آریستو کراسی - اشرافیّت˚ هیچ جای پایی را بدونِ سرگینِ اسب های چموش اش به حالِ خود
رها نکرده است. روحانیّت پس از گموگور شدنِ ناپلئون، نفسی تازه کرده و دارد
دوباره بر مغزها و میزها و نظم ها سوار میشود. گردبادِ طمع، حرص و هوس، پول و
مقام، ریاکاری، دروغ، ستمگری و تظاهر، تظاهر به پاکدامنی، وفاداری به شاه و کلیسا
و به مسیحِ مصلوب و نفرت از دگراندیشان دینی و غیردینی و آزادیخواه˚ پرِ قبای جامعه را گرفته و دارد در هوا می
چرخاندش!
قربانی عزیزِ
فرانسه در نیمه ی نخست قرن هجده
زیبایی او آراسته بود به غرور پایدار
جوانی اش. غرورش آراسته به زیبایی ریشه دارش در آگاهی. تندیسی بود سرشته از اجزایی
که از طبیعت ستانده و آمیخته با آنچه از محیط برگرفته بود. می دانست در موقعیّتی
قرار دارد که پیوسته مورد تحقیر است. این هم آن ودیعه ای بود که زخمِ قلبی او را
به ژرفاهای حس، هوش، فکر و تمامِ تار و پودش انتقال داده بود. مردِ جوان، با آن همه شکوه و زیبایی
که در چشم ها، گونه ها، دورِ لب ها، دهان، بینی و اندامِ کشیده ی نازک اش خودنمایی
می کرد، محال بود که حقارتِ طبقاتی اش را فراموش کند. اسمِ او ژولین بود، ژولین
سورل. می توانید در رمانِ "سرخ و
سیاه" استاندال، تصویرگرِ وضعیّتِ ۱۸٣۰ کشور فرانسه، با او بیشتر آشنا بشوید. آه، این
جوانِ حقیرِ فقیرِ نه چندانِ احساساتی چون ژان ژاک روسو، و نه چندان محتاط چون
راستینیاکِ آنوره دو بالزاک، بلکه همچون خودش، فقط این عاشقِ آگاه از ریای درونی
خویش، زیباترین زنانِ اشراف را که با دربارِ پادشاهی گره خورده اند، اسیرِ زیبایی
سیرت و صورتِ خویش می سازد. لذّت بردنِ او از اسارتِ آن ها در دامِ عشق اش، در آن
اوج های جوانی و شیدایی، شاید لبخندِ تمسخری را به شما هدیه کند؛ با آگاهی از این
که ژولین فقیر و حقیر است. او کپی حقارت را در چشم های پدرِ چوب فروشِ خود دیده
است و بعد هم عینیّتِ آن را در نگاهِ زبردستان و اشرافیّت و روحانیّت یافته است.
ژولین توانایی دیگری جز زیبایی و هوش و فراست و تبحّر در زبان لاتین ندارد! امّا
صبر کنید! صبر در این جا به کار می آید. اصلاً ژولینی وجود ندارد. او زادهی
تخیّلی نویسنده است. نویسنده در دورانی سخت خطرناک به سر میبرد. ترور و وحشت حاکم
است. کودتا پشتِ کودتا لنگر انداخته است. هر مارمولکی می دود تا برای خود ثروتی به
هم بزند. این مارمولک ها در موقعیّتی هستند که آگاهانه، ولو به قیمتِ زیرِ پا گذاشتنِ
هر نوع حقیقتی، سنگِ قدرت را به سینه می زنند. می خواهند سوار اریکه ی قدرت شده و
دنیا را برای خود تصاحب کنند و مانندِ مثال های زنده ی موردِ پرستش خود، تمامِ
اشیاء گرانبها و تجمّلات و تزیینات را در کاخ های خود بیانبارند. اینان فرزندانِ
خود را تافته ای جدابافته از فرزندان مردم تصوّر می کنند و باید آن ها را صاحب
آلاف و اولوف و موقعیّت و مقام گردانند. و گورِ پدرِ مردم اگر به نانِ شب
محتاجنند!
آریستو کراسی - اشرافیّت˚ هیچ جای پایی را بدونِ سرگینِ اسب های چموش اش به حالِ خود
رها نکرده است. روحانیّت پس از گموگور شدنِ ناپلئون، نفسی تازه کرده و دارد
دوباره بر مغزها و میزها و نظم ها سوار میشود. . گردبادِ طمع، حرص و هوس، پول و
مقام، ریاکاری، دروغ، ستمگری و تظاهر، تظاهر به پاکدامنی، وفاداری به شاه و کلیسا
و به مسیحِ مصلوب و نفرت از دگراندیشان دینی و غیردینی و آزادیخواه˚ پرِ قبای جامعه را گرفته و دارد در هوا می چرخاندش! در
چنین موقعیّتی است که استاندال، در کالبد ژولین نامی، روح می دمد و او را برمی
خیزاند که با تمامِ وقار و شکوهِ جوانی اش، در سایه ی طراوت و صفای منظره ی انسانی
اش، پته ی دربار و اشرافیّت و روحانیّت و
کلیسا را روی آب بریزد. این آب، سرشتِ طغیانی تمامِ دریاها را در خود ذخیره کرده
است و قرار است ژولین˚ این زاده ی فقر و
عصاره ی سرکشی و حقارت را بردارد و به سوی
آینده پرتاب اش کند.
امّا ژولین چه باید می کرد؟ در موقعیّتی
که او بود، با معشوقه هایی که به هر کدام به نوعی دل باخته بود و در عینِ حال، با
یدک کشیدنِ حقارتِ طبقاتی اش، کینه هایی هم از آن ها به دل گرفته بود و همزمان، از
نظرِ طبقاتی آن ها را مُرده می انگاشت و تنهای تنها ایده آلهای خود را در آینده
سزاوارِ یادآوری می دانست! آیا مرگ را چون با جامِ شوکران پذیرفتن و رفتن به
استقبالِ آن، سرنوشتِ تاریخی او بود؟
ژولین پس از اقدام به کشتنِ نخستین
معشوقه ی اشرافی اش خانم دو رنال، به زندان افتاد. پس، معشوقه ی اشرافی دوم اش
ماتیلد، با باج دادن به این صاحب منصب و آن عالجناب روحانی، درهای زندان را به روی
خود گشود و به دیدارش شتافت. او پولِ بیکرانی را بر سرِ روحانیون و دولتمردانِ آشنا و غریبه ریخت، تا
ژولینِ بینوا را از مرگ نجات بدهد. امّا ژولین، در همان کنجِ نمورِ زندان نیز حساب
اش را از او جدا کرده بود. این فاصله ی فقر ِ وجدانسوز از سویی و ثروتِ بادآورده در
آنسوها بود که این تصمیم را به او –ژولین- القاء می کرد. راست آن که ماتیلدِ دوست داشتنی،
این اشراف زاده ی پشتِ پا زده به حیثیّتِ خانواده و کاست و تمامِ امتیازهای دمِ
دستِ اشرافیان، به هر جرثومه ی روحانی و دولتی باج می داد تا مگر ژولین را از
محکومیّتِ به اعدام با گیوتین برهاند.
آن دیگری یعنی معشوقه دوّم نیز که
ژولین او را با گلوله هدف قرار داده بوده است و او از مرگ نجات یافته، میخواست به
پایتخت برود و شاه را ببیند و از او برای ژولین تقاضای بخشش کند. امّا ژولین، او
را از این کار باز می دارد.
چرا که شاه، آینده ی تمامِ فرانسه را
به خطر انداخته است. او – شاه – با باج دادن، یعنی طوقِ لعنت انداختن به گردنِ اشراف و
روحانیّتِ غرقه در فساد و دروغ پردازی، برای نجات قدرت و حکومت خود در نهان، دست
به دامنِ انگلیسی ها شده است. پس چه بهتر که ژولینِ زیبا، ژولینِ احساساتی،
خوددار، متفکّر با آن همه احساساتِ پنهانِ انساندوستانه اش بمیرد و مرگ، سرنوشتِ
سرشتِ وارسته ی او را در نزدِ خاص و عام جار بزند.
با مرگِ ژولین، همسرش، ماتیلدِ دوست
داشتنی، با آن سجایای نیکِ خارقِ عرف و عادت اشرافیان، در حالی که سرِ بریده ی
ژولین را که گیوتین از تن اش جدا کرده است، در آغوش می گیرد و در کالسکه ی عازمِ
مکانِ دفن، سخت گریه می کند.
خانمِ دو رنال،
نخستین معشوقه ی اشرافی ژولین، سه روز پس از آن حادثه، در حالی که بر گونه های یکی
از فرزندانش بوسه می زند، می میرد. رُمان به پایان میرسد. خواننده برمیگردد به
صفحاتی پیش از پایانِ آن و در می یابد،که تمام مردم شهر در مرگِ ژولین چون
سوگوارانند.
این قربانی عزیزِ
فرانسه در نیمه ی نخستِ قرنِ هجده، آفریده ی نویسنده ی رمانِ سرخ و سیاه است. چنان
که گفته شد او خالق است و ژولین مخلوقِ او. نویسنده او را برای ایده آلهای خود
آفرید. و برای همان ها هم او را به دستِ جلّادها سپُرد. او به ژولین، زیبایی ای
ارزانی داشت که در آن موقعیّتِ طبقاتی مخلوق، محال بود که در فرانسه یافت شود.
برای او معشوقه هایی تراشید از مرمر ِخیالِ اشرافیان و از نوعِ رب النوع های زیبایی
با سرشتی سخت وسوسه انگیز و وجاهت و غروری که مردانِ مرد را هم ذرّهای در
برابرشان قدرت استقامت نمی تواند بود. امّا ژولینِ محکومِ به اعدام با گیوتین، با
پذیرشِ شاعرانه ی مرگ و منعِ هرگونه اقدامی برای رهایی اش از سوی معشوقه ها، با
احترام به آرمان های قلبی خویش، بر تمامی افسانه های پیروزی فاتحان بر مردمِ آزاده
خطِ بطلان کشید، و با سری بلند به سوی آینده پرتاب شد. و میتوان گفت: نویسنده در
تمامی لحظاتِ آفرینندگی اش در این رُمان، در حالِ پختنِ فکرِ آن در مغز خویش بوده
است.
چقدر شورانگیز است
برساختنِ آینده در متنِ ناسکونِ واژه هایی که از واقعیّت های زمانِ خویش میگیری؟ پیداست
که نویسنده ی داستان، شور و حالی داشته و امید و آرزوهایی برای آینده ی کشورش که
نپرس. آیا همین امروزه در دهه ی دوّم قرنِ بیست و یک، میلیون ها جوانِ شوریده ی
فرانسوی و بسا کشورهای دیگر که مردمِ و شهروندانِ آن ها در فقر و تنگدستی و در
خفقان به سر می برند، و سرِ دردآلودِ خویش را در برابرِ صاحبانِ قدرت خم نمیکنند،
ژولین، این آفریده ی مثالی استاندال را به یاد نمی آرند؟
در سایهی تجربههایی از این دست، می توان انتظار داشت که داستان سرایانِ امروز نیز، قدرتِ خلّاقه
ی نویسندگان بزرگ را فرایاد آرند و آن گاه چراغِ مشغلۀ شبانه بیفروزند!
دسامبر ٢۰۱۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر