This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۷

گيلَمجان 3 / داستان کوتاه از مجموعه داستان "باغ های تنهایی" / محمود مسعودی

پيش از اين‌که به بَلَته‌يِ خانه برسد که ديگر پشتِ پرچين و لايِ گومارهايِ راهِ مال‌رو گُم‌ بشود، به خودم مي‌گويم‌: از کجا معلوم؟ شايد حالا که مي‌رود، رفت و زد و شد شاه، تو هم ديگر نديدي‌ْش.

محمود مسعودي

گيلَمجان3


يعني راست ‌مي‌گويد که شاه‌زاده است؟ رويِ بسته‌يِ رخت‌ِخواب‌ها نشسته، چموشَ‌ش را پا کرده دارد پاتاوه دورِ پاش مي‌پيچد. آخر چه جور شاه‌زاده‌اي است که حالا اسب ندارد و شهوت‌َش را مي‌آيد پيشِ من مي‌ريزد هيچ، پاپوشَ‌ش هم پاپوشِ رعيّتي است؟ شاه بايد بَر و روش با مالِ رعيّت فرق ‌کند. خوب‌خورده و خوب‌کرده بيايد. زن تويِ دست و بال‌َش بلولد. نه مثل اين، که تا يادم است تشنه و گشنه مي‌آيد پيش‌َم، شب را با وعده‌هايِ پوک صبح ‌مي‌کند.
نمي‌دانم چه زيرِ سر دارد که با هر گردشِ پاتاوه سر راست ‌مي‌کند، نگاه‌َش را رويِ تنَ‌م مي‌گردانَد. چشم و لبَ‌م، سر و سينهَ‌م، سرِ زانو و قوزکِ پام، دست و بال‌َم، موهام که دارم شانه ‌مي‌کنم. جوري نگاه‌َم ‌مي‌کند که انگار باز بخواهد. نکند گمان‌ کرده با ناپخته‌گويي‌هاش قاپ‌َم را دزديده، مي‌تواند مفتْ ‌مفت هر دَم با من بخوابد؟ گذاشتم هر فندي با من بزند، از هر سوراخي سر در بياوَرد، زهرَش را هر جايي بريزد. گذاشتم عرقَ‌م را در بياوَرد. گيرَم شاه اي. شاه‌زاده ‌اي. به‌گمان‌َت حلوا حلوا گفتن دهن شيرين مي‌کند؟ به دهنِ من از زهرَت بي‌حلاوت‌تر مي‌نشيند.
بس گفته شاه‌زاده ‌ام شاه‌زاده ‌ام، من هم ديگر سرِ کلاف را گم‌ کرده‌ ام. سررشته‌يِ کارِ خودم از دستَ‌م در مي‌رود. يک‌بند از خودم مي‌پرسم: اين‌طوري خوب است؟ پاشنه‌يِ پاهام را که اين طور پشتِ کمرَش گذاشته‌ ام فشار مي‌دهم، بدَش‌ نمي‌آيد؟ نکند به شاه‌زاده‌ها گران بيايد زني پا رويِ کمرِشان بگذارد، خودش را رويِ آنها بکشد، چنگ تويِ موهاشان بيندازد، گوشِ‌شان را گاز بگيرد؟ شاه‌زاده مزاج‌َش بر نمي‌گردد اگر با دو انگشتَ‌م کمي آب از دهنِ او برايِ مرطوب ‌کردنِ لايِ پاهام قرض ‌بگيرم تا خوب که خيس‌ شد، با همان دو انگشت‌َم از شيره‌يِ آن به دهنِ او برگردانم؟ مبادا يک‌هو غضب ‌کند حالا که دارم سرَش را مي‌بَرم لايِ پاهام که براي‌َم بخورد، بليسد؟ ولي زودي يادَم‌ مي‌آيد که آه ندارد با ناله سودا کند، تن‌َم عرقِ سرد مي‌ريزد. آن‌وقت است که مي‌خواهم زهرِ کوفتي‌‌ْت را نريخته، برگردي به هر سوراخي که بودي.
تا مي‌آيم دريدگي ‌کنم که هر چه از دهن‌َم در مي‌آيد بارَش ‌کنم، فکري ‌مي‌شوم که نکند راستي ‌راستي طالع‌َش باشد که شاه مي‌شود. ولي آخر گيرَم که اين‌طور باشد. امروز را چه‌طور سر مي‌کند؟ امروز که شاه نيست. روزگار سخت است. خشک‌ساليِ گيلان سخت‌ترَش کرده. مني که کارَم اين است، وقتِ برنج‌کوبي خانه‌يِ اين و آن پادنگ‌ مي‌زنم. نشا را تا کشاله‌يِ ران برايِ اين و آن تويِ گِل مي‌روم. باز هم کفاف ‌نمي‌دهد. اگر برنج به قيمتِ حرف‌هايِ تو بود، من هم ملکه بودم. گراني است. زالو هست. خان احمد خان و قورچي و داروغه و کدخدا هست. نذر و نيازِ امام‌زاده کِزا هست. اينها همه خرج ‌دارد. تازه آپِر هم هست که انگار تخمِ مرا کاشته به‌ دنيام‌ آورده که خودم را بفروشم پول‌َش را بدهم او بخورد. اگر ندهم، همين روزهاست که مارهاش را بخورد تا خودش نميرد. بي مار، همان چند سکّه‌يِ ناچيز هم ديگر به وسطِ معرکه‌َش پرت ‌نمي‌شود. حالا من مي‌توانم خيلي‌ها را جورِ ديگري راضي‌ کنم. جوري که از تنِ خاکي‌ْم برود ولي از کيسه‌يِ خالي‌‌ْم نرود. آپِر که نمي‌تواند گليمَ‌ش را مثلِ من از آب بيرون بکشد. آنهايي که از کونِ مرد خوش‌ِشان مي‌آيد، بهتر از مالِ آپِر را پيدا مي‌کنند. يا اين. چه کار مي‌کند اين؟ هيچ کار. دست که بي مِلک و مال اين جور از برگِ گُل لطيف‌تر بمانَد، فقط مي‌تواند لقمه‌يِ مفت به دهن برده‌ باشد. تنها چيزَش که به شاه‌زاده‌ها مي‌رود، همين دست‌هاش است. دست‌هايِ کار نکرده و خواندن و نوشتن‌َش. گپ‌زدنَ‌ش هم همين‌طور. مي‌شود که اصلاً نفهمم چه مي‌گويد. مي‌بُرَد و مي‌دوزد. از اين شاه و آن خان مي‌گويد و از رعيّت که ماليات و باج و پيشکشي کمرَش را دولا کرده. آخر به تو چه؟ بعدش هم از خودش مي‌گويد که مي‌خواهد شاه بشود. شاه بشود که چنين و چنان بکند. همه‌يِ دارايي‌‌ْش، تا اينجايي که من ديده‌ ام، همين قلم‌دان و کتاب‌چه‌يِ سرِ طاقچه است. خلاصه شاه‌زاده هم که باشد، شاه‌زاده‌يِ غريبي است. خوش‌َم مي‌آيد صداش ‌بزنم غريب شاه. خودش هم بدَش نمي‌آيد. اوّلين باري که اين‌طور صداش ‌زدم، زودي تويِ کتاب‌چه‌َش نوشت. پرسيدم چه مي‌نويسي؟ گفت مي‌نويسد که من صداش ‌زده‌ ام غريب ‌شاه. من خنديدم. آخر نه کسي به ‌جاش‌ مي‌آوَرَد، نه کسي خطَّ‌ش را مي‌خوانَد. اين جور شاهي غريب ‌شاه که نباشد، هيچ جور شاهِ ديگري هم نيست.
بارِ اوّلي که گفت شاه‌زاده است، دست‌پاچه شدم. خواستم گردن‌لُختي‌‌ْم را براي‌َش کباب ‌کنم. از خيرِ يک دانه تخم‌َش مي‌گذشتم که به شاه‌زاده بد نگذرد. نگذاشت. گفت حيفِ گردن‌لُختي‌‌‌ْت نيست که روزي يک مرغانه برايَ‌ت مي‌گذارد؟ همان‌جا فهميدم که نه، چنين کسي نمي‌تواند شاه باشد، شاه بشو هم نيست. شاه بايد به فکرِ خودش باشد، نه آن‌که دلسوزِ ديگران باشد. شکم داشته‌ باشد به قاعده‌يِ خندق. هر چه بريزند پُر نشود، هنوز بخواهد. اين دو لقمه مي‌خورد، مي‌گويد سير شده. شاه نيست که. به خودش هم گفتم. گفتم اگر مي‌خواهي شاه بشوي، بايد بخوري. بکُني. نه فقط مرا. هر که را که بر و رويي دارد و سرِ راهَ‌ت مي‌بيني. حال‌ کُني جان ‌بگيري سرزنده بماني. شکم‌ بياوري کمر قرص‌ کني بچّه‌يِ مول بکاري. گفت اين جور شاه‌ها اسم‌ِشان عادل‌شاه است. من غريب‌ شاه ام. يک جورِ ديگري شاه ام. من خنديدم تويِ دلَ‌م گفتم خُل و چِل.
پاپيچ‌َش را که ببندد، مي‌رود. پيش از رفتن، مي‌آيد پشت‌َم، دورِ کمرَم را سفت‌ مي‌گيرد تويِ دست‌هاش، بيخِ گوشَ‌م مي‌گويد که يادَش ‌نمي‌رود، قول‌ مي‌دهد يادَش ‌نرود.
من هم که چاره‌اي جز باور کردن ندارم، دست‌هاش را رويِ شکم‌َم سفت‌ مي‌گيرم، سرَم را به پشت رويِ سينه‌َش مي‌گذارم. به سياهيِ سقف نگاه ‌مي‌کنم، مي‌مانم که او لب‌هاش را به گردنَ‌م بچسبانَد. از همينَ‌ش خوش‌َم مي‌آيد. مثلِ مردهايِ ديگر تندي پا نمي‌شود برود. چيزي نمي‌دهد که ندهد. به جهنّم. شب پيشَ‌م مي‌مانَد، چهار کلمه حرف ‌مي‌زند، دل‌َم باز مي‌شود. دل‌شوره‌يِ اين و آن و ترسِ بي‌آبرويي فراري‌ْش‌ نمي‌‌دهد. صبح، برنجِ سرد و مرغانه‌پخته برايِ خودمان مي‌آورم، اشتهايِ خودِ من هم باز مي‌شود. بس‌که لقمه‌هام را تنها قورت ‌داده‌ ام، او که اينجاست ديگر سيري سرَم نمي‌شود.
خوب که فکر مي‌کنم، از وعده‌هاش هم خوش‌َم مي‌آيد. خوش‌َم مي‌آيد حرف‌هايِ پوک بزند، قيمتِ برنج و ماهي‌شور يادَم برود. خوشَ‌م مي‌آيد با من بخوابد. نمي‌آيد که فقط کام‌ بگيرد، مرا هم به کام مي‌رسانَد. شاه‌زاده‌يِ راستکي هم که نباشد، دروغکي‌ْش که هست. از راست‌راستکي دخترِ مارباز و معرکه‌گير بودن که بهتر است.
دارد از رويِ بسته‌يِ رختِ‌خواب‌‌ها پا مي‌شود که بيايد طرف‌َم. رويِ حصير پا مي‌کوبد که چموش‌َش جا‌‌ بيفتد. به بهانه‌يِ گذاشتنِ شانه رويِ طاقچه، مي‌چرخم رويِ پاهام که پشتَ‌م بيفتد به او. مي‌دانم که اين جوري دوست ‌دارد. شايد اگر هميشه پيش از رفتن از پشت بغل‌َم ‌مي‌کند براي اين باشد که مبادا چشمَ‌م به چشمَ‌ش بيفتد خجالتَ‌ش را ببينم.
موهام را کنار مي‌زند، پسِ گردنَ‌م را مي‌بوسد. دست ‌مي‌کند زيرِ چاکِ يقه‌يِ پيرهنَ‌م، پستان‌هام را نرم‌ مي‌گيرد تويِ دست‌هايِ لطيفِ خودش. خوش‌َم ‌مي‌آيد. مي‌گويد: يادَم ‌نمي‌رود گيلَمجان. قول‌ مي‌دهم يادَم ‌نرود.
من که مي‌دانستم همين را مي‌گويد، بلند مي‌خندم. دست‌هام را از رويِ پيرهن‌َم مي‌گذارم رويِ دست‌هايِ او، سفت فشارِشان ‌مي‌دهم رويِ پستان‌هام. خودم را به او مي‌مالم، از سفتي‌ْش مي‌فهمم که هنوز مي‌خواهد. سرَم را بر مي‌گردانم، گردنِ سفيدَش را مي‌بوسم. خوب است که پيشِ من است. خوب مي‌شود که پيشِ من بماند. مي‌پرسم: قول‌ مي‌دهي يادَت ‌نرود که چه‌طور بشود؟
مي‌گويد: خوب، حالا مي‌بينيم.
مي‌پرسم: چي را مي‌بينيم؟
خوشَ‌م مي‌آيد از او زيرِ زبان کِشي کنم که باز از همان حرف‌ها بزند. دست از رويِ پستان‌هام بر مي‌دارد، کنار مي‌کشد. مي‌رود پايِ پنجره. ريش و سبيلَ‌ش تويِ آفتابِ تازه‌يِ صبح بورتر مي‌زند. چشم‌هايِ کاسَ‌ش بيرونِ پنجره چه مي‌بينند که او اين‌طور مات ‌مانده؟
مي‌گويد: وقتي که يک کرور کَس عقب‌سرَم ديدي، يک کرور تفنگ‌چي و قدّاره‌بند زيرِ دستَ‌م ديدي، آن‌وقت باورَت‌ مي‌شود.
مي‌پرسم: آن‌وقت براي من چه کار مي‌کني؟
مي‌گويد: بس گفتم و نشد، ديگر روم‌ نمي‌شود باز بگويم.
مي‌گويم: چرا روت‌ نمي‌شود؟ من که مي‌داني به گفتنِ خشک‌وخالي‌ْش هم راضي ‌ام.
مي‌رود طرفِ طاقچه، سراغِ قلم‌دان و کتاب‌چه. مي‌گويد: نمي‌دانم. بايد يک اتّفاقي بيفتد. آخر نمي‌شود که رعيّت تا ابد به اين روزِ خودش راضي‌ بمانَد و نجنبد.
مي‌گويم: بجنبد که چه‌طور بشود؟
مي‌گويد: که حقَّ‌ش را مطالبه ‌کند.
دست‌هام را مي‌برم دورِ گردن‌َش، مي‌خندم.
مي‌گويم: حقَّ‌ش را مطالبه‌ کند يا تو را به خواب و خيال‌هات برساند، غريب شاه؟
غريب شاه را به مسخره مي‌گويم. تا مي‌توانم پيچ‌وتابَ‌ش مي‌دهم و لعابَ‌ش را زياد مي‌کنم. مي‌فهمد.
زيرِ لب مي‌گويد: هر دو.
خوش‌َم مي‌آيد. دروغ ‌نمي‌گويد. اگر هم گفته جوري گفته که نفهميده ‌ام.
مي‌گويم: تو بهتر است هميني که هستي بماني.
خودَش را از من مي‌دزدد.
مي‌گويد: رعيّت بخواهد من شاهِ خوبي برايَ‌ش مي‌شوم.
من سرَم را کج ‌مي‌گيرم، موهام را مي‌آورم جلو، مي‌بافم. او کتاب‌چه‌َش را ورق‌ مي‌زند، بعد محکم مي‌بندد. جوري که از لايِ کتاب‌چه صدايِ پادنگ مي‌زند بيرون.
مي‌گويم: شاه که خوب و بد ندارد. شاه شاه است. يا شاه است يا شاه نيست.
کتاب‌چه و قلم‌دان‌َش را مي‌زند پرِ شالَ‌ش، مي‌گويد: به خيال‌َت عادل ‌شاه شاه است؟
مي‌گويم: عادل ‌شاه است که شاه است.
مي‌گويد: شاه نديده‌اي گيلَمجان.
به طرفِ درگاهي مي‌رود. دست‌َش را بالا مي‌بَرد، چفتِ در را بر مي‌دارد. کمر خم‌ مي‌کند که سرش به طاقِ درگاهي نخورَد، و مي‌رود.
هميشه، وقتي که مي‌رود، مي‌ايستم تويِ درگاهي، رفتنَ‌ش را تماشا مي‌کنم.
پيش از اين‌که به بَلَته‌يِ خانه برسد که ديگر پشتِ پرچين و لايِ گومارهايِ راهِ مال‌رو گُم‌ بشود، به خودم مي‌گويم‌: از کجا معلوم؟ شايد حالا که مي‌رود، رفت و زد و شد شاه، تو هم ديگر نديدي‌ْش.




3 ـ گيلَمجان (نوشته‌يِ 1988). چاپِ يکم: مکثِ دهم، سوئد، تابستانِ 2000. نشرِ الکترونيکي: سي‌ودو حرف، 2009.




۲ نظر:

رودابه م. از ایران گفت...

سلام، من از ایران می نویسم، 28 ساله ام و تا به حال نام آقای مسعودی را نشنیده بودم. از طریق این وبلاگ با کارهای محمود مسعودی، که اغلب در گذشته های دور نوشته شده اند، آشنا شدم. ایشان یک نویسنده بزرگ است که ناشناخته مانده است، لااقل برای نسل من. ممنون خانم نوری علا بخاطر معرفی دوباره این کارهای زیبا و زنده کردن آثار ایشان.

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

من از طرف آقای مسعودی و خوذم از شما تشکر می کنم. خیلی خوشحالم که نسل جوان ایرانی با آثار این نویسنده ارزنده و ماندگار آشنا بشود.