اکوادور
(1927)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
احساسِ اوّليّه وحشتناک و قرينِ نااُميديست.
افق ابتدا ناپديد ميشود.
ابرها همه بالاتر از ما نيستند.
پايانناپذير و يکنواخت، جايي که ما هستيم،
فلاتهايِ بلندِ آنْد اند که ميگسترند، که ميگسترند.
زمينْ سياه و ناپذيراست.
زميني برآمده از اندرون.
اعتنايي ندارد به گياهان.
زمينيست از آتشفشان.
لُخت! و خانههايِ سياهِ بر رويِ آن،
هيچ نميکاهند از لُختيِ آن؛
لُختيِ سياهِ بد.
اويي که دوست ندارد ابرها را،
بهتر که نيايد به اِکوآتور.
سگهايِ وفادارِ کوهساران اند،
سگهايِ بزرگِ وفادار؛
تاج ميگذارند بُلَندانه بر افق؛
ارتفاعِ مکان 3000 متر است، چنانکه ميگويند،
خطرناک است چنانکه ميگويند، برايِ قلب، برايِ تنفّس، برايِ معده
و برايِ تماميِ تنِ خارجي.
خِپِله، پهنسر، با قدمهايِ کوتاه،
با بارهايِ سنگين راه ميروند سرخپوستها در اين شهرِ چپيده در يک دهانهيِ آتشفشانِ ابرها.
به کجا ميرود، اين صفِ خميدهپشت؟
پيچ ميخورَد و واپيچ ميخورَد و بالا ميرود؛ هيچ مگر اين: زندگيِ روزمرّه است.
کيتو وَ کوههايِ آن.
يورِش ميبَرند به آن، ترديد ميکنند سپس، پس ميکِشند، آرام ميکنند زبانهايِ خود را! راه است؛
از اين، سنگفرشِشان ميکنند.
ما همه ترياکِ ارتفاعِ عظيم را ميکشيم اينجا، صدا بَم، گامْ کوتاه، نَفَسْ کوتاه.
کم نزاع ميکنند سگها، بچّهها هم کم، کم ميخندند.
خاطرهها
شبيه به طبيعت، شبيه به طبيعت، شبيه به طبيعت،
به طبيعت، به طبيعت، به طبيعت،
شبيه به پوشپَر،
شبيه به بنفشه،
و شبيه همچنين از يک نظرهايي به گويِ زمين،
شبيه به اشتباه، به ملايمت و به خشونت،
به آنچه واقعي نيست، باز نميدارد، به سرِ ميخي فروکوبيده،
به خواب که بازميبَرد شما را بهويژه آنگاه که مشغولِ دوردستها ايد،
به ترانهاي به زبانِ بيگانه،
به دنداني که درد ميکند و ميمانَد بيدار،
به کاجِ سوزنيِ مَخروطي که شاخههايِ خود را ميگسترَد در حياط،
که هماهنگيِ خود را ميسازد بدونِ ارائه کردنِ حسابهايِ خود و نقدِ هنر هم نميکند،
به غبار که در تابستان هست، به يک بيمار که ميلرزد،
به چشم که ميدهد از دستْ اشکي و اينچنين ميشويد خود را،
به ابرها که بالايِ هم ميمانند، کوتاه ميکنند افق را امّا ياد آورِ آسمان اند،
به سوسويِ يک ايستگاهِ راهآهن در شب، آنگاه که ميرسيم، آنگاه که نميدانيم که آيا
باز قطارهايي خواهد بود،
به واژهيِ هِندي، برايِ اويي که هرگز نرفت به آنجايي که از آنها بسي يافت ميشود در
همهيِ خيابانها،
به آنچه حکايت کنند از مرگ،
به بادباني در اقيانوسِ آرام،
به مُرغي زيرِ يک برگِ درختِ موز، در بعد از ظهري که باران ميآيد،
به نوازشِ يک خستگيِ شديد، به وعدهاي در دراز مدّت،
به جنبوجوشي که هست در لانهيِ مورچگان،
به يک بالِ رَخمه آنگاه که بالِ ديگرَش از پيش در دامنهيِ روبارويِ کوهستان است،
به آميزهها،
به مغزِ استخوان در همان هنگام که به دروغ،
به خيزرانِ نورُسته در همان هنگام که به بَبْر، که در هم ميشکنَد خيزرانِ نورُسته را.
شبيه به من سرانجام،
و تازه بيشتر به آنچه من نيست.
باي، تويي که بوديَم باي...
تهوّع يا مرگ است که ميآيد؟
27 آوريل.
تسليم شو، قلبِ من.
بسنده مبارزه کرده ايم.
تا که پايان بگيرد زندگيِ من.
بزدل نبوده ايم،
آنچه توانسته ايم کرده ايم.
اوه! روحِ من،
ميرَوي يا ميماني،
بايد که تصميم بگيري.
وارسي نکن اينطور اندامهايِ من را،
گاهي به نازکبيني، گاهي به سرگرداني،
ميرَوي يا ميماني،
بايد که تصميم بگيري.
من، ديگر تحمّلَش را ندارم.
خداوندانِ مرگ
نه ناسزا گفتمِتان نه ستودمِتان.
رحم آوريد بر من، مسافرِ تاکنون اينهمه سفرهايِ بي چمدان،
بي خداوند هم، بي ثروت وَ افتخار هم رفت جايِ ديگري،
شما بهيقين توانمند و افزوده بر همه شوخطبع ايد،
رحم آوريد بر اين مردِ وحشتزده که پيش از رسيدن به حائلْ نامِ خود را از هماينک برايِ
شما فرياد ميکشد،
بقاپيدَش در هوا،
تا که انجام گيرد، اگر ميشود، بنا به خلقوخوهايِ خودتان و رويّههايِ خودتان،
و بيزحمت کمکش کنيد، به او کمک کنيد، از شما تمنّا ميکنم.
Henri Michaux
© Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر