سرم را آوردم بالا و
زل زدم به خودم توی آینه... فکر کردم، هفتهای چنتا زن جلو این آینه مصلوب میشن؟ و نگاهش کردم. لبخند میزد. گفتم: "به
چی؟" سوزن را از روی یقهاش درآورد و گفت: "به یه عالمه صلیب نامرئی که
برا خودشون ساختهن... تکون نخور سوزن نره تو تنت!"
لباس عروسی / ملودی پ.
گفت: "دستاتو باز کن تا
کمرشو کوک بزنم."
دستهایم را باز کردم. چند تا سنجاق گذاشت بین دندانهایش و رو به رویم زانو زد.
دستهایم را باز کردم. چند تا سنجاق گذاشت بین دندانهایش و رو به رویم زانو زد.
صدای سوت قطار که از دور آمد، چشمم افتاد به چند تار موی سپید توی
موهایش.
گفتم: "موهات!"
سرش را آورد بالا و یک سنجاق از دهانش در آورد؛ بعد مثل آدم مطمئنی که ذهنم را خوانده باشد، با فشردن پلکهاش حرفم را تأیید کرد.
سرش را آورد بالا و یک سنجاق از دهانش در آورد؛ بعد مثل آدم مطمئنی که ذهنم را خوانده باشد، با فشردن پلکهاش حرفم را تأیید کرد.
سرم را آوردم بالا و زل زدم به خودم توی آینه... فکر کردم، هفتهای چنتا زن جلو این آینه مصلوب
میشن؟ و نگاهش کردم. لبخند میزد.
گفتم: "به چی؟"
سوزن را از روی یقهاش درآورد و گفت: "به یه عالمه صلیب نامرئی
که برا خودشون ساختهن... تکون نخور سوزن نره تو تنت!"
سرم را آوردم بالا. دوباره زُل زدم به خودم توی آینه ... صدای قطار
نزدیکتر میشد ... .
"تو کی این همه کم کردی؟"
زنِ توی آینه گفت: "نمی دونم ... ."
با صدای بسته شدن در حیاط، سرش را چرخاند سمت پنجرهی روی دیوار: "این بشیره." رو به بشیر کرد: "بشین تا بیام".
صدای لِخ لِخ دمپایی تا نزدیک در آمد و بعد متوقف شد.
"تو کی این همه کم کردی؟"
زنِ توی آینه گفت: "نمی دونم ... ."
با صدای بسته شدن در حیاط، سرش را چرخاند سمت پنجرهی روی دیوار: "این بشیره." رو به بشیر کرد: "بشین تا بیام".
صدای لِخ لِخ دمپایی تا نزدیک در آمد و بعد متوقف شد.
رفتم کنار پنجره. دو تا سایه توی حیاط، کنار درخت انجیر، آهسته با هم
پچ پچ میکردند... . قطار که به خانه رسید، صدای سایهها هم بلند شد. آن وقت، صدای
سوت قطار پیچید توی خانه. آن سایه که بلندتر بود نشست روی زمین. انگشتهای دستش را
کشید به پیشانی و بعد به لبهایش. سایهی کوتاهتر چند لحظه مکث کرد و بعد خم شد.
برگشتم جلوی آینه ... صدای قطار، آرام آرام، کم شد. صدای لخ لخ دمپایی رفت سمت
در حیاط ... بعد باز صدای در آمد که بسته شد.
"ببخش... نمیدونستم امروز میآد!"
"ببخش... نمیدونستم امروز میآد!"
"مگه نمیآد خونه؟"
"نه ... . هفتهای یه بار میآد چَن دقه میمونه، میره ... . این سوزن کوک رو کجا گذاشتم؟"
حواسش پرت و پریشان است؛ سوزن را از روی یقهاش میکشم بیرون. میخندد. ابروهایش را میدهد بالا و آهی میکشد و میگوید: " حواسم نیستا!"
زانو میزند جلویم.
"میآد خرجیشو بگیره؟"
"ها!"
"نه ... . هفتهای یه بار میآد چَن دقه میمونه، میره ... . این سوزن کوک رو کجا گذاشتم؟"
حواسش پرت و پریشان است؛ سوزن را از روی یقهاش میکشم بیرون. میخندد. ابروهایش را میدهد بالا و آهی میکشد و میگوید: " حواسم نیستا!"
زانو میزند جلویم.
"میآد خرجیشو بگیره؟"
"ها!"
"خودش کار نمی کنه؟"
"اون موقع که میکشید سگ نگهبان تعلیم میداد، میفروخ. الآن نمیدونم چه کوفتی میکشه که دیگه سگا هم حرفشو نمیخونن؛ آدما جای خود... ."
"اکبر چی؟"
" دستاتو باز کن بقیهی کوک مونده!"
مینشینم روبرویش رو زانو: "رفته؟"
با انگشتانش نخهای چسبیده به سرشانهام را برمیدارد.
"مگه قرار نبود قبلِ عید بیاد؟"
دندانهایش را میکشد روی لبهایش.
"مرضیه چی؟"
"رفت."
به چشمهایم نگاه نمیکند ... تکههای نخ روی لباس را میگیرد.
"چرا؟"
"گفت خونوادهم ناراضیان. به هم نمیخوریم."
"بعدِ دوسال!؟ قبلاً فکرشو نکرده بود؟ تو که روز اول همه چییو بهاش گفتی!"
زل میزند توی چشمهایم: "حق داره ... هرچقدّم سازگار باشه با یه چی هیشوخ نمیتونه کنار بیاد!" چند لحظه مکث میکند و بعد میگوید: "صلیبِ من بشیره، مولود!"
وقتی اینها را میگوید، توی چشمهایش چیزی هست مثل آرامشِ پذیرش. انگار از روزهایی که حرفهایش را زده خیلی گذشته، گریههایش را کرده، ساعتها به درو دیوار زل زده، و بعد... دیگر پذیرفته ... .
"پاشو دستاتو باز کن ... بقیهی کوک مونده".
بلند میشوم ... دستهای خستهام را مثل دو بال باز میکنم و به زنِ توی آینه، که همان جا میخکوب شده، خیره میشوم... .
"اون موقع که میکشید سگ نگهبان تعلیم میداد، میفروخ. الآن نمیدونم چه کوفتی میکشه که دیگه سگا هم حرفشو نمیخونن؛ آدما جای خود... ."
"اکبر چی؟"
" دستاتو باز کن بقیهی کوک مونده!"
مینشینم روبرویش رو زانو: "رفته؟"
با انگشتانش نخهای چسبیده به سرشانهام را برمیدارد.
"مگه قرار نبود قبلِ عید بیاد؟"
دندانهایش را میکشد روی لبهایش.
"مرضیه چی؟"
"رفت."
به چشمهایم نگاه نمیکند ... تکههای نخ روی لباس را میگیرد.
"چرا؟"
"گفت خونوادهم ناراضیان. به هم نمیخوریم."
"بعدِ دوسال!؟ قبلاً فکرشو نکرده بود؟ تو که روز اول همه چییو بهاش گفتی!"
زل میزند توی چشمهایم: "حق داره ... هرچقدّم سازگار باشه با یه چی هیشوخ نمیتونه کنار بیاد!" چند لحظه مکث میکند و بعد میگوید: "صلیبِ من بشیره، مولود!"
وقتی اینها را میگوید، توی چشمهایش چیزی هست مثل آرامشِ پذیرش. انگار از روزهایی که حرفهایش را زده خیلی گذشته، گریههایش را کرده، ساعتها به درو دیوار زل زده، و بعد... دیگر پذیرفته ... .
"پاشو دستاتو باز کن ... بقیهی کوک مونده".
بلند میشوم ... دستهای خستهام را مثل دو بال باز میکنم و به زنِ توی آینه، که همان جا میخکوب شده، خیره میشوم... .
ملودی پ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر