This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۹

کلاس آندرشون - 1937-2019، شاعرِ هم‌آوازِ بینوایان و مبارزان راهِ بی‌کناره‌‌ی عشق و آزادی، تفسیر و ترجمه اسد رخساریان


کلاس آندرشون، شاعر، روان‌پزشک و سیاستمدار است و نیز یک پیانیست ماهر. ریشه‌ی فنلاندی دارد و مانند دیگر ریشه‌های فنلاندی در ادبیات سوئد استوار است و پُر بار. زبانش مانند چشمه‌ساری از درون و از مغز اشیاء و پدیده‌ها بیرون می‌ریزد و اشیاء و پدیده‌ها در زبان او به واژه‌ها بدل می‌شوند. صراحت در بیان و شهامت در تصویرکردن واقعیت‌ها سرشتِ طبیعی او است.

کلاس آندرشون-  1937-2019
شاعرِ هم‌آوازِ بینوایان و مبارزانِ راهِ بی‌کناره‌‌ی عشق و آزادی

تفسیر و ترجمه اشعار از اسد رخساریان

"شعر کلاس آندرشون" طنینِ مداوم زنگِ حادثه است. اخطارِ حادثه نیست، زیرا دیری‌ست، آنچه که نمی‌بایست، روی داده است و زندگی در جهان معاصر نمادهای گوناگون آن است. شعر او از این نمادها پرده برمی‌دارد یا آن‌ها را تصویر می‌کند و به نمایش می‌گذارد. چنان که انسان در شعرِ او، خود را در جهان ناباورانه‌ای می‌یابد که پیش از این "فرانتس کافکا" یا "جورج اورول" پیدایشِ آن را در نوشته‌های خود پیش‌بینی کرده بوده‌اند. امّا در اشعار او چیزی پیش‌بینی نمی‌شود. او با پیش‌بینی‌شده‌هایی حقیقت‌یافته در قلمرو هستیِ اجتماعی سر و کار دارد؛ مانندِ اختناقِ عریان، با پنبه سربُریدن در شولای رنگین دموکراسی، نیز با زمینه‌ها و پی‌آمدهای اطاعتِ کورکورانه، یا با بی‌پناهی انسان و شکنجه‌ای که انسان در زندگیِ روزمرّه‌اش به آن خو گرفته است.

"گمان مبر که جلّاد با قربانی سخن می‌گوید
گلوله‌ها با هم مشاجره ‌می‌کنند
طنابِ دار گریه می‌کند
گمان می‌کنی قرص‌های خواب آه می‌کشند
گمان می‌کنی
این آدمی‌ست که نتیجه‌ی قطعی را اعلام می‌دارد؟
وقتی که موش‌ها زبانش را جویده‌اند!
گمان می‌کنی سیمِ خاردار بدل به سیمِ ساز خواهد شد؟
گمان مبر که در سکوت حادثه‌ای روی خواهد داد
جز سکوت سکوت‌ها!"             
                                "در باره‌ی سکوت"

او شاعر، روان‌پزشک و سیاستمدار است و نیز یک پیانیست ماهر. ریشه‌ی فنلاندی دارد و مانند دیگر ریشه‌های فنلاندی در ادبیات سوئد استوار است و پُر بار. زبانش مانند چشمه‌ساری از درون و از مغز اشیاء و پدیده‌ها بیرون می‌ریزد و اشیاء و پدیده‌ها در زبان او به واژه‌ها بدل می‌شوند. صراحت در بیان و شهامت در تصویرکردن واقعیت‌ها سرشتِ طبیعی او است. در زمینه‌ی تفکّر ادبی از چنان بینشِ ژرف و نگران‌کننده‌ای برخوردار است که می‌توان او را "کافکا"یی دیگر نامید. "کافکا"یی اسکاندیناویایی که نه مهجوب است و نه می‌ترسد. در آینه‌ی شعرِ او دنیای وحشتناکی را می‌ببینیم که در آن زندگی می‌کنیم. در این آینه انسانی هستیم که در بی‌خبری زیرِ آوارِ هزاران دلهره و دغدغه، احساس و روحمان را با خود بیگانه می‌یابیم. یا در خویشتنِ خویش با احساس و روحمان به جدال برمی‌خیزیم. یا از موجِ ویران‌کننده‌ای که تنهایی در هستیِ‌مان برمی‌انگیزد، به دیوانگی و سیاه‌مستی و خشونت روی می‌آوریم. انسانِ شعر "کلاس ‌آندرشون" در لبه‌ی پرتگاه قرار دارد. این پرتگاه بستر زایشِ او می­باشد. جهان، تدارکی برای او ندیده است. آنچه از پیش آماده کرده‌­اند، بساط برده‌داری است. در این بساط همه‌ی اسباب و ابزار فریب و اغوا و سفاهت و دیوانگی چیده شده است. شاید این همه بتواند از " تو" غولی بسازد. شاید هم به آسانی "تو" را به برد‌‌گی بکشاند.  "تو" بی‌آنکه خواسته باشی، بی‌آنکه حتّی خبری داشته باشی، در یک مهمانی که همه‌ی باشندگانش نقاب به چهره زده‌اند، وارد شده‌ای. کم‌‌کم می‌فهمی که با انگیزه‌های جنگ و خونریزی و تفرعن و نفرت سر وُ کار داری. این‌ها بینش و نگاهِ تو را شکل خواهند داد. در این حال، در این لحظا‌‌تِ سرنوشت‌ساز، سئوا‌‌ل "تو" از خودت وحشتناک خواهد بود. چه خواهی کرد؟ چگونه می‌توانی در میان قدّاره‌بندانی که تشنه‌ی خونت هستند، مانند انسان زندگی کنی؟ در وضعیّتِ وخیمی به سر می‌بریم! این وضعیّت در شعرِ "وقتی که خوکی ماغ می‌کشد!" بیرحمانه تصویر شده است!

"گربه با پرنده‌ای در دهانش به درون می‌آید
امریکا با آسیا در دهانش، در دریا غرق می‌شود
مرد سیاه در افریقا د‌یگ بزرگ آشش را گرم می کند
شمال، یخبندانی آغشته به چربی است
با خوکچه‌ایی صورتی رنگ.
هر بار که خوکی ماغ می‌کشد
یک هندی، یک چینی، یک افریقایی زاده می شود
با کارد غذاخوری در میان دندان‌ها."
                                                "وقتی که خوکی ماغ می‌کشد!"

از پدرانِ روحانی می‌شنوی که جهان را خدا آفرید و همه‌ی سرمایه‌های روی زمین در یدِ قدرت او است. امّا همین که چشم باز می‌کنی خود را با هزاران خدای زمینی - یکی ار دیگری خونخوارتر- رودررو می‌یابی. جهان و تمام سرمایه‌های زمینی در اختیار آن‌ها است. و به همین دلیل است که:

"ما کابوسِ مشترکی را خواب می‌بینیم
ما از فریادی مشترک بیدار می‌شویم
فریاد ادامه می‌یابد
حتّی زما‌نی که کابوس رفته است."                                      
                                                    "وضعیّت"
                                                              
شعر او مکاشفه‌ی انسانِ فاقد قدرت و ثروت با خویشتن خویش است. دنیایی که او در آن به سر می‌برِد، در یک سویش سرمایه روی سرمایه و رفاه و آسایش انباشته و در سوی دیگرش، فقر و زائده‌های هراس‌انگیز و دیوانه‌کننده‌ی آن. این‌‌ پدیده‌ها  به شعرهای او جسمانیّت می‌دهند. و نوری که بر هر کدام از پدیده‌های یاد‌شده می‌تاباند، درخششِ آذرخش را در تاریکخانه‌‌ای که در آن اسکلت‌های پوسیده‌ای را روی هم ریخته‌‌اند، تداعی می‌کند. جایی که هر اسکلتی شناسنامه و نام ونشانی دارد. این اسکلت‌ها باقی‌مانده‌ی جنگ دوّم جهانی،  یادبودهای روزگاران در فقر سپری‌شده‌ و شونده‌ی تبارهای گوناگونِ انسانی در جهانِ سوّمِ حواشی کشورهای ثروتمند اروپایی و جهان سوّمِ فراگسترِ کشورهای آسیایی و آفریقایی است.

"حلقه‌ی رنجی از میان جهان در گذر است
حلقه‌ی رنجی از میان قلبِ ما در گذر است
اختناق را نمی‌‌توان با توسّلِ به گل‌ها
از میان برداشت."                                                
                                           "وضعیّت"

و در این وضعیّت ما را چه می‌شود؟ با تکرارِ همیشه‌همانِ تراژدی دهشتنا‌کِ زیستن در جهانی سراپا ستم و نابرابری و اشک و آه و گرسنگی و جنگ و ....
"ما به خاطر یک‌دیگر در وحشتیم
ما جیغ می‌کشیم در لحظه‌‌ی دیدار
و هیچ کس نمی‌داند
در دیدارِ بعدی چه می‌تواند کرد."                                       
                                              "وضعیّت"

در شعرِ "هم‌‌اتاقی‌ها" بیشتر منشورهای فکری و بینشی این شاعرِ هم‌آوازِ بینوایان و مبارزان راهِ بی‌کناره‌‌ی عشق و آزادی به تصویر کشیده شده است.

هم‌اتاقی‌ها

اولّی تبدیل به جارو‌‌برقی شده بود.
دوّمی به شکلِ بچّه‌‌ها درآمده بود.
سوّمی در تنهایی خود‌‌‌‌‌‌‌‌زنی کرده بود.
گریه‌های چهارمی، مانعِ خوابِ سه‌‌تای بقیّه بود.

پنجمی در ردیف قربانیانِ رادیو آکتیو قرار داشت.
ششمی شکمِش از موش‌‌ها پُر بود.
هفتمی کمونیست بود و در تعقیب به سر می‌‌بُرد.
گریه‌های هشتمی مانعِ خوابِ هفت‌‌تای بقیّه بود.

نهمی ادّعا می‌‌‌کرد، آدمی بی‌‌گناه را کُشته است.
دهمی پیامبروار از انهدامِ زمین خبر می‌‌داد.
یازدهمی از سرِ دلسوزی بچّه‌‌ی خود را خفه کرده بود.
گریه‌‌های دوازدهمی مانعِ خوابِ یازده‌‌تای بقیّه بود.

انسانی که وقفِ اشیاء شد
انسانی که دوباره کودک شد
فرزانه‌‌ای که رادیو آکتیو سوزاند‌‌ش
آن که دانست حادثه دارد اخطار می‌‌شود
پیشگویی که بچّه‌ی خود را خفه کرد
آن که گریه می‌کرد و مانعِ خوابِ دوستانش بود.
 
واپسین دانۀ برف*
  
صورتت سرشار زندگی‌ست، وقتی که می‌خندی.
روح تو بسی زیباست، وقتی که حرف میزنی.
عشق تو بسی پاک است، وقتی که عشق می‌ورزی.

خسته از کار روزانه به خواب می‌روی.
خستگی و خواب دلیل بیدار ماندن من است.
کودکمان در خواب از پیِ بازی روزانه لبخند میزند.

تو می‌گویی چیزی میان انسان‌ها از بین رفته است.
تو می‌گویی: آبِ حیات آلوده‌ی سم است.
تو می‌گویی چیز دیگری بایست باشد
به جای وحشت و نفرت
به جای وحشت و نفرت.

آنها ما را نتوانسته‌اند بشکنند.
تو تنها نیستی.
آنجا که دو تنها یافت می‌شود
تنهایی نیز فاقد معناست.

تو چه می‌گویی
که نفرت بی‌منظور شک است،
که رنج بی‌هدف پوچ‌بودن است،
که عشق بی‌فردا نا‌‌امیدی است.
***
کسی آشیان پرندگان را تمیز کرده است.
واپسین دانه‌ی برف می‌گوید:
آی دست من دست او را دریاب!

که آغاز به زندگی آغازه‌ی مرگ است.
مرگ که در هر چیز بالنده‌­ای جاری است
و زندگی با آن گمانی بیش نیست.

ما کابوس مشترکی را خواب می‌بینیم.
ما از فریادی مشترک بیدار می‌شویم.
فریاد ادامه می‌یابد
حتّی زمانی که کابوس رفته است.
***
دیوانه‌کردن انسان بسی ساده است؛
همه چیز او را از او بگیر
و ببین که چه حالِ عجیبی به او دست خواهد داد.
***
ما به خاطر هم در وحشتیم.
ما جیغ می‌کشیم وقتی که دیدار می‌کنیم،
آدمی نمی‌داند که در دیدار بعدی چه می‌تواند کرد.
***
با کلماتت همدرد باش
زمانی که برای نابینایی حرف میزنی.
چقدر صورت او زیباست
زمانی که به تو گوش میدهد.

با کلماتت همدرد باش
زمانی که با ناشنوایی حرف میزنی.
چقدر ساکت شد فضا
زمانی که او از گریستن باز ماند.
                                        

انتقاد از شعر و شاعران
 بخش­‌هایی از این شعر در برگردان کنار گذاشته شده است. مترجم



"آزادی
نمی­توان گفت آزادی است
وقتی که مانع آزادی دیگری شود.  
                                                      
"آزادی شعر
گویا به خاطر نیازی است."

در آن کلام ساده                         
برده بر ارباب حکم میراند
نادار بر دارا
سگ بر صاحبش
محکوم به مرگ بر قاضی
شعر شکلی‌ست از دروغ
که از واقعیّت می‌گریزد
تا از آنچه غیرِواقعی‌ست
چیزی فراواقعی پدید آرد.

شعر را خوردن نمی‌توان.
شعر برای محتاجان نیست.               
شعر برای آنانی‌ست
که نیازشان از نوع دیگری‌ست.

شعر، دستگاه کشف دروغ نیست.
خودِ "دروغ" است، همین.                     
 
وقتی که روستاها وشهرها و
برنجزاران در آتش می‌سوزند
شاعران
شمعدانی‌های چند شاخه‌ی خود را برمی­افروزند
                                           و می­نویسند:
آزادی در قلبِ من فروزان است
از قلبِ سوخته، امّا بوی سوخته نمی‌آید  
 بوی سوخته از دهات سوخته می‌آید         
چنان چون از انسان‌های سوخته.‌


هر بار که خوکی ماغ می‌کشد

گربه با پرنده‌ای در دهانش به درون می‌آید.
امریکا با آسیا در دهانش در دریا غرق می‌شود.
مرد سیاه در افریقا دیگ بزرگ آشش را گرم می‌کند.
شمال یخدانی آغشته به چربی‌ست
با خوکچه‌ای صورتی‌رنگ.
هر بار که خوکی ماغ می‌کشد
یک هندی، یک چینی، یک آفریقایی زاده می‌شود
با کارد غذاخوری در میان دندان‌ها.

سه شعر بی نام

من خود را واپس میزنم
تا از نظر خود نیز غایب شوم
چنان چون همیشه
که نزد شما کورها بودم.
***

کودک پدر آدمی‌ست.
زمان، زمان اکنون است.
آنچه فردا روی خواهد داد
امروز روی می‌دهد
ما چرا نمی‌دانیم!
***

آنچه در گمانمان فتح می‌کنیم
خود ما را فتح می‌کند
آسمان، آب، آتش
ما فتح گشته‌ایم.

در باره‌ی سکوت

سکوت را ستایش مکن.
کلمه طلاست.
در سکوت، موش‌ها و خرگوش‌ها لانه می‌کنند.
نگاه کن
که غدّه‌ی بدخیم دارد می‌خوردت.
آنجا صدا به کار نمی‌آید
گمان مبر که جلّاد با قربانی سخن می‌گوید
گلوله‌ها با هم مشاجره می‌کنند
طنابِ دار گریه می‌کند
خیال نکن
که قرص‌های خواب آه می‌کشند
خیال می‌کنی
که آدمی‌ست که نتیجه‌ی قطعی را اعلام می­دارد
وقتی که موش‌ها زبانش را جویده‌اند
خیال می‌کنی
سیمِ‌خاردار برایت مضراب خواهد زد
خیال می‌کنی در سکوت چیزی دیده خواهد شد
جز سکوت و سکوت و سکوت و سکوت.


هیچ نظری موجود نیست: