*اخیراً کتاب ارزندۀ "شواهدی بر شاهد بازی و
بازیهای دیگر در ادبیات هزار سالهی ایران"، اثر نویسندۀ
توانا و آگاه اسد رخساریان، توسط نشر ارزان در استکهلم منتشر شد که در تارنمای پرتو، نیز معرفی گردید. در
آغاز این کتاب، دیباچهای است که رهآوردِ اندیشیدنهای این نویسنده خردورز در زمینه نقد و تجزیه و تحلیل در
بارهی مجموعهی هزلیات جنسیِ فراهم آمده
در این کتاب است. با توجه به اهمیت این دیباچه در جدی تلقی نمودن هزل نهان و آشکار
اشعار مندرج در این کتاب توسط خوانندگان، به تقاضای من، آقای اسد رخساریان، موافقت
کرد تا این جستار بصورت الکترونیکی نیز در تارنمای پرتو، منتشر شود. ضمن تشکر از
ایشان، لازم به تأکید است که این جستار سرنخی است تا خواننده دلیلِ گرایش به این
ادبیات را در سدههای مختلف زندگی ایرانی، در
نزدِ خود نیز به چالش کشد. بدون شک با درک و دریافتِ استنباطها و نظریههایی که در این جستار ارائه
شدهاند، خواننده با ابزارِ صیقل یافتهی تجزیه و تحلیل خود به سراغِ محتوی کتاب خواهد رفت. پ. ن.
بسیاری از نوشههای مارکی
دو ساد "۱٧٤٠-۱٨١٤"، را در زمان حیاتش آتش زدند. بسیاری دیگر
را نیز پس
از مرگِ او در گوشه و کنارها یافته و خوانده و ناخوانده از میان بردند. نوشتههای
فراوانی هم از او بر جای مانده که پس از ۱٩۱۰ میلادی تا به امروز بارها منتشر شدهاند و
اکنون در امریکا و اغلب کشورهای اروپاایی در دسترس قرار دارند. در این نوشتهها که به
صورت رمان، نمایشنامه و گفتارهای فلسفی ارائه شدهاند،
نویسنده جنبهی حیوانی سرشتِ انسان را زیرِ ذرّه بینِ
نگاهِ خود به تماشا گذارده است.
نقشبازانِ این تئاتر و داستان از طبقهی اشراف فرانسه هستند.
آریستوکراسی˚ منزلت اجتماعی آنها
است. داستان پرداز، از آنرو که خود هم وابستگی طبقاتی اشرافی دارد، بر اشرافیّتِ
بازیگران خود اشراف دارد. آن خون و خصلتهایی
را که در خود سراغ دارد و در اوج جوانی و قدرت، در زدنِ تازیانه بر اندامِ زنان و دختران خودفروش خیابانهای
پاریس تجربه کرده است، در شریانهای آریستوکراتهای خانوادهی خود میشناسد.
بنابراین هر نگرش او به اشیا و پدیدهها
سخت تحتِ تأثیر ژنهای موروثی
- تاریخی و ساختاری طبقاتی خویش است. او –
مارکی دو ساد- وارث طبیعتی است که ناگزیر
از پذیرش آن و گردن نهادن به آن است.
بازتابِ طبیعت وحشی، به همان شکل بدوی خود در انسان برای دو
ساد، اولویّت دارد. در نظرگاه او طبیعت بیاعتنا به هر پدیدهای از مکانیسم خاص خود
پیروی میکند. انسان بازیچهای است که خواه ناخواه در برابر این مکانیسم سرِ تسلیم
فرود میآورد
و تمامِ رفتارها و کردارهای خود را بر اساس آن تنطیم میکند. نگرش دوساد، و
دستاوردهای او از رهگذر تأمل و واکاویهایش در این زمینه داستانهایی
است که پس از مرگِ او در اروپا، خواندنِ آنها ممنوع و شرمآور قلمداد میشده است. بازیگرانِ این داستانها
آنجا که قدرتی دارند، هر زبون و ضعیفی را زیر سیطرهی خود خورد و خمیر میکنند.
اعتقاد آنها بر این است که قوی ضعیف را با قدرتِ تمام به اسارت درآورده و به شکلی
که مستعد است، او را مورد سوءاستفاده خود قرار دهد و سپس از میان ببرد.
هرگونه پدیدهی اخلاقی ضد انسانی است. برای
انسان هیچ مرز و محدودیتی ولو از نظر قانون نباید در نظر گرفت. سرگلِ مرامنامهی آنها لیبیدوی
جنسی و کامیابی و آنارشیسم، تمام زمینهها را در بر میگیرد. نگاه اشان
در همنوع خود نگاهِ جنسی است. نوع همنوع برای آنها تفاوتی نمیکند. این آنارشی دربرگیرندهی هم افراد نزدیک خانواده
و هم تمامی جامعه است. شهوترانی تا به سرحدّ جنون و آدمکشی برای لذت بردنِ از
آرمانهای آنها تلّقی میشود.
این نوشته ها که کم هم نیستند، چنانکه پیش از این گفته شد،
امروزه در دسترس عموم قرار دارند. و برخلافِ دورههایی که ممنوع بودهاند، دیگر حسّاسیّتی برنمیانگیزند. در عین حال
دنیای فرهنگی غرب بر آن است که از مارکی دو ساد یک فیگور فلسفی بسازد. امّا این
فیلسوف، خود مانند خیلی از آریستوکراتهای آن زمان، چند تا فاحشه خانه داشته و به
این همه نیز اکتفا نمیکرده و توسّط دلّالان محبّت، زنان فقیر خیابانی را به دام میانداخته و به بهانهی اینکه آنها را در قصر
خود به یک عنوان فرضی استخدام خواهد کرد، به رفتارهای سکسی مازوخیستی و سادیستی
وادارشان میکرد و اینهمه را زمینهی داستانهای خود قرار میداد و
در حقیقت در تمام سنهای پورنوگرفیکِ رمانهایش، نویسنده، از تجربهها و اندوختههای خود در مجالس و محافلِ شبهای
جوانی و لاقیدی خود بهره برده است.
با استفاده از متدهایی که قابل استخراج از این نوشته هاست،
میتوان روحیهی
آریستوکراتهای امروز را بهتر شناخت. و بر خلاف نظر فیلسوف سازانِ دنیای فرهنگی
غرب، دو ساد، شمّ ضدِ فلسفهی یونانی دارد. اگر از آته ایسم یا نیهیلیسم
در نزد خود و بازیگران رمانهایش دم میزند، آتش ذوق شهوانی آریستوکراتهای زمانِ خود
را منعکس میسازد و بس. اینها جرقّههایی بوده است که در اوج احساس
قدرت و برترییابی
شهوترانانِ اشراف فرانسه، در رابطه با زنان و پسرانِ فقیر جامعهی قرن هفده و هجده میلادی
در مغز آنها منفجر میشده است. چون نمایندگان مردم فرودست را در زیر دست و پای
خود له و لَورده میکردند، آنگاه رو به آسمان و "خدا" کرده و هَلمِن مَزید میطلبیدهاند. آته ایسم و نیهیلیسم
مارکی دو ساد، ژاژخایی محض بوده و فاقد پشتوانهی علمی است.
چنانکه گفته شد این آثار دیگر حسّاسیّتی برنمیانگیزند. امروزه
روانشناسی و علومِ دیگر ابزار تجزیه و تحلیل آنها را در اختیار جامعه گذارده است.
انسان امروزی در طبیعت خود از نگرشی چند بُعدی برخورداراست. پیشترها گفته میشد، دو
ساد، حتّی شیطان را از راه به درمیبرد. امّا امروزه او را بیشتر برای بازشناخت چگونگی
عملکردِ انگیزههای
مخرّب در طبیعت انسانی مطالعه میکنند. باری از آنجایی که دوساد، پیوند خونی با
آریستوکراتها و دربار پادشاهی فرانسه داشته است، بازیگران داستانهای او که خون
و گوشت همنوعان خود را میخوردند از میان دوکها، اسقفها، کشیشان، بارونها و قاضیها
و دیگر صاحب منصبان انتخاب شدهاند. اینان در برههای از تاریخ فرانسه در قرون هفده
و هجده صاحب قدرت و ثروت شده و در زمان جنگ نیز به اینهمه بیش از پیش افزوده بودهاند و در پناهِ این قدرت و ثروت زندگی ای
تدارک دیده بوده اند که پرده به پرده ی آن
سکس و تجاوز و قتل و افتضاحات باورنکردنی است. اینهمه در سایهی انکار خوبی و ناپایداری
زیبایی، بی تفاوتی طبیعت به پدیده ی نیکی و نگرش از بالا به انسان توجیه میشود.
امّا بر خلاف نظر آریستوکراتهای دیروز و امروز، نسلهای تازه˚ به دوران رسیده میخواهند
انسان و خدا و طبیعت را با چشم خود ببینند و حقایق را با گوش خود بشنوند. انگار
این سخن مولانا جلال الدین بلخی رومی را با گوش جان شنیده و با جان و جهان خویش
سرشتهاند:
چشم داری تو به چشم خود نگر!
منگر از چشم سفیه بیهنر.
گوش داری تو به گوش خود شنو!
گوش گولان را چرا هستی گرو؟
در کشورهای اروپایی ابزار و امکانات رشد جسمانی، عقلی، حسی
و آموزشهای جنسی و رفتاری و معیارسنجی و تشخیص و سپس انگیزش، برای وارد شدن در لابیرنتهای اجتماعی، با تواناییهای لازم و تکامل یافتن و
به صورت انسان درآمدن در دسترس عموم قرار دارد. فردیتِ "من" به انتخاب "من" بستگی دارد. در راه و روش "من" باید اثر ردِ پای "من" دیده شود. این آن آزادی و حقوقِ
شهروندی است که "من" در قبال آن مسئولیت دارد. پس
همنوع "من" نیز با دارا بودنِ چنین حقوقی،
با من پیوند ریشهای دارد. این نشانهی شاخص انسان نوعی اروپایی – نه صاحبانِ ثروتها و
حاکمانِ آن- است. برای او تابوهای دنیای کهن معنای خود را از دست دادهاند. ممنوع کردن یک فیلم،
یک اثر نمایشی و یک کتاب به معنی توهین به هویّت او است. او باید خود در بارهی تمامِ اینها تصمیم
بگیرد. از این دیدگاه انسان، نگهبان عقل و احساس و مسئول مستقیم رفتار و گفتار
خویش است. آزاد است و میداند که آ زادی یعنی مسئولیّت پذیری و پاسداشت احترام و
ارزش تمامی انسانها. بیدی نیست که به هر بادی بلرزد.
آثاری هست امروزه،
نشانگر آن که انسان ایرانی نیز با تمام سختیها و موانعی که در سرِ راهش قرار
داشته و دارد، خود را به این مرحله نزدیک کرده است. اگرچه او در جامعه ای میزیاد، که در آن از دیدگاهِ
دین رسمی کشور "صغیر" شمرده میشود. حقوقِ
شهروندی به رسمیّت شناخته نشده است. از هیچ یک از امکاناتی که در بالا شمرده شد،
برخوردار نیست. در عینِ حال رفتاری در پیش گرفته است که از آن بوی فرزانگی به مشام
میرسد. دیر نیست که آثارِ بلافصل آن، خود را در تمام عرصههای اجتماعی نمایان سازد.
دفتر حاضر در بستر اندیشیدن به تابوهای فراوان موجود در جامعهی امروز ایران و قدمتِ آنها
در طول تاریخ طولانی کشور، از دیوان شاعران فراهم آمده است. بخشی از این تابوها،
در غزلیات، قصائد، حکایات منظوم و منثور و قطعات ادبی منعکس شدهاند. گویا پیش از آنکه
صنعت چاپ و نشر پیدا شود، این بخش از آثار گویندگان و شاعران پارسیگو، به همان
صورتی که بوده در اختیار اهل کتاب و
علاقمندان قرار میگرفته است. امّا سپس بایستی به صلاحدید ناظران امور اخلاقی و
متشرّعان و سپس هم ناشران و مؤلفان، سانسورِ این قبیل نوشتهجات رسمیّت پیدا کرده
باشد. سانسور و قیچیکردن یک کتاب و/ یا یک اثر ادبی یعنی بریدن سر و دُم اندیشهی نویسنده و صاحب اثر.
مولوی در مثنوی معنوی، در داستانِ پهلوانی که میخواست خالکوبی کند، پس از قر و غمزهی پهلوانِ نامدار، زیر
تأثیر سوزن و زخم و رنج آن میپرسد: شیر بییال و دُم و اشکم که دید؟ باید
گفت: ما! اغلب دیوانهای شاعران قدیم ایران بی یال و دُم و اشکم به دست ما رسیده
است.
ما یک ذهنیّتِ تمام عیار که نمایانگر تمام وجوه هستی
انسانی انسانِ ایرانی در ادوار گوناگونِ تاریخی باشد، کمتر سراغ داریم. آنجا هم
که اثری مییابیم،
بذر شک و تردیدهای فراوان کاشته شده است. لذا در تمام زمینههای ادبی کارها داریم: به
شیوههای
نگرشی تازهای
نیازمندیم که فرصت انعطاف پذیری و خصلتِ پژوهشی پیدا کرده، که در دریای طوفانی اندیشهها دستخوش هیجانها و پیشداوریها نشویم و با فراغِ بال
به سراغ واکاوی انسان ایرانی در تاریخ برویم. باید ابزار فکری و پژوهشی نو و مدرنی
به وجود آورد، تا به کمک آنها ذاتِ ایهامها، استعارهها و سمبلهای شعر فارسی؛
این آینه گردانِ اندیشه و احساس ایرانی را بازخوانی کنیم.
موضوعی که همیشه
اهمیّت داشته و دارد، شناختِ بیواسطه و همه جانبه از تاریخ و فرهنگمان است. شناخت ما از چهرههای فکری و هنریمان در تاریخ، در بهترین
حالت، محدود به حوزههای احساسی و گرایشاتِ دینی راست و دروغ آنها است. ما زمینههای تاریخی، فکری، فلسفیِ
شناخته شدهترین
شاعران و اندیشمندان خود را نمیشناسیم. آنچه دم دستِ مان بوده، بیشتر بازتاب عاشقانه
ترین حالات عرفانی و احساسی آنها است. آنها در نظر ما به اولیاء و پاکان معابد
اهورایی شبیه هستند. از نوع زندگی آنها بیخبر هستیم. معلوم نیست و نمیدانیم با این
همه سمبل پاکی، معصومیّت و نمایندهی افکار و اندیشههای آسمانی چه باید کرد! لذا نسبت
به حسّاسیّتها در آثار ممنوعهی آنها باید چارهای اندیشیده شود.
در این میان، خبیثات و المضحکات سعدی شیرازی نمونهی زبانزد و معروفی است.
این نوشتهها
هرچند کوتاه امّا بازتابِ شورهای جنسی و شوخ طبعیها و حتّی بدجنسیهای شاعر مشهور ما در دایرهی مسائل جنسی است. پاسخگویی
به حساسیّتها،
پیرامونِ نوشتههایی
که به این مسائل پرداختهاند، با انتشار همان آثار و نقد و تحلیل روانشناسانهی آنها میّسر است. با
انتشار آنها میتوان این امکان را به شهروندان جامعه داد که در رفتارهای جنسی یا سکسوالیتهی خود نیز به دیدهی تحقیق نگاه کنند.
فردیّت آنها نیازمند آگاهی از انگیزههای احساسی و جسمانیشان است و با این آگاهی
است که میتوان اسباب رشد و شکوفایی طبیعی و تکاملِ اجتماعی آنها را فراهم آورد.
با ایجاد فضایی برای بحث و تبادلِ نظر در تمام زمینههای ژنتیکی و حسّی و
جنسی، شهروند ایرانی نیز بیش از هر امر دیگری، در پیِ ایجاد اعتماد به نفس و نیز
در صدد شناخت حقیقی و تشخّص دادنِ به خود برخواهد آمد. چرا که در میدان دیدِ خود
فرصت خواهد یافت، وسیعتر نگاه کند. اگر تا به اکنون فقط اشعار عرفانی و عاشقانه
و آسمانی شاعر مورد علاقهاش را خوانده و به دلیل اینکه او را تافتهای جدابافته از خود و
موجودی فرازمینی دانسته است، در رویارویی با هزلیات و حکایات و شیفتگیهای او نسبت
به همجنسگرایان و اروتیسم و شور و شهوت انسانیاش، بهتر خواهد توانست،
با او رابطهی
حسی و فکری برقرار کند. و به این ترتیب ابعاد نگاهش در طبیعت انسانی گسترش خواهد
یافت. انسان را یک بُعدی نگاه نخواهد کرد. نسبت به گرایشات فکری، حسّی و دینی او
تعصّب نخواهد ورزید. و خواهد دانست که احترام به انسان و آزادیاش از این نقطه آعاز میشود
و همزمان با به رسمیّت شناختنِ حریم خصوصی همنوعانِ خود که آستانهی ورود به این جهانی شدن یا سکولاریسم است،
بر حدِ فاصل جهان درون و جهان برون اشراف خواهد یافت. و همچنین در جرم و خطای
شهروندان نه کورکورانه که با موشکافی و عنایت به سرشت انسانی و اوضاع اجتماعی
خواهد نگریست. این دانشی است که هر دستگاه ایدئولوژیک و مذهبی و قضایی و حقوقی را
در نهایت امر دچار دگرگونی بنیادی و علمی خواهد کرد.
به این دلایل، من به سراغ حسّاسترین، خصوصیترین و ممنوعترین اثرهای عارفان و
هزّالان ایران کهنسال رفتهام. شگفتا که پاکباختهترین و عارفترین آنها را تندروترینِ
آنها در زمینهی
بیانِ حقایقِ جنسی یافتهام. در ادبیات کلاسیک ایران، یکی از نخستین سلسله جنبانانِ
اندیشههای
غیرِ متعارف، فریدالدین عطآرِ نیشابوری است. دیدگاه او از چندین بُعد حائز اهمیّت
است. و آنچه به موضوع کتاب حاضر برمیگردد، نوعِ نگرش سخنسرایان ایران، به مسئلهی عشق تک جنسیّتی مردان
است. این نگرش به طور مثال در حکایتی در کتابِ الهی نامهی عطار، طیِ روایتی در زمینهای بسیار رؤیایی و
شورانگیز منعکس شده است. این نوع "عشق" از نظر او پذیرفته شده و بیچون و چرا مینماید. در عینِ
حال نزد او با کمال گرایی افلاطونی گره خورده است. اگرچه در عشق افلاطونی "شاهد"، زمانی مورد توجّه قرار
میگیرد که شروع به درآوردن ریش کرده است. امّا در اینجا برعکس است؛ دعوا از آغاز،
گویا بر سر ریش بوده است. ریش نامههای بسیاری که داریم، همین حکایت را بازگو میکنند؛
با بسا وسوسههای
سادیستی که از قلم حکایتگران آنها تراویده است:
اگر دو دست تو یک هفته بر قفا بندند
به هفته ی دگرت ریش تا میان باشد.
...
هر که را ریش نیست چیزی هست
هر که را ریش هست چیزی نیست.
عبید زاکانی (ریشنامه)
...
تو پار برفته ای چو آهو
وامسال بیامدی چو یوزی
سعدی خطِ سبز دوست دارد
نی هر علف جوالدوزی
خبیثات سعدی
...
و صبا را در زوایای کوی او از تراکم عشّاق، گذار مشگل و او
بر حُسنِ مستعار و جمالِ ناپایدارِ خود مغرور. به هیچ التفات نفرمودی. از هر راه
که گذشتی مردم متحیّر بر او نگاه کردندی و گفتندی:
سلطانصفت همی رود و صد هزار د
با او چنان که در پیِ سلطان رود سپاه.
...
آن نوع بلا که ریش میخوانندش
آن روز مباد که به روی تو رسد.
عبید زاکانی (ریشنامه)
امّا ترسابچهها، نوخطان، سبزخطان و پسته
دهانانِ وسوسه انگیزِ غزلهای عطّار، خانه براندازانِ واعظان، زاهدان، صوفیان و
عارفان زمانهاند.
عطّار خود دین و دلباختهی خط و خال و طرّهی طرّارِ آنها است، شیخ صنعان که جای
خود دارد:
چون دلبر من سبزخط و پسته دهان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
سرسبزی خطّش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است
نقاش که بنگاشت رخ او به تعجّب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است
جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی!
و ابروی تو در تیرزدن، سخت کمان است.
...
شیفتۀ حلقه به گوش توام
سوختۀ چشمۀ نوش توا
ماهرخ با خط و خال منی
دلشدۀ بی تن و توش توام
تُرک منی گوش به من دار از آنک
هندوک حلقه به گوشِ توام
خانه بیاراسته ام چون نگار
منتظر خانه فروش توام
چون دلم از خشم تو آید به جوش
عاشق خشم تو و جوش توام
هوش به من باز کی آید که من
تا به ابد رفته ز هوش توام.
«دیوان غزلیات»
و در بازارِ وسوسه انگیزی چنین، زمانی که همو – عطّار- میگوید:«دیوان غزلیات»
وقت درآمد که به پشتی تو
باز برآریم شکم ای غلام
طبیعی است که سعدی نیز به طنز و به شوخی بنویسد:
پادشاهان خواب بر منظر کنند
عارفان بر پشتِ زیبامنظری.
مولانا جلالالدین بلخی رومی، گزارشگر دلیر فسق و فجور
خواجگان و خاتونها، شاهدبازیها و بازیهای بسیار دیگری در زمانهی خود بود. در اقیانوس
مثنوی معنوی او انسان گاهی به دیو میماند و او خود مانند دیوژن، فانوس
به دست، در به در دنبال انسان راستین میگردد! باری چندان که در بوق و کُرنا میدمند،
شاعر میدانهای رقص و عاشقی، ذرّهای سرِ آشتی با اهل زاویه و گوشهی خانقاه ندارد. در
هزلیات او خانقاه محلّ گردِهمایی شاهدبازان و همجنس خواهان "همجنسگرایان" است. زبانِ او ساده ترین
و رایجترین شکل زبانی فارسی در روزگار حکومت ترکان سلجوقی در آسیای صغیر را
بازتاب میدهد. تمام خصلتهای طنّازی این زبان را، حتّی در رکیکترین صورتِ آن،
شاعر فراری از شهر و دیار خویش، به خدمت بیان افکار و اشعار و داستانهای خود
درآورده است. هزل این شاعر بزرگ پارسیگوی، آمیخته با جد و طنز بوده و هدفش
واشکافی قبحِ گرایشات بشری در قلمرو نیازهای جنسی و لگامگسیختن آنها در شرایطِ
اجتماعی و فرهنگی ناکارآمد است.
در این مجموعه و در شعرِ بزرگترین و محبوبترین قصیده
سرایان و غزل سرایانمان، از شیخِ اجل سعدیِ دوستداشتنی گرفته تا قاآنی شیرازی چون نیک بنگریم، از روی شواهدی که
آنها در بارهی
گرایشات جنسی خود به دست میدهند، فلسفهی انسانشناسی ایرانی نیز میتواند
از آسمان ادیان و الهیات و عرفان و باورهای لاهوتی به ناسوتِ زندگی کشیده شود.
سعدی شیرین سخن خطِ سبز دوست دارد، نی هر علف جوالدوزی. من بی پرواترین نوشتههای شیخِ اجل را از رسالهی المضحکات و خبیثات یا
خبیثیات او در این کتاب نقل خواهم کرد. بگذار ایرانی نیز با چشم خود ببیند و با
گوش خود بشنود و خود داوری و سپس انتخاب کند. و چون فردوسی طوسی، این خردمندترین
شاعر هزارهی
نخست بیاندیشد که میگوید:
خردمند اگر برگزیند همی؛
همانی گزیند که بیند همی.
زندهیاد احمد کسروی شاید دیوان سعدی را همه ساله در آتش میافکنده است. محمّدعلی
فروغی و بسیاری دیگر که المضحکات و خبیثات را کنار گذاردند، نمیتوانستند و در
موقعیتی نبوده اند و نیز هم نمیخواستهاند که در چنین رابطهای موقعیّت آفرین باشند و
این اثرها را انتشار بدهند. سعدی در هزلیات دریدهی خود و سپس حافظ، نشان میدهند
که آب از سرچشمه گلآلود است. عقلِ زمانه در گرو قدرتمداران و ریاورزانِ صاحب مکنت
و مکتب است. انسان مجبور است مثل همین امروزه روز، "محدود شده"، "قالبگیری شده"، "شاکر" و "چاکر"ُ "دعاگو" و در عینِ حال "دروغزن" باشد. در مملکت، امنیّت
و آسایش قابل تصوّر نیست. انسانی که زر و زور ندارد و خود را در ردا و خرقه و عبا
و عمّامه نپوشیده است، در معرض تجاوز و بیگاری قرار دارد. انسان فقیر یکلاقبا، به
خاطر هر نوع نیازی که دارد و هر نوع استعدادی که دارد و هر نوع زیبایی که شاید از
آن برخوردار باشد، محکوم است به خاطر زنده ماندن، به صاحبان زر و زور و عیّاران و
طرّاران باج بدهد. طبیعی است که نیازهای غریزی این موجود انسانی هر موقعیّت و مکان
مناسبی که بیابد، لجام میگسلد. آنارشیسم جنسیّتی در این روزگاران روشی
بوده است که انسان برای زیستن، ناگزیر از آویختنِ از آن بوده است.
و نیز طبیعی مینماید که چنین انسانی در شرایط اجتماعی آنگونه،
با گرایشات گوناگون و اندیشههای متضادی دست به گریبان باشد. این گونه گونیها، در گرایشات و اندیشهها گاهی به مضحکه میماند.
مثال بارزی از این دست شاید محتشم کاشانی، شاعر عصر شاه تهماسب صفوی باشد که
مراثی او در منقبت امام اولِ شیعیان و اولاد او شهرتِ فراوان دارد.
السلام ای عالم اسرار ربالعالمین
وارث علم پیمبر، فارسِ میدان دین.
......
باز این چه شورش است که در خلق
عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخِ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
گر خوانمش قیامتِ دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرّم است.
امّا همین محتشم کاشی، عاشقانههای فراوانی دارد که در
وصف دلدادگیهای
خود به شاطر پسر رقّاصی به نام جلال سروده است. رسالهی جلالیه او معروف است.
همین رساله نشان میدهد که شاعر مرثیه گوی ما، عمر خود را با غزلهای آبدار و مال
و ثروتی که داشته، بیشتر صرفِ به قولِ خود سروقامتان روزگار کرده است. مطلع برخی
از غزلهای آمده
در آن رساله به شرح زیر است.
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب.
...
خاست غوغایی و زیباپسری آمد و
رفت
...
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
...
به عزم رقص چو در جنبش آید نخل
بالایش
...
روزی که گشت بر همه عالم نماز فرض
شد بر تو ناز واجب و بر ما نیاز فرض.
در اینکه او با
چنین صراحتی از نوع احساسات و جنسیّت معشوقِ خود خبر میدهد، اشکالی نیست. نیز در
ارادت او نسبت به سمبلهای دینیاش نباید تردید کرد. با وجود این شواهد، رسوباتِ
بخشی از این تناقضها هنوز در حیات اجتماعی ما وجود دارند و مانع رو در رویی
شهروند ایرانی با خویشتن خویش است. این معضلی است که از زمان دگرگونی ایران و
حاکمیّت اعراب با شمشیر و سپس برساختن مذهبی بر اساس ضرورتهای سیاسی، به دست خود
ایرانیان، سر تا پای هستی ما را گِل گرفته است. لذا تضاد و تناقضهای موجود در جان و جهان
درونی ما قدیم است. به همان تضاد درونی که سعدی دچار است، حافظ نیز هست. همان دوگانگی
ای که در حافظ هست، در محتشم کاشی نیز
هست. با این تفاوت که حافظ بر آن آگاهی دارد و میتواند آن را ارزیابی کند و حدود
امکانات و اختیارات "من" نوعی عصر خود را نام و نشان کند.
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علمِ بیعمل است.
...
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و
محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند.
...
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان
نشود؛
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.
یا:
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پسِ امروز بود فردایی.
«دیوان غزلیات»
امّا حافظ، ما را در این وادی حیرت تنها نمیگذارد. او از
سویی، آینهگردانِ
مهمترین مسائل روزگار خویش و از سویی مفسّرِ بی چون و چرای درونیات خود و همنوعان
خویش است. او با مهربانی ما را به تماشای شهرِ محبوب خود میبرد و با هنرمندی شگفت
انگیزی پرده از روی رازهای درونی خویش برمیدارد:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نــگه دار از زوالـــش
که نـام قنــد مصـری بُرد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش.
این شیرین پسر آیا همان فرّخ نامی
نیست که غزل اروتیکی هم در دیوان، به نام او درج است؟
دل من در هوای روی فرّخ
بوُد آشفته همچون موی فرّخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگـــر بیند قدِ دلجـــوی فرّخ.
از اینها گذشته سراسرِ دیوان
حافظ آکنده است از عطرِ شراب و وسوسهی شاهدانِ بازاری. خوانندهی این دیوانِ مجمل از این
ویژگی در آن به ذوق میآید و سرمست میشود. "من و انکار شراب، این چه حکایت
باشد/ غالباً اینقدرم عقل و کفایت باشد." "من ترک عشق و شاهد و ساغر نمیکنم/
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم."
دکتر سیروس شمیسا در کتاب ارزندهی
خود شاهدبازی در ادبیاتِ فارسی، در این
باره مینویسد:
"اساساً ادبیات غنایی
فارسی به یک اعتبار ادبیات همجنسگرایی است. در اینکه معشوق سبکِ خراسانی و مکتب
وقوع در دورهی
تیموری، مرد است شکی نیست. امّا ممکن است خوانندهی غیرحرفهای در مورد ادبیات سبک
عراقی مثلاً غزلیات امثال سعدی و حافظ، دچار شک و تردید باشد. امّا حدود نصف اشعار
این بزرگان هم صراحت دارد که در باب معشوق مذکّر است زیرا در آنها آشکارا از واژههای پسر و امرد و خطِ
عذار و سبزهی
ریش و اینگونه مسائل سخن رفته است. امّا بخش اعظم آن نصف باقیمانده هم در مورد
معشوق مذکّر است. منتها خاصیّت زبان فارسی طوری است که مثلاً به علّت عدم وجود
افعال و ضمایر مذکّر و مؤنّث ایجاد شبهه میکند. باید دانست که مسائلی چون رقص و
زلف و خال و خط و قد و دامن و تیر نگاه و ساقیگری و امثال اینها، که امروزه به
نظر میرسد در مورد زنان باشد، در قدیم مربوط به مردان میشده است."
(مقدّمه، ص. ده و یازده)
باری برخی برآنند، عشقی
از این دست که حافظ و همتایان حافظ در بارهاش گفتگو میکنند، عشقی افلاطونی
و از نوع ماورایی آن است. باید گفت که عشق افلاطونی هم پس از همهی توجیهات افلاطونی و
سقراطی از گوشت و پوست و استخوان شهروند یونانی بیرون زده است. در کتاب ضیافت
افلاطون در این باره میخوانیم:
"امّا عشق آسمانی با آن آفرودیت
دیگر پیوند دارد و تنها از مردی پدید آمده و در آفرینش آن زنی شرکت نداشته است. و
این عشقی است، عشق اروس، که متوّجه
پسران است و چون متعلّق به خدای پیرتر است گردِ هوا و هوس نمیگردد و کسانی که از آن الهام میگیرند به جوانان دل میبندند ... اینگونه افراد
وقتی با جوانان پیوند برقرار میکنند که آثار خردمندی در آنان ظاهر شده باشد و این
هنگامی است که موی صورت شروع به روییدن مینماید. (۱)
پیامدِ عشقِ افلاطونی در شهروند یونانی، فروپاشی
تدریجی اراده و تمرکز فکری او در تاریخ بوده است. این بحثی است که در مدار حوصلهی این دفتر نمیگنجد،
جایی دیگر باید. امّا حافظ سرِ پردهپوشی در این باره را اصلا به فکر خود راه نمیدهد.
خود میداند که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب همه تزویر میکنند. در نظربازیاش بیخبران حیران ماندهاند.
بارها گفته است به شکلهای گوناگون، من همینم که نمودم دگر ایشان دانند! و ایشان یعنی
واعظان، پیرانِ جاهل، و شیخانِ گمراه، یعنی گروهی که در محضر خلق جانماز آب میکشند،
و چون به خلوت میروند، آن کار دیگر میکنند.
در زمانهی پیدایش این عشقها، زن محکوم به زیستن در
پستوها و در پناهِ تاریک پوششهای تحمیلی بوده است. هرگز یک عنصر اجتماعی به حساب نمیآمد. زیبایی مورد بحث شعر
فارسی از هزار سالِ پیش، تا پیدایش شاعرانی چون میرزاده ی عشقی، عارف قزوینی،
استاد شهریار و نیما یوشیج، در کلیّت خود غیر زنانه است. غلامان ترک، ترکانِ لشگری
گلرخسار، ساقی سیمین ساق، مغبچهی باده فروش، شیرین پسرانِ شیرین لب، در جامعهی سخت مردسالارِ آن
روزگاران، در مدار توجّهِ همیشگی صاحبان ذوق و مشتاقان زیبایی و عالِم و عامی بوده
اند. چه بسیار در تواریخ آمده است که فلان زاهد یا صوفی مفلوکی، عاشق سبزخطِ سادهای
می شده است و از جدایی او جانش به لب میرسیده و از یاران خود میخواست، که آن
جوان زیباروی را برای یک بار هم که شده، به نزدیکِ او بیاورند. دیدن روی خوش
معشوق همان و جان به جان آفرین تسلیمکردن همان!
در آن روزگاران زیبایی انسانی قحط بود. امّا در حقیقت
زیبایی در خانه نشسته بوده است و از وحشت تکفیر شیخ و مفتی و محتسب و تجاوز لوطی و
نالوطی و عالِم و عامی نمیتوانست، قدم در کوچه و بازار بگذارد. و زن˚ موجودِ محکوم بیهویّت و
بیوطنی در زندانِ باورها و اعتقادات گوناگون مذهبی و سنّتی و آیینی بود. مرد در
کوچه و بازار و میخانه و عشرتکدههای شهرهای پُر کرشمهی آن روزگاران، همیشه با همجنس
خود در حال بده – بستان و قرارومدار و
روابط جنسی و حسی و عاطفی بوده است. نسلهای مذکّر تازه به دوران رسیده "ساقیان مهروی"، "جوانانِ مهوش"، "شیرین پسران" و "شیرین لبان" لقب میگرفتهاند. تمامی این نسلها در
ادوار مختلف تاریخ ایران محکوم به فساد و
زوال تدریجی و آمادگی برای نابودی کامل در هنگامهی ایلغارهای عرب و ترک و
مغول یا غارتگران و والیان و دیکتاتورهای محلّی بودهاند. ما بسیار بارها تا آستانهی فروپاشی ملّی پیش رفتهایم. باید اقدامِ مشکلآفرینِ
رضاخان میرپنج تحتِ عنوانِ "کشفِ حجاب" ریشه در این واقعیّات تاریخی داشته باشد، همو که به مرور ایّام
سلسلهی
پادشاهی پهلوی را پایه ریزی کرد، به زور تفنگ و سرنیزه، نقاب از چهرهی زن برکشید و شروع به
سرکوبِ از جمله خانهای محلّی، مزدورانِ بیگانگان، راهزنها، آخوندها، داش
مشدیها،
لوطیها، الوات و اشرار که شهرها و محلّات در یدِ قدرتِ آنها بود، کرد.
باری انعکاس بلافصل فروپاشی ملّی را حتّی در وجدان عمومی
اقوام ایرانی در هزل و طنز بیرحمانهی عبید زاکانی در عصر حافظ میبینیم و در آثاری دیگر که در اشکالی سخت طنزآمیز و
هزلیاتی گاه سرشار از امیالی سخت سادیستی در ادوار نزدیکتر به ما به وجود آمده
اند.
در این دفتر اشعار
و داستانهایی نقل میشود که میتوانند خواننده را در مساجد، میکدهها، تیمچهها و مهمانسراهای تاریک قرون گذشته
بنشانند و هم از زوایا و دریچههای گوناگونی نتایجِ تحمیلاتِ دینی، اخلاقی، سیاسی
و فکری متشرّعان و زاهدان را که به گواهی این اشعار و داستانها نظیرشان غولانِ خفته
ی فراوان است در تاریخ، ببینند و خود به داوری بنشینند.
در عینِ حال نوشته هایی از این دست، میتوانند ما را به
این نتیجه رهنمون شوند که شناختِ انسان تنها از روی واکاوی انسان میسّر است. این
پدیده یعنی انسان، از سنگ و چوب ساخته نشده است که برای او از آسمانها و از عوالم
عرفانی، اخلاقیّات و دستور عمل برای زندگی بیاوریم. هستی او در گروِ اندیشه و
احساس و جسم و جانِ او است. شرایطِ اجتماعی مطلوبِ انسانی آن شرایطی است که
قراردادهای اجتماعی حاکم بر آن، بر اساسِ نیازهای طبیعی انسان پدید آمده باشد.
زمانی که این شرایط امیالِ طبیعی انسانی را سرکوب میکنند، در واقع واکنشهای منفی
انسانی در اشکالِ گوناگون را پرورش میدهند. لذا این اشعار بازتابِ آن شرایطی است
که هم دست پختِ خودِ ایرانی بوده و هم بیگانه آن را تقویت کرده است و بسا که او با
پناه جُستن در ساختارهای تارعنکبوتی و شُبه برانگیزِ پدیدآمده˚ در گستره ی این اشعار در
طیِ دورههای متوالی، به عُقده گشایی میپردازد.
به دلایلی که در بالا برشمرده شد، زبان این اشعار تهی از
بار عاطفی و نمایانگر تمایلات ممنوعهی غریزی و حتّی ضد اجتماعی است.
بازیگرانی در صحنهی داستانهای منظومِ این دفتر حضور دارند، بهغایت قائم به
خودمحوری و کامجویی. دیدگاههایی ارائه میکنند ناهنجار و بیاعتنا به عالم و آدم و به
هرچه رهاوردِ او در اقالیم حیات اجتماعی شریف و گرامی شمرده میشود. در عینِ حال در این
اشعار نشان داده میشود که ایرانی در ادوار گذشته چه حال و هوایی داشته است.
در گذشتهها
چگونه میزیسته و چه نوع اخلاقیاتی را تجربه کرده است. و نقش دین و دولت را بازمیتابانند، آنجا که مسئلهی انتخاب میان روشهای
موجود و بلامانع زمان از نظر زعمای قوم – از شاه گرفته تا شیخ و مفتی و
محتسب- مطرح است.
=======================
در
تنظیم و تدوین و وجههی علمی و پژوهشی به این کتاب بخشیدن، من تنها نبودهام. دوستِ استاد و
پژوهشگرِ هوشیاری مانند دکتر جلالِ سبزواری را در کنار خود داشتهام. همچنین از یاریها و پیشنهادهای فنّی
آقای علیمُرادی ناشرِ کتاب بهرههای فراوان بُردهام.
۱- در اساطیر یونان اروس
خدای عشق و آفرودیت خدای زیبایی نامیده میشود. خدای زیبایی امّا دو خدا هستند یکی
پیر است و مادری هم ندارد و آفرودیت آسمانی نام دارد. آفرودیت دوّم خدای جوانتری
است که دختر زئوس و دیون و خدای زمینی است. از این رو این دو خدا پیش همۀ خدایان
عزیز و گرامی اند. ناچار تمتّع و سودبُردن و تسکین شهوات نفسانی کار آنها است.
ضیافت اثر افلاطون، ترجمۀ محمّد علی فروغی ص. ۲٦
تهران ۱۳٨۱ انتشارات جامی
* برای آگاهی بیشتر در باره ی این قبیل داستانها، مراجعه
شود به کتابِ شاهدبازی در ادبیات فارسی، اثر دکتر سیروس شمیسا که در ۱۳٨۱ خورشیدی در تهران انتشار یافته است.
Donatien Alphonse François de Sade
Aristocracy
Libido
Anarchism
Masochistic
Sadistic
Pornography
Atheism
Nihilism
Sexuality
Eroticism
Secularism
Aphrodite
Zeus
Eros
برای تهیّه ی این کتاب می توان با مؤسسه ی
نشر ارزان در استکهلم با این شماره تماس گرفت:
004687527709
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر