Melker Garay
تعدادِ
شما که خود را در من به تماشا نشستهاید، زیاد است. اگر یک بار این کار را کردهاید باز هم آن را ادامه خواهید داد. میدانم در من چیزی هست که نیازمندِ آنید، در
غیرِ این صورت دیگر طرفهای من پیداتان نمیشد. بله، شما به من مراجعه میکنید چون
میگذارم آنچه را که خودتان میخواهید ببینید، در من ببینید. به این ترتیب آیا من
محبّتم را به شما ابراز نمیکنم؟
1
طوطی
مدّت زمانِ درازی است که در قفس زندگی میکنم. چه مدّتی؟ نمیدانم. ذهنم گنجایشِ اینجور چیزها را ندارد. امّا این به معنی آن نیست که احمق
هستم. من بیشتر از آن سرم میشود که شما خیال میکنید.
امّا وقتی وادارم میکنید که آن حرفها و جملههای توخالی
را تکرار کنم - که خودتان پیش میکشید،
دوست دارید به من بخندید. و زمانی که خندیدنتان تمام شده است میگویید: من
احمق هستم، چون پذیرفتهاید که من خودم نمیتوانم چیزی برای گفتن پیدا کنم.
با این همه من در قفسِ خود راحت هستم. خُب، به من خوراکی میرسانند و طبیعی است که به خاطر آن شاکر باشم. در عینِ حال چیز دیگری هم هست که آن
را تقدیر میکنم. و این پیش از همه از گفتگوهایی است که دورِ میزِ زیبای سالنِ
پذیرایی شنیده و لذّت بردهام. این گفتگوها اصلاً چیزهای سرسری نبودهاند. من در
واقع در خانهی یک آدمِ تحصیل کرده زندگی میکنم، کسی که آدمِ خیلی دانایی است.
گفتم: در این خانه یک سری گفتگوها پیش آمده است. و خیلیها
هستند که در اینجا رفت و آمد داشتهاند. آنها در اینجا ساعتها نشسته و در موردِ
خیلی چیزها جر و بحث کردهاند. بهتر از این که نمیشود، مگر نه؟ فکر کن: اینجا چه
چیزها که یاد نگرفتهام؟ من باید طوطی خوشبختی باشم. اینطور نیست آیا؟
قلباً میپذیرم که به خاطرِ مشارکت در این گفتگوها لذّت بردهام. لذّتی واقعی. امّا اکنون دیگر نه. شما خودتان میتوانید حدس بزنید. من به مرور
زمان از این گفتگوها خسته شدهام. بله، گفتگوها به معنای واقعی کلمه دیگر حوصلهام
را سرمیبَرَند.
شاید حالا با شگفتی بپرسید: منظورت چیه آخر جنابِ طوطی؟
میان من و شما سه تا فرق هست. نخست این که من در قفس زندگی میکنم و شما نه. من هرگز نخواهم توانست از قفس بیرون آمده و پرواز کنم. شما امّا به
هر کجا که بخواهید میتوانید بروید، چون که دورِ شما حصاری نیست تا زندانیتان کند.
دوّم، من می دانم که در قفس به سر می برم. این گفتگو ندارد.
امّا شما نمی دانید که در قفسی می نشینید که در کلّهی خودِ شما جای دارد. وقتی
این حرفها را بخوانید از جایتان برخاسته، کمر راست کرده و فکر میکنید که شما را دست انداخته
اند. بله، به همان شکلی که شما با خنده هاتان مرا به سخره می گیرید؛ چون جوکهای شیطنت-آمیزِ
شما را تکرار می کنم، من هم شما را دست می اندازم.
فرقِ سوّم میانِ ما این است: من از این که تمامِ حرفهای
شما را پشتِ گوش بیاندازم، ابایی ندارم. به جای آن می توانم در قفسِ خود، هر وقت
بخواهم افکار تازه ای پیدا کنم، افکاری که اگر به آنها گوش بسپارید، همیشه خوشآیندِ
شما نخواهند بود. امّا شما نمی توانید به فکرِ تازهای دسترسی پیدا کنید. چون بر
اثرِ آنچه می خوانید و می شنوید فقط روزهاتان را تکرار میکنید. حتّا آن کسی که من
در خانه ی او زندگی می کنم و به شکلِ وحشتناکی از دانایی انباشته است، فقط تمامِ
آن چیزهایی را که خوانده است، تکرار می کند. او البته این کار را انجام می دهد،
بدون این که از آن آگاهی داشته باشد. او آنقدر خوانده های اش را تکرار میکند که
در پایان صورتش به کبودی می گراید.
حالا دانستید چرا من جان به لب شده ام. تمامِ شما فقط
همدیگر را تکرار می کنید. و چرا؟ چون کارِ دیگری بلد نیستید و همانطور آنجا در قفسِ
تان جا خوش کرده اید.
2
آیینه
آیینه
تعدادِ شما که خود را در من به تماشا نشستهاید، زیاد است.
اگر یک بار این کار را کردهاید باز هم آن را ادامه خواهید داد. میدانم در من
چیزی هست که نیازمندِ آنید، در غیرِ این صورت دیگر طرفهای من پیداتان نمیشد.
بله، شما به من مراجعه میکنید چون میگذارم آنچه را که خودتان میخواهید ببینید،
در من ببینید. به این ترتیب آیا من محبّتم را به شما ابراز نمیکنم؟
گاهی از من بدتان میآید و فکر میکنید که نیازی به من
ندارید. با این وجود باز میآیید و در من زُل میزنید چنان که بخواهید تحقیرم
کنید. امّا من تحقیربشو نیستم. شما را می بخشم، لذا میانِ من و شما تفاوتی هست و
آن این است که شما هرگز نمیتوانید به من دروغ بگویید. امّا من میتوانم. و به
همین سبب شما به من نیازمندید.
در رابطه با من شمایید که به من وابستهاید. من مخالفتی با
آن ندارم. می پرسید: آیا راحت هستم ؟ بله که هستم. چون می دانم شما موجوداتِ شکننده
ای هستید. بله، این واقعیّت دارد. میدانید که این من نیستم که شکننده ام، بلکه
خودِ شمایید که چنین هستید. زخم پذیر و ظریف، چیزی که شما هستید.
وقتی در مقابلِ من ایستادهاید و خود را نشان میدهید، فکر
میکنید دنیا را نشان داده اید. ولی این حقیقت ندارد. این من هستم که دنیا را به
شما نشان میدهم. چون گاهی میگذارم شما چیزهایی را ببینید که نمیخواهید، امّا
باید ببینید. بله، شما واقعیّتِ خود را در من پیدا میکنید. آیا فکر میکنید کارِ
من وحشتناک است؟ بله، همینطور است، آخر کدام یک از شما میخواهد خودش را ببیند،
وقتی که خیلی چیزها هستند که نباید نشانشان داد؟
در هستی من هیچ رازی نیست. و اگر بخواهم میتوانم بگذارم که
یک یک شما ژرفای آن چیزی را که روح مینامیدش، نگاه کنید، ژرفایی که از دیدنش به
وحشت بیافتید. امّا نمیخواهم شما را بترسانم. چرا؟ چون در شما چیزی هست که در من
مانع آن میشود. عشق؟ شاید. بگذارید بگوییم عشق. امّا عشق وقتی که از همان سرچشمه
ی تاریکی میآید که همه چیز از آنجا آغاز میشود، چه معنی دارد؟
اجازه بدهید شما را با ژرفانگری خسته نکنم. چون وقتی روبروی
من ایستاده اید و عکسِ خود را نگاه میکنید، چه نیازی به ژرفانگری دارید؟ بله، چه
نیازی به آن هست وقتی که من یواش یواش از منِ بزرگوارِ شما رونمایی میکنم، چنان
که چندان چیزی از آن پنهان نمی ماند؟ در عوض من دروغهایی به شما تحویل میدهم که
دلخواهِ شما هستند. و این به خاطر خود شما است. چون کسی میانِ شما نیست که بخواهد
ببیند واقعاً چقدر زشت است. شما خیال میکنید که زیبایید امّا اینطور نیست.
شاید فکر کنید دارم در باره ی سیمای ظاهری شما حرف میزنم؟
امّا نه، حرفِ من این نیست. من در باره ی چیزی حرف میزنم که آن را وقتی میبینم
که در شما دقیق میشوم. آن زمان است که زشتی را در شما می بینم، همان که میخواهید
برای خودتان و همدیگر قایمش کنید. عجیب نیست که نیازمند من شده اید.
شاید بتوانم با گفتنِ این که من هم نیازمندِ شما هستم، دلداری
تان بدهم. چون بدون خیره شدن های شما چه میتوانستم باشم من؟ ممکن است این دلداری
ناچیز جلوه کند، امّا نه چیزی حقیر. امّا شما آنقدر با خود درگیری دارید که من را
درست نمی بینید. واقعاً قابلِ درک است. با خشونت سئوال میکنید چه چیزی قابلِ درک
است؟ من میگویم دروغِ زندگی. تمامِ آن چیزی که من رویش تأکید کرده ام دروغهای
زندگی شما هستند. چیزهایی که میخواهند به زندگی شما معنا بدهند.
من میدانم که پشتِ این دروغها ترس خوابیده است. یا آیا
بهتر نیست بگویم وحشت؟ وحشتی همگانی که سبب میشود در برابر خود واکنش نشان بدهید
و بی هیچ نتیجه ای در تصویر پوچی که از شما در آیینه نمایانده میشود، غرقه شوید.
وحشتی که چون همیشه نخواهید توانست از دروغهای خود چشم پوشی کنید، دیر یا زود خود
را نشان خواهد داد. چنین است که نمیخواهید اصلاً به آنها فکر کنید. برای همین
است که تمام چیزهایی را که امکانِ خودنمایی آنها را برای شما ممکن میسازند،
مسخره میکنید. برای همین است که تمامِ شما روزی از من نفرت پیدا خواهید کرد. جالب
است نه، پس من چیزی را به شما میدهم که خود خواستارِ آن هستید.
برگردان:
اسد رخساریان
* گارای در چهار
سالگی همراه خانواده اش به سوئد مهاجرت کرد. او زادهی تاکوپیلّا در شیلی است. او
امروزه از نویسندگانِ مطرح سوئدی است. گارای در رمان هایش پرسشهای فلسفی، مذهبی و
هستی شناسانه را کندوکاو میکند. نخستین رمانِ او "یادداشت های پنهانی
سرنگهبانِ کلیسا" نام دارد که تا به اکنون به چند زبانِ دیگر نیز ترجمه شده
است. از میانِ مجموعه داستانهای کوتاهِ گارای باید از "مترسک" و
"موش" نام برد که تجربه ی خوانشِ آنها از سوی بسیاری از نویسندگان و
خوانندگان سخت تکاندهنده توصیف شده اند. اطلاعاتِ بیشتر در باره ی این نویسندهی
سوئدی زادهی شیلی در دنیای مجازی به آسانی قابلِ دریافت است.
مجموعه داستان مترسک
نویسنده: ملکر گارای
Melker Garay
Norlen&slottner
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر