بگو شاعر!
که در روز مبادا
حرف آخر را
یکی دیوانه خواهد زد
و آن تنها بلاگردان
دیوانِ جادو را
از بروجِ ماه
پایین آورده در زنجیر و
تا دنیاست دنیا
در شیشه خواهد کرد.
دیوانه ای در راه
وقتی حقیقت در دلِ افسانه مدفون
است
وقتی که دل در حسرتِ شادی پُر
از خون است
و زندگی از آغاز تا پایان
فقط جنگ است
و بازم جنگ
و بازم جنگ
و نقشِ سرنوشتِ من
بر جبینِ من
مُهرِ باطل خوردۀ مرگ است
و فرصتِ جولانِ هر حرفی
که می آویزد از گوشِ فلک
از مدارِ هیچ تا پوچ است
بگو شاعر!
که در روز مبادا
حرف آخر را
یکی دیوانه خواهد زد
و آن تنها بلاگردان
دیوانِ جادو را
از بروجِ ماه
پایین آورده در زنجیر و
تا دنیاست دنیا
در شیشه خواهد کرد.
بگو شاعر!
بلایی بد
از آنهایی که میگویند بدتر
از بلای آسمانی است
دیریست
بر ما سایه گسترده،
بخت برگشته،
زمین خشکیده،
و دریا هم
مرگِ پرستوهای خود را دیده و
در سوگواریها
گُرده خم کرده،
و شگفتا که هنوزم
این همه ناز و تنعّم در وجودِ
ماست!
بگو شاعر!
بگو که ریشۀ دیوانگی در تار و
پود ماست
و آن دیوانۀ دیوانۀ دیوانه
در راه است.
اسد رخساریان
گوتنبرگ، سپتامبر ٢۰۱۸
گوتنبرگ، سپتامبر ٢۰۱۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر