This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۶

حرکت سیّال ذهن دورِ میدان توپخانه / شعر/ محمدعلی شاکری یکتا

شلیک بی‌توقف مرگ
شلیک بی‌توقف فریاد
شلیک بی‌توقف سودای رستگاری آدم
ام القُرای سادگی انسان
از شیب ناملایم تجریش
تا هرکجا که میل شما باشد....

حرکت سیّال ذهن دورِ میدان توپخانه
محمدعلی شاکری یکتا
**
          شیب ملایم تجریش 
تا انتهای خستگی مفرط 
در های و هوی باد و پرنده:
- تاکسی! 
- نزدیک توپخانه؟ 
- برادر! اسمش عوض شده. گیجی؟
- من تازه آمدم. نبودم 
در چند و سال و لحظه‌ای از سال
تغییر کرده است اینجا که پیش از این
بنیاد رابطه لرزان بود
در مکتب سکون و..
- ها!! تغییر؟ بله  تغییرکرده است 
- دیگر کسی کنار خیابان پرپر نمی‌شود؟ یعنی ..؟
چه ازدحام دلهره خیزی است؟ 
آه ! این جرثقیل!
 یعنی برای توسعه می‌خواهند.... ؟
- خودت تماشا کن!
-دارند تغییر می‌شوند ... زیر فشار عدل الهی
چندین جوان.....
کمی توقف کن!
بالا بزن این شیشه را که بوی واهمه می‌پیچد 
عادت نکرده‌ام به خیرگی چشم این جناب که دارد 
طناب شعبده را برای صحنه‌ی بعدی 
                                      آماده می کند
من تازه آمدم. نبوده‌ام اینجا.
در چند سال و لحظه‌ای از سال
انگار این خیابان
 با برج‌های سرکش خود
آوازهای کوچه باغی ما را
                    دزدیده است 
- گفتم تغییر کرده ایم
با قرص خواب 
با نوشداروی نفت 
با نوحه‌ی سیاه
نه برادر
اینجا که سرزمین عقل نبوده‌ست
اینجا همیشه شحنه و شیخ و شاه
دیوان شعر فرخی یزدی را....
روح بلند شاعر لب دوخته 
-...بفرمایید!
بیهوده یاوه نبافید!
این..توپخانه است
شلیک بی‌توقف مرگ
شلیک بی‌توقف فریاد
شلیک بی‌توقف سودای رستگاری آدم
ام القُرای سادگی انسان
از شیب ناملایم تجریش
تا هرکجا که میل شما باشد....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

"اینجا که سرزمین عقل نبوده‌ست
اینجا همیشه شحنه و شیخ و شاه
دیوان شعر فرخی یزدی را[سوخته]
روح بلند شاعر [را] لب دوخته"

واژه‌های افزوده، ("سوخته" و "را") نه ویرایش (!) شعر که بازتاب خوانشی است در ذهن این خواننده: نه این که شعر دیالوگی است دو، و گاه چند، سویه میان شاعر، شعر و خواننده؟

آن سطور را که می‌خوانم، مرا به مرز دیگری می برد: به مرز گسیخته-مرز جنایت استبداد در تاریخ! آن سطور، اما، در خود مفهوم متقابل و متضادی هم دارد. فرخی یزدی جان آگاه یا آگاهی است که شعرش را سوخته و لبش را دوخته اند! این تضاد به چه معناست؟ از یک سو، عین حقیقت تاریخ ماست، بیانی است خوش-پوشیده بر قامت واقعیت. از سوی دیگر، هستی آگاهی است! به آگاهی که می‌رسیم،اما، اندیشه به تکاپو می‌خیزد و می‌پرسد: کجاست مرز رسش آن؟ هیاهوست؟ پاسخی چنین شاید گویای واقعیتی تلخ تر باشد در هستی ما: فرو کوفتن فروغ آگاهی در پس ستم و سیاهی تا نبض شعر بمیرد و کسش نبیند! مرزی سرکوفته و دهان دوخته! درد مکرر و مستمر تاریخ ما!

آقای شاکری عزیز دستتان درد نکند!
فرشیم