داستانهای این کتاب، اغلب در
زمانِ جنگ و تحتِ تأثیرِ تبعاتِ آن قرار دارند. نقشِ محوری زن در یکایک آنها دغدغه ی ذهنی نویسنده را
به نمایش میگذارد. زنان در این داستانها، یا قربانی نگرشِ سنّتی
مردان یا ولنگاری و روان پریشی آنها هستند. روزگارِ کین-سرشتِ ناخوش آهنگی است! انسان به
هیولاها شباهت میبرد. او، آن سوتر از بینیِ خود را، به سختی تشخیص میدهد. خودمحور است و همنوع
خود را عروسکی کوکی می پندارد.
از میان یازده داستان که در این مجموعه آمده، به سختی میتوان کاراکتری را برگزید که از متانتِ انسانی برخوردار باشد. آنکه اندک مایهای از احساس و عواطف بشری دارد، ناگزیر است که برای پایان دادن به تمامی رنجهایی که با خود یدک میکشد، مرگ را انتخاب کند. راست آن که بوی مرگ، بوی قساوت، تنهایی و بیپناهی انسان در معنای گستردهی آن جهان واقعی و جهانِ داستانی را تحتِ تأثیرِ انکارناپذیر خویش قرار داده است. نگاهی به روایتِ برخی از این داستانها، ما را بیشتر با وضعیّتی که در آن شکل گرفتهاند، آشنا خواهد کرد.
می توان کاریکاتوری از اگزیستنسِ مردِ کاراکترِ این داستان بازآفرینی کرد؛ با آراستهگی به زیورآلاتی که ثروت و قدرت و دانش و دانستنی های فرامدرن و دارندگی و برازندگی را یک جا در هستی او به نمایش بگذارد. امّا باید روزنه هایی نیز در جنسیّتِ این زیورآلات به وجود آورد که نور به درونیات این رُبات، که در پشتِ آنها آدمی قایم شده است، بتاباند. چیزهایی که در او خواهیم یافت، جانمایههایی خواهند بود، سرشته از خودخواهی، خودآرایی، خودمحوربینی، نژادپرستی، تجمّل پرستی و انگیزههای رفتاری و اخلاقی که این همه خود به صورتِ اتوماتیک بازتولید میکنند. رفتارِ او با زنی که روح و جسم او را تسخیر کرده بود، یک انعکاس کمرنگ از تمامی آن پدیدههای برشمرده است؛ این پدیده ها هم نرم افزارند و هم سخت افزار. یعنی افزارهایی هستند دو هویّتی، که گاهی نرم و گاهی سخت قاطعانه عمل می کنند. که در هستی مردِ محبوبِ آن دختر عاشق، همیشه در پوشش زبان و رفتاری دیپلماتیک خودنمایی می کنند. و می دانیم که انواع او هیولاهایی هستند که امروزه جهان را به کامِ نابودی سوق می دهند.
دلیل این رفتار می شناسیم. او می خواهد بداند که دختر باکره است یا نه. با کسی سر و سرّی داشته است یا خیر. به دختر می گوید: راستش را بگو، به ولای علی کارت ندارم. می بخشم ات فقط راستش را بگو!
خودش می داند که دارد دروغ می گوید. می خواهد به دختر غیرت و تعصّبِ خود را نشان بدهد. سرنوشت اصغر و این دختر بعد از ازدواج و بچّه ای که حاصلِ آن است، در پایانِ داستان، فرجامِ زیستن در فقر و محرومیّت از آموزش و رفاه و عشق و مهربانی را آینه داری می کند. جوانان فقیر کشوری مانند ایران، درونمایه های به دردبخوری ندارند، و اصلاً بهره ای از عشق و دوستی نبردهاند که آن ها را با دیگران قسمت کنند. امّا آنچه دارند، همین ابزار ناپیدای ابرازِ هویّت است؛ غیرت و تعصّب! در این میان غیرت طوقِ گردنِ زن بوده و تا زنده است، بر شناسنامه ی اخلاقی و رفتاری او مُهرِ تأیید یا عدم تأیید می کوبد. این شناسنامه را دکاندارانِ دین صادر کرده اند و به شکلی سخت سنّتی خشونت و قتل را در خانواده توجیه می کند. به همین دلیل است که در محلّه های فقیرنشین هیچگاه امنیّت نیست. همیشه در خانواده ها صحبت غیرت و تعصّب و ناموس است؛ ناموسی که همیشه در رهگذارِ باد مضحکه می شود.
این داستانی غم انگیز و زیبایی است که در عینِ حال با تسلّط تمام بر موضوعِ آن نوشته شده است. روایتِ اندوهی است که در زمان جنگ روی هستی یک زن خراب شده است. سنگینی وزنِ همین اندوه است شاید، که راوی را به زمزمه کردنِ شاعرانهی آن وادار کرده است. او خاطره ی مرگِ پدر را طی فرود آمدن یک بمب، با آن که کوچکترین فرزند خانواده است، نمی تواند فراموش کند. جنگ چیزی نیست که آن را تجربه کنی و به راحتی از کنارش بگذری. تمامِ روزهای زندگی را باید با آن کلنجار بروی. این است که راوی زندگی را نحس و کثیف می بیند. لحنِ غمگینِ او تأثیر شیپورهای کرکننده ی جنگ آوران در مغز و جسم و جانِ انسان را انعکاس می دهد. و داستانِ زندگی در تداومِ خود، ذهنیّتِ جنگ زده ی جامعه و آحاد و افرادِ آن را باز می تاباند، حتّا در دوستی ها و عاشقی ها نیز.
"می دونستی؟"، مجموعه داستان، نویسنده: رعنا سلیمانی، چاپ
نخست، نشر ارزان، سوئد، 2018 میلادی
از میان یازده داستان که در این مجموعه آمده، به سختی میتوان کاراکتری را برگزید که از متانتِ انسانی برخوردار باشد. آنکه اندک مایهای از احساس و عواطف بشری دارد، ناگزیر است که برای پایان دادن به تمامی رنجهایی که با خود یدک میکشد، مرگ را انتخاب کند. راست آن که بوی مرگ، بوی قساوت، تنهایی و بیپناهی انسان در معنای گستردهی آن جهان واقعی و جهانِ داستانی را تحتِ تأثیرِ انکارناپذیر خویش قرار داده است. نگاهی به روایتِ برخی از این داستانها، ما را بیشتر با وضعیّتی که در آن شکل گرفتهاند، آشنا خواهد کرد.
مازیار و مامان:
این حکایتِ فروپاشی یک خانوادهی متوسّطِ ایرانی، در زمانِ
جنگ، در بستر تنهایی و اعتیاد و سرخوردگی از پیوندهای اجتماعی است. در اینجا
"مامان" زنی زیباست که با تنها دختربچّهاش زندگی میکند. بچّه هوشیار است و میتواند حرکات و حرفهای مامان را به ذهن بسپارد
و بعدها در بارهی آن ها داوری کند. زن، مازیار را دوست می دارد. امّا
مازیار در دنیای خاص خودش سیر می کند. رابطهی مازیار با
"مامان"، از آنجایی که او به درماندگی و تنهایی بیچاره کنندهی این زن توجّهی ندارد،
حکایت از خودخواهی و خودمحوری او دارد.
حقیقت آن است که زنِ تنها، نمی داند با زنانگی خود چه میتواند کرد! میداند که مازیار، روزی او را برای همیشه ترک خواهد گفت. زندگی در نظرِ او اعتبارش را از دست داده است. مانندِ یک مادر، به کودک خود فکر نمیکند. امّا به خاطرِ او، پیشنهادِ ازدواج از طرف یک ایرانیِ خارجنشین را رد میکند. نمیخواهد همینطور کودکِ خود را حتّا برای ایّامی چند تنها بگذارد. این بن بستِ زندگی انسانی است که در نهایت به خودکُشی می انجامد. امّا زنی که ازدواج نمی کند تا کودکش را به حالِ خود رها نکند، چرا مرگ را برمی گزیند و او را برای همیشه تنها می گذارد؟
حقیقت آن است که زنِ تنها، نمی داند با زنانگی خود چه میتواند کرد! میداند که مازیار، روزی او را برای همیشه ترک خواهد گفت. زندگی در نظرِ او اعتبارش را از دست داده است. مانندِ یک مادر، به کودک خود فکر نمیکند. امّا به خاطرِ او، پیشنهادِ ازدواج از طرف یک ایرانیِ خارجنشین را رد میکند. نمیخواهد همینطور کودکِ خود را حتّا برای ایّامی چند تنها بگذارد. این بن بستِ زندگی انسانی است که در نهایت به خودکُشی می انجامد. امّا زنی که ازدواج نمی کند تا کودکش را به حالِ خود رها نکند، چرا مرگ را برمی گزیند و او را برای همیشه تنها می گذارد؟
برادرِ این زن در اعتیاد غرقه است. افکار مالیخولیاییاش را حتّا با کودکِ خواهرش
در میان میگذارد. او نیز پس از آن که به سربازیاش می برند، یک روز در جبهههای جنگ خود را از دستِ خود
خلاص می کند. انگار که دشمن او همانا جز شخصِ خودش کسی دیگر نباید باشد.
در این داستان خاله شنی یا "شهناز" هم هست که
باید دوست خانواده باشد. او تا زمانی که دایی راوی زنده است، اندک تعادلی دارد و می
تواند مامان را دلداری بدهد. امّا او هم محکوم به سرنوشتی است که باید ناخواسته در
مقابلِ آن سرِ تسلیم فرود آورد.
لورکا در خانه ی خیابانِ فرشته:
رعنا سلیمانی داستانی خلق کرده است که جا دارد در بارهی آن اندیشیده شود. در اینجا
با مردِ سوپرمدرنی روبرو هستیم که زنی را فریفتهی خویش کرده است. آن زن
بهرهای بسزا از احساسات و عواطف عاشقانهی رمانتیک دارد. امّا
در تصوّرِ خود این گونههای دوست داشتنی را به او نسبت می دهد. رؤیاهایی دارد که
حاکی از بازتاباندنِ تصویرِ آرزوها و امیدهای درونی خویش در آینهی خیالیاش از معشوق است. این همه
فریفتگی سبب شده است که او، مرد را بزرگ، مدیر و مدبّر و حتّا خیلی بزرگ در حدِ پادشاهان
و رؤسای جمهور ببیند.
مرد، نسبِ ایرانی – لبنانی – فرانسوی دارد. وقتی می خواهد
از زیبایی زن تعریف کند، با سه زبان و سه عبارتِ کلیشه ای به انگلیسی، فرانسوی و
عربی او را مرعوب می کند. او آدمِ صاحب اقتداری است. و آنقدر با شعر و ادب آشنایی دارد
که می تواند از شاعران مشهور ایرانی و خارجی دم بزند. می گوید: پدرش که یک تاجر
سرشناسِ ایرانی بوده، در یک سفر عاشقِ مادرش شده، چند سالی در لبنان به سر بُرده،
و بعد همراهِ خانواده به ایران برگشته است. در موقعیّتی هستند که مدام در حالِ رفت
و آمد می باشند. گفته است که با خواهرش در فرانسه یک استودیوی اینتریر دیزاین
دارند.
پوست صورتِ مرد از صافی برق می زند. دندان های ردیف و مرواریدی اش هم جای خود دارند. ادعّا می کند که اهل دهکده ی جهانی است. به تصوّر او دورهی همشهری، همولایتی و هموطنی به پایان رسیده است. الان همه همدیگر را هم-سیّاره ای صدا می کنند. افرادی که غیر از این می اندیشند، دچار هیپنوتیزم مغزی هستند. این ادّعاها زمانی که مرد می خواست در خانه اش دختر را به شنیدن موسیقی دعوت کند، با تبختر تمام از زبانِ او صادر شده بود؛ آن هم در پاسخ به دختر که فقط گفته بود: من موسیقی ایرانی دوست دارم و فیلم های ایرانی را ترجیح می دهم.
پوست صورتِ مرد از صافی برق می زند. دندان های ردیف و مرواریدی اش هم جای خود دارند. ادعّا می کند که اهل دهکده ی جهانی است. به تصوّر او دورهی همشهری، همولایتی و هموطنی به پایان رسیده است. الان همه همدیگر را هم-سیّاره ای صدا می کنند. افرادی که غیر از این می اندیشند، دچار هیپنوتیزم مغزی هستند. این ادّعاها زمانی که مرد می خواست در خانه اش دختر را به شنیدن موسیقی دعوت کند، با تبختر تمام از زبانِ او صادر شده بود؛ آن هم در پاسخ به دختر که فقط گفته بود: من موسیقی ایرانی دوست دارم و فیلم های ایرانی را ترجیح می دهم.
زن در انتظار این بود که از او بشنود که عاشق اش شده است. و
ازش بخواهد که تا آخر عمر با او زندگی کند. امّا مرد با کامجویی از او این درام
کثیف را خاتمه می دهد. بعد می رود دوش بگیرد و آنگاه زن پول هایی را می بیند که
مرد روی میز برای او آنجا گذاشته است.
می توان کاریکاتوری از اگزیستنسِ مردِ کاراکترِ این داستان بازآفرینی کرد؛ با آراستهگی به زیورآلاتی که ثروت و قدرت و دانش و دانستنی های فرامدرن و دارندگی و برازندگی را یک جا در هستی او به نمایش بگذارد. امّا باید روزنه هایی نیز در جنسیّتِ این زیورآلات به وجود آورد که نور به درونیات این رُبات، که در پشتِ آنها آدمی قایم شده است، بتاباند. چیزهایی که در او خواهیم یافت، جانمایههایی خواهند بود، سرشته از خودخواهی، خودآرایی، خودمحوربینی، نژادپرستی، تجمّل پرستی و انگیزههای رفتاری و اخلاقی که این همه خود به صورتِ اتوماتیک بازتولید میکنند. رفتارِ او با زنی که روح و جسم او را تسخیر کرده بود، یک انعکاس کمرنگ از تمامی آن پدیدههای برشمرده است؛ این پدیده ها هم نرم افزارند و هم سخت افزار. یعنی افزارهایی هستند دو هویّتی، که گاهی نرم و گاهی سخت قاطعانه عمل می کنند. که در هستی مردِ محبوبِ آن دختر عاشق، همیشه در پوشش زبان و رفتاری دیپلماتیک خودنمایی می کنند. و می دانیم که انواع او هیولاهایی هستند که امروزه جهان را به کامِ نابودی سوق می دهند.
اصغر
در این داستان، اصغر هم هیولایی است. امّا از نوع مفلوکِ و
فقیر و بیریخت و قیافهی آن. او زیرِ دستِ
نامهربانِ مادری که هفت بچهی صغیر دارد، بزرگ شده است. این زن به قولِ پسرش اصغر یک
وقتی صیغهی قصّاب محلّه شده و به گمانِ او، بعد از آن هم صیغهی یکی دیگر.
این زن شبها جای پسرها را جدا میانداخت. آن ها را با خودش
به حمّام نمیبُرد. اگر پسرها حرفی می زدند، قشقرقی به راه می انداخت که
نگو و نپرس. با لهجهی تُرکی جیغ و داد راه می انداخت و بیرحمانه به جان بچّهها میافتاد. اصغر می گوید:
- زیرِ دستش چقدر کتک خوردم. رفتارش از صد تا مرد هم خشنتر بود.
اصغر قدکوتاه بود و سیاه و زشت. کار و بار درست و حسابی
نداشت. وقتی برای اولّین بار همراه مادر، به خواستگاری دختری می رود، با نفی تند و
تیز خانواده ی دختر روبرو می شود. و در همان موقعیّت از مادرش، حرفهایی میشنود که بدجوری کلّه-پاش می
کند.
از آن به بعد است که راننده ی ماشینهای سنگین میشود و به جادّه می زند تا
برای خود پول و پلهای فراهم آورد. دو سه سالی می گذرد که دست و بالِ خود را
پُرِ پول می یابد. امّا – زیرِ چشم هایش طوق افتاده بوده و از بی زنی در عذاب به
سر می بُرد.
اصغر دوستی دارد که از بچّگی با هم بزرگ شدهاند. این دوست حالا دکان
دار شده و چند تا شاگرد هم برایش کار می کنند. دوست دوران کودکی او واسطه شده و
دختر دلخواهِ اصغر را برایش به زنی می گیرد. همین دوستِ دورانِ کودکی است که
سرنوشتِ آن ها را رقم می زند.
اصغر سخت غیرتی است. از همه چیز می گذرد، الّا از ناموساش.
- روزِ قبل از عقد، قران را از داشبورد درآوردم، قسم اش
دادم و گفتم: دستت را بذار روی قران.
دلیل این رفتار می شناسیم. او می خواهد بداند که دختر باکره است یا نه. با کسی سر و سرّی داشته است یا خیر. به دختر می گوید: راستش را بگو، به ولای علی کارت ندارم. می بخشم ات فقط راستش را بگو!
خودش می داند که دارد دروغ می گوید. می خواهد به دختر غیرت و تعصّبِ خود را نشان بدهد. سرنوشت اصغر و این دختر بعد از ازدواج و بچّه ای که حاصلِ آن است، در پایانِ داستان، فرجامِ زیستن در فقر و محرومیّت از آموزش و رفاه و عشق و مهربانی را آینه داری می کند. جوانان فقیر کشوری مانند ایران، درونمایه های به دردبخوری ندارند، و اصلاً بهره ای از عشق و دوستی نبردهاند که آن ها را با دیگران قسمت کنند. امّا آنچه دارند، همین ابزار ناپیدای ابرازِ هویّت است؛ غیرت و تعصّب! در این میان غیرت طوقِ گردنِ زن بوده و تا زنده است، بر شناسنامه ی اخلاقی و رفتاری او مُهرِ تأیید یا عدم تأیید می کوبد. این شناسنامه را دکاندارانِ دین صادر کرده اند و به شکلی سخت سنّتی خشونت و قتل را در خانواده توجیه می کند. به همین دلیل است که در محلّه های فقیرنشین هیچگاه امنیّت نیست. همیشه در خانواده ها صحبت غیرت و تعصّب و ناموس است؛ ناموسی که همیشه در رهگذارِ باد مضحکه می شود.
می دونستی؟
این داستانی غم انگیز و زیبایی است که در عینِ حال با تسلّط تمام بر موضوعِ آن نوشته شده است. روایتِ اندوهی است که در زمان جنگ روی هستی یک زن خراب شده است. سنگینی وزنِ همین اندوه است شاید، که راوی را به زمزمه کردنِ شاعرانهی آن وادار کرده است. او خاطره ی مرگِ پدر را طی فرود آمدن یک بمب، با آن که کوچکترین فرزند خانواده است، نمی تواند فراموش کند. جنگ چیزی نیست که آن را تجربه کنی و به راحتی از کنارش بگذری. تمامِ روزهای زندگی را باید با آن کلنجار بروی. این است که راوی زندگی را نحس و کثیف می بیند. لحنِ غمگینِ او تأثیر شیپورهای کرکننده ی جنگ آوران در مغز و جسم و جانِ انسان را انعکاس می دهد. و داستانِ زندگی در تداومِ خود، ذهنیّتِ جنگ زده ی جامعه و آحاد و افرادِ آن را باز می تاباند، حتّا در دوستی ها و عاشقی ها نیز.
من چهار داستان از این مجموعه که یازده داستان را
شامل میشود، خلاصهوار تعریف کردم. پیداست که نویسنده از ذهنیّتی سرشار از
خاطراتی تلخ و گزنده برخوردار است. این همه حاصل هم جنگ است و هم روزگاری که پس از
آن بر ایرانیان در حضر و در سفر تحمیل شده است. می توان گفت که رعنا سلیمانی، برشهایی از وضعیّتِ زندگی و هستی ایرانی در این دوره ی تاریخی را به داستان هایی
کوتاه تبدیل کرده است. فضای داستان ها متفاوت است. و هر یک از آن ها پرده از
واقعیّتهایی برمیدارد که در میان کاست های گوناگون اجتماعی جریان دارد. نثر
داستان ها و پردازش آن ها ذهنی و روایی است. حضور راوی در اغلبِ داستان ها سبب شده
است که او بتواند بازیگرانِ داستان هایش را واکاوی کند. آن ها را در رابطه با خود
به گفتگو وا دارد و گزارش هایی تکان دهنده از زندگی، افکار و اخلاقیّاتِ شان ارائه
دهد.
این اولّین کتابی است که از رعنا سلیمانی در خارج کشور
منتشر می شود. با کیفیّتی که داستان های او دارند باید مقدم او را به جهان ادبیاتِ
داستانی ایران گرامی داشت و منتظر آثارِ بعدی او بود.
اسد رخساریان / سوئد
اسد رخساریان / سوئد
·
چاپ و نشر: مؤسسه ی نشر ارزان
·
چاپ اوّل سوئد- استکهلم ٢۰۱۸ میلادی
·
عکس روی جلد: بهروز امامی
اردستانی
·
طرّاحی جلد: امیر امامی
·
تلفنِ تماس: ۰۰۴۶۷۰۴۹٢۶۹٢۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر