This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۷

دو داستان از مِلکِر گارای* / برگردان: اسد رخساریان


Melker Garay
تعدادِ شما که خود را در من به تماشا نشسته‌اید، زیاد است. اگر یک بار این کار را کرده‌اید باز هم آن را ادامه خواهید داد. می­دانم در من چیزی هست که نیازمندِ آنید، در غیرِ این صورت دیگر طرف­های من پیداتان نمی­شد. بله، شما به من مراجعه می­کنید چون می­گذارم آنچه را که خودتان می­خواهید ببینید، در من ببینید. به این ترتیب آیا من محبّتم را به شما ابراز نمی­کنم؟


1

طوطی

مدّت زمانِ درازی است که در قفس زندگی می‌کنم. چه مدّتی؟ نمی‌دانم. ذهنم گنجایشِ اینجور چیزها را ندارد. امّا این به معنی آن نیست که احمق هستم. من بیشتر ­از آن سرم می‌شود که شما خیال می­کنید.
امّا وقتی وادارم می‌کنید که آن حرف‌ها و جمله‌های توخالی را تکرار کنم - که خودتان پیش می­کشید،  دوست دارید به من بخندید. و زمانی که خندیدنتان تمام شده است می‌گویید: من احمق هستم، چون پذیرفته‌اید که من خودم نمی‌توانم چیزی برای گفتن پیدا کنم.
با این همه من در قفسِ خود راحت هستم. خُب، به من خوراکی می‌رسانند و طبیعی است که به خاطر آن شاکر باشم. در عینِ حال چیز دیگری هم هست که آن را تقدیر می­کنم. و این پیش از همه از گفتگوهایی است که دورِ میزِ زیبای سالنِ پذیرایی شنیده و لذّت برده‌ام. این گفتگوها اصلاً چیزهای سرسری نبوده‌اند. من در واقع در خانه‌ی یک آدمِ تحصیل کرده زندگی می‌کنم، کسی که آدمِ خیلی دانایی است.
گفتم: در این خانه یک سری گفتگوها پیش آمده است. و خیلی­ها هستند که در اینجا رفت و آمد داشته‌اند. آن­ها در اینجا ساعت‌ها نشسته و در موردِ خیلی چیزها جر و بحث کرده‌اند. بهتر از این که نمی­شود، مگر نه؟ فکر کن: اینجا چه چیزها که یاد نگرفته‌ام؟ من باید طوطی خوشبختی باشم. اینطور نیست آیا؟
قلباً می‌پذیرم که به خاطرِ مشارکت در این گفتگوها لذّت برده‌ام. لذّتی واقعی. امّا اکنون دیگر نه. شما خودتان می‌توانید حدس بزنید. من به مرور زمان از این گفتگوها خسته شده‌ام. بله، گفتگوها به معنای واقعی کلمه دیگر حوصله‌ام را سرمی‌بَرَند.
شاید حالا با شگفتی بپرسید: منظورت چیه آخر جنابِ طوطی؟
میان من و شما سه تا فرق هست. نخست این که من در قفس زندگی می‌کنم و شما نه. من هرگز نخواهم توانست از قفس بیرون آمده و پرواز کنم. شما امّا به هر کجا که بخواهید می‌توانید بروید، چون که دورِ شما حصاری نیست تا زندانی‌تان کند.
دوّم، من می دانم که در قفس به سر می برم. این گفتگو ندارد. امّا شما نمی دانید که در قفسی می نشینید که در کلّهی خودِ شما جای دارد. وقتی این حرف­ها را بخوانید از جایتان برخاسته، کمر راست کرده و فکر میکنید که شما را دست انداخته اند. بله، به همان شکلی که شما با خنده هاتان مرا به سخره می گیرید؛ چون جوک­های شیطنت-آمیزِ شما را تکرار می کنم، من هم شما را دست می اندازم.
فرقِ سوّم میانِ ما این است: من از این که تمامِ حرف­های شما را پشتِ گوش بیاندازم، ابایی ندارم. به جای آن می توانم در قفسِ خود، هر وقت بخواهم افکار تازه ای پیدا کنم، افکاری که اگر به آن­ها گوش بسپارید، همیشه خوش­آیندِ شما نخواهند بود. امّا شما نمی توانید به فکرِ تازه­ای دسترسی پیدا کنید. چون بر اثرِ آنچه می خوانید و می شنوید فقط روزهاتان را تکرار می­کنید. حتّا آن کسی که من در خانه ی او زندگی می کنم و به شکلِ وحشتناکی از دانایی انباشته است، فقط تمامِ آن چیزهایی را که خوانده است، تکرار می کند. او البته این کار را انجام می دهد، بدون این که از آن آگاهی داشته باشد. او آنقدر خوانده های اش را تکرار می­کند که در پایان صورتش به کبودی می گراید.
حالا دانستید چرا من جان به لب شده ام. تمامِ شما فقط همدیگر را تکرار می کنید. و چرا؟ چون کارِ دیگری بلد نیستید و همانطور آنجا در قفسِ تان جا خوش کرده اید.



2

آیینه


تعدادِ شما که خود را در من به تماشا نشسته‌اید، زیاد است. اگر یک بار این کار را کرده‌اید باز هم آن را ادامه خواهید داد. می­دانم در من چیزی هست که نیازمندِ آنید، در غیرِ این صورت دیگر طرف­های من پیداتان نمی­شد. بله، شما به من مراجعه می­کنید چون می­گذارم آنچه را که خودتان می­خواهید ببینید، در من ببینید. به این ترتیب آیا من محبّتم را به شما ابراز نمی­کنم؟
گاهی از من بدتان می­آید و فکر می­کنید که نیازی به من ندارید. با این وجود باز می­آیید و در من زُل می­زنید چنان که بخواهید تحقیرم کنید. امّا من تحقیربشو نیستم. شما را می بخشم، لذا میانِ من و شما تفاوتی هست و آن این است که شما هرگز نمی­توانید به من دروغ بگویید. امّا من می­توانم. و به همین سبب شما به من نیازمندید.
در رابطه با من شمایید که به من وابسته­اید. من مخالفتی با آن ندارم. می پرسید: آیا راحت هستم ؟ بله که هستم. چون می دانم شما موجوداتِ شکننده ای هستید. بله، این واقعیّت دارد. می­دانید که این من نیستم که شکننده ام، بلکه خودِ شمایید که چنین هستید. زخم پذیر و ظریف، چیزی که شما هستید.
وقتی در مقابلِ من ایستاده­اید و خود را نشان می­دهید، فکر می­کنید دنیا را نشان داده اید. ولی این حقیقت ندارد. این من هستم که دنیا را به شما نشان می­دهم. چون گاهی می­گذارم شما چیزهایی را ببینید که نمی­خواهید، امّا باید ببینید. بله، شما واقعیّتِ خود را در من پیدا می­کنید. آیا فکر می­کنید کارِ من وحشتناک است؟ بله، همینطور است، آخر کدام یک از شما می­خواهد خودش را ببیند، وقتی که خیلی چیزها هستند که نباید نشانشان داد؟
در هستی من هیچ رازی نیست. و اگر بخواهم می­توانم بگذارم که یک یک شما ژرفای آن چیزی را که روح می­نامیدش، نگاه کنید، ژرفایی که از دیدنش به وحشت بیافتید. امّا نمی­خواهم شما را بترسانم. چرا؟ چون در شما چیزی هست که در من مانع آن می­شود. عشق؟ شاید. بگذارید بگوییم عشق. امّا عشق وقتی که از همان سرچشمه ی تاریکی می­آید که همه چیز از آنجا آغاز می­شود، چه معنی دارد؟
اجازه بدهید شما را با ژرفانگری خسته نکنم. چون وقتی روبروی من ایستاده اید و عکسِ خود را نگاه می­کنید، چه نیازی به ژرفانگری دارید؟ بله، چه نیازی به آن هست وقتی که من یواش یواش از منِ بزرگوارِ شما رونمایی می­کنم، چنان که چندان چیزی از آن پنهان نمی ماند؟ در عوض من دروغ­هایی به شما تحویل می­دهم که دلخواهِ شما هستند. و این به خاطر خود شما است. چون کسی میانِ شما نیست که بخواهد ببیند واقعاً چقدر زشت است. شما خیال می­کنید که زیبایید امّا اینطور نیست.
شاید فکر کنید دارم در باره ی سیمای ظاهری شما حرف می­زنم؟ امّا نه، حرفِ من این نیست. من در باره ی چیزی حرف می­زنم که آن را وقتی می­بینم که در شما دقیق می­شوم. آن زمان است که زشتی را در شما می بینم، همان که می­خواهید برای خودتان و همدیگر قایمش کنید. عجیب نیست که نیازمند من شده اید.
شاید بتوانم با گفتنِ این که من هم نیازمندِ شما هستم، دلداری تان بدهم. چون بدون خیره شدن های شما چه می­توانستم باشم من؟ ممکن است این دلداری ناچیز جلوه کند، امّا نه چیزی حقیر. امّا شما آنقدر با خود درگیری دارید که من را درست نمی بینید. واقعاً قابلِ درک است. با خشونت سئوال می­کنید چه چیزی قابلِ درک است؟ من می­گویم دروغِ زندگی. تمامِ آن چیزی که من رویش تأکید کرده ام دروغ­های زندگی شما هستند. چیزهایی که می­خواهند به زندگی شما معنا بدهند.
من می­دانم که پشتِ این دروغ­ها ترس خوابیده است. یا آیا بهتر نیست بگویم وحشت؟ وحشتی همگانی که سبب می­شود در برابر خود واکنش نشان بدهید و بی هیچ نتیجه ای در تصویر پوچی که از شما در آیینه نمایانده می­شود، غرقه شوید. وحشتی که چون همیشه نخواهید توانست از دروغ­های خود چشم پوشی کنید، دیر یا زود خود را نشان خواهد داد. چنین است که نمی­خواهید اصلاً به آن­ها فکر کنید. برای همین است که تمام چیزهایی را که امکانِ خودنمایی آن­ها را برای شما ممکن می­سازند، مسخره می­کنید. برای همین است که تمامِ شما روزی از من نفرت پیدا خواهید کرد. جالب است نه، پس من چیزی را به شما می­دهم که خود خواستارِ آن هستید.    
برگردان: اسد رخساریان

* گارای در چهار سالگی همراه خانواده اش به سوئد مهاجرت کرد. او زاده­ی تاکوپیلّا در شیلی است. او امروزه از نویسندگانِ مطرح سوئدی است. گارای در رمان هایش پرسش­های فلسفی، مذهبی و هستی شناسانه را کندوکاو می­کند. نخستین رمانِ او "یادداشت های پنهانی سرنگهبانِ کلیسا" نام دارد که تا به اکنون به چند زبانِ دیگر نیز ترجمه شده است. از میانِ مجموعه داستان­های کوتاهِ گارای باید از "مترسک" و "موش" نام برد که تجربه ی خوانشِ آن­ها از سوی بسیاری از نویسندگان و خوانندگان سخت تکان­دهنده توصیف شده اند. اطلاعاتِ بیشتر در باره ی این نویسنده­ی سوئدی زاده­ی شیلی در دنیای مجازی به آسانی قابلِ دریافت است.

مجموعه داستان مترسک
نویسنده: ملکر گارای
Melker Garay
Norlen&slottner


هیچ نظری موجود نیست: