تنِ سنگینِ بیرمق
بدرقه
خستهی التهاب
حتى به
زير آب
رخوتش
كم نميشود
بدرقه
دهنكجىِ
عقربههاى ساعت
يعنى
لحظه ديدار،
ديدار
که نه ...
بدرقه، احتضار.
تنِ سنگینِ بىرمق
خستهی التهاب
خستهی التهاب
حتى
به زير آب
رخوتش
كم نميشود
لباسهاى
رنگىِ مشتاق
بیاعتنا
به سرمای تنم خودنمائی نمیكنند
فقط شلوارِ جين كهنه، تىشرتِ
تيره،
سرك ميكشند
سرك ميكشند
چه
کینهای دارد آينه؛
چینِ
محو میان دو ابرو را زُمُخت مینماید
پُف
پلکها، گریههای
شبانه را به رُخَم میکشد،
سرمه
برچشم ميكشم، رنگ نميگيرد،
سرخ
ترین سرخی جهان
بر لبهای دوختهی بیرنگم
بر لبهای دوختهی بیرنگم
دو
خطِ یأسِ کنار لبها را محو نمیکند
شيشهی
عطرِ شقايقم پشت آینهها
گم شده،
پستانهايم،
تلخیِ قهر چشیده،
حجابِ
نجابت، به سر میكشند.
از
آینه فرار میکنم
به
سوى قرار ميروم
بىطپشِ
دل، بیلبخند
نگاهم
به چهرهاش گذرا
سلامى
سرد؛
لحظهای
سکوت
شرم
چشمها، گریز از نگاه
وُ
سلام
بىجوابش را چگونه تعبیر کنم؟
بدورد
به وقت ملاقات
مُردن
به وقت بدرقه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر