This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۴۰۰

قلب افشاگر، داستان، ادگار آلن پو، برگردان از شیوا شکوری، همراه با نگاهی به این داستان، توسط مترجم

ادگار آلن پو،  Edgar Allan Poe ۱۹ ژانویه ۱۸۰۹ –۷ اکتبر ۱۸۴۹

نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهل آمریکا

قلب افشاگر، اثر ادگار آلن پو، برگردان: شیوا شکوری 


  بله! حقیقت دارد! من بیمار بوده ام. خیلی هم بیمار! اما چرا شما می گویید من بر ذهنم مسلط نیستم؟ چرا می گویید من دیوانه ام؟  شما نمی توانید ببینید که من کاملا بر ذهنم مسلط ام؟  واضح و روشن نیست که من دیوانه نیستم؟ این بیماری فقط ذهن و احساس و حس های مرا قوی تر کرده، مخصوصا حس شنوایی ام را. من  می توانم صداهایی را بشنوم که قبلا هر گز آن را نشنیده بودم.  من صداهای بهشت را می شنوم. صداهای جهنم را می شنوم.  

گوش کنید! گوش کنید! من به شما می گویم که چه اتفاقی افتاد و شما خواهید دید که تا چه حد ذهن من سالم است.

قادر نیستم بگویم که چطور برای اولین بار این ایده به ذهنم خطور کرد، کاری که من کردم هیچ دلیلی نداشت. من از آن پیرمرد متنفر نبودم، حتی او را دوست داشتم. او هرگز مرا نرنجاند. من دنبال پول او نبودم. فکر می کنم چشم او بود. چشم او مثل چشم کرکس بود. چشم آن پرنده های مخوف که نگاه می کنند و منتظر می مانند تا جانور بمیرد و بعد روی جسدش می افتند و تکه تکه اش می کنند و می خورندش. وقتی که پیرمرد با آن چشم کرکسی به من نگاه می کرد، سرمایی در بدنم بالا و پایین می رفت، حتی خونم منجمد می شد و سرانجام تصمیم گرفتم که پیرمرد را بکشم  و برای همیشه آن چشم را ببندم!

شما فکر می کنید من دیوانه ام؟ یک دیوانه نمی تواند برنامه ریزی کند. اما شما باید مرا می دیدید. تمام طول هفته من  با پیرمرد بسیار دوستانه رفتار کردم و تا حد امکان گرم و مهربان. هر شب حدود ساعت دوازده به آرامی درِ اتاق او را باز می کردم و وقتی که به اندازه ی کافی در باز می شد، دستم را می کردم تو و بعد هم سرم را. توی دستم چراغی داشتم که روش را با پارچه پوشانده بودم تا نورش  بیرون نرود و آن جا ساکت می ایستادم.  سپس با احتیاط  کمی پارچه را بلند می کردم تا نوری باریک و ضعیف روی چشمش بیفتد.  من هفت شب این کار را کردم. هفت شب طولانی و هر نیمه شب. همیشه چشم او بسته بود، بنابراین قادر نبودم کارم را انجام بدهم.  من به خاطر پیرمرد نبود که می خواستم بکشمش فقط به خاطر آن چشم بود، آن چشم شیطانی.

و هر روز صبح من به اتاقش می رفتم و با صدایی گرم و دوستانه از او می پرسیدم چطور خوابیدین. او نمی توانست حدس بزند که هر شب سر ساعت دوازده وقتی او خواب بود من نگاهش می کردم.  شب هشتم بیش از حد معمول با احتیاط  در را باز می کردم. عقربه ی ساعت تندتر از دست من تکان می خورد. من هر گز تا این حد خودم را قوی احساس نکرده بودم.  دیگر مطمئن بودم که موفق می شوم.

پیرمرد آن جا دراز کشیده بود و به خوابش هم نمی دید که من جلوی درهستم.  شما ممکن است فکر کنید که من نگران بودم. اما نه. تاریکی در این اتاق غلیظ و سیاه بود.  من می دانستم که وقتی  در را باز می کنم او نمی تواند مرا ببیند.  من نرم و آرام در را هل دادم. سرم را کردم تو. دستم را با چراغی که رویش را پوشانه بودم تو کردم. ناگهان پیرمرد روی تختش نشست و داد زد: « کی اون جاست؟» 

من ساکت همان جا ایستادم. یک ساعت تمام هیچ حرکتی نکردم و در این میان نشنیدم که او در تختش دراز بکشد. او همینطوردر تخت نشسته بود و گوش می داد. سپس من صدایی شنیدم. ناله ای از سر ترس.  حال می دانستم که او پر از ترس و وحشت روی تخت نشسته است. می دانستم که او می داند من آن جا هستم.  او مرا ندید. او نمی توانست مرا بشنود. او حضور مرا احساس کرده بود.  حال او می دانست که مرگ آن جا ایستاده است.

من آرام آرام پارچه ی دور چراغ را بلند کردم، نور خیلی ضعیفی بیرون پرید و افتاد روی او. روی چشم کرکسی او!  باز بود. کاملا هم باز بود و وقتی که مستقیم نگاهش به من افتاد، خشم من هم بیشتر شد. من نمی توانستم صورت پیرمرد را ببینم. فقط چشم. آن چشم آبی زشت را دیدم و خون در بدنم  منجمد شد.

به شما نگفته بودم که شنوایی من به طور غیرمعمولی حساس و قوی شده است؟ حال می توانستم صدای نرم و تند و آهستۀ ساعت را از توی دیوار بشنوم. آن صدای ضربان قلب پیرمرد بود. من سعی کردم که ساکت باشم. ولی صدا بلندتر و بلندتر شد. ترس و وحشت پیرمرد بیشتر شده بود و صدا همینطور بلند و بلندتر می شد و عصبانیت من هم بیشتر و دردناک تر. اما  خشم من بیشتر از یک خشم بود. در سکوت شب، در تاریکی ساکت اتاق خواب، خشم من تبدیل شد به ترس، چون قلب آنقدر بلند می تپید که من مطمئن بودم کسی می تواند آن را بشنود. زمانش رسیده بود! دویدم توی اتاق و داد زدم. « بمیر! بمیر!»  پیرمرد از ترس  داد بلندی کشید و من افتادم روش و رو تختی را کشیدم روی سرش. هنوز قلبش داشت می زد. ولی من لبخند می زدم چون به موفقیت نزدیک بودم.  تا چند دقیقه هنوز قلبش می زد اما سرانجام ایستاد. پیرمرد مرده بود. من روتختی را کنار زدم و گوشم را روی قلبش گذاشتم. صدایی نبود. بله. او مرده بود! مرده مثل یک سنگ. دیگر چشمش آزارم نمی داد!  

حال شما می گویید من دیوانه ام؟ شما باید می دیدید که چقدر محتاطانه جسد را جایی گذاشتم که هیچ کس نتواند پیدایش کند. اول سرش را بریدم، بعد بازوها و پاها را. من مواظب بودم که حتی یک قطره خون روی زمین نریزد. من سه تا از تخته های کف را دراوردم و تکه های جسد را ریختم آن جا. بعد دوباره تخته ها را چنان با دقت سر جاشان گذاشتم که چشم هیچ انسانی نمی توانست متوجه ی تغییری در آن ها بشود.

وقتی کارم را تمام کردم متوجه شدم که کسی پشت در است. چهار صبح بود ولی هنوز هوا تاریک بود. من نترسیده بودم.  به هرحال رفتم که در را باز کنم. سه تا مرد پشت در بودند. سه تا افسرپلیس.

یکی از همسایه ها جیغ پیرمرد را شنیده بود و به پلیس زنگ زده بود. این سه نفر آمده بودند که خانه را بگردند و سوالاتی بپرسند.

من به مرد پلیس گفتم بفرمایید تو. گفتم من بودم که در خواب جیغ کشیدم. گفتم پیرمرد رفته به دیدار یکی از دوستانش و در خانه نیست. من همه ی خانه را به آن ها نشان دادم و گفتم هر جا را که می خواهید بگردید. خوب هم بگردید. در آخر آن ها را بردم توی اتاق خواب پیرمرد. چون می خواستم آن ها را بازی بدهم، گفتم بنشینید و کمی حرف بزنیم. رفتار آرام و راحت من باعث شد که پلیس ها داستانم را باور کنند. بنابراین آن ها نشستند و خیلی دوستانه با هم حرف زدیم. اما همینطور که داشتم با آن ها حرف می زدم دلم می خواست که هر چه زودتر بروند. سرم درد می کرد و صدای عجیبی توی گوش هام می پیچید. من بیشتر و تندتر حرف زدم. صدا شفاف تر شد و هنوز آن ها نشسته بودند و حرف می زدند.

ناگهان من فهمیدم که صدا از توی گوش من نیست و فقط توی سر من نیست. در آن لحظه من باید کاملا رنگم پریده باشد. بیشتر و تندتر حرف زدم و صدا هم بلندتر شد. صدا تند و صاف و ضعیف بود مثل صدای ساعت که از توی دیوار شنیده می شود و من آن را خیلی خوب می شناسم. بلند تر شد و باز هم بلندتر.  چرا آن ها نمی رفتند؟ بلندتر و بلندتر شد. من ایستادم و تندی دور اتاق راه رفتم. صندلی ام را هل دادم روی زمین تا سر و صدای بیشتری تولید کنم و جلوی شنیده شدن آن صدای وحشتناک را بگیرد. من حتی بلندتر حرف زدم، و هنوز مردها نشسته بودند و گپ می زدند و لبخند می زدند. امکان داشت که آن ها این صدا را نشنوند؟!

نه! آن ها شنیده اند! مطمئنم. آن ها می دانستند! حالا آن ها بودند که داشتند مرا بازی می دادند. لبخند آن ها و این صدا بیش از حد تحملم بود. بلندتر، بلندتر و بلندتر! ناگهان من دیگر آن را نشنیدم. به تخته ها اشاره کردم و جیغ کشیدم: « بله! بله من او را کشتم. تخته ها را بردارید و خودتان ببینید! من او را کشتم! ولی چرا قلبش از تپش نمی ایستد؟! چرا نمی ایستد؟!»



نگاهی به قلب افشاگر، اثر ادگار آلن پو

تهیه کننده: شیوا شکوری

تاریخچه ی داستان

 این داستان نخست سال 1843 چاپ شد.  موضوع آن «ترس از مرگ»  شناخته شده است. «پو » سر این داستان خیلی مشهور شد. او بخشی از جنبش ادبیات گوتیک امریکا بود که در قرن نوزدهم محبوبیت زیادی یافت. در همان زمان سبک رمانتیزم رو به کم رنگ شدن رفته بود. بر خلاف رمانتیسم که تاکید بر قدرت فردیت و بالا مقام بودن حقیقت طبیعت داشت ادبیات گوتیک امریکایی شروع به سیر و سیاحت در تجربه های بی منطق انسانی، دیوانگی، گناه و ترس های ماورایی کرد. اغلب شخصیت ها از مالیخولیا، زوال عقل و وسواس رنج می کشیدند و خط میان فانتزی و واقعیت را مخدوش می کردند. تصویرهای خشونت بار و سناریوهای آزار دهنده با دلایل خود رمانتیزم را به چالش می کشیدند. ژانرها از داخل تجربه های سیاه فرهنگ و جامعه ی امریکای قرن نوزدهم  برمی خاست. این ادبیات به خاطر واکنش به کابوس فقر و فشار حاکم از تاریخ برده داری و سیاست های نژادپرستانه و خشونت هولناک سردمداران امریکایی برخاست. البته نقش آلن پو را در کنار زدن سایه ی ادبیات بریتانیا بر امریکا را نباید دست کم گرفت. چون تا قبل از او رمانتیسم اینگلیسی بود که حرف اول را در ادبیات امریکا می زد و آلن پو یکی از بهترین رمانتیک نویسان امریکایی بود که حال و هوای گوتیک و نیز گروتسک و نیروهای ماورایی و وحشت را دراشعار و داستان هایش وارد کرد.  

در سال  1836 ادگار آلن پو یک مقاله ای به نام «فلسفه ی ترکیبی» در باره ی داستان نویسی نوشت و در آن یک تئوری ارائه داد به نام «وحدت تاثیرگذاری» که  می گوید: «نویسنده با هماهنگی جزئیات در کار داستانیش باید بتواند واکنش احساسی خواننده را برانگیزد. آلن پو کاری کرد که تمام حواس خواننده را به موضوع یا فضای متن بکشد. چون اعتقاد داشت که بالاترین هنر در جایی بسیار متفاوت از این دنیا قرار دارد.

بنابراین نویسنده باید واژه ها، صحنه، موضوع، لحن داستان، درگیری و پلاتی را انتخاب کند که کار هر عنصر در جهت جلو بردن داستان باشد. به همین منظور سبک، فرم و لحن از ابزارهای مهم ادبیات اند. این اعتقاد را هم داشت که مهم ترین چیز در داستان احساسات هستند و انتلکت جایی در داستان ندارد. در داستان قلب افشاگر هم شخصیت بر مبنای احساسات رفتار می کند و نه منطق. جملات بریده بریده اند و ناپیوسته تا پراکندگی ذهن راوی را نشان بدهند.

تکرارهای مکرر نماینده ی طبیعت وسواس گونه ی راوی اند و گرایش او به قطع کردن وسط جمله ها نشان دهنده ی الگوی فکری غیر منطقی اوست. داستان با اعتراف راوی به جرم خود به شخصی ناشناخته و خوانندگانی که به آن افزوده شده اند، از وسط شروع می شود. راوی که خودش یک راوی غیرقابل اعتماد است، ما را مورد اعتماد خود قرار داده است و ما را می کشاند به درون ذهن دیوانه اش.

  راوی باور دارد که دیوانه نیست، ولی او می شنود که قلب پیرمرد هنوز دارد می زند. در اینجا آلن پو یکی از قدرت مند ترین نمونه های ظرفیت ذهن انسانی را برای ما آورده که چطورذهن می تواند خود را فریب بدهد و بعد آن را عامل ویرانی خودش هم بداند. این داستان کوتاه ترین داستان آلن پوست. از واژه ها خیلی مقتصدانه استفاده شده است تا یک پارانویا یا زوال ذهنی را نشان بدهد. آلن پو در هر خط  بیش از اندازه جزئیات را می نویسد برای این که وسواس و تسخیرشدگی شخصیت توسط فکر و حس و ذهنش را پر رنگ کند. مثلا از چشم پیرمرد، قلبی که مرتب می زند، پافشاری بر این که من آدم سالمی ام و دیوانه نیستم و مسئله ی زمان استفاده می کند. 

   سبک مقتصدانه است و زبان داستان زبانی است که یک راست می رود سر اصل مطلب. فرم داستان با موضوع که همان پارانویا ست همخوانی دارد. اگر چه آلن پو خودش هم مثل قلبی که می زند با پلات هم دستی دارد تا مچ راوی را در این بازی شیطانی بگیرد، نقش زمان هم پیوسته در داستان مطرح است. به نظر می آید که راوی روی زمان وسواس دارد. او دقیقا به ما می گوید که چه مدت زمان پیرمرد را نگاه کرده یا سرش را توی در کرده و وقتی که می خواهد پیرمرد را بکشد می گوید، وقتش رسیده است یا صدای تیک تیک شاهدان مرگ را از توی دیوار می شنود. که منظور همان موریانه هایی اند که در چوب های خانه های کهنه و قدیمی زندگی می کنند و وقتی با سر ضربه می زنند به سطح چوب که غالبا مراسمی برای جفتگیریست، بقیه هم صدایی از خودشان در می آورند که شبیه به تیک تیک ساعت است که البته سمبل مرگ هم هستند. او تیک تیک را می شنود و تپش های قلب پیرمرد را هم می شنود.

در این داستان پارانویا و مونومانیا (مونوس از ریشه یونانی به معنای یک گرفته شده و مانیا هم یعنی دیوانه یا کسی که خیلی وحشی و هیجانی و آشفته رفتار می کند. این بیماری یعنی فیکس شدن روی یک چیز. شخص در چیزهای دیگر زندگی نرمال است، ولی روی یک چیز فیکس شدگی دارد.) از زاویه ی سایکولوژی نشان داده می شود. البته پارانویایی که در بخش جنایت قرار می گیرد. برای مثال راوی در جمله ی اول اعتراف می کند که خیلی بیمار است، ولی نمی تواند درک کند که چرا دیگران فکر می کنند او دیوانه است. اولین اعتراف او که می گوید: «حقیقت دارد.» یعنی که گناه خود را پذیرفته است. داستان مروری بر وحشت است، ولی بیشتر اختصاص دارد به خاطراتی از وحشت که راوی را به وقایع گذشته ربط می دهد و با همین اولین واژه، خواننده را با خود می کشد. این داستان در حقیقت داستانی روانشناسی است راجع به مرد دیوانه ای که پیرمردی را می کشد. داستان وحشت است که با اول شخص بیان می شود. این داستان از نقطه نظر توجه خوانندگان و تاثیرگذاری بسیار ستوده شده است و نمونه ی بهترین داستان کوتاه در زمان خودش است. در این داستان آلن پو توانایی بیرون آوردن بخش تاریک انسانی را داشته است. این داستان جلودار نوول مدرن و فیلم هایی است که با مسایل رئال سایکولوژیکی سر و کار دارند.    

راوی داستان برای دفاع از دیوانه نبودن خودش از بالاترین ظرفیت حس هایش استفاده می کند. می گوید گوش هایم خیلی تیز شده اند. از این قابلیت به عنوان دلیلی برای دیوانه نبودنش استفاده می کند و با این توانایی خاص رفتار و منش خودش را با دقت فراوان بازگو می کند و از ابزارهایی مطابق با سلیقه ی روز خودش، برای اثبات نرمال بودنش استفاده می کند.  به هر حال آن چیزی که این راوی را دیوانه نشان می دهد این است که درکی از متصل بودن فرم و موضوعی که داستانش را می گوید، ندارد. یعنی فرم بسیار خاصی را  آفریده،  اما ناخواسته داستان جنایت کاری را می گوید که به دیوانه بودن خودش که نمی خواهد بپذیردش خیانت می کند. یعنی نشان می دهد که اتفاقا چقدر هم دیوانه است. مسئله ی دیگری که در داستان مرکزیت دارد درگیری استرس و اضطراب میان عشق و نفرت است. پو در اینجا در یک راز روانشناسی سفر می کند. راجع به مردمی است که کسی را دوست دارند ولی آزارش می دهند.  

پو به این تناقض پنجاه سال قبل از آن که زیگموند فروید آن را در تئوری ذهن بگنجاند و بررسی کند، نگاه کرده است. راوی داستان، پیرمرد را دوست دارد، پول و ثروتش را نمی خواهد و هیچ انتقامی هم برای تلافی در کار نیست، بلکه انگیزه ای را مطرح می کند که معمولا یک جنایتکار بی رحم را برانگیخته می کند. از یک طرف دیوانه نبودن خود را مطرح می کند و از طرف دیگر روی چشم کرکسی پیرمرد ثابت مانده یا دچار تسخیر شدگی است.    

او پیرمرد را فقط به یک چشم آبی رنگ تقلیل می دهد و دیگر هیچ. او می خواهد که پیرمرد را با چشم شیطانیش یکی نبیند، اما نمی تواند. اگر می توانست مرد را و سنگینی احساسی  که آن چشم بر او می انداخت را رها می کرد. او نمی تواند آن چشم آبی را چشم خودش و بخشی از هویت خودش در پیرمرد ببیند و با تصورات معیوبی که دارد نمی تواند چشم را از هویت پیرمرد جدا کند. پس به این نتیجه می رسد که او را بکشد با آن که دوستش هم دارد. خواسته ی راوی این است که  چشم پیرمرد را که انگیزه ی قتل اوست از بین ببرد، ولی نمی تواند درک کند که این به معنای از بین بردن حیات پیرمرد هم هست و بعد با تکه تکه کردنش او را از انسان بودن هم پاک می کند.

یعنی اول می آید چشم پیرمرد را از باقی هویت او جدا می کند و بعد همه ی بدنش را از هم جدا می کند. همین کار علیه او بلند می شود. چنانچه می بینیم بعدا در تصوراتش بخشی از بدن پیرمرد که همان قلبش است، علیه او برمی خیزد.

بعدا بیش از حد تیز و حساس بودن حس شنوایی راوی بر او غلبه می کند و او دیگر نمی تواند مرز بین واقعیت و تصور را تشخیص بدهد.  نمی داند این صدا از بیرون است یا از درون تصورات او. چون او با حس تشخیص واقعیت مشکل دارد نسبت به صدای خفیف ضربه ها هم وسواس پیدا می کند.

در حقیقت پارانویای راوی عاملی است که باعث دور شدنش از دنیای اطراف می شود. وقتی پلیس وارد صحنه می شود، (البته در این داستان پلیس یک نقش سنتی و قضاوت کننده یا مرکز قدرت و خشونت ندارد. کلا توجه آلن پو به قدرت بیشتر به قدرت آسیب شناسی ذهن بطور اخص در فردیت است تا به فرم های بیرونی قدرت.) راوی خودش را خونسرد نشان می دهد و بی خیال رفتار می کند تا آن که دیگر عاجز می شود و از صدای ضربان قلب خودش فرار می کند. ضربان قلبی که آن را با ضربان قلب پیرمرد اشتباه می گیرد. اصولا طنز در داستان های پو بیشتر هیستریک و ریشخند آمیز است.

داستان با اعتراف راوی به جرمش در مقابل دیگران بسته نمی شود. خواننده می تواند هنوز آن را کش بدهد. در این داستان تاکید راوی بیشتر از این که بر جرم انجام یافته باشد یا عواقب جرمی که مرتکب شده، بر این است که می خواهد ثابت کند که سالم است و دیوانه نیست.    

 او مرتب از روند قتل پیرمرد شاهد می آورد تا سلامت ذهنی خودش را ثابت کند. به هر حال  پافشاری بیش از حد او بر این مسئله تاثیر به عکس می گذارد.

عده ای از منتقدان ادبی موضوع داستان را راجع به گناه و معصومیت می دانند. صدای قلب را  به معنای احساس گناه راوی از سوی کانشس یا بخش آگاه ذهن او معنا کرده اند و راوی در نهایت به جرم خود اعتراف می کند چون احساس گناه او بزرگ و بزرگ تر می شود و به قدری تحت فشاراین احساس گناه قرار می گیرد که اعتراف می کند. 

به نظر من در این داستان اعتراف به خاطر احساس گناه با شخصیت راوی همخوانی ندارد. چون در آغاز داستان راوی خودش را از جرمی که مرتکب شده جدا می کند و می گوید که  فشاری نامرئی وادارش کرده که این عمل را انجام بدهد. مرتب می گوید که او در سلامت کامل عقلی است و گناه از چشم پیرمرد است.  همین نشان می دهد که راوی از عمل خود پشیمان نیست و مقصر را آن فشار و نیروی نامرئی می داند که او نمی توانسته کنترلش کند.    

 

منابع:

Jacques Barzun, qt by Robert Regan, Introduction to Poe: A Collection of Critical Essays, Englewood Cliff’s N.J., 1967

E. A. Poe, “The Tell-Tale Heart,” Complete Tales and Poems

Arthur Quinn, qt by D Ramakrishna, Explorations in Poe


هیچ نظری موجود نیست: