This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۷

چند شعر از ریچارد بروتیگن / ترجمه و معرفی شاعر، توسط اسد رخساریان

ریچارد بروتیگن(۱)
Richard Brautigan
۱۹۸۴- ۱۹٣۵
اسم من ریچارد است. بیست‌ویک سال دارم. شاعر ناشناخته‌ای هستم. نه به این معنا که هیچ دوستی ندارم. نه، به این معنا که پیش از همه، این دوستانم هستند که می‌دانند، من شاعرم، چرا که فقط به آنها گفته‌ام من شعر می‌نویسم. فکر کن که افکار من  یک تاکسی هستند (به طورِ ناگهانی متوجّه می­شوی) که مسافر من هستی.


جایی در این جهان مردی زخمی فریاد می‌زند

جایی در این جهان
زیر یک درخت سبزِ تماشایی 
زنی نشسته و
زخم خویش را می‌کاود
و تنها به چیزهای زیبا می‌اندیشد
چیزهایی مثلِ آبشار و 
رنگین‌کمان و
زخم. 
نفس پروانه

ماه شبانه
سایه‌ای دارد.
آن سایه ساکت است
همچون شکفتن گلِ سرخی،
آن سایه نرم است
همچون نفس‌های پروانه‌ای.

سفر آخرین

 مرگ
مثلِ رفتن به شهری بیگانه است
دیرگاهان شب 
آنجا که سرد است و
بارانی است و 
تو تنهایی.

ناگهان تمام چراغ‌ها
در خیابان‌ها خاموش می‌شوند
و تاریکی جهان را تنگ در آغوش می­گیرد
آنقدر که آدمیان
به خاطر هم
در وحشت غرق می­شوند.

یک جور زندگی می‌کنیم و باز می‌میریم

یک جور زندگی می‌کنیم و باز می‌میریم
امّا در شگفتم از این که مرگ
برای من 
فقط به یک آغاز می‌ماند.

هر چیزی به چیزی دیگر ختم می‌شود
و چنین است که فکر می‌کنم
من دوباره می‌آغازم.

شاید چیز تازه‌ای یاد بگیرم
شاید هم نه
شاید هم باز به همان نقطه‌ی آغاز برگردم
زمان بی‌هیچ دلیلی با شتاب می‌گذرد
چرا که همه چیز دوباره آغاز می‌شود
من جایی نخواهم رفت
مگر همان جایی که پیشترها بوده‌ام.


تدفین کرم‌ها

کوچولو که بودم
در گورستان
کرم‌ها را در خاک و 
پرنده‌ها را 
زیر بوته‌ی گل‌سرخی دفن می‌کردم.

من کرم‌ها را در کاغذهای آلومینیومی می‌پیچیدم و
در قوطی کبریت می‌گذاشتم
و پرنده‌ها را در پارچه‌های قرمزرنگ.
امّا غم گریبانم می­گرفت و
به گریه می‌افتادم
وقتی که خاکِ گور آن‌ها را
با قاشقی به هم می­زدم.

بودلر عادت داشت بیاید و
در مراسم تدفین کنار من باشد.
او دعاهای کوتاهی 
امّا به بزرگی پرندگان مرده
زمزمه می‌کرد.

افسانه‌ای در باره‌ی اسب‌ها


 طبیعی است که خودفروشانِ واقعی
در رؤیاها به سر می‌برند
امّا هفت اسب می‌تازد به صحرا
و  هیچ سواری دیده نمی­شود
و همه‌چیز هم­زمان روی می‌دهد.

باران گرفته است.
برف می‌بارد.
آفتاب می‌تابد.
علف سیاه است
و هفت اسب می‌تازد
به صحرا و کسی سوار آن‌ها نیست.
پیرزنی که سیب می‌فروشد
پیدایش می‌شود
سیب‌های او بسی زیبا هستند
امّا اسب‌ها وحشت می‌کنند و
به دریا می­زنند و دیگر 
دیده نمی­شوند.
ماهی‌ها
شگفت­زده به آن‌ها می‌نگرند.

شب
به دیدن ملکه در کاخ او رفتم.
او در باغ بود و گل‌ها را آتش می­زد.
گفت "مثل همیشه وقت‌شناسی تو!"
و چوب کبریت را به طرف گل اُرکیده گرفت
گلبرگ‌ها مانند لباس فرشتگان 
آتش گرفتند و سوختند.

من چاقو در آوردم و یکی از انگشتان خود را قطع کردم.
ملکه آن را گرفت و در جیبش نهاد و
خندید و گفت:
"این گل‌ها به زیبایی شعله‌ور می‌شوند
وقتی که آتش گرفته‌اند."


دیدار

اول دیداری می‌کنیم. 
بعد تلاشی 
امّا اتّفاقی نمی‌افتد
بعد از آن هر گاه یکدیگر را می‌بینیم
هردو از شرم سرخ­گون می‌شویم و
هر یک به سمتی دیگر
چشم می‌دوزیم

صلیب شکسته 

به صلیب‌های چوبی نگاه می‌کنم
صلیب‌های کهنسالی
که هیچ نوشته‌ای روی آن­ها دیده نمی‌شود.

اینجا تپّه‌های بلندی هست
با صلیب‌ها.
صلیب‌هایی از مرمر سفید 
برافراشته بر سرِ گورها.
صلیب‌هایی پرت‌شده به بالا و
آویخته از درخت‌ها.
صلیب‌های فراوانِ دیگری
فروشده در همان خاک همیشگی.

قصر مرغابی‌ها

با یک مرغابی در زیر بغل
هاملت با اوفلیا عروسی کرد.
اوفلیا هنوز هم 
پس از افتادن در آب خیس بود.

او شبیه گلی بود، گلی سفید 
که ساعت‌ها زیر باران مانده است.
به هاملت گفت: 
من عاشق توأم
و عاشق این مرغی
که به سینه فشرده‌ای.


آزادی برای ازدواج با امیلی دیکنسون

دیروز همسرم در برزیل از من طلاق گرفت
و بزرگ‌راهِ بارانی
شاهد ورشکستگی جوانی من شد
چیزی که باعث شد
من با امیلی دیکنسون ازدواج کنم
و چنین است که ما از دل و جان
همدیگر را دوست خواهیم داشت،
دست‌های پُرمحبّتِ ما چنان چون سنگِ قبرها خواهند بود
و اوج این همه یک مراسم خاکسپاری ساده.

آواز طاووس

 دختر سرخ‌پوست زیبایی را دیدم
که شرم­زده در اتوبوسی در مکزیک سفر می‌کرد
او کفشی به پا نداشت
و برهنه بودند پاهایش
مانند دوتا پستان 
بر کفِ کثیفِ اتوبوس

دختر تلاشش همه این بود 
که یک پایش را بگذارد 
روی پای دیگرش.

من در قرن نوزدهم زندگی می‌کنم

به: مارسیا

من در قرن نوزده زندگی می‌کنم
و تو در کنار من دراز کشیده‌ای.
تو غرقه در اندوه بودی وقتی که خواب می‌رفتی.
کاری از دستِ من بر‌نمی‌آمد.

صورتت آنقدر زیباست که نمی‌توانم
تشریح آن را تمام کنم
و من نمی‌توانم کاری کنم 
که تو را خوشبخت گردانم
وقتی که در خوابی.

توکیو ۱٩٧٦

در سپیده‌دمان توکیو
تاکسی به خانه می‌بَردم.
تمام شب بیدار بوده‌ام.
من پیش از طلوع آفتاب
به خواب خواهم رفت.

تاکسی بالشتک
خیابلن‌ها لحاف- تشک
و سپیده‌دمان تختخواب من است.

تاکسی کلّه‌ام را تاب می‌دهد.
دارم به رؤیاها سفر می‌کنم 


یک امریکایی با یک ساعت خراب در توکیو

مردم نگاهم می‌کنند  
میلیون‌ها نفر.

چرا این امریکایی عجیب
با یک ساعت خراب
دارد در این جا پرسه می­زند؟

آیا او انسانی واقعی است
یا فقط  رؤیاست؟

ساعت چگونه خراب شد
مهم نیست.
ساعت خراب می‌شود.
همه چیز خراب می‌شود.

مردم به من نگاه می‌کنند و
این ساعت خراب 
که مانند رؤیا
در دست دارم.

توکیو ده ۱٩٧٦

هفت آپریل ۱٩٦٩ 


امروز حس می‌کنم درب و داغانم
چنان که باید شعری بنویسم
و فرقی نمی‌کند چه شعری 
همین
همین که نوشتم

در بارۀ ریچارد بروتیگن


هشت ماه پیش از تولّد این شاعر، پدرش او را با مادرش تنها گذاشت. ریچارد بروتیگن گفته است که پدر واقعی خود را تنها دوبار دیده است. امّا پس از مرگش، پدرش گفته است که اصلاً نمی­دانسته است که صاحبِ پسری بوده است.

ریچارد بروتیگن در تاکوما در حومه­ی واشینگتن به دنیا آمد. پدرش فردریک کارگر صنعتی و کارشناس جنگ بود و مادرش لولو ماری، خدمتکار رستوران. ریچارد در کلیسایی رومی غسل تعمید داده شد و با مادر و پدرخوانده و برادر و خواهر ناتنی­اش سال­های رشد را پشتِ سر گذاشت.
مادرِ ریچارد پس از جدایی از همسرِ نخست در ۱۹٣۸ با آشپزی به نامِ آرتور مارتین تیتلند، ازدواج کرد و یک سال بعد فرزند آن­ها باربارا آن، به دنیا آمد.
یک روز مادرش او را با خواهر ناتنی دو ساله­اش در یک مسافرخانه تنها می­گذارد و دو روز بعد به سراغِ آن­ها می­رود. این از خاطره­های شش سالگی بروتیگن است.
لولو ماری در ۱۹۴٢ از آرتور جدا شده و با مردی به نامِ روبرت رابطه بر قرار می­کند و یک سال بعد به عقد ازدواج او درمی­آید. آن­ها دو سالِ بعد صاحب یک دختر شدند به نام ساندرا. مادر، این مرد را که پورت­فایلد، نام خانوادگی­اش بود، پدرِ بیولوژیکی ریچارد معرّفی می­کند، چیزی که ریچارد از آن به عنوان نامِ خانوادگی استفاده می­کرد. این پدرِ قلّابی الکلی بود و پسر و مادر را اغلب به باد کتک می­گرفت، در این میان مادر نیز ریچارد را از خشونت بی­بهره نمی­گذاشت. بسیاری از تجربه­های کودکی بروتیگن، در شعرها و داستان­هایی که در جوانی نوشته است، بازتاب دارد. او در یکی از رمان­هایش* از سهل­انگاری­های خود در مراقبت از برادر کوچک­تر خود سخن گفته است.
دوران کودکی او در فقری شدید سپری شد. شاعر برای دخترِ خود تعریف کرده است که چطور موش را از خمیر در خانه­ی مادر بیرون کشیده است. و کوکوی تخم­مرغ را بدونِ تخم­مرغ و فقط با آرد و آب درست می­کرده است. گاهی طی روزهایی چند اصلاً نانی برای خوردن نداشته­اند. خانواده از دولت هزینه­ی اجتماعی دریافت می­کرد و در شمالِ شرقی امریکا دائم از این شهر به آن شهر نقل مکان می­کرده­اند، پیش از آن که در شهری به نامِ ارگان سکنا گزینند.
پس از دو سال سکونت در ارگان، مادر دوباره طلاق گرفت و با مردی دیگر به نام ویلیام دیوید فالستون ازدواج کرد. عمر این ازدواج هم یک ماه بیشتر نبود. این مرد هم الکلی بود و ریچارد و خواهر او را از خشونت بی­بهره نمی­گذاشت.
ریچارد در دبیرستان، برای روزنامه­ی دیواری مطلب می­نوشت. در اینجا اولّین شعر خود "روشنایی" را منتشر کرد. در ۱۹۵٣ با معدّلی بالا دیپلم گرفت. بعد از آن به خانه­ی بهترین دوستش ادنا وبستر نقل مکان کرد و مادر ادنا مادرخوانده­ی او شد.
ریچارد یک سال با آن­ها زندگی کرد و بعد در  ۱۹۵۴ به سانفرانسیسکو سفر کرد. امّا بارها وقتی که پولی در بساط نداشت دوباره به آنجا برمی­گشت.
در ۱۹۵۵ بازداشت شد به جرم این که سنگِ بزرگی به اداره­ی پلیس پرتاب کرده است. او را به ارگان باز گرداندند  به بیمارستانی دولتی، و به عنوان بیماری پارانویا تحت مداوا قرار گرفت. در ۱۹۵۶ از بیمارستان مرخص شد و به ارگان بازگشت و سه ماه پس از آن دوباره به سانفرانسیکو سفر کرد تا بیشتر سال­های عمرِ خود را در آنجا سپری کند.، در این میان سفرهایی هم داشته است از جمله به توکیو و مونتانا که فصل­هایی از زندگی­اش را نیز در آن شهرها گذرانده است.
بروتیگن در سانفرانسیسکو شعرهایش را در خیابان­ها برای مردم می­خواند و در کانون­های شعر و ادب نیز همچنین.
در ۱۹۵۸ اولین کتابش بازگشت از رودخانه را که شعر بلندی بود، انتشار داد. سپس دو مجموعه شعر بیرون داد و به عنوان شاعر در مجامع فرهنگی به فعالیت پرداخت و نیز همکاری با یک گروه تئاتر و روزنامه­ای به نام تغییر، که مؤسسِ آن رون لویی وینستون بود، را آغاز کرد.
در ۱۹۶۱ بروتیگن، با همسر و دخترش در استانلی بسین اقامت گزید و شروع به نوشتن رمان­هایش کرد. اولین رمان او نتوانست توجّهی برانگیزد،  امّا دومین رمانش ماهی قزل­آلا در امریکا، یک شبه گل کرد و نام او را بر سرِ زبان­ها انداخت. این رمان چهار میلیون نسخه فروش داشت و به چندین زبان ترجمه شده است.
در زندگی­نامه­ی بروتیگن، می­خوانیم که او در دهه­ی شست قرن بیست، سمبل جنبش جوانان محسوب می­شد، اگرچه گفته می­شود که از هیپیسم سخت متنفر بود.
او در همین دهه، چهار مجموعه شعر و یک رمان دیگر منتشر کرده است.
در دهه­ی هشتاد در ۱۹۵۷ ازدواج کرد و سه سال بعد با همسرش صاحبِ یک دختر شدند. جدایی از همسرش در ۱۹۷۰ اتفاق افتاد. امّا در ۱۹۷۷ در آکیکو یوشی­مورا، دوباره ازدواج کرد. بروتیگن، همسر دوّم خود را در توکیو ملافت کرده بود امّا با او در مونتانا به سر می­بُرد، مدّت زمان زندگی مشترک آن­ها سه سال بیشتر نبود.
ریچارد دوست دخترهای دیگری هم داشت که تعداشان البته کم هم نبوده­اند.
شاعر سخت الکلی بود و روزگارش در افسردگی و رنج سپری می­شد، تا این که در ۱۹۸۴به زندگی دراماتیک خویش پایان بخشید.
او ۴۹ ساله بود که با شلیک گلوله­ای  با ماگنوم ۴۴ به کلّه­ی خود در بولیناسِ کالیفرنیا به پیشواز مرگ شتافت.

امّا پیوندی سخت ناگستنی و نامریی میانِ این شعرها و زندگی­ای که در بالا به گوشه­هایی از آن پرداخته شد، احساس می­شود. در مقایسه این زندگی و  کارنامه­ی نویسندگی و شاعری ریچارد بروتیگن، خواننده­ی این شعرها، شوخ­طبعی غافلگیرکننده، حس و فکر رهاشده­ی شاعر در دنیای تشبیهات و فانتزی­های گاه سخت مالیخولیایی او را درک می­کند. بی­شک ریچارد بروتیگن، در این اشعار به ریشِ زندگی و زمانه­ی خود سخت می­خندد، چنان که از آغاز به دنیا آمدنش، زندگی را بر او سخت گرفتند. البته، او هم نیز سخت بار آمد و هیچ گاه از نشان دادنِ ماهیتِ واقعی اشیاء و کنایه زدن به آن­ها باز نایستاد.

 ۱- این شعرها از زبان سوئدی به فارسی برگردانده شده است. تنها دفتر موجود شعر در زبان سوئدی از ریچارد بروتیگن (Glödlampan bara fortsätter att lysa ) نام دارد که آن نیز مجموعه­ای است برگزیده از میان همه­ی دفترهای شعری که شاعر در دهه­ی شست و هفتاد در امریکا چاپ کرده است. این مجموعه را انتشارات اللراستروم در سالِ ٢۰۱٣ در لتلند سوئد چاپ و منتشر کرده است.
*  So the wind wont blow it all away
اسم من ریچارد است. بیست‌ویک سال دارم. شاعر ناشناخته‌ای هستم.
نه به این معنا که هیچ دوستی ندارم. نه، به این معنا که پیش از همه این دوستانم
هستند که می‌دانند، من شاعرم، چرا که فقط به آنها گفته‌ام من شعر
می‌نویسم. فکر کن که افکار من  یک تاکسی هستند (به طورِ ناگهانی متوجّه می­شوی)
که مسافر من هستی.






۲ نظر:

علی کیافر گفت...

آقای رخساریان عزیز، با تشکر از شما برای ترجمه اشعار و معرفی ریچارد براتیگن و انتشار آن در تارنمای با ارزش "پرتو،".
مایلم توجه شما را به یکی دو مورد در متن انگلیسی، که به درستی ترجمه نشده است جلب کنم:
- محل تولد شاعر تاکوما، شهری در ایالت واشینگتن در شمال غربی آمریکا است. از معرفی‌نامه شما ممکن است خواننده چنین استنباط کند که این محل نزدیک واشینگتن دی سی پایتخت آمریکا، و در شرق آمریکا قرار دارد.
- نام خانوادگی پدر خوانده ریچارد، پورترفیلد بود. در معرفی شما این نام پورتفایلد نوشته شده است.
- نام کتاب او Trout Fishing in America را "ماهی قزل‌آلا در آمریکا" ترجمه کرده اید، حال آن که "گرفتن ماهی قزل آلا در امریکا" یا "ماهیگیری قزل الا در امریکا" نزدیکتر به متن انگلیسی است. با آرزوی پایداری و تداوم کارهای پر ارزش شما

اسد رخساریان گفت...

آقای کیافر گرامی درود و سپاس فراوان از نکاتی که که یادآوری کرده اید. هر سه مورد یادشده در نوشتۀ شما را همین امشب وارد متن خواهم کرد. بیگمان هروقت دوباره به بروتیگن رجوع کنم لطفِ شما را نیز دوباره به یاد خواهم آورد.
با مهر و احترام
ا.رخساریان