This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۷

تلواسه‌ی من و گربه ام، روی موج گزارش­ها / شعر / اسد رخساریان


برای دوستی با گربه‌ام
برای آشتی با چنگ و دندانش
باید بدانم که او هم چو من
آب و
نان و
آرامش و
تفریح می­خواهد!


تلواسه‌یمن و گربه‌ام، روی موج گزارش­‌ها
اسد رخساریان


در چشمِ گربه‌ام
گربه‌ی کوچولوی ملوسم
علامتِ سئوالی هست.

می­دانم او هم
 در رگِ اعصاب̊ دویدنِ تشویش را
روی موج گزارش­‌ها
 احساس می­کند.

باید او را بغل کنم
بوسه­‌بارانش کنم
و در گوشش بگویم:
آه کوچولو
امروز هم غروب
می­رویم و قدم زنان
در جنگلِ فراموشی
برایت آواز می­خوانم.

برای دوستی با گربه‌ام
برای آشتی با چنگ و دندانش
باید بدانم که او هم چو من
آب و
  نان و
    آرامش و 
      تفریح می­خواهد!

زندگی چیزی است
که طعمِ کبابش را
مزه‌ی شرابش را
داشتن یا نداشتن رقم می­زند.

امّا حواس من روی موج گزارش‌ها پرت می­شود
و صدا را خاموش می­کنم
 و میان من و گربه‌ام
 جیغِ سردِ نوزادِ از شیر̊ بازمانده‌­ی سکوت
آنقدر پیچ و تاب می­خورد
که فقط می­توانیم
 درهم نگاه کنیم و در پایان
 پلک‌هامان را ببندیم و
فراموش کنیم
که یکدگر را
سخت دوست می­داریم.

از پیشروی طاعونِ جنگ چیزی نمی­گویم
 توحّش دارد همه گیر می­شود.
 هیولاها از قصر های سلطانی
و ریاستِ جمهوری سر درمی­آورند.
 گرسنگی در خیابان‌های دنیا
تخمِ فحشا و خودکُشی کِشت می­کند.
 صنعتِ قصّابی پیشرفت کرده است.
 و داراها به راحتی ندارها را
 برای بهره کشی
 و بازی‌هایی سُدومیایی
 یا گومورایی
در خیابان­‌ها
 و بارها
 و کاخ­‌های رؤیایی
 با دلار و یورو
 و پوند و لیره و دینار
قاپ می­زنند در هوا و
ساعت­‌ها بعد
 جنازه‌ی برخی از آن ها را
 پلیس که وارسی می­کند
نمی­داند
جانیان را کجا بجوید!
در بیابان‌­ها
یا شهرها!

 این را به گربه‌ام نمی­گویم
  نمی­خواهم او هم
 هر شبانه چو من خواب به خواب شود.
نمی­خواهم او هم چو من
 تصوّر کند که دنیا به پایان رسیده است.

بگذار در مساجد و کلیساها
آتش بیارانِ معرکه
 با استخوا‌ن‌­های درشتِ­‌شان
  و سرانگشت­‌های پُر گوشتِ‌­شان
          با ریش جنباندن‌ها
              و تسبیح گردان‌‌ی‌­ها
 تورّق کنند در کتاب­‌های مقدّس و
  ببارانند بر ما
 آیاتِ رحمت
 یا که لعنت را!

شاید من و گربه‌ام
روزی در یک غروبِ جاویدان
رفتیم به جنگلِ فراموشی و
بعد هم
سر در آوردیم ناگهان
از صفحه‌­ی حوادثِ روزنامه‌ها.

کسی چه می­داند!

جولای ٢۰۱۸ / گوتنبرگ

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اسد رخساریان عزیز،
درود بر شما، دستمریزاد. می‌دانم که می‌دانی این اضطراب بزرگ در نبض داغ هر ایرانی، حتی آنان که دور و در تبعید، و در رگ هر برگ درختان خشک شونده و در قطرات باقیماندۀ هر برکۀ آن خاک ستمزدۀ تشنه، تپنده و آتشین است: تبی است که ایرانمان را گرفته، شاید کشنده!

فرشیم

A.Rokhsarian گفت...

فرشیم گرامی درود بر شما
میدانم هماوازی شما با راوی این چکامه ریشۀ درونی دارد و این خود در تکلمۀ کوتاهی که نوشته اید منعکس شده است. بنویسیم و نشان بدهیم که این "تبِ کُشنده" چگونه از دیرباز در ما راه یافته و کم کم بالا گرفته است.
با احترام
رخساریان