This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۹

بخش کوتاهی از رمان "راه های پنهان آزادی"، نوشتۀ باربارا سموکر، ترجمه انور میرستاری به فارسی

کتاب داستان « راه های پنهان آزادی»، نوشته باربارا سموکر آمریکایی است که به وسیله پاول داولوی به زبان فرانسه برگردانده شده است و من از روی آن به پارسی برگردانده ام.این کتاب رمان کوچکی از زندگی بردگان آمریکا به ویژه سرگذشت دو دختر نو نهالی است که دلالان برده آنان را از مادرانشان در یک کشتزار جدا می کنند و به یک ارباب زمین سنگ دل دیگری برای پنبه چینی می فروشند. این دختر بچه ها از مادران و پدران خود، نام کشور کانادا را به عنوان سرزمین آزادی سیاهان شنیده بودند و تلاش می کنند به کمک سفید پوستان خواهان الغای سیستم برده داری در آمریکا، به کانادا فرار کنند. 

تنها راهنمای دو دختر کوچک، ستاره های آسمان و تونل زیر زمینی است. تونل زیر زمینی همانا شبکه سفیدپوستان یاری رسان‌اند که با رمز «ما با هم دوست هستیم» در بیراهه ها به فراریان و عاشقان آزادی، آب و نان و جای خواب می دهند و راه را به آنان نشان می دهند. تا پایان راه پلیس آمریکا به دنبال آنان است و یاری رسانان را اذیت و زندانی می کنند. در برگردان این کتاب تا جایی که شدنی است، تلاش کرده ام ساده نگاری کنم و سد در سد با یک دید «جدایی دین و قلم» بنویسم. انور میرستاری / نهم نوامبر 2020

صدای ھمھمه موسیقی، مانند شب ھای دیگر، از سوی مزرعه «جب ھانسن» ویرجینیا، در کوی بردگان شنیده می شد. کلمات تصنیف ھا قابل تمیز نبود و با بالا و پایین شدن ریتم آھنگ ھا، کرکننده می شدند. ژولیلی، دخترکی که به سان شب، آرام و سیاه می نمود، در آستانه کلبه شان، منتظر بازگشت مادرش از خانه بزرگ اربابی بود. او برای وقت کُشی ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد:

 قوم من در بند زیست می کند،

رھاشو، رھاشو، ملت من!

با وطنم چه رفته است ...

رھاشو، آزادشو، ملت من!

ماسا ھانسن، ارباب پیر، از این آواز خوشش نمی آمد. زیرا به نظرش بوی نارضایتی برده ھا، از آن به مشام می رسید. در آن شب، پچ پچی مانند صدای جیرجیرک ھا در جریان بود که در یک آن، چون نور کرم شب تاب، به آھستگی و به طور پنھانی از گوشی به گوش دیگر منتقل می شد. ماه ژوئن تازه فرارسیده بود. گرچه گرمای تابستانی به ھمراه عطر گل ھای پیچک احساس می شد، اما ژولیلی از سرما می لرزید و تلاش او برای پوشانیدن زانوانش با دامن کنفی اش بیھوده بود. زیرا مدت ھا بود که دیگر آن دامن برایش خیلی کوتاه شده بود. کوتاھی دامنش از خساست ماسا ھانسن نبود. به ھیچ وجه! او رفتار مناسبی با برده ھایش داشت.

بلکه تنھا به این دلیل بود که ژولیلی نسبت به سنش، سریع تر قد کشیده بود و خیلی زودتر از دیگر دختران دوازده ساله و ھم سن و سال خود در مزرعه، بزرگ شده بود. ارباب گفته بود حالا آنقدر بزرگ شده که بتواند در کنار بزرگ ترھا پنبه چینی کند. مامان سالی با شنیدن این حرف، با لحنی ملتمسانه پاسخ داده بود: "سوسن ژوئن من، دختر بچه ای بیش نیست. اون فقط زودتر از سنش قد کشیده." زنان می بایست بیش از دختران پنبه می چیدند و ساعت بیش تری کار می کردند.

 دخترک چون در ماه ژوئن (juin (به دنیا آمده بود و به دنیا آمده بود و «سالی»، مادرش، گل ھای سوسن(lily (را دوست داشت، او را «سوسنِ ژوئن» صدا می زد. مردم از این کلمات شاعرانه، نام ژولیلی را ساخته بودند و ھمین اسم روی او مانده بود. برخلاف ھمیشه، در غروب آن روز ھیچ کس در محوطه گرد و خاکی آن جا بازی نمی کرد. بچه ھا با قیافه ھای عبوس و گرفته و نگران، دماغ ھای خود را گریه کنان بالا می کشیدند.

ژولیلی وارد دخمه ای شد که با مادرش در آن زندگی می کرد. کنده ھای کاج که در اجاق می سوخت، کلبه ی سوت و کور را با شعله ھای آبی روشن می کردند، اما در حقیقت فقط مامان سالی بود که می توانست با آمدنش به این کلبه سرد و دلگیر، روشنایی و گرمای واقعی ببخشد. در آن صورت آتش، جان تازه ای می گرفت و شعله می کشید و گرمای آن فرصتی برای خوابیدن فراھم می کرد. این کلبه کوچک، مانند کلبه ھای دیگر بردگان مزرعه ارباب ھانسن، دارای کف چوبی و سقف محکمی بود.

مامان سالی تا دو گوشِ مفت پیدا می کرد، می گفت "خانه ھای ما، در سراسر ویرجینیا، در نوع خود از بھترین خانه ھای بردگان است." او از خانه ارباب ھانسن ھم خیلی خوشش می آمد. آن جا خنک و دلباز بود. کنده ھیزم ھا به طور منظم و عمودی در طول دیوارھا چیده شده بودند و پارکت ھا مثل آئینه برق می زدند.

شبی پچ پچ مردم، سکوت شبانگاھی را درھم می شکست و دھان به دھان در محله ی بردگان پخش می شد. این پچ پچ از صبح، درست از زمانی که ژان پیر درشکه چی، خانم ارباب را به شھر برده بود، شروع شده بود. ژولیلی و دوستانش آخرین نفرھایی بودند که از این خبر آگاه شده بودند. خانم ھانسن که روی صندلی درشکه لم داده بود، با ژان پیر درد دل کرده و پرده از رازی برداشته بود. او گفته بود که قصد دارد مزرعه را بفروشد و منطقه را ترک کند. گفته بود احتمالاً شوھر پیر و بیمارش، "جب"، در ریچموند بستری خواھد شد. در این صورت، آنان اموال شان را می بایست به دست چه کسی بسپارند؟ آخر آن ھا که وارثی ندارند. خانم ھانسن آھی کشیده و گفته بود: «ژان پیر، این زمین دیگر نایی ندارد. چگونه می تواند تنباکو و یا ھر کوفت و زھر مار دیگری را تولید کند؟» گر چه درشکه چی ھم، ھمه حرف ھای خانم ارباب را تصدیق کرده بود، اما به خوبی می دانست که اربابان ویرجینیاییش، شیره زمین را تا سر حدِ مرگ مکیده اند و اکنون برای جایگزینی خرمن ھای از دست رفته شان، برده ھایی را برای فروش به زمینداران نقاط دوردست جنوب تربیت می کنند. زیرا که اربابان آن مناطق در جست وجوی نیروی کار و بردگان ارزان قیمت برای کشت و کار بر روی زمین ھای حاصلخیزشان بودند.

"جب ھانسن" در سرش برنامه رفتن از آن منطقه را می پروراند!

برای خوانش کتاب روی این سطر کلیک کنید

http://nedayeazady.org/2020/11/10/%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d9%be%d9%86%d9%87%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c%d8%8c-%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7/

هیچ نظری موجود نیست: