This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۷

"نجوای ناتمام ادل" / رمان / و مجموعه شعر "مادرم زیبا بود" دو اثر جدید از اسماعیل یوردشاهیان (اورمیا) همراه با بخشی از فصل نهم رمان و یک شعر

اخیراً انتشارات مروارید در ایران، دو کتاب؛ رمان "نجوای ناتمام ادل" و مجموعه شعر "مادرم زیبا بود" از اسماعیل یوردشاهیان (اورمیا)، شاعر و نویسندۀ معاصر ایرانی، چاپ و منتشر کرده است. نویسنده در بارۀ رمانِ "نجوای ناتمام ادل" می‌گوید: "رمانی محض است که به شعر نزدیک شده است. ساختاری آبستره، روایی حسی، لایه به لایه  و مدور دارد. نوعی تک گویی  و روایت فردی در ذهن است که عمومیت می‌یابد چون موضوع آن عمومی وجهانی‌ست. نوعی تلفظ عشق است برای زندگی و بودن."

یوردشاهیان انگیزۀ نوشتن رمان "نجوای ناتمام ادل" را این گونه بیان می کند:

" انگیزه نوشتن آن را از حادثه تروریستی سالن باتاکلان پاریس یافتم. عصر روزی که با تنی چند از دوستان  به بازدید سالن باتاکلان رفته بودم در میان عکس‌های حادثه باتاکلان عکس زنی را دیدم غرق در خون دست بر شکمش نهاده بود که احساس  می‌شد باردار است. یک لحظه فکر کردم آن زن می‌توانست زن و عشق من و زن وعشق هرکس دیگر باشد. 
 فکر نوشتن رمانی با موضوع زنی که عشق و زندگی مردی بوده با بچه‌اش در شکم، ترور و کشته شده و مرد در تلفظی عاشقانه در قطار هنگام سفر در ذهن، زندگیِ خود و زنش را، خاطراتش را مرور می‌کند همان جا در ذهن و جانم  افتاد. و نوشتن آن را بهار سال 2017 به پایان بردم . ادل زن جوان زیبایی‌ست، فعال حقوق بشر. او که استاد دانشگاه  لیون فرانسه است بیشتر وقت خود را به مسائل پناهجویان و آوارگان جنگی گذاشته و در سفر خطرناکی به مناطق جنگی سوریه وعراق ومیان قوم ایزدیها گزارش تحقیقی کاملی برای کمسیون اورپا تهیه کرده و در ضمن تحقیق مشغول کمک به آوارگان است. 
او با همسرش نادر، جوان ایرانی که آرشتیکت است، زندگی به عشق و امید  می‌گذراند. ادل در سفر به پاریس، به دعوت دوستش سوزی به کنسرت گروه راک متال امریکایی در سالن باتکلان پاریس می‌رود و در آنجا در حمله تروریست‌های اسلامی کشته می‌شود . نادر که از کشته شدن زنش دگرگون و منقلب است در حین سفر  در قطار زنگی خود وادل وتمام حوادث را مرور می‌کند. و رمان، به زبان اول شخص بصورت سیال ذهن از زبان نادر نقل می شود. همانطور که قبلا اشاره شد نوشتن این رمان یک سال واندی طول کشید .هنگام نوشتن  آن از خود دور و در فضای اثیری رمان گم می‌شدم. 
هنگام سرودن و نوشتن  دیگر آثارم، چه شعر و چه رمان، چنین تجربه‌ای داشته‌ام. گاه روزها در فضا ودنیا آن به سر می بردم  با شخصیتهایی که آفریده بودم  می گریستم ، می خندیدم. سفر می کردم  و عاشق می شدم وزندگی می کردم . وضع وحال من هنگام نوشتن چنین است. من رمان را آفرینش زندگی  در جهان مجازی با کلمه  موازی وبرابر با زندگی وجهان حقیقی می دانم  و چون بنیاد آفرینش آن را بر اساس الهام  می دانم آن را با شعر یکی می‌دانم و تلاش نموده ام  با نزدیک نمودن این دو به هم، به  فرم وساختاری متفاوت به نام "رمان محض" برسم. من برخلاف نظر هایدگر که نهایت رمان را شعر دانسته است، معتقدم غایت  و پایان شعر، رمان است. 
اگر کمی در ادبیات گذشته تامل کنیم این حقیقت را خواهیم  یافت که در اکثر آثار کلاسیک ایران  شکل روایت بصورت منظوم وشعر بوده است. تلاش من نزدیک نمودن این دو در فرم وساختار متحول شده ومدرن  بود  که رمان ناب ایرانی  در  شکل و فضای حسی ومفهومی شکل  گیرد . من این ایده و منظورم را در رمان‌هایم قبلیم  مثل ( شکار آهوان به شامگاه ) ، ( رای ورعنا )، (دلباختگان بی نام شهر من . تجربه کرده ام ودر نجوای ناتمام ادل   به صورت    تکامل یافته ای  ارائه می دهم سرزمین من  وجهان از ترور با تفکر سیاه بسیار آسیب دیده . بعنوان یک نویسنده وشاعر و پژوهشگرموظف بودم که واکنش نشان دهم وبه تعهدم عمل  وآن را محکوم کنم   شب که برگشتم  تا دیرگاه بیش از پنجاه صفحه آن را نوشتم  و نوشتن آن ادامه داشت تا این که بعداز گذشت یک سال ونیم  آن را به پایان بردم  با رضایت وخرسندی که در دل وجانم نشسته بود . احساسم این بود وهست که سهم خودرا بعنوان یک نویسنده وشاعر  در مخالفت با جنگ و ترود ونژادپرستی که هستی جامعه بشری را در هر نقطه از جهان آزده کرده ادا کرده‌ام 
پس آن را نوشتم  تا عشق وزندگی را در برابر ترور قرار دهم . من در این رمان  با قرار دادن عشق که جوهر وحقیقت زندگی وحیات است  قلب سیاه تفکر ترور را هدف قرار داده ام  و آنها را دعوت به عشق ومهربانی و جهان بدور ازخشونت کرده‌ام. امیدوارم رمان من که ترجمه آن به زبان فرانسه شروع شده وبه دیگر زبانها هم ترجمه خواهد شد خوانده شود و پیام آن که مهربانی وعشق و دوستی وصلح  وهم گرایی و پیوند تمام انسانهای جهان است شنیده شود. تمام آرزوی من همین است. ایکاش همیشه در تمام روزگار دوستی وعشق باشد نه جنگ وترور. ایکاش. "

قسمتی از فصل 9 رمان

((تو مثل آفتاب همیشه بی دریغ بودی. من این را در زندگی کوتاه  مشترکمان یافتم. زندگی من وتو کنارهم  اگر چه کوتاه بود اما به اندازه عمر جهان ،  عشق و خاطره دارد. به برادرت آلفرد  هم گفتم. نمی توانم فراموشت کنم .غم نبودنت ، کشته شدنت بدست آنهایی که دوستشان داشتی  فرسوده ام کرده و از همه بدتر  غم بچه مان  که.  هنوز جنینی پنج ماهه بود و تو چقدر  از این که حامله بودی وبزودی مادر می شدی خوشحال بودی . دائم از اینکه مادر خواهی شد  وچطور  از  بچه ات مراقبت خواهی کرد و شیر  خواهی داد ، صحبت می کردی واز همان  روزی که  فهمیده بودی بارداری  علاقه و توجه ات را  به خیلی  ازمسائل و کارها  کم کرده وبیشتر در فکر بچه ات بودی  . هفته ای نبودی که با چند جلد کتاب تازه  در مورد  مادر وکودک وتغذیه کودک و... به خانه نیایی . سرانتخاب اسم بچه اگر پسر بود چه بگذاریم و دختر بود  چه؟ .هر شب کلی بحث داشتیم و تو هنوز به هیچ اسمی راضی نشده بودی و راضی نبودی که پزشکت  که کنترل دوره حاملگیت را داشت سونوگرافی کند و جنسیت بچه ات را که تازه شکل گرفته بود. برایت بگوید. می خواستی همانطور پوشیده بماند . برایت هیجان انگیز بود که بعد از زایمان بدانی که بچه ات پسر است ویا دختر  و من در این کار با تو هم عقیده و همراه بودم اما در انتخاب اسمها نه و مدام با هم کلنجار می رفتیم .بخصوص   حدود  هفت ویا هشت  شب پیش از کشته شدنت.  یعنی  درست   یک هفته  قبل از سفرت به پاریس  من   از سر شوخی و برای این که سر به سرت بگذارم . گفتم اگر بچه پسر باشد اسمش را می گذارم قوچی.( قوچعلی) تو پرسیدی قوچی ( قوچعلی) یعنی چی ، معنیش چیه ؟ . وقتی معنی کردم  وگفتم یعنی گوسفند ویا بزشاخدار جنگی علی و خندیدم   با بالش بر سر و روی من کوبیدی و در آخر خنده های زیبای تو بود و شادی وبوسه های من . هنوز صدای خنده هایت در گوشم  است وانعکاس دارد . ای کاش به پاریس نمی رفتی . ای کاش آن روز صبح  بیدارت نمی کردم و تو از قطار می ماندی  . پیکرت  را میان کشته های  سالن در ردیف دوم  یافتند ...  سه گلوله  به سینه وشکمت خورده بود . یکی از گلوله ها که شکمت را شکافته بود  بچه مان را هم کشته بود . تو دستت را  از درد  وشاید برای محافظت از بچه ات  . روی شکمت  گذاشته بودی ودهانت باز وشکفته مانده بود. انگار موسیقی زندگیت با خاموشی ضربان قلبت تمام نشده بود وتو هنوز موسیقی زندگیت را  لالائیت را برای بچه ات می خواندی . لالایی کشته باتکلان را . اما نمی دانم. بچه مان  که در شکمت همراه تو کشته شد . این  لالایی ونجوای تو را شنید، می شنود یا نه؟  نجوای تو را که ناتمام ماند.
پیکرت را به مونت پرو بردم. دوستانت اعتراض داشتند. می‌خواستند تو را در قبرستان زادگاهت کلرامونت فران کنار مارگریت  دوست و همکلاسی دوره دبیرستانت دفن کنند. اما قبول نکردم . چون می خواستم تورا همان جا  نزدیک  دهکده زیر درخت شن کنار جاده رو به دره  به خاک بسپارم ولی پدر بزرگت راضی نشد . یعنی اجازه چنین کاری را نداشتیم . ناگزیر تورا در قبرستان مونت پرو در جایی که رو به دره است دفن کردیم  و پدر بزرگت بر بالای قبرت درخت شنی کاشته که سایه‌بان قبر توست.


خواب و باران
در خواب بودم، باران آمد
بارانی تند و سرد
برگها ریختند، پرنده‌ها گریختند
سنگفرش خیس کوچه
صدای قدمهایی را شنید
که باران را صدا می‌زد
یکی می رفت
یکی می‌گفت: خدا حافظ
باران بود و برگ

تمام شب باران  بی‌قرار بود
صبح بر آستانه در
دستمالی بود با شاخه میخکی سرخ
وعطر نفس‌هایی
                   که هنوز می‌وزید
باورت هست؟
که همیشه به یادت خواهم بود
 خدا حافظ.
برای چی؟ کجا می‌روی؟
در خواب‌ها و روزهای من
همیشه همه می روند
باران می بارد
بارانی سرد و تند
چشمهایم خیس می‌شوند

اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
www.yourdshah.com


هیچ نظری موجود نیست: