هانري ميشو
آنکي بودم
(1927)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ يکم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 20 نوامبرِ 2014
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
تقديمنامهيِ ترجمه
فقط وَ فقط برايِ
همسرَم مهناز شاهين
ترجمه کرده ام،
و به خواستِ مصرّانهيِ خودِ او است
که منتشر ميشود.
.
کشيدمَت بيرون، چهار بار، با خواستِ قلبيِ اين قلبِ بيتوان، از بنبستِ تکدروازهايِ فراسويِ هر راهِ دراز و کوتاه که ميرفته ايم با هم و در کنارِ هم، گويي چسبيدهتن، امّا تو داشتي بدجوري تَکرَوي ميکردي برايِ خودت، به خيالِ انگار نميدانم کدام حضورِ نايقين، در پسِ آن دروازهيِ سياهِ پشتَش همه تاريکي، آخر کجا ميرفتي، بي من؟ تو که ميداني من بي تو گُم ميشوم، در پيِ تو ميگردم و گُم ميشوم، پس کجا ميرفتي بي من؟ تو که شب، شبها، ميترسيدي، تو که با هر ترسْ من را بهنام صدا ميکردي و ميگفتي ميترسم، و من، دستانِ اينهمه کوچکِ تو را ميگرفتم و ميگفتم نترس، در خانه ايم، خانهيِ ما، و تو پيشِ من اي و در کنارِ من، آخر کجا ميرفتي بي من، با کدام نقشهيِ راه ميرفتي تويي که بي من راه را نميشناسي و من بي تو راه را نميشناسم، چرا ميرفتي و صدام نميکردي که ميترسي؟ مگر نميداني که تو بايد بترسي، از شب، از تاريکي، سياهي، تنهايي، حشرهها و صداهايِ ناآشنا، غرّشِ رعد، مثلِ خودِ من، و هر بار صدام کني و بگويي که ميترسي؟ آخر چطور شد که چهار بار يادت رفت که بگويي ميترسي؟ تو که ميدانستي اين يگانه نشانهيِ توانِ من است که به من بگويي ميترسي، به مني که ترسهايِ خودم را هميشه از تو پنهان ميکنم تا تو بتواني به من بگويي که ميترسي، تنها به من، با صدا کردنِ من بهنام، امّا تو رفته بودي، چهار بار، بيآنکه بگويي ميترسي، رفته بودي از دستم، اگر که من سراسيمه بيرونت نکشيده بودم، بهخواستِ قلبي اين قلبِ بيتوان، از دهانِ سياهِ آن دروازهيِ رو به تاريکي، که هيچ حضورِ يقيني در پشتِ آن نيست تا وقتيکه ميترسي، صداش کني، که دستانِ اينهمه کوچکِ تو را در دست بگيرد و بگويد که در خانه اي، شبپره بود آنجا شبپره، فقط شبپرههايِ حلشده در تاريکي و شب، آخر چطور نديدي که بترسي، آخر کجا ميرفتي بي من؟ تو که ميدانستي من راههايِ جهان را بي تو گُم ميکنم، و به گريه ميافتم بر راهِ گُم کرده، تنهايِ تنها، پس آخر کجا ميرفتي بي من؟
،
چند روزي پيش از آنکه برايِ چندمين بار و چندمين ماه در بيمارستان بستري شوي، برايِ عملي که ديگر چندان نگرانکننده نبود، بر سرِ ميزِ صبحانهيِ روزي آفتابي، اوّلِ سپتامبرِ 2014، روزي روشن مثلِ چشمهايِ درشتِ تو، درست يک سال پس از خونريزيِ مغزي که فلج کرد، عشقِ من، همهيِ طرفِ قلبِ شجاعِ تنِ نارکِ تو را، مهنازِ دوستداشتهيِ من، عشقِ بزرگ و بزرگوارِ زندگيِ من، يکهو، خسته از بيماري و ترسيده و نگرانِ عملي که در پيش داشتي، گريان به من گفتي: «روزي (و من لحظهاي بعد دريافتم که يعني ماهها و سالها) هانري ميشو را ترجمه کن، و آن را به روحِ من هديه کن.»
گفتم، پيشِ پايِ تو، به زانو: «چرا به روحِ تو، عشقِ من؟ ترجمه ميکنم برايِ خودِ تو، فقط وَ فقط برايِ تو، و آن را به تو هديه ميکنم، و تو خودت آن را خواهي خواند، برايِ خودت، برايِ من، در تنهاييِ هميشگيِ ما، و روزي، شبي، از آن دروازه هم ميگذريم، تا در شبِ پشتِ آن دو باره نيست شويم، و آنوقت نه تو خواهي ترسيد، و نه من خواهم ترسيد، چون که ديگر با هم ايم باز، از وقتي که کشيدمت بيرون، چهار بار، با خواستِ قلبيِ اين قلبِ بيتوان.»
،
حالا، اين نخستين دفتر از وفايِ عهدي که با تو بستم، امّا ميداني که ترجمهيِ همهيِ شعرها و نثرهايِ هانري ميشو بيش از باقيماندهيِ عمرِ من زمان ميطلبد، پس بهناچار به متنِ کاملِ گُزيدهيِ شعرهايِ او بايد بسنده کنيم عشقِ من، به اين اميد که از پسِ همين گُزيده هم تا به آخرش بربيايم، چون فقط تو ميداني و تو ميبيني که همينها را هم در چه شرايط و با کدام وقتِ نداشتهاي در محوطّههايِ بيمارستانها و کوچهباغها و خيابانها ترجمه کرده و ميکنم.
،
به تو هديه ميکنم،
مهنازِ نازِ من،
همسرِ هنردوستِ نازنينِ من،
باشد که بپذيري
و بپسندي
«همدمِ مشکلپسند»ِ من،
«يارِ بيمارِ چيره بر بيماري»ِ من،
به تو هديه ميکنم، به پاسِ عشقِ چهلسالهمان،
به بزرگداشتِ مقاومتِ شگفتانگيزِ تو
در مقابله با مرگ و اين بيماريِ کاهنده،
به پاسِ ماندنَت،
سرِ پا ماندنَت،
با من و برايِ ما ماندنَت.
،
همان روز، شتابان، برايِ تو ترجمه کردم،
فقط وَ فقط براي تو،
از هانري ميشو:
روزي بَرکَنَم لنگري را که به دور ميدارد ناوِ من را از درياها.
Un jour j'arracherai l'ancre qui tient mon navire loin des mers.
محمودِ تو، که بي تو وا ميمانَد و گُم ميشود
.
حالا که بنا بر انتشارِ اين ترجمهها گذاشته شده است:
* اعتبارنامهيِ انتخابِ «فضا» وَ «اندرون» براي ترجمهيِ عنوانِ کتابِ هانري ميشو
L’espace du dedans
مرکّب از اسم و متمّمِ اسم، گذشته از معادلهايِ صريحِ آمده در فرهنگها، اين دو بيتِ حافظ (سوم و دهم از غزلِ 26 ِ ديوانِ او به تصحيحِ پرويز ناتل خانلري) بوده است:
در اندرونِ منِ خستهدل ندانم کيست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
ندايِ عشقِ تو دوشم در اندرون دادند / فضايِ سينه ز شوقم هنوز پُر ز صداست
* ترجمهيِ معتبرِ اين بيتها به زبانِ فرانسه، کارِ دقيق و علميِ شارلـهانري دو فوشکور، اين انتخابها را در جهتِ معکوس، يعني از فارسي به فرانسه، تأييد ميکند:
Au-dedans de moi, homme au cœur blessé, j’ignore Qui se trouve:
alors que je suis silencieux, Il est, Lui dans les cris et le vacarme !
La nuit dernière, on a lancé du fond de moi le cri d’appel d’amour pour Toi.
* هر بار که ميشو حرفِ نخستِ واژهاي را (به استثنايِ اسمهايِ خاص و آغازِ جملهها و مصراعها) در ميانِ عبارتها با حرفِ بزرگ آورده است تا بارِ معناييِ افزودهتر و بَرشَوندهاي به آن بدهد، من زيرِ نخستين حرفِ برابرِ فارسيِ آن خط کشيده ام، اين چنين:گذشته، برايِ Passé. ميشو نامهايِ زيادي، دهها، بهويژه برايِ حيوانها، ساخته است که همه را با حرفِ بزرگِ آغازين به عنوانِ اسمِ خاص به کار برده است. مگر چند تايي از آنها را، که عنوانِ چند متن است، به فارسي برنگردانده ام. چون اولاً به صورتِ اسمِ خاص آمده اند، و دوماً برايِ همهيِ آنها نميتوان معنايِ مطمئني پيدا کرد.
* بيژن الهي، شاعر و مترجمِ ماندگارِ ما، تعدادي از متنهايِ L’espace du dedans را با عنوانِ ساحتِ جَوّاني[2] از کتابِ دو زبانهيِ فرانسه ـ انگليسيِ ريچارد اِلمَن[3]، که خود گزيدهاي از اين کتابِ هانري ميشو است، به فارسي ترجمه کرده است. در کتابِ او ترجمهيِ فارسيِ دو مقاله نيز بر کارهايِ ميشو آمده است. يکي قسمتهايي از مقدّمهيِ ريچارد اِلمَن بر ترجمهيِ انگليسيِ خود، و ديگري مقالهاي فرانسوي چاپشده در مجلهيِ ادبي لَ کَنزِن ليتِرِر (پانزده روزهيِ ادبي) از ژُرژ پوله. تا آخرين کلمهيِ هر مقاله را نخواندم، ندانستم که اوّلي ترجمهيِ يوسفِ غفوري، و دومي ترجمهيِ شيدا شمس است. نامِ آنها با شمارهاي بر آخرين واژهيِ هر مقاله در پانويس آمده است. در بابِ شعرها، هم ترجمهيِ فارسيِ بيژن الهي را بهدقّت خوانده ام، هم ترجمهيِ انگليسيِ ريچارد اِلمَن را، و هم برگزيدهيِ ديگري از متنهايِ هانري ميشو، به زبانِ انگليسي به انتخاب و ترجمهيِ ديويد بال[4]. متأسّفانه ترجمهيِ کاملِ L’espace du dedans به انگليسي وجود ندارد، يا من بهرغمِ جستوجويِ بسيار آن را نيافته ام.
* برخي، يا بخشهايي از برخي، از متنهايِ L’espace du dedans ترجمهناپذير اند، و معمولاً کسي آنها را ترجمه نميکند، بس که دشوار اند. با اين حال، من به خاطرِ همسرَم «دل به دريا» زده کوشيدم و خواهم کوشيد که آنها را هم بهنوعي ترجمه کنم، چراکه بنايِ کارِ من بر ترجمهيِ متنِ کاملِ اين کتاب فقط برايِ او است، و بههيچرو قصدِ انتشار در سر نداشتم.
* يادآوري کنم که بسياري از نوشتههايِ ميشو، از جمله در فضايِ اندرون، نثر اند، امّا نثرهايي سخت کارشده و شاعرانه که مگر به شعر تعبيرِ ديگري از آنها نميتوان کرد. باشد که با بضاعتِ اندکَم تا حدّي از پسِ گزارشِ آن برآمده باشم.
* ترجمهيِ فضايِ اندرون که پايان بگيرد، اگر شد، از زندگي و آثارِ هانري ميشو نيز خواهم نوشت، يا ترجمه خواهم کرد.
* در خواندنِ اين ترجمه، حرفِ ربطِ «و» را در همهجا با پيوندِ آوايي به کلمهيِ پيش از آن «ـــُـ» (o) تلفّظ کنيد، جز در ابتدايِ سطر (به معنايِ مصراع يا پاراگراف)، پس از ويرگول، نقطويرگول، نقطه، و سه نقطه، که در اين موردها، بدونِ ضرورتِ افزودنِ زِبَر، بايد «وَ» (va) خوانده شود. هرگونه استثنايِ ديگر نيز با زِبَر (وَ) مشخّص ميشود.
* باشد که اصلاً خوانده شود.
[1] - Hâfez de Chiraz, Le Divân, traduction du persan par Charles-Henri De Fouchécour, Editions Verdier, 2006
http://do-l.blogfa.com
[3] - Henri Michaux, Selected Writings, translated by Richard Ellmann, A New directions book, New York, 1968, ± 148 pages.
[4] - Darkness moves, An Henri Michaux Anthology, 1927-1984, selected, translated, and presented by David Ball, University of California press, Berkeley and Los Angeles, California, 1994, 342 pages.
معمّاها
به ژول سوپِرويل.
آنيکيها ميدانستند که انتظار کشيدن چيست. با يکيش آشنا شدم من، ديگراني هم آشنا شدند با او، که انتظار ميکشيد. جا گرفته بود تويِ سوراخي و انتظار ميکشيد.
تو نيز اگر کاري را در پيِ سوراخي بودي، بهتر آن بود، باورم کن، که جايِ ديگري در پيِ سوراخي ديگر باشي، يا که در کنارِ هماو بنشيني، قُلاّجزنان به چُپُقهايِ درازِ شکيبايي.
آخر او اصلاً نميجنبيد از آنجا.
سنگ ميانداختند بهش، و او ميخورْدِشان.
بهنظر متعجّب ميآمد، بعد ميخورْدِشان. ميمانْد همينجوري در مدّتِ خواب و در مدّتِ بيداري، بيش از عمرِ يک تعصّب، بيش از يک سِدر، بيش از مزمورها که آواز سر ميدهند سِدرهاي برانداخته را؛ انتظار ميکشيدند اينجوري، همواره کاهان تاکه نباشند مگر انگشتِ پايِ خود.
*
حيوانکي ميساختم با خميرِ نان، يک جور موشي. پايِ سومش را که تازه تمام ميکردم، يکهو بنا ميکُنَد به دويدن... در رفت به ياريِ شب.
مکاشفهها
در بابِ مردي که خود را از شصتودومين طبقهيِ کريـکاسَل، در برادوِي، پرت کرد پايين، و نامَش بود بِنسان.
از سراسيمگي مُرد.
يک بُزدل بود. در آن لحظه که ديگر ميافتاد، تازه آنوقت ترس بَرَش داشت، به ديدنِ آن فضايِ درندشتِ زيرِ خود. تنها تن ميافتد. او، بِنسان، خودداري ميکند، ميمانَد بر جا در ارتفاعِ تقريباً پنجاه و نهمين طبقه يا بينِ پنجاه و نهمين و شصتمين وَ نگاه ميکند به تن که ميرود پايين، ميرود پايين، رفته پايين و نشسته است به زمينْ آش و لاش. آنوقت، بِنسان (روحِ بِنسان) بنا ميکند آهسته به پايين رفتن، تنِ خود را از نزديک ميبيند و اين را هم که ديگر خانهکردني نيست؛ بنا ميکُنَد با حالتي معذّب به نگاه کردن به ازدحام، به پُليس که در دفترچهيِ خود مينويسد و کساني که ميروند با يک داستان بيشتر، برايِ گفتن در خانهيِ خود، آن شب.
بله، بِنسان يک بُزدل است. امّا نيرويي باورناکردني بايد برايِ بازماندن در تنِ خود آنگاهکهکسي سقوط ميکند، با وجودِ خُردشدگيِ نزديکِ بافتها.
اوه! نيرويِ خواستي حيرتانگيز.
گاهي هم سقوط فقط از طبقهيِ سوم انجام ميگيرد و تن کمتر آسيبديده است.
پزشک به تنفّسِ مصنوعي ميپردازد و به خود ميگويد که بَرَش خواهد گردانْد به زندگي، اين مُشتريِ لامصّب را؛ که بَرَش خواهد گردانْد! امّا روح ديگر دور شده است و درست مثلِ اين است که او کوشيده باشد به تنفّس وا دارد يک باراني را.
پيش ميآيد همچنين که روح پشيمان باشد از بزدليِ خود. بنا ميکند به پلکيدن بر گِردِ تن، وضعِ آن را هنوز رضايتبخش تشخيص ميدهد، ميسُرد در آن، ميآزمايد وضعيّتهايِ گوناگونِ سازگاري را، سرانجام ساکن ميشود در تن که زودي نَفَس ميکشد. و پزشک لبخند ميزند خشککنان عرقِ خود را.
قُلوپ وَ قُليپ
و قُلُپ
و قُلوپ
و ميقُلُپَد عروسَش را
قُليپ وَ قُلُپ
و ميقُلُپَد پاش را
قُلوپ وَ قُليپ
و خواهد قُلوپقُليپقُلُپيد خودش را
قُلو قُلوها
کثافتْ موشها
بزن در تودهها!
نيست جز اوّلين پا!
نيست جز اين!
در تودهها!
خندهست در ...ِ من
اشکيست در ...ِ من
و درد خدا ميداند کجا
همه در همين وضع ايم ما
کثافتِ زمين ايد شما
اگر کثافت بنا کند به کثيف کردنِ خود
چه پيش خواهد آمد بر سرِ ما!
کثافت نشده است ساخته نمايش را
انساني که ندارد گويا جُز گوز برايِ بيان کردنِ خود ...
خنده نه
کثافت نه
نِيْنِيْ نه
و نه مخصوصاً خودخوانيِ خودْ نويسندهآقاها
اوه! متنفّر ام چقدر از تو بوآلو[1]
چُلاقو، زِگيلو، گيرياَلو، آلهکَلو،
نوشالو، نوشانلو، نوشاشين،
نوشْکَمي،
نوش کُنَد گيرد گلوش
بنوش اين.
مبارزهيِ بزرگ
به ر. ـ م. هرمان.
ميگيرچِلانَدَش و ميکوبپُشتانَدَش بر زمين؛
ميمُچالدَش و ميمُشتکوبانَدَش تاخرينَفَسَش؛
ميآشولاشَدَش و ميلَبماچدَش و ميچَکَد تويِ گوشَنوايانَش؛
ميمُشتخورانَدَش و ميديگانَدَش،
ميبَرَدَش رَنديده به اَرّ و ارّهييده به رَن.
آخرش گردنشِکنپوستکَنکُنَدَش.
آنيکي ترديد ميکند، ميخودگَردوارهگردد، ميخودْوارِشتهشود، ميخودپيچخورَد
و ميخودگوزمعلّقد.
کارَش بهزودي تمام است؛
ميخودهَمآوَرَد و ميخودکِنارد ... امّا بيهوده
ميافتد چرخ که اينهمه چرخيد.
اَجّيا! اَجّيا! اَجّيا!
پا از نا افتاد!
دست شکست!
خون به راه افتاد!
بکاو، بکاو، بکاو،
در ديگِ شکمَش هست رازي بزرگ
پتيارههايِ گِرداگِرد که ميگِرييد در دستمالهايِ خود؛
در عجب ايم، در عجب ايم، در عجب ايم
و نگاهِتان ميکنيم
ميگرديم ما، ماها هم، در پيِ رازِ بزرگ.
ريگِ روان
ريگِ روان که ميرود بر راه
فرسايان فرساييده
تا به فرسايشي که در ورايِ آن نيست ديگر مگر مادّهيِ ذرّهسنجانه
و دارد نشانِ شهان
عصبها برجهيده
همچو رواَندازي از سيمهايِ خاردار
به فوران در حرّافياي که باد ميکُنَد همه چيز و باد ميکُنَد همه چيز در آن
نشان دارد از تخته و خاموش ناشده صيقل ناخورده
چربگفتاري در سازگاري با خشکهمقدّسي و کاسبيِ سيرابشيردان و روغنِ ديرهضمِ افزوده
بر قبّاله
قباها پنجهرکابها وَ اين دماغهايِ رنگ پريده که وامينمايند ازدحامِ زوزهکِشان.
لعنت بر همهچيز
قسمتِ کمرَم ميگويد «خون» به قسمتِ بالايي وَ جفتک ميپرانَد به هر چه نيست دشنام و
گوشتِ تروتازه
بذرپاشان نيست که آهنگر شوند
و مرگ بر اسفنجها!
ما نيازمندِ تصديقها ايم.
دورانِ اِشراقبينان
آنگاه که مداد که برادري قلاّبيست ديگر برادري قلاّبي نخواهد بود.
آنگاه که فقيرترين دهاني خواهد داشت پُر، از روشناييها و از حقيقت.
آنگاه که اتومبيلها دفن شوند برايِ هميشه بر کنارهيِ جادّهها.
آنگاه که آنچه باورنکردنيست در نظر آيد همچون حقيقتي از ردهيِ «2 و 2 ميشود 4».
آنگاه که حيوانها به سکوت وادارند انسانها را با غار و غارِ دريافتکردنيتر و بيمثالِ خود.
آنگاه که چاپخانه و جايْگزينهايِ آن مگر مزاحي همچو فرموک و سکّهيِ امپراتور
اُگوست نخواهند بود.
آنگاه که اسفنجِ بزرگ بروبد، خوب! لابد که من ديگر اينجا نخواهم بود، اين است که حالا
حظ ميبرم از اين و اگر بس ميکنم اين سياهه را، شما ميتوانيد ادامهش بدهيد.
لازم نيست که پيراهن و شلوار به تن کرده و بي کُت باشيم تا کبريتي بشکنيم، و در نقشِ
خود بازميمانَد تيرِ راهنما که خود هرگز راه را نميپيمايد، و زندگي ارزنده است برايِ اويي
که ديگر 26 سال از آن را از دست داده است، و موها ميريزد بهسرعت از سري که
سماجت ميکند، و گريهها هرگز نميآيند مگر وقتيکه ديگر کار تمام شده است، و انواعِ
ادبي دشمناني اند که ولِتان نميکنند، اگر هم که شما خود در آغازِ کار ولِشان کرده بوده ايد.
بايد همواره در بدگماني بود، آقايان، همواره در شتابِ فيصله دادنِ آن، سوگند خورد به آن و
به کار بست سوگندِ خود را همه روز، و حتّي به قدرِ يک نَفَس به خود اجازه برايِ خوشي
نداد، همهيِ ضربانهايِ قلبِ خود را به کار بُرد برايِ کاري که ميکنيم، چه اويي که برايِ
تفريحِ خود کوشيده است هزاراني را که از پسِ او ميآيند به آشفتگي ميکشانَد.
زندگي کوتاه است برّههايِ کوچولويِ من.
و تازه زيادي هم دراز است، برّههايِ کوچولويِ من.
سردرگُم ميشويد ازَش، کوچولوئکهايِ من.
خلاصِتان ميکنند ازَش، کوچولو موچولوئکهايِ من.
همه برايِ پيغمبر بودن زاده نشده اند،
امّا خيليها برايِ سرتراشيده بودن زاده شده اند،
همه برايِ باز کردنِ پنجرهها زاده نشده اند
امّا خيليها برايِ خفه شدن زاده شده اند.
همه برايِ روشن ديدن زاده نشده اند
امّا خيليها برايِ هالو بودن زاده شده اند.
همه برايِ غيرِنظامي بودن زاده نشده اند
امّا خيليها برايِ شانههايِ فرورفته زاده شده اند... و غيره، اويي که ردهيِ خود را نميداند
در آينده آن را خواهد ديد، واردَش خواهد شد همچو ماهي در آب. بيست گزينش وجود
نخواهد داشت. نه کارتِ ويزيتِ خود را درآورند، نه جعبهيِ عنوانهايِ خود را. جاگيري
کنند بهفرزي در گروهِ خود که با بيصبري پا به زمين ميکوبد.
بدا به حالِ اويي که دير تصميم گيرد.
بدا به حالِ اويي که بخواهد زنَش را خبر کُند.
بدا به حالِ اويي که به خريدِ آذوقه خواهد رفت.
بايِستي در دَم مجهّز شد، همان دَم از خونِ تازه پُر بود، خورجينِ خود را بر راه داشت و از
پاها خون نريخت.
ادارههايِ اطّلاعاتي خواهد بود، توجيهها، سخنچينيها. راه خواهيد رفت، گوشها فروبسته
مگر برايِ هدفِتان که همانا رفتن است و رفتن است و شما را از آن پشيماني نخواهيد بود ــــ
من به جايِ اويي حرف ميزنم که دورتر خواهد رفت و همواره ريسمانِ خشک هست، بيش
از بيش نازکتر، نازکتر، نازکتر. کسي که برگردد، استخوانهايِ خود را ميشکند وَ ميافتد
در گذشته. اويي که پشيمان شود، اگرکه راه نرفته بود، بسيار پشيمانتر ميشد.
مردمانِ بيچاره، آنهاييکه متوقّف خواهند شد بر اثرِ پيچوخمها، مردمانِ بيچاره، و از آنها
بسي خواهد بود، از مردمانِ بيچاره و از پيچوخمها.
مردمانِ بيچاره بودند زايان، و مردمانِ بيچاره بودند ميران، هستند دستخوشِ پيچوخمان.
فرياد هم نبايد کشيد، درگيري درجا سخت شديد خواهد بود. کسي خود را بهجا نخواهد آورد،
از اين روست که باز بايد شتاب داشت برايِ بيرون آمدن از آن و رفتن به پيش.
بدا به حالِ آنهايي که مشغولِ کشيدنِ مو از ماست شوند، بهندرت خوب است،
بهشدّت نَهيکردنيست در زدوخوردها.
بدا به حالِ آنهايي که چهار نفري درنگ کنند برايِ يک دست بُلوت[2]، يا دو نفري برايِ حظِّ
عسليِ عشق که زودتر از ديگران خستهشان ميکند.
بدا، بدا!
هولناک خواهد بود برايِ کساني که پِي خواهند برد که ميبايستي قلبِ خود را در حالِ
مناسب نگهدارند و ديگر زيادي دير است.
برايِ آنهايي که دوست دارند شاهدِ رنج کشيدن باشند، نمايش وجود خواهد داشت، زود باشيد،
امّا دوره از آنِ چشمچرانها نخواهد بود، بلکه بيشتر از آنِ شتابندهها، از آنِ بيخانوادهها، از
آنِ آنهايي که هيچ فنّي ندارند، بلکه در عوض اشتهايي خونسردانه.
و امّا شما، اِشراقبينان، در نظر آوريد که اين برايِ هميشه نميپايد، اِشراقبين به هر
دوران سيراب نخواهد شد از اشراق ـــ اين دوراني خوب خواهد بود ـــ ديوانهوار ستايشِتان
کنند، کورکورانه در پِيِتان روند.
سرانجام! سرانجام!
همان بهتر که بهسرعت به پايان برسد. من اين را به خيرخواهيِ شما ميگويم، اِشراقبين نميتواند زمانِ درازي دوام آورَد. اِشراقبين خودْ مغزِ استخوانَش را ميخورَد، و دغدغهيِ شما خشنودي نيست. وانگهي ببينيد که اين چگونه پايان ميگيرد. صداها به درونِ اُرگ باز گردند و آينده رودهبَرگَردان شود در گذشته همانگونه که همواره چنين کرده است.
[1] ـ نيکُلا بوآلو [بوآلُ] Nicolas Boileau (1711ـ1636) شاعر و نويسنده و منتقدِ فرانسوي که بهويژههنرِ شاعريِ او، که در واقع نوعي «بايد نبايد»هايِ کلاسيسيزم است، شهرت دارد. همهيِ واژههايِ سه سطرِ بعدي برساختهيِ خودِ ميشو اند، و با حرفِ بزرگِ آغازين همچون نامِ خانوادگي به کار رفته اند و همه در جناس با نامِ بوآلو، و بازي با فعلِ «نوشيدن» اند. تجزيهيِ نامِ او به «بوآ» وَ «لُ» به معنيِ «بنوش» وَ «آب» است. آوانويسيِ اسمهايِ ترجمهناپذيرِ متنِ فرانسه، به فارسي چنين است : بوآتو، بوآنِتييِر، بوآلو، بوآژِرمَن، / بوآرو، بوآتِل، بوآوِري، / بوآکامي،
[2] ـ بُلوت [بُلُت] belote، نوعي بازي با سيودو ورق و چهار بازيکن که به دو گروه ميشوند و اعضايِ هر گروه روبهرويِ هم مينشينند، و هر بازيکن عضوهايِ گروهِ ديگر را در دو سويِ خود دارد. هر گروه بايد بيش از گروهِ ديگر امتياز بياورد. هر دست بازي حدوداً بيست دقيقه طول ميکشد.
Éditions Siodo harf
Henri Michaux
Qui je fus
(1927)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)] Gallimard, 1966
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
20 novembre 2014
© Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر