This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

فضای اندرون/ هانری میشو/ دفتر پنجم، شب می جنبد/ ترجمۀ محمود مسعودی

هانري ميشو 
شب می جنبید
(1927)
صفحه‌هايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
گزينه‌هايِ هانري ميشو از شعرهايِ خود


ترجمه‌‌يِ
محمود مسعودي
[دفترِ پنجم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سي‌و‌دو حرف
نشرِ الکترونيکي، 20 نوامبرِ 2014
©
همه‌يِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
























شاهِ من



در شب‌‌َم، شاه‌َم را گِرد مي‌گيرم، پا مي‌شوم کم‌کم و گردن‌َش را مي‌پيچانم.
باز جان مي‌گيرد، باز برمي‌گردم رويِ او، گردنَ‌ش را يک بارِ ديگر مي‌پيچانم.
تکان‌َ‌ش مي‌دهم، و تکانَ‌ش مي‌دهم همچو آلوداري پير، و تاج‌َش مي‌لرزد بر سرَش.
و با اين‌همه، شاهِ من است، من اين را مي‌دانم و او مي‌داند اين را، و مسّلم است که من در خدمتِ او ام.
امّا، در شب، شورِ دست‌هايِ من خفه‌َ‌ش مي‌کند بي‌امان. هيچ نامردي‌اي با اين‌حال، سر مي‌رسم دست‌ها خالي و مي‌فشارم گردنِ شاهانه‌‌‌َ‌ش را.
و اين شاهِ من است، که خفه‌َش مي‌کنم بيهوده از ديرگاه در خلوتِ اتاقکَ‌م؛ کبود مي‌شود ابتدا رويِ او، پس از اندک‌زماني باز عادّي، و سرَش بلند مي‌شود، هر شب، هر شب.
در نهان‌گاهِ اتاقک‌َ‌م، مي‌گوزم به قيافه‌يِ شاه‌َم. مي‌زنم زيرِ خنده بعدَش قاهاقاه. مي‌کوشد به نشان دادنِ چهره‌اي آرام، مبرّا از هر توهين. امّا من مي‌گوزم به قيافه‌‌‌‌‌يِ او يک‌ريز، جز برايِ برگشتن‌َم به طرف‌َ‌ش، و خنديدنِ قاهاقاه به آن چهره‌يِ والاگُهرانه‌َش، که مي‌کوشد به نگه‌داشتِ شکوه.
اين جوري‌ست که رفتار مي‌کنم من با او؛ آغازِ بي‌پايانِ زندگيِ تيره‌‌يِ من.
و حالا مي‌اندازم‌َش به زمين، و مي‌نشينم رويِ چهره‌‌‌يِ او ــــ ناپديد مي‌شود چهره‌يِ همايون‌َش ــــ شلوارِ ضخيم‌ِ با لکّه‌هايِ روغَنِ من، و عقب‌َم ــــ چون‌که آخر همين است نام‌َ‌ش ــــ مي‌مانند بدونِ دردِسر بر اين چهره‌يِ ساخته برايِ شاهي‌ کردن.
ملاحظه‌ هم ندارم، اوه نه، که بچرخم به چپ و راست، هر وقت که دل‌َم مي‌خواهد و تازه بيش‌تر هم، بدونِ نگراني برايِ چشم‌ها و دماغَ‌ش که مي‌توانند در مسير باشند. نمي‌روم مگر اين‌که خسته شده باشم از نشستن.
البتّه اگر بچرخم، چهره‌يِ تزلزل‌ناپذيرِ او شاهي مي‌کند، هم‌چنان.
سيلي‌ مي‌زنم به‌ِش، سيلي مي‌زنم به‌ِش، بعد دماغ‌َ‌ش را با تمسخر مي‌گيرم انگاري‌که يک بچّه.
با اين‌همه آشکار است که اوست شاه، و من رعيّتِ او، يگانه رعيّت‌َ‌ش.
به ضربِ درِکوني، مي‌اندازمَ‌ش بيرون از اتاقَ‌م. مي‌پوشانمَ‌ش از آشغال‌هايِ آشپزخانه و کثافت‌ها. ظرف‌ها را تويِ پَروپاش مي‌شِکَنم. گوش‌هاش را پُر مي‌کنم از فُحش‌هايِ رکيک و به‌جا، تا حسابي بچزانم‌َش هم‌ عميق و هم ننگ‌‌آور، با تُهمت‌هايِ به سياقِ ناپلي‌‌ بدجوري کثيف و پُرلعاب، که گفتِ تنهايِ آنها چرکي‌ست که ديگر نمي‌توان پاک شد ازَش، جامه‌‌‌يِ ننگينِ دوخته به قَواره‌يِ تن‌‌: به‌راستي کودآبِ هستي.
خوب، ناگزير ام به از سرگرفتن‌َش فرداش.
برگشته است؛ اينجاست. هميشه اينجاست. نمي‌تواند جلا کند برايِ هميشه. حتماً بايد حضورِ شاهانه‌يِ لعنتي‌ْش را به‌ِم تحميل کند در اتاقِ درجا اين‌همه کوچکِ من.

خيلي وقت‌ها، پيش مي‌آيد برام که پام کشيده شود به دعواهايِ حقوقي. قرض بالا مي‌آورم، چاقوکِشي مي‌کنم، با بچّه‌ها به‌خشونت رفتار مي‌کنم، دستِ خودم نيست، بر نمي‌آيد ازَم که حُقنه کنم به خودم روحِ قوانين را.
طرفِ مخالف شکايت‌هاش را که به دادگاه ارائه کرد، شاهِ من دليل‌هايِ من را شنيده نشنيده دفاعيه‌يِ طرفِ مخالف را تکرار مي‌کند که در دهانِ همايون‌‌ِ او بدل مي‌شود به کيفرخواست، يک مقدّمه‌چينيِ وحشت‌ناکي که خِرِ خودِ من را خواهد چسبيد.
فقط آخرَش، چند مخفّفه‌يِ بي‌‌معني پيش مي‌کشد.
طرفِ مخالف، که تشخيص مي‌دهد چيزِ اندکي‌ست، ترجيح مي‌دهد پس بگيرد آن چند شکايتِ فرعي را که دادگاه اعتنايي به‌ِ‌ش ندارد. براي‌‌ِ او فقط همين بس است که از باقي‌‌مانده مطمئن باشد.
در آن‌ وقت است که شاهِ من ادلّه را باز از سر تکرار مي‌کند، هم‌چنان جوري‌که انگار از خودِ اوست، البتّه باز کَمي از دُوروبَرَش کَم‌کُنان. اين که انجام شد، و توافق نهاده بر اين نکته‌هايِ جزيي، باز هم ادلّه را تکرار مي‌کند، از همان ابتدا، و اين‌چنين کم‌کم، درجه به درجه، از تکرار به تکرار، سُست‌َ‌ش‌‌ کرده به چنان پرت‌وپلاهايي کاهش‌َ‌ش مي‌دهد که دادگاهِ شرمنده و هيئتِ قضات با اکثريّتِ مطلق از خود مي‌پرسند که چگونه جرئت کرده اند آنها را برايِ چنين جفنگ‌هايي فرا بخوانند، و در ميانِ قهقهِ خنده و تمسخرِ حضّار يک رأيِ منفي صادر مي‌شود.
آن‌وقت، شاهِ من، ديگر بي‌اعتنا به من که انگار موردِ بحث نبوده ام، پا مي‌شود و مي‌رود مرموزانه.
مي‌توان از خود پرسيد که مگر اين مشغله‌‌اي برايِ يک شاه است؛ در همين است با اين‌‌حال که او نشان مي‌دهد آن‌که اوست، اين خودکامه، که نمي‌تواند بگذارد، بگذارد کاري بشود بي‌آن‌که قدرتِ افسونِ او نيايد تجلّي نکُنَد، کوبنده و لاعلاج.
احمق مني که در صدد برآمدم از در بيندازمَ‌ش بيرون! آخر چرا نگذاشتم‌َ‌ش تويِ همين اتاقْ بي‌خيال، بي‌خيال بي‌آن‌که به او برسم.
امّا نه. چه احمقي بوده ام من، و او، با پِي بردن به اين‌که چه ساده است شاهي کردن، مي‌رود به‌زودي خودکامگي کند بر سراسرِ يک کشور.
هرجا که مي‌رود، مستقر مي‌شود.
و هيچ‌کس شگفتي نمي‌‌گيرد، انگار که جايِ او از هميشه آنجا بود.
منتظر مي‌مانند، حرفي نمي‌زنند، منتظر مي‌مانند که او تصميم بگيرد.

در اتاقک‌َم مي‌آيند و مي‌گذرند حيوان‌ها. نه هم‌زمان. نه سالم. امّا مي‌گذرند، صفِ حقير و مضحکِ شکل‌هايِ طبيعت. شير مي‌آيد اين تو سرافکنده، پايِ چشمْ کبود، قُر عينهو يک بقچه‌يِ قديميِ رخت‌ِ کهنه. پاهايِ بي‌نواش شُل مي‌زنند. پيش مي‌رود اصلاً معلوم نيست چطور، امّا در هر حال عينهو يک بدبخت.
فيل مي‌آيد تو باد خوابيده و نامحکم‌‌تر از يک بچّه‌گوزن.
باقيِ حيوان‌ها هم همين‌جور.
هيچ دستگاهي. هيچ ماشيني. اينجا اتومبيل مي‌آيد تو مطلقاً اوراق و در نهايت مي‌شود که يک کف‌پوش باشد.
چنين است اتاقکِ من که شاهِ نرمِش‌ناپذيرَم درِش هيچ‌چي نمي‌خواهد، هيچ‌چي که بدرفتاري نکرده باشد با آن، در هم‌َ‌ش نياميخته باشد، به هيچَ‌ش نکاسته باشد، جايي که من امّا اين‌همه موجودات را فراخوانده ام که هم‌نشين‌هايِ من شوند.
حتّي کرگدن، اين دَد که چشمِ ديدنِ انسان را ندارد، که حمله مي‌بَرد به همه (تازه اين‌همه محکم، تراشيده عينِ صخره‌)، کرگدن خودش روزي، آمد تو مِه‌وار تقريباً ناملموس، گُنگ و بي‌مقاومت... و ‌باريد.
صد بار قَوي‌تر از او پرده‌يِ کوچکِ روزن بود، صد بار قوي‌‌تر که او، آن کرگدنِ تنومند و تيزتَک که پس نمي‌‌کِشد در برابرِ هيچ‌چيز.
امّا شاهِ من نمي‌خواهد که گرگدن‌ها جورِ ديگري مگر شُل و نم‌نمِ باراني بيايند تو.
يک‌باري، بلکه به‌ِش اجازه بدهد که با چوب‌هايِ زيرِ بغل آمدوشد کند... و، برايِ جمع‌وجور کردن‌َ‌ش، با پوست‌مانندي، يک پوستِ نازکِ کودکانه‌اي که يک دانه‌ شن خراش‌َ‌ش خواهد داد.
اين‌جوري‌ست که شاهِ من اجازه مي‌دهد حيوان‌ها از جلويِ ما رد بشوند. فقط اين‌جوري.
شاهي مي‌کُنَد؛ مي‌کُندَم؛ علاقه‌ ندارد به سرگرمي‌ها.

اين دستِ کوچکِ سفتِ تويِ جيب‌َم، همه‌يِ چيزي‌ست که از نامزدَم مانده برام.
يک دستِ کوچکِ خشک و موميايي (يعني واقعاً مي‌شود که مالِ او بوده باشد؟). فقط همين را از او گذاشته برام.
قاپيدَ‌ش ازَم. گُم‌‌وگورَش کرد برام. کاستَ‌ش به هيچ!
در اتاقکِ من، بارِعام‌هايِ کاخ اند اسف‌بارتر از هرچه که هست.
مارها حتّي بسنده پست نيستند، نه خزنده برايِ او، يک کاجِ بي‌حرکت حتّي چه‌بسا مي‌زند تويِ ذوقِ او.
برايِ همين، آن‌چه پديدار مي‌شود در دربارَش (در اتاقکِ بي‌چيزِ ما!) چنان به‌ طرزِ باورنکردني‌اي يأس‌آور است که آخرينِ پرولترها هم نمي‌‌شود که حسرت‌َ‌ش را بخورد.
وانگهي، چه‌ کسِ ديگري جز شاهِ من، و مني که خوگرفته‌يِ او ام، مي‌تواند موجودِ ادب‌ناکي به چنگ آورَد در اين پيش‌رفت‌ها و پس‌رفت‌هايِ مادّه‌يِ مبهم، اين وَرجه‌وَرجه‌هايِ خفيفِ برگ‌هايِ مرده، اين قطره‌هايِ کم‌شمار که فرومي‌افتند سنگين و اندوه‌بار در سکوت.
بزرگ‌داشت‌هايِ بيهوده، وانگهي!
نامحسوس اند جنبش‌هايِ چِهره‌يِ او، نامحسوس.




ورزش‌کار در تختِ‌خواب



‌راستي عجب است که، مني‌که خنده مي‌زنم به يخ‌سُري[1] عينِ نمي‌دانم به چي، تا چشم‌‌هام را مي‌بندم، زمينِ يخ‌سُريِ بي‌انتهايي مي‌بينم.
و با چه حرارتي يخ مي‌سُرم!
پس از زماني، به مددِ سرعتِ شگفت‌آورَم که نمي‌کاهد هرگز، دور مي‌شوم رفته‌رفته از کانون‌هايِ يخ‌سُري؛ گروه‌ها‌ کم‌شُمار و کم‌شمارتر فاصله مي‌گيرند از هم و ناپديد مي‌شوند. من پيش مي‌روم تنها بر رودِ يخين که مي‌بَردَم از ميانِ آن ديار.
نه‌که در چشم‌اندازها پيِ سرگرمي‌ها باشم. نه. تنها به اين خوش‌ ام که پيش بروم در گستره‌يِ ساکت، حاشيه‌دار از زمين‌هايِ سخت و سياه، هرگز بدونِ برگرداندنِ سر، و، هر چند بار و هر چند مدّت که يخ ‌سُريده باشم، ياد ندارم که خسته شده باشم هرگز، بس‌که يخ سَبُک‌ است برايِ يخ‌سُرهايِ سَبُک‌پويِ من.
*
من در اصل يک ورزش‌کار ام، ورزش‌کارِ در تختِ‌خواب. خوب حالي‌تان بشود، چشم‌ها بسته نبسته اين من ام که در کار ام.
آن‌چه اجرا مي‌کنم من همچو هيچ‌کَسِ ديگر، شيرجه است. ياد ندارم، در سينما حتّي، ديده باشم شيرجه‌اي شاقولي همچو آن که من انجام مي‌دهم. بَه، هيچ رِخوت در من نيست در اين لحظه‌ها.
و ديگران، رقيب‌هايي اگرکه هست اصلاً، وجود ندارند که پيشِ من. برايِ همين بدونِ خنده نيست که شرکت مي‌کنم در مسابقه‌هايِ ورزشي، ‌استثنائاً که پيش مي‌آيد برايِ من. اين ايرادهايِ کوچکِ تقريباً همه‌گير در اجرا، که نمي‌زند تويِ ذوقِ عوام، جلب مي‌کند فوري توجّه‌يِ چيره‌ در کار را، اين سَبُک‌سرها، اين «تاري‌ها»[2] يا ديگران نيستند که شکستَ‌م خواهند داد حالاحالاها. دست نمي‌يابند به ظرافتِ واقعي، آنها.
سخت مي‌توانم بيان کنم کمالِ حرکت‌هام را. بس‌که براي‌َ‌م طبيعي اند. ترفندهايِ کار به کارَم نمي‌آيند هيچ، چون‌که من هرگز نه شنا ياد گرفته ام نه شيرجه. من شيرجه جوري مي‌روم که خون جاري‌ست در رگ‌ها. اوه! غوص در آب! اوه! غوصِ معرکه! دودل برايِ رفتن به بالا. امّا بي‌خودي حرف مي‌زنم. کي از بينِ شما حالي‌ش مي‌شود که تا چه حد مي‌توان گشت آنجا انگاري‌که در خانه‌يِ خود؟ شيرجه‌زن‌هايِ واقعي ديگر نمي‌دانند که آب خيس مي‌کند. افق‌هايِ خشکي فلج مي‌کند آنها را. به تهِ آب برمي‌گردند مدام.
*
کي، که من را بشناسد، باورَش مي‌شود که من دوست‌دارِ‌‌ جمعيّت ام؟ راست است با اين‌همه که خواستِ نهانيِ من به‌نظر در ميانِ جمع بودن است. با رسيدنِ شب، اتاقِ ساکت‌َم باز انباشته مي‌شود از مردم و همهمه‌ها؛ راه‌روهايِ آرامِ هتل پُر مي‌شوند از گروه‌هايي که به هم بر مي‌خورند و تنه مي‌زنند به هم، راه‌پلّه‌هايِ شلوغ کفاف نمي‌دهند؛ آسانسور، چه بالا رفتني و چه پايين رفتني، هميشه پُر است. بولوارِ اِدگار کينه[3]، يک بازارِ هرگز به ديده نيامده ولو مي‌شود آنجا، کاميون‌ها، اتوبوس‌ها، اتوکارها رد مي‌شوند ازَش، واگُن‌هايِ کالاها ازَش مي‌گذرند و، انگار که بس نبوده باشد، کشتيِ مسافريِ عظيمي همچو «نُرماندي[4]»، بهره‌بَران از شب، آمده است اينجا بر سکّويِ خشک بنشيند، و هزاران چکّشْ ضربه مي‌زنند شادمانه بر بدنه‌‌َ‌ش که تعمير مي‌خواهد.
پايِ پنجره‌يِ من، دودکِشي عظيم دودي انبوه قِي مي‌کند به‌فراواني؛ همه نشان‌گرِ سخاوت‌ِ قوايِ عناصر و نوعِ بشرِ در کار است.
و امّا اتاقِ من، که اين‌همه خالي مي‌زند، پوشش‌هايِ پايين‌آمده‌يِ سقف‌َ‌ش يک‌جور حالتِ بازارِ مکّاره مي‌دهد به‌ِش، رفت‌‌وآمدها بيش از بيش بي‌شمار اند درِش. همه در جنبش اند؛ تکان نمي‌شود خورد بدونِ برخوردن به دستي، قامتي، و سرآخر، نه‌که کورسوست، و شمارِ مردها و زن‌هايي که بيم دارند همه از تنهايي هم بسيار، پيش مي‌آيد که آدم شاهدِ در‌هم‌ريختگي‌اي چنان فشرده و معرکه باشد که ديگر از نظر دور مي‌دارد دغدغه‌‌هايِ کوچکِ شخصيِ خود را...، قبيله است، جان گرفته باز معجزه‌آسا در اتاقِ من، و روحِ قبيله‌، يگانه خدايِ ما، نگه‌مي‌دارد همه‌مان را ‌کشيده‌درآغوش.




نگراني‌هايِ کوچکِ هريِک



نگران نمي‌شود مورچه از عقاب. خشم، درنده‌خوييِ بَبر تداعي نمي‌کند چيزي در سرشت‌ِ او، چشمِ درنده‌يِ عقاب مجذوب‌َ‌ش نمي‌کند، به هيچ رو.
در لانه‌يِ مورچه‌ها، نيست هرگز مسئله‌‌يِ عقاب‌ها.
نورِ با جهش‌هايِ اندک نگران نمي‌کند چندان سگي را. با اين‌همه، ميکروبي که مي‌بيند رسيدنِ نور را، عنصرهايِ اشعّه‌هايِ يک خُرده از خودِ او خُردتر امّا بي‌شمار، بي‌شمار و سخت، مأيوسانه ضربه‌هايِ بي‌شماري احساس مي‌کند که متلاشي‌ش خواهند کرد، تکانَ‌ش خواهند داد به‌شدّت تا به مرگ؛ حتّي گونوکوکِ[5] لعنتي، که اين‌همه در کارِ پيچيده کردنِ رابطه‌هايِ ميانِ مردها و زن‌هاست، دچارِ نااُميدي‌ شده وِل مي‌کند، ناچار، زندگيِ سخت‌َش را.




تنفّس‌کُنان



گاهي عميق‌تر تنفّس مي‌کنم و يکهو، گيجيِ بي‌وقفه‌يِ من هم ياري‌کنان، جهان با سينه‌يِ من برمي‌خيزد. نه شايد آفريقا، امّا چيزهايي بزرگ.
نوايِ يک ويولون‌سِل، صدايِ يک ارکسترِ کامل، جازِ پُرهمهمه پيشِ من، بي‌زنگ مي‌شوند در سکوتي بيش از بيش عميق، عميق، خفه.
زخمکِ اندکِ آنها مشارکت مي‌کند (همان‌جوري که يک‌ميليونيمِ ميلي‌متر مشارکت مي‌کند برايِ ساختنِ يک متر) در ارتعاشِ اين امواجِ از همه سو که از هم مي‌زايند، که به هم تکيه مي‌کنند، که پشت‌بند و روحِ همه‌چيز را مي‌سازند.




شبِ زفاف



اگر، روزِ عروسي‌تان، به خانه برگشتنا، زن‌ِ‌تان را بگذاريد شب خيس بخورد تويِ يک چاه، مبهوت مي‌شود. سودي ندارد که هميشه يک نگرانيِ مبهمي داشت...
«عجب، عجب ــ مي‌گويد او با خود ــ پس اين است، ازدواج. برايِ اين است پس که رسم‌َ‌ش را اين‌همه محرمانه نگه‌مي‌‌داشتند. گذاشتم تويِ اين معامله سرَم را شيره بمالند.»
امّا گرچه دل‌خور، چيزي نمي‌گويد. برايِ همين است که شما خواهيد توانست مدّت‌ها و بارها غوطه‌ورَش کنيد آنجا، بدونِ به‌ بار آوردنِ هيچ‌گونه رسوايي در همسايگي.
اگر بارِ اوّل حالي‌ش نشد، بختْ چندان يارَش نخواهد بود که بعدَش حالي‌ش بشود، و شما فرصت‌ها داريد که ادامه بدهيد بدونِ حادثه‌اي (به‌استثنايِ برونشيت)، اگرکه اصلاً براي‌ِ‌تان جالب است.
و امّا من، که در تنِ ديگران بيش‌تر درد مي‌کِشم تا در تنِ خود، ناگزير چشم پوشيدم سريعاً ازَش.




ملکوتِ نرينه‌تُخمک



قدّوقواره‌يِ نرينه‌تُخمکِ[6] مرد عجيب شبيه به مرد است، به خصلت‌هاش، مي‌خواهم بگويم.
قدّوقواره‌يِ مادينه‌تُخمکِ زن شگفت‌‌انگيز شبيه به خصلت‌هايِ زن است.
اين‌يک و آن‌ديگر خيلي کوچک اند. نرينه‌تُخمک خيلي خيلي دراز است، و به‌راستي مجذوبِ عُلقه‌اي ثابت. مادينه‌تُخمکْ ملال و هم‌آهنگي نشان مي‌دهد هم‌زمان. ظاهرَش شبيهِ تقريباً يک گوي است.
همه‌يِ نرينه‌تُخمک‌ها مثلِ مالِ مرد نيستند، اصلاً وَ ابداً. مالِ گِردخرچنگ، و تازه بيش‌ترْ مالِ درازخرچنگ، شبيه است به جامِ يک گُل. بازوهايِ نرمِ او، تابان، به‌نظر در جستجويِ يک ماده نيستند، بَل ملکوت.
با اين‌همه، نظر به توليدِ مثلِ منظّمِ گِردخرچنگ‌ها، واقعاً پنداشته مي‌شود که جريان از نوعِ ديگري‌‌ست.
در واقع، از ملکوتِ گِردخرچنگ چيزي دانسته نيست، هرچند هم که برايِ بسيار کَسان پيش آمده باشد که پاهايِ گِردخرچنگ‌ها را بگيرند تا بهتر وارسي‌‌شان کنند. تازه کم‌‌تر هم دانسته است از ملکوتِ نرينه‌تُخمکِ گِرد‌خرچنگ.




ديوانه‌‌آباد



قديم‌ها آن‌همه زنده، اکنون دِهي خالي. مردي زيرِ سايباني منتظرِ بند آمدنِ باران بود؛ حال‌آن‌که هوا سخت يخ‌بندان بود و نشانه‌اي نبود هيچ از باران تا مدّت‌ها.
يک کشاورز مي‌گشت پيِ اسب‌َ‌ش ميانِ تخم‌ِ‌مرغ‌ها. تازگي ازَش دزديده بودندَش. روزِ بازار بود. بي‌شمار بودند تخم‌ِ‌مرغ‌ها در سبدهايِ بي‌شمار. به‌يقين، دزده فکر کرده بود دل‌سرد کُنَد اين‌‌چنين تعقيب‌کننده‌ها را.
در يک اتاقِ کاخِ سفيد، مردي زن‌َش را مي‌کِشانْد به سويِ تختِ‌خواب.
«دست  وردار! ــ زن گفت به‌ِش ــ گيريم کاشف به عمل بيايد که من پدرِت بودم!»
ــــ تو که نمي‌تواني پدرَم باشي ــ جواب داد مرد ــ چون‌که تو زن اي و بعدِش هم هيچ‌ آدمي دو پدر ندارد.
ــــ مي‌بيني، تو خودِت هم نگران اي.»
مردْ کلافه رفت بيرون؛ يک آقايِ با لباسِ روحاني‌ها برخورد به او وگفت:
«امروز، ديگر تخم‌ِ‌مرغ‌ نيست. اصرار بي‌فايده‌ست، نيست ازَش.» و دور شد با تهديدهايي.




دورانِ پهلواني



بارابويِ غول، بازي‌کُنان، گوشِ برادرَش پوماپي را کَند.
پوماپي چيزي نگفت، امّا همچو از سرِ سرگرمي دماغِ بارابو را چِلانْد و دماغ از بين رفت.
بارابو در جواب خَم شد، انگشت‌هايِ پايِ پوماپي را گسست و از پسِ ابتدا وانمود کردنِ اين‌که مي‌خواهد تردستي کُنَد با آنها، فرز در پشتِ سرِ خود ناپديدِشان کرد.
پوماپي بهت‌َ‌ش زد. امّا بازي‌کُني زيرک‌تر از آن بود که ازَش چيزي نشان بدهد. برعکس وانمود که چند انگشت کم‌‌تر چيزي ازَش نمي‌کاهد.
با اين‌همه، با حاضرجوابي در پاتک، کفلي‌ از بارابو را از بين بُرد.
بارابو، باورَش آسان است، به کفل‌هاش علاقه داشت، به اين‌يکي به همان اندازه که به آن‌‌يکي. با اين‌همه، احساس‌‌َ‌ش را پنهان‌ کرده از سر گيران در دَم مبارزه را، با يک خشونتِ عظيمِ همراه با زوري عظيم فکِّ پايينيِ پوماپي را برکَند.
پوماپي ناگوارانه شگفتي گرفت. امّا هيچ جايِ حرف نداشت. ضربه بي‌غش بود، رو در رو اجرا شده بود، بي هيچ کَلَک.
پوماپي حتّي کوشيد بخندد، سخت بود، اوه! سخت بود.
ظاهرَش تن نمي‌داد به خنده، باطن هم نه. پس درنگي نکرد بر کوششِ خود، امّا فکرِ بکرَش را دنبال‌ کرده مبارزه را از سر گيران ناف را هدف‌ گرفت، شکم دريد و کوشيد تا پايِ خودِ بارابو را تويِ آن سوراخ کُنَد، اوّل از پسَ‌ش برآمد که آن را بپيچانَد و پس بکاردَش در زخم همچو تيرکِ مرزنَما.
بارابو غافل‌گير شد.
تعادل‌‌َش رويِ فقط يک پايِ بي‌انگشت توقّعي واقعاً بي‌‌جا بود. امّا به رويِ خودَش نياورد اصلاً، وانمود که راحت است، که تکيه‌گاه دارد همه‌جا و منتظر مانْد.
پوماپي اين ميان که بُرده بود تقريباً، خبطِ بزرگي کرد. نزديک شد.
آن‌وقت، بارابو درجهيد همچو تير، رويِ او بود، يک بال‌ِ او را از جا در کرد، چسبيد به آن‌‌يکي، آن را هم از جا در کرد، و چنان خبره فرواُفتاد رويِ نگون‌بختْ پوماپي که هر دو پايِ او را بِشِکست.
خوابيده تن بر تن، همچو هم افتاده از توان، ذلّه از درد، پوماپي وَ بارابو مي‌کوشيدند بيهوده به خفه کردنِ همديگر.
شَستِ پوماپي خوب مُماس بر گردن بود، امّا بي‌بهره از زورِ فشردني کارامد بود.
دست‌هايِ بارابو بسنده زورمند بودند هنوز، امّا گيرِشِ ناجوري بود، او گردنِ پوماپي را بي‌فايده مي‌فشرد.
در برابرِ اين منتهادرجه‌يِ موقعيّت‌هايِ نامطلوب، قلب‌هايِ دو برادر وا دادند. لحظه‌اي چند نگاه کردند به هم با بي‌اعتنايِ فزاينده، پس غلت‌زنان هر يک به جانبِ خود رفتند از هوش.
مبارزه پايان گرفته بود، دستِ کم برايِ امروز.




ضِدّ!



من برايِ‌تان يک شهر خواهم ساخت با ژِنده‌ها، همين من!
بي نقشه و بي سيمان برايِ‌تان خواهم ساخت
بنايي که ويرانَ‌ش نخواهيد کرد،
‌که نوعي صراحتِ کف‌‌کُن
نگه‌َ‌ش خواهد داشت و به حجم‌َش خواهد افزود، که خواهد آمد تا تويِ دماغ‌ِتان عرعر خواهد کرد،
و تا تويِ دماغِ يخ‌‌‌زده‌يِ همه‌يِ معبدهايِ زن‌خداهايِ يونانيِ‌تان، هنرهايِ عربيِ‌تان، و سلسله‌يِ مينگ‌هايِ‌تان.

با دود، با رقيق‌‌شدگيِ مِه
و با صوتِ پوستِ طبل،
رويين‌دِژهايِ شکوه‌مند پِي خواهم افکند برايِ‌تان،
دِژهايِ ساخته صِرفاً از جنبش‌ها و تکان‌ها،
که در برابرِ آنها نظمِ چند هزارسالهِ‌‌تان و هندسه‌ِتان
همچو پوشال‌ و چِرت‌وپِرت و خاکه‌يِ ماسه فرو خواهند ريخت بي‌دليل.

ناقوسِ مرگ! ناقوسِ مرگ! ناقوسِ مرگ بر همه‌يِ شما، نيستي بر زنده‌ها!
بله، ايمان دارم من به خدا! البتّه او ازَش چيزي نمي‌داند!
ايمان، تختِ‌کفشِ فرسوده‌ناشدني برايِ اويي که پيش نمي‌رود.
اوه جهان، جهانِ مخنوق، شکمِ سرد!
نه حتّي نماد، بلکه نيستي، ضدّ ام، ضدّ ام،
ضدّ ام و به‌زور مي‌خورانمَ‌ت به‌اِشباع از سگ‌هايِ سَقَط‌شده.
     به تُن‌، مي‌شَنَويدَم، به تُن‌، مي‌کِشم بيرون ازِتان آن‌چه ازَم دريغ کرديدَش به گِرَم‌.

زهرِ مار يارِ وفادارَش است،
وفادار، و به ارزشِ راستين‌ِ آن ارزيابي‌ش مي‌کند.
برادران، برادرانِ ملعونِ من، با اعتماد از پيِ من بياييد.
دندان‌هايِ گُرگ کَنده نمي‌شوند از گُرگ.
اين تنِ گوسفند است که کَنده مي‌شود از گوسفند.

روشن خواهيم ديد در تاريکي، برادرانِ من.
در هزاردالانْ راهِ درست خواهيم يافت.
لاشه، کجاست جايِ تو اينجا، مزاحم، شاشو، لگنِ شکسته؟
پوليِ زوزه‌کِش، اگر بداني که چگونه حس خواهي کرد طناب‌هايِ سفت‌بسته‌يِ چهار جهان را!
همان‌گونه که اينک من تو را به چهار شقّه مي‌کنم!

1933





يخ‌کوه‌ها



يخ‌کوه‌ها، بدونِ نرده، بدونِ کمربند، آن‌کجا پيرْباکَلان‌هايِ هلاک و ارواحِ ملوان‌هايِ به‌تازگي مُرده تکيه مي‌دهند به هم بال به بال در شبانِ افسون‌‌گرِ شمالِ دور.
يخ‌کوه‌ها، يخ‌کوه‌ها، کلان‌ْکليساهايِ بدونِ دينِ زمستانِ ابدي، رِداپوش در شب‌کُلاهِ يخ‌چاله‌هايِ سيّاره‌يِ زمين.
چه بلند، چه ناب اند کرانه‌‌هايِ زاده از زمهريرِتان.
يخ‌کوه‌ها، يخ‌کوه‌ها، قفايِ شمالِ اطلس، بوداهايِ عُظمايِ يخين بر درياهايِ مشاهده‌ناشده،فانوس‌‌هايِ چشمک‌زنِ مرگِ بدونِ چاره، فريادِ پريشانِ سکوتْ قرن‌ها مي‌پايد.
يخ‌کوه‌ها، يخ‌کوه‌ها، منزوي‌هايِ بدونِ دليل، ديارهايِ مسدود، نجوش، و آزاد از انگل‌ها. مادرپدرهايِ جزيره‌ها، مادرپدرهايِ چشمه‌ها، چنين‌که من مي‌بينم‌ِ‌تان، چه آشنا ايد برايِ من...

1934





به سويِ آسودگي



اويي که نمي‌پذيرد اين جهان را، خانه‌ نمي‌سازد در اينجا. اگرکه سردَش است، بدونِ سرد بودن‌َش است. بدونِ گرما گرم‌‌َ‌ش است. اگرکه برمي‌اندازد غان‌ها را، همچو آن است که چيزي برنمي‌اندازد؛ امّا غان‌ها آنجا اند، افتاده بر زمين و او پولِ مقرّر را دريافت مي‌کُند، ياکه دريافت نمي‌کند مگر کُتک‌. کُتک‌ دريافت مي‌کند همچو دِهِشي بي معنا، و مي‌رود بدونِ شِگفتيدن.

آب مي‌نوشد بدونِ تشنه بودن، فرو مي‌رود در صخره بدونِ آسيب ديدن.
شکسته‌پا، زيرِ يک کاميون، حالِ عاديِ خود را حفظ کرده فکر مي‌کند به آرامش، به آرامش، به آرامشِ اين‌همه به‌سختي دست‌يافتني، اين‌همه به‌سختي نگه‌داشتني، به آرامش.
بي‌آن‌که هرگز برود بيرون، جهان برايِ او آشناست. خوب مي‌شناسد دريا را. همواره زيرِ اوست دريا، دريايي بدونِ آب، امّا نه بدونِ موج‌ها، امّا نه بدونِ پهنه. خوب مي‌شناسد رودها را. پيوسته از او رد مي‌شوند، بي آب امّا نه بدونِ پهنا، امّا نه بدونِ سيلاب‌هايِ نابه‌گاه.
تندبادهايِ بدونِ هوا در او کولاک مي‌کنند. ثباتِ زمين ثباتِ او هم هست‌. جاده‌ها، وسيله‌هايِ ترابري، گلّه‌هايِ بي پايان مي‌پيمايند او را، و يک درختِ بدونِ سِلولُز امّا سخت سِفت در او پخته مي‌کُند ميوه‌اي تلخ، تلخ غالباً، ندرتاً شيرين.
چنين جدا، همواره تنها بر سرِ وعده‌يِ ديدار، هرگز بدونِ گرفتنِ دستي در دست‌هايِ خود، فکر مي‌کند، قلاّب در قلب، به آرامش، به آرامشِ لعنتيِ رنج‌‌آور، آرامشِ خودِ او، و به آرامشي که گفته مي‌شود هست بر فرازِ اين آرامش.

1934







[1]  ـ «يخ‌سُري» (اسمِ مرکّب) را ساخته ام برايِ patinage [پاتيناژ]، «يخ ‌سُريدن» (فعلِ لازم) را برايِ patiner [پاتينه] (پاتيناژ کردن)، «زمينِ/ميدانِ يخ‌سُري» را برايِpatinoire [پاتي‌نوآر]، و «يخ‌سُر» (صفت و اسمِ فاعلي و اسم) را، هم به معنيِ «يخ‌سُرَنده» patineur [پاتينور]، و هم به عنوانِ کوتاه‌شده‌يِ «کفشِ يخ‌سُر» patin à glace [پاتَن اَ گلَس] (کفشِ پاتيناژِ رويِ يخ) برابري برايِ کوتاه‌شده‌يِ آن در زبانِ فرانسه،patin.
[2]  ـ در متن: ces « Taris »، اين «تاري‌ها» (مثلِ اين «تختي‌ها» يا «نامجوها»)، بازي با نامِ ژان تاري Jean Taris [1977ـ1909] قهرمانِ فرانسويِ شنا با شهرتِ ملّي و بين‌المللي بينِ سال‌هايِ 1930 تا 1945. هنوز هم در فرانسه چند استخر به نامِ او هست. نامِ او [s ِ پايانيِ آن مثلِ علامتِ جمعِ s در زبانِ فرانسه تلفّظ نمي‌شود] صورتِ جمعِ صفتِ مفعولي‌ِ فعلِ tarir به معنيِ «خشکيدن/خشکاندن (چاه، چشمه، استعداد)»، و توسّعاً «ضعيف شدن» و «ناپديد شدن» است، يعني اين «خشکيده‌ها»، «بي‌استعدادها»، «ضعيف‌ها». ريچارد اِلمَن در ترجمه‌يِ انگليسيِ خود به جايِ نامِ او نامِ شناگرِ معروفِ مجارستاني/اطريشي/رومانيايي جاني وايسمولَر Johnny Weissmuller (1904ـ1984) را آورده است که نقشِ «تارزان» را در 1932 در سينما بازي کرد و طبعاً بسيار مشهورتر از ژان تاري بود.
[3]  ـ Boulevard Edgar Quinet، به نامِ اين نويسنده‌يِ جمهوري‌خواهِ مخالفِ روحانيان (1875ـ1803)، بولواري است در ناحيه‌يِ ششمِ پاريس و محلّه‌يِ مون‌پارناس که قبرستانِ معروفِ مون‌پارناس در طولِ آن واقع است. محلّه‌اي‌ست زنده، شلوغ از بازارِ روزِ موادِ غذايي، با کافه‌ها و تئاترهايِ پر آمدوشد، به‌ويژه در خياباني به نامِ «نشاط» rue de la Gaîté  که آن را قطع مي‌کند.
[4]  ـ Normandie نامِ کشتيِ بزرگي که نمادي از کشورِ فرانسه بود در سال‌هايِ 1930، و در 1947 اوراق‌َش کردند.
[5]  ـ گونوکوک gonocoque باکتريِ بيماريِ سوزاک.
[6]  ـ «نرينه‌تُخمک» را ساخته ام برايِ spermatozoïde (با دانستنِ اين‌که گفته مي‌شود «اِسپرماتوزوئيد»، و اين‌که «مَني‌دانه» هم برايِ آن تازگي‌ها ساخته‌ شده است). «مادينه‌تُخمک» را ساخته ام برايِ ovule (با دانستنِ اين‌که گفته مي‌شود «تُخمک» يا «اُوول»). برابري و توازن و گويايي را.




Éditions Siodo harf

                                             Henri Michaux                    
                                            La nuit remue                   
                                       (1935)          
                                      Pages choisies             

[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)] Gallimard,1966


Traduit en persan par
Mahmood Massoodi


24 mai 2015 (115e anniversaire de la naissance de Henri Michaux)



© Tous droits réservés.








هیچ نظری موجود نیست: