سرانجام بعد از چند سال انتظار، رمان "دلباختگان بینام شهر
من" نوشتۀ اسماعیل یوردشاهیان اجازه نشر یافت. قرار بود رونمایی آن در اورمیه
با حضور جمعی از نویسندگان وشاعران وروزنامه نگاران انجام گیرد که از برگزاری این
رونمایی از کتاب ممانعت به عمل آمد. و جشن امضا آن با همراهی خانم وفی انجام گرفت
اسماعیل یوردشاهیان در باره جدیدترین
رمان خود می نویسد: "دلباختگان بینام شهر من" رمانیست متفاوت. من
الگوی نوشتن و فرم روایت آن را از آثار کلاسیک ایران بخصوص از گلستان سعدی وکلیله
ودمنه و هزار ویک شب گرفته و دگرگون کرده وبه طرز نوینی ارائه داده ام. هدفم این
بود که سبک وفرمی مستقل بنام رمان ایرانی ارائه دهم؛ یعنی رمانی چند صدایی و چند
زمانی، لایه به لایه، و با این فکر دلباختگان را در طول چهار سال نوشتم. زبان روای رمان اول شخص است اما در هر فصل زبان و صدا تغییر می کند. رمان
با آمدن اسبها و آواز دختر آواز خوان شروع میشود و راوی در حین این که خاطره
وزندگی خود را نقل میکند زندگی تک تک افرادی را که می شناسد و از کودکی با
آنها و از آنها خاطره دارد نقل می
کند و درنهایت با نقل زندگی افراد بسیار
زندگی و سرگذشت خود را میگوید، رمان با موسیقی آواز دختر آواز خوان تمام میشود.
( دلباختگان بی نام شهر من) ساختاری دوار دارد. مثل مینیاتوری است که
در آن هم دیالوگ هست هم شعر، هم
آواز، هم موسیقی و هم حکایت لایه به لایه
با لحن وزبان متفاوت و سوژه وداستانهای متفاوت . گاه رئال است گاه سورئال ونهایتا رمانی ست منسجم از حکایت یک شهر بعنوان
سنبل یک سرزمین در طول یک قرن و تغییر وتکامل خانواده و جامعه و عشق و دلباختگی.. یکی ازویژگیهای مهم این رمان این است که خواننده از هرقسمت آن شروع کند به حقیقت رمان دست خواهد یاقت . بخصوص از فصل چهارده به بعد که موضوع رمان از میان
حکایتهای متعدد که در فصل فصل رمان نقل
شده خود را عیان میکند.
به خاطر ارائه سبک و فرم جدید روایتی،
اغلب خوانندگان این اثر، آن را رمان محض ایرانی خوانده وساختار آن را با ساختار رمان
"در جستجوی زمان از دست رفته" مارسل پروست مقایسه کرده اند.
رمان چنین شروع می شود:
بریده ای از فصل 1 و2 و 7 رمان توجه
1
آواز
دختری که با اسبها می آمد
صبح
یکی از روزهای اوایل بهار بود که مادرم با شنیدن صدای
آواز او چون دیگر اهالی شهر، پنجره را گشود . همراه با پدرم سر به
بیرون برد و بشنیدن صدای آواز او ایستاد. من هم که هشت یا نه سال
بیشتر نداشتم. ازسرکنجکاوی کنارآنها رفتم
.مادرم که مرا با دست گرفته بود. کمک کرد تا سر به بیرون
برده ، نگاه کنم و دخترآواز خوان را از دور ببینم . قامتی نازک وبلند وچهره ای بسیار زیبا
داشت، پیراهنش به رنگ
آبی نیلگون بود . روسریش به رنگ بنفش ،
همراه باچند دختروپسر جوان پیاده در هدایت اسبها بود.. مادرم ودیگران می
گفتند او همیشه با اسبها می آید وبا اسبها
می رود.
از آن زمان هرشب وقتی دربستر خوابم درازمی کشم وبه گذشته فکر می کنم. یاد آن روزها
می افتم .یاد خیابانها و کوچه های باریک و سنگچین و مردمی که می شناختم . یاد آواز
دختری که با اسبها می آمد و با اسبها می رفت. اسبهاي مردم
پیشه زار پاي كوه ، اسب هايی سفيد
، قهوه اي ، سرخ ، خاكستري . اسب هايي با
يالهاي بلند . ستون پاهاي باريك ومحكم و
چشمهايي بی نهایت مهربان و زيبا .
یاد و تصویرحوادث تلخ
وشيرين آن سالها . هنوز هم مقابل چشمانم است . انگار همين دیروز صبح
بودكه اسبها با دميدن آفتاب از جانب كوهستان از بیشه زار پای کوه در می آمدند .از خيابانهای
مركزي شهر گذشته بعد از رسيدن به ميدان اصلي شهر رو به سمت دروازه شرقی نهاده از ميان كوچه
باغهای باریک به سمت مراتع سبز پائين تپه
های ساحل
درياچه می رفتند. آنها در گروه
های سه ویا چهار راسی مي گذشتند . بعضی از آنهادر پشتشان چيزی شبيه سبد حمل مي
كردند.كه نمي شد خوب دید و تشخيص داد ؟.آمیخته
با صداي نعل اسبها كه هنگام گذر از سنگفرش خيابانها وكوچه ها انعکاس می يافت
.آواز موثر ودل انگيز دختر جوان كه همراه با ديگر دختران و پسران
جوان پیاده در هدايت اسبها بود به گوش مي رسيد .صدايي كه با حزن درونش در
اعماق كوچه ها و خانه هاي شهر مي پيچيد و همه
را متاثر مي كرد. همانطور که قبلا گفتم. بسياري از اهالي شهر با شنیدن صدای آواز دحترزیبا و صدای پای
اسبها به دم در خانه هاشان مي آمدند ويا پنجرها راگشوده وبه تماشا وگوش مي
ايستادند. اگر چه ساختمان خانه ما مشرف بر خیابان نبود . با این همه مادرم چون دیگر اهالی شهر همراه با پدرم پنجره
را می گشود واز دور به تماشا وگوش می ایستاد.
اسبها وقتي از ميدان سه گوش شرقي شهرگذشته به خيابان
باريك سمت دروازه رو مي نهادند الياس آهنگر ونعل بند برآستانه پيش درگاهي كارگاهش مي آمد و باحسرت
ولذت اسبها را برانداز مي كرد. انگار آرزو داشت
تمام آنها را نعل زند . شايد هم
برای گوش ودل سپردن به آواز دختر
آواز خوان مي آمد . چون بعد از تماشای اسبها وشنیدن آواز دخترآوازخوان ، حسي از
شادي ولذت ورضايت در چهره پوشيده از لبخندش ديده مي شد
الیاس معمولا هر روز صبح زود در چوبي بزرگ كارگاهش را مي گشود. جلوخان آن را
كه ايوان چوبي خانه اش بالاي آن را پوشانده بود آب وجارو مي كرد. بعد كوره كارگاهش
را روشن می کرد و جلوكارگاهش دستهاي چاق
وپهن و قويش را بركمرش مي زد و به تماشای خیابان و رهگذران می ایستاد و در
صبح روزی که از قبل خبر آمدن اسبها را شنیده بود.به
انتظار اسبها مي ماند . هميشه بعداز گذشتن اسبها که گاه کمی طول می کشید. صداي زن بداخلاق وغرغرويش كه آن هم مثل الياس
چاق وتنومند بود و درتمام فصول سال پيراهني بلند با كت بافتني قهوه اي تيره به تن داشت . بلند مي شد که از
بالاخانة منزلش بدون اين که دم پنجره ويا ايوان بياید. با صدای بلند الياس را صدا می زد :
-
الياس ، الیاس كجايي ؟ بيا صبحانه
ات را كوفت كن .
و الياس با اشتياق و لذت حاكي از تماشاي اسبها كه بعد از گذشتن
آنها همچنان با نگاه دنبالشان مي كرد.
دستهايش را بهم مي ماليد .برمی گشت و مي رفت .
2
عاشقي كه با اسبها رفت
خبر آمدن اسبها را عاشق* مراد كه به عاشق تنها معروف بود مي آورد. دیر می آمد .
هر چند سال یک بار . از لحظه ورودش به
شهر درگذر از هرکوچه وخیابان، خبر آمدن
اسبهارا می داد و روز بعد رفتن اسبها به
دنبال آنها وشاید هم به دنبال آواز دختر آواز خوان می رفت. هر وقت که می آمد .
نخست گشتی درشهر می زد و به آواز همه را
خبر می کرد . عصر نزدیک غروب به ميدان
اصلي شهر می رفت. درست در ضلع غربي ميدان زير درخت نارون بلند و كهنسالي كه بلندي وگستردگي
شاخه هايش از هر جای شهر پيدا بود . روي سنگ سياه صاف مستطيل شكلي كه می گفتند از گذشته از همان روز
بناي شهر آنجا بوده مي نشست . غم دلش را به ظرافت در زخمه هایی مکرر در نواي سازش مي ريخت. مي زد ومي خواند.اهالي شهركه همه اورا
مي شناختند وسرگذشت او را ميدانستند
واز عشق شورانگیز او به یک دختر مسیحی ارمنی با خبر بودند . دركلاه و يا در جعبه ء
سازش با سخاوت سكه اي واسكناسي مي انداختند.
-------------------------------------------------
* - عاشق و یا آشیق در جامعه
وفرهنگ مردم آذربایجان به ساززنان دورگرد
می گویند .
اینان داستانسرایان و شاعران
و موسیقدانان نغمه پردازی هستندکه میان مردم از شان و احترام خاصی برخوردارند
بعدازساعتی که هوا تاريك مي شد.عاشق مراد لب از آواز مي بست .
بلند مي شد. مقدار كمي از پولها را بر مي داشت . بقيه را كه حجم بيشتر سكه ها
واسكناسها بود. ميان فقرا بخصوص زنان وكودكان فقيري كه در اطراف اوبه
انتظار نشسته بودند. تقسیم مي كرد و لنگان به سمت میدان شرقي شهر از همان مسيري كه
اسبها رفته بودند . به طرف مراتع وجنگل نزديك
درياچه راه مي افتاد. در چهار را ه نزدیک
دروازه ، رو به سمت ساحل درياچه به جانبي مي پيچيد. كه كارگاه ودكان آهنگري
الياس آهنگر قرار داشت . در نزديكي حوالي آن به قهوه خانه اي كه محل مراجعه
واستراحتگاه هميشگيش بود. مي رفت . شامكي مي خورد. با ديگر مشتريان به گفتگو مي
نشست واگر حالي مي داشت سازي مي زد . به چند استكان چاي گلو را تر مي كرد وخبر آمدن اسبها را مي داد.
الياس شيفته آواز ونواي ساز وحكايتهاي او بود
و هميشه خرج جا وخورد وخواب اورا در قهوه خانه مي پرداخت .
7
طاووس خانم آهو
صبح روز یکشنبه اول اسفند ماه کمی به
ظهر مانده بود که صدای آواز فرنگیس یکی از مستخدمین خانه که زنی میانسال وشاداب
امابسیار کنجکاو بود. برخاست. از اطاقم
که بیرون آمدم . مادرم را دیدم که
بالای پله ها ایستاده وبا تبسمی حاکی از لذت تماشا می کند. نزدیک رفتم و از
کنار نرده های چوبی خم شدم . دیدم در قسمتی از سرسرای طبقه اول ساختمان مشرف
برآشپزخانه و اطاق مستخدمین ، فرنگیس باآن قامت بلند وچاق وتنومندش، سینی گردی را چون دایره میان دستانش گرفته .همراه با دیگر مستخدمین که
هرکدام ظرفی رابعنوان ساز و وسیله موسیقی بدست دور فرنگیس جمع شده بودند. شور گرفته
و می زند و می رقصد و همراه با
دیگر مستخدمین می خواند:
گلدی دربد باشینا طاووس خانم آهو
(آمد سر کوچه ( دربند) طاووس خانم آهو)
وسمه چکیب قاشینا طاووس خانم آهو
(
وسمه کشیده به ابروان طاووس خانم آهو)
کیچیب اون دوت یاشینا طاووس خانم آهو
( شده چهارده ساله طاووس خانم آهو )
سن گوچک سن
( تو قشنگی)
بیر ملک سن
( یک فرشته ای)
بیزه گلرسن
( به خانه ما می آیی)
طاووس خان آهو
آخ طاووس خانم آهو
.....
......
وگاه با آن هیکل چاق و پوست سفید،
چهره وابروان پیوسته وکشیده اش که
گویا شباهت اندکی هم به طاووس خانم آهو می
برد. لبانش را غنچه می کرد. باسنش را کمی عقب و سینه هایش را که با قراردادن پارچه
و دستمالهای آشپزخانه درشت کرده بود جلو می داد وسینی فلزی را که در دست داشت
بعنوان چتر با دست راستش بالای سرش می گرفت. در حالیکه دیگر مستخدمین چون جوانان ومردان شهر پشت سرش بودند به عشوه
راه میرفت و می خرامید و ادای طاووس خانم آهو را در می آورد.
مادرم که بالای پله ها به تماشا
ایستاده بود و روحیه پرنشاط اما کنجکاو فرنگیس را خوب می شناخت و می دانست باز
خبری شده. چون تمام اتفاقات و حوادث وروابط واخبار واحوال مردم شهر در نزد فرنگیس
بود. و بسیارکنجکاو بود که از همه مسائل اهالی شهر مطلع شود. می توان گفت جزء
نخستین افراد شهر بود که از هرمسئله واتفاقی مطلع می شد. بعد از اطلاع از آنجایی که توان حفظ آن را نداشت و دوست داشت
آن را به همه بگوید و با نقل آن خود را
مهم ومخزن اسرار مردم و مطلع از همه چیز نشان دهد .با
افزودن مواردی با هیجان به نقل آنها می
پرداخت. پدرم که شنیده ها وگفته های اورا از مادرم می شنید. اورا به مزاح خبرگزاری
می گفت و همیشه از مادرم می پرسید : خبرگزاری فرنگیس امروز چه خبر داشت ؟
وقتی رقص وآواز ونمایش فرنگیس با سر
وصدا وخنده وهله هله ی دیگر مستخدم ها تمام شد. مادرم بازدن پشت انگشتان دست بر نرده
چوبی پله ها حضورش را اعلام و فرنگیس
را صدا زد و پرسید:
فرنگیس باز چه شده ؟ چه خبره ؟ این وقت صبح برای
چه این معرکه را گرفته ای؟ چه اتفاقی افتاده؟
فرنگیس مطابق معمول ورفتار همیشگیش ،
خودش را جمع وجور کرد. با قیافه حق به جانبی که انگار همان کس نبود که چند لحظه پیش می زد و می خواند ومی
رقصید. در پاسخ گفت :
چیزی نشده . خبری نیست خانم
مادرم از بالای پله ها پائین رفت ، دو پله مانده به طبقه همکف ایستاد و فرنگیس
را پیش خواند و گفت :
بگو فرنگیس
خبر چیه ؟ بازچه اتفاقی افتاده؟ فکر می کنم مربوط به طاووس خانم باشه .؟
این طاووس خانم کیه وچه شده ؟
فرنگیس نزدیکتر که آمد. خودش را
دوباره جمع وجور وباز مطابق معمول انکار کرد وگفت:
والله خانم خبری نیست، من چیزی نمی
دانم
مادرم چشم در چشمش دوخت وگفت:
پس این آواز و معرکه ای که دراین وقت
صبح گرفته بودی برای چه بود ؟ این طاووس خانم کیه؟ بگو ببینم چه شده. زود باش
فرنگیس باز کمی مکث کرد و نگاهی به
اطراف انداخت . منی منی کرد. بعد زبان گشود و گفت :
خانم نمی دانم که درست است ویا نه ،
من هم شنیده ام. میگند عصر روز پیش سیروس
خان ناصرزاده پسر ناصر السلطنه بدون اجازه واطلاع خانواده اش طاووس خانم آهو را
عقد کرده و برده به ملک وعمارتشان درده
قهرمانلو .
عقد کرده برده به قهرمانلو .!؟
بله خانم
مگه میشه ! چطور تونسته ؟
عاشقش بوده خانم
عاشقش بوده !؟ این طاووس خانم آهوکیه
؟
نمی دونم خانم
دختر کیه ؟ پدر و مادر و فامیلش کی اند ؟ اهل
کجاست ؟چرا تا به حال من اسمش را نشنییده ام ؟
بهتر که نمی شناسید چون زن خوشنامی نیست
زن خوشنامی نیست چرا؟
نمی دانم خانم من هم نمی شناسمش .اما
شنیده ام زن جوان خوشگلیه ، خیلی زیباست
اما خوشنام نیست . میگن پدر ومادر وفامیل
نداره، تو محله لطفعلی خان نزدیک کوی مریم
در خانه کوچکی با خدمتکار پیرش زندگی می کرده . خیلی از مردهای شهر اورا می
شناختند و با او رابطه داشته اند. در شهر نقل است که جناب ناصرالسطنه و خانمشان از
شدت ناراحتی قلبشان گرفته و مریض شده وخوابیده اند. از اول شب حکیم اسکندرخان
بالای سرشانه. خیلی بدشده خانم آبرویشان رفته . میگن ناصرالسلطنه وخانمش پسرشان سیروس خان را نفرین کرده واز خود
وخونه رانده اند . جناب ناصرالسطنه گفته که سیروس خان دیگر پسر او نیست . حق نداره
که از قهرمانلو به شهر بیاید .بهتره با این آبروریزی تو همان ده بماند و
بمیرد. قهرمانلو هم ارث او . دیگر اورا
پسر خود نمی داند
عجب ! ولی جناب ناصرالسلطنه نباید این
همه سخت می گرفتند سیروس خان جوان است .
علاقمند شده وازدواج کرده. این که بد نیست .حالا یک اشتباهی کرده
نه خانم خیلی بد شده .شما نمی دانید
این زن ، این طاووس خانم آهو زن خوبی نیست . بد نامه ،زندگی عجیبی هم داشته ؟
مادرم که کنجکاو شده بود گفت:
عجب پس تو می گفتی نمی شناسیش .خیلی خوب فرنگیس
اگرکارهایت را انجام داده ای بیا بگو ببینم
ماجرا چیه ؟ این طاووس خانم کیه ،چرا این همه از او بد می گی ؟
عرض کردم خانم والله من چیزی نمی دانم
فرنگیس بگو ببینم چه شده ماجرا چیه ،این طاووس خانم کیه؟
فرنگیس بعد از انکارهای مکرر شروع به نقل کرد و من آن چه را که بعدها از
مادرم شنیدم این چنین بود:
........
اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
22 دیماه 1396اورمیه - ایران
۲ نظر:
تبریک آقای یوردشاهیان عزیز
در سال نو برایتان همچنان آرزوی موفقیت دارم.
ممنونم از لطف و همراهی شما شاعر گرامی خانم نوری علا
ارسال یک نظر