شهرزاد سپانلو متولد پانزدهم آبان 1351 در بیمارستان تهران کلینیک
شهرزاد در ظهر روز 15 آبان 1351 در تهران کلینیک به دنیا آمد. وقتی او را در آغوشم گذاشتند، باورم نمیشد او را همین امروز زائیدم. دختر تپلی بود که به بچه دو ماهه میماند. موقعی که به خواستِ خودم شهرزاد را حامله بودم، با سپانلو قرار گذاشتم که اگر بچه دختر باشد اسمش را میگذاریم شهرزاد. شهرزادی که قصههای سندباد را میگوید. وقتی از بیمارستان با مادرم و سپانلو به خانه برگشتیم، مادر سپانلو و سندباد در خانه بودند و رادیو روشن بود. از رادیو موسیقی شهرزاد، اثر ریمسکی کورساکوف، پخش میشد؛ همان جا نام نوزاد صد در صد شد شهرزاد.
سندباد در ایام کودکی از تنهایی خود شکایت میکرد و میگفت: "در مدرسه همه بچهها خواهر یا برادری دارند، چرا من هیچکس را ندارم؟" من خودم هم به داشتن دو بچه اعتقاد داشتم. پسرم چهارساله بود که دوباره حامله شدم. اما در یک حادثه وحشتناک، بچه سقط شد. یک سال بعد (سپانلو را فقط بهعنوان پدر بیولوژیکال میشناختم)، حامله شدم. دوران بارداریام بسیار راحت و خوب بود. آنوقت فهمیدم حاملگیِ خواسته چقدر با حاملگی ناخواسته متفاوت است. هشت ماهه بودم که شبی به عروسیِ یکی از دوستان سپانلو رفتیم. موزیک، با ضربآهنگی تند، و بسیار بلند، پخش میشد. چیزی نگذشت که شهرزاد در شکمم غوغا به پا کرد. انگار با رقص پا، به شکمم لگد میزد! فکر میکنم از همان موقع به موزیک و خواندن علاقمند شد.
شهرزاد خیلی آسان و راحت دنیا آمد. نوزادی بسیار آرام بود سرش پر از موهای مشکی، و روی انگشتهای دستش چال افتاده بود. برای سه ماه از کار، مرخصی گرفتم، شهرزاد نوزادی سالم و ساکت و خوشخوراک بود و نگهداری از او آسان بود. اما با شستن نوزاد راحت نبودم. ماه منیر همان دختری که موقع ثبت نام در رشته فلسفه با او آشنا شدم و دوستی مان همچنان ادامه داشت، لطف میکرد و شهرزاد را درهمان اتاقش میشست. دو ماه بعد از شهرزاد، دختر خودش سنبله، به دنیا آمد و شهرزاد و سنبله از همان کودکی تا کنون دوست هستند.
قبل از این که به کار برگردم، زنی را استخدام کردم که ننه صدایش میزدیم. از او
خواسته بودم شهرزاد را که شیر داد و عوضش کرد و خواباند، لباسهای بچه را بشوید و
اتاقش را جمع و جور کند، همین. یک روز سر زده به خانه آمدم، دیدم شهرزاد در تختش
خوابیده و ننه هم روی مبل زیر آفتاب یله داده و شیشۀ شیر بچه را به دهان گرفته و
به آن مک میزند. آه از نهادم بلند شد که ببین بچه نازنینم را دست کی سپردهام.
همانجا تصمیم گرفتم از کار استعفا دهم، در خانه بمانم و خودم مراقبت شهرزاد را به
عهده بگیرم.
گرچه شهرزاد هم مثل سندباد زود راه افتاد و زود حرف زد، اما اختلاف سن او با سندباد، باعث شد من بچه داری را از نو شروع کنم. سندباد 5 ساله بود که به کلاس اول رفت. بچهای تیزهوش، که قدرت یادگیری، سخن گفتن، و حافظهاش واقعاً حیرت آور بود. برای آن که مبادا سندباد به شهرزاد که همیشه در بغلم بود حسادت کند، سعی میکردم در اوقاتی که سندباد مدرسه است شیر دادن و کارهای شهرزاد را انجام دهم که او از دیدن شهرزاد خوشحال باشد. سندباد از وقتی که به خانه میآمد، میخواست با شهرزاد بازی کند، من دائم مواظب بودم، مبادا آسیبی به او بزند. وقتی شهرزاد بزرگتر شد، سندباد میخواست با او مثل پسرها توپ بازی کند، اما شهرزاد قبول نمیکرد. یک روز سندباد با اعتراض به من گفت: "من برادر میخواستم، چرا برایم خواهر آوردی؟!"
سپانلو، سندباد، شهرزاد و پرتو
توجه سپانلو به شهرزاد بیش از سندباد بود. همیشه حس میکردم برای سپانلو سخت بود که با پسرش رابطه برقرار کند. بغل کردن و سر به سر گذاشتن و بازی کردن با شهرزاد، برایش آسانتر بود. البته او همچنان به زندگی مجردیاش ادامه میداد. چون کار نمیکرد، تا غروب خانه بود، شام با بچهها میخورد، ساعت 6 و 7 میرفت و دیر به خانه میآمد. حتی وقتی مهمان داشتیم، بعد از خوردن غدا، همراه مهمانها، البته آنهائی که اهل دود و دم و بساط بودند، میرفت. رابطه حسی و عاطفی من نسبت به او قطع شده بود. مادری بودم با دو بچه، فکر خورد و خوراک و سلامت آنها و خودم بودم. سرم را به خواندن و نوشتن و فیلم دیدن گرم میکردم.
بیشترین معاشرینم خانواده بیضایی بود. دختر بزرگ بهرام و منیر، نیلوفر، همبازی و هم زبان سندباد بود و دختر کوچکشان نگار همسن شهرزاد بود که با هم به یک کودکستان میرفتند. اغلب من و منیر به سینما میرفتیم. یک روز که برای دیدن فیلمی، (نام فیلم یادم نیست، فقط اندام برهنه ایرن یادم است). به سینما رفته بودیم و شهرزاد و نگار را هم برده بودیم، من شیشۀ شیر شهرزاد را کنار صندلی روی زمین گذاشته بودم که یک دفعه گربهای پرید پستانک شیشه شیر را به دندان گرفت و پا به فرار گذاشت. میدانستم در این تعقیب و گریز شانس بردن ندارم. منیر همیشه میخندید، آن روز من و او از دیدن گربه فراری و شیشه شیر به دندان، از خنده ریسه رفته بودیم. نفهمیدیم چی دیدیم.
در نبود فضای باز سیاسی و
اجتماعی، اعمال سانسور کتاب و فیلم، اندیشه و بیان و قلم، بسته شدن کانون
نویسندگان در سال ۱۳۴۹، بی پاسخ
ماندن انتقادهائی به سیاست شاه، همگی زمینهای مناسب برای شکل گرفتن فعالیتهای سیاسی
مخفی بود. در زمانی که گروهای
چریکی مثل مجاهدین یا فدائیان، مطرح شده و طرفداران زیادی هم داشتند، گروه کوچکی
هم تشکیل شده بود که مرکزیت آن با خسرو گلسرخی
و کرامت داانشیان بود که گرچه افکار مارکسیستی داشتند اما ظاهراً با فدائیان خلق
ارتباطی نداشتند.
همان ایام خبر ربودن ولیعهد در برابر آزادی زندانیان سیاسی و دستگیری عدهای که میخواستند این عمل را انجام دهند، به واقعیتی مهم در سیاست ایران تبدیل شد. خسرو گلسرخی در نخستین روزهای سال ۱۳۵۲ بازداشت شد. چند ماه پس از بازداشت گلسرخی و هنگامی که او در زندان بود، یازده نفر دیگر متشکل از نویسندگان، فیلمسازان و شاعران نیز بهدنبال لو رفتن کرامت دانشیان توسط امیرحسین فطانت، به نامهای زیر دستگیر شدند: طیفور بطحایی، کرامت الله دانشیان، عباسعلی سماکار، رضا علامه زاده، ایرج جمشیدی، مریم اتحادیه، مرتضی سیاهپوش منوچهر مقدم سلیمی، ابراهیم فرهنگ رازی، شکوه فرهنگ رازی و فرهاد قیصری.
دولت اعلام کرد
گلسرخی نیز به همین گروه تعلق داشتهاست. حال آن که چنان ادعایی درست نبود و به
نظر میرسید توطئهای که آنها به آن متهم شدند و بازداشتهای آنان از سوی ساواک
صحنهسازی/مدیریت شده بود تا ناتوانی این سازمان در دستگیری رهبری فداییان، که
فعالیتهای خرابکارانه آنان در اوایل دهه ۱۹۷۰ تهدید عمدهای
علیه حکومت پنداشته میشد، را پنهان کند. بعدها آشکار شد بازداشت شدگان به گروه
واحد منسجمی تعلق نداشتند و حتی برخی از آنان شخصاً یکدیگر را نمیشناختند.
از راست به چپ: عباس سماکار، کرامت دانشیان،
منوچهر مقدم سلیمی، خسرو گلسرخی، طیفور بطحایی، در ردیف دوم نیز سایر متهمان
ازجمله شکوه و ابراهیم فرهنگ، ایرج جمشیدی و رضا علامهزاده نشستهاند.
در اواخر سال ۱۳۵۲ دولت، محاکمۀ این افراد را در یک دادگاه نظامی اعلام کرد. تلویزیون ملی ایران نیز مجوز پخش مستقیم آن را داشت. ساواک تلاش کرده بود از محاکمهها برای نشان دادن موفقیت خود علیه جنبش چریکی استفاده کند. همچنین از پیش قرار بود متهمان با اعتراف به جرایم خود و طلب بخشش از خانواده سلطنتی آزاد شوند.
هرچند سلاحی از متهمان کشف نشد، اما در این دادگاه نمایشی چند سلاح کمری بر روی میز دادگاه قرار داده شد تا اهمیت دستگیری و محاکمه اعضای این گروه بیش از پیش بزرگنمایی شود. در دادگاه اول، هفت نفر از دستگیرشدگان یعنی گلسرخی، دانشیان، سلیمی، بطحائی، سماکار، علامهزاده، جمشیدی به اعدام محکوم شدند. اتحادیه و سیاهپوش به پنج سال حبس و سه نفر شامل شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگ و قیصری هر یک به سه سال حبس محکوم شدند. در دادگاه تجدیدنظر که در سه شنبه دوم بهمن ماه ۱۳۵۲ تشکیل شد، حکم دو نفر از محکومین دادگاه اول یعنی سلیمی به پانزده سال و جمشیدی به ده سال تغییر پیدا کرد و حکم اعدام پنج نفر از متهمان شامل بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامهزاده تأیید شد. به فرمان شاه که در روزنامههای روز ۲۸ بهمن ماه ۱۳۵۲ انتشار یافت، سه نفر از محکومین یعنی بطحائی، سماکار و علامهزاده از مجازات اعدام عفو و به حبس ابد محکوم شدند، اما حکم اعدام دانشیان و گلسرخی هیچ تغییری نکرد و آنان در بامداد ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ در میدان چیتگر تهران تیرباران شدند. سایراعضای گروه به اتهامات خود که شواهد اندکی برایشان ارائه شده بود اعتراف و طلب بخشش کردند.
خسرو گلسرخی به هنگام دفاع در دادگاه نظامی (سال ۱۳۵۲)
گلسرخی در دفاعیات خود در دادگاه گفت: «من که یک مارکسیست لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم." سپس خود را با حسین مقایسه کرد و گفت "زندگی مولاحسین نمودار زندگی کنونی ماست؛ که جان بر کف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود؛ و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است؛ و ما نیز چنین اسلامی را اسلام حسینی، و اسلام علی را تأیید میکنیم." گلسرخی و دانشیان در بامداد ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ تیرباران شدند.
اعدام ناحق گلسرخی و دانشیان، به خلاف انتظار ساواک در مردم تأثیر کاملاً منفی داشت. در دل مردم خاموش، نفرتی بر نفرت علیه حکومت افزوده شد. محاکمه این افراد در دادگاه نظامی به طور مستقیم از تلویزیون ملی ایران پخش شد. باز پخش آن پس از انقلاب مردمی اما ملاخور شده، در سال ۵۷ بود.
شعری از احمد شاملو دربارهٔ خسرو گلسرخی:
"شکاف / زاده شدن / بر نیزهٔ تاریک / همچون میلاد گشادهٔ زخمی، / سفر یگانهٔ فرصت را / سراسر / در سلسه پیمودن / بر شعلهٔ خویش سوختن / تا جرقهٔ واپسین، / بر شعله خرمنی / که در خاک راهش یافتهاند / بردگان این چنین / این چنین سرخ و لوند / برخار بوتهٔ خون / شکفتن / وینچنین گردن فراز / بر تازیانه زار تحقیر / گذشتن / و راه را تا غایت نفرت / بریدن / آه، از که سخن میگویم؟ / ما بی چرا زندگانیم / آنان به چرا مرگ خود آگاهانند."
سندباد که آن زمان 6 سال داشت، و محاکمه کامل را از تلویزیون دیده بود در حیاط خانه راه میرفت و تکرار میکرد: "من که یک مارکسیست لنینیست هستم، این دادگاه فرمایشی فاشیستی را قبول ندارم." ساکتش کردم و گفتم لطفاً کار دست ما نده! نمیدانم کلمه فاشیستی را از کجا آورده بود.
پایان بخش دهم
ادامه دارد
۶ نظر:
برای همگی آرزوی تندرستی و شادی دارم. ❤️👏
ممنون از افشای حقایق جنبی و افشای دروغگویانی چون پرویز ثابتی و شبکه محتوم من و تو.
سوال. آیا شکوه فرهنگ. همان شکوه میرزادگی است؟
بله فیروزه جان.
سلام و عیدتون مبارک امیدوارم سال خوبی براتون باشه
چقدر منتظر این پست بودم تولد شهرزاد
راستشو بخواین با خوندن زندگینامه شما دیدم نسبت به آقای سپانلو عوض شد ایشون شاعر خوبی بودن ولی همسر خوبی نبودن برای شما روحشون شاد باشه
اینم بگم پدرا اکثرشون دختر دوست هستن مادرا پسر و دختر رو باهم دوست دارن و از نظر من مادرا یه چیز دیگن و خدا همه ی مادرارو حفظ کنه
ممنون که شهرزادو بدنیا اوردین و شد خوانندۀ محبوب من و خیلیهای دیگه بهتون تبریک میگم که دخترتون خوانندهای شد که تو لس آنجلس و تو اون محیط موسیقی، آهنگهایی خونده که اصلن شبیه موسقی لس آنجلسی نبوده و نیست. امیدوارم دوباره شهرزاد یکی از شعرهای شمارو بخونه مثل خاطرات و قهر تو و موج.
پرتو جان عزیز، مرسی که برایمان می نویسید. ما به این روایات نیاز داریم، به روایات زنانی که راویان حقیقتاند
ارسال یک نظر