This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۴۰۰

اِدمُن ژابِس، در آستانه‌یِ کتاب، شعر، با دو جُستار از ژاک دِریدا، ترجمه‌ی محمود مسعودی، قسمت 2


مي‌شناسي آيا آن شاهِ سياه را

که در دل دارد

يکي شمشير و بسي گُل؟



اِدمُن ژابِس

  

 

ترانه برايِ شاهِ شب


مي‌شناسي آيا آن شاهِ سياه را

که در دل دارد

يکي شمشير و بسي گُل؟

 

مي‌شناسي آيا خواهران‌َش را؟

 

آن نخستين‌ْ باد را بيدار مي‌کند،

گيسوانْ ‌گشوده، دستانْ بَراَفراشته.

 

دومي اقيانوس را مي‌شورانَد :

صد سال‌َش است.

 

سومي موشي‌‌ست

که شاه آويخت‌

به کراواتِ پسرَش.

 

سي شاهزاده‌يِ حسود،

صبحي،

خداوندگارِشان را کُشتند.

 

اين است داستانِ غم‌بارِ

مالاکو شاهِ سياه

که در دل دارد

سه شبح که مي‌گريند.

 

ترانه برايِ سه مُرده‌يِ متعجّب


ما سه مُرده بوديم

که نمي‌دانستيم پيِ چه آمده ‌ايم

در اين گورِ گشوده.

کهن‌سال‌ترينِ‌مان مي‌گويد : «زيبا‌ست!»

ديگري : «هوا گرم است...»

و من که تازه از خواب درآمده‌ بودم،

طبعاً مي‌گويم :

«به همين زودي؟»

ما سه سايه بوديم

بي لب، بي گردن

با خنده‌ها

زيرِ بغل

جايِ رؤيا.

و دختري جوان

پس‌داده به شب

برايِ هم‌نشينيِ ما.

 


 

ترانه برايِ تصويري پاره

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ فراموشي،

بود، بود، کسي بود

که به دوردست مي‌نگريست.

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ راه،

بود، بود، چهره‌اي بود

که تصويرها را مي‌کُشت.

 

تو به من نمي‌نگري.

تو هرگز مرا نديدي.

با اين همه مي‌داني که از تو خوش‌َم آمده ‌است.

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ بوسه‌ها،

بود، بود، بَرده‌اي بود

که ساليان مي‌بافت.

 

تو خنده‌يِ معشوقه‌يِ مرا داري.

عطرِ تو عطرِ سپيده‌ است.

لبانِ تو را ترسيم‌ مي‌کنم.

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ باغ،

بود، بود، زنِ مرده‌اي بود

که تاج بر بامداد مي‌گذاشت.

  

ترانه برايِ خواننده‌يِ من

 

 

در اين جُنگِ ترانه‌ها، اِي خواننده، نيابي آني را که دوست‌تر مي‌دارم. جايِ ديگري پنهان است آن، در بادِ زراَندودگرِ مژگانِ تو. اين نگاهي که هوايِ تازه‌‌َش‌‌ مي‌دهد‌ آن... بايد آخر آن دَم که به خواب‌ رفته اي، ترانه‌‌َ‌م را بشنوي...

من چکامه‌سرايِ شب نيستم. من آنجا ام که تو مي‌خندي، خنده‌يِ تو. آنجا که تو مي‌گريي، زنبورِ در شگفت از اشک‌هايِ تو. شيره‌هايِ جهان همه بر لبانِ تو. بايد آخر آن دَم که بيدار مي‌شوي، ترانه‌يِ مرا آواز بخواني...

 



ترانه برايِ جوهرِ وفادارِ من

  

اگر سبز بودي، اشک‌هايِ درخت بودي.

اگر آبي بودي، پاپيکره‌يِ هوا بودي.

امّا تو خود‌ْ من اي و اينها کاخ‌هايِ دشوار است که با هم بر مي‌کشيم. شاه‌دختِ شوربختي در هر يک از آنهاست که من مي‌رهانم‌‌َش. محبوبه‌اي هست برايِ هر صفحه و همواره هم اويي‌ست که دوست‌َش‌ مي‌دارم.

اگر سفيد بودي، غريقِ چشم‌ها بودي.

اگر سرخ بودي، عاشقه‌يِ آتش بودي.

سياه، در دست‌رِسِ من اي و با هم معجزه‌ها مي‌کنيم که از آنها بيم دارند.

 


 

ترانه‌يِ کوچک برايِ ترانه‌يِ جاودان

 

کاخِ کهنه ديگر نمي‌پايد مگر به دستِ غزل‌گو. دستي که ترانه‌يِ وفادارِ مرا بر رود زخمه ‌مي‌زند. مَهَراس، شاه‌دختِ مرموز، به روز. گُلِ سرخي در کمينِ بيداريِ توست : خورشيد است. نه‌آن‌که بس دور است، گويي که گُل ‌مي‌دهد در باغ.

 


ترانه برايِ تو

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم ناقوس‌هايِ ديدارهايِ گُنگ را،

دسته‌هايِ تخت‌هايِ عطرآگين را،

سقوط‌هايِ عظيمِ پرندگانِ همگون را،

جاودانه آينه‌هايِ لرزان را.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز‌ بخوانم دندان‌گزيدگيِ سرخِ لبان را،

کتفِ نافرمان، زيربغل‌هايِ غافل‌گير،

پستان‌هايِ هميشه وقت‌شناسِ قرارهايِ شبانه‌يِ ديدار را.

 

بس ‌نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم چهره‌يِ تو را غبارگرفته‌يِ خاکستر،

آخرين ناکامي را به وقتِ بامدادِ دميده‌يِ چراغ‌ها،

پشتِ گردن‌َ‌ت را دررفته از هم‌آغوشي،

قدم‌هايَت را که برملاشان ‌نمي‌کند چيزي.

 

بس‌ نخواهم ‌کرد

که آواز بخوانم کمرگاهِ ژرف‌‌َ‌ت را،

قوزک‌هايَت را غريقِ ابرها،

اين همه انديشه‌هايِ پرسه‌زن،

اين همه دودِ ربّاني.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم گيسوانِ روان‌‌َ‌ت را

در پايِ تک‌درخت‌ها

زخميِ برگ‌ها و چشم‌زخم‌ها.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم کوچه را، باغ را، ديوار را،

چون‌که تو را مي‌شناسم،

چون‌که تو را دوست‌ مي‌دارم و تو را مي‌شناسم.

 

بس ‌نخواهم‌ کرد

که ياد بگيرم بخندم،

که نقّاشي‌کنم و بخندم

در عمقِ کاخ‌ها؛

چون‌که از تو واهمه ‌دارم،

چون‌که تو را دوست مي‌دارم و از تو واهمه‌ دارم.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که قفل بسازم،

قفلِ آويز و کمربند

بر درازنايِ آسمان،

چون‌که من تو را نگه ‌مي‌دارم،

چون‌که تو را دوست‌ مي‌دارم و تو را نگه‌ مي‌دارم.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که قطع‌ کنم دستان‌َ‌ت را،

بازوان و مچ‌هايَت را

تا که هرگز وداع

سر از آب بر نيارَد.

 

 

 

ترانه‌يِ مردِ بيگانه‏

 

در جست‌وجويِ

مردي ام‌ که نمي‌شناسم،

که هرگز اين همه خودِ من نبوده ‌است

مگر از وقتي که در جست‌وجويِ او ام.‏

آيا چشمانِ مرا دارد، دستانِ مرا،

و همه‌يِ اين انديشه‌هايِ همگون

با شکسته‌کِشتي‌هايِ اين زمان را؟

فصلِ هزاران کِشتي‌شکستگي،

دريا وا مي‌مانَد از دريا بودن،

شده است آبِ يخ‌ِ گورها.‏

امّا، دورتر، چه‌ کَسي مي‌داند دورتر؟

دخترکي آواز مي‌خوانَد پس‌پس ‌رَوان

و فرمان‌روايي مي‌کند شب بر درختان،

دخترِ چوپان ميانِ گوسفندان.‏

برکَنيد تشنگي را از دانه‌يِ نمک‏

که هيچ نوشابه‌اي سيراب‌‌َش‌ نمي‌کند.‏

جهاني، با سنگ‌ها، خودخوري مي‌کند

که همچو من از آنِ هيچ ‌جا نباشد.‏

 

 

ترانه‌ بر سه نغمه‌يِ خاکستر

 

 

گفتند سينه‌اَم شيپور است و در دهن‌َ‌م دميدند.

گفتند سينه‌اَم طبل است و پاي‌کوب‌‌َم کردند تا به ‌مرگ.

نه شيپور نه طبل.

گفتند ترانه‌اي بودم که زمين را مي‌گردانيد و به بادَم فروخته اند.


 

 

ترانه‌يِ سه پيرزنِ کوچکِ نشسته

 

سه پيرزنِ کوچک

بيدار اند گِردِ هم

در اتاقِ نشيمنِ خود.

روح‌ِ‌شان يخ کرده است

و اشکي گاهي

مي‌سوزانَدِشان تا زنخدان.

عاشق ‌بوده ‌اند

در گذشته‌ها به شاهي

که نتوانست برگزيند

از ميانِ آن سه.

به نخستين، شاه گفت:

«شهبانويِ سرزمينِ من تو خواهي ‌بود.»

به دوّمين، سوگند خورد شاه

که دوست‌ نمي‌دارد همه عمر مگر او را.

به سوّمين، پيمان ‌بست شاه

که براي‌َ‌ش بميرد و خود را کُشت.

 

پيرزن‌هايِ کوچک

خاطراتِ خود را دارند

که ياري‌ِ‌شان‌ مي‌دهد صليبِ خويش ببرند.

بِرّ و بِر نگاه مي‌کنند به همديگر و مي‌خندند،

خوش‌بخت از گِردِهم‌‌آييِ خود؛

خستگي‌ناپذير

از آينده سخن مي‌گويند،

نشسته هر سه

در زمان، همان سان که شاه

برنشاندِشان.

 

 

 


ترانه‌يِ کوچک برايِ دستِ سمجِ سربازِ مُرده

 

 

دستِ سربازِ مرده مانده آويخته بر درخت، انگشتِ نشانه بر ماشه‌يِ تفنگ. اين همه ستاره، قربانيانِ او. هاي، سرباز، آسمانِ آتشبازي راه ‌انداخته ‌اي ما را. تابستان است. زيباترين سرپناه‌ها بر سرِ عشّاق است. هاي، سرباز، خوابيده ‌اي؛ امّا کي‌ست که تو را ببيند؟ 

 

 

مهمان‌خانه‌يِ خواب


۱

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.رنگِ موهايَت بر ديوارها

.ستونِ پيراهنِ چين‌دارَت در تاريک‌ْروشن

.سهمِ موعودِ کلام‌هايِ تو برگِردِ پنج‌چراغِ فشرده‌ در آغوش

.خواهران‌َ‌ت مادرانِ شوهرنديده با پيشاني‌‌بندِ گُشنگي

خواهران‌َ‌ت پنج حس‌ْ پنج ماهِ از پسِ ماهِ تولّدَت

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.تبّتِ دوردست آنجا که هيچ‌کَس را بر تو دست‌رِس نيست که جانِ سبز و زيبايَت را دست‌نخورده بازمي‌يابي

گريخته از کليساها در ميانِ قلمه‌هايِ شيرين‌بيان که فرزانگان به‌بي‌اعتنايي مزه‌ مي‌کنند

مدادهايِ شکننده‌يِ مَلال که شب را به جرّقه‌هاشان مي‌افروزي

.پيوند مي‌دهي مرگ را به عشق‌ْ خواهشِ گُل‌هايِ سرخ را

به زمينِ هولناکِ گذشته عنکبوت را به زاغِ تحمّل‌‌ناپذير

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.پرنده‌يِ با پرگارِ بي‌نهايت از آسمان در رفته ‌است

.او نااميديِ ساليان را بر شانه‌يِ تو آواز مي‌خوانَد

.راه‌ بسته‌‌ است دريا آتش‌هايِ او را در هر يک از لانه‌هايِ او

.ساعتِ با درجه‌هايِ الکل با صفحه‌يِ کهنه‌يِ بي‌خوابي

باز مي‌دارد هنگامِ تو را که از ميانِ همه راستين‌ترين است

سفيديِ آن بر گِردِ مردمک‌هايِ يک‌شنبه‌يِ پايدارِ تو

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.غوطه‌‌هايِ شگفتِ زوبين‌هايِ شبنم

آنجا که ميوه تُف‌ مي‌کند کفِ خشمِ فروخورده‌يِ خود را

آنجا که دُرج‌ْ خميازه مي‌دهد افشره‌يِ ‌باغِ ماليخولياييِ خود را

.افقِ عطرخيز نيش‌خورده‌يِ تمشک‌هايِ بي‌دين ا‌ست

درحالي که حُکم از قاضيانِ گچي صادر شده ‌است

ياقوت‌هايِ نِي‌هايِ جنايت بر ناخن‌ها در مي‌نشيند

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.مُرکّبِ بامدادانِ ترَک‌خورده‌ که هيمالياهايِ مطلق به تَه مي‌کشانندَش

در طولِ مَهدهايِ خزه آنجا که موجِ ارواحِ خلأ برايِ تپيدن مي‌آيد

سر باز مي‌کند به سوزن‌هايِ خود يک به يک از شيل‌هايِ غريقِ کتاب‌ها

.مي‌خواهي دوست‌َت بدارند برايِ منطقِ پريايي‌‌َت برايِ شيره‌يِ همچون شکارِ مغلوب‌َ‌ت

.صيادانِ آب‌هايِ جاري در کمينِ تو اند   .بيرون مي‌کِشند مضطرب تورهايِ تاريکِ خود را

.تو در پس‌ِ آنها بودي در آن خيال که گام‌هايِ آنها را برمي‌انگيخت

.از ردّهاشان بر ماسه بنگر چه‌گونه سرکشانه مغرور اند

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

آنجا که دلاوري و تن‌آساني آنجا که چنگ و نوازش‌ْ ديگر به‌جز نقصِ صورتِ ظاهر نيست به‌جز درماندگيِ تاجِ لعنتي

همان و يگانه نقشِ آرامشِ منفجرشده‌يِ عقاب‌هايِ آويخته در حافظه‌يِ زمان

.اَه   .جا بگشاييد برايِ دروغ در نوش‌خواريِ عظيمِ اسفنج

جا بگشاييد برايِ هر اويي که ديگر شنيده نمي‌شود صدايَش زيرِ برف‌ْ

زمستانِ زفاف‌ِ خاک‌َش کانون‌هايِ شعاع‌هايِ تبعيدَش

اخترِ حناييِ حصيرهايِ روشني‌بخش‌ْ اخترِ جاودان‌شده‌يِ مجوسان و پيام‌آوران

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

با توريِ تالاب‌ها

و دُرِّ سَروها

با بيوگيِ سنگ

.از نخستين جهشِ خرگوش

تا بالِ وحشيِ سلاحِ من

دست کاشانه ندارد

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

صبورانه دارايي مي‌اندوزم

.چه‌کس از شگفتي گله ‌دارد

.مي‌توان شهر را نابود کرد

.دَري بر سرِ هر پيچ

گشوده مي‌شود به خواسته‌يِ رهگذر

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

با پوست‌هايِ باد

صورتي‌ها در بامداد در غروب سبزهايِ زنگاري

 

.تو در خواب بازيافتي

محلّه‌يِ شفّافي را که آنجا زاده ‌شدي

با کوچه‌هايَش که رنگين‌کمان‌ِشان فرش‌ ‌مي‌کند

با ميدانِ بلورِ تلخ‌َش

.آنجاست که مي‌باليم

در انتهايِ چنگال‌هامان

بي شهادتي هرگز

نه بر پريده‌رنگيِ جُلبَک

نه بر پريده‌رنگيِ توفان

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

با متقالِ طرحِ جُغد

و تعويذِ خفّاش‌ها

با نعلين‌هايِ شيشه‌ايِ مرغ‌هايِ نوروزي

.از هر چاله‌يِ خون که پاشنه مي‌نهدَش بر جا بيرون‌ مي‌زنَد

يک سقفِ آزادي برايِ اويي که هرگز تنِ خود را ترک ‌نکرده ‌است

.ميله‌هايِ از رسوم‌ْ گِردشده‌يِ زندان

گواهِ پيکارهايِ باستانيِ وحشيانه‌ اند

.در درونِ فرياد است که مرا کشف ‌مي‌کني

.زندانبان دشنام‌هايِ خود را فوران مي‌دهد در بادِ لِرد

.پس از ديوارها آينه‌ها کناره‌گيري ‌مي‌کنند

.چه متغيّر است چهره

.آن را

آذرخش‌ْ نهان‌گرِ يک جنگل است

.در آن

تارکِ دنياهايِ مجذوب‌ْ منتظر اند

تا که از برجِ ناقوس رهايي يابند

.برايِ آن

راهِبان و جُعَلان مي‌آويزند خود را

بر گردنِ گُريزنده‌يِ شمشيرها

.در آن

مورچگان سوراخِ بينيِ مومي دارند

.شمع‌هايِ مومي همه چشماني دارند همسان

با ويترين‌هايِ غارت‌شده

.من چهرک‌ْ از چهره‌هايي شگفت برداشتم

.من دنباله‌يِ خيال ام تمشکي که در حسرتِ آن ام

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

با مخمّرِ سگ‌هايِ ولگرد

و قبايِ کبريت‌هايِ سوخته

.انگشتانِ سياه‌‌شده در حيرت اند

گويي که ندانسته به مرگ کَلَک زده اند

.خلوتِ جهانِ بازپس‌ داده به ‌خاستگاه‌هايِ آن

.چه قرن‌ها که آب‌ چهار شقّه‌ مي‌کند

.تنديس‌ها همه غبار شده اند

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

بر پژواکِ با قلم‌موهايِ صدفي

و بر شبکيّه‌يِ هاله‌هايِ خيره

 

.دختري به نداهايِ غيبي ايمان دارد

.برايِ اوست که هستم

.او نشانه‌يِ گُم‌شده را کشف‌کرده ‌است

بر پيشانيِ باران که زمين‌َش گاز ‌مي‌زند

و در تهِ انبان که با گذارِ برگزيدگان باز ‌مي‌شود

.کنجکاوي‌ قِي مي‌کند آنان را

 

.معجزه‌‌يِ با سِهره‌هايِ همهمه‌پيشه

با دست‌کِش‌‌هايِ پرنده‌گيري‌ که گيره‌ غافل‌گيرِشان ‌ مي‌کند

.ستون‌هايِ صمغيِ گِرده‌‌يِ متبرّکِ خود را دارد موسيقي

پاليک‌هايِ راه‌ِ سفيدِ معصوميّتِ خود را

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

بر بيداريِ آلبالوهايِ دوکي

که کودکان مي‌چينند

 

 

۲

 

.خاطرات روبان‌هايِ گلوله‌بارانِ پهنه‌‌‌روشن‌هايِ جنگل ‌اند‌

بيرق‌هايِ بادِ ميلاد بر زمين

 

.جنگل‌ها شکاف‌هايِ پنهانِ خود را دارند

شانه‌هايِ عسليِ جُغدهايِ بالماسکه‌يِ خود را

و طوق‌هايِ لتّه‌‌پاره‌ايِ مينايِ نورِ خود

برايِ پوشاکِ‌ پريان را

 

.گلو‌بندهايِ يشمِ اشک‌ها ‌اند خاطرات

سورتمه‌هايِ سفيد بر نشيبِ قلب

 

.تو مرا به نام‌َم صدا مي‌زدي

و ميخک‌هايِ فطير بر مادگيِ يقه‌يِ کِشتي‌شکستگان مي‌کاشتي

.تو مرا به اميال‌َم صدا مي‌زدي

به نوازشِ گرماگرمِ شتک‌زده بر خاک

به خزِ انگور‌ْحَبّه‌هايِ سُربيِ مباحثه‌هايِ نيم‌روز

 

.تو مرا به تب‌َم صدا مي‌زدي

به ويولُنِ گِردوييِ تپش‌هايَم

به جيرجيرکِ ساباطِ هر مشعلِ نيستي

 

.تو مرا به صدايَم صدا مي‌زدي

به بازوبندِ پُرتکبّرِ لاله‌‌‌اي‌ِ چنگِ عشقِ وفادارَت

از همان نخستين فريادِ مَلمَليِ شاخه‌يِ عشق

که در آتشدان پت‌پت مي‌کند

.خاطرات چوب‌پاهايِ نخاعِ سکوت ‌اند

.خورشيد جهان را در قفسِ نِيي‌َش مي‌گردانَد

.کودکان‌َش‌ راه‌ ‌مي‌نمايند

 

 

ß

 

.بنّايِ آب‌ْ هوا سايه

من او را به هيکل‌َش به‌ جا آوَردم

به نقب‌هايِ دست‌هايِ ژرف‌َش

دست‌هايِ جا به ‌جا شفّاف‌‌َش

مثل لکّه‌هايِ روز بر موج

 

.چاقوهايِ او در باريکه‌‌راه‌هايِ من رسيده مي‌شوند

.چرخ مي‌زنند در هوا همچون ستارگان

و پيکان‌هايِ شبِ من مي‌شوند وقتي‌که در خواب ام

 

.بنّايِ برف‌ْ پشم‌ْ طُعمه

رويِ ديگرِ يک گيسويِ درهم شده از شيپورها

من او را به ستم‌گري‌َش به جا آوردم

به خرمنِ پوستِ سر کَنيِ عيّاشي‌هايِ شپشوش

.مي‌خنديد به وحشتِ من

.فرمان‌روايي مي‌کرد تراش‌گرِ چنگول‌هايِ اسفنکس

.به جاش آوردم به درسِ ديرک‌هايِ سرگيجه‌‌آورِ هشتي‌‌ْش

که شانه به شانه از آن مي‌گذريم

آنگاه که ياري‌‌َم کني

 

.تو برمي‌گردي روزي که قورباغه‌ها توکاها

رهايي مي‌بخشند هوا را از علف‌ْ آنجا که تو دراز مي‌کشي

.برمي‌گردي با وعده‌هايِ کبوتري‌َت

شادمان از پذيرفتنِ مرگ برايِ باز زاده شدن

.به جاش آوَردم برپاگرِ صليبِ صورت را

صورتِ تو در برابرِ صورتِ من

 

 

3

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

با سنگ‌تراشِ باد

و گونيايِ غوّاص

با آجُرِ پرنده‌گير

.آشيان‌َم را مي‌سازم

در شکمِ آهکِ آبيِ دريا

.زنانِ‌کولي آنجا شورا مي‌کنند

.در مشاجره‌يِ هر سرپناهي اند

.به هيچ‌‌کجا کسي در خانه‌اي از آنِ خود نيست

 

.زنانِ‌کوليِ با داس‌هايِ گول‌زننده

به همّتِ شماست که پَرپَر مي‌شود گندمِ ديوان‌ها

چاودارِ سيلاب‌ها شاه‌دانه‌هايِ جذرومدها

.مي‌لرزانَد برج‌ها را خنده‌يِ خُرده‌سنگ‌ها

.صخره اِجلاس‌هايِ خود را دارد در بهاران

.زيايِ احساساتي‌ْ گياهانِ خود را مي‌دهد آب

.باغْ کوچه‌درختي‌هايِ دوده‌‌ايِ خود را دارد در بخاريِ ديواري

.بخاري‌پاک‌کن را اين نخستين کارِ بزرگ نيست

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.زنانِ‌کوليِ با صدايِ سرآستين‌هايِ رازيانه

هزاردالانِ ابزارهايِ ورشکسته‌يِ شما

ذلّه‌ از بيهوده گول‌زدنِ مردم

دامن مي‌زند ناآگاه حريق را

 

.گُم مي‌کند جهان‌ْ آبشارهايِ خود را

ناقوس‌هايِ بامدادي و خار‌اسنگيِ خود را

.تصويري از همه سو برايِ مرور

با سکّه‌هايِ شعله‌‌‌اي‌َ‌ش

.هزاردالان در خدمتِ ما

.راه‌ها همه رام در پِيِ هم

.مي‌توان زندگي را سنجيد

 

.برايِ لِي‌لِي‌بازيِ ابرهايِ کَبک

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ نرگس‌هايِ روزهايِ فراغت

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ سوزانندگيِ گدازه‌هايِ عرق

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ اعترافِ چوپان‌هايِ وحشت

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ پاتاوه‌هايِ هشت‌پاهايِ ماهِ آوريل

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ بندرِ کشورِ ناشناس

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ بهايِ زنجره‌يِ اقبال

 

.ما خَمِ خليجک‌ها را مبادله مي‌کنيم

 

.زنانِ‌کولي‌ْ همه فلس‌هايِ سُنبل‌ها

در امتدادِ از نَفَس‌افتادگيِ چاه‌

با دست‌بندهايِ هتک‌ْ وقتي‌که سر گيج مي‌رود

با شن‌کِشِ براَندازِ زاغه‌ها

 

 زنانِ‌کوليِ با شال‌هايِ حاشيه‌دوخته به پولک‌هايِ تب

با نوارهايِ ابريشمِ موج‌دارِ ملالِ کُشنده

.همگان مست‌ْ نبردها در مُخ‌هاتان در مي‌گيرد

.بطري‌ها در حلق‌هاتان خالي مي‌شود

 

.زنانِ‌کوليِ با ‌پياله‌هايِ گُنده‌يِ گچِ جادو

.در پيش‌گاهِ پرده‌يِ نقّاشيِ آبنوس به تأمّل است شاگردِ منضبط

.تاريکي مي‌زايد تاريکي

.تاريکي برمي‌خيزد در برابرِ تاريکي

 

.زنانِ‌کولي در کاخ‌هايِ پُر ازدحام از نخل‌هايِ آيين‌ها

با آشکوب‌هايِ نيايشيِ کبره‌ بسته از کَرکوهَن

.چشم مي‌پوشد نقّاش از نقّاشي   .روز او را در مُشت‌َش گرفته است

.بازارِ مکّاره پُر شده است   .شاعر به وجد مي‌آيد

 

.زنانِ‌کوليِ بر فرش‌هايِ پوشيده از سه‌گوش‌ها از موش‌ها

.بيم‌ناک بايد بود از آني که يک نام بيش ندارد

.واهمه بايد داشت از آني که يک شکل بيش ندارد

.ميز بر پا شده است در شراب‌خانه‌يِ تاريخ

 

.زنانِ‌کوليِ

با جليقه‌هايِ معطّر از گُلِ ‌برفي‌هايِ بيشه‌زارها

 

.زنانِ‌کوليِ

با روپوشِ گشاد‌ْ با چال‌هايِ شکنجيده‌يِ گونه‌ها

 

.زنانِ‌کوليِ

با چراغِ تابنده برايِ شکوفاييِ لب‌ها

 

.زنانِ‌کوليِ

با تيغه‌‌هايِ ماه‌ْ ساب‌خورده‌هايِ در تنهايي

 

. زنانِ‌کوليِ

با گُل‌ريسه‌هايِ چشمه‌سارانْ رُس‌کشيده‌ها‌يِ عشق

 

. زنانِ‌کوليِ

با ويارهايِ مُغار در دلِ ژوليده‌‌‌يِ ميوه‌ها

 

. زنانِ‌کوليِ

با مگس‌هايِ رشته‌هايِ ‌نقره‌اي‌ْ واگذارده به شب

 

 

 

 

خورشيدِستان

 

 

.کشوري که در آن تخته‌هايِ اعلانات چنگال دارند

.داخل نشود آنجا هر که بخواهد

.آنجا که سنگ‌ها بيرون اند از پلک‌هايِ داغان‌شده‌يِ زمين

.تاريکي آنجا خطر مي‌کند

به صبح   .شاخه‌ها را چه شمار گِره‌‌هايِ تشنگيِ ميوه‌ها متوقّف‌‌ مي‌کنند

از ريشه‌ها

.يک کشور يک شهر در پايِ يک ديوار

آنجا که کودکان به بازيِ در جرگه انداختنِ هوا اند

به ترکاندنِ چشمانِ درشتِ آبيِ هوا

آنجا که دختران‌ْ پيراهنِ عرقِ رَياحينِ‌شان را بالا مي‌زنند

به نيمه‌شب

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق

که روغنِ پنجره‌هايِ لولايي ادامه‌‌َ‌ش مي‌دهد

که دُرِّ کوهيِ شبِ فرو اُفتان محدودَش مي‌کند

آنجا که چِفت‌ها دُرج‌هايِ کليدِ رؤياها اند

که تو نامِ خود را بر آنها مي‌نويسي

آنجا که آب از لايِ انگشتان جاري مي‌شود

آنگاه که چراغ سُست مي‌شود

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب

.کيهان جوانه مي‌زند آنجا به شکلِ فلاخَن‌هايِ عنکبوتي‌ْ کفي‌‌هايِ سياه‌گوشي‌ْ

.شنيده مي‌شود که زندگي متورّم مي‌کند رگ‌هايِ

سکوت را

.همه چيز به لمس مي‌آيد و خوش مي‌نشيند

در شکلِ خود

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده

که جريان مي‌يابد

آنگاه که همه چيز خاموش مي‌شود

.من هرگز از او با تو نگفته ام

برادرِ من هم‌پيمانِ من

تنها کسي که يادَ‌ش مي‌آيد

که دانه‌هايِ تسبيحِ يخ‌بسته‌يِ جان را به‌بي‌نهايت مي‌گردانَد

.درد‌ به آتش مي‌کِشد

تاريکي را   .شقيقه‌ها رنگين‌کمان مي‌زنند

ناخواسته

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده يک سقف

.ساندريون النگوهايِ جشن را در رود بيدار مي‌کند

با پايِ برهنه‌يِ خود

.ارکستر مُهره‌هايِ زرّينِ شادخواري را مي‌درخشانَد

بر گِردِ گيسوانِ جوگندمي

.مي‌کُشيم همان‌گونه که آواز مي‌خوانيم

.دختري گُم کرده است دنباله‌يِ دامنِ تمشک‌هايِ ولنگاريِ خود را

و چکاوک‌هايِ دلواپسي‌هايِ خود را

.فصل‌ها در آينه‌ها

ورق‌هايِ تقلّبيِ خود را رو مي‌کنند

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده يک سقف يک گردن‌بند

.تقصير با پوششِ تيغِ ماهي نيست که پوست‌َش برمي‌کنند

و نه با مرواريدِ پناهنده در انبارِ زيرشيرواني

.دريانورد را قافيه فراخ است

.معشوقه‌َ‌ش گوشواره‌يِ شاخِ نهنگ به رُخ مي‌کشد

و کمربندي از تيغه‌هايِ بچّه‌گوزن

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده يک سقف

.پس‌دادم گردن‌بند را

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده

. فرو ريخت سقف

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب

.دفن شد مُرده

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق

.نامرتّب است تختِ‌خواب

.عشقِ من يک کشور يک شهر

.خالي است اتاق

.عشقِ من يک کشور

.کدام بود اين شهر

.عشقِ من عشقِ ما

.بي کشور

 


 

 

 

 

تشنگيِ دريا

 

 

.نبايد که بجنبي

.نبايد که نفس بکشي

.بايد که نشسته بماني

پيشِ رويِ من

مثلِ درخت با سايه‌َ‌ش

مثلِ آسمان با دريا

بي‌آزار مثلِ هوا‏

و مثلِ ماسه

در ظهرِ تابستان

.نبايد که حرف‌ بزني

.نبايد که لبخند ‌بزني

يا که گريه ‌کني

.با من است که نامِ تو را حدس ‌بزنم

به تصوير برگردانم

انديشه‌هايَت را

حرکات‌َت را همه آواز بخوانم

دوست‌َت ‌بدارم پيش از

زندگي‌َ‌ت

.نبايد که بکوشي

که بفهمي

خسته نه که برخيزي

تا بروي

.من جاده‌ها را پراکنده ‌ام

.تيرهايِ راه‌نما را به آب در داده ‌ام

.تنها فضاست که مانده ‌است

خالي

تنها شب

بينِ تو و همه

.نبايد که طغيان کني

.چه‌بسا بشکني چراغ را

که بر زانوان‌َت مي‌درخشد

چه‌بسا گم ‌کني جهان را

و ديگر ندانيم که ‌ايم

.شبي

تصوّرَت‌ کردم

مرده

و همين چشمان‌َت را داشتي

که نگاه‌َم ‌مي‌کنند

همين سنگ‌ريزه‌هايِ سوزان را

که پرسه ‌مي‌زنند با گرگ‌ها

در جنگلِ سياه و سبز

.همين دست‌ها را داشتي

بي‌‌‌مصرف

همين پيشانيِ نگران

همين پاها

خم‌شده با هم

و اين موهايِ پريشان

اين گيسوانِ توفان

ثابت بر سر

.و من مي‌انديشيدم

.مرده ‌است

.و من مي‌‌خواستم

که هر چه بر گِرداگِردِ ما

ناپديد شود

که زمين صاف باشد

و صيقلي

مثل دستِ تو

مثل آينه که در آن بازمي‌تابد

دستِ تو

که پيش‌ترها در آن بازتابيدند

برايِ جفت بودن

برايِ هم‌سان بودن

چشمانِ تو

گوش‌هات

پاهات

.و من مي‌انديشيدم

.از زندگيِ من خواهد زيست

.و جهان را به تو مي‌‌دادم

کم‌کم

.و مي‌انديشيدم

.دوست‌َم خواهد داشت

با حشره

با جغد

با ماه

.يک شب

اين شبي که تو روشن ‌مي‌کني

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

بي ‌اراده

بي ‌هدف

بي ‌رؤيا

.نبايد که بخندي

.نبايد که ياد بگيري

تازه بخندي

برايِ اوّلين بار

.تو مرده‌ اي

.به اشاره‌يِ من پا خواهي‌ شد

وقتي که سپيده خاموش‌ کند

چراغ را

.تو بر سايه‌‌يِ خود راه ‌خواهي‌ رفت

بي آن‌که بداني

به کجا مي‌برندَت پاهات

.راه خواهي رفت

به سويِ من

که از هميشه در انتظارِ تو ام

به سويِ هرچه آفريده‌ ام

برايِ تو

به ‌سويِ آب به ‌سويِ آتش

که حمل‌ مي‌کنم

.شبي

اين شبي که در آن خانه ‌داري

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

سرد مثل نخستين روزِ

جهان

که در آن آب‌ْ مرمرين است

و آتش‌ْ مدفون

و درختان‌ْ سفيد

و جهانْ بي نام

که در آن پرنده در خواب

.و من مي‌انديشم

که تو مي‌آغازي

که شب

هم‌اينک فرو مي‌افتد

و خود را کوچک‌ مي‌کند

پيشِ پاهايِ تو

تا لگدکوب‌َش‌ کني

.و من مي‌انديشم

که تو اي جهان

و هم‌اينک است که پديدارَت ‌کني

به يک بار

که هم‌اينک است که همه را فرا‌ گيري

به يک‌باره

.شنوايي‌ْ نگاه

لامسه

با تورهاشان

از هم‌اينک مرطوب

با نزديک‌ شدن به دريا

.و من مي‌انديشم

که هم‌اينک پيراهن‌َت را مي‌کَني

تا برهنه بسوزي

در ميانِ تو

.زنبور وزوز مي‌کند

بر نوکِ پستان‌هات

علف سرخ ا‌ست

برايِ گردنِ تو

خون لخته‌ مي‌کند

بر گوشه‌يِ لبان‌َت

خونِ همه‌يِ مردگان

و همه‌يِ زندگان

بي‌تابِ پوسيدن

.هست از آنها بسي   .زمين برايِ آنهاست

تا اعماق

.زمين برايِ آنهاست

تا آخرين درياچه

تا آخرين صخره‌يِ سياه

.شب خواستارِ آنهاست

شب ستاره مي‌پاشد

بر راهِ خود

برايِ آنها که بيابندَش

زيرِ ريشِ تپّه‌هايِ شب

در سايه‌يِ پرندگانِ شکاري

.و من مي‌انديشم

که تو زيبا اي

برايِ من

در دلِ شب

و اين که تو زيبا خواهي ‌بود

مدّت‌ها

همچون زمان

که مي‌تپد در خورشيد

نبض‌ِ معجزه‌آسا

مثل باران

بر کوير

بر دستِ يازيده‌يِ درختان

برايِ ميوه

برايِ هِق‌هِقِ شن

برايِ آب به همين سادگي

برايِ تسلاّ و لبخندِ

آب

پيام‌هاي‌ِ نوشيدني

کاسه‌يِ دست‌ها هم‌‌جفت

.و من مي‌انديشم

که نامِ مرا بر زبان خواهي ‌آوَرد

اوّل از همه

در بيداريِ جهان

.عوضي‌ خواهي‌ گرفت جادّه را

با بازويِ من يا پايِ من

.سرَم را خواهي‌گرفت

به‌ جايِ يک چهارراه

و گام خواهي ‌زد بر من

مست از جهان

.و درجا

برايِ پاهات

هم‌تن مي‌شوم با خاک

برف يا اقيانوس

سنگ‌هايِ جاده را همه مي‌بلعم

که مي‌توانند زخمي‌َ‌ت کنند

.شبي

امشب

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

اِي اويي که مي‌مانَد

اِي اويي که نامي دارد

بريده از زمين

.بيرون از زمان

زنِ من برايِ هميشه

مماسِ روزها

و شب‌ها

اين غوّاصانِ هرروزه

اين غوّاصانِ غريق

اِي بي‌اعتنا به خون

که ماهي را قرمز مي‌کند

و اين ابرها

اِي بيگانه با دستِ خونينِ

قهرمان و لات

.شبي

امشب

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

تنهايِ جهان

در کمينِ

اوّليّن فراخوانِ عشقِ من

خميده بر آن

همچو بر کودکي خوابيده

ناديدني

که نَفَس‌هاش برمَلاش مي‌کنند

و تو به من مي‌نگري

و تو زندگي‌‌َ‌ت را انتظار مي‌کشي

چه مي‌داني

که هم‌اينک وقتِ تو مي‌رسد

که هم‌اينک پا مي‌شوي

برايِ هميشه

و از تو فرمان ‌بُرده خواهد شد

چرا که تو بذلِ عشق مي‌کني

با دانه

و نور

چه مي‌داني

که مردان از پا افتاده ‌اند

در آشيانه‌يِ خالي‌ِشان

که ديگر دل ندارند

ميخ‌کوبِ ديوار کنند

نه ديگر زبان

نه ديگر اشک

نه ديگر مُشت

.هيچ مگر خالي‌ِشان

که مثلِ سوراخِ دهن‌گشوده‌اي‌ست در سينه‌يِ آنها

مثل چاهي که غِژغِژ مي‌کند

آنگاه که شوراب از آن بيرون مي‌کشند

و اين‌که آنها خواهند مرد

بي چهره

در ميانِ ويرانه‌هاشان

و نفرتِ پرطنينِ آنها

آتش به شب مي‌افکنَد

.شبي

امشب

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

اِي اميد

اِي برگِ سبزِ بر آبِ زلال

لاجوردين گيسويِ بافته‌يِ صبحِ ناظر

و تو خواهي دويد به پيشِ رويِ خود همچو زني ديوانه

خواهي دويد بر من

و بر جهان

با باد

و غبارِ برخاسته از باد

نامِ تو را فريادکِشان

نامِ مرا

بر تماميِ پهنه‌يِ لبانِ پيشکِش‌‌شده

لبانِ زراَندودِ عشق

پيش از سپيده

برايِ يک مرد

برايِ تشنگي و عشقِ يک عاشق

ليس‌زنِ شبنم

پنهان‌‌‌گذر‌اننده‌يِ ستارگان

در فريادهايِ زمينِ

تحقيرشده

که خود را مي‌درَد

همچو ماده‌اي در زايمان

 



آنان که از.. 

 

 

1

 

آنان که از آنان حقِّ زيستن گرفته شد، استحقاقِ دستِ کم يک انديشه دارند.

... انديشه‌اي که حقِّ آنان باشد.



همه‌يِ صبح در دو دست جا مي‌گيرد.

... دستاني که با روز مي‌سوزند. 

 

شب، شايد، سوختنِ دستانِ ما است.

نبايد، با اين‌همه، اشتباه کرد خاکستر را با تاريکي؛ــــ امّا که مي‌داند؟

شب آيا ، هم‌زمان، سرآغاز و پايانِ حريق نيست ؟


 

 

تو ديگر دست نداري. خواب اي.


 

از دستانِ خود مي‌ميريم.

 

 

 

 

(بي دستان مي‌ميريم.)


 

2

 

واژه دست را جدا مي‌کند، از دستي که شکل‌َ‌ش مي‌دهد.

 

 

کتاب را يک دست بس است.

 

... دست که جاي‌ْگزينِ دست شده است و واژه‌يِ آن گويايِ تعلّقِ آن است.


 


3

 

بسي همهمه‌‌ در خوابيدنِ همهمه.

سکوت برايِ هيچ.

 

  

دست نمي‌شنود مگر سکوت را؛ نمي‌شنود مگر دست را.


 

 

 

4

 

تنِ نواخته شکوفا مي‌کند دست را. مُشت از نوازش بي‌بهره است؛ بي‌بهره، هم‌چنين، از قلم. ــــ قلم نيمه‌باز مي‌کند دست را.

 

 

دست مي‌گشايد رو به واژه، مي‌گشايد رو به فاصله.


 

 

5

 

قلم دشنه است. دست                                     خون مي‌‌ريزد؛

خون‌‌‌ مي‌آيد.

 

 


با خونِ واژه آميخته به خونِ خود مي‌نويسند آيا؟


 

6

 

زمانِ دست هست، همان‌گونه که زمانِ عشق هست ــــ يا زمانِ مرگ.

 

(دست از پسِ دست.)

 


 

 

7

 

 

 

 

 

(دست آينده است.)

 


 

 

8

 

 

 

 

 

دستِ فشرده بر گرسنگي‌َ‌ش.



9

 

بارِ گِران.

درجا کتاب.


 

10

 

تونِل

 

 

 

 

 

 

(مسيرِ ناديدني.)


 

 

11

 

از دست مي‌گذرد گيتي، به مَغاک مي‌ريزد.

 

 

 

افق‌ها از هوا بي‌بهره اند،

حدهايِ نهايي.


 

12

 

 

شب‌ْ تنها.

 

 


 (کتابِ پُرستاره مغلوب مي‌شود.)


 

13

 

روشنايي‌ها همه‌ روشنايي‌هايِ غبار بود.

 

...و گشته غبارِ روشنايي همه باز.

 


 

 

 

کتابِ پرسش‌ها



 

تو او اي که مي‌نويسد و نوشته ‌شده ‌است.



 

 

 

در آستانه‌يِ کتاب

  

نخستين صفحه‌يِ کتاب را به الف‌نشانه‌اي سرخ نشان‌ کن ، چون زخم در آغازَش ناديدني‌ست.

رِب اَلسه.

 

 

١

 

«نام‌َم را به تو دادم، سارا، و اين راهي‌ست بي دررو.»

(خاطراتِ روزانه‌يِ يوکِل.)

 

«فريادمي‌کشم. فريادمي‌کشم، يوکِل. ما معصوميّتِ فرياد ايم.»

(خاطراتِ روزانه‌يِ سارا.)

 

 

٢

 

_ چه مي‌گذرد پشتِ اين در؟

_ کتابي دارد ورق‌ مي‌خورَد.

_ چيست داستانِ اين کتاب؟

_ به فريادي آگاهي ‌يافتن.

_ ولي ديده ‌ام خاخام‌ها تو آمده‌اند.

_ مي‌آيند، به‌ دسته‌هايِ کوچک، تا تأملاّتِ خود را همچون خوانندگاني ممتاز در ميان ‌بگذارند.

_ خوانده ‌اند آيا کتاب را؟

_ مي‌خوانند.

_ برايِ خوش‌آيند است که پيشاپيش مي‌آيند؟

_کتاب از پيش به دل‌ِشان افتاده‌ بود. آماده‌ کرده ‌اند خود را که با آن روبه‌رو شوند.

_ شخصيّت‌ها را آيا مي‌شناسند؟

_ شهيدانِ ما را مي‌شناسند.

_ در کجا جا دارد کتاب؟

_ در کتاب.

_ که ‌اي تو؟

_ نگهبانِ خانه.

_ از کجا اي؟

_ خانه‌به‌دوشي ‌‌کرده ‌ام.

_ يوکِل آيا دوست تو است؟

_ شبيه‌ ام به يوکِل.

_ سرنوشتِ تو چي‌ست؟

_ گشودنِ کتاب.

_ در کتاب اي تو آيا؟

_ جايِ من در آستانه است.

_ پِيِ چه گشته ‌اي که بياموزي؟

_ گاهي مي‌مانم بر راهِ چشمه‌ها و پرس‌وجو مي‌کنم از نشانه‌ها، جهانِ پيشينيان‌َم.

_ واژگانِ بازيافته را مو مي‌شکافي.

_ شبان و بامدادانِ هجاهايي که از آنِ من ‌اند، آري.

_ گم ‌مي‌شوي.

_ دوهزار سال است که راه‌ مي‌روم.

_ سخت است برايَم پابه‌پايِ تو بيايم.

_ خودم بارها پِيِ اين بوده ‌ام که ديگر وِل کنم.

_ آيا با داستاني سروکار داريم؟

_ داستان‌َم را بارها روايت‌ کرده ‌اند.

_ چي‌ست داستان‌َت؟

_ داستانِ خودِ ما از آن رو که غايب است.

_ نمي‌فهمم تو را.

_ چهار شقّهَ‌م مي‌کنند گفتارها .

_ کجا اي تو؟

_ در گفتارها.

_ چي‌ست حقيقتِ تو؟

_ همان که از هم‌ مي‌دَرَد من را.

_ و رهايي‌َت کدام؟

_ فراموشيِ گفتارهايَم.

_ مي‌توانم بيايم تو؟ هوا تاريک ‌شده ‌است ديگر.

_ مشعلي مي‌سوزد در هر واژه.

_ مي‌توانم بيايم تو؟ تاريک است گِرداگِردِ جانَ‌م.

_ گِرداگِردِ من هم تاريک است.

_ از دست‌َت چه برمي‌آيد برايِ من؟

_ سهمِ بختِ تو در خودِ توست.

_ نوشتاري که به خود منتهي‌‌شود، مگر تجلّي‌ِ تحقير نيست.

_ پيوند و جايگاهِ نوشته است انسان.

_ بيزار ام از آن‌چه به لفظ در مي‌آيد و من ديگر در آن نيستم.

_ آينده را به‌ محضِ ابرازش مبادله‌ مي‌کني. تو مي‌ماني براي‌َت بي تو.

_ من را در برابرِ خودم قرار مي‌دهي. از اين پيکار هرگز پيروز در نخواهم ‌آمد.

_ شکست بهايِ پذيرفته است.

_ تو جهود اي و به اين عنوان سخن‌ مي‌گويي.

_ چهار حرفي که خاستگاه‌هايِ من را نشان‌ مي‌دهند، چهار انگشتانِ تو اند. مي‌مانَد شَستِ تو برايِ لهيدنِ من.

_ تو جهود اي و به اين عنوان سخن‌ مي‌گويي. ولي من سردَم است. هوا تاريک است. بگذار بروم تويِ خانه.

_ چراغي بر ميزِ من است و خانه در کتاب است.

_ خانه‌ خواهم‌کرد سرانجام در خانه.

_ کتاب را دنبال ‌خواهي‌ کرد که هر صفحه‌اَش مَغاکي ا‌ست که در آن بال مي‌درخشد با نام.[1]

  

؛

 

خاطره‌يِ واژه‌ها با مرکّب بر کاغذ ثبت است.

روشنايي در غيبتِ آنها‌ست که تو مي‌خواني.[2]

 

 

؛

 

 

و يوکِل مي‌گويد: "در طولِ همه‌يِ سنگ‌فرش‌هايِ پاريس پِيِ من آمد و زندگيِ من را از بَر بود.

دنبال‌َم کرد تويِ گذشته‌‌يِ تاريک و روشن‌َم، در انديشه‌هايِ آشفته‌َم و در غيبتِ آينده‌َم.

غصب کرد، گاهي، نامِ من را؛

امّا من اين مرد نيستم؛

چون اين مرد مي‌نويسد

و نويسنده هيچ‌کس نيست.»

 

(کوچه ـــ يک بن‌بست ـــ مي‌توانست از شهر بگذرد اگر آن را به اختيارِ خود گذاشته بودند. ديواري راه را بر آن سد کرده بود. و، پشتِ اين ديوار، خانه‌هايِ مرتفع که زمان لباسِ سوگ بر آنها پوشانده بود. در جدال بود در مستطيلي از سنگ‌ها، مثلِ کتاب در حد‌ودِ مرکّب و کاغذِ خود، زيرِ جلدِ فرسوده‌يِ خود.

«برايِ نويسنده، کشفِ اثري که او خواهد نوشت همزمان از زمره‌يِ معجزه و زخم است؛ معجزه‌يِ زخم.

...

مي‌گذاشتم واژه‌ها تويِ کتاب‌َ‌م جا بگيرند و به انگشت دنبال‌ِ شان مي‌کردم. پيش مي‌رفتند، دو به دو، و، گاهي، پنج يا ده. ورودِ ترتيبِ عاطفيِ آنها را در خودم رعايت مي‌کردم؛ چه، ديگر مي‌دانستم که من اين کتاب را از مدّت‌ها پيش در خودم حمل مي‌کرده ام.)[3]

 

 

؛

 

 

يوکِل، تو از رؤيا و زمان گذشته اي. برايِ آنهايي که مي‌بينندَت ــ ولي آنها نمي‌بينندَت؛ من مي‌بينم‌َت ــ تو شکلي هستي که در مِه مي‌گذرد.

که بودي تو، يوکِل؟

که اي تو، يوکِل؟

که خواهي بود؟

«تو» گاهي «من» است.

مي‌گويم «من» و «من» نيستم. «من» «تو» اي و تو خواهي مُرد. تُهي شده اي.

ازين پس، تنها خواهم بود.

 

(ديده ايد هرگز پاهايِ کور؛ دست‌ها، گردنِ کور؟

ديده ايد هرگز لب‌هايِ کور؟ چنين اند مالِ گردش‌گرِ امشب، اين آخرين شب در انتهايِ زندگي.

من آيا آن نگاه بوده ام، يوکِل، که تو کم داري؛ نگاهِ پاهايِ تو بر سنگ‌فرش‌ها، نگاهِ دستانِ تو به‌وقتِ درآغوش‌گيري، نگاهِ گردنِ تو به وقتِ تشنگي؛ نگاهِ لب‌هايِ تو به وقتِ بوسه و گفتار؟

«من» تو است. تو خواهي مُرد و من تنها خواهم بود.)

 

به سويِ مرگ گام بر مي‌داري که امان‌َت داد تا به اينجا که به دلخواهِ خود به سويِ آن بروي. تو گام بر مي‌داري بر همه‌يِ مرگ‌ها که مرگ‌هايِ تو بودند و مرگ‌هايِ نژادِ تو بودند، بر حواسِ گُنگ و بي‌حواسيِ همه‌يِ اين مردگان.

و تو خود‌ْ خودت را به گام برداشتن وا مي‌داري؛ من ام که بذرِ گام‌هايِ تو را مي‌افشانم.

و من ام که مي‌انديشم، که سخن مي‌گويم به جايِ تو، که مي‌جويم و آهنگ مي‌دهم؛

آخر من نوشتار ام

و تو زخم.

خيانت کرده ام آيا به تو، يوکِل؟

يقيناً خيانت کرده ام به تو.

به خاطر نسپردم، بينِ زمين و آسمان، مگر گشودگيِ کوکانه‌يِ دردِ تو را. تو يکي از خوشه‌هايِ فريادِ همگاني هستي که خورشيدَش زرين مي‌کند.

نامِ تو را و نامِ سارا را داده ام به اين فرياد که سماجت مي‌کند،

به اين فرياد که به نَفَسِ خود پيوست و از همه‌يِ ما کُهن‌تر است،

به اين فريادِ از هميشه،

کُهن‌تر از دانه.[4]

 

 

؛

 

 

(«به تو، که گمان مي‌کني که هستم،

چه‌گونه بگويم آن‌چه مي‌دانم

با واژه‌هايي که معنايِ آنها

چندگانه است؛

واژه‌هايي، مثلِ من، که تغيير مي‌کنند

وقتي که نگاه‌شان مي‌کنند،

که صداشان بيگانه است؟

چه‌گونه بگويم

که نيستم

که با اين همه، در هر واژه،

خودم را مي‌بينم،

خودم را مي‌شنوم،

خودم را مي‌فهمم،

به تو

که واقعيّتِ

تازگي‌پذيرِ تو

واقعيّتِ نور است

که از طريقِ آن

جهان آگاهي مي‌يابد از جهان

با از دست دادنِ تو

که پاسخ مي‌دهي امّا

به يک نامِ کوچکِ

عاريتي؟

چه‌گونه نشان‌ بدهم آن چه مي‌آفرينم

بيرون از خودم،

برگ از پسِ برگ،

آنجا که همه‌يِ ردّهايِ گذارِ من پاک مي‌شود

از شک؟

چه کسي را جلوه کرده است اين تصويرها

که من مي‌دهم؟

من حق‌ّ‌م را، آخر از همه، مطالبه مي‌کنم.

چه‌گونه اثبات کنم معصوميّت‌‌َم را

آنگاه که عقابْ پرکشيده است از دستان‌َم

برايِ فتحِ آسمان

که در آغوش‌‌َم گرفته است؟

مي‌ميرم از غرور در منتهايِ

توان‌َم.

آن چه من در انتظارِ آن‌ ام همواره دورتر است.

چهگونه شريک‌‌َت کنم

در ماجرايِ خودم

اگر که اقرارِ تنهاييِ من و

تنهاييِ راه است؟»)[5]

 

 

؛

 

 

چند خط‌نوشته بر ديوارها بس بود تا خاطراتي که در دست‌هايِ من خفته بودند قلم‌َم را به اختيارِ خود بگيرند. تا انگشتان نيز بينايي را زيرِ فرمان بگيرند.»[6]

 

 

؛

 

 

در کتاب بودن. به تصوير در آمدن در کتابِ پرسش‌ها، از آنِ آن بودن؛ بر عهده گرفتنِ مسئوليّتِ يک واژه يا يک جمله، يک بند يا يک فصل.

توانِ گفتنِ : "من در کتاب ام. کتاب جهانِ من است، کشورِ من، سرپناهِ من، رازِ من. کتاب تنفّسِ من است و آرامشِ من."

پا مي‌شوم به صفحه‌اي که ورق مي‌زنند، مي‌خوابم به صفحه‌اي که مي‌خوابانند. توانِ پاسخ گفتنِ: "من از نژادِ واژگان ام که بِدانان آشيان‌ مي‌سازند"، و خوب مي‌دانم که اين پاسخ باز پرسشي‌ست، که اين آشيان بي وقفه در مخاطره است.

من ذکرِ کتاب خواهم گفت و پرسش‌ها بر ‌خواهم انگيخت...[7]

 

 

؛

 

 

يوکِل، چند صفحه برايِ زيستن، برايِ مردن، جُدات مي‌کنند تو را از تو،

از کتابِ واگذارده به کتاب؟[8]

 

 

؛

 

 

کودک مي‌تواند مسبّبِ بديِ بيش‌تري شود تا انسانِ بالغ، دورِ باطل ـــ دورِ يکم؛ بالغ بيش از کودک.

يکي به گچ، آن يک به شمشير.[9]

 

 

؛

 

 

چراغ‌هايِ اتومبيلي نمايِ ساختماني را روشن مي‌کرد ـــ در کدام خيابان؟ آن‌قدر از آنها هست در پشتِ سر و در پيشِ رو که او ديگر نمي‌داند ـــ بر آن نوشته شده بود:

مرگ بر يهودی‌ها

به خانه‌َ‌ت برگرد يهودی

نوشته به گچِ سفيد، نوشته به حروفِ بزرگ.

در کدام خيابان؟ در خيابان‌هايِ بسيار، بر سينه‌يِ چندين ديوار. گشت تا بخوانَد همه‌يِ ديوارنوشته‌ها را. خواند، باز خواند:

مرگ بر يهودی‌ها

...

ديگر جز اين سه کلمه چيزي بر ديوار نمي‌ديد ـــ شايد هم وجود نداشتند حتّي، مي‌خواهم بگويم برايِ رهگذرهايِ ديگر. ديگر جز اين دوازده حرف چيزي نمي‌ديد، شفّاف، رويِ سطحِ شيشه‌ايِ حافظه‌َش. صدايِ آژيرها بود که در هوايِ لغزنده کماني از بي‌پناهي مي‌کشيد. انفجارِ خُم‌پاره‌ها بود بر گِردِ انسان و در گوشتِ او. مهاجرت‌ها بود بر زمين و بر دريا و بازگشت‌هايِ تک‌وتنها به خانه‌هايِ غارت شده يا به قلبِ بي‌مِهري کشيده‌يِ جان.[10]

 

 

؛

 

 

کجا است راه؟ راه را هميشه بايد پيدا کرد. صفحه‌يِ سفيد پُر از راه است. مي‌دانيم که لازم است از راست به چپ[11] برويم. مي‌دانيم که بايد خيلي راه برويم، خيلي زحمت بکشيم. هميشه هم از راست به چپ. اين را هم مي‌دانيم از پيش ـــ گاهي ـــ که وقتي صفحه از نشانه‌ها سياه شد، پاره‌َش خواهيم کرد. همان راه را ده بار مي‌رويم؛ راهِ بينيِ‌ او، راهِ پشتِ گردنِ او، راهِ دهان‌ِ او؛ راهِ پيشاني و راهِ روح‌ِ او. همه‌يِ اين راه‌ها هم راه‌هايِ خاصِ خود را دارند، در غيرِ اين صورت راه نيستند.[12]

 

 

؛

 

 

يوکِل، از سکوت برايِ‌مان بگو که انجام و آغاز است، ازآن‌که جانِ واژه‌هاست

همان گونه که حماسه‌سرا و شهيد، به وقتِ موعود، جانِ جهان اند.

ــ من راه‌تان مي‌نمايم تا به دروازه که کليدِ آن در تملّکِ شماست.[13]

 

 

؛

 

 

انساني که بزرگ مي‌دارد خدايِ خود را جنسيّت عوض مي‌کند. او فصل‌هايِ جان مي‌شود و جان زنانه است.

ـــ پيام‌گزاران و روحانيان ردا بر تن مي‌کنند.[14]

 

 

؛

 

 

يوکِل، تو اقبالِ جهان اي و برهنه اي.

از خونِ خود پوشيده اي و جلاّدانِ تو معصوميّتِ خود را فرياد مي‌کشند.

جلاّدانِ تو دستانِ تو و صدايِ تو دارند.

...

خواب اي، يوکل، کفِ دست بر جلدِ کتاب‌َت.

کتابِ بسته.[15]

 

 

؛

 

 

«اگر مرکّب‌ْ پرتوهايِ سرخ دارد، براي اين است که به خون آميخته است.»

رِب اِلياس[16]

 

 

؛

 

 

زمـانِ عاشقان

 

يوکِل: صفحه‌يِ سفيد مورمورِ پايي‌ست در ابتدايِ جستجويِ ردّهايِ خود. هر هستي پرسشِ نشانه‌هاست.

 

سارا: رؤيا، يوکِل، مگر خود‌ْ مرگ نيست؟ تو رويِ حاشيه‌ها حساب مي‌کني، رويِ ابرها. انسان زمان را با خود حمل مي‌کند. ما برخلاف مي‌رويم. شدن است زمان، آتشِ از سر گرفته‌يِ يک لحظه.

 

يوکِل: انسان در دادوستدِ خاکستر است. بيرون از جهان، لحظه را رهايي مي‌دهم، سهمِ من از جاودانگي را.

سارا، لحظه‌يِ من و جاودانگيِ من.

 

سارا: گفتار برمي‌اندازد فاصله را، مأيوس مي‌کند مکان را. آيا ما ايم که بيان‌َش مي‌کنيم يا آن ‏است که شکلِ‌مان‌ مي‌دهد؟

 

...

 

يوکل: کجا اي، سارا؟ کوشک‌نشينِ بي کوشکِ من، رودخانه‌يِ بي‌خانه‌يِ من. تن‌َت ديگر تو را در بر ندارد.

 

سارا: برايِ تو نوشتم‌. برايِ تو مي‌نويسم‌. تو را نوشتم‌. تو را مي‌نويسم. پناه‌برده ام به گفته‌هايَم، به واژه‌هايَم که قلمِ من آنها را مي‌گريد، دردِ من، زماني که حرف مي‌زنم، زماني که مي‌نويسم، آرام مي‌گيرد. چنان به چند هجا مي‌پيوندم که ديگر فقط تنِ بي‌صدا باشم، جانِ صدادار. جادوگرانه نيست؟ نامِ او را مي‌نويسم و مردي مي‌شود که دوست مي‌دارم. همين بس است که قلمِ تر شده در مرکّب از دست فرمان ببرد، که صدا لحظه‌اي از هوسِ لب‌ها اطاعت کند، در پيوستگاهِ انديشه، تا از شب به روز بروم، از روز به شب. آشيان‌َم را در خواسته‌يِ خودم مي‌تراشم. مي‌نويسم :«مي‌آيم پيش‌َت، عشقِ من...» و، همين دَم، بالي ام که محبوبِ من را به من باز مي‌گردانَد. مي‌گويم: «صبر کن، عشقِ من...» و مي‌گذارد، در دَم، ديوارهايِ زندان‌َم من را به خود بگيرند.

 

يوکِل: برايِ تو نوشتم‌. برايِ تو مي‌نويسم‌. تو را نوشتم‌. تو را مي‌نويسم. خطاب‌َت مي‌کنم تو، پرنده‌يِ کوچکِ من. مي‌بينمَ‌ت تويِ اتاقِ هتل‌َم وقتي‌که آن همه از رفتن‌ِ من منقلب بودي. به‌تمنّا مي‌گفتي «چرا؟ چرا؟». مي‌بينمَ‌ت اين آخرين شب، شيشه‌يِ ناقابلي بينِ ما، گذرا، دوان، خياباني که هتلِ من را از خانه‌يِ تو جدا مي‌کرد. چه‌قدر تاريک است.

 

سارا: برايِ تو نوشتم‌. برايِ تو مي‌نويسم‌. تو را نوشتم‌. تو را مي‌نويسم. بنويس براي من عشقِ من. همه‌يِ روز چشم به راهِ نامه‌رسان بودم، مثلِ هر روز. چهره‌يِ من را به اقرارهات بده؛ پيکرَم را به واژه‌ها بتراش. من زيبا ام چون کلمه‌ ام که باشُکوه‌َم مي‌کند به دهانَ‌ت. من رنگ‌پريده ام چون غمِ تو بر گونه‌هايِ من خوابيده است. مي‌نويسي: «انگشتانِ تو قلم‌‌موهايِ اميدِ من اند»، و سبز مي‌شوند، شگفت‌زده، انگشتانِ من. دست‌وبالِ من را به آبشارهايِ جوان تشبيه مي‌کني، پشتِ گردن‌‌َم را به لانه‌يِ پرندگانِ ترسيده، و من آبِ روانِ کوهساران‌ ام و جريانِ هوايِ محبوس در قلبِ آن. چشمانِ من به نگاهِ تو باز مي‌شوند؛ پستان‌هايِ من از تماسِ با تو سفتي مي‌گيرند. بيا، محبوبِ من. قدمَ‌ت را به قدمِ من تنظيم کن. ما راهِ خود ايم.

 

...

 

سارا: مي‌نويسم: «ما نشانه‌هايِ گِردِ هم آمده‌يِ دست‌هامان ايم، آواهايِ برآورده‌يِ لب‌هامان» و، در دَم، يک ويرگول به نظرَم مثلِ تصويرِ يک آه مي‌آيد؛ يک نقطه سرِ خط، همچون يک مرز. از جمله‌اي به جمله‌يِ ديگر مي‌رويم، از پاراگرافي به پاراگرافِ ديگر بي‌اين‌که حالي‌مان باشد چند کيلومتر پيموده ايم.

 

يوکِل: تو کنارِ من اي، سارا. تاب مي‌خورم در نَنويي که بويِ تو آن را بافته است. آويخته بر شاخه‌هايِ خشکيده‌يِ فراموشي.

 

سارا: من بهارِ فراموشي ام. آبگيرها، همچون آينه ما را مي‌سنجند.

کجا اي، يوکِل؟ واژه‌ها بر تنِ من مي‌چسبند همان‌گونه که بر مرکّب‌خشک‌کن.

جهان ناخواناست بر پوست.[17]

 

 

؛

 

 

يک روز صبح، که رويِ ساحل دراز کشيده بوديم، حروفِ اوّلِ نام و نام خانوادگي‌َش را با انگشتِ نشانه‌‌َش بر شن‌ها کشيد.

S. S.

سارا سـْوال.

S. S.

S. S.

 

(اسم‌ش چه بود، سارا، اين جوانِ S. S. که حروفِ اوّلِ نامِ تو را بر بازويِ خود حک کرده بود، که همه جا مي‌گشت، به لطفِ حروفِ اوّلِ نامِ تو، که اونيفورمي تن‌َش بود که با حروفِ اوّلِ نامِ تو مشخّص‌َش مي‌کردند؟

چه بود نامِ اين جوانِ گستاخِ بي دغدغه‌ که از دو حرفِ بزرگِ نامِ تو صاحبِ اقتدار بود؟

فقط او نبود که از اعتبارِ اين دو حرف مغرور بود.

ميليون‌ها نفر بودند که با او از آن مغرور بودند.

چه‌طور مي‌توانستي در درونِ نامِ خودت در برابرِ آنها مقاومت کني؟

چه‌طور مي‌توانستي مانع بشوي که حرف‌هايِ ديگر که نامِ تو را مي‌ساختند تلف نشوند در اقيانوسِ حرف‌هايِ مرده که از آن سر بر مي‌کشيد، درخشان‌تر از سپيده، دو حرفِ بزرگ که فراخوانده شده بودند تا بر جهان حکم برانند و خورشيد را تمسخر مي‌کردند؟

انسان‌ها نمي‌ديدند مگر از وراي آن حرف در حالي که تو و من و آنهايي که به چهره و به دِل شبيهِ ما بودند، به قرصِ خورشيد ايمان داشتيم، به خورشيدِ قديم‌ها که خورشيدِ ما بود و خورشيدِ زمين بود.

Sarah    Schwall

  arah      chwall

    rah          wall

        S.             S.

 

اين‌چنين، مي‌سوزد ورقي کاغذ در آتشدانِ آشنا؛ اين‌چنين مي‌سوزد موجودي انساني در نزديکيِ گورِ جمعي؛ اين‌چنين مي‌مانَد خاطره‌يِ وجودِ دوست‌داشته‌شده در ميانِ خاکستر‌هايِ انباشته بر درهايِ شما.

امّا نيک‌بختيِ شما را باد مي‌وزد، آدم‌کُشان.)[18]

 

 

؛

 

 

سارا از اجدادِ سـْوالي‌ِ خود تصويرِ يک زوجِ ثابت را، انگاري به لباس مبدّل، در ذهن داشت و مي‌کوشيد، بي آن که هميشه موفّق شود، صدايي به آنها بدهد. عکسي ازَشان داشت که انگشت‌هايِ زمان ــ غيبت‌ْ همواره اثرش را مي‌گذارد ــ زردش کرده بود.

به پدرَش همه‌يِ چهره‌‌ها را نسبت مي‌داد. پدرَش استعدادِ مادرزاديِ داستان‌گويي داشت. ـــ چقدر دوست داشت شبيهِ او باشد. ـــ او را به خاطرِ داستان‌هاش، که با وجودِ غرابتِ‌شان آن همه آشنا بودند و او مي‌توانست خودش را تويِ آنها ببيند، دوست داشت.

مادرِ سارا، وقتي که ديگر کلافه مي‌شد يا مي‌خواست دخترَش را راهيِ تختخواب کند، به شوهرِ خود مي‌گفت: «موسا، کِي مي‌خواهي دست برداري خودت را يوکِل سِرافي فرض کني؟»

سارا آن‌وقت اصرار مي‌کرد: «پدر، ادامه بده.» حرصِ دروغ‌هايي را داشت که خوراکِ روزانه‌يِ خودش مي‌کرد: «پدر، برايِ من از يوکِل سِرافي بگو که داستان‌هاش حيرت‌زده‌َم مي‌کند.»

پدرش هم جواب مي‌داد: «صبر کن. خودت روزي ابداع‌َش مي‌کني.»[19]

 

 

؛

 

 

(زندگيِ يک يا دو نسل انسان مي‌تواند در يک جمله يا دو صفحه بگنجد؛ خطوطِ اصليِ چهار هستيِ خاص يا معمولي: «در... به دنيا آمد، در ... مُرد.» بله، ولي بينِ فريادِ زندگي و فريادِ مرگ؟ «در... به دنيا آمد، به او اهانت شد... نفهميدندَش... در... مُرد.» بله، ولي ديگر چه؟ «در... به دنيا آمد... گشت پِيِ خودش تويِ کتاب‌ها... ازدواج کرد... صاحبِ يک پسر شد... در... مُرد.» بله، بله، ولي آخر ديگر چه؟ «در سالِ... به دنيا آمد... کتاب‌ها را ول کرد... فکر مي‌کرد تويِ پسرش به زندگي ادامه خواهد داد... در سالِ... مُرد.» بله، ديگر چه؟ «قد کوتاه و خپله بود... جواني و پيري داشت... اسم‌َش سليمان سْوال بود...» بله، بله، ديگر چه؟ «اسم‌َش سليمان سْوال بود... جواني‌َش يادَش نمي‌آيد... جزيرهَ‌ش را ترک کرد... رفت پرتغال... اسمِ زن‌َش لئوني بود...» بله، بله، ولي ديگر چه؟ «با زن‌َش تويِ جنوبِ فرانسه ساکن شد... عتيقه‌فروش بود... صداش مي‌زدند: «جهود»... زن‌َش را و پسرَش را صدا مي‌زدند: «زنِ و پسرِ جهود.» بله، ديگر چه؟ «مُرد و زن‌ش هم مُرد... تويِ خاکي دفن‌ِشان کردند که از اسمِ‌شان هم بي‌خبر بود، در جوارِ چند تا صليب...» بله، ديگر چه؟ «پسرَش فرانسوي بود... برايِ فرانسه جنگيد... مدال گرفت...» بله، بله، آن وقت؟ «تويِ پياده نظام جنگيد... زخمي شد... مدال گرفت...» بله، بله، ديگر چه؟ «همين جور صداش مي‌زدند «جهود»... با رِبِکا سيون ازدواج کرد که تو قاهره باش آشنا شده بود... با او برگشت به فرانسه...» بله، ديگر چه؟ «کاسب شد، به يادِ پدرش... از سفرهاش چيزهايِ جورواجور آورده بود... صورتک‌هايِ اقيانوسيّه و آفريقا... چيني و «سنگ‌هايِ سخت»ِ چين، همسايه‌هايِ ژاپن...» بله، بله، ديگر چه؟ «صاحبِ يک دختر شد، سارا...» بله، ديگر چه؟ «همين جور صداش مي‌زدند «جهود» و زن‌َش و دخترَش را «زن و دخترِ جهود».» بله، بله ديگر چه؟ «ايمان‌َش را از دست داده بود... ديگر نمي‌دانست کي است... فرانسوي بود... مدال گرفت... زن‌َش و دخترَش فرانسوي بودند...» بله، ولي آخر ديگر چه؟ چند بار جلويِ مردم سخن‌راني کرد، برايِ مفتضح کردنِ نژادپرستي و تأييدِ حقوقِ بشر...» بله، بله، ديگر چه؟ «مُرد تويِ يک اتاقِ گاز بيرون از فرانسه... زن‌َش هم مُرد تويِ يک اتاقِ گاز بيرون از فرانسه... و دخترَش برگشت فرانسه، عقل از دست داده...»)[20]

 

 

 

؛

 

 

نجُستمَ‌ت سارا، مي‌جُستم‌َت. من از طريقِ تو تا به خاستگاهِ نشانه بر خواهم گشت، به نوشتارِ نانگاشته که طرح‌َش مي‌زند باد بر شن و بر دريا، به نوشتارِ وحشيِ پرنده و ماهيِ پُر شيطنت. خدا، خداوندِ باد، خداوندِ شن، خداوندِ پرندگان و ماهيان، از انسان ‏انتظار داشت آن کتاب را که انسان از انسان در انتظارَش بود؛ يکي برايِ سرانجام‌ْ خدا ‏بودن، ديگري برايِ سرانجام‌ْ انسان بودن؛ کتابِ نظمِ عناصر، وحدتِ جهان و خدا و انسان.

از طريقِ تو، سارا، به زبانِ شب بر خواهم گشت، به نخستين کوشش‌هايِ گفتارِ کور، مست از ديدن، بي‌تابِ سامان يافتن بر گردِ معنايِ شهواني‌َش، مست از پريدن به بالِ خود؛ گفتارِ پُر مو مثلِ تنِ زنبور که روز منتظرِ آن است، که روز را به شتاب وا مي‌دارد.

از طريقِ تو، سارا، تا به زنبور بر مي‌گردم، تا به روزي که نيست و امّا رسيدن‌َش نزديک است، به گُلِ سرخ که نيست و امّا زمين از آن آگاه است.

فردا، سارا، سپيده ديگر لب‌هايِ تو را ربوده است، پستان‌هايِ تو را ربوده است، ران‌هايِ تو را.

...

نجستم‌َت سارا، مي‌جستم‌َت.

...[21]

 

 

؛

 

 

انسان نيست. خدا نيست. تنها جهان هست از طريقِ خدا و انسان هست در کتابِ باز.[22]

 

 

؛

  

ــ از چه کتابي حرف مي‌زني؟

ــ از کتابي حرف مي‌زنم که تويِ کتاب است.

ــ يعني کتابي پنهان هست تويِ اين کتابي که من مي‌خوانم؟

ــ کتابي‌ هست که تو مي‌نويسي.[23]

 

 

؛

 

من گفتگو را گسترش داده ام و تقسيم را تعريف کرده ام.

من ارزيابي کرده ام.

 

مرخّص مي‌شوم از حضورِ تو، ولي از خواندنِ تو خواهم زيست.

 

اندازه‌ناگرفتني ا‌ست مهمان‌نوازيِ کتاب.[24]

 

.



 

 

ژاک دِريدا

 


 

  

اِدمُن ژابِس وَ پرسشِ کتاب

 

 

از اين پس آشيان‌َم را مي‌سازم[1] بهتر بازخوانده ‌خواهد شد. يک جور پيچکي ممکن بود معنايِ آن را پنهان ‌کند يا بمکد، به سويِ خود منحرفَ‌ش‌ کند. شوخ‌طبعي و بازي‌، خنده‌‌ها و حلقه‌‌هايِ رقص، و ترانه‌ها با طنّازي مي‌پيچيدند بر گِردِ گفتاري که چون هنوز ريشه‌يِ راستين‌َش را دوست ‌نمي‌داشت، اندکي در باد مي‌خميد. هنوز قد ‌بر نمي‌افراشت که فقط راستي و خشکيِ کارِ شاعرانه را بگويد.

در کتابِ پرسش‌ها [2]، صدا خدشه بر نمي‌دارد، و نيّت نيز در هم ‌نمي‌شکند، امّا تأکيد تشديد‌ مي‌شود. ريشه‌اي نيرومند و باستاني از زيرِ خاک بيرون‌ آورده مي‌شود و بر آن زخمي بي‌سال برهنه کرده ‌مي‌شود (چون آن‌چه ژابِس ما را از آن آگاه ‌مي‌کند، اين است که ريشه‌ها سخن ‌مي‌گويند، که سخن‌ها مي‌خواهند برويند و گفتمانِ شاعرانه در يک زخم رخنه دارد.): مقصود نوعي از جهوديّت[3] است همچون زايش [naissance] و شورِ نوشتار. شور ــِـ نوشتار، عشق و شکيبايي ‌ــِـ حرف [lettre] که در باره‌َش نمي‌توان گفت که آيا جهود نهاد [sujet] آن است يا خودِ حرف. ريشه‌يِ شايد مشترکِ يک مردم و نوشتار. سرنوشتي سنجش‌ناپذير در هر حال، که پيوند ‌مي‌دهد تاريخِ يک

«نژادِ برخاسته از کتاب...»[4]

را در خاستگاهِ [origine] بنيادينِ معنا همچون معنيِ‌اصلي [lettre]، يعني در خودِ تاريخيّت [historicité]. چه، بي جدّيّت و سخت‌کوشيِ سرراستيِ ‌معنا [littéralité] تاريخ نمي‌تواند وجود داشته ‌باشد. چينِ دردناکِ خود‌ْ که تاريخ از طريقِ آن خود را با دادنِ عدد به خود بازمي‌تابانَد. اين بازتاب [réflexion] آغازِ آن است. تنها چيزي که با بازتاب مي‌آغازد تاريخ است. و اين چين، و اين چروک، جهود ا‌ست. جهود که نوشتار را برمي‌گزيند و نوشتار که جهود را بر مي‌گزيند در تبادلي که، در جريانِ آن، حقيقت‌ْ سراسر از تاريخيّت پيموده ‌مي‌شود و تاريخ‌ْ خود را به تجربيّتِ [empiricité] خود احضار مي‌کند.

... «دشواريِ جهود بودن، که با دشواريِ نوشتن يکي مي‌شود؛ چراکه جهوديّت و نوشتار چشم‌داشتي يگانه‌ اند، اميدي يگانه، فرسايشي يگانه.»[5]

اين‌که اين بده‌بستان بينِ جهود و نوشتار ناب و بنيان‌گذار باشد ــــ بده‌بستاني بي امتيازِ ويژه که در آن فراخوانِ اصلي، پيش از هر چيز، به يک معنايِ ديگرِ اين کلمه، احضاريّه است ــــ لجوجانه‌ترين اظهارِ کتابِ پرسش‌هاست:

«تو او اي که مي‌نويسد و نوشته‌ شده‌ است[6]

...

«و رِب ايلده: «چه فرق است ميانِ برگزيدن و برگزيده‌ شدن آنگاه که نتوان کارِ ديگري کرد مگر تسليم شدن به گزينش؟»[7]

و از طريقِ نوعي جابه‌جايي‌ِ ساکت به سويِ جوهر [essence]، که از اين کتاب کنايه‌اي بلند مي‌سازد، موقعيّتِ جهودي نمونه‌يِ موقعيّتِ شاعر مي‌شود، موقعيّتِ انسانِ گفتار و نوشتار. شاعر خود را، در خودِ تجربه‌يِ آزادي‌ِ خويش، وانهاده به زبان و رهاييده‌ از گفتاري مي‌يابد که با اين‌همه خود‌ْ خداوندگارِ آن است.

«واژه‌ها شاعر را بر مي‌گزينند...»[8]

...

«هنرِ نويسنده بر اين نهاده است که واژه‌ها را، اندک‌اندک، وا دارد به کتاب‌هايِ او کِشش کنند.»[9] (آشيان‌َم را مي‌سازم).

به‌راستي سخن از يک زايمان [travail] است، فارغ شدن [délivrance]، زادآوَريِ [génération] کُندِ شاعر به شعر که او پدرِ آن است.

«اندک‌اندک کتاب تمام‌َم‌ خواهد‌ کرد.»[10] (فضايِ سفيد).

شاعر پس به‌راستي نهادِ [sujet] کتاب است، جوهرِ [substance] آن و اربابِ [maître] آن، خادمِ [serviteur] آن و درون‌مايه‌يِ [thème] آن. کتاب هم به‌راستي موضوعِ [sujet] شاعر است، باشنده‌يِ گوينده و شناسنده که در کتاب بر کتاب مي‌نويسد. اين حرکت [mouvement]، که کتابِ زبان‌دارشده [articulé] به صدايِ شاعر، از آن چين ‌مي‌خورَد و به خود پيوند مي‌خورَد، خود به‌تنهايي و برايِ خود درون‌مايه [sujet] ‌مي‌شود؛ اين حرکت‌ْ انديشه‌اي نظري يا انتقادي نيست، بلکه نخست‌ْ شعر و تاريخ است. چرا که موضوع [sujet]، با ارائه‌يِ خود، اينجا مي‌شکند و باز مي‌شود. نوشتار نوشته‌ مي‌شود امّا در ارائه‌يِ خود نيز به ژرفا مي‌غرقد [s’abïme]. اين‌چنين در درونِ اين کتاب، که خود را پايان‌ناپذيرانه بازتاب مي‌دهد، که همچون پرسشي دردناک بر سرِ امکاناتِ خود گسترش ‌مي‌يابد، طرحِ [forme] کتاب خود را نمودار ‌مي‌کند: «رُمانِ سارا و يوکِل، از لابه‌لايِ گفتگوهايِ گوناگون و ژرف‌انديشي‌هايِ منسوب به خاخام‌هايِ تخيّلي، داستانِ عشقي‌ است که انسان‌ها و واژه‌ها در هم‌َش ‌شکسته‌ اند. بُعدِ کتاب را دارد و سماجتِ تلخِ پرسشي سرگردان را.»[11]

خواهيم ديد: از طريقِ مسيرِ ديگرِ کنايه [métonymie] _ امّا تا چه حد‌ْ ديگر است؟ _‌ کتابِ پرسش‌ها زادآوَريِ [génération] خودِ خدا را بدين‌ ترتيب ترسيم ‌مي‌کند. خردِ شاعر پس آزاديِ خود را در اين شور به انجام مي‌رسانَد: اطاعت از قانونِ [la loi] واژه را به خودمختاري ترجمه کردن. در غيرِ اين صورت، و اگر شور به انقياد تبديل‌ شود، حاصل ديوانگي‌ست.

«ديوانه قربانيِ نافرمانيِ واژه‌هاست»[12] (آشيان‌َم را مي‌سازم).

ژابِس، هم‌چنين، با ادراکِ اين احضاريّه‌يِ ريشه وَ با اجازه دادن به خود برايِ الهام‌ گرفتن از اين حکمِ شريعت [la Loi]، شايد که چشم پوشيده ‌است ‌از زبان‌آوري، يعني از هوس‌بازيِ آثارِ اوّليّه، امّا به هيچ رو دست از آزاديِ گفتارِ خود نکشيده است. او حتّي اقرار دارد که آزادي بايد چيزي از آنِ زمين و ريشه باشد، وگرنه جز باد نيست :

«درسي که رِب زاله آن را به اين تصوير برگردانيد: «به گمان‌َت پرنده است که آزاد است. اشتباه مي‌کني؛ گُل است...»[13]

«و رِب ليما: «آزادي اندک‌اندک بيدار مي‌شود، به همان آهنگ که ما از پيوندهايِ خود آگاهي مي‌يابيم همچون خفته‌اي که از حس‌هايِ خويش؛ آنگاه اَعمالِ ما سرانجام نامي دارند.»[14]

آزادي با آن‌چه بازَش مي‌دارد کنار مي‌آيد و خود را مبادله مي‌کند، با آن‌چه از خاستگاهي مدفون دريافت‌ مي‌کند، با ثقلي که کانونِ [centre] آن را و جايگاه‌َش را معيّن مي‌کند. جايگاهي که آيينِ آن لزوماً مشرکانه نيست. به‌شرطي که اين جايگاه جا نباشد، تنگجا، مکاني براي طرد، شهري پرت يا يک گِتو. آنگاه‌که يک جهود يا يک شاعر جايگاه را اعلان ‌مي‌کند، اعلامِ جنگ نمي‌دهد. چون با فراخواندنِ ما از فراسويِ حافظه، اين جايگاه و اين سرزمين هم‌چنان در آن دورجا اند. جايگاه‌ْ اينجايِ تجربي و ملّيِ يک کشور نيست. اين جايگاهِ کهن‌ياد‌ْ آينده‌اي هم پس است. بهتر: سنّت همچون ماجراجويي. آزادي با اَرضِ نه‌مُشرک به مطابقت درنمي‌آيد مگر در صورتي که به کويرِ وعده از آن جدا باشد. يعني به شعر. آنگاه که آزادي خود را وا مي‌گذارد تا به گفتارِ شاعرانه به گفته‌ درآيد، اَرض‌ْ همواره خود را بيرون از هر نزديکي‌اي نگه‌ مي‌دارد، ثَمّة :

«يوکِل، تو هميشه تويِ پوست‌َ‌ت ناراحت بوده اي، تو هرگز نه هم‌اينجا که همواره در ديگرجا بوده‌ اي...»[15]

«در خيالِ چه‌ اي؟ _ در خيالِ اَرض. _ ولي بر اَرض اي تو. _ در خيالِ اَرضي ‌ام که بِدان خواهم‌ بود. _ ولي ما رو در رويِ هم ايم؛ و پاهامان بر اَرض است. _ چيزي مگر سنگلاخِ راهي که گفته‌ مي‌شود راه‌ به اَرض مي‌بَرَد نمي‌شناسم.»[16]

شاعر و جهود نه اينجا بلکه آنجا زاده شده اند. سرگردان اند، جدا مانده از توّلدِ واقعيِ خود. ميهن‌وندهايِ [autochtone] گفتار و نوشتار اند تنها. ميهن‌وندِ شريعت. «نژادِ برخاسته از کتاب»، چراکه فرزندِ آن اَرضِ آينده.

ميهن‌وندهايِ کتاب. خودمختار نيز، گفته ‌ايم. چيزي که بنايِ فرض را بر اين مي‌‌نهد که شاعر‌ْ گفتار و قانونِ خود را به‌سادگي فقط از خدا دريافت‌ نکند. دگرسالاريِ [hétéronomie] جهودي را به ميانجيگريِ شاعر نياز نيست. نسبتِ شعر به پيام‌گزاري [prophétie]، نسبتِ بُت است به حقيقت. شايد به اين علّت باشد که شاعر و جهود در ژابِس هم‌زمان اين‌همه پيوسته و اين‌همه جدا به‌ نظرِمان مي‌آيند؛ و اين که تمامِ کتابِ پرسش‌ها همچنين توجيهي ا‌ست با اُمّتِ جهود‌ که در دگرسالاري زندگي‌ مي‌کند و شاعر به‌واقع به آن تعلّق‌ ندارد. خودمختاريِ شاعرانه، که آن را همانندِ ديگر نيست، مستلزمِ الواحِ شکسته است.

«و رِب ليما: «آزادي، در اصل، ده بار بر الواحِ شريعت حک شد، امّا چنان کم سزاوارِ آن ايم که پيام‌گزار در خشمِ خويش در هم‌ شکست‌ِشان.»[17]

لايِ تکّه‌هايِ لوحِ شکسته شعر مي‌رويد و حقِّ گفتار ريشه ‌مي‌گيرد. ماجرايِ متن همچون علفِ هرز، بيرون از شريعت، دور از «ميهنِ جهودان» که «متنِ مقدّسي‌ست در ميانِ تفاسير... » از سر گرفته ‌مي‌شود. ضرورتِ تفسير، همچون ضرورتِ شعري، خودِ شکلِ گفتارِ تبعيدشده است. در آغاز‌ است علمِ تأويل [herméneutique]. امّا اين امکان‌‌ناپذيريِ مشترکِِ پيوستن به ميانِ متنِ مقدّس و اين لزومِ مشترکِ تفسير، اين ضرورتِ تعبير، از سويِ شاعر و از سويِ خاخام‌ متفاوت برداشت ‌شده ‌است. تفاوتِ بينِ افقِ متنِ اصلي و نوشتارِ تفسيري‌ْ تفاوتِ بينِ شاعر و خاخام را کاهش‌‌ناپذير مي‌کند. آنها که هرگز نمي‌توانند به هم بپيوندند، با آن‌که اين‌همه به هم نزديک ‌اند، چه‌گونه خواهند توانست به ميان بپيوندند؟ گشودگيِ خاستگاهيِ تعبير اساساً بدين معناست که همواره شاعران و خاخام‌هايي خواهند بود. و دو تعبير از تعبير. شريعت آنگاه مي‌شود پرسش، و حقِّ گفتار با وظيفه‌يِ پرسيدن يکي مي‌شود. کتابِ انسان کتابِ پرسش است.

«به هر پرسشي، جهود با يک پرسش پاسخ‌ مي‌دهد. » رِب ليما. [18]

امّا اگر اين حق‌ْ مطلق است، برايِ اين است که به حادثه‌اي در تاريخ بستگي ‌ندارد. گسيختگيِ الواح پيش از هر چيز بيانگرِ گسيختگيِ خدا همچون خاستگاهِ تاريخ است.

«از ياد مبر که تو هسته‌يِ يک گسيختگي هستي.»[19]

خدا از خود جدا شد تا بگذارد ما حرف ‌بزنيم، تا ما را بِشِگفتانَد و از ما پرسش‌ کند. او چنين کرد نه با حرف‌ زدن بلکه با خاموش‌ ماندن، با گذاشتنِ اين‌که سکوت‌ْ آوايِ او را و نشانه‌هايِ او را قطع‌ کند، با گذاشتنِ اين‌که الواح بشکنند. در سِفرِ خروج، خدا توبه‌ کرد و آن را دستِ کم دو بار گفت، پيش از اوّلين الواح و پيش از الواحِ جديد، بينِ گفتار و نوشتارِ آغازين و، در کتابِ مقدّس [l'Écriture]، بينِ آغاز و تکرار (۱۴ــ۳۲؛ ۱۷ــ۳۳)[20]. پس نوشتار [l'écriture] از اصل رخنه‌ناپذير [hermétique] و ثاني است. مالِ ما، البتّه، امّا درجا مالِ او نيز چنين است که به آوايِ گسيخته و به نهانگريِ رويِ او مي‌آغازد. اين تفاوت [différence]، اين منفيّت در خدا، آزاديِ ماست، بَرشَوَند و فعلي که پاکيِ اصلِ منفيِ خود را مگر در امکانِ پرسش باز نمي‌يابند. پرسش، «طعنه‌يِ خدا» که شِلينگ از آن سخن ‌مي‌گفت، نخست، همچو هميشه، به خودش بر مي‌گردد.

«خدا در شورشِ دائم عليه خدا است...»[21]

«... خدا پرسشِ خدا است...» [22]

کافکا مي‌گفت: «ما انديشه‌هايي هيچ‌انگار ايم که در مغزِ خدا مي‌باليم.» اگر خدا پرسش را در خدا مي‌گشايد، اگر او خودِ گشايشِ پرسش است، سادگيِ [simplicité] خدا وجود ندارد. آنچه برايِ عقل‌گرايانِ کلاسيک نااَنديشيدني بود، اينجا وضوحِ محض مي‌شود. خدا منبعث از به پرسش‌گذاريِ خود در دورويي، به ساده‌ترين راه‌‌ها عمل ‌نمي‌کند[23]؛ او راست‌زبان نيست، روراست نيست. روراستي، که سادگي‌ست، فضيلتي دروغين است. بايد برعکس به فضيلتِ دروغ دست ‌يافت.

«رِب ژاکوب، که نخستين استادِ من بود، به فضيلتِ دروغ عقيده ‌داشت چراکه، مي‌گفت، نوشتاري بدونِ دروغ وجود ندارد وَ اين‌که نوشتار راهِ خدا است» راهِ انحرافي، کج، دوبه‌شک، قرضي، از خدا و به خدا. طعنه‌يِ خدا، نيرنگِ خدا، راهِ اُريب، مفرِّ خدا [issue de Dieu]، راهِ به سويِ خدا که انسان‌ْ پيچِ ساده‌يِ آن نيست. پيچِ بي‌پايان. راه ــِـ خدا. «يوکِل، برايِ ما از اين انساني بگو که دروغِ در خدا‌ست. »[24]

اين راه که هيچ حقيقتي بر آن مقدّم نيست تا راستيِ آن را مقرّر دارد، راهِ در کوير است. نوشتار لحظه‌يِ کوير است همچون لحظه‌يِ جدايي. نام‌ِشان نشانَ‌ش‌ مي‌دهد _ به زبانِ آرامي _ : فَريسيان[25] [pharisiens]، اين فهميده‌‌نشدگان [incompris]، اين حرف‌‌شناسان[26] [hommes de la lettre]، «جُدايان» نيز بودند. خدا ديگر با ما سخن‌ نمي‌گويد، خود را قطع‌ کرده‌ است: بايد واژه‌ها را بر عهده‌ گرفت. بايد جدا شد از زندگي و از اُمّت‌ها، و خود را به ردّها سپرد، شد انسانِ نگاه چرا که ديگر بس‌ کرده‌ايم صدا را در نزديکيِ بي‌فاصله‌يِ باغ بشنويم. «سارا، سارا جهان به چه مي‌آغازد؟ _ به گفتار؟ _ به نگاه؟...»[27] نوشتار بر خطّي‌ شکسته جابه‌جا‌ مي‌شود بينِ گفتارِ گُم‌ و گفتارِ موعود. تفاوتِ [différence] ميانِ نوشتار و گفتار، لغزش است، خشمِ خداست که بيرون مي‌شود از خود، بلافصليِ [immédiateté] گُم و زايمان [travail] در بيرون از باغ. «باغ‌ْ گفتار است، کوير‌ْ نوشتار. در هر دانه‌يِ شن، نشانه‌اي مي‌شِگفتانَد.» تجربه‌يِ جهودي همچون انديشه‌ورزي، جداييِ بينِ زندگي و انديشه، يعني گذر از کتاب همچون عزلتِ [anachorèse] بي‌پايان بينِ دو بلافصلي و دو اين‌هَماني با‌ خود [identités à soi]. «يوکِل، چند صفحه برايِ زيستن، برايِ مردن، جُدات مي‌کنند تو را از تو، از کتابِ واگذارده به کتاب[28]؟»[29] از شن است کتابِ کويري، «از شنِ ديوانه‌‌‌»[30] ، از شنِ بي‌پايان، بي‌شمار و بيهوده. «مُشتي شن برگير، چنين مي‌نوشت رِب ايو‌ْري... بشناسي پس بيهودگيِ کلام را. »[31]

آگاهيِ جهودي به‌راستي آگاهيِ شومي‌ست و کتابِ پرسش‌ها شعرِ آن است؛ شعري ثبت‌شده در حاشيه‌يِ پديدارشناسيِ ذهن که جهود مي‌خواهد تنها تکّه‌اي از راه را با آن بپيمايد، بي توشه‌يِ فرجام‌شناسيک [eschatologique]، تا کويرِ خود را محدود ‌نکند، کتاب‌َش را ببندد و فريادَش را التيام‌ دهد. «نخستين صفحه‌يِ کتاب را به الف‌نشانه‌اي سرخ نشان‌ کن، چرا که زخم بر آغازِ آن ثبت [inscrite][32] است. رِب اَلسه. »[33]

اگر غيبت‌ْ [absence] جانِ پرسش است، اگر جدايي نمي‌تواند روي ‌دهد مگر در قطعِ رابطه‌يِ خدا ـــ با خدا ـــ ، اگر فاصله‌يِ بي‌پايانِ ديگري [Autre] محترم شمرده نمي‌شود مگر در شن‌هايِ کتابي که در آن آوارگي و سراب همواره ميسّر است، پس کتابِ پرسش‌ها هم‌زمان سرودِ پايان‌ناپذيرِ غيبت است و کتابي درباره‌يِ کتاب. غيبت در صدد است که خود را در کتاب توليد‌ کند و گُم مي‌شود با گفتنِ خود؛ خود را بازنده و باخته مي‌دانَد، و در اين حد رخنه‌ناپذير و دست‌‌نايافتني مي‌مانَد. راه‌ يافتن به آن، از دست ‌دادنِ آن است؛ نشان ‌دادنِ آن، پنهان‌ کردنِ آن است؛ اعتراف‌ کردن به آن، دروغ گفتن است. «دغدغه‌يِ اصلي ماست هيچ، مي‌گفت رِب ايندَر»[34] و هيچ ـــ همانندِ هستي [l’Être]ـــ مي‌تواند تنها ساکت ‌بماند و پنهان‌ کُنَد خود را.

غيبت. غيبتِ مکان[35] در آغاز. «سارا: گفتار بر مي‌اندازد فاصله را، مأيوس مي‌کند مکان را. آيا ما ايم که بيان‌َ‌ش مي‌کنيم يا آن است که شکل‌ِمان‌ مي‌دهد؟»[36] «غيبتِ مکان»[37] عنوانِ شعري‌‌ست در مجموعه‌يِ آشيان‌َم را مي‌سازم. چنين مي‌آغازيد: «زمينِ خالي، صفحه‌يِ وسوسه‌مند...»[38] و کتابِ پرسش‌ها سرسختانه در زميني خالي قرار ‌دارد، در ناجا، بينِ شهر و کوير، آنجا که ريشه نيز رانده يا سترون مي‌شود. هيچ‌چيز در شن و ميانِ سنگلاخ نمي‌شکفد، مگر واژه‌ها. شهر و کوير، که نه کشور اند، نه چشم‌انداز نه باغ، شعرِ ژابِس را دربرمي‌گيرند و برايِ فريادهايِ او پژواکي ناگزير بي‌پايان تضمين‌ مي‌کنند. شهر و کوير با هم، يعني قاهره‌اي که از آنجا به نزدِ ما مي‌آيد ژابِس که او هم، مي‌دانيم، خروجِ مصريِ خود را داشت. آشياني که شاعر مي‌سازد با «دشنه‌هايِ رُبوده از فرشته »[39] چادري سبُک است، ساخته از واژه در کويري که آنجا جهودِ کوچگر ضربه‌خورده‌يِ بي‌کرانگي و حرف است. شکسته‌ به شريعتِ شکسته. تقسيم‌شده در درونِ خود ـــ (زبانِ يوناني لابد خبرِ بيش‌تري به ما مي‌دهد درباره‌يِ رابطه‌يِ شگفتِ قانون، آوارگي وَ نااين‌هماني ‌با‌ خود [non-identité à soi]، درباره‌يِ ـــ νέμειν[40]ـــ ريشه‌يِ مشترکِ partage ‌[تقسيم]، [41]nomie [قاعده] وَ nomadisme [کوچگري]). شاعرِ نوشتار‌ْ تنها مي‌تواند خود را وقفِ «شوربختي»‌اي کند که نيچه آن را بر اويي فرا مي‌خوانَد ـــ يا به اويي وعده ‌مي‌دهد ـــ که «در خود‌ْ کويرها نهان ‌دارد». شاعر ـــ يا جهود ـــ حاميِ کوير است که حاميِ سخن او است که نمي‌تواند سخن‌ بگويد مگر در کوير؛ کويري که حاميِ نوشتارِ او است که مگر کوير را نمي‌تواند در نوردد. يعني با اختراعِ يک‌تنه‌يِ راهي نايافتني و رسم‌نشده که هيچ قطع‌نامه‌يِ دِکارتي‌اي نمي‌تواند صراطِ مستقيم و خروجيِ آن را برايِ ما تضمين‌ کند. «راه کجا است؟ راه را هميشه بايد پيدا کرد. يک کاغذِ سفيد پُر از راه‌ است... همان راه را ده بار و صد بار مي‌رويم... »[42] نوشتار، بي‌آن‌که بداند، هزاردالاني ناديدني، شهري در شن تويِ کوير‌ رسم‌ مي‌کند و هم‌زمان به‌جاش مي‌آورَد. «همان راه را ده‌ بار و صد بار مي‌رويم... و همه‌يِ اين راه‌ها راه‌هايِ خاصِ خود را دارند. _ وگر نه، راه نيستند.»[43] همه‌يِ بخشِ نخستِ کتابِ آن‌که او غايب[44] مي‌تواند همچون تأمّلي بر راه و حرف خوانده ‌شود. «ظهر، خودش را در برابرِ بي‌کرانگي ديد، در برابرِ صفحه‌يِ سفيد. هرگونه جاپا، ردّ ناپديد شده‌ بود. همه مدفون.»[45] و نيز اين گذارِ از کوير به شهر، اين حد که يگانه منزلگاهِ نوشتار است: «آنگاه‌که محلّه‌يِ خود را و منزل‌ِ خود را پيدا کرد _ مردي کوچگر او را بر پشتِ شتر برده‌ بود تا نزديک‌ترين ايستگاهِ بازرسي و آنجا تويِ يک کاميونِ نظامي نشست که مي‌رفت شهر _، انبوهي از واژه‌ها وسوسه‌َش مي‌کردند. سرسختي کرد، با اين‌همه، که از آنها بپرهيزد.»[46]

غيبتِ نويسنده نيز. نوشتن کناره‌ گرفتن است. نه در چادرِ خود برايِ نوشتن، بلکه از خودِ نوشتارِ خود. دور از زبانِ خود به‌ خشکي ‌نشستن، آزاد‌ کردن‌َ‌ش يا سردرگُم‌ کردن‌َ‌ش، گذاشتنَ‌ش که راه ‌بسپرد تنها و بي‌کَس. گفتار را گذاشتن. شاعر بودن يعني دانستنِ گذاشتنِ گفتار. گذاشتنِ آن تا تنها سخن‌ بگويد، کاري که مگر در نوشته نمي‌تواند انجام‌ دهد. (همان‌گونه که فِد‌ر[47] مي‌گويد، نوشته بي‌بهره از «ياريِ پدرَش» «به‌تنهايي مي‌رود» ، کور، «غلتان به چپ و راست» «بي‌اعتنا به نزدِ آن کساني که خود را در او باز مي‌شناسند و، همچنين، به ‌نزدِ آن کساني که آنان را با او کاري نيست»؛ سرگردان، گُم، چرا که نبشته است نه بر شن، اين‌بار، بلکه، که فرقي نمي‌کند، «بر آب» ، افلاطون است که مي‌گويد، او هم باور ندارد به «باغ‌هايِ نوشتار» و به آناني که مي‌خواهند با به‌ کار گرفتنِ يک نِي بذراَفشاني کنند). گذاشتنِ نوشتار يعني که اينجا بودن فقط برايِ واگذاشتنِ گذرگاه برايِ او، عنصرِ شفّافِ دسته‌يِ رهرُوانَ‌ش بودن: همه و هيچ. از منظرِ اثر، نويسنده هم‌زمان همه و هيچ است. همچون خدا :

«اگر، گاهي، مي‌نوشت رِب سِروي، مي‌انديشي که خدا نمي‌بيندَت، ازآن‌ست که او چنان فروتني کرده‌ است که تو او را با مگسي که وزوز مي‌کند بر شيشه‌يِ پنجره‌َت يکي مي‌گيري. امّا هم‌اينجاست گواهِ ابَرتواناييِ او؛ چرا که او، هم‌زمان، همه و هيچ است. »[48]

همچون خدا، نويسنده:

«به‌کودکي، نخستين بار که نام‌َم را نوشتم، دريافتم که کتابي آغازيده‌ ام. رِب شـْــتاين.» ...[49]

«... امّا من اين مرد نيستم

چون اين مرد مي‌نويسد

و نويسنده هيچ‌کس نيست.»[50]

..........           

«من، سِرافيِ غايب، زاده‌ شده ‌ام که کتاب‌ها بنويسم.»[51]

(غايب ام چرا که راوي‌ ام. تنها روايت است که واقعي‌ست.) »[52]

با اين‌همه (نمونه‌اي بيش نيست از فرض‌گيري‌هايِ متناقضي که صفحه‌هايِ کتابِ پرسش‌ها را بي‌وقفه مي‌دَرَد؛ مي‌دَرَد آنها را ناگزير: خدا درجا [déjà] خود را تکذيب ‌مي‌کند)، تنها نوشته هستي‌َم مي‌دهد به ناميدنَ‌‌م. پس راست است که چيزها هم‌زمان هستي ‌مي‌گيرند و هستي ‌مي‌بازند به ناميده ‌شدن. ايثارِ هستي به واژه، همان‌گونه که هگل مي‌گفت، امّا هم‌چنين تقديسِ هستي به واژه. وانگهي، بسنده نيست فقط نوشته ‌شدن، بايد نوشت براي داشتنِ نام. بايد خود را ناميد. که فرض‌ِ آن بر اين است که «نامِ من پرسشي‌‌ست... رِب اِجلال.»[53] «...من، بي نوشته‌هايَم، ناشناس‌تر ام از ملافه‌اي در باد، شفّاف‌تر ام از شيشه‌يِ پنجره.»[54]

اين ضرورتِ بده‌بستانِ هستيِ خود با يا درعوضِ حرف ـــ باختنِ آن و بُردنِ آن ـــ بر خدا نيز مقرّر است: «نجُستم‌‌َت، سارا. مي‌جُستمَ‌‌ت. من از طريقِ تو تا به خاستگاهِ نشانه بر خواهم گشت، تا به نوشتارِ نانگاشته که طرح‌َش مي‌زنَد باد بر شن و بر دريا، به نوشتارِ وحشيِ پرنده و ماهيِ پُر شيطنت. خدا، خداوندِ باد، خداوندِ شن، خداوندِ پرندگان و ماهيان، از انسان انتظار داشت آن کتاب را که انسان از انسان در انتظارَش بود؛ يکي برايِ سرانجام‌ْ خدا بودن، ديگري برايِ سرانجام‌ْ  انسان بودن...»[55]

«همه‌يِ حروف شکل‌دهنده‌يِ غيبت‌ اند.

اين‌چنين، خدا فرزندِ نامِ خود است. »

رِب تال.[56]

استاد اِکهارت[57] مي‌گفت: «خدا آنگاه خدا مي‌شود که آفريده‌ها مي‌گويند خدا.» اين ياري رساندنِ به خدا با نوشتارِ انسان در تضاد نيست با بي امکانيِ نوشتار در «ياري ‌رساندن به خود» (فِدر). آيا ذاتِ الاهي ـــ ناپديديِ انسان ـــ نيست که در اين درماندگيِ نوشتار بيان مي‌شود؟

اگر غيبت‌ْ تن نمي‌دهد که از حرف کاهش يابد، برايِ اين است که اثير و دَمِ آن است. حرف‌ْ جدايي و حدّي‌ست که معنا آنجا آزاد مي‌شود، از زنداني بودن در تنهاييِ گزين‌گويه‌‌وار [aphoristique]. چه، هر نوشتاري گزين‌گويه‌وار است. هيچ‌گونه «منطق»ـي، هيچ‌گونه فراوانيِ پيچک‌هايِ پيونددهنده نمي‌تواند از پسِ ناپيوستگي و نااَکنونيِ بنيادينِ آن و هوشمنديِ سکوت‌هايِ تلويحيِ آن برآيد. ديگري از اصل در معنا همکاري دارد. ‌لغزشِ زبانيِ [lapsus] بنياديني هست بين دلالتگري‌ها [significations] که شيّاديِ ساده و اثباتيِ يک واژه نيست، و نه حتّي حافظه‌يِ شبانه‌يِ هرگونه زباني [language]. ادّعايِ کاهش دادنِ آن به وسيله‌يِ روايت [récit]، گفتمانِ فلسفي، نظمِ دلايل يا استنتاج، معنايَش نشناختنِ زبان [langage] است، و اين‌که زبان‌ْ خودِ گسيختگيِ کُل است. تکّه [fragment] سبـْکِ مشخّص يا شکستِ معيّني نيست، خود‌ْ شکلِ نوشته است. مگر اين‌که خدا خود بنويسد؛ و تازه آن‌وقت هم بايد که خدايِ فيلسوفانِ کلاسيک باشد، که از خود پرسشي نکرد و خود را قطع‌ نکرد، که نَفَسِ خود را نبُريد همچون خدايِ ژابِس. (امّا دقيقاً خدايِ کلاسيک‌ها، که بي‌پايانيِ بالفعلِ او پرسش را برنمي‌تابيد، نيازِ حياتي به نوشتار نداشت.) برخلافِ هستي [l'Être] و کتابِ لايبنيتزي، عقلانيّتِ لوگوس، که نوشتارِ ما مسؤلِ آن است، از اصلِ ناپيوستگي پيروي مي‌کند. نه‌تنها بُرِش‌ْ معنا را تمام و ثابت مي‌کند: «گزين‌گويه، نيچه است که مي‌گويد، و حُکم [sentence]، که من در ميانِ آلماني‌ها استادِ آن ‌ام، شکل‌هايِ جاودانگي اند.» بلکه نخست بُرِش ا‌ست که معنا را بيرون‌ مي‌جهانَد. نه به‌تنهايي، البتّه؛ امّا هيچ معنايي بدونِ وقفه ـــ بينِ حروف، واژه‌ها، جمله‌ها، کتاب‌ها ـــ نمي‌تواند بيرون آيد. به فرضِ اينکه طبيعت جهش [saut] نمي‌پذيرد، درمي‌يابيم که چرا نوشتار هرگز طبيعت نخواهد شد. نوشتار مگر با جهش عمل‌ نمي‌کند. چيزي که پرمخاطره‌َش مي‌کند. مرگ‌ْ لايِ حروف مي‌گردد. نوشتن، آن‌چه نوشتن ناميده‌ مي‌شود، لازمه‌َش دست‌يابي به ذهن از طريقِ شهامتِ باختنِ زندگي‌، و چشم پوشيدن از طبيعت[58] [mourir à la nature] است.

ژابِس سخت متوجّهِ اين فاصله‌يِ سَخيِ ميانِ نشانه‌هاست.

«روشنايي در غيبتِ آنها است که تو مي‌خواني...»[59]

«... همه‌يِ حروف شکل‌ دهنده‌يِ غيبت‌ اند...»[60]

غيبتْ رخصتِ داده‌‌شده به حروف است که خود را هجّي کرده دلالت‌ کنند، امّا آن چيزي هم است که حروف در بر خود پيچ‌خوردگيِ زبان مي‌گويند: آنها مي‌گويند رهايي و تُهيگيِ [vacance] داده‌شده، که آنها با حبس‌کردن‌َش در تورِ خود به آن «شکل‌ مي‌دهند».

و سرانجام، غيبت همچون دَمِ حرف، چرا که حرف مي‌زيد. «بايد که نام جوانه ‌زنَد، که بي آن دغل است»، آندره برتون مي‌گويد. حرف، دلالت‌کنان بر غيبت و جدايي، همچون گزين‌گويه مي‌زيد. حرفْ تنهايي‌ست، تنهايي را مي‌گويد، و از تنهايي مي‌زيد. حرف‌ چه‌بسا حرفِ مرده باشد بيرون از تفاوت، و اگرکه تنهايي را رها مي‌کرد، اگرکه رها مي‌کرد مکث را، فاصله را، احترام را، و رابطه‌يِ با ديگري يعني نوعي نارابطه را. پس نوعي حيوانيّتِ حرف هست که شکل‌هايِ خواسته‌يِ [désir] او را به خود مي‌گيرد، شکل‌هايِ نگرانيِ او را و تنهاييِ او را.

«تنهاييِ تو

يکي الفبايِ سنجاب‌هاست

از بهرِ جنگل‌ها . »[61]

              ( سنگِ تاج[62]، در آشيان‌َم را مي‌سازم.)

همانندِ کوير و شهر، جنگل، که نشانه‌هايِ هراسان در آن موج ‌مي‌زنند، بي‌شک گويايِ ناجا و سرگرداني‌‌ست، غيبتِ راهِ مقرّر، نعوظِ در خلوتِ ريشه‌يِ رنجيده، بيرون از بُردِ خورشيد، به سوي آسماني که خود را پنهان مي‌کند. امّا جنگل، گذشته از سختيِ خطوط، درختاني هم است که حروفِ پريشان بر آنها آويخته‌ اند، چوبي که بُرشِ شاعرانه زخمي‌َ‌ش ‌مي‌‌کند.

«آنها حک مي‌کردند ميوه را در دردِ درختِ

تنهايي...[63]

..........

همچو دريانورد که مي‌پيونَدد نامي

بر نامِ دکَل [64]

در نشانه‌ آيا تو تنها اي»[65]

درختِ حک و پيوند ديگر از آنِ باغ نيست؛ درختِ جنگل يا درختِ دکل است. نسبتِ درخت به دکل همانندِ نسبتِ کوير به شهر است. همچون جهود، همچون شاعر، همچون انسان، همچون خدا، نشانه‌ها گزينشي ندارند مگر بين تنهاييِ طبيعت و تنهاييِ نهاد [institution]. آنگاه نشانه ‌اند و ديگري امکان‌پذير مي‌شود.

البتّه، حيوانيّتِ حرف‌ْ ابتدا همچون استعاره‌اي در ميانِ استعاره‌هايِ ديگر نمود مي‌کند. (برايِ نمونه، در آشيان‌َم را مي‌سازم، جنسيّت [sexe] يک حرفِ صدادار است، و غيره. يا، «گاهي، به ياريِ هم‌دستي، واژه جنسيّت و جان دگر مي‌کند.»[66] يا باز: «حرف‌هايِ صدادار، زيرِ قلمِ آنها [67]، به پوزه‌هايِ از آب بيرون مانده‌يِ ماهيان ماننده اند که قلاّب‌ْ سوراخ‌‌ِشان کرده باشد؛ بي‌صدا‌ها به فلس‌هايِ از تصرّف‌ در آمده. در تنگي مي‌زيند به کارِ خود، در زاغه‌هايِ مُرکّبيِ خود. بي‌کرانگي در آنها خانه‌ دارد... »[68]) امّا حرف‌ْ به‌ويژه خو‌دِ استعاره‌ است، خاستگاهِ زبان [langage] همچون استعاره، که در آن هستي و هيچ ِ استعاره، موقعيّت‌هايِ استعاره، فرا‌ـ‌استعاره‌، هرگز خود‌ْ خود را بيان نمي‌کنند. استعاره يا حيوانيّتِ حرف‌ْ دوپهلوييِ [équivocité] نخستين و بي‌کرانه‌يِ دال است همچون زندگي. براندازيِ روانيِ «سرراستيِ معنا»يِ کرخت يعني طبيعت يا گفتاري که شده است باز طبيعت. اين ابَرتَوانايي‌ْ همچون زندگيِ دال‌ْ در ناآرامي و سرگردانيِ زبانِ همواره پُربارتر از دانسته‌ها ‌[le savoir] توليد مي‌شود، از‌آن‌که همواره برايِ دورتر رفتن‏ از يقينِ آرامش‌بخش و ايستا پويندگي دارد.» چه‌گونه بگويم آن‌‌چه مي‌دانم / با واژه‌هايي که معنايِ آنها / چندگانه است؟»[69]

 

درجا لورفته به گفتاوَرد [citation]، توانِ سازمان‌يافته‌يِ سرود، در کتابِ پرسش‌ها، خود را از بُردِ تفسير به‌دور نگه مي‌دارد. امّا دستِ کم مي‌توان درباره‌يِ خاستگاهَ‌ش از خود پرسش‌ کرد. آيا، به‌ويژه اينجا، از هم‌آميزيِ [confluence] شگفت‌انگيزي زاده ‌نمي‌شود که بر سدِّ واژه‌ها سنگيني ‌مي‌کند، بر ويژگيِ دقيقِ تجربه‌يِ اِدمُن ژابِس، بر صدايِ او و بر سَبـْکِ او؟ هم‌آميزي‌اي که در آن رنج و تأملِ هزاره‌مندِ همه‌يِ يک مردم، اين «درد»، درجا، «که گذشته‌يِ آن و تداوم‌َش با گذشته و تداومِ نوشتار مصادف است»[70]، و تقديري که جهود را فرا مي‌خوانَد و او را در ميانِ صدا و رمز جاي‌ مي‌دهد، به‌ هم‌ مي‌پيوندند و تنگاتنگِ هم در مي‌آيند و خود را به‌ ياد مي‌آورند؛ و او بر صدايِ گم‌شده به اشک‌هايِ سياهِ همچون ردِّ مرکّب مي‌گريد. آشيان‌َم را مي‌سازم مصراعي به وام‌گرفته از صدايِ مرکّب است (۱۹۴۹). و کتابِ پرسش‌ها : «تو خود‌ْ حدس‌ مي‌زني که ارجِ بسيار مي‌نهم برايِ آن‌چه گفته‌ شده است، بيش‌تر از آني شايد که برايِ آن‌چه نوشته‌ شده است؛ چراکه در آن‌چه نوشته‌ شده است، جايِ صداي‌ِ من خالي‌‌ست و من به آن باور دارم، _ مقصودَم صدايِ آفرينشگر است، نه صدايِ همراه که نوکري بيش نيست.»[71]

(مي‌توان همين ترديد را نزدِ امانوئل لِويناس يافت، همين حرکتِ نگران را در تفاوتِ ميانِ سقراط‌‌گرايي و عبري‌گرايي، ذلّت و رفعتِ حرف، دَمي [pneumatique]  و دبيره‌اي [grammatique]).

در زبان‌بستگيِ [aphasie] آغازين، آنگاه که صدايِ خدا يا شاعر غايب است، بايد بسنده‌ کرد به اين جانشين‌هايِ گفتار: فرياد و نوشتار. اين کتابِ پرسش‌هاست، تکرارِ نازي‌‌ [répétition nazie]‌‌[72]، انقلابِ شاعرانه‌يِ سده‌يِ ما، ژرف‌انديشيِ شگفت‌انگيزِ انسان که امروز سرانجام ـــ‌و برايِ هميشه ‌بيهوده‌ـــ به همه‌يِ ابزارها، از همه‌يِ راه‌ها، در کوششِ باز از آنِ خود کردنِ زبانِ خويش است، انگار که چنين چيزي معنايي دارد، و بر دوش گرفتنِ پاسخ‌گويي به آن عليهِ يک پدرِ لوگوس [un Père du Logos]. مي‌توان برايِ نمونه خواند در کتابِ آن‌که او غايب: «نبردي[73] سرنوشت‌ساز که در آن شکست‌خورده‌هايِ لورفته به زخم‌ِ‌شان، اُفتان از پا، صفحه‌‌‌يِ نوشتاري را تعريف مي‌کنند که پيروزمندان آن را به نماينده‌، که نبرد را نادانسته به راه انداخته است، تقديم مي‌کنند. در واقع، برايِ اثبات کردنِ برتريِ کلام ‏بر انسان، برتريِ کلام بر کلام، نبرد در گرفته‌ است.»[74] ‏ اين هم‌آميزي، کتابِ پرسش‌ها ؟

نه. سرود‌ْ ديگر سرود سر نمي‌داد اگر تَنِشَ‌ش تنها از هم‌آميزي بود. هم‌آميزي بايد خاستگاه را بازآوَرَد [répéter]. سرود سر مي‌دهد، اين فرياد، چون که در معمّايِ خود، آبِ صخره‌اي شکافته، چشمه‌‌يِ يگانه، يگانگي‌ِ يک گسيختگي‌ِ برجَهنده را بيرون مي‌آوَرَد. از پسِ آن است «سَيَلان‌ها»، «هم‌آميزي‌ها»، «اثرگذاري‌ها». يک شعر هميشه با خطرِ معنا نداشتن روبه‌رو است و بي اين خطر چه بسا هيچ چيزي نباشد. برايِ اين‌که شعرِ ژابِس خطر‌ کرده معنايي داشته ‌باشد، برايِ اين‌که پرسشِ او دستِ کم خطر کرده معنايي داشته‌ باشد، بايد سرچشمه را فرض‌ کرد و اين که يگانگي از ملاقات نيست، بلکه در اين ملاقات‌ْ امروز‌ْ ملاقاتي ديگر روـ‌مي‌آيد [sous-vient][75]. آن ملاقاتِ نخستين، آن ملاقاتِ يگانه به‌ويژه، چراکه خود‌ْ جدايي بود همچون جداييِ سارا و يوکِل. جدايي است ملاقات. چنين گزاره‌اي، که «منطق» را نقض ‌مي‌کند، مي‌گسلد يگانگيِ هستي را ـــ در حلقه‌يِ شکننده‌يِ «است» ـــ با استقبال‌‌ از ديگري و تفاوت در خاستگاهِ معنا. امّا، خواهند‌ گفت، بايد هميشه درجا هستي را انديشيد برايِ گفتنِ اين چيزها، ملاقات و جدايي، با يا از که و چه، و به‌ويژه برايِ گفتنِ اين که جدايي است ملاقات. بله البتّه، امّا «بايد هميشه درجا» خود‌ْ‌ دقيقاً تبعيدِ آغازين از قلمروِ هستي را معنا مي‌دهد، تبعيد همچون انديشه‌يِ هستي، و اين‌که هستي نيست و خود را نشان هم نمي‌دهد هرگز، هرگز حاضر نيست، هم‌اينک، بيرون از تفاوت [différence] (به همه‌يِ معني‌هايي که اين واژه امروز گرفته است). حالا هستي باشد يا خداوندِ باشندگان، خدا خود‌ْ آن است و به آن گونه جلوه مي‌کند که در تفاوت است، يعني همچون تفاوت وَ در پنهان‌داري[dissimulation] .

اگر با افزودنِ، کاري که ما اينجا انجام مي‌دهيم، ديوارنوشت‌هايي فلاکت‌بار بر شعري سترگ‌ْ قصد بر آن بود که آن را به‌ قولِ معروف به «ساختارِ درون‌‌مايه‌اي»َش کاهش دهيم، بايد به‌راستي پذيرفت که هيچ‌چيز نوآوَردي‌ در آن نيست. پرسش در خدا، منفيّت در خدا همچون آزاديِ تاريخيّت و گفتارِ انساني، نوشتارِ انسان همچون خواسته و پرسش ــِـ خدا (و اين حالتِ اضافيِ دوگانه‌‌ پيش از آن‌که دستوري باشد هستي‌شناسيک ا‌ست، يا دقيق‌تر، ريشه‌دوانيِ هستي‌شناسيک و دستوري در نگاره [graphein] [76])، تاريخ و گفتار همچون خشمِ خدا که از خود بيرون مي‌شود وَ غيره و غيره، اينها همه نقش‌مايه‌هايي به‌نسبت فرسوده ‌اند‌: اينها نخست ويژه‌يِ بومه و رمانتيسمِ آلمان و هگل و شِلِرِ متأخّر و غيره و غيره نيستند. منفيّت در خدا، تبعيد همچون نوشتار، و زندگيِ حرف‌ْ سرانجام، درجا قَبّالا ا‌ست. که معنايِ آن خودِ «سنّت» [«Tradition»] است. و ژابِس آگاه است به طنينِ قَبّالاييِ کتابِ خود. گاهي خود‌ْ از همان‌ بازي‌ها ‌مي‌کند. (رک. برايِ نمونه به کتابِ آن‌که او غايب ، ۱۲.)[77]

امّا سنّتيّت [traditionnalité] قشريّت [orthodoxie] نيست. ديگراني خواهند گفت همه‌يِ آن جنبه‌هايي که ژابِس به آنها از امّتِ يهود نيز جدا مي‌شود، با فرضِ به اين‌که اين مفهومِ اخير اصلاً اينجا معنايي يا معنايِ کلاسيکِ خود را داشته ‌باشد. او تنها در موردِ آنچه به دُگم‌ها مربوط‌ است از آن جدا نمي‌شود. عميق‌تر است باز. برايِ ژابِس، که اقرار دارد بسيار دير نوعي تعلّق به جهوديّت را کشف‌ کرده ‌است، جهود مگر تمثيلِ بيانگرِ رنج نيست: «همه‌تان جهود ايد، حتّي سامي‌ستيزان، چرا که همگي شهادت را برگزيده‌ شده‌ ايد.»[78] ازين رو بايد به جرّوبحث با برادرانِ هم‌نژادِ خود و خاخام‌هايي بپردازد که ديگر تخيّلي نيستند. همه بر او خُرده‌ خواهند گرفت اين جهان‌روايي [universalisme] را، اين ذات‌باوري [essentialisme] را، اين تمثيل‌گراييِ پوست‌کنده را؛ اين خنثاگريِ رويداد را در نمادين و خيالين.

«رو‌کُنان به من، برادرانِ نژادي‌َم گفتند :

جهود نيستي تو. به کنيسه‌ آمدوشد نمي‌کني...

..........

خاخام‌هايي که تو گفتارهايِ آنان را روايت مي‌کني کلاه‌برداران اند. وجود داشته‌ اند آيا هرگز؟ و تو خود را به گفتارِ کفرآميزِ آنان تغذيه کرده اي.» ...

... «برايِ ديگران جهود اي و برايِ ما نه‌ چندان.»

«روکُنان به من، معقول‌ترينِ برادرانِ نژادي‌َم به من گفت :

هيچ تفاوت‌ نگذاشتن بين اويي که جهود است و اويي که جهود نيست، اين خود آيا درجا جهود نبودن نيست؟» و افزودند: «برادري يعني دِهِش، دِهِش، دِهِش، و تو هرگز نخواهي توانست دِهِش‌ کني مگر ‌آن‌چه را که تو اي.»/ سينه‌َ‌م را به مُشتَ‌م کوبان، انديشيدم:/ «هيچ ام./ سَربُريده‌ ام./ امّا مگر نه آن‌که هر انساني هم‌ارجِ انساني ديگر است؟/ و سَربُريده هم‌ارجِ مؤمن؟»[79]

ژابِس در اين گفتگو متّهم نيست، او گفتگو و اعتراض را در خود حمل ‌مي‌کند. در اين نا‌مصادف بودنِ خود با خود، او بيش از جهود و کم‌ از جهود جهود است. امّا اين‌هماني ‌با خودِ جهود شايد وجود ندارد. جهود آنگاه نامِ ديگري مي‌تواند باشد برايِ اين ناميسّريِ خود بودن. جهود درهم‌‌شکسته‌ است و نخست درميانِ اين دو بُعدِ حرف‌‌ْ چنين ‌است: تمثيل و سرراستيِ معنا. تاريخِ او مگر تاريخِ تجربي‌اي در ميانِ تاريخ‌هايِ ديگر نمي‌شد اگرکه او مستقر مي‌شد، اگرکه در تفاوت و سرراستيِ معنا خود را دولتي ‌مي‌کرد [s'étatiser]. اصلاً تاريخ نمي‌داشت اگر خود را در جبرِ [algèbre] يک جهان‌رواييِ انتزاعي از توان ‌مي‌انداخت.

بينِ گوشتِ زياده زنده‌يِ روي‌دادِ سرراست و پوستِ سردِ مفهوم، معنا جريان ‌دارد. اين‌چنين است که معنا به درونِ کتاب مي‌آيد. همه‌چيز از (در) کتاب مي‌گذرد [(se) passe]. همه‌چيز بايد در کتاب خانه‌ کند. کتاب‌ها نيز. ازين‌روست که کتاب هرگز پايان‌ نمي‌پذيرد. همواره به رنج و به فروزِش بر ‌جا‌ مي‌مانَد.

«ـــ چراغي بر ميزِ من است و خانه در کتاب است.

‐ـــ خانه‌ خواهم‌کرد سرانجام در خانه.»[80]

..........

«ـــ در کجا جا دارد کتاب؟

‐ـــ در کتاب.»[81]

هر بيرون‌شُدي از کتاب در کتاب انجام مي‌گيرد. پايانِ نوشتار بي‌شک در فراسويِ نوشتار واقع است: «نوشتاري که به خود منتهي‌مي‌شود، مگر تجلّي‌ِ تحقير نيست.»[82] نوشتار اگر پارگيِ از خود به سويِ ديگري در اقرار به جداييِ بي‌پايان نباشد، اگر حظِّ از خود باشد، اگر لذّتِ نوشتن برايِ نوشتن باشد، رضايتِ خاطرِ هنرمند، خود‌ْ خود را ويران ‌مي‌کند. در همان گِرديِ تخم و اشباعيّتِ يکسان [l'Identique] سَنکوپ مي‌کند. راست است که رفتن به سويِ ديگري انکارِ خود نيز هست و معنا در گذارِ از نوشتار بيگانگي‌ مي‌پذيرد. نيّت از خود فرا مي‌رود و از خود مي‌کَنَد تا خود را بگويد. «بيزار ام از آن‌چه به لفظ درمي‌آيد و من ديگر در آن نيستم.»[83] و نيز، لابد، همان‌گونه که پايانِ نوشتار گذر مي‌کند از نوشتار، خاستگاهِ آن هنوز در کتاب نيست. نويسنده، سازنده و نگهبانِ کتاب، بر وروديِ خانه جاي دارد. نويسنده يک گذردهنده‌ است و سرنوشتِ او همواره معنايي آستانه‌اي دارد.

«ــــ که اي تو؟ ــــ نگهبانِ خانه. ‐ ــــ ... در کتاب اي تو آيا؟ ‐ ــــ جايِ من در آستانه است.»[84]

امّا ـــ و اينجاست تَهِ چيزها ـــ همه‌يِ اين بيرون‌بودگي نسبت به کتاب، همه‌يِ اين منفيّتِ کتاب‌ْ در کتاب توليد مي‌شود. گفته مي‌شود خروجِ از کتاب، گفته ‌مي‌شود ديگري و آستان‌ْ در کتاب. ديگري و آستان تنها مي‌توانند خود را بنويسند، اقرار کنند، باز در کتاب. از کتاب بيرون نتوان شد مگر در کتاب چرا که برايِ ژابِس کتاب در جهان نيست بلکه جهان در کتاب است.

«جهان هست چون کتاب هست...»[85] «کتاب اثرِ کتاب است.»[86] «...کتاب چندچندان مي‌کند کتاب را. »[87] . بودن درــ‌کتاب‌ــ‌بودن است، حتّي اگر هستي‌ْ اين طبيعتِ آفريده‌‌‌شده نباشد که قرونِ وسطا آن را اغلب کتابِ خدا مي‌ناميد. خدا خود در کتاب پديدار مي‌شود و کتاب بدين‌سان انسان را به خدا، و هستي را به‌ خود پيوند مي‌زند. «اگر خدا هست، برايِ اين است که در کتاب است.»[88] ژابِس مي‌داند که کتاب در محاصره و تهديد است، که «پاسخ |َ‌ش| هم يک پرسش ا‌ست، که اين آشيان بي‌وقفه در تهديد است.»[89] امّا کتاب نمي‌تواند در تهديد باشد مگر از هيچ، از ناـ‌هستي، از نا‌ـ‌معنا. اگر هستي بگيرد، تهديد ـــ همان‌گونه که اينک اينجا ـــ به زبان آوَرده و گفته‌ و به‌ کار گرفته ‌‌مي‌شود. از خانه و از کتاب مي‌شود.

 

همه‌يِ نگرانيِ تاريخي، همه‌يِ نگرانيِ شاعرانه، همه‌يِ نگرانيِ جهودي‌ْ اين شعرِ پرسشِ پايان‌ناپذير را پس زجر مي‌دهد. اينجا همه‌يِ اثبات‌ها و همه‌يِ نفي‌ها، همه‌يِ پرسش‌هايِ متناقض، در يگانگيِ کتاب، در منطقي بي‌شباهت با هر منطقِ ديگر، در منطق [Logique] پذيرفته شده اند. اينجا بايد گفت دستور [Grammaire]. امّا اين نگراني و اين جنگ، اين فورانِ همه‌يِ آب‌ها، آيا برنياسوده است بر بسترِ آرام و خاموشِ يک ناپُرسش؟ آيا نوشتارِ پرسش، به‌تصميم، و به‌عزم، آغازِ آرامش و پاسخ نيست؟ نخستين خشونت نسبت به پرسش؟ نخستين بحران و نخستين فراموشي، آغازِ ضروريِ سرگرداني همچون تاريخ، يعني همچون خودِ پنهان‌داريِ سرگرداني؟

نا‌‌پُرسش که ما از آن حرف‌ مي‌زنيم، هنوز يک دُگم نيست؛ و ابرازِ ‌ايمان به کتاب، مي‌دانيم، مي‌تواند بر ايمانِ به کتابِ مقدّس مقدّم‌ باشد. دوام‌ بياوَرَد از پسِ آن هم. نا‌پُرسش، که ما از آن حرف ‌مي‌زنيم، اين يقينِ دست‌نخورده‌ است که هستي يک دستور [Grammaire] است؛ و جهان سراسر رمزنگاشتي ا‌ست بنيادنهادني يا بازساختني از طريقِ ثبت يا رمزگشاييِ شاعرانه؛ که کتاب‌ْ خاستگاهانه است، که همه‌چيز از آنِ کتاب است پيش از بودن و برايِ آمدن به ‌دنيا ، که نمي‌تواند زاده‌ شود مگر با پهلو گرفتن بر کتاب، که نمي‌تواند بميرد مگر با به گِل ‌نشستن به‌ منظورِ کتاب؛ و اين‌که کرانه‌يِ بي‌اعتنايِ کتاب همواره نخست‌ است.

امّا اگر کتاب، به همه‌يِ معناهايِ اين واژه، مگر دوره‌اي از هستي نباشد (دوره‌اي درحالِ سرآمدن که مي‌گذارَد هستي در بارقه‌هايِ احتضارَش يا در سستيِ آغوش‌َ‌ش ديده ‌شود، که همچون بيماري‌اي فرجامين، همچون بس‌ويريِ پُرحرف و سمجِ برخي از روبه‌مرگ‌ها، کتاب‌ها را بر کتابِ مرده تکثير مي‌کند)، آن وقت چه؟ اگر شکلِ کتاب ديگر قرار نباشد که نمونه‌يِ معنا باشد، چه؟ اگر هستي به‌بنياد‌ْ بيرون از کتاب باشد، بيرون از حرفِ خود، چه؟ به چنان برشَوَندي که ديگر نگذارد ثبت و دلالت‌ْ به آن دست يابند، که ديگر در صفحه نخوابد و به‌ويژه پيش از آن پا بشود؟ اگر هستي گُم ‌بشود در کتاب‌ها؟ اگر کتاب‌ها زُدايشِ هستي باشند؟ اگر هستي‌‌ـ‌جهان[l'être-monde] ، حضورَش، معنايِ هستن‌َش، تنها در ناخوانايي آشکار شود، در يک ناخوانايي‌ِ ريشه‌اي که هم‌دستِ يک ناخوانايي‌ِ گم‌شده يا جستجوشده هم نباشد، از صفحه‌اي که هنوز از نمي‌دانم کدام دانش‌نامه‌يِ الهي‌اي بريده‌ نشده ‌باشد، آن‌وقت چه؟ اگر جهان حتّي، بنا به اصطلاحِ ياسپرس، «کتابِ دست‌نويسِ ديگري» نباشد بلکه نخست ديگريِ هرگونه کتابِ دست‌نويسِ ممکني باشد، چه؟ و اگر همواره زيادي زود باشد که گفته ‌شود «شورِش‌ْ صفحه‌اي مچاله‌ شده در سبدِ کاغذ‌هايِ باطله است...»[90] چه؟ همواره زيادي زود که گفته ‌شود بدي [le mal] فقط رمزناگشودني‌ست، بر اثرِ يک اشتباهِ قلمي يا غلط‌نويسيِ خدا و اين‌که «زندگيِ ما، در بدي، شکلِ حرفي واژگون را دارد، حرفي رانده، ازآن‌که ناخوانا از کتابِ کتاب‌ها»[91]؟ و اگر مرگ خودش نگذارَد که ثبت شود در کتابي که در آن، همانگونه که مي‌دانيم، خدايِ جهودها هر سال تنها نامِ همه‌يِ آنهايي را ثبت مي‌کند که مي‌توانند زنده ‌بمانند، چه؟ و اگر روحِ مرده بيش‌ از يا کم‌ از يک حرفِ مرده، يا در هر حال چيزي ديگر باشد که ‌بايد همواره بتواند بيدار شود، چه؟ اگر کتاب مگر مطمئن‌ترين فراموشيِ مرگ نباشد، چه؟ پنهان‌داريِ نوشتاري کهن‌تر يا نو‌تر، از دوره‌يِ ديگري که کتاب، که دستور، که همه‌يِ آن چيزي که در آن زيرِ نامِ معنايِ هستي رخ ‌مي‌نمايد؟ از نوشتاري هنوز ناخوانا، آن‌وقت چه؟

ناخواناييِ بنياديني که از آن حرف‌ مي‌زنيم غيرِ عقلانيّت نيست، يا نا‌‌معنايِ نااميدکننده و همه‌يِ آن‌چه مي‌تواند در برابرِ درک‌نا‌شدني و بي‌منطقي اضطراب برانگيزد. چنين تفسيري[interprétation]  ـــ يا تعيينگري‌اي [détermination] ـــ از ناخوانا خود‌ْ درجا از آنِ کتاب است، درجا در امکانِ جلد‌ْ پيچيده ‌شده‌ است. ناخواناييِ آغازين يک لحظه‌يِ به‌سادگي درونيِ کتاب نيست، درونيِ خِرَد يا درونيِ لوگوس؛ برعکسِ آنها هم حتّي نيست، با توجّه به اين که هيچ رابطه‌يِ موازي‌اي با آنها ندارد، که با آنها سنجش‌ناپذير است. ناخواناييِ آغازين، پيشين بر کتاب (به معنايِ نه ترتيبِ زماني)، پس خودِ امکانِ کتاب است و در خودِ آن، امکانِ تقابلِ آتي و احتماليِ «عقل‌باوري» و «عقل‌ناباوري» است. هستي‌اي‌ که خود را در ناخوانا اعلام ‌مي‌کند، در فراسويِ اين مقولات است، در فراسويِ، خود را نويسان، نامِ خود.

اين‌که اين پرسش‌ها در کتابِ پرسش‌ها بيان نشده ‌باشند، اتّهام‌َش را به ژابِس وارد آوردن لابد مضحک است. اين پرسش‌ها مگر خسبيدن نتوانند در کُنِشِ ادبي که هم‌زمان نيازمندِ زندگيِ آنها و رخوتِ آنهاست. نوشتار چه‌بسا از هُشياريِ ناب مي‌ميرد همان‌گونه که از ستردگيِ ساده‌يِ پرسش. نوشتن‌ْ مگر نه‌آن‌که هنوز يکي گرفتنِ هستي‌شناسي [ontologie] وَ دستور [grammaire] است؟ اين دستوري که همه‌يِ از هم‌ پاشيدگيِ نحوِ [syntaxe] مرده، همه‌يِ تعدّي‌هايِ گفتار عليهِ زبان [langue]، همه‌يِ به‌ پرسش‌‌ کشيدن‌هايِ خودِ حرف هنوز در آن ثبت ‌مي‌شوند؟ پرسش‌هايِ نوشتاريِ خطاب به ادبيّات، همه‌يِ شکنجه‌هايِ تحميل‌کرده به آن، همواره از سويِ آن و در آن دِگرچهره [transfiguré] مي‌شوند و عصب‌ْ‌سوخته [énervé][92] و فراموش؛ اين‌چنين، همه بدل‌‌گشته به دگرگشتي‌هايِ خود، از سويِ خود، در خود، بدل ‌مي‌شوند همه به خواري‌ها، يعني همچو هميشه به نيرنگ‌هايِ زندگي. زندگي خود را در ادبيّات انکار نمي‌کند مگر برايِ بقايِ بهتر. برايِ هستنِ بهتر. خود را بيش از آن‌چه تأييد کند، انکار نمي‌کند: به‌‌تعويق‌‌مي‌‌افتد‌‌و‌‌تفاوت‌‌‌‌مي‌کند [se diffère] وَ همچون تأويق‌و‌تفاوط[93] [différance] نوشته ‌مي‌شود. کتاب‌ها هميشه کتاب‌هايِ زندگي ‌اند (سرنِمونِ [archétype] آن مي‌تواند کتابِ زندگي‌ محفوظ در نزدِ خدايِ جهودان باشد) يا هميشه کتاب‌هايِ بقا (سرنِمون‌هايِ آن مي‌توانند کتاب‌هايِ مردگان‌ محفوظ در نزدِ مصريان باشد). موريس بلانشو وقتي‌که مي‌نويسد: «آيا انسان قادر است به طرحِ پرسشِ اساسي، يعني خلاصه قادر است به ادبيّات؟»، مي‌توان، بر اساسِ نوعي از انديشه‌يِ زندگي، «ناقادر» هم گفت، يک‌بار درباره‌يِ هر دو. مگر آن‌که پذيرفته ‌شود که ادبيّاتِ ناب نا‌‌‌اَدبيّات است، يا خودِ مرگ. پرسش درباره‌يِ خاستگاهِ کتاب، پرسشِ مطلق، پرسش بر همه‌يِ پرسش‌هايِ ممکن، «پرسشِ خدا»، هرگز به هيچ کتابي تعلّق نخواهد داشت. مگر اين‌که پرسش‌ْ خود را از ياد ببرد در چفت‌وبَستِ [articulation] حافظه‌‌‌يِ خود، در زمانِ پرسش، در زمان و سنّتِ جمله‌يِ خود، و اين‌که خوديادآوري [mémoire de soi]، نحوي که آن را به خودش مي‌پيوندد، از آن اثباتي به لباسِ مبدّل بسازد. درجا کتابِ پرسشي‌ که از خاستگاهِ خود دور مي‌شود.

ازين‌رو، برايِ اين‌که خدا به‌راستي، آن‌گونه که ژابِس مي‌گويد، يک پرسشِ خدا [94] بوده ‌باشد، نبايد آيا اثباتي فرجامين را به پرسش تبديل ‌کرد؟ ادبيّات آنگاه شايد مگر جابه‌جاييِ خوابگردانه‌يِ اين پرسش نباشد:

ʺ«کتابِ خدا هست که خدا به آن از خود پرسش‌ مي‌کند و کتابِ انسان هست که به قامتِ کتابِ خداست.»

رِب ريدا. ʺ[95]



 

 

 

 

زدودگي‌[96]

 

 

به گابريل بونور

 

اينجا يا آنجا، نوشتار را تميز‌ داده ايم: تقسيمي بدونِ تقارن که از سويي بَستارِ [clôture] کتاب را طرح‌ مي‌زد و از سويِ ديگر گشايشِ[ouverture]  متن را. از سويي دانش‌نامه‌يِ يزدان‌شناسيک و بر همان نمونه، کتابِ انسان؛ از سويِ ديگر، بافتي از ردّ‌هايِ نشانگرِ ناپديديِ خدايي فرارفته[excédé]  يا انساني زدوده [effacé]. پرسشِ نوشتار نمي‌توانست مگر به کتابِ بسته گشوده ‌شود. آوارگيِ شادناکِ نگاره [graphein] آنگاه بي‌بازگشت بود. گشايشِ بر متن‌ْ ماجراجويي بود، مصرفِ بدونِ ‌‌اندوخته.

و با اين‌همه مگر نمي‌دانستيم که بَستارِ کتاب حَدّي در ميانِ حدهايِ ديگر نيست؟ که تنها در کتاب است، با بازگشتِ بي‌وقفه به آن، با برکشيدنِ همه‌يِ بن‌مايه‌هايِ ما از آن، که بايد پايان‌ناپذيرانه نوشتارِ فراسويِ کتاب را نشان‌ کنيم؟

اينک بازگشت به کتاب[97] است که خود را به انديشه ‌وا مي‌گذارد. زيرِ اين عنوان، اِدمُن ژابِس نخست به ما مي‌گويد که «ترک‌ کردنِ کتاب»[98] چي‌ست. اگر بستار پايان نيست، بيهوده است اعتراض بکنيم يا ساختار بگشاييم [déconstruire]،

«خدا در پِيِ خدا ‌مي‌آيد و کتاب در پِيِ کتاب.»[99]

 

امّا نوشتار در حرکتِ اين پِي‌آيندي، ميانِ خدا و خدا، ميانِ کتاب و کتاب، بيدار مي‌مانَد. و بازگشت به کتاب گرچه از اين بيداري و از فرا‌ـ‌بَستار فراهم ‌مي‌آيد، ما را در کتاب حبس ‌نمي‌کند. بازگشت لحظه‌اي از آوارگي است، دورانِ [époque] کتاب را تکرار مي‌کند، تماميِ تعليقِ [suspension] ميانِ دو نوشتارَش را، بازپس ‌نشستنِ آن را و آن‌چه را که در آن به‌ ذخيره‌ مي‌مانَد. بازمي‌آيد به سويِ

«کتابي که ميان‌تورِ [entretoile][100] خطر ا‌‌ست»[101] ...

«... زندگيِ من، از زمانِ کتاب، پس بيداريِ نوشتار بوده ‌است در فاصله‌يِ حدها...»[102]

تکرارْ کتاب را بازچاپ ‌نمي‌کند، خاستگاهِ آن را وصف مي‌کند بر مبنايِ نوشتاري که هنوز به کتاب تعلّق‌ ندارد يا ديگر به آن تعلّق‌ ندارد، که تظاهر مي‌کند، با تکرارَش، که در برگرفته‌يِ آن است. اين تکرار، بي‌آن‌که بگذارد سرکوب ‌شود يا در مجلّدي پوشيده‌ بمانَد، نخستين نوشتار است. نوشتارِ اصلي، نوشتارِ ترسيمگرِ خاستگاه، به‌ تنگناکِشِ نشانه‌هايِ گم‌شدگيِ خود، نوشتارِ پريشيده‌يِ اصلي:

«شورِ خاستگاه داشتن است، نوشتن».[103]

 

امّا آن‌چه چنين مبتلاش ‌مي‌کند، حالا ديگر مي‌دانيم، خاستگاه نيست، بلکه آن چيزي است که جايِ آن را گرفته است؛ برعکسِ خاستگاه هم نيست البتّه. غياب نيست به‌جاي حضور، بلکه ردّي که جانشينِ حضوري مي‌شود که هرگز حاضر نبوده ‌است، خاستگاهي که هيچ چيزي از آن نياغازيده ‌است. حالآنکه کتاب از اين فريب زيسته ‌است؛ از باوراندنِ اين که شور، که به‌‌بنياد‌ْ شوريده‌ از چيزي‌ست، مي‌توانسته است سرانجام از بازگشتِ آن چيز آرام ‌بگيرد. فريبِ خاستگاه، پايان، خط، حلقه، مجلّد، و کانون.

همانندِ نخستين کتابِ پرسش‌ها، خاخام‌هايِ تخيّلي به يکديگر پاسخ‌ مي‌دهند، در سرود بر حلقه

«خط فريب است»

رِب سِعَب[104]

............                     

«يکي از بزرگ‌ترين نگراني‌هايِ من اين بود که ـــ رِب اَغيم مي‌گفت ـــ زندگي‌َم را ببينم گِردي ‌مي‌پذيرد تا حلقه‌ بسازد و من نتوانم بازَش ‌بدارم.»[105]

از زماني‌که دايره مي‌چرخد، که مجلّد بر خود مي‌پيچد، که کتاب خود را تکرار مي‌کند، اين‌هماني ‌با خودِ آن تفاوتِ نامحسوسي مي‌پذيرد که به ما اجازه ‌مي‌دهد مؤثّرانه و قاطعانه، يعني دزدکي، از بستاره [clôture] بيرون ‌بزنيم. با دوچندان ‌کردنِ [redoubler] بستاره‌يِ کتاب، آن را دوگان مي‌کنيم [dédoubler][106]. آنگاه دزدانه از آن در مي‌رويم، بينِ دو گذار از همان کتاب، از همان خط، بر اساسِ همان حلقه، «بيداريِ نوشتار در فاصله‌يِ حدها »[107] . اين خروج به بيرون از يکسان‌ْ [l'identique] در همانْ [le même] خيلي سبُک باقي ‌مي‌مانَد، خود وزني ندارد، کتاب را هميگون[108] [comme tel] مي‌انديشد و مي‌سنجد. بازگشت به کتاب آنگاه ترکِ کتاب است، سُريده است ميانِ خدا و خدا، ميانِ کتاب و کتاب، در فضايِ خنثايِ پِي‌آيندگي، در حالتِ تعليقِ فاصله [suspens de l’intervalle]. بازگشت آنگاه به ‌تملّک در نمي‌آوَرَد. خاستگاه را از آنِ خود نمي‌کند. خاستگاه ديگر در خودش نيست. نوشتار، شورِ خاستگاه، بايد از مَجرايِ حالتِ اضافيِ فاعلي [génitif subjectif] نيز دريافته ‌شود. خودِ خاستگاه است که شورزده است، کنش‌پذير است و از نوشته‌ شدن گذر کرده است. که يعني ثبت ‌شده است. ثبت‌ِ خاستگاه بي‌شک نوشته‌‌بودگيِ  [être-écrit]آن است امّا ثبت‌بودگيِ [être-inscrit] آن هم هست در دستگاهي که خاستگاه فقط جايگاه و کارکردِ آن است.

به چنين دريافتي، بازگشت به کتاب از جوهرِ زدوده‌ـ‌دوکانونه [elliptique] است. چيزي نامرئي در دستورِ [grammaire] اين تکرار کم است. از آنجا که اين کم‌بود [manque] ناديدني و نمايان‌‌ناکردني‌ست، از آنجا که کتاب را دوچندان [redoubler] و کاملاً ديرنده مي‌کند [consacrer]، از همه‌يِ نقطه‌هايِ مدارِ آن باز مي‌گذرد: چيزي نجنبيده ‌است. امّا با اين‌همه همه‌يِ معنا دگرِش ‌پذيرفته ‌است از اين کم‌بود. خطِّ تکرارشده ديگر دقيقاً همان نيست، حلقه‌ ديگر دقيقاً همان کانون را ندارد، خاستگاه بازيِ خود کرده‌ است. چيزي کم است تا دايره کامل باشد. امّا در [109]Ελλειφις، تنها از طريقِ دوچندان‌کُنيِ [redoublement] راه، درخواستِ بَستار [clôture]، شکستگيِ خط، کتاب‌ْ خود را هميگون [comme tel] به انديشه واگذاشته ‌است.

«و يوکِل مي‌گويد :

دايره بازشناخته‌ شد. بشکنيد منحني را. راه‌ْ دوچندان‌ مي‌کند راه را.

کتاب‌ْ ديرنده مي‌کند [consacrer] کتاب را.»[110]

 

بازگشت به کتاب اينجا شکلِ بازگشتِ جاودانه را پس اعلام‌ مي‌کند. بازگشتِ همٰانْ دگرِش ‌نمي‌پذيرد _ البتّه مطلقاً چنين مي‌کند _ مگر به بازآمدن به همٰان. تکرارِ محض، که نه چيزي عوض‌ کرد نه نشانه‌اي، توانِ بي‌حدِّ تباهي و براندازي را در خود حمل مي‌کند.

اين تکرار‌ْ نوشتار است چون آن‌چه در آن ناپديد ‌مي‌شود، اين‌هماني‌ با خودِ خاستگاه است، خود‌ـ‌حضوريِ [présence à soi] گفتارِ به‌اصطلاح زنده. کانون است. فريبي که کتابِ نخستين بدان زيسته‌ است، کتابِ اسطوره‌اي، بيداريِ هرگونه تکرار، چراکه کانون در امان بود از بازي: جانشين‌ناپذير، کاسته از استعاره و کنايه، نوعي اسمِ کوچکِ تغييرناپذير که مي‌شد يادَش‌ کرد امّا نه تکرار. کانونِ کتابِ نخستين نمي‌بايست بتواند در بازنماييِ خودش تکرار شود. از زماني‌که يک بار خود را به چنين بازنمايي‌اي وا مي‌گذارد ـــ يعني همين‌که نوشته ‌شده‌ است ـــ، زماني‌که مي‌توان کتابي را در کتاب خواند، خاستگاهي را در خاستگاه، کانوني را در کانون، ژرفنا[abîme]   است، بي‌تَهيِ دوچندان‌کُنيِ [redoublement] بي‌پايان. ديگري در همٰان است،

«ديگرجاي‌ْ به اندرون...

....

کانون‌ْ چاه است...

....

«کجاست کانون؟»  فرياد برمي‌کشيد رِب مادييِس. «آبِ پس‌رفته رخصت دهد به شاهين که طعمه‌ي‌ِ خويش پِي‌گيرد

کانون، شايد، جابه‌جاييِ پرسش است.

نه‌هيچ کانوني آن‌کجا دايره ناشدني‌ست.

بُوَد که مرگِ من از من ‌آيد. مي‌گفت رِب بِکري.

هم‌زمان، ناگزيريِ حلقه باشم و جدايي.»[111]

 

همينکه نشانه‌اي پديدار مي‌شود، با تکرارِ خود مي‌آغازد. بي اين، نشانه نخواهد بود، آن نخواهد بود که هست، يعني اين نااين‌هماني با خود که منظماً به هَمٰان بازگشت ‌مي‌دهد. يعني به نشانه‌اي ديگر که خود‌ْ از تقسيم‌ شدن زاده‌ خواهد شد. نگاره [graphème]، اين‌چنين با تکرارِ خود، نه جايگاهي طبيعي نه کانوني طبيعي دارد. امّا آيا هرگز آنها را گم‌ کرده بوده ‌است؟ خودِ جُداکانونيِ [excentricité] آن آيا جابه‌جاييِ‌کانون[décentrement]  است؟ نمي‌توان آيا بي‌ارجاعيِ‌ [irréférence] به کانون را اعلام‌ کرد به‌جايِ گريستن بر غيبتِ کانون؟ چرا چشم بپوشيم از کانون؟ کانون، غيبتِ بازي و تفاوت، مگر يک نامِ ديگرِ مرگ نيست؟ همان مرگي که اطمينان‌ مي‌بخشد، آرام‌ مي‌کند امّا به سوراخِ خود مضطرب هم ‌مي‌کند و به بازي مي‌گيرد؟

گذار از جُداکانونيِ منفي لابد ضروري‌ست؛ امّا فقط آستاني.

«کانون آستانه است.

رِب نَمَن مي‌گفت: «خدا کانون‌ است؛ از اين است که ذهن‌هايِ قوي اعلام‌ کرده‌ اند که او وجود ندارد، چون اگر کانون‌ِ سيبي يا ستاره‌اي قلبِ آن اختر يا ميوه است، پس کدام است ميانِ حقيقيِ باغِ ميوه و شب؟ »

...

و يوکِل گفت:

کانون‌ ناکامي‌ست...

«کجاست کانون‌ [centre]؟»

_ زيرِ خاکستر [cendre]

رِب سِلاب

......

«کانون‌ سوگ است.»[112]

 

همان‌گونه که يزدان‌شناسيِ منفي [théologie négative] هست، اَيَزداني‌شناسيِ منفي[athéologie négative]  هم هست. آن نيز، به هم‌دستي، از غيبتِ کانون‌ مي‌گويد آنگاه‌که بايد بازي را درجا اعلام کرد. امّا خواستِ کانون‌ آيا، همچون کارکردِ خودِ بازي، ويراني‌ناپذيري [l'indestructible] نيست؟ و در تکرار يا بازگشتِ بازي، چه‌گونه شبحِ کانون‌ ما را فرا نخوانَد؟ اينجاست که ميانِ نوشتار همچون جابه‌جاييِ‌کانون [décentrement] وَ نوشتار همچون اعلامِ بازي ترديد بي‌پايان است. اين ترديد از آنِ بازي است و آن را به مرگ پيوند مي‌دهد، و در «که مي‌داند؟»ي بي شناسا و بي شناخت توليد مي‌شود.

«آخرين مانع، مرزنمايِ نهايي، که مي‌داند؟ کانون‌ است.

آنگاه، همه‌چيز از انتهايِ شب به سوي ما مي‌آيد، از کودکي.»[113]

 

اگر کانون‌ به‌واقع «جابه‌جاييِ پرسش»[114] است، برايِ اين است که هميشه چاهِ نام‌ناپذيرِ بي تَه را به لقبي ‌ناميده ايم که کانون‌ خود‌ْ نشانه‌يِ آن بود؛ نشانه‌يِ سوراخي که کتاب خواسته ‌است پُر کند. کانون‌ نامِ يک سوراخ بود؛ و نامِ انسان، همان‌گونه که نامِ خدا، بيانگرِ نيرويِ آن چيزي‌ست که قد راست ‌کرد تا در آن سوراخ‌ْ اثر به شکلِ کتاب بيافريند. مجلّد، لوله‌يِ پوست‌نبشته،‌ مي‌بايست در سوراخِ خطرناک ‌وارد مي‌شدند، دخول ‌مي‌کردند دزدانه در منزلِ نگران‌کننده، به حرکتي حيواني، چالاک، خاموش، صاف، درخشان، لغزنده، به ‌شيوه‌يِ مار يا به‌ شيوه‌يِ ماهي. چنين است خواسته‌يِ جُنبانِ [inquiet] کتاب. سمج و انگلي هم، رُباينده و مکنده به هزار دهن که هزار نقش مي‌نشانَد بر پوستِ‌مان، هيولايِ دريايي، هشت‌پا [polype].

«مضحک است به اين وضع ماندن‌َت بر شکم. مي‌خزي. سوراخ‌مي‌کُني ديوار را در پاي‌‌ْبستِ آن. ‌اميد داري که بِگُريزي، همچون موش. به‌ سانِ سايه، به صبح، بر رويِ راه.

و اين خواستِ ايستادن بر سرِ پا، با وجودِ خستگي و گرسنگي؟

سوراخ، سوراخي بيش نبود،

بختِ کتاب.

(يک رخنه‌‌ـ‌‌هشت‌پا، اثرِ تو؟ [Un trou-pieuvre, ton œuvre ?]

هشت‌پا حلق‌آويز‌ شد بر سقف و بازوان‌َش شراره ‌زدن آغازيدند.)

سوراخي بيش نبود

در ديوار،

تنگ‌ْ آن‌چنان که هرگز

نتوانستي از آن درون‌ شَوي

تا بِگُريزي.

بدگمان باشيد به آشيان‌ها. هميشه هم مهمان‌نواز نيستتد، آشيان‌ها.»[115]

 

آرامشِ شگفتِ بازگشتي چنين. آرامشِ نااميد از تکرار و شادمان، با اين‌همه، از اعلامِ مَغاک، از خانه کردن در هزاردالان همچون يک شاعر، از نوشتنِ سوراخ، «بختِ کتاب»[116] که مگر فرو رفتن در آن نتوان، که بايد نگهَ‌ش داشت با نابود کردن‌َش. تأييدِ رقصان و نابه‌کارانه‌يِ ساختاري بي‌اميد. آشيان‌ْ نامهمان‌نواز است با اغواگري‌، همچون کتاب، در هزاردالان. هزاردالان يک مَغاک است اينجا: فرو مي‌رويم در افقيّتِ سطحي‌ْ محض که خود‌ْ از پيچ تا پيچ‌ْ خود را بازمي‌نمايد.

«هزاردالان است کتاب. به‌گمان‌َت بيرون‌ مي‌روي از آن، فرو مي‌روي در آن. هيچ اميدي به رهاييِ خود نداري. همين براي‌َت مي‌مانَد که اثر را نابود کني. ناتوان اي از گرفتنِ تصميم. آگاه ام به تشديدِ آرام امّا قطعيِ اضطرابِ تو. ديوار از پسِ ديوار. در انتها، چه‌کسي به انتظارِ تو است؟ _ هيچ‌کَس... نامِ تو بر خود پيچيده است، مثلِ دست بر سلاحِ سرد.»[117]

 

در آرامشِ اين سوّمين جلد، کتابِ پرسش‌ها ديگر به انجام ‌رسيده ‌است، همان‌گونه که بايد به انجام ‌مي‌رسيد، با گشوده ماندن، با ‏بيانِ نا‌ـ‌بَستار، هم‌زمان بي‌نهايت گشوده و به‌بي‌نهايت بازتابنده‌يِ خود بر خود، «چشمي در چشم»[118]، تفسيري به‌بي‌نهايت ‏هم‌راهي‌کننده‌يِ «کتابِ کتابِ مطرود و مطلوب»[119]، کتابي بي‌وقفه آغازيده‌ و ازسرگرفته‌ از جايگاهي که نه در کتاب است نه از کتاب ‏بيرون، مبيّنِ خود همچون خودِ گشايش که بازتابِ بي برون‌گشت و ‌بازگشت و ‌واگشت و ‌دگرگشتِ هزاردالان است. هزاردالان راهي‌ست ‏که برون‌شوهايِ به بيرون از خود را در خود بسته ‌دارد، که در بر گيرنده‌يِ برون‌شو‌هايِ ويژه‌يِ خويش است، که خود‌ْ درهايِ خود را ‏مي‌گشايد، يعني، با گشودنِ آنها به روي خود، مي‌بندد خود را انديشه‌‌کنان به گشايشِ خويش.

‏اين تناقض‌ْ هميگون [comme tel] در سومّين کتابِ پرسش‌ها ‌انديشيده ‌شده‌ است. ازين‌روست که سه‌گانگي عددِ ويژه و کليدِ آرامشِ آن است. عددِ تأليفِ آن نيز: کتابِ سوّم مي‌گويد،

«من کتابِ نخستين ام در دوّمين»[120]

........

«و يوکِل مي‌گويد :

سه پرسش اغوا کرده ‌اند

کتاب را

و سه پرسش

پايانَ‌ش خواهند داد.

آن‌چه پايان مي‌گيرد،

سه بار مي‌آغازد.

کتاب سه‌ است.

جهان سه‌ است.

و خدا، برايِ انسان،

هر سه پاسخ. »[121]

 

سه : نه برايِ اين‌که دوپهلويي، دوروييِ همه و هيچ، حضورِ غايب، خورشيدِ سياه، حلقه‌يِ باز، کانون‌ِ نهان، بازگشتِ زدوده‌ـ‌دوکانونه [retour elliptique]، سرانجام خلاصه‌ شود در نوعي ديالکتيک، آرام‌‌گرفته در حرفِ فرجاميني آشتي‌جويانه. «گام» و «پيمان»‌‌ـي که يوکِل در نيمه‌شب يا پرسشِ سوّم[122] از آن حرف ‌مي‌زند، نامِ ديگرِ مرگِ تأييد شده ‌اند از پگاه يا پرسشِ نخست[123] وَ نيمروز يا پرسشِ دوّم[124].

و يوکِل گفت :

کتاب ره‌نمونيَ‌م کرد،

از پگاه به شامگاه،

از مرگ به مرگ،

با سايه‌يِ [ombre] تو سارا،

در عدد [nombre]، يوکِل،

تا به پايانِ پرسش‌هايَم،

تا پايِ هر سه پرسش‌...»[125]

 

مرگ در پگاه است چرا که همه‌‌چيز با تکرار آغازيده ‌است. از زماني‌که کانون‌ يا خاستگاه به تکرارِ خود آغازيدند، به دوچندان کردنِ خود [se redoubler]، آن دوچندان [double] خود را به‌سادگي نيفزود بر ساده، تقسيم‌َش‌ کرد [diviser] و جايِ آن را گرفت. همان دَم خاستگاهِ دوگانه‌اي بود و افزون بر آن تکرارَش. سه نخستين عددِ تکرار است. واپسين هم، چراکه مَغاکِ بازنمايي همواره زيرِ چيرگيِ ضرب‌آهنگِ آن بازمي‌مانَد، به‌بي‌نهايت. بي‌نهايت بي‌شک نه يک است، نه هيچ، نه بي‌شمار. از جوهرِ سه‌گانه ا‌ست. دو، همچو دوّمين کتابِ پرسش‌ها (کتابِ يوکِل)، همچو يوکِل، پيوندگاهِ بايسته و بيهوده‌يِ کتاب بازمي‌مانَد، ميانجيِ قرباني‌شده که سه‌گانگي بي آن نمي‌تواند ‌باشد، که بي ‌آن معنا آن نمي‌تواند باشد که هست، يعني متفاوت با خود: به بازي. شکستگي‌‌ست پيوندگاه. مي‌توان درباره‌يِ کتابِ دوّم همان را گفت که در بخشِ دوم از بازگشت به کتاب درباره‌يِ يوکِل گفته‌ شده است:

«او پيچک [liane] و تويـْزه[126] [lierne] بود در کتاب، پيش‌ازآن‌که از آن رانده‌ شود.»[127]

اگر هيچ‌چيز بر تکرار مقدّم نبوده ‌است، اگر هيچ حاضري مراقبِ رد‌ّ نبوده است، اگر، به‌نوعي، «تُهي ا‌ست که خود را باز مي‌کاوَد و خود را به نشان‌ها نشان‌دار مي‌کند[128]»، پس زمانِ نوشتار ديگر خطِّ زمان‌هايِ حاضرِ تغيير‌يافته را پِي نمي‌گيرد. آينده حاضرِ آتي نيست، ديروز حاضرِ گذشته نيست. فراسويِ بَستارِ کتاب نه انتظارکشيدني‌ است نه بازيافتني. اينجا است، امّا در فراسو، در تکرار امّا خود را نهان‌کُنان به آنجا. اينجاست همچو سايه‌يِ کتاب، سوّمي‌ِ ميانِ دو دستِ نگه‌دارنده‌يِ کتاب، تأويق‌و‌تفاوطِ [différance] در اينکِ نوشتار، فاصله‌يِ [écart] ميانِ کتاب و کتاب، اين دستِ ديگر...

به گشودنِ سوّمين بخش از سوّمين کتابِ پرسش‌ها، چنين مي‌آغازد سرودِ بر فاصله و تأکيد :

«ʺفردا سايه و بازتافت‌‌پذيريِ دستانِ ما است. ʺ

                                  رِب دِريسا »[129]

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Éditions Siodo harf

(trente-deux lettres)

En trente-deux exemplaires

 

 

Edmond Jabès, Le Seuil Le Sable, Gallimard, 1990

Edmond Jabès, Le Livre Des Questions, Gallimard, 2002

Jacques Derrida, L’écriture et la différence, Seuil, 1967

 

Textes choisis et traduits en persan par

Mahmood Massoodi

2005-2020

 

Tous droits réservés pour le traducteur.

 

https://mahmoodmassoodi.wordpress.com


 

EDMOND JABÈS

 

 

Au seuil du livre

 

poèmes

 

 

suivi de deux essais de

JACQUES DERRIDA

 

Traduit en persan par

Mahmood Massoodi

 

Éditions siodo harf



[1]  ـ ک. پ.در آستانه‌يِ کتاب، ص. 22ـ13.

[2] ـ کِ. پ.‏و تو در کتاب خواهي بود 1، ص. 29.

[3] ـ کِ. پ.‏ و تو در کتاب خواهي بود 2، ص. 32ـ31.

[4]  ـ ک. پ.و تو در کتاب خواهي بود 5، ص. 39ـ38.

[5] ـ کِ. پ.‏ و تو در کتاب خواهي بود 7، ص. 46ـ45.

[6] ـ کِ. پ.‏ 1، ص. 30.

[7] ـ کِ. پ.‏ 1، ص. 36.

[8] ـ کِ. پ.‏ 1، ص 48.

[9]  ـ کِ. پ.‏ 1، ص. 53.

[10] ـ کِ. پ.‏  ص. 56 و 57.

[11] ـ {در اصل «از چپ به راست» برايِ خطِ لاتين.}

[12] ـ کِ. پ.‏  ص. 59.

[13]  ـ کِ. پ.‏  ص. 74.

[14]  ـ کِ. پ.‏  ص. 83.

[15]  ـ کِ. پ.‏  ص. 125ـ124.

[16]  ـ ک. پ.  ص. 142.

[17]  ـ ک. پ. 1،  ص. 155ـ152.

[18]  ـ ک. پ.  ص. 164ـ163.

[19]  ـ ک. پ.  ص. 179ـ178.

[20]  ـ ک. پ.  ص. 188ـ187.

[21]  ـ ک. پ.  ص. 194ـ193.

[22] ـ ک. پ. 1، ص. 438.

[23] ـ کِ. پ.‏ 1، ص. 323.

[24] ـ کتابِ مهمان‌نوازي. ص. 100



[1] ـ اِدمُن ژابِس، آشيان‌َم را مي‌سازم (شعرها، 1957 ــ 1943 گاليمار، 1959. اين مجموعه با پيش‌گفتارِ تحسين ‌برانگيزي از گابريل بونور معرّفي ‌شده ‌بود. بررسي‌‌هايِ مهمّي اينک به ژابِس اختصاص ‌يافته ‌است. موريس بلانشو، «وقفه»، اِن. اِر. اِف.، مِيِ 1964؛ گابريل بونور، «اِدمُن ژابِس، آشيان وَ کتاب»، مرکور دو فرانس، ژانويه‌يِ 1965؛ «اِدمُن ژابِس، يا شفايِ با کتاب»، لَ لِتر نووِل ، ژوئيّه ـ سپتامبرِ 1966.

[2] ـ گاليمار، 1963.

[3] ـ {«جهود» [juif] را برگزيده ام، و نه «يهودي» را، به خاطرِ شمارِ حرف‌هايِ آن (چهار)، و اين جمله‌هايِ ادمُن ژابِس درکتابِ پرسش‌ها (1، صص. 22 ـ 21) که در فارسي تنها با «جهود» شدني‌ست، نه با «يهودي»: « _ تو جهود اي و به اين عنوان سخن‌ مي‌گويي./ _ چهار حرفي که خاستگاه‌هايِ من را نشان‌ مي‌دهند، چهار انگشتانِ تو اند. مي‌مانَد شَستِ تو برايِ لهيدنِ من.»}

[4] ـ {کتابِ پرسش‌ها، جلدِ 1، گاليمار، ص. 30. ازين پس: ک. پ.،1،. [دريدا منبعِ دقيقِ عبارت‌هايِ ژابِس را در نوشته‌هايِ خود نياوَرده است. من برايِ خواننده‌يِ کنجکاو پِيِ آنها گشته ام و آنها را با شماره‌يِ صفحه آوَرده ام.]}

[5] ـ {ک. پ.، 1، ص. 136.}

[6] ـ {ک. پ.، 1، ص. 13.}

[7] ـ {ک. پ.، 1، ص. 34.}

[8] ـ {آستانه شن، گاليمار، ص. 174. ازين پس: آ. ش.،}

[9] ـ {آ. ش.، ص. 174.}

[10] ـ {ک. پ.، 1، ص. 226.}

[11] ـ {ک. پ.، 1، ص. 30.}

[12] ـ {آ. ش.، ص. 175.}

[13] ـ {ک. پ.، 1، ص. 128.}

[14] ـ {ک. پ.، 1، ص. 128.}

[15] ـ {ک. پ.، 1، ص. 37.}

[16] ـ {ک. پ.، 1، ص. 221.}

[17] ـ {ک. پ.، 1، ص. 128.}

[18] ـ {ک. پ.، 1، ص. 129.}

[19] ـ {ک. پ.، 1، ص. 141.}

[20] ـ {تورات، «سِفرِ خروج» بابِ 32، آيه‌يِ 14: «پس خداوند از آن بدي که گفته بود که به قومِ خود برسانَد، رجوع فرمود [= توبه کرد]»؛ امّا دومين ارجاعِ دريدا، 17ـ33، در «سفرِ خروج»، صريحاً در باره‌يِ «توبه» نيست بلکه درباره‌يِ تغييرِ تصميمِ خدا در باره‌يِ «تجلّيِ رويِ خدا» بر موسي است: «خداوند به موسي گفت اين کار را نيز که گفته اي (يعني تجلّيِ «رو»يِ من به تو)، خواهم کرد...» در هر حال «توبه‌يِ خدا» در چندين جايِ ديگرِ تورات نيز آمده است، از جمله در «سفرِ پيدايش»، بابِ 6، آيه‌يِ 6: «و خداوند پشيمان شد [= توبه کرد] که انسان را بر زمين ساخته بود...»، وَ نيز در «سِفرِ داوران»، بابِ 2، آيه‌يِ 18: «...خداوند به خاطرِ ناله‌‌اي که ايشان از دستِ ظالمان و ستم‌کنندگانِ خود برمي‌آوَردند، پشيمان شد [= توبه کرد].}

[21] ـ {ک. پ.، 1، ص. 181.}

[22] ـ {ک. پ.، 1، ص. 156.}

[23] ـ {به گمانِ من، اگر اشتباه نکنم، اين جمله نمونه‌اي مي‌تواند باشد از چيره‌دستيِ دريدا در نثرنويسي که درست همان‌جايي که از «دورويي» مي‌گويد و خدا را «راست‌زبان» و «روراست» نمي‌داند، جمله‌اي مي‌نويسد که مي‌توان آن را به دو گونه خواند. يکي آن‌که در متنِ ترجمه‌يِ خودم آوَرده ام، و دومي، اين: «خدا اقدام‌کنان در دوروييِ پرسش‌پذيريِ خود، به ساده‌ترين راه‌‌ها عمل ‌نمي‌کند.» چون بسته به اين‌که صفتِ فاعليِ فعلِ procéder با حرفِ اضافه‌يِ de باشد يا با متمّمِ همراه با حرفِ اضافه‌يِ dans، دو معنايِ متفاوت به دست مي‌آيد: procédant dans (اقدام کنان در)، و procédant de (منبعث از، نشأت‌گيران از). در ترجمه‌يِ انگليسي procédant dans يعني proceeding within گزينه‌يِ مترجم است و ترجمه‌يِ من در اين پانويس، بيش‌تر از رويِ جمله‌يِ او انجام شده است.}

[24] ـ {ک. پ.، 1، ص. 96.}

[25] ـ {فريسيان، pharisiens، از perīshayyāيِ آرامي به معنيِ «جُدايان »، امّا هم‌چنين «مفسّران» بنا به ريشه‌يِ عبريِ «پ.ر.ش.» به هر دو معنايِ يادشده، نامي‌ست که به يک جنبش و فرقه‌يِ مذهبي‌ـ‌سياسيِ يهودي (بينِ سده‌‌هايِ دومِ پيش از ميلاد تا سده‌يِ نخستِ ميلادي) در زمانِ اشغالِ اسرائيل‌ـ‌فلسطينِ امروز به دستِ رُميان‌ داده شد، و سرانجام به‌سختي سرکوب شد. فريسيان زمينه‌سازان و پيش‌گامانِ خاخام‌ها يا «رِب»هايِ نوشته‌هايِ اِدمُن ژابِس اند که گفتارهايِ شگفتِ نغز به آنها نسبت داده مي‌شود. آنها سخت به شريعت [la Loi] وابسته بودند، امّا آن را بر پايه‌يِ سنّتِ شفاهي نيز تفسير کرده در کوششِ نوين کردنِ آن و انطباقِ آن با زمانه‌يِ خود بودند. فريسيان در برابرِ يهودي‌هايي که تنها به توراتِ نوشتاري (مکتوب) معتقد بودند، به «تَلمود»، توراتِ گفتاري (شفاهي)، نيز باور داشتند، و برايِ انجامِ آيين‌هايِ خود، که سخت به آن پاي‌بند بودند، گفته مي‌شود که خواهانِ «جدايي» از يهودي‌هايي بودند که به جهانِ يوناني‌ـ‌رُميِ آن زمان گرايش داشتند. امّا چنين نيز گفته مي‌شود که اين «جدايي» در واقع معنايي «عرفاني‌ـ‌فلسفي» داشته است. برخي‌ها آنها را چيره‌دست‌ترين مفسّرانِ تورات مي‌پنداشته اند و خاخام‌ها بر راهِ آنها رفته اند. تا به آنجا که امانوئل لِويناس مي‌نويسد: «يهودي بودن، باور داشتن به هوشمنديِ فريسيان و استادهايِ آنهاست. (در: Emmanuel Lévinas, Dfifficile liberté, Albin Michel, 1976, p. 182)». بعدها نامِ «فريسي»، در پِيِ سده‌ها سياه‌نمايي، به‌ويژه بر پايه‌يِ مخالفتِ انجيل‌ها و آموزه‌‌هايِ مسيحي با آنها، توسعاً «رياکار در پرهيزگاري يا در اخلاق» معني گرفت، در حالي‌که يهوديّت به ياريِ تفسيرها و آموزه‌‌هايِ آنهاست که دوام آوَرده است. نک. هم‌چنين به يادداشتِ بعدي.}

[26] ـ {«حرف‌‌‌شناسان» را سرراست ساخته ام برايِ hommes de la lettre، مانندِ «کلام‌شناسان». يعني فريسيان که معتقد به سنّتِ گفتاري و اجرايِ موبه‌مو يا کلمه‌به‌کلمه و حرف‌به‌حرفِ آيينِ يهودي بودند و برايِ اين، «تفسير»هايِ سخت پيچيده به دست مي‌دادند، و هم‌چنين به معنيِ «جزيي‌نگر»، «ژرف‌بين» در نگاه به متن (چنان‌که دريدا پايين‌تر مي‌گويد)، و باورمند به «سنّتِ حرفِ نوشته». يادآوري مي‌کنم که «حرف» در زبانِ فارسي به معناهايِ «حرفِ الفبا»، «سخن»، و «گفتار» است، کمابيش مانندِ lettre، اسمِ مؤنّثِ مفرد، در زبانِ فرانسه که صورتِ جمعِ آن، افزوده بر حروف، حتّي «ادبيّات» معني مي‌دهد، مثلاً در homme de lettres به معنيِ «اديب». نک. هم‌چنين به يادداشتِ قبلي.}

[27] ـ {ک. پ.، 1، ص. 177.}

[28]ـ {«از کتابِ واگذارده به کتاب» du livre à l'abandon du livre: توضيح مي‌دهم، برايِ خواننده‌يِ کنجکاو، چون‌ مترجمِ آمريکاييِ اين متنِ دريدا آن را سرراست ترجمه کرده است from the book to the abandoning of the book يعني «از کتاب تا ترکِ/رها کردنِ کتاب»، که به نظرِ من (اگر اشتباه نکنم) نادرست است. صد البتّه نيّتِ من خُرده گرفتن بر او نيست. به‌ويژه آن‌که من از کارِ او بهره برده ام. تازه فکر مي‌کنم که بسي از فرانسويانِ امروز نيز اين عبارت را احتمالاً همانندِ او بفهمند. اين اشتباه (به نظرِ من، اگرکه اصلاً اشتباهي در کار باشد) به اين سبب روي مي‌دهد که حرف‌هايِ اضافه‌يِ de…à در زبانِ فرانسه برابرِ from…to در انگليسي است (يعني «از...تا» در فارسي). درحالي‌که à l'abandon du/de la… يک اصطلاح است آن‌گونه که ژابِس آن را به‌کار مي‌بَرَد، و ديگر کاربُردِ چنداني ندارد و در واقع مالِ سده‌هايِ 17 و 18 بوده به معنايِ «واگذار کردن به» ، «ول کردن به امانِ» . چهار نمونه مي‌آوَرم: 1ـ à l’abandon de la mer/des vents/des vagues واگذارده/رها کرده به/ به امانِ دريا/بادها/موج‌ها . 2ـ à l’abandon d’un chacun/des soldats/de ceux qui واگذارده به/ به امانِ هرکَس/سربازها/آنهايي‌که. 3ـ à l’abandon de l’amour et de l’amitié واگذارده به/ رها‌شده در/ در خدمتِ عشق و دوستي 4ـ (مهم‌تر از همه) از خودِ ژابِس در آخرين سطرِ شعرِ مهمان‌خانه‌يِ خواب: Gitanes aux mouches de fils d’argent à l’abandon de la nuit، زنانِ‌کوليِ با مگس‌هايِ رشته‌هايِ ‌نقره‌اي‌ْ واگذارده به شب (يا «رها شده به امانِ شب»). کِيت والدراپ، مترجمِ آمريکاييِ متن‌هايِ ژابس، اين سطرِ او را کمابيش همين‌گونه ترجمه کرده است که من. در واقع مقصود «جهانِ در کتاب» وَ «کتابِ در کتاب» است در مجموعه‌يِ کتاب‌هايِ کتابِ پرسش‌ها. البتّه معلوم است که abandonner le livre «ترک‌ کردنِ کتاب» است که ژابِس در جاهايِ ديگر به کار مي‌بَرد و دريدا نيز در زدودگي‌ (نک. به جستارِ دومِ او در همين کتاب) به آن اشاره مي‌کند.}

[29] ـ {ک. پ.، 1، ص. 48.}

[30] ـ {ک. پ.، 1، ص. 61.}

[31] ـ {ک. پ.، 1، ص. 126.}

[32] ـ {در متنِ فرانسويِ نوشتار و تفاوت (ص. 104)، و نيز در ترجمه‌يِ انگليسيِ آن (ص. 69)، آمده است «ثبت» [inscrite]، درحالي‌که در نسخه‌اي که من از کتابِ پرسش‌ها يِ ژابِس دارم، آمده است «ناديدني» [invisible] (ص. 15). در ترجمه‌يِ انگليسيِ کِيت والدراپ نيز از کتابِ پرسش‌ها (ص. 23) «ناديدني» آمده است.}

[33] ـ {ک. پ.، 1، ص. 15.}

[34] ـ {ک. پ.، 1، ص. 192.}

[35] ـ {آ. ش.، گاليمار، ص. 23. نامِ يکي از دو شعرِ آغازينِ ديوانِ آستانه شن.}

[36] ـ {ک. پ.، 1، ص. 152.}

[37] ـ {آ. ش.، ص. 23.}

[38] ـ {آ. ش.، ص. 25.}

[39] ـ {آ. ش.، ص. 99. سطري ار بندِ بس‌آمد در شعرِ «مهمان‌خانه‌يِ خواب» در آستانه شن.}

[40] ـ {νέμειν‌ [nemein از ريشه‌يِ هندواروپاييِ nem-*-[چه بسا ريشه‌يِ «نيم » نيز؟] به معنيِ «پخش» ، «تقسيم» ، «توزيع» ، «سهم» ، واژه‌اي‌ست يوناني به معنايِ «دادنِ بدهي/ حق/ هوده ».}

[41] ـ {-nomie، اين پسوند از همان ريشه‌يِ يوناني به معني‌هايِ «تقسيم»، «توزيع»، «اداره‌کُني»، و «تدبير» است. به عنوانِ نمونه در واژه‌يِ économie (اقتصاد) هست که نخست «قاعده‌ و تدبيرِ خانه‌داري» معني مي‌دهد.}

[42] ـ {ک. پ.، 1، ص. 59.}

[43] ـ {ک. پ.، 1، ص. 59.}

[44] ـ {کتابِ آن‌که او غايب، Le livre de l’absent، نامِ بخشي از کتابِ پرسش‌ها، 1، صص. 159 ــ 51.}

[45] ـ {ک. پ.، 1، ص. 60.}

[46] ـ {ک. پ.، 1، ص. 63.}

[47] ـ {فِد‌ر، Phèdre،کتابِ افلاطون ــ گفتگويِ سقراط با فدر ــ که در بخش‌هايِ پايانيِ آن، سقراط در خوارداشتِ نوشتار و در بزرگداشتِ گفتار سخن مي‌گويد. دريدا در داروخانه‌يِ افلاطونِ خود به تفصيلِ بيش‌تري در اين باره مي‌نويسد.}

[48] ـ {ک. پ.، 1، ص. 121.}

[49] ـ {ک. پ.، 1، ص. 27.}

[50] ـ {ک. پ.، 1، ص. 32.}

[51] ـ {ک. پ.، 1، ص. 64.}

[52] ـ {ک. پ.، 1، ص. 64.}

[53] ـ {ک. پ.، 1، ص. 129.}

[54] ـ {ک. پ.، 1، ص. 127.}

[55] ـ {ک. پ.، 1، ص. 193.}

[56] ـ {ک. پ.، 1، ص. 51.}

[57] ـ {Johannes Eckhart يوهانس اِکهارت، معروف به استاد، (حدود ١٢٦٠ _ حدود ١٣٢٧ ميلادي) يزدان‌شناس، عارفِ مسيحيِ دومينيکن وَ نوافلاطونيِ آلماني که در پاريس نيز درس مي‌داد، خود‌ْ نمي‌نوشت و شاگردان‌َ‌ش گفتارهاي او را نوشتند که بُن‌مايه‌يِ اصليِ آنها جانِ در جست‌وجويِ خداست. جالب است، شايد، بدانيم که ژاک دريدا مارتين هايدگر (1976 ــ 1889) را «خوانند‌ه‌يِ سخت‌کوش»ِ اِکهارت مي‌نامد که نامي از او نمي‌آوَر‌ْد! (در: Psyché. Inventions de l’autre, «Nombre de oui», pp. 643 645. }

[58] ـ {چشم پوشيدن/پرهيز کردن از طبيعت، mourir à la nature : به نظرِ من دريدا اين اصطلاح را بر الگويِ اصطلاحي در يزدان‌شناسي آوَرده است؛ نمونه‌ها: mourir au monde, au péché, à Satan، يعني چشم پوشيدن/  پرهيز کردن از جهان، از گناه، از شيطان. با اين همه، برايِ خواننده‌يِ کنجکاو، مي‌نويسم که در ترجمه‌يِ انگليسيِ اين متن چنين آمده است: to die away from nature : «دور از طبيعت مردن»}

[59] ـ {ک. پ.، 1، ص. 29.}

[60] ـ {ک. پ.، 1، ص. 51.}

[61] ـ {آ. ش.، ص. 127.}

[62] ـ {سنگِ تاج، يا سنگِ تاجِ تاق، La Clef de voûte، در معماري به سنگِ بالايي و پايانيِ ساختِ تاق در بناها گفته مي‌شود که مي‌تواند ساده يا دارايِ نقشِ برجسته باشد. به نظر مي‌آيد که مقصود از pierre angulaire «سنگِ زاويه» نيز، که در کتابِ مقدّس چند بار از آن نام برده مي‌شود (از جمله در عهدِ عتيق :کتابِ مزامير، 118، 22 ـ 20؛ و در عهدِ جديد: انجيلِ متّي، 21، 42؛ کتابِ اَعمالِ رسولان، 4، 11 ـ 10؛ رساله‌يِ پولسِ رسول به اَفَسُسيان، 2، 22 ــ 19)، همين «سنگِ تاج» است. البتّه pierre angulaire «سنگِ زاويه» سنگِ کُنجِ ديوارِ بناست که آن را استوارتر از سنگ‌هايِ ديگر مي‌گيرند تا ديوارها را به‌خوبي نگه‌دارد. در عربي نيز به آن حَجَرُ الزَّاوِيَةِ مي‌گويند. در تفسيرهايِ عهدِ جديد «سنگِ زاويه» را به «سنگِ تاج» La Clef de voûte هم تعبير مي‌کنند و آن را استعاره از عيسي مسيح مي‌دانند. بنا بر متن‌هايي که از کتابِ مقدّس ياد کرده ام، معماران از کارکردِ اين سنگ‌ها گويي بي‌خبر بودند و آن را نپذيرفته «ردّ کردند». بنا به ويکي‌پديايِ فارسي (زيرِ «سنگِ تاج»)، که از کاربُردِ آن در مذهب و ادبيّات چيزي نمي‌گويد، نامِ درستِ فنّيِ آن در معماري «سنگِ تاج» است، و من پس از جست‌وجوهايي، با مقايسه‌يِ عکس‌هايي که از آنها در زبانِ فارسي و فرانسه ديده ام، چنين نتيجه‌گيري کرده ام که همين نام «سنگِ تاج» برابرِ درستِ La Clef de voûte در زبانِ فرانسه است.}

[63] ـ {آ. ش.، ص. 133.}

[64] ـ {در شعرِ ژابِس آمده است «بر نامِ بي‌پروايِ دکَل».}

[65] ـ {آ. ش.، گاليمار، ص. 127.}

[66] ـ {آ. ش.، ص. 173.}

[67] ـ {خطّاط‌ها}

[68] ـ {ک. پ.، 1، ص.73 ـ 72.}

[69] ـ {ک. پ.، 1، ص.45.}

[70] ـ {ک. پ.، 1، ص.30.}

[71] ـ {ک. پ.، 1، ص.70.}

[72] ـ {répétition nazie، سرراست «تکرارِ نازي» (که در ترجمه‌يِ انگليسيِ اين متن از قلم افتاده يا جذف شده است)، از «اسم مؤنّث»ِ répétition [تکرار، بازآوَرد، بازگفت، رونوشت، نسخه‌برداري، کُپي (اثرِ هنري)، بازتاب، تمرين، تکرار (برايِ به حافظه سپردن)] وَ «صفتِ مؤنّث»ِ nazie (عضو جزبِ نازي، يا مربوط به اين حزب) در زبانِ فرانسه است. répétition در آغاز (1295 ميلادي) وَ پيش از هرچيز، به معنيِ «رونوشت» و «نسخه‌برداري» بود، و به‌ويژه برايِ «نسخه‌برداري از شريعتِ موسي» به کار رفت و چند دهه بعد معناهايِ امروزيِ «تکرار» و «تمرين» و گاهي هم «کُپي‌برداري» را به خود گرفت. نک. فرهنگِ تاريخيِ زبانِ فرانسه، روبر، جلد 3، زيرِ répéter.}

[73] ـ {مقصودِ ژابِس نبردِِ «واژگان» است و استعاره‌يِ نبرد برايِ بيانِ کشمکشِ آنها در «گفتار» و «نوشتار» آمده است. نک. ک. پ.، 1، ص.73.}

[74] ـ {ک. پ.، 1، ص.73. آخرين فعل در متنِ ژابِس به زمانِ حال است: «در مي‌گيرد».}

[75] ـ {روـ‌مي‌آيد sous-vient، جدا کردنِ sousvient (سوم شخص مفردِ حال به معنيِ «به ياد مي‌آيد») است به تيره، که با اين بازيِ دريدا «رو‌ـ‌مي‌آيد» يا دقيق‌تر «زِ زير مي‌آيد» هم معني مي‌گيرد. اينجا، در فارسي، تيره تنها نمايشي‌ست، و «زير» هم ناگزير شده است «رو».}

[76] ـ {«نگاره» graphein (واژه‌يِ يونانيِ به معنيِ نوشتن، نگاشتن، نگاريدن، چه در نوشتار چه در هنرهايِ تجسّمي). در چاپِ نخستِ اين کتاب (2005)، گمان مي‌کردم که «نگاره» را خودم برايِ اين وازه يافته ام، چون در فرهنگ‌هايِ در دست‌رسِ من graphein نبود. يکي دو سال بعد که کتابِ فرهنگِ علوم انسانيِ داريوش آشوري به دستَ‌م رسيد، ديدم که برابرِ grapheme (در زبان‌شناسي) «تک‌نويسه» آمده است. اگر اين دو يکي اند و اين برابر‌ِ فرهنگِ علومِ انساني درست‌تر يا بهتر است، همين خوانده شود.}

[77] ـ {دريدا بازگشت مي‌دهد به کتابِ پرسش‌ها، 1، صص.104 ـ 103.}

[78] ـ {ک. پ.، 1، ص. 184.}

[79] ـ {ک. پ.، 1، صص. 68 ـ 67.}

[80] ـ {ک. پ.، 1، ص. 22.}

[81] ـ {ک. پ.، 1، ص. 19.}

[82] ـ {ک. پ.، 1، ص. 21.}

[83] ـ {ک. پ.، 1، ص. 21.}

[84] ـ {ک. پ.، 1، ص. 19.}

[85] ـ {ک. پ.، 1، ص. 37.}

[86] ـ {ک. پ.، 1، ص. 37.}

[87] ـ {ک. پ.، 1، ص. 37.}

[88] ـ {ک. پ.، 1، ص. 36.}

[89] ـ {ک. پ.، 1، ص. 36.}

[90] ـ {ک. پ.، 1، ص. 181.}

[91] ـ {ک. پ.، 1، ص. 89.}

[92] ـ {عصب‌ْ‌سوخته [énervé]: کسي را énerver کردن، که به معنايِ «کسي را عصبي‌ کردن (عصبِ او را تحريک کردن)» است، هم‌چنين به معنيِ «سوزاندنِ عصبِ کسي»ست، چون سخن از «شکنحه» است، و اين هم گونه‌اي شکنجه بود: سوزاندنِ «عصب»ِ انسان‌هايِ زيرِ شکنجه با آهنِ گداخته. امروز énervé يعني «عصبي‌شده»، و توسّعاً «از توان افتاده».}

[93] ـ {قصدم نه پيشنهاد که رساندنِ معناست. در هر حال برابرِ فرانسه را آورده ام، و همان دريافته شود که درست‌تر است.}

[94] ـ {ک. پ.، 1، ص. 156.}

[95] ـ {ک. پ.، 1، ص. 23.}

 

 

پانويس‌هايِ «زدودگي»

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[96] ـ {ellipse (اسم)، elliptique (صفت)، از ريشه‌يِ لاتين و يوناني؛ همچو اسم به معنايِ «کم‌بودگي» و «کاستي» و «زدودگي»، و «حذف» و «حذفِ به قرينه» و «کوته‌گري» در دستور؛ «بيضي» در هندسه؛ در هنرهايِ تجسّمي هم «ستردگي» و «زدودگيِ جزئيّات»؛ و همچو صفتِ، در مجموع، «زدوده» و «بيضي‌وار». اينجا اشاره‌ها کمابيش بر سرِ همه‌يِ اينهاست. پس ناگزير بايد ترکيبي از هردو بياوَرم تا هر دو همواره پيشِ رو باشند و در ذهن، يعني ترکيبي از «زودگي» وَ «دوکانون» (که يعني «بيضي»): «دوکانون» (مانندِ «دوآب») برايِ ellipse (اسم) وَ «دوکانونه» (مانندِ «دوآتشه») برايِ elliptique (صفت). برايِ نامِ اين نوشته‌يِ دريدا، به «زدودگي‌« بسنده مي‌کنم، امّا ترکيب‌ِ «زدوده‌ـ‌دوکانونه» (صفت) را در متنِ ترجمه برايِ elliptique (صفت) مي‌آوَرم.}

[97] ـ چنين ناميده‌مي‌شود سوّمين جلدِ کتابِ پرسش‌ها (۱۹۶۵). جلدِ دوم، کتابِ يوکِل، در ۱۹۶۴ منتشر شد. رک در بالا به، اِدمُن ژابِس و پرسشِ کتاب.

[98] ـ {ک. پ.، 1، ص. 361. پاراگرافِ موردِ نظرِ دريدا: «ترک کردنِ کتاب رها کردنِ خود در تعليق است به آرزويِ کتابِ آينده. کم‌ترين سُستي بر جا ميخکوبِ‌مان مي‌کند.» البتّه در متن، يادآوَري را، چنين کرده ام.}

[99] ـ {ک. پ.، 1، ص. 364.}

[100] ـ {«ميان‌ْ‌تور» (مانندِ «ميان‌فرش»، «ميان‌پرده»، «ميان‌تُهي») را ساخته ام برايِ entretoile (چون سرانجام برابري موجود برايِ آن نيافتم). «آنترتوآل»، واژه‌يِ مرکّب از «آنتر» (ميان) وَ «توآل» (پارچه) در زبانِ فرانسه است، يک واژه‌يِ فنّيِ خيّاطي است که، به نوشته‌يِ فرهنگ‌هايِ ليتره Le Littré، روبِرِ بزرگ Le Grand Robert، ويکي‌شنري wiktionary.org، و کانون‌ ملّيِ منابعِ متني و واژگاني www.cnrtl.fr «نواري‌ست توري يا از دانتل که برايِ تزيين و زيبايي ميانِ دو تکّه پارچه مي‌دوزند.» يعني يک جور «وصله‌يِ توري»، به شکلِ نوار يا به شکل‌هايِ ديگر، که دو پارچه را به هم مي‌پيوندد (ديده ام اين را در لباسِ دختران و زنان، و در سُفره‌هايِ تزئيني)، و نانوشته پيداست که آسيب‌پذيرترين يا «شکننده‌ترين» جايِ آن قواره‌يِ سه تکّه، و در نتيجه «دست‌خوشِ خطر» خواهد بود. insertion dentelle هم به آن مي‌گويند، که يعني «درجِ دانتل». در ترجمه‌يِ انگليسيِ اين متن آمده است interfacing، به معنيِ «فصلِ مشترک»، که گرچه به‌معني درست است، همان تصوير نيست و پيدا نيست که چرا لزوماً بايد محلِّ «خطر» باشد. اين درحالي‌ست که فرهنگِ فرانسه‌ـ‌انگليسيِ هاراپس Harrap’s برايِ entretoile به‌درستي و روشني آوَرده است (lace) insertion يعني دَرجِ (توري) يا همين «ميان‌تور» که ساخته ام.}

[101] ـ {ک. پ.، 1، ص. 361.}

[102] ـ {ک. پ.، 1، ص. 364.}

[103] ـ {ک. پ.، 1، ص. 360.}

[104] ـ {ک. پ.، 1، ص. 382.}

[105] ـ {ک. پ.، 1، ص. 387.}

[106] ـ {«دوگان کردن» را ساخته ام به معنيِ dédoublerيِ فرانسه آنگاه که اين فعلِ متعدّي چنين معني مي‌دهد: «با انجامِ عمليّاتي، متفاوت بسته به مورد، دو چيز پديدار کردن آنجا که در آغاز تنها يکي از آن بود. (نک. www.cnrtl.fr). بهترين نمونه شايد تقسيمِ سلّولي باشد. يا وقتي‌که، به سببِ مسافرِ زياد، به جايِ يک قطار، دو قطار در ساعتِ حرکت مي‌گذارند. يعني فکر کردم که در dédoubler «دو» وَ «دو/دوگانه/جُفت» double هست، و دريدا هم اينجا نمي‌گويد diviser يا partager (هر دو به معنيِ بخش/تقسيم کردن) که در جاهايِ ديگر آنها را به کار مي‌بَرد.}

[107] ـ {ک. پ.، 1، ص. 364.}

[108] ـ {«هميگون» را ساخته ام (بر وزنِ «هميدون») برايِ comme tel (انگليسي: as such)، و tel quel (انگليسي: as is يا as such)، که همه کمابيش يعني «همين‌گونه/همان‌گونه که هست.»}

[109] ـ {Ελλειφις واژه‌يِ يونانيِ Ellipse. نک. پانويس در بالا}

[110] ـ {ک. پ.، 1، ص. 386.}

[111] ـ {ک. پ.، 1، ص. 395. ويکي‌پديايِ فارسي زيرِ «درخت‌گاه‌شماري» در توضيحِ عکسي از بُرشِ تنه‌يِ يک درخت مي‌نويسد: «هر حلقه نشان دهنده‌يِ يک سال از عمرِ درخت است. حلقه‌هايِ نزديکِ مرکز پيرترين و دور از مرکز جوانترين‌ها هستند.» مي‌توان نيجه گرفت که «مرگِ درخت» با «جدايي»يِ هرچه بيش‌تر از «کانون» در رابطه است.}

[112] ـ {ک. پ.، 1، صص. 397 ـ 396.}

[113] ـ {ک. پ.، 1، ص. 396.}

[114] ـ {ک. پ.، 1، ص. 395.}

[115] ـ {ک. پ.، 1، صس. 405 ـ 404.}

[116] ـ {ک. پ.، 1، ص. 437.}

[117] ـ {ک. پ.، 1، ص. 404.}

[118] ـ {ک. پ.، 1، ص. 394.}

[119] ـ {ک. پ.، 1، ص. 434.}

[120] ـ {ک. پ.، 1، ص. 421.}

[121] ـ {ک. پ.، 1، ص. 413.}

[122] ـ {ک. پ.، 1، ص. 412. نامِ بخشي از بازگشت به کتاب در کتابِ پرسش‌ها.}

[123] ـ {ک. پ.، 1، ص. 410. نامِ بخشي از بازگشت به کتاب در کتابِ پرسش‌ها.}

[124] ـ {ک. پ.، 1، ص. 411. نامِ بخشي از بازگشت به کتاب در کتابِ پرسش‌ها.}

[125] ـ {ک. پ.، 1، ص. 409.}

[126] ـ { تويـْزه، lierne، واژه‌يِ فنّيِ معماري است. فرهنگِ سخن (زيرِ « تويـْزه» [toyze]) مي‌نويسد: «(ساختمان) قوس يا رگه‌ء برجسته‌اي که در دهانهء طاق و محل تقاطع طاق‌ها احداث مي‌شود و يا طاق را به بخش‌هايِ کوچک تقسيم مي‌کند، و براي نگه‌داشتنِ طاق يا تزيين به کار مي‌رود‌.» فرهنگِ مرکزِ ملّيِ پژوهش‌هايِ متني و واژگاني cnrtl.fr هم برايِ lierne (زيرِ همين واژه) مي‌نويسد: «رگه‌يِ قوسي يا تويـْزه‌يِ (بنا بر فرهنگِ فرانسه‌ـ‌فارسيِ محمّدرضا پارسايار، زيرِ nervure) برخي از طاق‌هايِ گوتيک که رأس را به گوشه‌هايِ آن مي‌پيوندد.» وَ نيز: lierne «(نجّاري) قطعه چوبي‌ست که قطعه‌هايِ ديگر را به هم پيوند مي‌دهد.»}

[127] ـ {ک. پ.، 1، ص. 389.}

[128] ـ ژان کاتسون، خاطراتِ نه خصوصي و جهاتِ اصلي، در مُزور، اکتبر ١٩٣٧، شماره‌يِ ٤.

هیچ نظری موجود نیست: