حالا است که دارد برايِ بارِ دوّم او را ميبيند؛ چيزي به
يادَش نخواهد ماند: دارد انگشتهايِ شَست و نشانهَش را ميبيند. حالا، پستانهاش
را؛ به آنها دست ميزند حتّي. حالا تمامقدَّش را. هنوز مهربان، با يک کفِ دست ــ
گود و گِرد ــ آبِ خوشگوار. همينها است که يادَش نخواهد ماند
در همسايگيِ حوضِ کاشيِ پادشاهان2
محمود مسعودي
در همسايگيِ حوضِ کاشيِ پادشاهان2
محمود مسعودي
سَري
به پشت چرخانده است: دشتِ فراخ؛ باريکهراهِ دهکده تا جادّه؛ طرحِ لغزانِ دِه پشتِ
موجِ تَف.
پلکي
ميزند.
فرازِ
پشتهيِ جادّه را بهسختي بالا کشيده است؛ تويِ گوديِ کنارِ جادّه از نَفَس افتاده
است؛ کيفِ دستيْش را همانجا، کنارِ پا، به زمين گذاشته است؛ کلاهِ تماملبهيِ
سياه را از سر برداشته است؛ با دستمالِ سفيد (که حالا پايِ تکدرختِ کنارِ جادّه
پهن ميکند) عرقِ دورِ سرش را گرفته است.
اينکه
بادي به موهايِ جوگندميْش مينشيند، نمينشيند.
رفته
است هفتاد و يک مرد را شمرده است؛ صد زن، و سيصد بچّه را شمرده است؛ چهارده خروس
و پنجاه مرغ را، سه اسب و شش گاو را، و صد اتاق را در پنجاه و هشت خانه شمرده
است؛ و برگشته است که زيرِ تنها درختِ اين حوالي منتظرِ اتوبوسي بنشيند که پيش از
رسيدنَش بايد صداش را از پشتِ تپّه بشنود: تپّهاي که جادّهيِ خاکيِ کمرفتوآمد
دورِ گردنَش پيچ ميخورَد و واپيچ ميخورَد، ميآيد، از تکدرخت ميگذرد، به نشيب
مينشيند و گُم ميشود.
هوا
آتش ميزند.
درختِ
کمسال برگسوخته است؛ سايهاي هم که دارد، از پا و دامنَش دورتر پهن است.
پيرمرد
تکيه دادن را به تويِ سايه بودن ترجيح داده است، و رويِ دستمالِ کوچکِ سفيد، پايِ
درخت، نشسته است: يک پاش را دراز کرده است، پايِ ديگر را از زانو خم. يک دستَش را
با کلاهِ تماملبه رويِ زانويِ خمشدهَش گذاشته است، دستِ ديگرَش را رويِ کيفِ
سرشماري. پلک بسته نبسته، يادِ يک تابستانِ گرمِ ديگر، بيدليل، به دليلِ گرما،
تار ميتند.
(طرحِ
لغزانِ پيرمرد و درخت، پشتِ موجِ تَف).
دو شب
پيشَش هم برايِ بارِ دوّم او را ميبيند: اين بار به خواب، و چيزي يادَش نميمانَد.
صبح، خانمجان مشتِ محکمي به پشتَش ميکوبد، دوشکَش را زيرِ آفتاب مياندازد.
بيشتر
از چند شب نيست که پيرمرد تنها ميخوابد. تا بوده يا وسطِ آقاجان و خانمجان
خوابيده يا فقط کنارِ يکيشان؛ و بيشتر کنارِ خانمجان خوابيده است.
خانمجان
کمتر بدخُلقي ميکند. فقط يک مشت به پشتَش ميکوبد. آقاجان امّا، ميشود که به
حياط بدود ــ با قدمهايِ بلند ــ و به اتاق برگردد، با ترکهيِ درختِ انار ــ
نازک و بلند و تر ــ بدونِ کندنِ تيغهاش حتّي: کمي از لَجَش، شايد. چون اگر شبِ
قبلَش پيرمرد پهلويِ خانمجان خوابيده باشد، نه اينکه تويِ سينهَش جا خوش ميکند
و مدّتها با پستانهاش وَر ميرود، ديرتر خواب به چشمَش ميآيد، و همين آقاجان
را کُفري ميکند. دَمبهدَم ميپرسد: «خوابيده؟»، اگر: «نه.» دَمَغ ميشود: «اين
پسره کِي ميخواد ياد بگيره که تنها بخوابه؟ هشت سالِش ئه!»
آخرش
خانمجان يک جايِ جدا گوشهيِ ايوان برايِ پيرمرد مياندازد. فقط بالِشِ کوچکَش
برايَش آشنا است. دوشک و شمد، هر دو، بويِ صندوقخانه ميدهد. بويِ لحظههايي که
از دستِ آقاجان و ترکههاش پشتَش را به رختِخوابها تکيه ميدهد و پاهاش را شمعکِ
درِ صندوقخانه ميکند که مانعِ باز شدنِ در بشود تا شايد خانمجان سر برسد، و
آقاجان را آرام کند.
حالا
که شمد را قهرکرده به سر کشيده است، همين بو يکهو به دماغَش خورده به خانمجان
ميگويد: «خانمجان اينا بويِ صندوقخونه ميده. نميشه کنارِ تو بخوابم باز؟»
آقاجان
با چشمِ ناگهان گشادشده به او فهمانده است: نه.
پيرمرد
هم برايِ خودش دل ميسوزانَد: گونهَش را تويِ بالِشَش فرو ميبَرَد، زانوهاش را
تويِ بغلَش ميگيرد، تمامِ شب از فکرِ اينکه تويِ صندوقخانه است ــ يک صندوقخانهيِ
بيدروپيکرِ نااَمن ــ بالشَش را ميبويد تا بويِ ناخوش و هولناکِ صندوقخانه را
نشنود.
چند
بار، بيصدا و کورمال، به سراغِ خانمجان رفته است. خانمجان، خوابآلود، با آن
دستَش که تويِ دستهايِ آقاجان نيست، دستي به سر و گوشِ پيرمرد ميکشد؛ ميبوسدَش؛
و دوباره روانهيِ جاش ميکند.
شبِ
بعد، پيرمرد به رويِ خودش نميآوَرَد و ميرود که باز کنارِ خانمجان بخوابد.
نگاهِ
آقاجان او را سرِ جاش برگردانده است.
نيمهشب،
بعد از اينکه آقاجان و خانمجان به اتاق رفته اند و مدّتي آنجا، پشتِ درِ قفلشده،
مانده اند و باز به ايوان برگشته اند، پيرمرد دوباره ميرود تا خانمجان دستي به
سر و گوشَش بکشد. خانمجان اخم کرده است، ميگويد: «خبرِ مرگِت ديشب نذاشتي چشم
به هم بذارم.» پيرمرد برميگردد. زانوهاش را تويِ بغلَش ميگيرد، و ديگر به سراغِ
خانمجان نميرود.
حالا
است که دارد برايِ بارِ دوّم او را ميبيند؛ چيزي به يادَش نخواهد ماند: دارد
انگشتهايِ شَست و نشانهَش را ميبيند. حالا، پستانهاش را؛ به آنها دست ميزند
حتّي. حالا تمامقدَّش را. هنوز مهربان، با يک کفِ دست ــ گود و گِرد ــ آبِ خوشگوار.
همينها است که يادَش نخواهد ماند.
پيرمرد
اينطوري، دو شب، بيخيال، با خيالِ او، ميخوابَد. صبح هم دوشک خيس بوده يا
نبوده، آقاجان بدخُلقي نکرده است؛ ولي اگر بوده، مشتِ خانمجان همچنان به پشتَش
گرفته است. شبِ بعد، حالا از گرميِ هوا يا از فکر و ذکرِ او، نميتواند چشم به هم
بگذارد.
ميخواهد
باز هم به سراغِ خانمجان برود، و به او بگويد که دستي به سر و گوشَش بکشد تا
شايد خلاصه خوابَش ببرد. امّا خانمجان خواب است. دستهاش، يکي زيرِ سر و گوشِ
آقاجان است و يکي هم تويِ دستهاش. پيرمرد ميترسد که خانمجان دوباره بگويد که
خبرِ مرگَش نميگذارد چشم رويِ چشم بگذارد؛ و بيدليل، مثلِ بعضي وقتها بيدليل،
سروصدا راه بيندازد ــ کوليوار ــ و آقاجان را بيدار کند. اين است که به سراغِ
خانمجان نرفته است. به حياط رفته است. به گمانَش به مستراح ميرفته است که درست
کنارِ درِ حياط است، امّا به مستراح نرفته است. رفته است بيرون؛ تويِ کوچه؛ کنارِ
در ايستاده است، به ميدانگاهي نگاه ميکند.
[کوچه،
مثلِ هميشه، مثلِ کمرِ مار، نرم يک تاب برميداشت و به ميدانگاهي ميرفت. آنجا
مثلِ اينکه چيزي تويِ گلوش گير کرده بود که يکهو خانهها را پس ميزد و دور ميکرد،
درندشت و هوادار ميشد، تا دوباره که جمع ميشد، يک کوچهيِ تنگِ ديگر ميشد، و
تند ميپيچيد تويِ خيابان که دورِ باغِ ملّي حلقه ميزد.]
اوّلين
بار است که اين وقتِ شب ميدانگاهي را ميبيند. هيچوقت اين همه دير بيرون از خانه
نبوده است. ميدانگاهي تويِ کورسويِ تيرِ برق نه آنقدرها تاريک است که چيزي ديده
نشود، نه آنقدرها روشن که قيافهيِ آشنايِ روز را داشته باشد. يک جاهاييْش نيمهروشن
است، و يک جاهاييْش نيمهتاريک. تويِ جاهايِ نيمهروشن فقط چيزهايِ ناآشنا ميبيند،
و تويِ جاهايِ نيمهتاريک هيچ چيزِ آشنايي نميبيند.
پيرمرد
ترسيده است. به ايوان برگشته است و رويِ دوشکَش، گونه به بالِش، دارد ميلرزد.
تويِ اين هوا که گرماش آتش ميزند، پيرمرد، زانوها به بغل، دارد ميلرزد.
صبح،
دوشکش هيچ عيبي نکرده است. هرجور بوده خانمجان را راضي کرده است که بعد از رفتنِ
آقاجان به ميدانگاهي برود. حالا کنارِ در ايستاده است و باز به ميدانگاهي نگاه
ميکند. ميدانگاهي همانجور، امّا ديگر آشنا است؛ و هنوز خلوت است.
پيرمرد
تابِ کوچه را آرام گذشته است. تويِ ميدانگاهي پشتَش را به يک ديوارِ آجريِ نمور
تکيه داده است. صورتَش رو به بادِ خنکي است که از باغِ روبهرو بويِ ياس ميآوَرَد.
خنکي و رطوبتِ ديوار از زيرِ پيراهنَش رد ميشود و جذبِ پوستَش ميشود. از روزي
که برايِ آخرين بار لُخت تويِ حياط ميايستد تا خانمجان با صابون و تاسِ چهلکليد
برگردد، کمتر از يک هفته ميگذرد. آب با چند برگِ شناورِ درختِ نارنج از صبح تويِ
تشتِ مسي آفتاب خورده است و ولرم شده است. پيرمرد کنارِ تشت ايستاده دارد از سوزشِ
پاهاش رويِ سنگفرشِ داغ بيتابي ميکند. يکيدو بار، دزدکي، مشتمشت آب از تشت
برداشته رويِ پاهاش و رويِ سنگفرش ريخته است. عاقبت خانمجان ميآيد. با اوّلين
پيمانهيِ آب سوزشِ پاهاش فرو نشسته است. آقاجان، لاغر و دراز و سيهچرده، کوچک و
قوزکرده و درهمفشرده، رويِ دو پا تويِ سايهيِ ديوارِ آجري نشسته است. سوختههايِ
حقّهيِ وافور را تويِ جعبه خالي ميکند. گفته است: «ديشب که مياومدم باز يه فوج
نرّهخر از خونهَش ديدم در اومدن.»
خانمجان
به همان تندي و دستپاچگي که ديگها را هرروز کنارِ حياط ميشويد، صابون به سر و
رويِ پيرمرد ميکشد. ميگويد: «از خونهيِ کي؟ خانومْ صدتومني؟»
پيرمرد
گوش ميخوابانَد. اوّلين بار نيست که آقاجان و خانمجان دربارهَش حرف ميزنند.
خيلي چيزها شنيده است، امّا حتّي يک بار هم نتوانسته او را ببيند. هميشه دزدکي گوش
خوابانده و هيچوقت هم چيزِ زيادي نفهميده است. مثلاً نميفهمد که آقاجان چرا گفته
است: «اين زن واسه اون همه بچّه که تو ميدونگاهيِ جلويِ خونهَش بازي ميکنن از
سَم هم خطرناکتر ئه.»
خانمجان
کفهايِ تنِ پيرمرد را ميشويد. گفته است: «بچّهها از ترسِ غلامسياش انقدرهام تو
ميدونگاهي آفتابي نميشن.»
آقاجان،
انگار که همين حالا گناهي از پيرمرد سر زده باشد، رويِ پاهاش که نشسته است خيز
برميدارد و ميتوپد: «همچننهام نيست. غلامسيا يا هر زَهري. اين پسره نبايد تويِ
کوچه وِل باشه.» و بيوقفه نگاهي به تنِ برهنهيِ پيرمرد ميانداز و ميگويد: «اين
رو که ميخواي بشوري پردهاي چيزي بزن. پسره دَه سالش ئه. دستِ کم تنکه پاش کن.»
پيرمرد
ترسيده است. بيهوا به درختِ انار نگاه کرده است: بادِ اندکي تويِ شاخههايِ نازکَش
ميوزد. خانمجان خنديده است، گفته است: «چه حرفها!»
پيرمرد،
بارها، وقتي آقاجان نبوده، به کوچه رفته است و از تابَش گذشته است و تويِ ميدانگاهي
پشتَش را به ديواري تکيه داده است و روش را رو به درِ بزرگِ آن خانه گرفته است، و
انتظار کشيده است تا شايد بياييد. [از بيرون، از پشتِ ديوارِ نسبتاً کوتاهَش، فقط
نوکِ درختهاش پيدا بود. افرا و بلوط و چنار و تبريزي، ياس و پيچکهايِ ديگر که
مثلِ گيسو رويِ ديوارهاش افشان بود. ميدانگاهي هميشه از بويِ گُلهايِ باغِ بزرگَش
پُر بود. کمتر رهگذري بود که ردِّ آن بوها را نگيرد و به درختهايِ باغ نگاه
نکند.] پيرمرد، که هميشه از ترسِ آقاجان و غلامسياه زود به خانه برميگردد، ميشود
که حتّي تويِ مستراحِ خانهيِ خودشان هم از دستِ اين بوها خلاصي نداشته باشد.
خانمجان
ميگويد: «اين کارِ همسايههاش ئه. بايد برن کلانتري عارض شَن.» و برگهايِ نارنج
را، که عينِ ماهي تويِ آب شناور است، ميگيرد و به تنِ پاکيزهيِ پيرمرد ميکشد؛ و
هنوز جوري که انگار خاک به يک ديگِ سوختهبسته ميمالد. حالا آقاجان را به کمک
خواسته با هم تشت را بلند کرده اند. تهماندهيِ آبِ تشت را رويِ سرِ پيرمرد خالي
ميکنند. خانمجان با يک دستَش تنِ پيرمرد را لمس ميکند و برگهايِ تکّهتکّهشدهيِ
نارنج را از تنَش ميشويد. آقاجان ميگويد: «همه جيرهخورِش ان. روزي پنج تا صد
تومن که بگيره پونصد تومن پول ئه. اونوَخ من تو اون ادارهيِ فکسني بايد روزي صد
تا شناسنامه رونوشت کنم و هر چند وَخ يه بار واسه سرشماري آوارهيِ دهات بشم که
بگيرم ماهي صد تومن.» و حولهيِ کوچکي را که رفته است از ايوان آورده است، رويِ
سرِ پيرمرد مياندازد.
گرميِ
آفتاب که بشکند، آقاجان که از خانه بيرون برود، خانمجان غذايِ شب ميپزد. پيرمرد
خُلق و خويِ خانمجان را خوب ميشناسد. گردن که کج بکند و بگويد: «برم بيرون تويِ
ميدونگاهي؟» خانمجان نميگويد نه. نگاهي به پسربچّهيِ کوچکَش مياندازد، دلَش
به رحم ميآيد. ميگويد: «برو زود بيا. شنيدي که پدرِت...» حرفَش تمام نشده
پيرمرد از خانه بيرون رفته است. تويِ ميدانگاهي است.
[ميدانگاهي
مثلِ يک برکهيِ سنگفرششده بود؛ زلال بود؛ يک جشنِ بزرگ که نسل اندر نسل بر پا
بود. باز و روشن، زيرِ آفتاب؛ و هميشه بادِ اندکي، که مثلِ نسيم، دورش ميگشت. يک
درختِ بلوطِ پير داشت که پيرمرد يک بار فکر کرده بود که زمين از آن آويخته است؛ و
يک درختِ تبريزيِ بلند که نوکَش يک جايي تويِ آسمان گُم و ناپيدا ميشد.
[بلوط،
کمرگاهَش، جايِ خربازي بود: دستهاي، دست تويِ کمرِ هم، شانه و سرِ نفرِ اوّل به
کمرگاهِ بلوط، دولا ميماندند ــ مثلِ خر حتماً ــ و دستهيِ ديگر، به شرطِ شمردنِ
سردسته عددها را تا بيست ــ بي تازه کردنِ نَفَس ــ و ادامهَش با «خر بِايست، خر
بيست» پشتِ يک قطار خر سواري ميخوردند تا ببازند و خر بشوند که سواري بدهند.
[تبريزي
امّا، هميشه، تنَش از ميخ و سيخ زخمي بود: يک پايِ بر پا داشتنِ توري بود که پايِ
ديگرَش تيرِ برقي جفتِ سنيهيِ ديوارِ آجري بود.
[لکّهيِ
ميدانگاهي تلِ آشغال و خُردهريزههايِ ديگر بود که هميشه تويِ يک گوشهَش پُشته
ميساخت که آن هم گاهي بهکار ميآمد.
[دور
تا دورِ ميدانگاهي، پايِ ديوارها، سوراخهايِ کوچکي مثلِ تاس بود که سکّهها بايد
توشان مينشست.] پيرمرد هميشه از گِردي و گودي و لبنرميِ اين سوراخها حظ ميبَرَد.
انگشتَش را توشان ميلغزانَد، نرمي و رطوبتِشان را لمس ميکند، و از به هم ريخته
شدنِشان عزا ميگيرد.
[از
اينها بيشتر، سوارهايِ کوچکي هم بودند که رويِ اسبِ ترکهايْشان ميتاختند، يا
پِيِ چرخِ دوچرخهيِ از کار افتادهاي ميدويدند؛ و اينجا و آنجا، هر جا، توپهايِ
پلاستيکيِ سياه و کوچک بود که ميدانگاهي از دويدن و برگشتن و گيجي و منگيِشان
مثلِ يک موشزارِ وسيع بود، و بچّهها گربههايِ فرز و چالاک که پِيِشان ميدويدند
و ميزدند، ميگرفتند و در ميرفتند، و گاهي به هم ميخوردند و بيني و سر ميشکستند،
يا که لباس پاره ميکردند، و گريان راهيِ خانههاشان ميشدند.]
پيرمرد
معمولاً از اين جور اتّفاقات بهدور است. همهَش هم از ترسِ آقاجان و خانمجان،
که جوابِشان برايِ گم شدنِ يک دکمه يا مشت است يا ترکهيِ درختِ انار.
پيرمرد
هميشه، همينجور ساکت، يک گوشه ميايستد، نگاه از بلوط به تبريزي، از تبريزي به
توپ و توپهايِ ديگر، و از آنها به گوديهايِ پايِ ديوارها ميلغزانَد تا برسد
رويِ تور و دوباره رويِ بلوط. گاهي، مثلِ حالا، چشمَش به بازي تويِ آسمان ميافتد
که يکهو به گنجشکي نشانه ميرود، تيز تويِ چنگَش ميگيرد و تويِ باغ فرو مينشيند.
اينطوري است که نگاهِ پيرمرد هم تويِ درختهايِ باغ و لايِ پيچکها ردِّ باز را
گم ميکند و همانجاها ثابت ميماند.
عجيب
است که هيچوقت نتوانسته است خانمْ صدتومني را ببيند. چرا مادرَش وقتي کاسه و
بشقاب قرض ميکند، او را به خانهيِ خانمْ صدتومني نميفرستد؟ اصلاً چه شکلي است؟
حتماً شکلِ خانمجان است وقتي که لباسِ مهمانيَش را ميپوشد. برايِ عروسيِ
خواهرَش خانمْ صدتومني را دعوت نکردند. اگر ميکردند، ميآمد؟ شايد شکلِ خواهرَش
است؛ شکلِ خواهرَش وقتي که عروس شده بود.
تصوير،
شکل گرفته نگرفته، لايِ درختها و پيچکها، بازيگوش ميرود و برميگردد که
پيرمرد ميبيند يک توپِ پلاستيکي تويِ باغ ميافتد، پشتِ ديوارَش ناپديد شده است.
ميدانگاهي
يکهو از نَفَس افتاده است. سکّهها تويِ دستها و لبِ گوديها ماسيده، و توپها
رويِ سنگفرش زود از رفتن مانده اند. خرها کمر شُل کرده اند، خرسوارها افتاده اند،
و همه چيز از حرکت مانده است. اگر به در بکوبند و بگويند که توپِشان را ميخواهند،
تنها کسي که در را باز ميکند غلامسياه است. يک سياهِ قويهيکل با موهايِ سفيدِ
مجعّد، چشمهايِ به خون نشسته و دندانهايِ سفيدِ برّاق که سايهَش بچّهها را
زهرهتَرَک ميکند. بچّهها، هميشه، چند لحظه از جنبوجوش ميافتند، بعد توپ را
ناديده و ناداشته ميگيرند و هياهو را از سر ميگيرند؛ و صاحبِ توپ کمي غصّهدار
ميمانَد و زود، به خوشيِ جان بهدر بردن از دستِ غلامسياه، توپ را فراموش ميکند.
حالا
که پيرمرد افتادنِ توپ را تويِ باغ ديده است، انگار که يک تاس آبِ سرد روش ريخته
باشند، يکّه خورده است و فکر کرده است که اگر بتواند از ديوار بالا برود، به باغ
برود که توپ را بردارد، ميتواند نگاهِ دزدانهاي هم به باغ و خانه بيندازد، و تيز
از در در برود.
ميگويد:
«اگه قلاّب بگيرين من براتون... براتون ميآرمِش.»
بچّههايِ
ميدانگاهي اوّل زخمِ زبان ميزنند که گنجشکِ پَرکندهاي مثلِ پيرمرد بهتر است
لايِ جرزَش بماند؛ امّا عاقبت يکي، آن که زورَش بيشتر است، قلاّب ميگيرد. پيرمرد،
انگار که بارها از اين ديوار بالا رفته باشد، خودش را نرم و بي زحمت بالا ميکشد.
بچّهها لبْ تَهِ دندان کشيده نگاهَش ميکنند. پيرمرد به باغ نگاه ميکند: [از
پشتِ شاخههايِ درهمِ درختها، نمايِ يک ساختمانِ سفيد پيدا بود.] اگر يکي از بچّهها
از پايِ ديوار نگويد: «ميبينيْش؟ معطّلِ چي هستي؟» پيرمرد ميمانَد و تماشا ميکند.
ــ ميبينيْش؟
معطّلِ چي هستي؟
پريدن
از ديوار آسان نيست. اگر بارها رويِ سطحِ بيرونيِ ديوار نگاه لغزانده و حالا بهنرمي
خودش را روش کشانده است، در عوض آن طرفِ ديوار را برايِ اوّلين بار است که ميبيند.
ــ
زودباش غلامسيا نيومده.
ــ
شاخهيِ درخت رو بگير برو پايين.
پيرمرد
به شاخهاي که رويِ ديوار ــ در چند قدميْش ــ لميده است، نگاه ميکند. رويِ
پيچکها که تا قوزکِ پاهاش را پوشانده است، به طرفِ شاخهيِ درخت ميرود. مثلِ
نشستن رويِ اسبِ ترکهاي، شاخه را ميانِ پاهاش ميگيرد و سُر ميخورَد و حالا،
ديگر از چشمِ بچّهها ناپديد شده است.
به
پيچکهايي رسيده است که ريشهْشان جايِ نامعلومي است و همهيِ ديوارها و تنهيِ
خيلي از درختها را پوشانده است. بويِ تندِ ياس تويِ سينهيِ پيرمرد سنگيني ميکند.
چشمهايِ ميشيِ ملتهبَش از پشتِ شاخوبرگها رويِ ساختمانِ سفيدِ انتهايِِ باغ
مانده است. از بيرون کسي با صدايِ گرفتهاي ميگويد: «پيداش کردي؟»
پيرمرد
توپ را پاک از ياد برده است. حالا ميگردد دنبالَش. لايِ پيچکها است. حالا بَرَش
ميدارد؛ به بيرون پرتَش ميکند. تويِ هياهويِ بچّهها، حاشيهيِ ديوار را
پاورچين ميگذرد. به درگاهيِ خانه رسيده است؛ [به يک سطحِ عريضِ سنگفرششده که
خانه در انتهاش، تويِ درخت و گُل، با صلابتِ ترسناکي نشسته بود.]
[بينِ
دروازه و خانه، زيرِ يک کاجِ پير، حوضِ بزرگي با کاشيِ نقشِ پادشاهان بود.]
پيرمرد
چند قدم جلو رفته است: به نقشها، به نگاههايِ ثابتِ پادشاهان که چشم از او بر
نميدارند، به تاجها و کلاهها و دستارهايِ جواهرنشان، و به آب که از حرکتِ ماهيهايِ
قرمزِ درشت چين برميدارد و چينها، آرام و ملايم، سيلي به صورتِ پادشاهان ميزند،
خيره مانده است.
[نمايِ
خانه با خطهايِ شکسته و موجدار تويِ آب پيدا بود. باد، تويِ پنجرهاي باز، به
چينهايِ پردهيِ توريِ سفيدي مينشست.]
پيرمرد
دارد دنبالِ زن چشم ميگردانَد؛ دارد به پردهيِ توريِ آن پنجرهيِ باز نگاه ميکند:
[هنوز
موجِ باد توش بود.]
صدايِ
خشک و خشني رنگ از صورتِ پيرمرد پرانده است: «هاي ولدِ زنا اينجا چي کار ميکني؟»
هيبتِ
غلامسياه، مثلِ کابوس، جلويِ رويِ پيرمرد است. پيرمرد نالهيِ هراسيدهاي سر داده
است. دنبالِ راهِ فرار گشته است. دروازه در همين نزديکيها است امّا [کلونِ در
محکم بود.] دستهايِ کوچکِ پيرمرد از پسَش بر نميآيند.
بچّههايِ
ميدانگاهي که پيرمرد را از ياد برده اند و بازي را از سر گرفته اند، به شنيدنِ
صدايِ مشتهايي که پيرمرد به در ميکوبد، دوباره از هياهو ميافتند.
حالا
که پيرمرد زيرِ سنگينيِ دستهايِ غلامسياه پخشِ زمين شده است، صدايي از تهِ باغ،
از بالايِ پلّههايِ ساختمان، پيرمرد را از چنگِ سياهِ وحشتانگيز نجات ميدهد.
غلامسياه
در جواب گفته است: «اومده دزدي گمونَم، نيموجبي.» و با يک دست از زمين بلندَش
کرده است و رو به پلّهها ميکشد.
زن
تويِ چشمهايِ اشکآلودِ پيرمرد محو ميزند: [گيسِ سياهَش را بافته بود، انداخته
بود رويِ يک پستانَش. از پشتِ حريرِ سفيدي که تنَش بود، اندامَش پيدا بود و
نبود. پستانهاش درشت بودند و انگار داشتند از چاکِ يقهَش فوران ميکردند: انگار
داشتند مثلِ انارِ رسيده تَرَک برميداشتند.]
غلامسياه
پايِ پلّهها مانده است و پيرمرد را به جلو، رو به زن، هُل داده است. پيرمرد
رطوبتِ چشمهاش را با دستهايِ کوچکِ خاکيْش گرفته است و رو به زن بالا ميرود.
نگاهَش به صورتِ زن است: [گونههايِ برآمده؛ چشمهايِ درشتِ برّاق؛ لبهايِ عينِ
گُلِ محمّدي، قرمز.] رويِ آخرين پلّه، نگاهَش را تا پنجهيِ پاهايِ زن، رويِ سطحِ
مرمريِ پلّهها، پايين ميکشد: [برهنه، با لاکِ صدفِ سفيدِ ناخنها.]
زن
گفته است: «غلام، يه ليوان آب بيار با يه خُرده نمک.» و دست زيرِ چانهيِ پيرمرد گذاشته
است و سرِ او را بالا کشيده است؛ چشم تويِ چشمِِ اشکآلودِ پيرمرد، ميپرسد: «چهجوري
اومدي تو؟ از ديوار؟»
پيرمرد
بغضَش را از نو ترکانده است و ناله را از سر گرفته است. غلامسياه با ليواني آب،
که رويِ پيشدستي است و کنارَش کُپّهيِ کوچکي نمک ريخته است، برميگردد. زن
ليوانِ آب را به لبِ پيرمرد جفت ميکند. ميگويد: «بخور، ترسِت ميريزه.»
پيرمرد
چشمِ فرواُفتادهَش را به زن ميدوزد.
ــ
بخور.
پيرمرد
دستِ خاکيْش را رويِ آن دستِ زن که ليوان را گرفته است ميگذارد، و با نگاه به
شکافِ پستانهايِ او و صورتِ سوختهيِ غلامسياه آب مينوشد. زن دو انگشتِ شَست و
نشانهَش را، که به آبِ دهن تر کرده است، رويِ کُپّهيِ نمک ميگذارد. حالا ليوان
را از لبهايِ پيرمرد دور ميکند، و انگشتهايِ نمکيْش را تويِ دهنِ او فرو ميبَرَد.
پيرمرد انگشتهايِ زن را ميليسد؛ شوريِ لذّتبخشِ نمک را فرو ميدهد؛ کرختي و
آرامش را تويِ تنَش حس ميکند.
زن
گفته است: «چه بويِ خوبي!» و ميپرسد: «بويِ نارنج ئه؟»
پيرمرد
تهماندهيِ نمکِ لبهاش را ميليسد. زن پرسيده است: «چهطور شد که اومدي تو؟»
پيرمرد
دوباره دستي به چشمهاش ميکشد. ميگويد: «تو... توپ... توپِمون... بازي که ميکرديم
توپِمون افتاد تو... تو... تو حياطِ شما.»
زن ميگويد:
«ميتونستي در بزني بگيري.»
پيرمرد
با نيمنگاهي به غلامسياه ترسَش را از زن مخفي نميکند. زن ميپرسد: «پيداش
کردي؟»
پيرمرد
آرامشيافته جواب ميدهد: «بله، لايِ... لايِِ پيچکها بود خانمْ صدتومني.»
غلامسياه
زيرِ پوستِ سياهَش برافروخته است؛ و قدمي به جلو برداشته است؛ زن خندهيِ تلخي سر
داده است. ميپرسد: «اين اسم رو از کي ياد گرفتي؟»
پيرمرد
ميگويد: «از آقاجان... از...»
زن
نگاهِ افسردهاي دارد. ميگويد: «اونايي که از من خوشِشون نميآد اينجوري صدام
ميکنن. من اسمَم باغداگُل ئه. تو اسمِت چي ئه؟»
پيرمرد
ميگويد: «علي. صدام ميکنن کولي.» و ميپرسد: «چرا خوشِشون نميآد؟»
سؤالِ
پيرمرد، با مشتهايي که به در کوبيده ميشود، بي جواب ميمانَد. باغداگُل ميگويد:
«غلام، مادرش ئه به گمونَم.»
غلام،
افسرده و کِنِفت، دستِ پيرمرد را تويِ مشتِ سياهِ بزرگَش ميگيرد، و پيرمرد را
از پلّهها پايين ميبَرَد. تمامِ راه، زيرِ ضربههايي که به در کوبيده ميشود،
پيرمرد سر به پشت چرخانده است: باغداگُل رويِ پلّهها نشسته است: رفتنِ پيرمرد را
تماشا ميکند.
غلام
کلونِ در را برداشته است؛ در را باز کرده است؛ پيرمرد، نگاهَش هنوز به باغداگُل
است که از آن طرفِ حوضِ کاشيِ پادشاهان نگاهَش ميکند. صورتِ غلامسياه بچّهها
را فراري داده است. خانمجان به ديدنِ پيرمرد، انگار که برّهيِ کوچکَش را از
دهنِ گُرگ بيرون ميکشيده، چادرَش را ول کرده است و دست دراز کرده است و پيرمرد را
بهسرعت از در بيرون کشيده است.
بغلَش
ميکند. پنجه تويِ موهاش ميکشد. از خودَش جداش ميکند و نگاهِ تندي به سراپاش مياندازد
و ميپرسد: «کاريْت که نکردند... اونا با تو چي کار کردند؟»
پيرمرد
با صدايِ بسته شدنِ در ميگويد: «اسمِش باغداگُل ئه. به من آب داد خوردم ترسم
ريخت.»
و همين
ميشود: چند روزِ مداوم تويِ خانه حبس ميشود و به کمترين تقصيري خانمجان تهديدَش
ميکند که دستهگلِ به آب دادهَش را برايِ آقاجان حکايت خواهد کرد تا با ترکهيِ
درختِ انار پاهاش را بشکند که خبرِ مرگَش ديگر نتواند جُم بخورد.
حالا
که بعد از چند روز حبس و تهديد به ميدانگاهي آمده است، هنوز نميداند که در غيبتَش
چه اسمي تويِ ميدانگاهي بههم زده است و چه عزّتي يافته است. ميدانگاهي بايد کمکم
گرما بگيرد و جان بگيرد تا پيرمرد ببيند که چهطور بچّهها به هر بازياي که
بخواهد راهَش ميدهند. ميتواند تمامِ روز، تا برگشتنِ آقاجان، پايِ درختِ بلوط
بازيِ خر بِايست و خر بيست بکند، و با احترام، اگرچه بينَفَس است و پس سردسته
نخواهد بود که عددها را بشمرد، هميشه در جمعِ سواران باشد؛ و اگرچه پريدن بر پشتِ
خرها را خوب نميداند، نه از خرها و نه از سوارها کسي به رويِ خودش نياوَرَد، و
فاتحِ باغِ حوضِ کاشي را نرنجانَد.
پيرمرد
حتّي به خانه ميرود، خانمجان را به بهانهيِ خريدنِ خروسقندي راضي ميکند، و با
سکّهاي به ميدانگاهي برميگردد. برايِ اوّلين بار رو به گوديهايِ کوچکِ پايِ
ديوارها نشانه ميرود. حتّي توانسته است سکّهاي را يک بار، درست و راست، بي چم و
خَم، تويِ يکي از سوراخها بنشاند.
توپ هم
ميزند. با اسبِ ترکهاي تاخت ميزند. عرقريزان، چوب به دست، دنبالِ يک چرخِ
دوچرخه، با چرخ تويِ ميدانگاهي چرخ و واچرخ ميزند. تا غروبِ آفتاب که آقاجان را،
بلند و باريک، کلاهِ تماملبه در دست، تهِ کوچه ميبيند و به خانه ميدود، زود به
مستراح ميپيچد تا نَفَس تازه کند.
شب شده
است و پيرمرد هنوز گرمَش است؛ و از فکرِ ميدانگاهي رفتارِ غريبي دارد: وقتِ
خواب، شاد، به صندوقخانه ميرود، دوشک و شمدَش را برميدارد، ساکت، گوشهيِ ايوان
برايِ خودَش جا پهن ميکند.
آقاجان
ميگويد: «اين پسره چهش ئه امشب؟»
و خانمجان:
«همهَش حکايتِ خروسقنديِ امروز ئه.»
ولي
پيرمرد هرچه ميکند، خواب به چشمَش نميآيد. شمد به سر کشيده، همهيِ ميدانگاهي
تويِ سرش ميجوشد: همانجور شلوغ و درهم، روشن و باز، و باز توش ميگردد و رويِ
خرها مينشيند، و سکّه تويِ گوديها مينشانَد. هنوز دنبالِ چرخها و توپها ميرود
و برميگردد که يکهو از خانه بيرون ميزند. و ديگر نميمانَد که وهمِ شبانهيِ
ميدانگاهي سرِ جاش برگردانَد. ميبيند يا نميبيند رفته است و حالا زيرِ مهتاب ميدود.
به ماه، ماهِ تمام، که يک جايي بينِ بلوط و تبريزي است، نگاه ميکند؛ و باز زيرِ
مهتاب ميدود. سر و شانهَش را، کمر خمکرده، به تنهيِ بلوط تکيه ميدهد و خر ميشود.
بايد تا بيست بشمرد. از دَه به بعد نَفَس راه نميدهد و باز خر ميشود، و تا بيست
خر ميمانَد.
حالا،
اسبتازان تويِ ميدانگاهي به ميدانگاهي ميشاشد: از پايِ بلوط تا تيرِ برق و تا
تبريزي و تلِ آشغال و گوديهايِ پايِ ديوارها، و جولان ميدهد و خطّونشان ميکشد.
از
نَفَس افتاده است و ديگر نشسته است کناري، سينه از بويِ ياس و شاش و ماه انباشته،
به پيچکها نگاه ميکند؛ و به در که باز شده است و مردي، همقوارهيِ آقاجان،
کلاهِ تماملبه به سر، از آن بيرون ميآيد.
در که
به هم ميخورَد، پيرمرد باز به فکرِ چشمهايِ بازِ پادشاهانِ حوض، و به فکرِ پردهيِ
توريِ آن پنجرهيِ باز که باد توش مينشست ميافتد، و چيزي، چيزهايي، از تلِ
آشغالِ گوشهيِ ميدانگاهي برميدارد، زيرِ پاهاش را بلند ميکند، چنگ به پيچکها
مياندازد و از ديوار بالا ميرود؛ باز به خانهيِ باغداگُل ميرود.
[ماه،
تويِ چين و واچينِ آبِ حوض، يک جايي تويِ طرحِ شکستهيِ يک پنجرهيِ بازِ بيپرده،
تويِ نورِ قرمزي گرم و تند نشسته بود و کِش ميآمد و پهن ميشد، تَرَک برميداشت و
جمع ميشد، در هم ميرفت و وا ميرفت و پاک از حوض ميرفت. تُکتُکِ يک ماهي، چند
ماهي، به دورِ و کنارِ ماه؛ طرحِ کمپيدايِ چشمهايِ بازِ پادشاهان رويِ ديوارههايِ
مهتابخوردهيِ حوض؛ صدايِ مداومِ سيرسيرکها؛ ورودِ گهبهگاهِ يک وزغ، چند وزغ]
و چشمهايِ بيقرارِ پيرمرد که به اين سمت و آن سمت ميدوند.
از
پنجره صدايِ خنده ميآيد. پيرمرد پلّهها را هراسان و پاورچين پاورچين بالا رفته
است. کنارِ درِ بازِ اتاقي که از نورِ قرمز مثلِ زهدانِ خونآلود است، خودش را به
ديوار چسبانده است و همانجا ميخ کرده است. [از اتاق صدايِ خنده و لهله و صدايِ
يک بادبزنِ برقي ميآمد.] پيرمرد گردن ميکشد، نگاه ميکند: [انگار که خون به همه
جا پاشيده بودند که همه چيز آنطور قرمز ميزد. جز بازِ شکاريِ رويِ قابِ آينهيِ
سنگيِ بزرگ که مايل به ديوار آويخته بود، هر چه ميديد تويِ آينه ميديد: دو جفت
پا، يک جفت زنانه و خوشتراش و ناخنرنگي، جفتِ ديگر مردانه و چاق و گوشتي؛ يک سرِ
کممو، و هنوز پايِ خوشتراش، لغزان و بازيگوش؛ بعد يک پُشته مو، سياه و پخش که
سر با دو دستِ چاق لابهلاش گير ميافتاد و پنهان ميشد؛ و گوشهيِ آينه، رويِ
صندلي، يک دست لباس و کلاه که شبيهَش را تنِ پاسبانها ديده بود.] پيرمرد ميترسد،
سرش را ميدزدد.
باز بيقراري
ميکند. چشمهايِ تيزَش را به در دوخته است، بالهاش را به هم ميکوبد. صدايِ
نتراشيدهاي سر داده است. باغداگُل فرياد ميزند: «خفه!» پيرمرد، پشتِ در، هوايي
را که به سينه کشيده است، همانجا حبس ميکند. باز بيقرار است؛ بال ميکوبد و يکهو
پر ميکشد. پيرمرد تا به خودش بجنبد، مثلِ گنجشکِ پرکنده زيرِ چنگالهايِ باز پخشِ
زمين ميشود. از نالهاي که سر داده است، اوّل غلام سراسيمه به راهرو ميآيد، و
بعد باغداگُل. رديفِ دندانهايِ سفيدِ غلامسياه، به ديدنِ پيرمرد، از لايِ لبهايِ
پهنَش بيرون زده است؛ رو به باغداگُل ميگويد: «اين به گمونَم که حسابي
پاگيرِتون شده باشه خانوم.» و ميخواهد خندهَش را سر بدهد که اخمهايِ در هم
کشيدهيِ باغداگُل نميگذارد. باغداگُل لُخت است. لُخت نيست، روبانِ سياهي به گردنش
بسته است. باز را تويِ يک دستَش گرفته است و خَم ميشود، با دستِ ديگرَش سيلي به
گوشِ پيرمرد ميزند، ميگويد: «نسناسِ بنداَنگشتي، نيشَم رو برات وا کرده بودم که
بياي دزدکي ديدم بزني اين وقتِ شب؟»
پيرمرد،
همانوقت که سيلي تويِ صورتَش خورده است، يکهو لرزيده است و درجا شاشيده است.
باغداگُل لگد به پاهايِ او ميزند، ميگويد: «فکر کردي با مالِ مامانجونِ نجيبِت
فرق داره نسناس؟ صد تومن خبرِ مرگِت، مهمونِ من.» حالا موهايِ پيرمرد را تويِ
چنگَش ميگيرد، بلندَش ميکند، سرَش را به لايِ رانهايِ بازِ خودش ميچسبانَد.
پيرمرد گريه ميکند. چيزي نميبيند، فقط بويِ تندي به دماغَش خورده است و حالَش
را بد کرده است. غلام ميگويد: «خانوم بچّهَس. اين چيزها حاليْش نيس که.»
باغداگُل
فرياد ميزند: «حاليْش نيست؟ اگه حاليْش نبود الان کَپهيِ مرگِش رو تويِ خونهَش
گذاشته بود.»
حالا
پيژامهيِ پيرمرد را، که خيسِ شاش است، خندهزنان از پاهاش پايين ميکشد؛ دست لايِ
پاهايِ پيرمرد ميبَرَد؛ و هنوز ميخندد. گفته است: «تَر هم کرده نسناس.»
مردِ
کممويِ تويِ اتاق هيچوقت رو نشان نداده است، امّا حالا که صدايِ غرولندَش شنيده
شده است، باغداگُل لبهاش را به پر و بالِ بازَش ميکشد، ميبوسدَش، و به اتاق،
پيشِ مرد، برميگردد.
غلامسياه
پيرمرد را جمع ميکند. تا درِ حياط تهديدَش ميکند که فردا به آقاجانَش خواهد
گفت. همينکه پيرمرد را از در تويِ ميدانگاهي پرت ميکند، پيرمرد همهيِ مسير را
تا خانه ميدود. صبح، خانمجان و آقاجان، دلواپس از خالي بودنِ جاش، پيرمرد را با
چشمهايِ پُفکرده تويِ صندوقخانه پيدا ميکنند. هرچه ميکنند پيرمرد لب از لب
باز نميکند. تا ظهر، يک بار تويِ مستراح و دو بار تويِ صندوقخانه، دور از چشمِ
خانمجان، وقتي که خانمجان سرگرمِ رختشويي است، گريه ميکند. هر لحظه منتظر است
غلامسياه درِ خانهشان را بزند، خانمجان را با خبر کند. خانمجان چند بار مشت به
پشتَش کوبيده است که دليلِ گريهَش را بداند ولي پيرمرد با هر مشت بيشتر گريه
کرده است و کمتر حرف زده است.
ظهر
است. خانمجان ناهارِ پيرمرد را داده است و خودش، منتظرِ آمدنِ آقاجان، چُرت ميزند.
پيرمرد کيفِ دستيِ مدرسهَش را از کتابها و دفترهايِ مشقِ سالِ پيش خالي ميکند.
حالا خُردهريزهاش را تويِ کيفِ دستي جا ميدهد: [يک چراغقوّهيِ کوچکِ بدونِ
باطري، يک ليوانِ تاشويِ سهرنگ، هشت تيلهيِ بلوري، يک چاقويِ کوچک قدِّ يک سنجاققفليِ
بزرگ که دستهَش سفيدِ صدفي بود و خانمجان از يک سفرِ زيارتي برايَش آورده بود،
يک مرکّبدانِ پلاستيکيِ سفيد، يک قلمِ فرانسه، يک اتوبوسِ کوچک، سه عکس از عروسيِ
خواهرَش که او هم توشان بود، سه کارتِ جشنِ ازدواجِ خواهرَش، پنج گردو، يک گردويِ
خاليشده از مغز و پُرشده از ساچمه، بيست فندق، يک جعبه مدادرنگيِ ششتايي که
آقاجان برايِ قبوليِ سالِ قبلَش به او جايزه داده بود، بيست و يک تيغِ صورتتراشيِ
از کار افتاده، دو خانه و پنج مرد و چهار زنِ نقّاشيشده، يک اسبِ چُدنيِ دُمشکستهيِ
سهپا، يک دستمالِ کوچکِ سفيد، و يک تقويمِ دو سال پيش از آن سال.] اينها را برميدارد،
و از خانه فرار ميکند.
هول
کرده و دواندوان از ميدانگاهي ميگذرد. به بچّهها، که صداش ميکنند، اعتنايي
نکرده است. امّا اينجا، که کوچه تند به خيابان ميپيچد، مانده است و به ميدانگاهي
نگاه ميکند. چند قدم برميدارد، و تهِ کوچه، سرِ خيابان، دوباره ميمانَد. [باغِ
ملّيِ کمدرختِ شهر که خيابان دورش ميپيچيد] ديدگاهش را عين يک دريا که باريکهجويي
به آن بريزد، درندشت کرده است. پيرمرد ميرود که گم بشود ولي از گم شدن هول کرده
است. دوباره به سرِ پيچ برميگردد، نگاهِ دوبارهاي به ميدانگاهي مياندازد؛ جايِ
ميدانگاهي باز و باغداگُل و غلامسياه، و ترکه و مشت و صندوقخانه ميبيند، فرار
ميکند: به باغِ ملّي فرار ميکند. [باغِ ملّي ميدانگاهيِ آدمبزرگها بود. زيرِ
سايهيِ بلوط دويدن، آنجا زيرِ سايهيِ کاجهايِ پير خوابيدن بود؛ خربازي، خالبازي
بود؛ سکّه تويِ گودي نشاندن، تاس و قاب نشاندن بود. همانجور هم گرم بود امّا
کمتر باز بود، کمتر روشن بود؛ بيشتر عجيب و هولآور بود، خاکي بود؛ با درختهايِ
دور از هم و سايههايِ خوابرفتهها؛ و مستراحِ عظيمي داشت که بيشباهت به برج
نبود؛ و يک حوضِ بزرگ] که پيرمرد به دَه ميدانگاهي تخمينش ميزند؛ [دايرهوار
بود و دورِ دايرهَش پُر از گلِ ميمون بود]؛ پيرمرد پوزهيِ چندتاشان را بينِ
انگشتهاش فشرده است، و به پوزخندشان پوزخند زده است. پوزخند زده است.
پايِ
حوض، دستمالِ سفيدِ کوچکَش را از تويِ کيفَش بيرون کشيده است؛ تويِ آبِ حوض خيسَش
کرده است؛ رويِ صورتَش کشيده است؛ پشتِ گردنَش گذاشته است؛ از خنکيْش لذّت
برده است؛ پِيِ ماهي [که نبود] تويِ حوض چشم گردانده است. باغباني از دور، از آن
طرفِ حوض، از لايِ ميمونهايِ آن طرفِ حوض، دستَش را با بيلچهيِ باغباني به سمتِ
پيرمرد نشانه گرفته است: «هوي بچّه، دور شو از اونجا. گود ئه. به خيالِت حوض ئه؟
گود ئه.»
پيرمرد
دور ميشود. تويِ سايهيِ درختي سرگرمِ خُردهريزهايِ کيفِ دستيْش ميشود. تيغهايِ
صورتتراشي را پشتِ سرِ هم به هم گير ميدهد؛ به خيالَش تيغهيِ عَلَمي را ميسازد
که هميشه چسبيده به ديوارِ مسجدِ محلّه ديده است: خانمجان دست از زيرِ چادر بيرون
ميدهد؛ به سينهيِ تيغهيِ علم دست ميکشد؛ چيزي زيرِ لب ميگويد، و دستَش را به
صورتِ خودش و به صورتِ پيرمرد ميکشد. پيرمرد هر چه کرده است، دستَش به سينهيِ
عَلَم نرسيده است؛ خانمجان يک بار دلتنگ گفته است: «چيزي نيّت کن.»
پيرمرد
نيّت کرده است.
«کولي
جان، نيّتِ چه کردي مادر؟»
پيرمرد
نيّتِ ديدارِ خانمْ صدتومني کرده است؛ خودشيريني ميکند، جواب ميدهد: «نيّتِ
ترکِ ترياک برايِ آقاجان.»
خانمجان
پيرمرد را ميبوسد. ميگويد: «از دلَت بشنود که عينهو آب و آينه صاف است.»
حالا:
باز، تويِ سرخيِ اتاق، رويِ آينه، بال ميکوبد.
دستِ
پيرمرد به تيغهيِ علمِ تيغيْش کشيده شده است، بريده است: يک قطره خون، رويِ
نوکِ انگشتَش، از زيرِ پوستَش، بيرون ميجهد. پيرمرد انگشتِ خونيَش را ميمکد:
انگشتهايِ نمکيِ باغداگُل را ميمکد. فندقهاش را تويِ مشتهايِ کوچکَش ميگيرد،
ميشمرد. جوانکِ ولگردي عينِ عنکبوت دورَش چرخ و واچرخ ميزند. پيرمرد دل ندارد
مستقيم نگاهَش کند ولي از او غافل هم نيست. جوانک ميگويد: «اگه گردو هم داري
بريم اون طرفِ باغ گردوبازي ئه.»
پيرمرد
ميگويد که دارد؛ و رفته اند.
جوانک،
چشمَش به گردوهايِ پيرمرد است ولي پيرمرد رويِ شانس خوابيده، و با گردويِ ساچمهايَش
هر چه گردو رديف شده است، زده است و پنجاه تا گردو برده است. حالا با همان جوانک
نشسته است، و هر کدام با سنگي که تويِ دست دارند، گردو ميشکنند و ميخورند. وسطهايِ
کار، گردويِ ساچمهايِ پيرمرد تويِ جيبِ جوانک ميرود، و يکي از عکسهايِ عروسيِ
خواهرَش هم تويِ سينهْش، زيرِ عرقگيرَش.
پيرمرد
گردو ميشکند. ميگويد: «اون خواهرَم ئه، اوناَم من ام.»
جوانک
ميگويد: «عجب تيکّهاي ئه!»
و عکس
را ميبوسد. پيرمرد گردو ميخورَد، ميپرسد: «دوسِش داري مگه؟»
جوانک
ميگويد: «ميميرم.»
و ماچ
ميکند. محکمتر ماچ ميکند. پيرمرد گردو ميشکند. ميپرسد: «تو که نميشناسيْش.»
جوانک
ميگويد: «فرقِش چي ئه؟»
و باز
ماچ ميکند؛ چند بار پشتِ سرِ هم؛ و در فرصتي، درست حالا که پيرمرد هياهويي شنيده
است و سر چرخانده است تا ببيند، عکس را تويِ سينهَش، زيرِ عرقگيرَش ميکند.
دو
لات، سرِ زني، دعواشان شده است: [هر دو لات شلوارِ سياه و پيرهنِ سفيد تنِشان
بود؛ پاهاشان فقط تا نيمه تويِ کفشهايِ نوکتيز و پشتخوابيدهشان بود. هر کدام
تويِ دستِشان يک چاقو داشتند که تيغهَش تويِ آفتابِ غروبي برق ميزد؛ و يک
کمربند تويِ دستِ ديگرِشان که تويِ هوا هوا را ميشکافت و هو ميکشيد.] هوا هنوز
آتش ميزند. [باغِ ملّي پُر از خاک بود؛ لاتها ميجنگيدند. زن، چادر به کمر زده،
پيرهنِ گُلدارَش چاک خورده بود؛ آن وسط به اين سمت و آن سمت ميدويد و فرياد ميزد.
يک لات شوهرَش بود، يک لات فاسقَش. هر دو لات عاشقِ زن بودند. زن عاشقِ هيچکدامِشان
نبود. داد ميزد که عاشقِ ديگري است؛ ديگري که آنجا نبود؛ و لاتها، کر، ميجنگيدند
و پس ميکشيدند و هجوم ميبردند؛ جا عوض ميکردند و جمعيّت را رَم ميدادند و پيِ
خودشان ميکشيدند، و ميدان را تويِ باغِ ملّي راه ميبردند.]
پيرمرد
رويِ لبهيِ پشتيِ يک نيمکت ايستاده است، يک دستَش را به تنهيِ درختي گرفته است،
تماشا ميکند: شباهتي تويِ بَزَکِ زن با بزکِ شبانهيِ باغداگُل ديده است و ترجيح
ميدهد که نگاهِ مضطربَش را فقط به لاتها بدوزد؛ و بهمحضِ برخوردِ نگاهَش با
زن، به جايِ ديگري، به جمعيّت، به لاتها، به جمعيّت، به تودهيِ گرَدوخاک برگردد،
و سعي کند که زن را آن وسط ناديده بگيرد. لاتها به هم پيچيده اند؛ تويِ تودهيِ
گَردوخاک به هم پيچيده اند؛ يکيْشان نعرهيِ مهيبي کشيده است؛ خون تويِ تودهيِ
گَردوخاک فوّاره زده است.
جمعيّت
پس کشيده است؛ پيرمرد شاشيده است. مشتِ محکمي به پشتَش گرفته است، بغضَش ترکيده
است. پيِ جوانک چشم ميگردانَد. جوانک تويِ جمعيّت گم شده است. پيرمرد جرئت نميکند
به لاتِ زخمخورده نزديک بشود. از رويِ نيمکت ديده است که لاتِ ديگر، چاقويِ خوني
به دست، دستِ زن را گرفته است و کشيده است و از باغِ ملّي فرار کرده است. پايين
ميپرد، گريان دورِ خودش ميگردد؛ از ترس به سمتِ ميمونها ميدود، لايِ ميمونها
مخفي ميشود. فکر ميکند که به خانه برگردد امّا باد به شاخههايِ درختِ انار مينشيند؛
غلامسياه دَمِ درِ خانهشان ميايستد. تا شب، تا وقتي که سرودِ شاهنشاهي را
بشنود، لايِ ميمونها ميمانَد. وقتي که ميرسد، سرود تمام شده است؛ فيلم رويِ
ديوارِ مستراح افتاده است. [مردم جلويِ ماشينِ اداري که دستگاهِ نمايشِ فيلم رويِ
باربندَش بود، رو به مستراح نشسته بودند، تماشا ميکردند]:
زلزله آمده است؛ خانههايِ کاهگِلي فرو ريخته است؛ شاه
مردمِ زيرِ آوار مانده را ديده است. نفتکِشها نفت ميبَرند؛ دريايِ سياه و سفيد
آرام است؛ رويِ دکلِ يک پالايشگاه شعلهاي بيرنگ ميسوزد. رييسِ کشوري به مهماني
آمده است؛ به خرابههايِ تختِ جمشيد رفته است؛ پايِ چندين کاغذ را امضاء کرده است.
جوانکِ
ولگرد پيرمرد را پيدا کرده است و پيشِ او آمده است. کنارَش مينشيند. پيرمرد از
دوباره ديدنِ جوانک خوشحال است. گردنَش خسته شده است، سرَش را به سينهيِ جوانک
تکيه ميدهد.
شورش شده است؛ شورش بهشدّت سرکوب شده است؛ هواپيمايي
اعلاميّه ميريزد. شاه به باشگاهِ افسران رفته است؛ افسران دستِ شاه را بوسيده
اند؛ شاه به سينهيِ افسران مدال زده است. توتونِ ويرجينيا جانشينِ توتونِ
طرابوزان شده است؛ آفتِ سفيدکِ دروغين به توتونزارها افتاده است؛ توتونکارها
عريضه به شاه مينويسند.
جوانک
دست تويِ گردنِ پيرمرد انداخته است؛ تويِ تاريکي صورتَش را لمس ميکند. به مردي،
که در همين حوالي سرپا ايستاده است و بيشتر تسبيحِ شبنماش ديده ميشود تا خودش،
نگاه ميکند. [مرد مثلِ لاتهايي که غروب ميجنگيدند لباس پوشيده بود. سبيلِ نازکي
مثلِ يک خط رويِ لبِ بالاييْش نشسته بود.] جوانک به مرد نگاه ميکند، پيرمرد را
ميبوسد، و ميخندد.
شاه به سفر ميرود؛ امامجمعه قرآن برايِ شاه گرفته است؛
شاه از زيرِ قرآن رد شده است. وبا افتاده است؛ يک کارمندِ مغمومِ بهداشت، سرِ
جادّهاي به مسافرانِ يک اتوبوس واکسن ميزند؛ مردمِ زيادي مرده اند. شاه قيچيِ
رويِ سيني را برداشته است؛ پرچمِ باريکِ سياه و سفيد و خاکستري را بريده است؛
غروب، کارگران با دوچرخههاشان از کارخانه دور ميشوند.
خانمجان
هراسان به جمعيّت نزديک شده است؛ تويِ جمعيّت نگاههايِ سرگرداني انداخته است؛
پيرمرد را تويِ تاريکي نديده است و سروسينهزنان از باغِ ملّي بيرون رفته است؛
نگاهِ خسته و خوابآلودِ پيرمرد به ديوارِ مستراح دوخته شده است؛ جوانک گونههايِ
او را ميبوسد، و با مردِ تسبيحبهدست ميخندد.
آمريکاييها برايِ شاگردمدرسهايها شيرِ خشک فرستاده اند؛
فرّاشِ مدرسهاي شير در حياطِ مدرسه ميجوشانَد؛ دخترکي چشم به دوربين ليوانِ شيرَش
را مينوشد. کودتا شده است؛ کودتا کشف شده است؛ کودتاچيها تيرباران شده اند. شاه
نطق کرده است؛ آيتاللّهي دعا به جانِ شاه کرده است؛ دستِ شاه را بوسيده است.
پيرمرد
به جوانک گفته است که گرسنه است.
زنِ شاه به اصفهان رفته است؛ در اصفهان به ميدانِ نقشِ جهان
رفته است؛ در ميدانِ نقشِ جهان به عمارتِ عاليقاپو رفته است. جايي پسري دو سر به
دنيا آمده است؛ مادر، هر پستانَش را به دهنِ سري جفت کرده است؛ سرهايِ عجيب،
برايِ تنها تنِشان، پستانها را ميدوشند. کاوشگران در خاک کاوش کرده اند؛ ظروفِ
اجدادي را در زيرِ خاک کشف کرده اند؛ ظرفي شبيهِ آفتابه، که يک بازِ اجدادي روش
بال گشوده، کشف کرده اند.
جوانک
به مرد گفته است که پيرمرد گرسنه است. مرد بهمحضِ تمام شدنِ فيلم سکّهاي به سمتِشان
پرت کرده است. جوانک سکّه را تويِ هوا ميقاپَد. پِيِ خريدنِ چيزي بينِ جمعيّت، که
از باغِ ملّي بيرون ميروند، گم شده است. مرد تسبيح دورِ انگشتَش ميچرخانَد. به
پيرمرد و کيفِ دستيْش نگاه ميکند، ميپرسد: «در رفتي، ها؟»
پيرمرد
سرَش را پايين انداخته است. جوابي نداده است. مرد ميگويد: «پيش ميآد.»
حالا
به پيرمرد نزديک ميشود. دستي به صورتَش ميکشد، با گوشَش بازي ميکند. گفته
است: «خيالي ْت نباشه. مَردِت ميکنم. يادِت ميدم چه جوري وايستي رو پاهات.»
پيرمرد
پسپس ميرود. ميگويد: «خونهَمون همينجاست. اونجا، اون... اون... اون طرفِ
خيابون.»
با دست
خانهيِ نامعلومي را نشان داده است. مرد پوزخند زده است و باز تسبيح چرخانده است.
ميگويد: «همهَمون يه روزي خونهَمون اون طرفِ خيابون بود.» و ميگويد: «چراغاش
هم روشن ئه، نه؟»
پيرمرد
پسپس ميرود. مرد ميگويد: «مالِ من که روشن بود.»
پيرمرد،
همينطور که پسپس ميرود، به تيرِ برقي ميخورَد، ميمانَد. مرد گفته است: «آقا
جانِ من اون وقتها پاسبون بود. مالِ تو تا حالا بايد سرهنگي چيزي شده باشه حتماً،
نه؟»
جوانکِ
ولگرد، نانِ سنگگ و پنير به دست، دواندوان رسيده است. نفسزنان ميگويد: «کاشي
خان کوچيک ئه واسهتون. نوچه به خدمت ئه.»
مرد ميگويد:
«گُه خوردي گُهلوله.» و تُف ميکند.
جوانک
ميگويد: «آخه تلف ميشه به موتون.»
مرد ميگويد:
«اَروايِ بابايِ نديدهَت. مردِت کردهَم گُهلوله. تلفِت کردهَم؟»
جوانک
به پيرمرد نگاه کرده است: گونههاش، خطِّ گردنَش، يک دسته مويي که به پيشانيِ عرقکردهَش
چسبيده است؛ و گفته است: «نميذارم کاشي خان. رخصت بدين تو خودمون باشيم به موتون.
کوچيک ئه گفتم واسهَتون.» و وقت تلف نکرده است و نان و پنير را پرت کرده است، با
سر به مرد حمله برده است.
پيرمرد
لحظهاي گيج ميمانَد، بعد ميدود. همينطور که دارد ميدود، لحظهاي به پشت نگاه
ميکند: جوانک، تويِ نورِ تيرِ برق، سرش را تويِ دستهاش گرفته است، رويِ خاک به
خودش پيچيده است، و مرد با کمربند شلاّقَش ميزند.
پيرمرد،
بي اينکه بداند، در مسيرِ آشنايِ ميدانگاهي دويده است. تويِ ميدانگاهي، به
ديدنِ مردي که پشتِ درِ خانهيِ باغداگُل ايستاده است و چکّشِ در را ميکوبد، خودش
را پشتِ درختِ بلوط مخفي ميکند. صدايِ غلامسياه را ميشنود که ميگويد: «اومدم.»
در باز
شده است و مرد تو رفته است. پيرمرد با دستمالِ سفيدَش عرقِ صورتَش را خشک ميکند.
بياعتنا به ماه، و به يک چرخِ دوچرخه، که کسي از بچّههايِ محلّه تويِ ميدانگاهي
جا گذاشته است، دلمرده به طرفِ خانهشان ميرود؛ و تويِ تاريکي، پايِ در مينشيند
و پشتَش را به در تکيه ميدهد: يک پاش را دراز کرده است، پايِ ديگرَش را از زانو
خم. يک دستَش را با دستمالِ سفيدِ کوچک رويِ زانويِ خمشدهَش گذاشته است، دستِ
ديگرَش را رويِ کيفِ مدرسه. پلک بسته نبسته، از پشتِ تپّه، تپّهاي که جادّهيِ
خاکيِ کمرفتوآمد دورِ گردنَش پيچ ميخورَد و واپيچ ميخورَد، صدايِ مهيبِ
اتوبوس (بي اينکه ديگر پيرمرد بشنود) تويِ دشتِ گرم ميپيچد.
2 ـ در همسايگيِ حوضِ کاشيِ
پادشاهان. چاپِ يکم : زمانِ نو، شمارهيِ 11، پاريس، 1986. چاپ دوم: باغهايِ
تنهايي، نشرِ باران، سوئد، 1996. نشرِ الکترونيکي: سيودو حرف، 2009. اين
داستان را پرويز خضرايي به فرانسه ترجمه کرد، با عنوانِ Dans le voisinage du bassin de faïence des
rois . ترجمهيِ او در
مجموعهاي، گردآوَردهيِ سُرور کسمايي، با نامِ کتابِ نويسندهيِ اين داستان، باغهايِ
تنهايي، Les
Jardins de solitude،
در سالِ 2000 به وسيلهيِ انتشاراتِ فايار Fayard،
مجموعهيِ «هزار و يک شب»، در فرانسه منتشر شد که در بر گيرندهيِ هفت داستان از
هفت نويسندهيِ فارسيزبان است. ديگر نويسندههايِ آن: گُلي ترقّي، نسيم خاکسار،
رضا دانشور، شهريار مندنيپور، اصغر عبدالهّي، اکبر سردوزامي.
داستان اول از مجموعه داستان "باغ های تنهایی":
خونِ کسان1 / داستان کوتاه / محمود مسعودی
داستان سوم:
گيلَمجان 3 /داستان کوتاه / از مجموعه داستان "باغ های تنهایی / محمود مسعودی
داستان سوم:
گيلَمجان 3 /داستان کوتاه / از مجموعه داستان "باغ های تنهایی / محمود مسعودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر