وقتيکه فضايِ اندرون در 1944 از هانري ميشو (1984ـ1899) منتشر ميشود، شاعر وَ نقّاشِ بلژيکيتبار هنوز مگر برايِ عدّهاي اندک شناختهشده نيستند. با اين حال، ميشو هفت کتاب در انتشاراتِ گاليمار منتشر کرده است، و شمارِ بيشتري دفترَک و جُنگِ کوچک در انتشاراتيهايِ ديگر. برخي از پشتيبانها، از همان 1943، تشويقَش ميکنند که بهتنهايي، همانگونه که عادتِ اوست، يک نخستين گزيدهاي از راهِ رفتهيِ شاعريِ خود فراهم آوَرَد. از آندره ژيد در 1941 هانري ميشو را کشف کنيم منتشر ميشود که تحسينِ خود را رسماً نسبت به «شاعري برجسته، امّا تودار، و چنان که شايسته است، بسيارر بيشتر دوستدارِ کمال تا شهرت» در آن بيان ميکند.
فضايِ
اندرونِ هانري ميشو
جُستار
ترجمهيِ
محمود مسعودي
جستارهايِ دانشنامهيِ فرانسويِ يونيوِرساليس
چاپِ کيندل، 2013
نشرِ پرتو،
نشرِ الکترونيکي، 24 مِيِ 2017 (صدوهفدهمين
زادروزِ ميشو)
©
همهيِ حقوقِ اين
ترجمه برايِ مهناز شاهين
محفوظ است.
فضايِ اندرون
وقتيکه فضايِ اندرون در 1944 از هانري ميشو (1984ـ1899) منتشر ميشود،
شاعر وَ نقّاشِ بلژيکيتبار هنوز مگر برايِ عدّهاي اندک شناختهشده نيستند. با
اين حال، ميشو هفت کتاب در انتشاراتِ گاليمار منتشر کرده است، و شمارِ بيشتري
دفترَک و جُنگِ کوچک در انتشاراتيهايِ ديگر. برخي از پشتيبانها، از همان 1943،
تشويقَش ميکنند که بهتنهايي، همانگونه که عادتِ اوست، يک نخستين گزيدهاي از
راهِ رفتهيِ شاعريِ خود فراهم آوَرَد. از آندره ژيد در 1941 هانري ميشو را کشف
کنيم منتشر ميشود که تحسينِ خود را رسماً نسبت به «شاعري برجسته، امّا
تودار، و چنان که شايسته است، بسيار بيشتر دوستدارِ کمال تا شهرت» در آن بيان ميکند.
همينگونه، موريس بلانشو با دو جُستارِ مهمِ سالهايِ 1941 وَ 1942 به پيشوازِ
آثارِ «فرشتهيِ شگفتي» ميرود و آن هم با شوقي ويژه که در زمانِ انتشارِ گزيدهيِ
شعرها در اوتِ 1944 باز آن را نشان ميدهد.
·
مجموعهيِ
گزيده
يادداشتي آغازگرِ مجموعه است با يکي از اين سدّهايِ برنامهريزانهاي که
شاعر خوکردهيِ آن است: «کتابهايي که متنهايِ گزيدهيِ کتابِ حاضر از آنها
برگرفته شده است، بنا به خواستهيِ مؤلّف بازچاپ نخواهند شد.»[1] در حقيقت، تنها کتابي که هرگز
دو باره چاپ نخواهد شد، نخستين کتابِ چاپ شده در انتشاراتِ گاليمار، آنکي بودم
(1927) است، که ميشو شِش شعرِ آن را نجات ميدهد و نسخهيِ کاملِ آن را در زمانِ
زندگانيِ خود رد ميکند. اين شِش شعر معنيدار اند: آنها در مدّتِ چند سال به
کلاسيکهايِ هنرِ شاعريِ گسيختگي و پرخاشگري تبديل ميشوند («مبارزهيِ بزرگ»،
«دورانِ اِشراقبينان») که تأثير بسيار دارند در شهرتِ شاعرِ «ضد»، که «متنفّر
[است] از بوآلو»، و زبان را «ميآشولاشَد» يا «ميلبماچد» با زبردستيِ استادانه.
عجيب آنکه در صفحهيِ عنوان هفت مجموعه اعلام شده است در حاليکه عملاً گزينشي
آگاهانه از نُه محموعه انجام گرفته است: مِلکهايِ من (1930) که او بيست و
هفت شعرِ نمونه از آنها بيرون ميکشد، و نقّاشيها (1939) که «دلقک»ِ بسيار
مشهور در آن منتشر شده بوده، همه چاپشده به وسيلهيِ انتشاراتيهايِ کوچک، فورکاد
وَ لِويـمانو. گذشته از اين، تنها يک کتاب، وحشياي در آسيا (1939)، بهکُل
کنار گذاشته ميشود که نشاندهندهيِ کجافتادگياي است که آن را به نگارندهَش
پيوند ميدهد.
شِش کتابِ باقيمانده (اِکوآدور، يکي به نامِ پلوم، شب
ميجنبد، سفر به گارابانيِ بزرگ، درونِ دور وَ در سرزمينِ
جادو) بنا بر اصلِ کارآيي بازبيني ميشوند که گوياترين شعرها را برميگزيند
(«مبارزهيِ بزرگ»، «مِلکهايِ من»، «بِبَريدَم»، «شاهِ من»)، و در مجموعهاي شگفتانگيزانه
متنوع از شکلهايِ شاعرانه تقسيمي آشکار بينِ دو گرايشِ بنيادين ايجاد ميکند: از
يک سو، شعرهايِ تهاجميِ بهدلخواه ذِکرگونه، رها از زبان و وزن پديدار ميشوند؛
از سويِ ديگر، تأمّلهايِ قابلِ توجّهِ شاعرانه («يخکوهها»، «آهستيده»، «دلقک»،
«بِبَريدَم»)، که ضربآهنگ در آنها درنگ ميکند، شاعريِ فلاکت و تا حدّي پيمودهيِ
آواهايِ گُمشده همچو يک «فضايِ با ارواح»[2] را ميگستراند: «بِبَريدَم
بدونِ شکستنَم، در بوسهها، / در سينههايي که بر آيند و نفس کِشند، / در فرشهايِ
کفِ دستها و خندهيِ آنها، / در دالانهايِ استخوانهايِ دراز و مفصلها»
(«بِبَريدَم»). بين اين دو دامنه، شخصيّتها و انواع (آقايِ پلوم، اِمانگلونها،
هَکها، بارابو وَ پوماپي، هيويزينيکيها، و اين حيوانهايِ خيالياي که بَهرگند و
تَهمَک اند)، و چشماندازها و ديارها فضايِ
اندرون را درمينوردند.
امّا بُعدِ گزيدهايِ مجموعه، در دنبالهيِ آثارِ ميشو، رو به اين دارد که
نمونهاي از مسيرِ شاعرانه شود. در 1966، در چاپِ دوم، شاعري که «سوراخيده زاد»،
که آثارش را بيوقفه بازنويسي و بازچيني ميکند، هفت زيرْفضايِ تازه به فضايِ
اندرون ميافزايد: آزمونها، عزيمهها (کتابِ جَنگ، چاپِ 1945)؛ زندگي
در شِکنجها (مجموعهيِ واکنشها و «اميالِ ارضاشده»، که در آن «مسلسلِ سيلي»
بر تخت مينشيند و «مِيدُزِمها»يِ نامحسوس، چاپِ 1949، فرامانروايي ميکنند)؛
مجموعهيِ انديشهها و جستارها، گذرها (1950)، که دربرگيرندهيِ بيانيّهيِ
تعيينکنندهيِ «انديشان به پديدهيِ نقّاشي»ست؛ نهايت تجربهيِ خوانِش
(1950) بر ليتوگرافيهايِ ووـکي زائو؛ سرانجام رو به چِفتها (که شعرِ
انتقاديِ همراه با «حرکتها»، و دلچسبْ «بُرشهايِ دانش»ِ با طبعِ گزينگويهاي را
از آن بيرون ميکشد) و نخستين متن از متنهايِ بزرگِ مربوط به تجربهيِ مخدّرها، معجزهيِ
مفلوک (1956). بخشِ مهمّي از آرامش در درهمشکستگيها (1959) اين مسير
را به پايان ميبَرد.
·
شاعريِ گسيختگي
فضايِ اندرون شناختهترينِ کتابهايِ ميشو است: سهمِ عمدهاي در بازشناسيِ اين آثارِ
استثنايي دارد که امروزه تازه تأثيرِ آن بر انديشه سنجيده ميشود (بلانشو، دولوز،
بهويژه)، و بر شعرِ معاصر. در حوزههايي متفاوت، نويسندهها لوکلِزييو، پييِر
دو مانْديارگ يا ژاک دوپَن، نقّاشْ اَلِشينسکي، موسيقيدانها و طرّاحهايِ رقص از
وامِ خود به اين آثار ياد کرده آن را تحسين کرده اند، و منتقدانِ بسياري ميکوشند
تا مرزنماهايي بر اين فضايِ بهچنگنامدني بگذارند که هنوز جايِ پيمايشِ بسيار
دارد: «آثارِ اين شاعر (بهراستي ناگزير ايم او را چنين بناميم) بيشک آثاريست که
کاملترين گسست را با تعريفِ خاصّي از شعرِ سنّتي نشان ميدهد ــــ تبانيِ آن با
احساس، تمايلِ آن به آهنگ ــــ و انفجارَش در همهيِ جهتهايِ ممکن»، مينوشت
رُنه بِرتُله بر برگردانِ جلدِ فضايِ اندرون، در 1966.
پييِر ويلار
هانري ميشو (1984ـ1899)
درآمد
همروزگارِ سوررئاليستها، هانري ميشو همانندِ آنها ماجراجوييِ معنوي
را، که از برخي جنبهها قابلِ قياس با
تجربهيِ عرفانيست، در شعر و هنر جستوجو کرده است. امّا او بهروشني، به خاطرِ
جوِّ مضطربِ جهانِ درونيَش، به خاطرِ ذهنِ نقّادَش، کنجکاويِ روشنانديشانهَش،
خودداريَش از هرگونه حرکتِ پُرجنجال و هرگونه تعهّدِ عقيدتي، از آنها متمايز
است. او نمونهاي از بيشترين آزاديِ ذهني را به دست ميدهد که در توانِ يک
انسان است. در ابتدا وسوسهمندِ رد کردنِ واقعيّت برايِ پناه بردن به خيالپردازي،
عاقبت با انجامِ تجربههايي از نوعِ تقريباً پزشکي، کاملترين کاوشِ ممکنِ قلمرويِ
ذهنيِ انسان را در پيش گرفت.
مقصود چه بيانِ احساسهايِ اضطرابِ او باشد، بيانِ شورش و روايتِ رؤياها،
چه تصوّرِ داستانهايِ خيالي، يا گزارشِ تجربههايِ روانشناختي، ميشو آن را در
سبکي بيدرنگ بهجاآوَردني و تقليدناپذير، خشک، عصبي، بيقرار، بريدهبريده، و
احساساتي انجام ميدهد، که همزمان هيجان و طنز را گزارش ميکند. او که تازگيَش
مدّتها حتّي به ضررَش تمام شد، امروزه به عنوانِ يکي از بزرگترين نويسندگانِ
فرانسوي به رسميّت شناخته ميشود. او همچنين نقّاشِ برجستهاي بود، يکي از پايهگذارانِ
«رنگپاشي» در فرانسه است. تحوّلِ آثارِ
بصريِ او، از چهرههايِ هولناکِ آغاز تا نشانهها، تا لکّهها و طرحهايِ
«مِسکاليني»، بدونِ آنکه مطلقاً به آثارِ ادبيِ او وابسته باشد، در همان جهت پيش
ميرود: از اضطرابِ فلجکننده به سرمستيِ کشف.
·
از شورش تا
ماجراجويي
هانري ميشو، شاعر و نقّاش، بلژيکِ زادگاهيِ خود را تا بيست و پنج سالگي
ترک نکرد و تبعهيِ فرانسه نشد مگر در پنجاه و پنج سالگي. او در 24 ميِ 1899 در
نَمور در يک خانوادهيِ بورژوآيِ اَردِني و وَلون زاده شد. کودک و نوجوانِ رنجور،
رؤيايي، سرکِش ضدِّ محيطِ خانوادگيِ خود، «قهر ميکند با زندگي»، «در حاشيه» هست،
پناه ميبَرَد به خواندن. عارفها را کشف ميکند. در بيست سالگي، درحاليکه هرگونه
يکيشَويِ اجتماعي را پس ميزند، از ادامهيِ تحصيلاتِ پزشکي چشم ميپوشد، و همچو
ملواني ساده سوارِ کشتي ميشود. پس از يک سال ماجراجوييهايِ دريايي، به بروکسِل
بازميگردد. به نظر ميآيد که برايِ هميشه «هدررفته» است.
خواندنِ لُترِآمُن رسالتِ نويسنگيَش را بر او آشکار ميکند. با جُستارها
و متنهايِ شاعرانهيِ به نثر ميآغازد که قدرتِ تخيّلِ خندهآور و سَبْکِ تکاندهندهيِ
او در آنها درجا تازگيِ شديدَش را نمايان ميکنند. به پاريس که ميآيد، با ژان
پُلان که نخستين کسيست که به نبوغِ او پِي برده تحسينَش ميکند، دوست ميشود.
نخستين کتابِ او، آنکي بودم (1927)، تقريباً ديده نميشود. سفري به
آمريکايِ جنوبي اِکوآدور (1929) را به او الهام ميکند؛ چند سال بعد، از
سفري بزرگ به هند وَ چين روزنامهيِ خاطراتِ ديگري به ارمغان ميآوَرَد، وحشياي
در آسيا (1932). در اين ميان، نخستين شاهکارهايِ خود را نوشته است: مِلکهايِ
من (1929) و يکي به نامِ پْلوم، نامِ شخصيّتي پيشِپااُفتاده، قربانيِ
جاودانيِ انسانها و رويدادها، که اضطرابِ زيستن را مجسّم ميکند.
الهامِ ميشو، در سالهايِ پيش از جنگِ جهانيِ دوم، عمق ميگيرد. توصيفِ
سرزمينهايِ تخيّليِ خود را ميآغازد و تصويرهايِ درونِ دور (1938) را ثبت
ميکند. همزمان، بيش از بيش خود را وقفِ طرح و نقّاشي کرده آبرنگها و گواشهايِ
خود را، که برايِ عموم همانقدر عجيب اند که شعرهايِ او، به نمايش ميگذارد. چاپِ
کنفرانسي از آندره ژيد، هانري ميشو را کشف کنيم، در 1941، آغازگاهِ شهرت ميشود.
امّا پس از 1955 است که برايِ هميشه تثبيت ميشود، يعني آنگاه که تجربهيِ
تأثيرهايِ توهّمزاها بهويژه مِسکالين را بر رويِ خود در پيش ميگيرد. با اينهمه،
وفادار به رسالتِ خود همچو شاعري سرکِش، دلبسته به آزاديِ عملِ خود، مقيّدِ
گريختن از هرگونه ازخودبيگانگي، حتّي آن که از شهرت ميآيد، در 1965 جايزهيِ
بزرگِ ملّيِ ادبيّات را رد ميکند.
·
فضايِ اندرون
ميشو بيعلاقه است به آنچه بيرونيست: چشماندازها، چيزها، واقعيّتهايِ
اقتصادي، رابطههايِ اجتماعي، دگرگونيِ تاريخي. نگاهِ او غرقيده در درونِ اوست، در
اين قلمروِ نامحدود و تاريکي که انديشهها، رؤياها، تصويرها، احساسهايِ زودگذر، و
هيجانها در آن زاده ميشوند. احتمالاً هيچ نويسندهاي هرگز تا به اين حد متوجّهِ
ظريفترين حرکتهايِ دروني نبوده است. او دربارهيِ هنرِ پُل کله، کسي که ميشو با
او قرابتِ انکارناپذير دارد، ميگويد که او احساسِ بودن «با خودِ جانِ يک نوغان»
را به ما منتقل ميکند.
تواناييِ برترِ او تخيّل است، امّا شکلي از تخيّل که منظرهنگاري و روايت
را رد ميکند. اين قلمرويِ تخيّل، همان چيزيست که او آن را «مِلکها»يِ خود مينامد.
قلمرويي که همزمان بهتمامي در ذهنيّتِ او بسته و نيز متناسبِ جهانرواييست، چون
به غنايِ «مليونها امکان» است. آنچه ميشو برميسازد، هرگز يک مااجرا و گيرودار
نيست (او داستانگو نيست، حتّي در پْلوم)، بلکه موجودها و بهويژه طرزهايِ
بودن است که او برميسازد. در سرزمينِ جادو يا در سرزمينِ مِيدُزِمها (موجودهايِ
نخگون و ناپايدار)، او به فهرستبرداريِ طرزهايِ نوينِ زيستن، دوست داشتن، رنج
کشيدن، و مردن ميپردازد.
تخيّل سرچشمهيِ پريشاني و اضطراب است، چون آن است که تصويرهايِ آزاردهنده
را برميانگيزد، هيولاها را ترشّح کرده چيزها و موجودها را مستعدِّ نيروي ستيزهجويي
ميکند، و از جهان برايِ تَن و ذهنِ فرد، که
همسان شکننده اند، تهديدي مداوم ميسازد.
بخشِ بزرگي از آثارِ ميشو وحشتِ به تصرّف در آمدن به وسيلهيِ «نيروهايِ
دربرگيرندهيِ جهانِ متخاصم» را بيان ميکند. امّا تخيّل، که يک نيرويِ ويرانيِ من
است، همزمان ابزارِ دفاعي و نيرويِ بازسازيست. بخشِ مهمِ ديگري از آثارِ ميشو
شيوههايِ گوناگونِ «مداخله» را نشان ميدهد که به رؤياپرداز (خوابيده يا بيدار)
اجازه ميدهند انتقامِ خود را از واقعيّتِ متخاصم بگيرد، يا اينکه جهان را در
جهتِ نهانيترين خواستههايِ خود تصحيح و تکميل کند. در اين چشمانداز، شعر و نقّاشي
کمتر ابزارِ بياني و بيشتر عزيمهها يا شرزدايي اند.
·
جستوجويِ مطلق
ميشو درجا در نخستين کتابِ خود مينوشت: «نميتوانم استراحت کنم، زندگيِ
من يک بيخوابيست [...]. آيا احتمالاً احتياط نيست که بيدار نگهَم ميدارد،
چون جستوجوکُنان، جستوجوکُنان و جستوجوکُنان، بدونِ تمايز در 'همه' است که
اقبالِ پيدا کردنِ آن چيزي را دارم که جستوجو ميکنم چون نميدانم چه جستوجو ميکنم.»
اقدامِ او پس مبتني بر کوششِ دستيافتن به چيزيست که بيوقفه از چنگ در ميرود و
برايِ او ميسّر نيست که از آن چشم بپوشد بدونِ اينکه شاهدِ از بين رفتنِ معنايِ
زندگيِ خود باشد. اين شور و شوقِ همواره ناکام، اين «خواسته که عوعو ميکند در
تاريکي»، حرکتهايِ اين «بادبادکي که نميتواند بندِ خود را بِبُرَد» موقعيّتِ
معنويِ انسانِ معاصر را تعريف ميکنند که انديشهيِ تحليليِ و فرهنگِ تقدّسزدودهيِ
او ديگر امکانِ «مشارکت کردن در هستي» را به او نميدهند. فعّاليّتِ ادبي و هنريِ
ميشو، وانگهي همچون همهيِ فعّاليّتهايِ ديگرَش، يک «اقدامِ رستگاري»ست.
در جواني، راهِ حلِّ عرفانِ مسيحي او را به خود جلب کرده بود. بعدها،
انديشههايِ هند وَ چين را کشف کرد که نمونهها و فنهايِ مراقبهايِ مؤثّرتري در
اختيارِ او ميگذاشتند. امّا سرانجام در شعر و هنر است که راهِ آشتي با شيوهيِ
زندگي را مييابد. مقصود يافتنِ راهِحلها يا پاسخها نيست، بلکه بيدار شدن رو به
زندگيِ واقعيست، دستيافتن به معنايِ راستينِ جهان، که رازِ آن و تازگيِ پايانناپذيرِ
آن است. بايد روحيّهيِ کودکي را بازيافت: کودکي «عصرِ طلاييِ پرسشهاست و پاسخها
اين که انسان ميميرد». باز هم در بارهيِ پُل کله است که ميشو توضيح ميدهد به چه
شرطهايي هنر و شعر گذر کردن از ديوارِ نشانههايي را امکانپذير ميسازد که
جداکنندهيِ ما از واقعيّت است: «کافيست آگاهيِ زيستن در جهانِ معمّاها را داشته
باشيم، که به معّماها نيز هست که مناسبتر به آن پاسخ داده ميشود.»
·
تجربهيِ بيکرانگي
ميشو پيشتر هم در صدد برآمده بود که همچو وسيلهاي براي گريز و گوشهگيري
از جهان و زيستن در طرفِ ديگر، به مخدّر (بهويژه اِتِر) متوّسل شود. بعدها، ديگر
گريز نيست که او در پِيِ آن است، بلکه تجربه است. ديگر مقصود برايِ او نه در رفتن
از موقعيّتِ انساني، بلکه واکاويِ همهيِ امکانهايِ آن است. مخدّر، که توهّمهايي
ايجاد ميکند و امکانِ رسيدن به عالَمِ بيخبري را ميدهد، يکي از راههايِ
ماجراجوييِ ذهنيست که شاعر در پيش گرفته، و مبتني بر «پيمودنِ خود» است، بر عملي
کردنِ «اشغالِ فزاينده»يِ همهيِ وجودَش با بهرهبرداري از تماميِ تواناييهايِ
خود.
از 1955، بخشي از آثارِ ميشو به کاوُشِ جهانِ چشمگيري اختصاص خواهد داشت
که مصرفِ مخدرهايي مثلِ ترياک، حشيش، اِل. اِس. دِ. وَ بهويژه مِسکالين بر او
آشکار خواهد کرد. جهاني که نشان ميدهد که معتادْ بينهايت را تجربه ميکند، امّا
همچنين اينکه دو طبقه يا دو طرز از بيپاياني وجود دارد، که يکي بديِ مطلق است و
ديگري نيکيِ مطلق. عنوانهايِ اثرهايي که تأثيرهايِ مخدّر را توصيف ميکنند: معجزهيِ
مفلوک (1956)، بيکرانگيِ پُرآشوب
(1957)، آرامش در درهمشکستگيها (1959)، شناخت از راهِ ورطهها
(1961) ماهيّتِ بنياديِ توهّم به وسيلهيِ حشيش يا مستيِ مِسکاليني را گزارش ميکنند
که از خودبيگانگيست. معتاد، همچو ديوانه، از موقعيّتهايِ خود رخت بربسته است، از
خود طرد شده است، گرفتارِ يک «مکانيسمِ بيگرانگي»ست. با مشاهدهيِ تنها تنِ خود،
«آشيانِ خود گمکرده» است. ديگر «کاخِ وجودِ خود» را نمييابد. تجربهيِ ديوانگيِ
مِسکاليني همزمان ميآموزد که بيکرانگي دشمنِ انسان است و با اينهمه انسان آسيبپذيرِ
بيکران است، که انسان در آن «پوک» است، چراکه «اين چيزي را به يادَش ميآوَرَد»
که از آن ميآيد. کرانمندي در تصرّفِ بيکرانگيست و زندگيِ انسانيِ عادّي «يک
واحه»، «يک فتق يا بيرونزدگيِ بيکرانگي»ست.
با اينهمه شکلِ ديگري از بيکرانگي هست که ميشو گاهي تجربهيِ ناگوارِ آن
را به شيوهاي پيشبينينشده به دست آورده است: يک بيکرانگيِ نه ديگر از آشفتگي و
آشوب، بلکه از کمال، از برشوندگي، يگانگيِ بازيافته. خلسه است، شبيهِ مالِ عارفها،
که او خود را از طريقِ آن «بازنهاده در جريانِ عمومي» احساس ميکند، «واردشده در
خانه و کاشانهيِ جهانرَوا»، خلسهاي که سرانجام به او امکان ميدهد دست بيابد به
يک «بيکراني که کرانِ واقعيِ انسان، کرانِ انسانِ به گمان نيامده» است.
·
طنز و شعر
تازگيِ هنرِ ميشو در آثارِ ادبي و همچنين در نقّاشيهايِ او ناشي از
تلفيقِ دو عنصرِ بهظاهر متناقض است، احساس و طنز. در سراسرِ آثارَش، تقريباً جملهاي
و خطّي نيست که شديدترين احساس را بيان نکند. رنج، وحشت، يا برعکسْ شور و شوق، هر
احساس با تصويرهايِ درخشان، فريادها، ضربآهنگهايِ نَفَسبُر، و تکرارها بيان ميشود.
امّا احساس بهندرت به صورتِ خام پديدار ميشود، و ميشو، عموماً، آن را بهتمامي
جدّي نميگيرد. در آثارِ او دستِ رد زدن به سادهلوحي هست، نيازِ بررسي و دريافت
که فاصله ايجاد ميکنند بينِ او و احساسهايِ او.
مانده در موقعيّتي دشوار، از طنز همچون وسيلهاي برايِ فاصله گرفتن و
محافظت کردنِ خود استفاده ميکند. مقصود خنديدن و خنداندن نيست، بلکه خنثي کردنِ
تأثّر است، خواه با چيزي جزئي يا حقّهاي عجيبوغريب، خواه با خونسرديِ آشکار.
شناختهترين و ويژهترين نمونهيِ طنزِ ميشو شخصيّتِ پْلوم است که همهگونه
بدبياريهايِ شگفتانگيز برايَش پيش ميآيد بيآنکه هرگز تغييري در تسليمِ غمانگيزِ
او بدهد، و بيآنکه او جرئت کند برايِ منحرف کردنِ تقدير دخالتي کند.
چه در داستانهايِ سفرهايِ واقعي باشد چه تخيّلي، يا در رؤياهايِ «زندگيِ
مجسّم»، که در آن «مسلسلِ سيلي» يا «خِشابِ انسانبار» را اختراع ميکند، لحنِ
ميشو در انديشهورزيها و گزينگويههايِ متنوّعترين موضوعها، تقريباً هميشه
صلابت را به تفنّن، و تَنِش را به بيقيدي پيوند ميدهد.
در هر حال، نوشتن (يا نقّاشي کردن) هرگز برايِ او نه عملي بدونِ هدف يا يک
تفريح، بلکه نوعي آزمونِ زاهدانه است: «نوشتن، نوشتن: کُشتن، خلاصه.» او باز ميگويد
که ميآفريند «برايِ پرسش کردن، برايِ وارسي کردن، برايِ نزديک شدن به مسئلهيِ
وجود». از اين چشمانداز، او مظهرِ نيرومندترين تمايلِ هنرِ معاصر است و به سنّتِ
شاعرانِ ربايندهيِ آتش ميپيوندد. او با ادغامِ عنصرهايِ وامگرفته از شرق در
فرهنگِ غرب، و سنجشي نوين از انسان که گستردهتر از مالِ ما [غربيها]ست، يکي از کسانيست که
به بهترين وجه حس کردند آنچه را که ميتواند يک فرهنگِ نوين باشد.
·
فرزانگي و تأمّل
برايِ کامل کردنِ اثر، گرانکوهِ فرجاميني در کهنسالي فراميرسد. همهيِ
آنچه پيشتر آمده بود، در بابِ هر يک از دو جنبهاي که يکي رو به فرزانگي دارد و
ديگري رو به تأمّل، ازسرگرفته و سبقتگرفته ميشوند.
درجا ديده ميشد، اينجا و آنجا، در آثارِ سنِّ پختگي، گزينگويههايي که
از يک معلّمِ اخلاق بود. تيرکهايِ کُنج (1981) مجموعهاي از تعاليم است که
شاعر به خود خطاب ميکند؛ و فرزانگياي که آنها باردارِ آن اند، از هر فرزانگياي
فراتر ميرود. ميشو رد ميکند که يک «مُرشد» است. «هرچه برايِ تو پيش بيايد، هرگز
نگذار ـــ خطايِ بسبزرگ ـــ گمان کُني که استاد اي، حتّي استادِ بداَنديشي. بس
بسيار مانده است که انجام دهي، بيش از اندازه، تقريباً همهچيز. مرگْ يک ميوهيِ
هنوز خام خواهد چيد.»
شاعرِ سرکِش چگونه ميتواند چيزِ ديگري مگر آزادي بياموزانَد؟ بنيانهايِ
اخلاقِ او اصالت و آزاديِ عمل است: خود بودن، از آنِ خود بودن. امّا اين احتمالاً
به متوقّف کردنِ من ميانجامد اگرکه اين فرزانگي همچنين حرکتي برايِ گشايش رو به
جهان و جهش به سويِ ناشناخته نبود. چگونه ميتوان چيزي از فراوانيِ عظيمِ امکانها
را حفظ کرد، مگر با حفظِ آمادگيِ کامل؟ «اگر غليظ نشده باشي، اگر گمان نکني که مهم
شده اي...، آنوقت شايد بسبزرگِ همواره اينجا، بيکرانيِ بالقوّه،
خودبهخود پخش خواهد شد.»
در رو به آنچه خود را ميرُبايد (1975)، ميشو «رُخدادِ تأمّل» را
توصيف ميکرد که نميتواند پديد آيد مگر در سکوت. «آنگاه که دگرگشتها و آنچه
دگرگشتها را تغذيه ميکند، پس زده شد: اطّلاعات، ارتباطات، وسوسهيِ ارتباط... ثبات
را باز خواهيم يافت، تابندگيِ آن را، زندگيِ ديگر، ضِدـزِندگي را.» معنيدار
است که يکي از آخرين متنهايِ او ادامهيِ شعري باشد با عنوانِ روزهايِ سکوت
(گِردآورده در راههايِ جستوجوشده، راههايِ گُمکرده، تخطّيها، 1981).
ديگر تأمّل را توصيف نميکند بلکه آن را ميآوازد، ميجَشند، با شورِ بازيافتهيِ
عارفانِ غربي و شرقي.
موازي با شعر، گاهي در ناسازگاري با آن، هانري ميشويِ نقّاش نيز در سالخوردگيِ
خود، تحقّق را تجربه کرده است. فنهايِ نويني به کار برده است برايِ پرتابِ خطها
و لَکها و نشانهها در فضا، که ژان گرُنيه آن را «معماريِ ناپايداري» ناميده است.
روبِر برِشون
نقّاش
[3]سخت دشوار است، به کمکِ
واژهها، «نمودار کردن»ِ آنچه ميشو ضدِّ واژهها آفريد، يا بازگو کردنِ مشاهدهيِ
او از طريقِ زبانمايهاي که او دقيقاً خواسته است در تصوير از آن بگريزد. و
امکانِ آن هم نيست که در چند سطر اين مسيرِ چنين پيچدرپيچي که از آن اوست، از
لابهلايِ آن همه تکنيکهايِ گوناگون ترسيم شود: رنگِروغن، جوهر، آبرنگ، طرح،
مرکّب، اَکريليک. دستِ بالا ميتوان در بارهيِ ماهيّتِ تجربهيِ تجسّمي در نزدِ
ميشو از خود پرسش کرده مسيرهايِ اصلياي را که او در پيش گرفت، نشان داد.
ميشو آگاهِمان ميکند که تا 1925 «از نقّاشي و حتّي از خودِ عملِ نقّاشي
کردن نفرت داشت». چونکه هنوز در اين کار فقط يک جور بازسازي و تکرارِ واقعيّت ميديد،
«واقعيّتِ نکبتبار»؛ هنوز کشف نکرده بود که نقّاشي همچنين ميتواند صورتبرداري
از ناديدني باشد. توسّل به نقّاشي، نزدِ او، ناشي از بدبينيِ غريزيَش نسبت به
ماشينِ عظيمِ زبان است، يعني به آنچه تقدّمِ آن نسبت به همهيِ اقدامهايِ
آفرينشي برايِ انسانِ واژهها بيرحمانه قيدآور است. بيشک تصويرها خود گرايش
دارند که برايِ خود سامانهيِ نشانهها بسازند، امّا اين سامانه به آن اندازه به
گونهاي مطلق تدوينشده و دارايِ سلسلهمراتب نيست؛ ما را به آن اندازه در يک شبکهيِ
فشردهيِ عادتها و کارکردها و ساختارها زنداني نميکند. پس پيوستن به آنچه
ابتدايي و بنياديست، واردِ رابطه شدن با آنچه «گرانارجتر، شِکنجيدهتر، حقيقيتر،
بيشتر از آنِ خود» است، از طريقِ تجربهيِ تصويري آسانتر به نظر ميآيد.
اگر، با گذار از شعر به نقّاشي، ميشو «ايستگاهِ جداسازي» عوض ميکند، اگر
به جهان «از پنجرهاي ديگر مينگرد»، متحرّکهايِ ژرفِ اقدامِ آفرينشگرانهيِ او
يکسان باقي ميمانند. نقّاشي و طرح ميتوانند متناوباً ـــ يا همزمان ـــ هجوم يا
عزيمه و شرزدايي باشند، رويکردِ کورمالِ وجود و اقدامِ «پيمودنِ خود»؛ آنها هم از
همان رد کردنِ هرگونه تقليد، از همان هدفِ شکل دادن به بيشکل سرچشمه ميگيرند.
يکي از راههايي که جستوجويِ
تصويري در پيش ميگيرد، ميبايست خيلي طبيعي نويسندهيِ سفر به گارابانيِ بزرگ
را به سرزمينِ هيولاها هدايت کند. هيولاهايي که اغلب مگر چهره يا فقط تکّههايي از
چهرهشان پديدار نميشود: همه ناتمام،
متزلزل، رنگپريده، در دامِ واکنشهايِ مبهمِ ناخودآگاه، حاضرـغايبهايِ همواره
در جستوجويِ يک لنگرگاه، بازتابِ يک من يا نهـمن اند که نقّاش با بيطرفيِ غيظآلود
به آنها ضربِ شست نشان ميدهد ـــ چهرههايِ جهانِ متخاصم يا «شبحهايِ دروني».
يکي از نخستين کوششهايِ ميشو در جهتِ نقّاشيِ خطّاطي بود: دستي ماجراجو
خستگيناپذيرانه طرح ميکشيد، با خطّي ممتد يا بهندرت بريده، يک خطِّ ساختگيِ
ناشناخته. ميشو خسته شد. امّا خيلي بعد، بايستي پژوهشِ خود را به شکلِ اندکي
متفاوت از سر ميگرفت. آنوقت از مرکّبِ چين، موجودهايِ ريزي، در نيمهراهِ بينِ
انسان و ريشه، که از هم جدا ميمانند، يکي يکي در طولِ صفحهها به شکلِ يک الفبايِ
ظلمات پديدار ميشوند. کمي بعد، دو به دو پيش ميروند، آماده برايِ رقصِ گُشْن يا
دوئل. سپس تکثير خواهند شد، اشاعه پيدا خواهند کرد، سياهکنان صفحههايِ سفيد را
از ازدحامِ بيشمارِ خود، چسبان در گروههايِ فشرده، امّا همواره متحرّک، همواره
در حالِ فروپاشي، پيمودهيِ حرکتهايِ از عصبانيّت، با تقطيعِ ضربآهنگها. از
مبارزهيِ نقّاش ضدِّ « سياه سِيلِ کثيف» پديد آمده اند، فوجفوج، مشاهدههايِ
مبارزه.
از تجربهيِ مِسکالين، از «نمايشِ جانانهيِ بصري»اي که اين تجربه ميسازد،
از اِشغالِ کاملِ بدونِ بخشش و بدونِ فرجامخواهي که اين تجربه بنا مينهد،
گرافيسمي نشأت ميگيرد که فقط ميتوانست خود را به رَجي از زلزلهنگاشتها کاهش
دهد: طرح، قياسناپذير با عظمتِ رويدادي که ثبت ميکند، آنگاه ديگر بهجز ـــ
ميشو است که به ما ميگويد ـــ «يک جور ترجمهيِ گرافيک از لرزشي که شاهدِ آن بوده
ام» نيست؛ فضايِ پُرجمعيّتِ او از وسعتِ هجومِ تابآورده حکايت دارد ـــ گاهي به
طورِ وحشتناک. طرحِ مِسکاليني مدام خود را با عدمِ امکانِ «مکان را بيمکان کردن،
مادّه را بيمادّه کردن، فضايِ بدونِ حدّومرز» رويارو ميبيند. اشاعهاي تمامنشدني
از درهمآميختگي، شکستگيها، شرابهها، و راهراهها، فرمانرواييِ تکراري بيپايان
را بنا مينهد، با به چالِش کشيدنِ هرگونه تلاشِ زبانمايه را برايِ گذاشتنِ نامي
بر آنچه که هرگز نه وجود و شيء است، بلکه فقط جريان و گذر، يا، دقيقتر، رد ـــ
تنها ردّ و نه بيشتر ـــ از يک جريان و يک گذر.
پييِر روبَن
[1] ـ اين عبارتي که هانري ميشو داد در ابتدايِ چاپِ
نخستِ فضايِ اندرون بگذارند، بدونِ صلاحديدِ مديرانِ انتشاراتِ گاليمار
انجام گرفت و هرگز در چاپهايِ بعديِ کتاب تکرار نشد، و همهيِ آثارِ ميشو هم
سرانجام در مجموعهيِ آثار يا جداگانه بازچاپ شدند. چون ميشو بنا بر
قراردادِ خود با انتشاراتِ گاليمار چنين حقّي نداشت که مانعِ تجديدِ چاپِ آثار خود
شود. امّا اين نکته نشان ميدهد که فضايِ اندرون برايِ خودِ ميشو تا آن
زمان مهمترين و بهترين اثرَش شمرده ميشده است. م.م.
[2] ـ «فضايِ با ارواح» عنوانِ متني از ميشو که پس
از چاپِ نخست در يک جُنگ در رو به چِفتها (1954) چاپ شد. نگ: مجموعهيِ
آثار، ج. 2، ص.515. م.م.
[3] ـ نگاه کنيد به نقّاشيهايِ ميشو بهويژه «نشانههايِ
نمايانگرِ حرکتها»، پيوستِ دفترِ چهاردهمِ فضايِ اندرون به ترجمهيِ من.
م.م.
Éditions Partow,
Pierre Vilar, Robert Bréchon, Pierre Robin
L'Espace du dedans d'Henri Michaux
Encyclopædia Universalis France, Édition du Kindle, 2013
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
24 Mai 2017 (117e anniversaire de la naissance d’Henri Michaux)
Tous droits réservés.©
جستار نخست
۱ نظر:
محمود مسعودی نویسنده توانا و فروتن که رمان " سورة الغراب " او شاهکار است ...
ارسال یک نظر