هانري ميشو
زندگي در شِکَنجها
(1949)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ يازدهم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه
به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 2 ژوئنِ 2016
©
همهيِ حقوقِ اين
ترجمه برايِ مهناز شاهين
محفوظ است.
مجلسِ کيسه
تُف ميکنم به زندگيَم. ميبُرم ازَش.
کي بهتر از زندگيَش را نميسازد؟
اين وقتي شروع شد که بچّه بودم. بزرگسالِ لَندِهورِ دستوپاگيري بود.
چهجوري ازَش انتقام بگيرم؟ گذاشتمَش تويِ يک کيسه. آن تو ميتوانستم تا
دلَم ميخواهد بزنمَش. داد ميزد، امّا من بهِش گوش نميدادم. جالب نبود.
اين عادتِ کودکيَم را عاقلانه نگه داشتم. به امکانهايِ مداخله،
که با بزرگ شدن کسب ميکنند، افزوده بر اينکه جايِ دوري نميروند، بدگمان بودم.
به کسي که در تختِخواب است، صندلي تعارف نميکنند.
اين عادت را، گفتم، حسابي نگهداشتم، و تا امروز
پنهان نگهَش داشتم. مطمئنتر بود.
اِشکالَش ـــ آخر يک اِشکالي هست ـــ اين است که به
خاطرِ آن، آدمهايِ تحمّلناپذير را زيادي راحت تحمّل ميکنم.
ميدانم که منتظرِشان ام تويِ کيسه. همين اين است که
شکيباييِ شگفتي ايجاد ميکند.
عمداً ميگذارم موقعيّتهايِ مسخره ادامه بيابند و مانعهايِ زندگي کردنِ
من بپلکند.
کِيفي که از بيرون انداختنِشان از در در واقعيّت خواهم برد، در
لحظهيِ عمل جلوش گرفته ميشود به خاطرِ لذّتهايِ قياسناپذيرانه بزرگترِ تويِ
کيسه انداختنِشان در آيندهيِ نزديک. تويِ کيسهاي که بدونِ مجازات کُتکِشان ميزنم
آن تو، آن هم با شوري فراخورِ خسته کردنِ دَه مردِ تنومند که رَوشمندانه جانشينِ
هم شوند.
بدونِ اين فنِّ کوچکِ خاصِّ خودم، چطور ميتوانستم زندگيِ دلسردکنندهيِ
خودم را سپري کنم، اغلب بيچيز، همواره در ميانِ آرنجهايِ ديگران؟
چطور ميتوانستم دهها سال بهِش ادامه بدهم در خلالِ اينهمه تلخکاميها،
زيرِ اينهمه فرمانرواها، نزديک يا دور، زيرِ دو جنگ، دو اِشغالِ طولاني
به وسيلهيِ مردمي مسلّح که اعتقادِشان به ميلهبولينگهايِ سرنگونشده
است، يا زيرِ دشمنهايِ بيشمارِ ديگر؟
امّا اين عادتِ رهاييبخش نجاتَم داد. درست است، بهزحمت، و مقاومت کردم
در برابرِ نااميدي که بهنظر ميآمد نميبايست هيچچيزي برايَم باقي بگذارد. بيمايهها،
پُرحرفها، و يک بيشعوري که ميتوانستم صد بار خودم را ازَش خلاص کنم، همه را
پيشِ خودم نگه ميداشتم برايِ مجلسِ کيسه.
اميالِ ارضاشده
بديِ چنداني در زندگي به کسي نکرده ام. فقط مِيلَش را داشتم. بهزودي
ديگر ميلَش را نداشتم. ميلَم را ارضا کرده بودم.
انسان هرگز در زندگي آنچه را که ميخواهد به انجام نميرساند. با يک قتلِ
موفقيّتآميز پنج دشمنِ خود را هم که کشته باشيد، آنها باز برايِ شما دردِ سر ميسازند.
و اين ديگر معرکه است، آن هم آمده از مردهها و برايِ مرگِ آنهايي که آدم اينهمه
به خودش زحمت داده است. بعدش هم در اجرا هميشه چيزي هست که کامل نبوده، درحاليکه
به شيوهيِ من دو بار و بيست بار و بيشتر ميتوانم آنها را بِکُشم. يک يارويي
پوزهيِ نفرتانگيزَش را هر بار ميکِشد به رخَم که من برايَش ميچپانمَش تويِ
کتفهاش تا وقتيکه مرگ پُشتَش برسد، تازه، اين مرگ که انجام شد و مرده هم درجا
سرد، اگر يک چيزِ جزئي آزارَم داده باشد، بيدرنگ بلندَش ميکنم و با اصلاحهايِ
مناسب باز ميکُشمَش.
برايِ همين است که در واقعيّت، به قولِ معروف، آزارَم به کسي نميرسد؛
حتّي به دشمنهام.
نگهِشان ميدارم برايِ نمايشَم که در آن با مراقبت و بيطرفيِ ارادي (که
بدونِ آن هنر وجود ندارد)، و با تصحيحها و تمرينهايِ درخور، کارِشان را ميسازم.
اينچنين، آدمهايِ بسيار اندکي ناگزير بوده اند از
من گِله کنند، مگر اينکه وقيحانه آمده باشند خودِشان را سرِ راهِ من انداخته
باشند. و تازه...
قلبِ من، خاليشَوان هر از گاهي از بدخواهيِ خود،
باز ميشود به رويِ نيکخواهي و ميتوان دختربچّهاي را کمابيش چند ساعتي به من
سپرد. احتمالاً هيچ اتّفاقِ ناگواري برايِ او پيش نخواهد آمد. کي ميداند؟ چهبسا
تَرکَم کند حتّي با بيمِيلي...
مسلسلِ سيلي
در زندگيِ خانوادگيست، چنانکه بايستي انتظارش ميرفت، که من مسلسلِ سيلي
را راه انداختم. راهَش انداختم، بدونِ فکر کردن بهِش. خشمِ من ناگهان از دستَم
زد بيرون، همچو دستکِشي از باد که بيرون زده باشد ازَش، همچو دو، سه، چهار، دَه
دستکِش، دستکِشهايِ امواجِ برقآسا، تشنّجوار، و دهشتانگيزانه سريع از
سرانگشتهايِ من شتابيدند، به سويِ سرِ نفرتانگيزي که بدونِ معطّلي به آن
رسيدند.
اين تخليهيِ مکرّرِ دست شگفتانگيز بود. ديگر واقعاً يک سيلي نبود، و نه
دو. من طبيعتاً خويشتندار ام و خودم را مگر به پرتگاهِ خشم تسليم نميکنم.
اِنزالِ واقعيِ سيليها، اِنزالِ آبشارانه و با جهشهايِ ناگهاني، حالآنکه
دستَم منضبطانه بيحرکت بود.
آن روز، دست به جادو زدم.
کسي نازکبين لابد ميتوانسته چيزي ديده باشد. يک جور سايهيِ برقي،
تشنّجوار فورانزننده از سرِ دستَم، مجموعشده و دوباره شکلگرفته به يک
آن.
کاملاً که روراست باشم، دستَم انداخته بود دخترْخويشاوندي که تازه در را
باز کرده بود و رفته بود بيرون وقتيکه من، پِيبَران يکهو به ننگِ توهين، با
ديرکَردي به ضربِ سيليهايي پياپي پاسخ دادم که، واقعاً، از دستَم
دررفتند.
مسلسلِ سيلي را به دست آوَرده بودم، اگر بتوانم بگويم، امّا هيچ چيزي
بهتر از اين بيانَش نميکند.
بعد از آن، ديگر نميتوانستم اين دخترهيِ پُرمدّعا را ببينم بدونِ آنکه
سيليها همچو زنبورها از دستِ من به سويِ او درنَروند.
اين کشف واقعاً ارزشِ تحمّلِ حرفهايِ زنندهيِ او را داشت. برايِ اين است
که مدارا تويِ خانواده را گاهي توصيه ميکنم.
بادا که در شورش بيارامد
در تاريکا، در شامگاه خواهدَش بود يادبود
در آنچه رنج ميبَرد، در آنچه ميتراود
در آنچه ميجويَد و نمييابد
در دوبهيِ نيرو پيادهکُني که سَقَط ميشود بر ساحلِ شني
در دررفتنِ سوتکِشانِ گلولهيِ رسّام
در جزيرهيِ گوگِرد خواهدَش بود يادبود.
در اويي که تبَش را در خود دارد، برايِ کسي که
مهم نيستند برايَش ديوارها
در اويي که هجوم ميبَرد و سَر ندارد مگر برايِ ديوارها
در راهزنِ نه توبهکار
در ناتوانِ برايِ هميشه نافرمان
در هشتيِ خراب خواهدَش بود يادبود.
در جادّه که به ستوه ميآوَرَد
در قلب که ساحلَش را ميجويد
در عاشق که تنِ او ازَش ميگريزد
در مسافر که فضاش ميجَود
در تونِل
در شکنجه پيچان بر خود
در بياعتنا که جرئت ميکند گورستان را مچاله کند.
در مدارِ شعلهورِ ستارههايي که به هم ميخورند و
ميپُکّند
در ناوِ وهم، در محبوبهيِ بپژمرده
در ترانهيِ شامگاهي خواهدَش بود يادبود.
در حضورِ دريا
در دوريِ قاضي
در کوري
در جامِ زهرنوشي.
در ناخدايِ هفت درياها
در جانِ اويي که خنجر را ميشويد
در اُرگِ از نِي که ميمويد برايِ همهيِ يک مردم
در روزِ تُف بر نذري.
در ميوهيِ زمستاني
در شُشِ نبردهايي که از سر گرفته ميشوند
در ديوانه در قايق
در بازوانِ پيچخوردهيِ اميالِ هرگز ارضا نشده
خواهدَش بود يادبود.
چهرهنگاريِ مِيدُزِمها
وانگهي، همچو همهيِ مِيدُزِمدُختها، اودُخت رؤيايي ندارد مگر ورود به قَصرِ
کاغذکهايِ رنگي.
*
و در مدّتي که اوپور نگاه ميکند به اودُخت، آبستنِ بچّهايْش
ميکُند از جان.
*
ساعتي که هيجانها را در جانِ مِيدُزِمها به تپش ميآوَرَد،
بيدار ميشود. زمانَش سرعت ميگيرد. جهانِ پيرامون ميشتابد، تندتر ميشود، پيشروان
به سويِ تقديري ناگاه مشخّص.
چاقويي که با انقباضهايِ عضلاني کار ميکند، حمله
ميبَرد، و چوبدستِ خامهگيري که عمق را همزند، با خشونت ميجنبد.
*
سيوچهار نيزهيِ تنيده آيا ميتوانند موجودي
بسازند؟ بله، يک مِيدُزِم. يک مِيدُزِمِ ناخوش، يک مِيدُزِمي که نميداند ديگر کجا
قرار بگيرد، نميداند ديگر چگونه خود را بند کند، چگونه رويارويي کند، که ديگر فقط
بلد است يک مِيدُزِم باشد.
آنها «يک»َش را نابود کرده اند.
امّا هنوز شکست نخورده است. نيزههايي که بايد
سودمندانه عليهِ دشمنها به کارَش بيايند، او آنها را ابتدا از تنِ خود گذرانده
است.
امّا هنوز شکست نخورده است.
*
شکلِ حباب ميگيرند برايِ رؤيا ديدن، شکلِ پيچک ميگيرند
برايِ متأثّر شدن.
شکليست آنجا ساخته از ريسماني دراز، تکيهداده به
يک ديوار، ديواري که وانگهي هيچکَسَش هرگز دوباره نخواهد ديد. برخود ميپيچد.
همين و بس. اين است يک
مِيدُزِمدُخت.
و منتظر است، اندکي شُل، امّا بسيار کمتر از هر ريسماني به اندازهيِ
اودُخت که به خود تکيه کند.
منتظر است.
روزها، سالها، بياييد حالا! اودُخت منتظر است.
*
رويِ پاهايِ بلند و نازک و خميدهيِ خود، مِيدُزِمدُختِ بالابلندِ ناز.
رؤيايِ دوندگيهايِ پيروزمندانه، جانِ حسرتها و طرحها، جان به يک
کلام.
و خود را مياندازد، پريشان، در فضايي که مينوشدَش با بياعتنايي.
*
اين صدها سيمِ درنَورديدهيِ لرزشهايِ برقي،
تشنّجي، با يکچنين شبکهيِ نامطمئنّي به عنوانِ چهره است که مِيدُزِمِ مضطرب ميکوشد
تا جهانِ حجيمي را با آرامش مشاهده کند که در برَش گرفته است.
با همان است که به جهان پاسخ خواهد داد، همانگونه که ناقوسي لرزان پاسخ
ميدهد.
گو اينکه تکانخورده از فراخوانيها، ضربهخورده و باز ضربهخورده،
فراخوانده و باز فراخوانده، در آرزويِ يکشنبهايست، يکشنبهاي واقعي، که هرگز
فرانرسيده هنوز.
*
در يخ، تارهايِ عصبهاش در يخ اند.
پرسهزنيهاشان در آن زودگذر است، شکنجيدهيِ تيرکشيدگيها و تراشههايِ
فولاد بر راهِ بازگشت به سرمايِ نيستي.
سر سَقَط ميشود، استخوانها ميپوسند. و گوشتها، تازه کي از گوشتها حرف
ميزند؟ کي انتظاري از گوشتها دارد؟
با اينهمه، زندگي ميکند.
ساعت ميچرخد، زمان ميايستد. رودهيِ مصيبت، خود اينجاست.
بدونِ لزومِ دويدن به آنجا، خود اينجاست.
مرمر عرق ميکند، بعدازظهر به ظلمت ميگرايد.
با اينهمه، زندگي ميکند...
*
جَرَبي از جرقّهها جمجمهاي دردناک
را
به خارِش ميآوَرَد. يک مِيدُزِم است اين. رنجيست که ميدود. گريزيست که ميغلتد. عليلِ
هواست اين که در جنبوجوش است، پريشان. نميشود حالا کمکَش کرد؟
نه!
*
اوپور سوار بر اسب ميخوابد در رنجِ عظيمَش. راهَش
افقِ مدوّر است و بُرجِ سوراخيدهيِ آسمانِ نجومي.
افقِ نامشهودَش گسترش ميدهد مِيدُزِمهايِ ديگر را،
که ميگويند «چي شده؟ چي شده آخه؟» و غَرابت و بزرگنمايي احساس ميکنند با نزديک
شدنَش.
و با اينحال، اوپور سوار بر اسب ميخوابد در رنجِ
عظيمَش...
*
از مِهي تا تَني، بيپايان اند گذارها در ديارِ
مِيدُزِم...
*
شارههايي از مرض، عفونت، شارههايي از نيروهايِ
ذخيرهيِ رنجها، کارامِلِ تلخِ قديمها، اِستالاگميتهايِ شکلگرفته بهکُندي،
با اين شارههاست که راه ميرود، با اينهاست که ادراک ميکند، اندامهايِ
اسفنجيِ آمده از سر، همه سوراخيدهيِ هزار شارهيِ کوچکِ عرْضي، از خوني
تراويده به بيرون با ترکاندنِ شريانهايِ کوچک، امّا اين خون نيست، اين خونِ
خاطرهها، خونِ خليدگيِ جان، خونِ محفظهيِ شکنندهيِ مرکزيست، ستيزان در پوشالها،
اين آبِ سُرخيدهيِ رگِ حافظه است، شارانْ بي هدف، امّا نه بيدليل در رودههايِ کوچکَش که همهجا نشت
ميکنند؛ ترکيدگيِ ريز و متعدّد.
مِيدُزِمي ميپُکّد. هزار سياهرَگچهيِ ايمانَش
در او ميپُکّد. ميافتد و بازميافتد در تاريکروشنهايِ تازه، در تالابهايِ تازه.
چه دشوار است راه رفتن اينچنين...
*
اين هم چهرهاي که حاملِ زنجيرهاست.
تسبيحِ حلقهها ميگيردَش از چشمها، ميپيچد به دورِ گردنَش، ميآويزد،
برميکَنَد از بيخ، شکنجه ميدهدَش با وزنهيِ حلقههايِ همجفتشده با وزنهيِ
بردگي.
سايهيِ درازي که در پيش ميافکنَد، حديثِ مفصّلِ اين مُجمَل است.
زمان! اوه! زمان! همهيِ زماني که از آنِ توست، که لابد از آنِ تو بوده
بوده است...
سالخوردگيِ پُلاگُراس
خيلي مايل ام بدانم که
چرا هميشه دنبالِ
اسبي ميروم که افسارَش
را ميگيرم.
با سن ـــ ميگويد پُلاگُراس ـــ شده ام همچو کشتزاري که کارزاري بر آن
بوده است، کارزاري قرنها پيش، کارزاري ديروز، يک کشتزارِ کارزارهايِ بسيار.
مردهها، هرگز بهتمامي مرده، سرگردان اند در سکوت يا آرميده اند. لابد ميتوان
گمان کرد که بيخيالِ خواستهيِ پيروز شدن اند.
امّا ناگهان جان ميگيرند، درازکشيدهها پا ميشوند، و تماماً مسلّح حمله
ميکنند. آنها هماينک به شبحِ دشمنِ گذشتهها برخورده اند که خود، يکّهخورده، يکباره
تبآلود به پيش ميشتابد، آمادهيِ پاتک، وادارکُنان قلبِ غافلگيرِ من را به
شتاباندنِ ضربانَش در سينهيِ من و در وجودِ بُق کردهيِ من که بهاکراه جان ميگيرد.
گرمِ کارزارِشان ميشوند در ميانِ خود، بدونِ آنکه هرگز تداخل کنند با
قبليها، يا بعديها، که قهرمانهاشان ناشناس و بيآزار گردش ميکنند، تا به آن
هنگام که آنها نيز، برخوردکنان با هماوردهايِ همروزگارِ خود، به يک آن رويِ پايِ
خود ايستاده بياختيار واردِ پيکار ميشوند.
چنين است ـــ ميگويد پُلاگُراس ـــ که من سالخورده ام، از اين انباشتگي.
انباشته از کارزارهايِ درجا آزموده، ساعتِ صحنههايِ بيش از بيش بيشمار
که زنگ ميزنند، حالآنکه خواهانِ بودن در جايي ديگر ام.
اينچنين، همچو کوشکي وانهاده به اشباحِ غوغاگر،
ميزيَم بدونِ
زيستن، پاتوقِ فکروخيالهايِ بازآيندي که ديگر برايَم جالب نيستند، هرچند هم که
هنوز شيدايي کنند و با جاروجنجال به کلافگشاييِ تبآلودي تبديل شوند که نميتوانم
از کارَش بيندازم.
*
فرزانگي نيامده است ـــ ميگويد پُلاگُراس.
گفتار بيشتر خفه ميشود، امّا فرزانگي نيامده است.
آگاهيَم، در سراسرِ زندگي، همچو سوزنِ لرزهنگار پيمودَم بيآنکه ترسيمَم
کند، لمسَم کرد بيآنکه شکلَم دهد.
در طليعهيِ سالخوردگي، در برابرِ دشتِ مرگ، ميگردم هنوز، همواره
ميگردم ـــ ميگويد پُلاگُراس ـــ در پيِ سدِّ کوچکِ دوري در خردساليِ خود ساختهيِ
غرورَم، حالآنکه با سلاحهايِ شُل و سپري ريزه، ميانِ صخرههايِ بزرگسالانِ
سايهگون حرکت ميکردم.
سدِّ کوچکي که ساختم، نيکو ساختمَش بهگمانَم، شگفتي ساختم بهگمانَم،
و خودم را در دِژِ نَه نقلِ مکان کردني جا دادم. سدِّ کوچکِ سخت استوار که پايداريَم
ساختَش.
تازه تنها اينيکي که نيست.
چه بيشمار از آنها که سيمانکاري نکرده ام در زمانِ دفاعِ ديوانهوارَم،
در سالهايِ وحشتناکَم.
بايد که حالا ردِّ همهشان را پيدا کنم، همه پوشيده از اليافِ زنده.
زندگيِ رو به سُستيِ من که ديگر توري بيش ندارد، آزمندانه در جستوجويِ
سيلابهاييست که هنوز خود را به هدر ميدهند، و سازهيِ باشکوهِ سازندهيِ کوچکِ
دلير بايد ويران شود به سودِ پيرِ لئيمِ دلبستهيِ زندگي.
Éditions Siodo
harf
Henri Michaux
La vie dans
les plis
(1949)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du
dedans (1927-1959)]
Gallimard,
1966
Traduit
en persan par
Mahmood
Massoodi
2 juin
2016
© Tous droits
réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر