داستانی که ترجمۀ آن در زیر آمده به مجموعۀ رُخنگاشت
خویش (۱) تعلق دارد؛ دَزَی، با درایتی عمیق، داستانش را از زبان اول
شخص تعریف میکند، با زبانی ساده و محاورهای. داستان را "رالف مکارتی"
به انگلیسی درآورده است. (مترجم)
مری کریسمس / داستان کوتاه از دَزَی
اُسامو* (Dazai
Osamu) / ترجمۀ ف.
فرشیم
توکیو تصویر جوشانی بود از افسردگی و ناامیدی. اگرچه، هنگام بازگشت به شهر خیال میکردم که چیزی شبیه به این جمله باید
نخستین سطر داستان بعدیام باشد، ولی، در عین حال، تا جایی که در توانم بود و میفهمیدم
"زندگی در توکیو" هنوز همان بود که همیشه بود. سال قبل و سه ماه از
زندگیام را در خانۀ دوران کودکی، در شهر "تسوگارو"
گذرانده بودم، ولی اواسط نوامبر که با زن و سه فرزند برمیگشتم به نظرم
میرسید که انگار فقط مدت کوتاهی دور از خانه بودهایم، مثلا این که فقط دو- سه
هفته به سفر رفته بودیم.
به خانه که رسیدم به کسی نوشتم، "توکیو بعد از این غیبت طولانی، نه بهتر
شده و نه بدتر، سرشت شهر اصلا تغییر نکرده. البته تفاوتهای جسمی و فیزیکی پیدا
شده، اما از نظر معنوی یا متافیزیکی همان است که همیشه بود. این نکته مرا به یاد
ضربالمثل قدیمی میاندازد که میگوید ابلهان را علاج مرگ است. کمی تغییر
آسیبی نمیزند؛ در واقع آدم احساس میکند که انتظار چنین چیزی، کمی هم
بجاست."
نه این که بگویم خودم زیاد تغییر کرده بودم؛ مدت زیادی با یک کیمونو و نیمتنۀ
سادۀ ژاپنی توی خیابانها بیهدف پرسه زدم.
اوایل دسامبر بود که در حومۀ شهر وارد یک سینما- تئاتر شدم. "سینما-
تئاتر" که چه عرض کنم، چون فقط یک کلبۀ کهنه و دلانگیز بود؛ شاید عبارت
"خانۀ تصویر متحرک" نام مناسبتری برایش باشد. آن جا یک فیلم آمریکایی
تماشا کردم و وقتی بیرون آمدم ساعت از شش گذشته بود. خیابانها پر بود از مردمی که
در آن شلوغی پایان سال در میان مه سپید و دودمانندِ غروبگاهی که خیابانها را
گرفته بود، با لباسهای تیره، تند تند به هر طرف میرفتند. نه؛ زندگی
در توکیو اصلاً تغییر نکرده بود.
وارد یک کتابفروشی شدم و یک جلد نمایشنامه از نویسندهای یهودی خریدم. کتاب
را توی جیبم کردم، به طرف در برگشتم، و آنجا، در آستانۀ در، زن جوانی را دیدم که
بر پنجههای پا، مثل پرندهای که بخواهد عنقریب پرواز کند، ایستاده بود و به من
خیره نگاه میکرد.
موهبت یا مصیبت؟
دیدن زنی که آدم زمانی در پیاش بوده، اما دیگر احساسی به او ندارد، یک بدبختی
عظماست. در مورد من و بیشتر زنانی که میشناختمشان همین قاعده صحت دارد. بیشتر؟ همه، این
بهتر است.
حتی آن که اهل شینجوکوست؟ خدایا، نه، او نه! هرچند که شاید... .
"کاسای- سان؟"
نامم را با
صدایی زمزمهوار به زبان آورد. پاشنههایش را پایین آورد و نیم خمی به احترام.
کلاهی سبز به سر داشت که روبانهایش را در زیر چانه گره زده بود. بارانیاش قرمز
روشن بود. صورتش را که نگاه میکردم، جوانتر و جوانتر به نظرم میرسید تا آنجا که چهرهاش با تصویر دختری دوازده- سیزده ساله که
از او در خاطر داشتم منطبق شد.
"شیزوئیکو"
موهبت.
"بیا بریم از این جا بیرون. یا این که میخوای مجلهای، چیزی بخری؟"
"نه. اومدم یه کتاب پیدا کنم، به اسم آرییل،
ولی، خب، عیبی نداره."
قدم در خیابان شلوغ گذاشتیم.
"بزرگ شدهای، نشناختمت."
توکیو این است. این جور چیزها اتفاق میافتد.
از دکهای در خیابان، دو پاکت بادام زمینی ده- ینی خریدم؛ کیف پولم را در جیبم
گذاشتم؛ یک لحظه فکر کردم، و باز درش آوردم و یک پاکت دیگر هم خریدم. قدیم، هر وقت
که به دیدن مادر این دختر میرفتم، یک هدیه میخریدم و بهاش میدادم.
مادرش همسن من بود. یکی از معدود زنانی، نه، بگو تنها زنی، بود که اگر ناگهان
بدون انتظار با او برخورد میکردم، دستپاچه نمیشدم و هول نمیکردم. چرا؟ خب؛ او
از آن دسته زنانی بود که بهشان میگویند ’اشرافزاده‘؛ دوستداشتنی، ظریف و
شکننده بود. اما نه، این ادا و اصولها فقط مُهملبافی و ایرادبگیری محض است؛ خیلی
سخت بتوانند نشانۀ این باشند که او ’تنها زن‘ی بود که گفتم. از شوهر فوقالعاده
پولدارش طلاق گرفته بود، پیه کنار زدن ثروت و خوشبختی را به تن مالیده بود و از
محل دارایی متوسطی که داشت با دخترش در آپارتمانی زندگی میکرد. ولی، نه. من حتی
به اندازۀ یک ارزن هم علاقهای به تاریخچۀ زندگی خصوصی زنان ندارم و در واقع اصلاً
نمیدانم که او چرا از شوهر پولدارش جدا شد؛ یا ’دارایی متوسط‘ در اصل
دقیقاً یعنی چه. حتی اگر به من بگویند هم مطمئنم بلافاصله فراموش میکنم.
شاید علتش این است که زنان مرا همیشه دست انداخته و نادانم خیال کردهاند، ولی
عقیدهام این است که رقتانگیزترین داستان زندگی زنان هم مجموعهای از دروغهای دلبخواهی
است که به هیچ وجه نمیتوانم برایش حتی یک قطره اشک بریزم. یعنی این که کسی شریفزاده
باشد، زیبا باشد، به روزگار ضیق و سختی افتاده باشد، این عوامل رومانتیک هیچ ربطی
به عاملی که باعث شده او را ’تنها زن‘ بدانم، ندارند.
دلایل حقیقیاش این چهارتا هستند:
یک: از نظر تمیزی، زنی وسواسی بود. هر وقت که از بیرون برمیگشت خانه، همان دم
در، دستها و پاهایش را میشست. قبلاً گفتم که به ثروت زیادی پشت پا زده بود و پیهاش
را به تن مالیده بود، اما آپارتمان مرتب دوخوابهاش سراسر تر و تمیز بود و مخصوصاً
آشپزخانه و وسایل خورد و خوراک کاملاً پاک بود و هیچ لک و پیسی هم نداشتند.
دو: حتی ذرهای هم که شده شیفتۀ من نبود. نیازی نداشتم که وارد آن مسیر شهوانی
شیارگونهای شوم که عرصۀ کشاکش تن به تن کسالتبار دو جنس است؛ اثری از
هیجان و سرگشتگی شهوتناک پرسشهایی مثل این که ’آیا مجذوب من است؟ آیا فقط به خاطر
خودنمایی من در صحبت کردن است، آیا باید مزۀ دهانش را بچشم، یا همۀ اینها فقط
تخیلات مناند؟‘ هیچ خبری نبود. تا جایی که میدانستم، این زن هنوز عاشق آن شوهری
بود که از او طلاق گرفته بود و در ته قلبش سخت به این که زمانی شوهرش بوده نوعی حس
افتخار و غرور داشت.
سه: نسبت به
احساسات و عواطفم خیلی حساس بود. وقتی توی این دنیا همه چیز آدم را غصهدار میکند،
تا جایی که احساس میکند دیگر تاب
تحملش را ندارد، گفتن چیزهایی نظیر این که ’خب، معلومه که این روزها داری خوب ترقی
میکنی.‘ چنگی به دل نمیزند. هروقت برای دیدن این خانم به آپارتمانش میرفتم
همیشه میتوانستیم بلافاصله در بارۀ موضوعاتی صحبت کنیم که کاملاً با وضع و روحیۀ
آن روز من جفت و جور بود. یادم هست یک بار گفت: ’از قدیم و ندیم، همیشه همین طور
بوده، مگه نه؟ اگه حقیقت رو بگی دوستت دارن، "سن جان"، خود مسیح ... و
در مورد "جان" هم که شک نیس بازگشتی وجود نداشته... .‘ هیچوقت هم نام
حتی یکی از نویسندگان زندۀ ژاپنی را نبرد.
چهار: این یکی
شاید از همۀ دلایل دیگر مهمتر باشد. همیشه مقدار زیادی مشروب توی آپارتمانش داشت. من خودم را از آن خسیسها
نمیدانم، ولی در آن روزگار افسردگی، وقتی که سراغ هر بارِ آشنایی میرفتم و می
دیدم یک طومار بدهی بالا آوردهام، طبیعی بود که پاهایم بیاختیار مرا به جاهایی
ببرند که میتوانستم هرچه دلم بخواهد، مفت بنوشم. حتی زمانی که جنگ نزدیکتر میشد،
و ورود مشروب به ژاپن سخت و سختتر، همیشه توی آن آپارتمان چیزی برای نوشیدن بود.
پس خودی نشان میدادم و با بردن هدیۀ ارزانی برای دخترش داخل میشدم و تا موقعی که
کاملاً منگ نمیشدم از آن جا خارج نمیشدم.
به این چهار دلیل بود که این زن برایم ’تنها زن‘ی بود که گفتم. اگر کسی
بخواهد بگوید که آنچه گفتم در حقیقت یک نوع عشق است، کاری از دستم برنمیآید، جز
این که خیره بشوم توی چشمانش و بگویم که ’خب، شاید.‘ اگر همۀ دوستیهای میان مرد
و زن نوعی عشق باشند، آن وقت شاید این هم عشق بوده باشد. اما من هیچ وقت در مورد
این زن دچار اضطراب نشدم و هیچ کدام از ما دو نفر هم علاقهای به تعقید و تکلف یا ظاهرسازی
نداشت.
"مادرت چطوره؟ مثل همیشه؟"
"آه، بله."
"مریض و اینا که نیست؟"
"نه."
"هنوز با اون زندگی میکنی، هان؟"
"بله."
"منزلتون نزدیک اینجاست؟"
"خیلی شلوغ پلوغه."
"مهم نیست. بریم مادرت رو برداریم و بیاریم هلش بدیم توی یه رستوران و یه
چیز درست وحسابی نوش کنیم."
"باشه."
صحبت که میکردیم، رفته رفته شادیاش تحلیل میرفت، و همزمان با هر قدمی که برمیداشتیم
به نظرم بزرگتر و پختهتر میشد. موقعی به دنیا آمده بود که مادرش هجده ساله بود
و مادر، مثل من، سی و هشت ساله، که باعث می شد این دختر ....
منیّت درَم گل کرد. بی شک، امکان دارد که آدم به مادر خودش هم حسادت کند.
موضوع را عوض کردم.
"آرییل؟" (۲)
"واقعاً عجیبترین اتفاقه؛" درست همان طور که فکرش را کرده بودم؛
حالا خیلی به وجد آمد و تحرکی از خودش نشان داد. گفت: "قبلاً، وقتی که تازه
وارد دبیرستان دخترانه شده بودم، شما به آپارتمان ما میاومدی؛ تابستون بود؛ با
مادرم مینشستین با هم صحبت میکردین، و مرتب کلمۀ آرییل رو توی حرفهاتون میشنیدم. هیچ
نمیدونستم یعنی چی؛ اما نمیدونم چرا هیچ وقت فراموشش نکردم، و ..." انگار
که از حرفهای خودش خسته شده باشد، ناگهان، صدایش فروکش کرد و ساکت ماند. بعد از
این که کمی راه رفتیم، گفت، "اسم یه کتابه، مگه نه؟" و باز ساکت شد.
فکر کردم که نقشهام جا افتاد. پاسخ را گرفته بودم. باد کلهام بیشتر شد.
مادرش دوستم نداشت. هیچ وقت هم من به او میل جنسی نداشتم، ولی در مورد این دختر،
خب، فکر میکنم، ... کسی چه میدونه.
مادرش زنی بود که، حالا فقیر شده باشد یا نشده باشد، بدون غذای خوب و خوشمزه
نمیتوانست زندگی کند، و حتی قبل از این که جنگ علیه آمریکا و انگلیس شروع شود، آپارتمان
را تخلیه کرده بود و با دخترش به جایی در نزدیکی هیروشیما نقل مکان کرده بود- جایی
که خوراک خوب و خوشمزه فراوان بود. کمی بعد از اسباب کشی، برایم یک کارت پستال
فرستاد؛ ولی من، که در آن موقع مشکلات خاص خودم را داشتم، چندان احساس نمیکردم که
لازم است فوراً به کسی که دارد در روستا زندگی آسودهای میکند، پاسخ بدهم. از طرفی، قبل از این که به
صرافت نوشتن نامه بیفتم، شرایطم به شدت شروع به تغییر کرده بود، و حالا پنج سال
بود که از آن زمان میگذشت و من هیچ خبری یا تماسی با آنها نداشتم.
امشب، ناگهان پس از پنج سال، دیدن من برای کدامیک از این دو لذتبخشتر بود:
مادر یا دختر؟ به دلیلی، ظنم به این میبُرد که لذت دیدار برای دختر خالصتر و عمیقتر است. اگر چنین بود، لازم
بود که نوع ارتباطم را با مادر روشن و معین کنم. امکان نداشت که با هردو ارتباطی
مساوی و یکسان داشته باشم. امشب به مادر خیانت میکنم و با تمام قوا به دختر میپیوندم.
مسألهای نمیبود اگر مادر مثلاً نگاه خشمناکی از سر عدم تأیید به من میانداخت.
بی فایده بود. پای عشق در میان بود.
"کی برگشتین توکیو؟"
"پارسال، اکتبر."
"پس، این جور که میگی، میشه درست بعد از ختم جنگ. اصلاً عجیب نیست که
مادر خودخواهی مثل مادر تو نتونه بیشتر از اون که لازمه با زندگی توی دِه
کنار بیاد."
اگر لحن تند و تیزی توی صدام بود -
چون کلمۀ "مادر" را خیلی بد ادا کردم - فقط به خاطر این بود که خودم رو
توی دل دختر جا کنم. زنان – نه؛ مردم – حس رقابت شدیدی با هم دارند؛ حتی والدین و
فرزندان.
با این حال، دختر تبسمی به صورتش نیامد. اصلاً انگار صحبت کردن در مورد مادرش،
چه در ستایش و چه در نکوهش او، قدغن بود، انگار نوعی تابو بود. تنها چیزی که
فهمیدم این بود که مسألۀ دختر مسألۀ حسادت
بدی بود.
موضوع را بلافاصله بدون هدر دادن حتی لحظهای عوض کردم: "عجب شانس بزرگی
که تو رو یههو این جا دیدم. انگار که از قبل قرار گذاشته بودیم همدیگر رو سر ساعت
معینی توی کتابفروشی ببینیم!"
گفت: "میدونم؛" و این بار، خیلی راحت، کمی شاد و سانتیمانتال شد.
دیگر سوار کار شده بودم.
"دیدن یه فیلم واسه دفع وقت، بعد، رفتن تو کتابفروشی، درست پنج دقیقه
قبل از قرار ملاقت..."
"فیلم؟"
"آره؛ من گاه گداری دوست دارم یه فیلم ببینم. این یکی راجع به یه بندباز
سیرک بود. جالبه آدم یه بازیگر رو ببینه که نقش یه بندباز رو بازی میکنه. بهترین
بازی رو از تو دل آدم میکشه بیرون، حتی اگه بازیگر مزخرف باشه؛ آخه خودشم یه نوع بازیگره.
غم دل بندبازها و نشاطگرها (۳) درست و
حسابی از توی دلشون، ، سرریز میکنه بیرون- حالا میخواد پذیرفته باشن میخواد
نباشن."
فیلم جان میدهد برای
این که بین عاشقان موضوع صحبت باشد؛ رقیب هم ندارد.
"منم اون فیلم رو دیدهم."
"به محض این که اون دو نفر به هم میرسن، موجی سریع از وسطشون میگذره و
یه بار دیگه از هم جدا میشن. اون قسمت خوب بود. میدونی که، چیزهای شبیه این توی
زندگی هم پیدا میشه؛ یه اتفاق کوچیک و، دیگه همدیگه رو نمیبینین."
اگر نتوانید با اطمینان، سوز و گداز، بارِ حرفهاتان کنید، رل عاشق یک زن جوان
بودن را هم هرگز نمیتوانید بازی کنید.
گفتم: "اگه یک دقیقه زودتر از اون کتابفروشی بیرون میرفتم، ما هرگز یا،
دست کم، تا ده سال دیگه نمیتونستیم هم رو ببینیم." داشتم ملاقات تصادفیمان
را تا جای ممکن رومانتیک میکردم.
خیابان باریک و تاریک میشد. این جا و آن جا تکههای گِل و شل بود. نمیتوانستیم
دیگر در کنار هم راه برویم. دختر جلو افتاد و من با دستهای فرو کرده در جیبهای
کتم، پشت سرش بودم.
پرسیدم: "چقدر دیگه راهه؟ نیم چو؟ یه چو؟"
(۴)
"راستش، هیچ وقت نفهمیدم یه چو چقدره."
من هم در حقیقت وقتی میخواهم فاصلهها را حساب کنم مستأصل میشوم. ولی نشان
دادن بلاهت در عشق ممنوع است. با حالتی خونسرد و عالمانه پرسیدم:
"توی فاصلۀ صد متریاش هستیم؟"
"اِ..."
گفتم: "متری حدس زدنش راحتتره، درسته؟ صد متر میشه نیم چو." ولی
از زدن این حرف یک کم ناراحت شدم. کمی در ذهنم حساب کردم و به این نتیجه رسیدم که
یک چو تقریباً صد متر است. اما حرفم را تصحیح نکردم. در کار عشق خُلبازی ممنوع است.
"به هر حال، درست اونجاس."
آپارتمانی تیره، کهنه و نظامیمانند بود. وارد شدیم و داخل راهرو تاریک تا درب
پنجم یا ششم جلو رفتیم. نام فامیل اشرافی را دیدم: جینبا.
از پشت درب، فریاد زدم: "جینبا- سن!" و مطمئنم که صدایی هم از داخل
شنیدم. بعد سایهای از پشت شیشۀ در رد شد.
"ها! خونهس!"
دختر، مثل میخ، راست ایستاده و همۀ رنگ و رویش را باخته بود. لبش را کج و کوله
کرده بود. بعد یکدفعه از اشک ترکید.
گفت که مادرش در جریان حملۀ هوایی در هیروشیما کشته شده. همین طور گفت که
مادرش، بههنگام مرگ و کشیدن درد و زجر، نام مرا فریاد میزده.
دختر تنها به توکیو برگشته بود و حالا در دفتر نمایندۀ امور تغذیۀ حزب ترقیخواه
ژاپن کار میکرد. این نماینده یکی از بستگان مادرش بود.
خواسته بود همۀ این چیزها را به من بگوید، اما نتوانسته بود کلمات را از دهان
بیرون بریزد. در نتیجه، چون نمیدانسته چه کار دیگری باید بکند، راه افتاده بود و
مرا به سوی آپارتمان هدایت کرده بود.
حالا میفهمیدم که چرا هر وقت نام مادرش را میبردم آن قدر افسرده مینمود.
حسادت نبود؛ عشق هم نبود.
وارد اتاق نشدیم، اما راه افتادیم و برگشتیم به منطقۀ شلوغ نزدیک ایستگاه.
مادرش همیشه کباب مارماهی دوست داشت. سر خم کردیم زیر چادر یک دکۀ
مارماهی-کبابی.
"بفرمایید آقا! چه اندازهش رو میخوایین؟"
ایستادیم جلوی پیشخوان. یک مشتری دیگر هم بود- آقایی که آن طرف
دکّه نشسته بود و مینوشید.
"بزرگ میخوایین، یا کوچیک؟"
"کوچیکش رو میخوایم، سه تا."
دکهدار جوان با صدایی کوتاه و تهحَلقی گفت "چشم قربان." تیپش به
اهالی اصیل ’توکیوی ِ قدیم‘ میزد. زغالهای منقل سفالی را که تند تند باد می زد،
به او گفتم: "بذارشون توی سه تا بشقاب جدا."
"روی چش آقا. نفر سوم؟ بعداً میآن؟"
بدون این که بخندم، به طور جدی گفتم: "ما که الآن سه نفریم."
"هوم؟"
"این، این خانوم، اینم من، و درست بین ما هم این یکی خانوم زیبا با قیافۀ
نگران ایستاده. مگه نمیبینیشون؟" و این جا لبخند کوچکی تحویل دادم.
نمیدانم دکهدار جوان از حرف من چه دستگیرش شد، ولی دندان قروچهای
کرد، دستی به پیشانی گذاشت و گفت: "قد نمیده."
دست چپم را با یک فنجان خیالی بردم بالا طرف لبم و گفتم: "یه دونه دیگه
از اینا داری؟"
"بهترینش رو؛ ولی فکر میکنم نه به این خوبی!"
گفتم: "سه تا فنجون."
سه تا ظرف کباب مارماهی جلوی ما گذاشت. یکیاش را گذاشتیم وسط ظرفهامان، و
شروع کردیم به خوردن دو تای دیگر. چیزی نگذشت که سه تا فنجان لبالب ساکی هم رسید.
من مال خودم را جا در جا سر کشیدم. بعد صدایم را، جوری که فقط شیزوئیکو بشنود،
پایین آوردم و گفتم: "بذار کمک کنم." فنجان مادرش را هم برداشتم و
لاجرعه سر کشیدم. بعد از توی جیبم سه تا پاکت بادامها را، که قبلا خریده بودم، در
آوردم و با همان پچپچه صدا گفتم: "من امشب میخوام یه کمی بخورم. تو هم با من
باش. من که مشروب میخورم تو هم میتونی از این بادوما بخوری."
شیزوئیکو دو سه بار به نشانۀ پذیرش سر تکاند و بعد برای مدتی هیچ کدام حرفی
نزدیم.
در آن حال که در سکوت چهار-پنج تا فنجان را پشت سر هم سر میکشیدم، مردی که در
آن طرف پیشخوان نشسته بود، شروع کرد به تعریف جوک برای دکهدار- بلند بلند و با
شور و حرارت. جوک هایش واقعاً چرند بودند، عجیب مزخرف؛ مطلقاً پوچ و بیمعنی و
خالی از لطف؛ اما برای خودش خیلی خندهدار بود. دکهدار مؤدبانه میخندید، اما مرد،
خود، ریسه میرفت:
"... اینو گفت، معلومه که ماتم زد، بعد زد زیر آواز، ’سیباش خیلی
قشنگه، حالتو حس میکنم...‘ ها ها ها ها! این یارو، تیزه، خلاصه، گفت، ’ایستگاه
توکیو خونۀ منه، مال منه.‘ این حرفش کلافهام کرد؛ اونوقت گفتم، ’محبوب من تو
ساختمون مارو زندگی میکنه.‘ حالا نوبت اون بود؛ یخ کرد...
."
دست از ور ور و ردیف کردن جُکهای بیروح و جفنگش برنمیداشت. حالم بیشتر و
بیشتر به هم میخورد؛ چون که تویشان ذرهای لطف و معنی، و روح فکاهه نبود- چیزی
که هرجا چندتا ژاپنی جمع بشوند و نوش کنند، آدم میبیند و میشنود. به هر حال، دکهدار
و مرد خندههای نتراشیدهای تحویل هم میدادند، در حالی که من لبهایم ذرهای از هم
باز نمیشد، جز این که به خوردن ساکی ادامه بدهم و، بیتوجه، به جمعیت انبوهی نگاه
کنم که در آن روزهای پایان سال با عجله از جلوی دکه از این سو به آن سو میرفتند.
مرد برگشت تا ببیند به چه خیره شدهام و بعد از مدتی نگاه کردن به جریان رفت و
آمد مردم، ناگهان داد زد: ’ه – ر – ر -و؛ م – ر -ر -ی، کُر
– ریسِ – ماس - سو!‘ چشمش به یک سرباز آمریکایی بود که داشت در خیابان عبور میکرد.
درست نمیدانم چرا، ولی ناگهان از خنده ترکیدم.
سرباز رو ترش کرد و سری به طرفین تکان داد، انگار که بخواهد بگوید لودگی مرد
چقدر ابلهانه بوده، و بعد با قدمهای بلند دور و ناپدید شد.
چوبغذاهایم را روی بشقاب وسط میز گذاشتم و به شیزوئیکو گفتم: "این رو هم
با هم بخوریم؟"
گفت: "باشه."
"نصفش مال تو و نصفش مال من."
توکیو هنوز همان است که بود. ذرهای هم تغییر نکرده.
------------------------------
* "تسوشیما شوجی" که نام مستعارش "دَزَی
اُسامو" (۱۹۴۸ - ۱۹۰۹) است، یکی از مشهورترین نویسندگان ژاپنی و آوای ادبی
زمانۀ خود در ژاپن بعد از جنگ است. آثارش در میان زنان از شهرت بیشتری
برخوردارند. رمان معروفش خورشید غروب، یکی از شاهکارهای داستان
نویسی پس از جنگ [جهانی دوم] است که در پی "بِدُو، مِلوس" منتشر
شد. برخی دیگر از آثار معروف او عبارت اند از: کوههای پُر سر و صدا (۵) و
دیگر داستانها، و نیز دیگر انسانی
نمانده (۶). نماشنامهها و مقالات اوهم مشهورند. اُسامو
سرانجام، پس از چند بار کوشش بی نتیجه، خودکشی کرد. خودکشی او، یأس و ناامیدییی
که در آثارش هست، و نیز طنز پنهان و گزندهاش را آینۀ وضع روحی جامعۀ ژاپنی زمان
وی دانستهاند، جامعهای که جنگ در آن تقریباً همهچیز، حتی عشق، را به نابودی
کشید (۷).
۱) [Self-portrait]
۲) Ariel
۳) نشاطگر را در مقابل [Entertainer] به کار بردم.
ما در فارسی از مفرح و مفرج و فرحبخش و نشاطبخش و نظایر این ها سود می جوییم،
اما پسوند "-گر" ظاهرا امرو به جای "-er" پذیرفته شده است.
۴) واحد طول در نظام اندازهگیری ژاپنی. یک "چو"
تقریبا برابر است با صد و ده متر است.
۵( [Crackling
mountains] شاید ترجمۀ
بهتر آن «"رگبار گلولهها" در کوهها» باشد و در هر حال «کوههای
ترق-تروق-کننده» معنای تحت اللفظی عبارت است. در زبان فارسی ظاهرا این ترجمه به
دل نمینشیند.
۶) و یا کدام انسان؟ [No
longer Human]
۷) منابع این یادداشت کوتاه عبارت اند از توضیح مختصر ویراستار
متن انگلیسی (تئودور گوسُن)، بریتانیکا، ویکی پدیا و یکی دوجای دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر