برای دوستی با گربهام
برای آشتی با چنگ و دندانش
باید بدانم که او هم چو من
آب و
نان و
آرامش و
تفریح میخواهد!
تلواسهیمن و گربهام، روی موج گزارشها
اسد رخساریان
در چشمِ گربهام
گربهی کوچولوی ملوسم
علامتِ سئوالی هست.
میدانم او هم
در رگِ اعصاب̊ دویدنِ تشویش را
روی موج گزارشها
احساس میکند.
باید او را بغل کنم
بوسهبارانش کنم
و در گوشش بگویم:
آه کوچولو
امروز هم غروب
میرویم و قدم زنان
در جنگلِ فراموشی
برایت آواز میخوانم.
برای دوستی با گربهام
برای آشتی با چنگ و دندانش
باید بدانم که او هم چو من
آب و
نان و
آرامش و
تفریح میخواهد!
زندگی چیزی است
که طعمِ کبابش را
مزهی شرابش را
داشتن یا نداشتن رقم میزند.
امّا حواس من روی موج گزارشها پرت میشود
و صدا را خاموش میکنم
و میان من و گربهام
جیغِ سردِ نوزادِ از شیر̊ بازماندهی سکوت
آنقدر پیچ و تاب میخورد
که فقط میتوانیم
درهم نگاه کنیم و در پایان
پلکهامان را ببندیم و
فراموش کنیم
که یکدگر را
سخت دوست میداریم.
از پیشروی طاعونِ جنگ چیزی نمیگویم
توحّش دارد همه گیر میشود.
هیولاها از قصر های سلطانی
و ریاستِ جمهوری سر درمیآورند.
گرسنگی در خیابانهای دنیا
تخمِ فحشا و خودکُشی کِشت میکند.
صنعتِ قصّابی پیشرفت کرده است.
و داراها به راحتی ندارها را
برای بهره کشی
و بازیهایی سُدومیایی
یا گومورایی
در خیابانها
و بارها
و کاخهای رؤیایی
با دلار و یورو
و پوند و لیره و دینار
قاپ میزنند در هوا و
ساعتها بعد
جنازهی برخی از آن ها را
پلیس که وارسی میکند
نمیداند
جانیان را کجا بجوید!
در بیابانها
یا شهرها!
این را به گربهام نمیگویم
نمیخواهم او هم
هر شبانه چو من خواب به خواب شود.
نمیخواهم او هم چو من
تصوّر کند که دنیا به پایان رسیده است.
بگذار در مساجد و کلیساها
آتش بیارانِ معرکه
با استخوانهای درشتِشان
و سرانگشتهای پُر گوشتِشان
با ریش جنباندنها
و تسبیح گردانیها
تورّق کنند در کتابهای مقدّس و
ببارانند بر ما
آیاتِ رحمت
یا که لعنت را!
شاید من و گربهام
روزی در یک غروبِ جاویدان
رفتیم به جنگلِ فراموشی و
بعد هم
سر در آوردیم ناگهان
از صفحهی حوادثِ روزنامهها.
کسی چه میداند!
جولای ٢۰۱۸ / گوتنبرگ
۲ نظر:
اسد رخساریان عزیز،
درود بر شما، دستمریزاد. میدانم که میدانی این اضطراب بزرگ در نبض داغ هر ایرانی، حتی آنان که دور و در تبعید، و در رگ هر برگ درختان خشک شونده و در قطرات باقیماندۀ هر برکۀ آن خاک ستمزدۀ تشنه، تپنده و آتشین است: تبی است که ایرانمان را گرفته، شاید کشنده!
فرشیم
فرشیم گرامی درود بر شما
میدانم هماوازی شما با راوی این چکامه ریشۀ درونی دارد و این خود در تکلمۀ کوتاهی که نوشته اید منعکس شده است. بنویسیم و نشان بدهیم که این "تبِ کُشنده" چگونه از دیرباز در ما راه یافته و کم کم بالا گرفته است.
با احترام
رخساریان
ارسال یک نظر