This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۹

عالم خانم، داستان کوتاه، اثر فریبرز فرشیم

عالم خانم
داستان کوتاه، فریبرز فرشیم
عالم خانم زن کوچک ظریف‌اندامی بود که سایه‌ی شاید پیری بر گوشه‌ی چشمانش نشسته بود. حدود پنجاه-شصت ساله، که همه «عمه خانم» و، گاهی به ندرت، «عالم خانم» صدایش می‌کردند. شلوار مشکی گشاد امپرمآبل، کت مشکی گشاد با جیب‌های گشادترش، جوراب مشکی و گالش مشکی کوچک توسرخ، چادری مشکی و چارقدی سپید که زیر چادر به سر داشت و با سنجاقی در بیخ گلو محکم چفت شده بود تا مبادا نامحرمی گلویش را، گلوی زن را، ببیند و بر ابروی کائنات اخم افتد؛ این‌ها از عالم خانم چهره‌ی خاصی ساخته بود. اما سیاهی لباس او بخت سیاه عالم خانم را هم رقم زده بود.
عالم خانم
        حیاط درندشت خانه‌ی عمو، آقاکوچک، در ضلع شرقی با در چوبی توسی رنگ نسبتاً کوتاه و باریکی به حیاط درندشت‌تر خانه‌ی آقابزرگ در ضلع غربی مرتبط می‌شد. این در، زمانی که بدبختی می‌رفت تا دامن سُروراَعظَم خانم، دختر آقا بزرگ، را بگیرد، با پناهنده شدن دختر به عمو، مدت‌ها بسته بود؛ اما بعد از این که سیه‌روزی، سرانجام به زور فحاشی، کتک و فقر از راه رسیده بود و آتش‌اش جوانی زن را سوزانده بود و خاکسترش خانه‌ی بختِ برگشته‌ی او را پوشانده بود، کدورت‌ها از میان رفته بود؛ در دوباره باز شده بود و رفت و آمدهای گذشته جانی تازه گرفته بود. از همین در بود که عالم خانم دوباره هرروز وارد می‌شد.
     عالم خانم زن کوچک ظریف‌اندامی بود که سایه‌ی شاید پیری بر گوشه‌ی چشمانش نشسته بود. حدود پنجاه-شصت ساله، که همه «عمه خانم» و، گاهی به ندرت، «عالم خانم» صدایش می‌کردند. شلوار مشکی گشاد امپرمآبل، کت مشکی گشاد با جیب‌های گشادترش، جوراب مشکی و گالش مشکی کوچک توسرخ، چادری مشکی و چارقدی سپید که زیر چادر به سر داشت و با سنجاقی در بیخ گلو محکم چفت شده بود تا مبادا نامحرمی گلویش را، گلوی زن را، ببیند و بر ابروی کائنات اخم افتد؛ این‌ها از عالم خانم چهره‌ی خاصی ساخته بود. اما سیاهی لباس او بخت سیاه عالم خانم را هم رقم زده بود.
      زن مهربان و گاه لجوج، آماج بی‌مهری خانواده بود. در جوانی، در سن دوازده سیزده سالگی او را بر سر سفره‌ی عقد مردی نشانده بودند که همسن و سال پدرش و شاید پدربزرگش بود. دخترک که حسابی در همان شب اول ترسیده بود، با جیغ و فریاد از پنجره‌ی اتاق خارج شده بود و به منزل آقاکوچک پناه برده بود و هرگز حاضر نشده بود تن به بستر آن پیرمرد بدهد. معنای شوهرداری را نه می‌دانست و نه می‌توانست بفهمد، از خانه‌داری و آشپزی سر در نمی‌آورد. عالم کودکی هنوز عالم عواطف و خیالات او بود. دو ماه بعد از عقد، بدون این که تمکین کرده‌ باشد، از شوهر جدایش کرده بودند و او، که اکنون می‌گفتند "بوزده" شده، می‌بایست دور از منزل، باقی عمر را صرف خواندن قرآن و مکتب و مسجد کند. بعدها هرجا که پایش می‌افتاد در روضه و ختم و چهله و این جور جاها حاضر می‌شد؛ با دادن چای به عزاداران و مهمان‌ها یا مسجدیان و گاه جزوه‌گردانی، اندک انعامی می‌گرفت و خرج زندگی محقرش را در منزل برادران ناتنی در می‌آورد. از همین طریق بود که گاه مشکلات دیگران را هم، اگر می‌توانست، با زبان چرب و نرم و اکنون زنانه‌ی خودش، و انبوهی از ثناگویی و ذکر مکرر تکه پاره‌هایی از آیات و ادعیه حل می‌کرد. آجیل مشکل‌گشا و شکرپنیر همیشه از همین جاها توی جیب‌های بزرگ کتش جمع و صرف یافتن دوستان و خوشحال کردن کودکان و بچه‌ها می‌شد. زنان اهل محل و بروبچه‌های توی کوچه هیچ‌کدام از جیب‌های پرمحبت و شیرین عمه خانم بی‌نصیب نمانده بودند، مخصوصاَ نوه‌های متعدد آقابزرگ.  
      عالم خاصی داشت عالم خانم. تعدادی از دندان‌هایش در اثر خوردن شیرینی و آبنات قیچی، در سی چهل سالگی به‌تمامی خراب و کشیده شده بود و باقی مانده‌ی ردیف پایین را هم خودش گفته بود بکِشند تا آرواره‌ مناسب دندان‌های مصنوعی سپید و زیبایی شوند. دندان‌ها را که برمی‌داشت لب پایین روی آرواره‌ی پایین می‌نشست و در دهان پس می‌رفت. وقتی خودش را توی آینه‌ی دستی کوچکش نگاه می‌کرد و دندان‌ها را بعد از شست‌وشو سر جایش می گذاشت، لب‌های نازک و ظریفش زیبا می‌نمود و چشمانی روشن با حلقه‌ای به رنگ سبز یشمی به دور مردمک خندانش، در پس عینکی گرد با قاب قهوه‌ای، از او زنی مهربان‌تر و تیزهوش و گاهی هم حتی پرنشاط به نمایش می‌گذاشت و این نشاط زمانی بیش‌تر خودش را نشان می‌داد که چارقد سپیدش را پنهانی باز می‌کرد و ناگهان دو دسته کلفت موی بافته به صورت دم اسب‌ در دو سوی گوش‌های کوچک و ظریفش نمایان می‌گشت. جالب‌تر این که نوک موها را گاه با کش‌ یا روبان پاپیونی رنگارنگ می‌بست. عالم خانم بدون چادر و چارقد حتی مادری زیبا و هنوز جوان بود برای بچه‌ها که بسیار دوست داشتنی هم بود. در عوض لباسش را که به تن می‌کرد، جیب‌های ورقلنبیده‌اش، مخصوصاً دنباله‌ی سپید حلقه یاسین، که خودش «قَلِ یاسین» می‌گفت، موجودی از او ساخته بود که هم مضحک و هم دوست داشتنی می‌نمود. 
*
     از در که وارد می‌شد، معمولاً طول حیات را از غرب به شرق در طول ضلع شمالی حیاط، آرام، طی می‌کرد، از جلوی ردیف اتاق‌ها می‌گذشت و در برابر راهرو، میان دو اتاق آخر، از چند پله بالا می‌رفت؛ وارد راهروی گل و گشاد اتاق‌مانندی می‌شد و بعد می‌پیچید دست راست توی اتاق و، بسته به زمان و افق روز، یا می‌نشست قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواند، به عربی، و البته با معانی فارسی‌، گاه گلستانی باز می‌کرد و حکایتی از آن را می‌خواند و یا رادیو را می‌گرفت و اخباری گوش می‌داد. جالب این بود که هر از گاهی پیچ رادیوی قدیمی را روی موج کوتاه می‌گرداند: "این صدای عراق است، برنامه‌های ما را همه روزه از ساعت چهارده به وقت تهران، روی موج کوتاه و ..." برنامه‌ها را با دقت گوش می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم روزنامه را می‌گذاشت در برابرش و برخی از خبرهایش را، از جمله اخبار سیاسی‌اش را با دقتی که برای بچه‌ها عجیب می‌نمود، می‌خواند. اسم آقای خمینی را هم عمه خانم بود که گاهی توی خانه به کار می‌برد، ولی کسی گوشش بدهکار نبود جز آقابزرگ که بدون این که سرش را از روی کاغذ بردارد از بالای عینک ذره بینی سیاه و از زیر ابروهای سفید پرپشت با چهره‌ای مصدقی‌وار او را خیره نگاه، و سکوت اختیار می‌کرد. عالم خانم بفهمی نفهمی کله‌اش بوی قورمه‌سبزی می‌داد و گاهی حرف‌هایی می‌زد که آقا بزرگ را به شدت متعجب و ناراحت می‌کرد.
*
     اما گاه ماجرا طور دیگری بود.
بعد از ظهرهای دنج و خلوت تابستان، زمانی که گرما و ترید آبگوشت و اشکنه، یا کتلت‌ها و کوفته شامی‌های فراوان و درشت، بزرگ‌ترها را گیج خواب می‌کرد و هرکدام در جایی خروپف کنان وا‌می‌رفتند، بچه‌ها به سمت در توسی راه می‌افتادند و چند ده متری جلوتر، قبل از این که از در و از حیاط خارج شوند و به حیاط آقاکوچک در آیند، در سمت راست رو به روی حوض کوچک مربع‌شکل، به عمق حدود یک متر و نیم، روی پله‌ها و یا توی باغچه می‌نشستند و بازی‌های خودشان را می‌کردند.
     تابستان‌ها درختِ گوجه‌ی کنار حوض کولاک می‌کرد، با شاخ و برگ فراوان و گوجه‌هایی هر کدام به اندازه‌ی یک گردوی درشت، قرمز رنگ؛ آب دهان را از چند متری طوری راه می‌انداختند که دست کم بچه‌ها نمی‌توانستند جلوی خودشان را بگیرند و تا دو-سه تایی نکنند و نخورند، و به همین دلیل شاتالاپ توی حوض نیفتند، دست از شیطنت بر نمی‌داشتند. در کنار حوض، علاوه بر گوجه‌، شمشادهای بلندی هم روییده بود که تقریباً مثل دیوار کوتاهی به ارتفاع حدود یک متر و نیم، بخشی از سیمای این سوی حیاط را از آن سو جدا و پنهان می‌کرد. می‌شد در پس این دیوار کوتاه سبز و زنده، با طبیعت اخت‌تر بود و هرکاری کرد بدون این که کسی دست‌کم تا یک-دو ساعتی، بویی ببرد.
*
     سرور اعظم خانم داده بود بنّای درستکار محله که آقا بزرگ با تلفظ مسخره‌ی کلمه‌ی "مهندس"، به قصد مزاح، "مُؤَنِّس‌"اش می‌خواند و همزمان دودی خوشبو از دهان خارج می‌کرد، در مقابل حوض، یک اتاق جدید بزرگ و یک انباری بزرگ هم در زیرش بسازد. بالا اتاق مهمانی بود و پایین انباری مخصوصِ تختخواب‌ها و رختخواب‌های تابستانی بود که همه‌ی روی تخت‌ها پهن بودند. اینجا دنج‌ترین جای خانه بود برای بچه‌ها که هم بازی کنند و هم مزاحم کسی نشوند و رفت و آمدها را هم زیر نظر بگیرند.
*
     در همین بعد از ظهرهای خوش‌خواب و رنگارنگ بود که عالم خانم فرز و چابک، با گونه‌های گوشتالود و گُل افتاده، تند تند به طرف حوض و فضای دنج پشت آن می‌رفت، چارقد و هرچه را که بر بدن داشت بیرون می‌آورد و ابتدا کنار پاشویه می‌نشست و بعد، آهسته، به قصد خنک کردن خویش، به بهانه‌‌ی غسل، تن را به آبی می‌داد که، نه چندان تمیز، اما جاری و کیف‌آور بود.
     در این جور وقت‌ها بچه‌های شیطان در همان زیرزمین پشت پنجره و رختخواب‌ها جمع می‌شدند و با نخستین تجربیات شادی‌آور مبهم و خواستنیِ زندگی در هم می‌آمیختند. گاه لباس‌های خود را در می‌آورند و عالم خانم می‌شدند و گاه به هم نگاه می‌کردند و با دستی که جلوی دهان ‌گرفته بودند از خنده ریسه می‌رفتند. عالم خانم، بدون که خود بداند، با لطف بدنی ساده و زیبا، به بچه‌های خانه آموزشی از جنس دیگر می‌داد که در سایر مواقع برای آنان غیرقابل فهم بود. بچه‌ها گاهی داستان را به گوش بچه‌های بزرگ‌تر خانه و بچه‌های همسایه هم می‌رساندند و مایه‌ی گردش داستان میان خود می‌شدند.
*
     رحمت‌الله که پشت لب‌هایش اندکی سبز شده بود، با اشتیاق و چشم‌های گرد شده به ماجرا گوش داده بود و حتی یک بار هم رفته بود توی زیرزمین تا با چشم‌های خودش عالم خانم را در عالم رؤیایی خودش‌ به هنگام غسل ببیند. و همه چیز را دیده بود.
     روز بعد، رحمت‌الله، از قبل، در سوی دیگر شمشادها پنهان شده بود. عالم خانم آمده بود، او را ندیده بود، پوشش کنده بود، و در آب رفته بود. رحمت‌الله ابتدا ترسیده بود و تردید کرده بود. اما کمی بعد بر خود مسلط شده بود، لباس در آورده بود و آهسته، از پشت سر عالم خانم، درون آب خزیده بود. بچه‌ها در زیرزمین شاهد ماجرا بودند، یکی-دو تا سکوت کرده بودند و یکی-دو تا دست به دهان ریسه می‌‌رفتند. رحمت‌الله عالم خانم را محکم در بغل گرفته بود. عالم خانم، در سکوت، بعد از چند تکان و تقلای بی‌رمق، به قصد رها کردن خویش، به میل طبیعت لببیکی جانانه گفته بود و خود را رها کرده، تن به قضا داده بود تا انسان بودنش را به یاد آورد و اندکی از آنچه را که سالیان دراز از دست داده بود احیا کند، با دردی شادی آور، گویی به یاد ‌آورده بود هجاهای مترنم و موزون و مُقطَّع را:

وَ یَطُوفُ عَلَیهِم ... وِلْدانٌ مُخَلَّدُون .... إِذا رَأَیتَهُم حَسِبتَهُم .... لؤلؤاً مَنثُورا. فی‏ سِدرٍ مَخضُود،... وَ طَلحٍ مَنضُود، ... وَ ظِلٍّ مَمدُود،... وَ ماءٍ مَسكُوب ... وَ فاكِهَةٍ كَثیرَة ،... لامَقطُوعَة...  وَ لامَمنُوعَة ...لامَقطُوعَة... لامَقطُوعَة، ...
*
چند روز بعد بود که عالم خانم دستی توی جیب گشادش کرده بود و، ضمن دادن نقل و شکر پنیر به فضل‌الله، برادر رحمت، پرسیده بود: "فضلی جون، رحمت‌ کجاست؟ این‌ها رَم بده به اون، این یه‌تومنی رَم بده به‌‌ش بگو واسه‌م یه کانادا بخره." فضلی خوراکی‌ها و پول را گرفته بود و گفته بود: "چشم عمه خانوم." و خوشحال هر دو جدا شده بودند.
      عمه‌خانم، در راه که باز می‌گشت، زیر لب می‌خواند: "و دورشون پسرا .... مى‏گردن، همیشه... اگه اونا رو ببینى، ... انگار مروارید پخش کرده‌ن... زیر درخت سدر بی‌خار... و درخت موز با میوه‌های فراوون، چینده شده... زیر یه سایه‌‌ی دائمی... و آبی که دائم جاری‌یه... و میوه‌های فت و فراوون... همیشه،  همیشه،  همیشه!"

فریبرز فرشیم



هیچ نظری موجود نیست: