شاهدی برای عزت
فاتحان تاریخ را مینویسند
اما شاهدان از راه میرسند
با چشمهای نافذشان
که همه چیز را دیدهاند.
میخواهم بدانم چه گذشت
در هفده دیماه شصت
ساعت یکونیم بعدازظهر
در زندان اوین
بند دویستوچهلوشش
اتاق شمارهی شش
وقتی راحلهی پاسدار
از بلندگو گفت:
"عزت طبائیان با کلیهی وسائل!
عزت طبائیان با کلیهی وسائل!"
در هفده دیماه شصت
ساعت یکونیم بعدازظهر
در زندان اوین
بند دویستوچهلوشش
اتاق شمارهی شش
وقتی راحلهی پاسدار
از بلندگو گفت:
"عزت طبائیان با کلیهی وسائل!
عزت طبائیان با کلیهی وسائل!"
کیسهی تهیاش را برداشت
و کنار در اتاق ایستاد.
همان پیراهن چارخانه را به تن داشت
که در سحرگاه بیستونه شهریور,
وقتی مرا در بستر تنها گذاشت
تا سر قراری رود
و دیگر بازنگشت.
و کنار در اتاق ایستاد.
همان پیراهن چارخانه را به تن داشت
که در سحرگاه بیستونه شهریور,
وقتی مرا در بستر تنها گذاشت
تا سر قراری رود
و دیگر بازنگشت.
سی زن گریان
گردش حلقه زدند
و همراه با پروین خواندند:
"امشب شوری در سر دارم..."
آنگاه او گفت:
"آوازتان را خواندید
و اشکتان را ریختید
میشود حالا بخاطر من
شعر"شرشر" رابخوانید؟"
گردش حلقه زدند
و همراه با پروین خواندند:
"امشب شوری در سر دارم..."
آنگاه او گفت:
"آوازتان را خواندید
و اشکتان را ریختید
میشود حالا بخاطر من
شعر"شرشر" رابخوانید؟"
اشکها با لبخندها درآمیخت
و همه با هم دستزنان
ترانهی "بچهی بد" را دم گرفتند
که با این بند آغاز میشد:
"یک روز بچهای دیدم
سر دو پایم خشکیدم
کاسهی سوپ را سر میکشید:
فرت, فرت"
و با این بند پایان مییافت:
"یک شب از خواب پریدم
شتر دیدم, نترسیدم
ولی تو جام باران آمد:
شر, شر."
و همه با هم دستزنان
ترانهی "بچهی بد" را دم گرفتند
که با این بند آغاز میشد:
"یک روز بچهای دیدم
سر دو پایم خشکیدم
کاسهی سوپ را سر میکشید:
فرت, فرت"
و با این بند پایان مییافت:
"یک شب از خواب پریدم
شتر دیدم, نترسیدم
ولی تو جام باران آمد:
شر, شر."
پس همبندان تا در بند
"بچهی بد" را بدرقه کردند
و او به سوی قتلگاهش رفت.
"بچهی بد" را بدرقه کردند
و او به سوی قتلگاهش رفت.
در ساعت هفت شب
صدای رگبار گلوله
از سوی تپهها برخاست
چونان فروریختن بار آهنی.
آنگاه همبندان در خالی اتاق
صدای تکتیرها را شمردند
که از پنجاه درگذشت
و هایهای گریستند.
صدای رگبار گلوله
از سوی تپهها برخاست
چونان فروریختن بار آهنی.
آنگاه همبندان در خالی اتاق
صدای تکتیرها را شمردند
که از پنجاه درگذشت
و هایهای گریستند.
عزت خوب من!
برخیز! برخیز!
از گورستان کافران برخیز!
شاهدی از راه رسیده
میترای چشمآبی
که آخرین نگاهها و واژهها
بوسهها و قدمهایت را
چونان کوزهی شهدی
بر دوش دارد.
برخیز! برخیز!
شاهدان تاریخ را مینویسند.
فاتحان, نه!
شاهدان تاریخ را مینویسند.
برخیز! برخیز!
از گورستان کافران برخیز!
شاهدی از راه رسیده
میترای چشمآبی
که آخرین نگاهها و واژهها
بوسهها و قدمهایت را
چونان کوزهی شهدی
بر دوش دارد.
برخیز! برخیز!
شاهدان تاریخ را مینویسند.
فاتحان, نه!
شاهدان تاریخ را مینویسند.
یازدهم ژوئن دوهزاروبیست
A Witness for Ezzat
By Majid Naficy
The victors write history
But the witnesses arrive
With their piercing eyes
Which have seen everything.
I want to know what happened
On January 7, 1982
Half past one in the afternoon
In Evin Prison
Ward 246
Room #6
When Raheleh, the Islamic guard
Paged:
“Ezzat Tabaian with all of her belongings!
Ezzat Tabaian with all of her belongings!”
Ezzat took her empty bag
And stood at the door of the room.
She wore the same checkered shirt
Which she had at the dawn of September 19, 1981
When she left me alone in bed
To go for a meeting
And then never returned.
Thirty weeping women circled around her
And sang with Parvin:
“Tonight I have a passion...”
Then Ezzat said:
“You sang your song
And shed your tears.
Could you now for my sake
Sing the “Whiz Whiz” Rhyme?”
Tears mingled with smiles.
They all clapped
And sang the “Bad Kid” Rhyme
Which starts with this stanza:
“One day I saw a kid
And was stunned on the spot.
She gulped down a bowl of soup:
Gulp, gulp”
And ended with this stanza:
“One night I woke suddenly
I saw a camel but was not scared
Yet it rained in my bed:
Whiz, whiz.”
Then the cellmates walked with the “bad kid”
To the door of the ward
And she went toward the field of her execution.
At seven o’clock in the evening
A barrage of bullets was heard
From the hills behind the Prison
Like the dropping of a load of iron.
Then the cellmates in the emptyness of their room
Counted the number of single shots
Which exceeded fifty.
They sobbed loudly.
My good Ezzat!
Get up! Get up!
Get up from the Cemetery of the Infidels!
A witness has arrived
Mitra, the Blue-Eyed,
Who carries your last gazes and words,
Kisses and steps
Like a jug of honey
On her shoulder.
Get up! Get up!
The witnesses write history.
The victors, no!
The witnesses write history.
June 11, 2020
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر