ریچارد بروتیگن(۱)
Richard Brautigan
۱۹۸۴- ۱۹٣۵
اسم من ریچارد است. بیستویک سال دارم. شاعر ناشناختهای
هستم. نه به این معنا که هیچ دوستی ندارم. نه، به این معنا که پیش
از همه، این دوستانم هستند که میدانند، من شاعرم، چرا که فقط به آنها گفتهام
من شعر مینویسم. فکر کن که افکار من یک تاکسی هستند (به طورِ ناگهانی متوجّه میشوی) که مسافر من هستی.
جایی در این
جهان مردی زخمی فریاد میزند
جایی در این
جهان
زیر یک درخت سبزِ تماشایی
زنی نشسته و
زخم خویش را میکاود
و تنها به چیزهای زیبا میاندیشد
چیزهایی مثلِ آبشار و
رنگینکمان و
زخم.
نفس پروانه
ماه شبانه
سایهای دارد.
آن سایه ساکت است
همچون شکفتن گلِ سرخی،
آن سایه نرم است
همچون نفسهای پروانهای.
سفر آخرین
مرگ
مثلِ رفتن به شهری بیگانه است
دیرگاهان شب
آنجا که سرد است و
بارانی است و
تو تنهایی.
ناگهان تمام
چراغها
در خیابانها خاموش میشوند
و تاریکی جهان را تنگ در آغوش میگیرد
آنقدر که آدمیان
به خاطر هم
در وحشت غرق میشوند.
یک جور زندگی میکنیم و باز
میمیریم
یک جور زندگی میکنیم و باز میمیریم
امّا در شگفتم از این که مرگ
برای من
فقط به یک آغاز میماند.
هر چیزی به چیزی دیگر ختم میشود
و چنین است که فکر میکنم
من دوباره میآغازم.
شاید چیز تازهای یاد بگیرم
شاید هم نه
شاید هم باز به همان نقطهی آغاز برگردم
زمان بیهیچ دلیلی با شتاب میگذرد
چرا که همه چیز دوباره آغاز میشود
من جایی نخواهم رفت
مگر همان جایی که پیشترها بودهام.
تدفین کرمها
کوچولو که
بودم
در گورستان
کرمها را در خاک و
پرندهها را
زیر بوتهی گلسرخی دفن میکردم.
من کرمها را در کاغذهای آلومینیومی
میپیچیدم و
در قوطی کبریت میگذاشتم
و پرندهها را در پارچههای قرمزرنگ.
امّا غم گریبانم میگرفت و
به گریه میافتادم
وقتی که خاکِ گور آنها را
با قاشقی به هم میزدم.
بودلر عادت داشت بیاید و
در مراسم تدفین کنار من باشد.
او دعاهای کوتاهی
امّا به بزرگی پرندگان مرده
زمزمه میکرد.
افسانهای
در بارهی اسبها
طبیعی است
که خودفروشانِ واقعی
در رؤیاها به سر میبرند
امّا هفت اسب میتازد به صحرا
و
هیچ سواری دیده نمیشود
و همهچیز همزمان روی میدهد.
باران گرفته است.
برف میبارد.
آفتاب میتابد.
علف سیاه است
و هفت اسب میتازد
به صحرا و کسی سوار آنها نیست.
پیرزنی که سیب میفروشد
پیدایش میشود
سیبهای او بسی زیبا هستند
امّا اسبها وحشت میکنند و
به دریا میزنند و دیگر
دیده نمیشوند.
ماهیها
شگفتزده به آنها مینگرند.
شب
به دیدن ملکه در کاخ او رفتم.
او در باغ بود و گلها را آتش میزد.
گفت "مثل همیشه وقتشناسی
تو!"
و چوب کبریت را به طرف گل اُرکیده
گرفت
گلبرگها مانند لباس فرشتگان
آتش گرفتند و سوختند.
من چاقو در آوردم و یکی از انگشتان
خود را قطع کردم.
ملکه آن را گرفت و در جیبش نهاد و
خندید و گفت:
"این گلها به زیبایی
شعلهور میشوند
وقتی که آتش گرفتهاند."
دیدار
اول دیداری میکنیم.
بعد تلاشی
امّا اتّفاقی نمیافتد
بعد از آن هر گاه یکدیگر را میبینیم
هردو از شرم سرخگون میشویم و
هر یک به سمتی دیگر
چشم میدوزیم
صلیب شکسته
به صلیبهای
چوبی نگاه میکنم
صلیبهای کهنسالی
که هیچ نوشتهای روی آنها دیده نمیشود.
اینجا تپّههای بلندی هست
با صلیبها.
صلیبهایی از مرمر سفید
برافراشته بر سرِ گورها.
صلیبهایی پرتشده به بالا و
آویخته از درختها.
صلیبهای فراوانِ دیگری
فروشده در همان خاک همیشگی.
قصر مرغابیها
با یک
مرغابی در زیر بغل
هاملت با اوفلیا عروسی کرد.
اوفلیا هنوز هم
پس از افتادن در آب خیس بود.
او شبیه گلی بود، گلی سفید
که ساعتها زیر باران مانده است.
به هاملت گفت:
من عاشق توأم
و عاشق این مرغی
که به سینه فشردهای.
آزادی برای
ازدواج با امیلی دیکنسون
دیروز همسرم
در برزیل از من طلاق گرفت
و بزرگراهِ بارانی
شاهد ورشکستگی جوانی من شد
چیزی که باعث شد
من با امیلی دیکنسون ازدواج کنم
و چنین است
که ما از دل و جان
همدیگر را دوست خواهیم داشت،
دستهای پُرمحبّتِ ما چنان چون سنگِ
قبرها خواهند بود
و اوج این همه یک مراسم خاکسپاری
ساده.
آواز طاووس
دختر سرخپوست
زیبایی را دیدم
که شرمزده در اتوبوسی در مکزیک سفر
میکرد
او کفشی به
پا نداشت
و برهنه
بودند پاهایش
مانند دوتا پستان
بر کفِ کثیفِ اتوبوس
دختر تلاشش
همه این بود
که یک پایش
را بگذارد
روی پای دیگرش.
من در قرن نوزدهم زندگی میکنم
به: مارسیا
من در قرن نوزده زندگی میکنم
و تو در کنار من دراز کشیدهای.
تو غرقه در اندوه بودی وقتی که خواب
میرفتی.
کاری از دستِ من برنمیآمد.
صورتت آنقدر زیباست که نمیتوانم
تشریح آن را تمام کنم
و من نمیتوانم کاری کنم
که تو را خوشبخت گردانم
وقتی که در خوابی.
توکیو ۱٩٧٦
در سپیدهدمان توکیو
تاکسی به خانه میبَردم.
تمام شب بیدار بودهام.
من پیش از طلوع آفتاب
به خواب خواهم رفت.
تاکسی بالشتک
خیابلنها لحاف- تشک
و سپیدهدمان تختخواب من است.
تاکسی کلّهام را تاب میدهد.
دارم به رؤیاها سفر میکنم
یک امریکایی با یک ساعت خراب در توکیو
مردم نگاهم میکنند –
میلیونها نفر.
چرا این امریکایی عجیب
با یک ساعت خراب
دارد در این جا پرسه میزند؟
آیا او انسانی واقعی است
یا فقط رؤیاست؟
ساعت چگونه خراب شد
مهم نیست.
ساعت خراب میشود.
همه چیز خراب میشود.
مردم به من نگاه میکنند و
این ساعت خراب
که مانند رؤیا
در دست دارم.
توکیو ده ۱٩٧٦
هفت آپریل ۱٩٦٩
امروز حس میکنم درب و داغانم
چنان که باید شعری بنویسم
و فرقی نمیکند چه شعری
همین
همین که نوشتم
در بارۀ ریچارد بروتیگن
هشت ماه پیش از تولّد این شاعر، پدرش او را با مادرش تنها
گذاشت. ریچارد بروتیگن گفته است که پدر واقعی خود را تنها دوبار دیده است. امّا پس
از مرگش، پدرش گفته است که اصلاً نمیدانسته است که صاحبِ پسری بوده است.
ریچارد بروتیگن در تاکوما در حومهی واشینگتن به دنیا آمد.
پدرش فردریک کارگر صنعتی و کارشناس جنگ بود و مادرش لولو ماری، خدمتکار رستوران.
ریچارد در کلیسایی رومی غسل تعمید داده شد و با مادر و پدرخوانده و برادر و خواهر
ناتنیاش سالهای رشد را پشتِ سر گذاشت.
مادرِ ریچارد پس از جدایی از همسرِ نخست در ۱۹٣۸ با آشپزی
به نامِ آرتور مارتین تیتلند، ازدواج کرد و یک سال بعد فرزند آنها باربارا آن، به
دنیا آمد.
یک روز مادرش او را با خواهر ناتنی دو سالهاش در یک
مسافرخانه تنها میگذارد و دو روز بعد به سراغِ آنها میرود. این از خاطرههای شش
سالگی بروتیگن است.
لولو ماری در ۱۹۴٢ از آرتور جدا شده و با مردی به نامِ
روبرت رابطه بر قرار میکند و یک سال بعد به عقد ازدواج او درمیآید. آنها دو
سالِ بعد صاحب یک دختر شدند به نام ساندرا. مادر، این مرد را که پورتفایلد، نام
خانوادگیاش بود، پدرِ بیولوژیکی ریچارد معرّفی میکند، چیزی که ریچارد از آن به
عنوان نامِ خانوادگی استفاده میکرد. این پدرِ قلّابی الکلی بود و پسر و مادر را
اغلب به باد کتک میگرفت، در این میان مادر نیز ریچارد را از خشونت بیبهره نمیگذاشت.
بسیاری از تجربههای کودکی بروتیگن، در شعرها و داستانهایی که در جوانی نوشته
است، بازتاب دارد. او در یکی از رمانهایش* از سهلانگاریهای
خود در مراقبت از برادر کوچکتر خود سخن گفته است.
دوران کودکی او در فقری شدید سپری شد. شاعر برای دخترِ خود
تعریف کرده است که چطور موش را از خمیر در خانهی مادر بیرون کشیده است. و کوکوی
تخممرغ را بدونِ تخممرغ و فقط با آرد و آب درست میکرده است. گاهی طی روزهایی
چند اصلاً نانی برای خوردن نداشتهاند. خانواده از دولت هزینهی اجتماعی دریافت میکرد
و در شمالِ شرقی امریکا دائم از این شهر به آن شهر نقل مکان میکردهاند، پیش از آن
که در شهری به نامِ ارگان سکنا گزینند.
پس از دو سال سکونت در ارگان، مادر دوباره طلاق گرفت و با
مردی دیگر به نام ویلیام دیوید فالستون ازدواج کرد. عمر این ازدواج هم یک ماه
بیشتر نبود. این مرد هم الکلی بود و ریچارد و خواهر او را از خشونت بیبهره نمیگذاشت.
ریچارد در دبیرستان، برای روزنامهی دیواری مطلب مینوشت.
در اینجا اولّین شعر خود "روشنایی" را منتشر کرد. در ۱۹۵٣ با
معدّلی بالا دیپلم گرفت. بعد از آن به خانهی بهترین دوستش ادنا وبستر نقل مکان
کرد و مادر ادنا مادرخواندهی او شد.
ریچارد یک سال با آنها زندگی کرد و بعد در ۱۹۵۴ به سانفرانسیسکو سفر کرد. امّا بارها وقتی
که پولی در بساط نداشت دوباره به آنجا برمیگشت.
در ۱۹۵۵ بازداشت شد به جرم این که سنگِ بزرگی به ادارهی
پلیس پرتاب کرده است. او را به ارگان باز گرداندند به بیمارستانی دولتی، و به عنوان بیماری
پارانویا تحت مداوا قرار گرفت. در ۱۹۵۶ از بیمارستان مرخص شد و به ارگان بازگشت و
سه ماه پس از آن دوباره به سانفرانسیکو سفر کرد تا بیشتر سالهای عمرِ خود را در
آنجا سپری کند.، در این میان سفرهایی هم داشته است از جمله به توکیو و مونتانا که
فصلهایی از زندگیاش را نیز در آن شهرها گذرانده است.
بروتیگن در سانفرانسیسکو شعرهایش را در خیابانها برای مردم
میخواند و در کانونهای شعر و ادب نیز همچنین.
در ۱۹۵۸ اولین کتابش بازگشت از رودخانه را که شعر بلندی
بود، انتشار داد. سپس دو مجموعه شعر بیرون داد و به عنوان شاعر در مجامع فرهنگی به
فعالیت پرداخت و نیز همکاری با یک گروه تئاتر و روزنامهای به نام تغییر، که مؤسسِ
آن رون لویی وینستون بود، را آغاز کرد.
در ۱۹۶۱ بروتیگن، با همسر و دخترش در استانلی بسین اقامت
گزید و شروع به نوشتن رمانهایش کرد. اولین رمان او نتوانست توجّهی برانگیزد، امّا دومین رمانش ماهی قزلآلا در امریکا، یک
شبه گل کرد و نام او را بر سرِ زبانها انداخت. این رمان چهار میلیون نسخه فروش
داشت و به چندین زبان ترجمه شده است.
در زندگینامهی بروتیگن، میخوانیم که او در دههی شست قرن
بیست، سمبل جنبش جوانان محسوب میشد، اگرچه گفته میشود که از هیپیسم سخت متنفر
بود.
او در همین دهه، چهار مجموعه شعر و یک رمان دیگر منتشر کرده
است.
در دههی هشتاد در ۱۹۵۷ ازدواج کرد و سه سال بعد با همسرش
صاحبِ یک دختر شدند. جدایی از همسرش در ۱۹۷۰ اتفاق افتاد. امّا در ۱۹۷۷ در آکیکو
یوشیمورا، دوباره ازدواج کرد. بروتیگن، همسر دوّم خود را در توکیو ملافت کرده بود
امّا با او در مونتانا به سر میبُرد، مدّت زمان زندگی مشترک آنها سه سال بیشتر
نبود.
ریچارد دوست دخترهای دیگری هم داشت که تعداشان البته کم هم
نبودهاند.
شاعر سخت الکلی بود و روزگارش در افسردگی و رنج سپری میشد،
تا این که در ۱۹۸۴به زندگی دراماتیک خویش پایان بخشید.
او ۴۹ ساله بود که با شلیک گلولهای با ماگنوم ۴۴ به کلّهی خود در بولیناسِ
کالیفرنیا به پیشواز مرگ شتافت.
امّا پیوندی سخت ناگستنی و نامریی میانِ این شعرها و زندگیای
که در بالا به گوشههایی از آن پرداخته شد، احساس میشود. در مقایسه این زندگی
و کارنامهی نویسندگی و شاعری ریچارد
بروتیگن، خوانندهی این شعرها، شوخطبعی غافلگیرکننده، حس و فکر رهاشدهی شاعر در
دنیای تشبیهات و فانتزیهای گاه سخت
مالیخولیایی او را درک میکند. بیشک ریچارد بروتیگن، در این اشعار به ریشِ زندگی
و زمانهی خود سخت میخندد، چنان که از آغاز به دنیا آمدنش، زندگی را بر او سخت
گرفتند. البته، او هم نیز سخت بار آمد و هیچ گاه از نشان دادنِ ماهیتِ واقعی اشیاء
و کنایه زدن به آنها باز نایستاد.
۱- این شعرها از
زبان سوئدی به فارسی برگردانده شده است. تنها دفتر موجود شعر در زبان سوئدی از
ریچارد بروتیگن (Glödlampan bara fortsätter
att lysa ) نام دارد که آن نیز مجموعهای است برگزیده
از میان همهی دفترهای شعری که شاعر در دههی شست و هفتاد در امریکا چاپ کرده است.
این مجموعه را انتشارات اللراستروم در سالِ ٢۰۱٣ در لتلند سوئد چاپ و منتشر کرده
است.
* So the wind wont blow it all away
اسم من ریچارد است. بیستویک سال دارم. شاعر ناشناختهای
هستم.
نه به این معنا که هیچ دوستی ندارم. نه، به این معنا که پیش
از همه این دوستانم
هستند که میدانند، من شاعرم، چرا که فقط به آنها گفتهام
من شعر
مینویسم. فکر کن که افکار من یک تاکسی هستند (به طورِ ناگهانی متوجّه میشوی)
که مسافر من هستی.
۲ نظر:
آقای رخساریان عزیز، با تشکر از شما برای ترجمه اشعار و معرفی ریچارد براتیگن و انتشار آن در تارنمای با ارزش "پرتو،".
مایلم توجه شما را به یکی دو مورد در متن انگلیسی، که به درستی ترجمه نشده است جلب کنم:
- محل تولد شاعر تاکوما، شهری در ایالت واشینگتن در شمال غربی آمریکا است. از معرفینامه شما ممکن است خواننده چنین استنباط کند که این محل نزدیک واشینگتن دی سی پایتخت آمریکا، و در شرق آمریکا قرار دارد.
- نام خانوادگی پدر خوانده ریچارد، پورترفیلد بود. در معرفی شما این نام پورتفایلد نوشته شده است.
- نام کتاب او Trout Fishing in America را "ماهی قزلآلا در آمریکا" ترجمه کرده اید، حال آن که "گرفتن ماهی قزل آلا در امریکا" یا "ماهیگیری قزل الا در امریکا" نزدیکتر به متن انگلیسی است. با آرزوی پایداری و تداوم کارهای پر ارزش شما
آقای کیافر گرامی درود و سپاس فراوان از نکاتی که که یادآوری کرده اید. هر سه مورد یادشده در نوشتۀ شما را همین امشب وارد متن خواهم کرد. بیگمان هروقت دوباره به بروتیگن رجوع کنم لطفِ شما را نیز دوباره به یاد خواهم آورد.
با مهر و احترام
ا.رخساریان
ارسال یک نظر