اِدمُن ژابِس
در آستانهيِ کتاب
شعر
با دو جُستار از
ژاک دِريدا
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[ويراستِ پاياني، 2020]
نشرِ سيودو حرف
https://mahmoodmassoodi.wordpress.com/
همهيِ حقوق برايِ محمود مسعودي محفوظ است.
محمود مسعودي
اِدمُن
ژابِس
کيمياگرِ
آخشيجهايِ ادبي
ردّهايي از يک زندگيِ در
تبعيد
اِدمُن ژابِس، شاعر وکتابنويس، که انواعِ گوناگونِ ادبي را با
زبانهايِ شاعرانه به هم آميخت و از شعر و رمان و نمايشنامه و روزنامهيِ خاطرات
و گزينگويه و روايت و جُستار هزاردالانِ پيچيدهاي ساخت که در هر خَمِ آن «تو او
اي که مينويسد و نوشته شده است»، «من، سِرافيِ غايب، زاده شده ام که کتابها
بنويسم»، «غايب ام چرا که راوي ام»، «من اين مرد نيستم، چون اين مرد مينويسد و
نويسنده هيچکس نيست»، «همه گِردِ جهانِ غيبت را من گشته ام» وَ «برانداختم من،
در کتابهايم، مرزهايِ بينِ زندگي و مرگ را»...، با آنکه خوانندههايِ
نامداري چون موريس بلانشو، گابريل بونور، ژاک دريدا وَ اِمانوئل لِويناس کتابهايِ
او را تفسير و تحسين کرده اند، بيرون از حلقهيِ حرفهايهايِ ادبيّات چندان
شناخته نيست. معروفيّتِ نسبيِ اِدمُن ژابِس، و چه بسا نسبيّتِ معروفيّتِ او، بهويژه
به خاطرِ اثرِ مفصّلِ او است در پانزده جلد، با عنوانهايِ کتابِ پرسشها
(هفت جلد، 73ـ1963)، کتابِ هماننديها (سه جلد، 80ـ1976)، کتابِ حدها
(چهار جلد، 87ـ1982) و بيگانهاي با کتابي به قطعِ کوچک در زيرِ بغل (1989)؛
و نيز، از ميانِ چندين کتابِ ديگر، کتابِ حاشيهها (1987)، وکتابِ
مهماننوازي (1991).
ننوشته پيدا است که آن همه کتاب به اين زبان و در اين دفترِ حاضر
غايب اند. با اينهمه، چند صفحهيِ آغازينِ کتابِ پرسشها ـــ با عنوانِ در
آستانهيِ کتاب ـــ همراه با اندک گزيدهاي از فصلهايِ ديگرِ آن، بخشِ شعرِ
اين دفتر را ميبندد تا بلکه روزنهاي بگشايد رو به آن دروازهيِ کلان که راه به دياري
هولناک ميبَرد.
بهنقد، اينجا و اينک، اِدمُن ژابِس شاعرِ چند ترانه از دورانِ جواني و
اندکي پس از آن است؛ و بهويژه شاعرِ چند شعر از صدايِ مرکّب، که انتشاراتِ
گاليمار آنها را همراه با ديگر شعرهايِ او، و با عنوانِ آشيانَم را ميسازم
ـــ برگرفته از شعرِ مهمانخانهيِ خواب ـــ در 1959 در يک جلد منتشر کرد.
ژابِس دربارهيِ اين کتاب ميگفت: «تنها کتابِ شعرِ من.»[1]،
با اين حال، بعدتر، کتابِ شعرِ روايت (1979) وَ حافظه و دست
(80ـ1974) را منتشر کرد که از اين دومي آنان که از... در اين دفتر ترجمه
شده است. ديوانِ شعرِ ژابِس، آستانه شِن[2]،
چاپِ انتشاراتِ گاليمار، حاصلِ چهلوپنج سال از زندگيِ شاعريِ او است و شعرهايِ
اين مجموعه نيز ـــ به سنجهيِ نمونگي و ترجمهپذيريِ آنها با بضاعتِ اندکِ من ـــ
از همين ديوان برگزيده شده است.
؛
اِدمُن ژابِس، فرزندِ يک زوجِ مرفهِ يهودي که از چند نسل پيش ساکنِ مصر
بودند، در 16 آوريلِ 1912 در قاهره زاده شد. پدرش شناسنامهاي با تاريخِ 14 آوريل
برايِ او گرفت. ژابِس در اين باره گفته است[3]
که رسماً دو روز پيش از تولّدِ خود به دنيا آمده است، و نيز در کتابِ اِليا،
جلدِ پنجمِ کتابِ پرسشها، در اين مورد مينويسد:
«متولّدِ 16يِ آوريل در قاهره، پدرَم من را از بيتوجّهي به مقاماتِ
کنسولگري، که مأمورِ ثبتِ تولّدَم بودند، متولّدِ 14يِ همين ماه اعلام کرد.
«آيا به سببِ اين اشتباهِ محاسبه است که ناخودآگاه احساس ميکنم همواره
چهلوهشت ساعت من را از زندگيَم جدا کرده است؟ دو روزي که بر عمرِ من افزوده شد،
ميتوانست فقط در مرگ بگذرد.
«اينچنين، همانگونه که برايِ کتاب، همانگونه که برايِ خدا در جهان،
نخستين تجلّيِ هستيِ من تجلّيِ غيبت بود که نامِ من آن را با خود حمل ميکرد.»[4]
پدربزرگِ اِدمُن در سالِ 1882 ـــ هنگامِ شورشِ احمد عُرابي پاشا عليهِ
انگليسيها در منطقهيِ کانالِ سوئز ـــ موفّق به گرفتنِ مليّتِ ايتاليايي شده
بود، ولي همهيِ خانوادهيِ ژابِس به زبانِ فرانسه حرف ميزدند. اِدمُن از 1917 تا
1924 در مدرسهيِ فرانسوي و کاتوليکيِ سَن ژان باتيستِ قاهره درس خواند. اينچنين،
از همان کودکي، امکانِ آن را داشت که با سه مذهبِ يگانهپرستِ ابراهيمي آشنا
بشود. سپس، دورانِ آموزشهايِ دبيرستانيِ خود را در يک مدرسهيِ غيرمذهبيِ فرانسوي
در قاهره گذرانيد. وقتي که تقريباً ده ساله بود، خواهرِ بزرگِ او در جواني از
بيماريِ سِل مُرد.
«همهيِ خاطرهها به مرگ پيوند ميخورند.
«به خواهرِ خود ميانديشد که در آغوشِ خودِ او مُرد، به سرزمينِ چِفت شده،
مُرده از خفقان...»[5]
پدربزرگِ اِدمُن مسئولِ تعميراتِ کَنيسهاي در قاهره بود و او، وقتي که
نوجوان بود، در حسابرسيِ کَنيسه به پدربزرگَش کمک ميکرد.
ژابِس از نوجواني شعرهايِ بودلر، رمبو وَ مالارمه را خواند، و خود نيز به
زبانِ فرانسه شعر گفت. تدريجاً با آثارِ کافکا، جويس وَ پروست آشنا شد. از همان
نوجواني به فعّاليّتِ سياسي پرداخت و مقالههايي عليهِ موسوليني نوشت، و انجمنِ
«جوانانِ ضدِّ فاشيسم و ضدِّ ساميستيزي» را تشکيل داد. در اوايلِ سالهايِ 30
نوشتههايِ ماکس ژاکوب را خواند، و به بازيهايِ زبانيِ او علاقهمند شد. ژاکوب،
شاعر و نقّاشِ يهوديتبار ـــ دوستِ پيکاسو وَ آپولينر ـــ که مدّعي بود مسيح به
دو بار بر او تجلّي کرده است، در 1915 غسلِ تعميد ديده بود و مسيحيِ کاتوليک شده
بود.
اِدمُن ژابِس در قاهره نخست کارمندِ صرّافي و سپس از مديرانِ بورسِ پنبه
بود، و اغلب يا در کويرهايِ مصر سفر ميکرد يا تعطيلاتش را در فرانسه ميگذرانيد.
هنگامِ بازگشت از يکي از اين تعطيلات با آرلِت کُهِن (1992 ــ 1914) در کِشتي آشنا
شد و در سالِ 1935 با او ازدواج کرد. در همين سال، در سفري به پاريس، با ماکس
ژاکوب وَ پل اِلوآر ديدار کرد و به نامهنگاري با ژاکوب پرداخت، و از راهنماييهايِ
او بهره برد. در 1941 «گروهِ ضدِّ فاشيسمِ ايتاليايي» را تشکيل داد. ژابِس در اين
سالها به سبک و سياقِ شاعرانِ فرانسويگويِ مصري در نيمهيِ اوّلِ سدهيِ بيستم
شعرهايِ تقريباً اجتماعي با رنگوبو و ديدِ جهانميهن ميسرود. اين شعرها، سرودهيِ
سالهايِ 45ـ1943، در مجموعهاي به نامِ ترانههايي برايِ خوراکِ ديو «به
يادِ ماکس ژاکوب» هديه شده بوده است.
در جريانِ جنگِ جهانيِ دوم، او که دور از اروپا و در مصرِ تحتِ حمايتِ
انگلستان زندگي ميکرد، از يهوديکُشيِ نازيها و متّحدانِ آنها برکنار ماند. در
1942، وقتي که ارتشِ آلمان به العَلمِين در 240 کيلومتريِ قاهره رسيد، به مدّت 9
ماه به اورشليم رفت. سالِ بعد، در بازگشت به قاهره، انجمنِ «دوستيِ فرانسوي» را
تشکيل داد. در سالِ 1944 نامهاي برايِ ماکس ژاکوب فرستاد ولي نامه پس از چندي
با مُهرِ «متوّفيٰ» به او برگشت. برادر و خواهرِ ماکس ژاکوب پيشتر در اردوگاهِ
آشويتس کشته شده بودند، و حالا خودِ او به دستِ گشتاپو بازداشت شده بود و در
ارودگاهِ فرانسويِ دَرانسي در شمالِ پاريس ـــ جايي که دولتِ وقتِ فرانسه
شهروندهايِ يهوديتبارِ خود را از آنجا به ارودگاههايِ مرگِ نازيها ميفرستاد
ـــ مُرده بود.
انجمنِ «دوستيِ فرانسوي»، پس از پايانِ جنگ، چندين نويسنده و شاعر از جمله
هانري ميشو وَ آندره ژيد را به مصر دعوت کرد. ژابِس در 1952 با گابريل بونور آشنا
شد. بونور، پايهگذارِ مدرسهيِ عاليِ ادبيّات در بيروت، در آن هنگام در دانشگاهِ
قاهره استادِ ادبيّات بود. دوستيِ عميقي بين آنها آغاز شد، و از آن پس بيشترِ
آثارِ ژابِس پيش از انتشار موردِ مطالعه و نظرخواهيِ او قرار ميگرفت. ژابِس در
سفرهايِ متعدّدِ خود به فرانسه با تريستان تزارا، رُنه شار وَ ژان پُلان نيز آشنا
و دوست شد.
در سالِ 1957، در بحبوحهيِ بحرانِ کانالِ سوئز ـــ تجاوزِ اسرائيل به
صحرايِ سينا (1956) وَ شدّت گرفتنِ سياستِ ضدِّ يهوديِ رژيمِ جمال عبدالناصر حتّي
عليهِ شهروندانِ يهوديتبارِ مصر ـــ ژابِس با همسر و دو دخترِ خود مقيمِ فرانسه
شد، و ديگر هرگز به مصرِ زادگاهِ خود، که تصويرهايِ آن ـــ شِن و کوير و باد و آبِ
گرانقدر و زنانِ آن ـــ سهمِ مهمّي در شکلگيريِ صورِ خيالِ نوشتههايِ او دارند،
برنگشت. ژاک دريدا، با اشارهيِ تلويحي به خروجِ موسيٰ از مصر، در اين باره مينويسد:
«قاهرهاي که از آنجا به نزدِ ما ميآيد ژابِس که او هم، ميدانيم، خروجِ
مصريِ خود را داشت.»[6] ژابِس، که به دليلِ يهودي بودن از کشورِ
زادگاهِ خود طرد و تبعيد شده بود، رفتهرفته به برجسته کردنِ تفاوتهايِ خود وَ به
جستجويِ هويّتِ يهوديِ خويش پرداخت. با اين همه، درونمايهيِ جستجويِ هويّت را،
که هنوز هويّتِ يهودي نبود، پيشتر نيز در ترانههايي برايِ خوراکِ ديو ميشد
خواند:
«در جستوجويِ
«مردي ام که نميشناسم،
«که هرگز اين همه خودِ
من نبوده است
«مگر از وقتي که در جستوجويِ
او ام.»[7]
ژابِس در گفتگوهايِ خود با مارسل کُهِن، رماننويسِ فرانسوي، ميگويد:
«مصر را ترک کردم چون يهودي بودم. در نتيجه مجبور شدم برخلافِ مِيلَم در
موقعيّتِ يک يهودي زندگي کنم، در موقعيّتِ تبعيد».[8]
ژابِس وَ همسرَش با دو دخترِشان در پاريس سالها بهسختي زندگي کردند.
همسرَش در يک انتشاراتي کار ميکرد و خودِ او از 1958 تا 1966 در يک شرکتِ فيلمهايِ
تبليغاتي مشغول به کار بود. در همين سالها بود که، در راهِ رفت و برگشت بينِ خانه
و محلِّ کار، برخي از کتابهايِ خود را با درنگي طولانيتر در ايستگاههايِ
مترو نوشت. فکرِ نوشتنِ کتابِ پرسشها به سالِ 1959 برميگردد، وقتي که او
تعطيلاتِ تابستانيِ خود را در جنوبِ فرانسه ميگذرانيد. ژابِس در سالِ 1967
مليّتِ فرانسوي گرفت و اقامتِ دائمِ او در فرانسه نزديکيِ بيشترِ او را با
هنرمندانِ فرانسوي نتيجه داد. او، بهرغمِ دوستي و آشناييِ بسيار نزديک با شاعرانِ
سوررئاليست، تعلّقِ خود را به گروه و مکتبِ آنها نميپذيرفت.
در سال 1968 در جنبشِ دانشجويي و کارگريِ ماهِ مه در پاريس شرکت کرد. از
همين سال بود که به توصيهيِ گابريل بونور (اندکي پيش از مرگِ بونور در 1969) به
مطالعهيِ تَلمود و قبّالا پرداخت.
کتابهايِ ژابِس در دهههايِ
70 و 80 رفتهرفته انتشار يافت و تقريباً همزمان به زبانهايِ انگليسي،
ايتاليايي، اسپانيايي، عبري وَ آلماني ترجمه شد. در همهيِ اين سالها کتابهايِ
تحليلي و تحقيقيِ متعدّدي به زبانهايِ فرانسه و انگليسي بر آثارِ او نوشته وَ
مباحثههايِ بسياري برايِ نقد و بررسيِ نوشتههايِ او در فرانسه برگزار شد. اِدمُن
ژابِس در سالِ 1970 برندهيِ جايزهيِ منتقدانِ فرانسه شد؛ در 1987 جايزهيِ
بزرگِ ملّيِ شعر وَ همچنين جايزهيِ هنرها و ادبيّات و علومِ بنيادِ
يهوديانِ فرانسه به او تعلّق گرفت؛ در ايتاليا نيز جايزهيِ پازوليني
در سالِ 1983 به او اهدا شد.
اِدمُن ژابِس، که نوشته است «اگر
زيستن ديدن است، پس، مُردن ديدهشدن است.»[9]،
در 2يِ ژانويهيِ 1991 از سکتهيِ قلبي در پاريس مُرد. شعرِ زير ـــ احتمالاً
سرودهيِ 1988 ـــ آخرين شعرِ ديوانِ يادشدهيِ او است:
بگرد پِيِ نامِ من در تذکرهها.
پيدا کني و پيدا نکني.
بگرد پِيِ نامِ من در فرهنگها.
پيدا کني و پيدا نکني.
بگرد پِيِ نامِ من در دانشنامهها.
پيدا کني و پيدا نکني.
چه اهميّتي دارد؛ مگر هرگز نامي داشته ام؟
پس، وقتي مُردم، نگرد
پِيِ نامِ من در قبرستانها
نه در ديگرجاها.
و بس کن، امروز، به شکنجه دادنِ اويي
که پاسخ نتواند گفت به فراخواني.[10]
،
او، که پيشتر در کتابِ مهماننوازي (که انتشاراتِ گاليمار آن را
زيرِ چاپ داشت و پس از مرگِ ژابِس منتشر شد) نوشته بود:
«وقتي مُردم ــــ يک يهودي ميگفت ــــ ميخواهم خاکَم نکنند، بلکه
بسوزانند: چونکه نميخواهم گور داشته باشم، از ترسِ اينکه نکند يک رهگذرِ
معموليِ بدخواه، روزي با حروفِ سياه و سرخ[11]،
رويِ سنگِ صافي که در پناهَم ميگيرد، به ابتکارِ خودش شعاري ضدِّ سامي بنويسد.
طاقتَش را ندارم.
«و اين برايِ تا ابديت خواهد بود.»[12]
در روزِ شنبه 8 ِ ژانويهيِ
1991 در تَنسوزخانهيِ پِرلاشِز سوزانده شد، و خاکسترَش در «کبوترخانه»[13]يِ
همانجاست. سالي بعد، خاکسترِ همسرَش آرلت کُهِن ـ ژابِس نيز به آن پيوست:
سنگنبشتِ خاکسترها در
«کبوترخانه»يِ گورستانِ پرلاشز، پاريس : (شمارهيِ) 1971: ادمُن ژابِس (1991 ـ
1912)، نويسنده؛ (شمارهيِ) 1972: آرلت ژابِس، زاده [به نامِ] کُهِن (1992 ـ
1914)
•
کتابِ پرسشها هفت کتاب است که
انتشاراتِ گاليمار در دو جلد منتشر کرده است.
جلدِ اوّل: «کتابِ پرسشها »، «کتابِ يوکِل» وَ «بازگشت
به کتاب»؛
جلدِ دوم: «يائل»، «اِليا »، «اَئلي» و «•»[14]
(اِل، يا کتابِ آخر) .
ژابِس خود مينويسد:
ــ کتابِ پرسشها را تويِ دستم دارم. جُستار است؟
ــ نه. شايد.
ــ شعري است با چاههايِ عميق؟
ــ نه. شايد.
ــ داستان است؟
ــ شايد.
ــ يعني بايد چنين نتيجه بگيرم که دوست داري به عنوانِ داستانِ رودخانههات
و آبسنگهات به حسابَش بياورند؟
ــ کتابي بيگانه همچون واژه و جهود، ردهبنديناپذير ميانِ کتابها، به چه
نامي ميشود ناميدَش؟
ــ شايد بتواني بناميْش : کتاب.[15]
کتابهايِ کتابِ پرسشها
در چندين بخش، هر بخش در چندين فصل، و هر فصل در چندين تکّه به شعر و نثر و گزينگويه
و ديالوگ و خاطرات و جُستار و توصيفهايِ شاعرانه، و به لحنها و سبکهايِ متفاوت
نوشته شده است. حروفِ معمولي و ايتاليک، درازايِ متغيّرِ سطرها و پراکندگيِ
آنها بر صفحهها، و فضاهايِ سفيدِ خاليِ بينِ تکّهها، متن را خُرد ميکند و برايِ
مجموعِ آنها نميتوان نوعِ ادبيِ ويژهاي مشخّص کرد و اثر را ردهبندي کرد.
کتابِ پرسشها داستانِ سادهاي دارد، و بر گِردِ عشق و فراق
دور ميزند؛ دور ميزند، فقط بر گِردِ آن، و هرگز به قلبِ داستانِ آن رخنه نميکند
مگر با دور زدن، و دور شدن. جداييِ دو عاشق است، سارا سـْوال[16]
و يوکِل سِرافي[17]،
در جريانِ رانده شدنِ يهوديها به اردوگاههايِ مرگِ تدارکديدهيِ نازيها.
يوکِل، همزادِ نويسنده، خودْ نويسنده است و گواهِ اين کجرَويِ مبهوتکنندهيِ
انسانِ مدرن از مسيرِ مدنيّت است، و سارا، زنِ جواني که قربانيِ اين کجرَوي است و
از اردوگاههايِ وحشت ديوانه برميگردد.
گفتگويِ آغازينِ کتابِ پرسشها از رسيدنِ عدّهاي خاخام، רב [رِب: ربّاني] به عبري، خبر ميدهد، و مباحثهها و گفتارها و گزينگويههايِ
زدودهگرانهيِ اين خاخامهايِ تخيّلي هر جايي از کتابِ پرسشها را قطع ميکند،
و روندِ در پيش گرفته را به تعويق و تأخير انداخته رگهاي بر رگههايِ اثر ميافزايد.
اين خاخامها در واقع داستاني را تفسير ميکنند که هرگز کاملاً گفته نميشود، و،
بنا به آنچه ژابِس خود ميگويد، نميتواند گفته شود. پس آنها، همانگونه که در
يزدانشناسيِ يهودي، به تفسيرِ داستاني ميپردازند که به گفته در نميآيد. اين
داستانِ عاشقانه در نامههايِ دو دلداده، در روزنامهيِ خاطراتِ آنها، در گفتگوها
و مباحثهها و تفسيرهايِ خاخامها، به هزار هزاردالانِ در هم و متناقض و
فروپاشانندهيِ هم و برپاکنندهيِ هم، تنيده در هم و حبس در هم، تبديل ميشود. در
گُمگشتگيِ ميانِ اين دالانها است که مفاهيمِ آزادي و انتخاب، خدا و يهوديّت، و
بهويژه مسئله و موضوعِ زبان و رمز و رازهايِ خودِ کتاب (که برايِ من،
نويسندهيِ اين سطرها و مترجمِ اين دفتر، گيراترين و دلپذيرترين بخشهايِ کتابِ
پرسشها را ميسازد و اين دفتر را سبب ساخته است) به پرسش گذاشته ميشود.
توجّهِ ژابِس به رازها و پيچيدگيهايِ زبان با دغدغهيِ او در به کار
بُردنِ موسيقيِ کلام و صنايعِ شعري به هم ميآميزد و ديگر مرزي براي نثر و شعر بر
جا نميمانَد، و او همهيِ آنها را با هم و در کنارِ هم به کار ميزند. کتاب،
اين آشيانِ واژهها، اين زهدانِ هستي، نه تنها نويسنده را در پناهِ
خود نميگيرد، که او را به سرگرداني و اضطراب و وحشت ميکشانَد:
هزاردالان است کتاب. بهگمانَت بيرون ميروي از آن، فرو ميروي در آن.
هيچ اميدي به رهاييِ خود نداري. همين برايَت ميمانَد که اثر را نابود کني.
ناتوان اي از گرفتنِ تصميم. آگاه ام به تشديدِ آرام ولي قطعيِ اضطرابِ تو. ديوار
از پسِ ديوار. در انتها، چهکسي به انتظارِ تو است؟ _ هيچکَس. چه کسي ورقَت
خواهد زد، از تو رمز خواهد گشود، دوستَت خواهد داشت؟ چه بسا، هيچکَس. تنها اي در
شب؛ تنها اي در جهان. تنهاييِ تو تنهاييِ مرگ است. باز گامي ديگر. شايد کسي بيايد
سوراخ کُنَد ديوار را؛ پيدا کند، براي تو، راه را. افسوس! کسي دست به اين خطر
نخواهد زد. نامِ تو را بر خود دارد کتاب. نامِ تو بر خود پيچيده است، مثلِ دست بر
سلاحِ سرد.[18]
متنِ کتابهايِ ژابِس، با تکّههايِ بيشمارِ خود، با سفيديهايِ
ميانِ تکّهها، سرانجام دانههايِ شنهايِ جدا از هم و در کنارِ هم ماندهيِ کويري
گسترده است، و افقهايِ پهناور و دوردستِ آن، براي نويسندهيِ يهودي و در نتيجه
خوانندهيِ او، که آواره بر شنهايِ روان پيش ميروند و فرو ميروند و جز کتاب
ياد و تاريخِ ديگري ندارند، همواره دست نايافتني ميمانَد و کتاب تا به
هرگز باز ميمانَد، رگه بر رگه، بسته در خود.
،
خطري، شايد، در کمينِ برخي از خوانندههايِ ادمُن ژابِس است، و آن اينکه
هوشياريِ او را و انديشهگريِ او را بر زبان و کتاب و موقعيّتِ انسان در نيابند و
به بازيِ خطرناکِ او دل ندهند و مگر يهوديِ قشريِ پايِ ديوارِ نُدبه در او
نبينند.
پُل آستر ـــ نويسنده و منتقدِ
آمريکايي ـــ که خود يهوديتبار است، لابد با توجّه به چنين خطري است که در مقدّمهيِ
خود بر ترجمهيِ انگليسيِ کِيت والدراپ از شعرهايِ اِدمُن ژابِس بهتأکيد مينويسد:
«اگرچه بخشِ عمدهيِ صورِ خيال و سرچشمههايِ ژابِس از يهوديّت نشأت ميگيرد، کتابِ
پرسشها اثري يهودي نيست از همان گونهاي که ميتوان در بارهيِ بهشتِ
گمشده[19]
به عنوانِ اثري مسيحي سخن گفت. با وجودِ اينکه ژابِس، به شناختِ من، اوّلين شاعري
است که آگاهانه شکلها و ويژگيهايِ فکريِ انديشهيِ يهودي را جذب کرده است، رابطهيِ
او با تعاليمِ يهودي بيشتر عاطفي و استعاري است تا پيرويِ متعصّبانه. کتابْ
تصويرِ مرکزي است ــ امّا اين فقط کتابِ مقدّسِ يهوديها نيست (پيچ و واپيچهايِ
تفسير بر تفسير در موعظههايِ يهودي)، بلکه تلميحي هم بر کتابِ آرمانيِ مالارمه
است (کتابي که جهان را در بر ميگيرد، به هرگز تاه خورده بر خود.)»[20]
رويِ ديگرِ همين خطر را ژابِس خود در کتابِ پرسشها مطرح ميکند، و
ژاک دريدا نيز در جُستارهايِ ترجمه شده در همين دفتر به آن برميگردد: «برايِ
ژابِس، که اقرار دارد بسيار دير نوعي تعلّق به جهوديّت را کشف کرده است، جهود
مگر تمثيلِ رنج نيست: "همهتان جهود ايد، حتّي ساميستيزان، چرا که همگي
شهادت را برگزيده شده ايد." ازين رو بايد به جرّوبحث با برادرانِ همنژادِ
خود و خاخامهايي بپردازد که ديگر تخيّلي نيستند.»[21]
پناهندگيِ احتمالاً اغراقآميزِ ژابِس به هويّت و عرفانِ يهودي در راستايِ
همان بيّانيّهيِ از پسِ کُشتارِ جمعيِ يهوديان سرودنِ شعر بربريّت استِ
تئودور آدورنو است که ژابِس با کتابِ پرسشها گويي به آن پاسخ ميگويد که بربريّت نيست اگرکه
همچون گذشته سروده نشود.[22] آنها، که در انزوايِ گِتوهايِ شهرهايِ جهان درهايِ مشارکت در رنسانس را
به رويِ خود بسته ديده بودند، که از درونِ همان گِتوهايِ پراکنده بر کُرهيِ ارض
توانسته بودند جهان و جهانبينيِ انسانِ مدرن را سرانجام دگرگون کنند، سر از کورههايِ
آدمسوزي در آوردند در حالي که ديگر ميسّر نبود ـــ و نيست ـــ بدونِ آنها انديشيد
و نگرانِ حبسِ انديشه در قفسِ باستان نبود. پس، سکوت بود که ديگر بربريّت
بود و ميبايست فرا خوانـْد، بهفوريّت، همهيِ خاخامهايِ خاکسترشده را بر
گردِ چراغِ شعلهورِ پرسش، و پاسخ گفت، شده باشد به نگفتن.
امّا کتابِ ژابِس، هر چند هم که «تصويرِ مرکزي» ِ اثرِ او باشد،
بهبنياد با کتابِ مالارمه متفاوت است. مالارمه در کتاب، ابزارِ
معنوي، بخشي از دگرگشتهايي بر يک مايه، مينويسد:...همهچيز، در
جهان، هست که به يک کتاب بيانجامد.[23]
در حالي که برايِ ژابِس جهان هست چون که کتاب هست.[24]
مالارمه ـــ به تاريخِ 16 نوامبرِ 1885 وقتي که 43 ساله بود و هنوز هيچ
کتابِ مستقلّي چاپ نکرده بود ـــ در نامهاي به وِرلِن مينويسد: «...همواره در
رؤيا و در وسوسهيِ چيزِ ديگري بوده ام، با بردباريِ کيمياگرانه، آمادهيِ قرباني
کردنِ هر گونه خودپسندي و خوشنودي، همان گونه که در گذشته به آتش ميکشيدند همهيِ
اثاثيّه و تيرکهايِ سقفِ خانهيِ خود را، برايِ شعلهور کردنِ اجاقِ اثرِ بزرگ.
چه؟ دشوار است گفتنَش: يک کتاب، به همين سادگي، در مجلّدهايِ بسيار، کتابي که
کتاب باشد، معمارانه و از پيش طرّاحيشده، و نه مجموعهاي از الهامهايِ اتّفاقيِ
هر چند هم شگفتانگيز... دورتر ميروم باز، حتّي ميگويم: کتاب، با اطمينان
به اين که در نهايت بيش از يکي نميتواند وجود داشته باشد، حالا هر نويسندهاي، حتّي
نابغهها، که دانسته و ندانسته به آن دست زده باشد. توضيحِ اُرفهوارِ زمين، که
يگانه وظيفهيِ شاعر و بازيِ ادبيِ بهکمال است: چراکه خودِ آهنگِ کتاب، که ديگر
غيرِ شخصي و زنده است تا حتّي در صفحهبنديِ خود، با معادلههايِ اين رؤيا، يا
چکامه، در کنارِ هم قرار ميگيرد.»[25]
اين است آن کتابِ معروفِ ناممکن که مالارمهيِ بزرگ در رؤيا
و در وسوسهيِ نوشتنِ آن بود، از نو جواني؛ و وقتي که، پس از پشتِ سر
گذاشتنِ بيست سال در وسوسهيِ اين رؤيا، زندگانيِ خود را برايِ
وِرلِن در نامهَش خلاصه ميکرد، ديگر خود به ناممکن بودنِ آن پي برده بود:
«...شايد موفّق بشوم؛ نه آنکه اين اثر را بهتمامي خلق کنم (نميدانم چه موجودي
بايد بود براي اين کار!) ولي تکّهيِ انجامشدهاي از آن را نشان بدهم، اصالتِ
شکوهمندِ آن را از يک جايي بدرخشانم، با نمودي از همهيِ باقيماندهيِ آن که يک
عمرِ تنها برايِ آن کافي نيست.»[26]
اگر براي مالارمه همه چيز هست که با کارِ شاعر به کتاب بيانجامَد،
به آن يگانه کتاب، براي ژابِس هيچ چيزي نيست، نه خودِ شاعر حتّي، که
بيرون از کتاب باشد، و حتّي «اگر خدا هست، از آن است که در کتاب است»[27]،
کتابي که از پيش دربرگيرندهيِ هستي است چون که همه چيز در زبانِ هستيگرفته
به وسيلهيِ انسان است که هست، بهغيبت.
همهيِ حروف شکلدهندهيِ غيبت اند.
اين چنين خدا فرزندِ نامِ خود است. [28]
در کتابِ پرسشها يِ ادمُن ژابِس جهان و جهود، خدا و
خواننده، نويسنده هم، که خداوندِ کتاب است، هيچ اند بيرون از کتاب،
فقط در کتاب امکان ميپذيرند و جهان ميشوند. خدايِ ژابِس
خالقِ متّعالِ جهان نيست، زادهيِ زبانِ ساختهيِ انسان است که مگر تجلّيِ غيبت
نيست. کتابِ مالارمه يگانه و تام است، کتابِ ژابِس عام و باز؛ کتابِ
مالارمه معمارانه و پس حدّ و حدود گرفته و بنا شده است، کتابِ
ژابِس (با وجودِ ساختارِ استوارِ خود)، صفحههايِ بيکرانگي است و پس کويري و باز،
که باد، به هر وزشِ خود، رگههايِ آن را جابهجا ميکند.
؛
اين دفتر ترجمهيِ
گزيدهاي از کتابهايِ زير است:
Edmond Jabès, Le Seuil Le Sable, Poésie, Gallimard, 1990.
Edmond Jabès, Le Livre Des Questions,
l’Imaginaire, Gallimard, 2002.
Jacques Derrida, L’écriture et la différence, Essais, Seuil, 1967.
(Edmond Jabès et la question du livre ـ Ellipse)
و درچهيِ دو لِنگهيِ
بيتي کوچک است که گزيدهاي از شعرها و متنهايِ اِدمُن ژابِس به همراهِ دو جُستارِ
ساختارگشا بر کارِ او يک لِنگهيِ آن است؛ و دو جُستار از ژاک دريدا به همراهِ
نمونههايِ اثري که او ساختارِ آن را ميگشايد لِنگهيِ ديگرِ آن. اينچنين، به
گمانِ من، هم آن شعرها و متنها، هم آن شاعر و جهانِ او، و هم آن جُستارها و شيوهيِ
کارِ درخشانِ آن دوستدارِ خِرد و ساختارگشاييِ او، خواندنيتر و دريافتنيتر اند.
توجّه ميدهم که دريدا هر دو جُستارِ خود را با امضايِ خاخامهايِ تخيّليِ کتابِ
پرسشها به پايان برده است، و هر دو نام در جناس با نامِ خودِ او اند.
ترجمههايَم را با کتابهايِ زير برابري داده ام:
Edmond Jabès, If there were anywhere but desert,
translated by Keith Waldrop, Station Hill press,
Edmond Jabès, The Book of questions, 1,
translated by Rosmarie Waldrop, Wesleyan University Press, 1991.
Jacques Derrida, Writing and difference,
translated by Alan Bass The University of Chicago Press, 1978.
؛
در شعرهايِ بدونِ نقطهگذاري،
برايِ نشان کردنِ حرفهايِ بزرگِ لاتين که در زبانهايِ به اين خطْ ميتواند افزون
بر نقطهگذاري از شروعِ جمله و عبارت خبر دهد، نقطهاي بي فاصله با واژهيِ
بعدي گذاشته ام. اين نقطه، نقطهيِ پايانِ جملهيِ قبلي نيست، بلکه فقط نشاندهندهيِ
آغازِ جمله يا عبارتي است که در متنِ مبدأ با حرفِ بزرگِ لاتين آغاز شده است.
ديگر اينکه در بخشِ ترجمهها هر جا پانويسي در {} آمده است، از من است.
،
در آشيانَم را ميسازم بارها زنانِ کولي آورده شده است، که
معادلِ اسمِ جمعِ مؤنّثِ Gitanes [ژيتَن] در فرانسه است. زبانِ لاتين براي کولي واژهيِ
Ægyptanus [اِگُيپتانوس] يعني مصري را به کار ميبرده است. چه، گمان
ميکرده اند کوليان از مصر اند. کوليان، مردماني احتمالاً رانده از ميهنِ
خاستگاهيِ خود (هند؟) اند، و زبانِ آنها، از خانوادهيِ زبانهايِ هندواروپايي، با
سانسکريت نزديکي دارد. آنها پس از آغازِ آوارگيِ خود به مصر و ايران و اروپا
کوچيدند. کوچگر اند، يا در گِتوها زندگي ميکنند، و همچون يهوديان و همجنسخواهان
مشمولِ سياستِ پاکسازيِ رژيمِ نازيها بوده اند.
؛
ترجمهيِ شعر، ديگران هم نوشته اند، دشوار است. واجي در تقابلِ واجِ ديگر
است، هجايي کنارِ هجايِ ديگر، واژهاي هم، در کار و بار با واژهيِ ديگر، و ارکانِ
جناس به عرضِ اندام در ميانهيِ ميدانِ واژهها. استعارهها، در پِيِ همديگر،
تصويرها هم. همه در زباني يکسر ديگر، به ساخت و ساز و آهنگي ديگر، سر برآورده
همچون مارهايي به سازِ افسونگري واژهباز، همه، يا بيش و کم، افسونگرِ شاعر، بناگرِ
کوشکِ زبانيِ خود، امّا در زباني ديگر، زبانِ فرانسه، که به گفتهيِ ژاک دريدا از
آنِ خودِ او هم نيست چونکه اصلاً از آنِ کسي نيست، تا چه رسد که زباني
بشود از آنِ مترجمي. بحث ديگر بر سرِ خيانتِ ترجمه نيست، که سهل است.
آلودنِ دست را اصلاً فرصتي نيست اينجا. اينجا، بنايي که او برکشيده، فقط ميتواند
فروکشيده شود؛ آن نغمه که او بر لبانِ زبانِ ويژهيِ خود نشانده،
فقط ميتواند داغمه بر لبانِ زبانِ ديگر بنشانَد؛ کار کارِ جَمجَمه در
جُمجُمهيِ ديگري جُستن است و مترجم را از زندشناسيِ شعر گريزي نيست. ترجمه
رمزگشاييِ شعرِ زبانِ مبدأ است و رمزسازيِ دوبارهيِ آن به شعري در زبانِ مقصد، و
اين هر دو را مترجم است که بر عهده دارد. امّا بضاعتِ او را آيا يارايِ اين کار
هست؟ ترجمهيِ شعر روند و فرآوردي است، پس، کارِ مترجم و، بهواقع، کاري است يک سر
ديگر. اينهمانيِ يک زبان، که در بسترِ تاريخي و فرهنگيِ ويژهيِ خود شکل گرفته
است، برگردانيپذير نيست. برگردانِ زنگِ شُتر مگر به زنگِ شُتر ميسّر نيست.
برگرداندنِ زدودهها و ناگفتههايِ هرگز برگردانيپذيرِ شاعر ـــ که اصلاً زُدود
و نگفت نه آن که تا گفته باشد، بلکه تا کدام خواننده را همچون گفته بيايد يا
نيايد ـــ آب به غربال پيمودن است. اگر آن واج و هجا و واژه برگرداني نميپذيرد،
اگر آن صدادارِ گِردِ زنانهيِ او اينجا سرکردهيِ بيصداها و در همه حال مردپيکري
همواره استوار و راست است، اگر آن نغمه داغمه است، آن زدوده و ناگفته چهگونه برگردان
بپذيرد؟ زدوده نيست، نبايد باشد، اگر هم اندکي خودي نشان داده است از لايِ
نيمگشودگيِ واژهاي يا ساختي، يا اگر آن کناريهايِ آن برملا کرده اند نقشِ
زدودهيِ آن را، در همان زبان است که خودي نشان داده است يا لو رفته است، و هرگز
نقشِ زدودهيِ زبانِ ديگر نيست، نقشِ زدودهيِ خود است و نقشِ زدودهيِ خود ميمانَد،
زدودهي هرگزيست.
امّا، بي قصدِ مقايسه، حافظِ جليلالقدرِ ما را سالهاست که به جنونِ
ترجمه کاخِ بر کشيده فرو کشيده اند در اين همه زبانها، فقط به آرزوي يافتنِ دانهاي،
نيمي از دانهاي، يا حتّي فقط خيالي از شکستهدانهاي از آن رشتهيِ شکوهمندِ
مرواريدهايي که او بر گردنِ زبانِ ما و همهيِ زمانهايِ ما بسته است. پس، شايد،
هنوز اميدِ يافتنِ چيزي باشد در اين رشته هم، که به غفلت و جهالت پاره کرده آمد و
دانهها گُم شد. آخر، آن زبانهايِ ديگر چيزها يافته اند در فقط رايحهيِ نشسته
از سينهيِ زبانِ ما بر خيالِ آن گلوبندِ گران.
.
[1] ـ اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، مجموعهيِ
شعرها، 1988ـ1943، شعر، گاليمار، 1993. ص. 399.
[2] ـ آستانه شن به ترجمهيِ من ازينپس به زبانِ
فارسي دستيافتنيست: اِدمُن ژابِس، آستانه شن، شعر، ديوانِ کامل،
1988ـ1943، نشرِ سيودو حرف، 2020.
[3] ـ از کوير تا کتاب، مصاحبههايِ با مارسل
کُهِن، انتشاراتِ بِلفُن، 1980، (از اين پس: ک. ک.)، ص. 21.
[4] ـ اِدمُن ژابِس، کتابِ پرسشها، 2، انتشاراتِ
گاليمار، 1989 (از اين پس : کِ. پ. 2) ص. 255ـ254
[5] ـ اِدمُن ژابِس،کتابِ پرسشها، 1، انتشاراتِ
گاليمار، 1963 (از اين پس :کِ. پ. 1) ص. 191.
[6] ـ همين دفتر، اِدمُن ژابِس وَ پرسشِ کتاب.
[7] ـ همين دفتر، «ترانهيِ مردِ بيگانه».
[8] ـ ک. ک.، ص. 4ـ53.
[9] ـ ک. پ. 2، ص. 324.
[10] ـ آستانه شن، به ترجمهيِ من، «*بگرد پيِ
نامِ من».
[11] ـ رنگهايِ پرچمِ نازي (با سفيد البتّه).
[12] ـ کتاب مهماننوازي، گاليمار، 1991، ص. 17.
[13] ـ «کبوترخانه« columbarium بنايي در گورستان است که خاکسترهايِ تنهايِ سوختهيِ
در خاکستردان گذاشته را آنجا در غرفههايي کوچک ميگذارند.
[14] ـ عنوانِ اصليِ کتاب همين نقطهيِ درشت است. آنچه
پس از آن در ميانِ پرانتز آمده است، عنوانِ زيرينِ افزوده بر آن است، احتمالاً به
پيشنهادِ ناشر.
[15] ـ کِ. پ. 1، ص. 332.
[16] ـ Sarah Schwall سارا شـْوال، که به سببِ بازيِ ژابِس با نامِ
خانوادگيِ او با «س» نوشته ام. اين کلمهيِ آلماني «سِيلِ بيوقفه» معنا ميدهد، و
از همين خانواده است Wortschwall به
معنيِ مجازيِ «سيلِ گفتار».
[17] ـ Yukel Serafi. چون عبري نميدانم، پِيِ معنيِ اسمها نگشته ام.
در املايِ آنها هم از به کار بردنِ حروفِ خاصِ زبانِ عربي پرهيز کرده ام.
[18] ـ کِ. پ. 1، ص. 404.
[19] ـ اثرِ دوازده جلديِ جان ميلتون (1674 ـ 1608)،
شاعرِ انگليسي.
[20]-ـ Paul Auster,
Introduction, in If there were anywhere but desert, The Selected
Poems of Edmond Jabès, translation by Keith Waldrop, Station Hill Press,
New York, 1988. P. xiv
[21] ـ
همين دفتر، «اِدمُن ژابِس وَ پرسشِ کتاب».
[22] ـ
ک. ک.، ص. 93.
[23] ـ استفان مالارمه، Variations sur un sujet، محموعهيِ آثار، انتشاراتِ گاليمار، مجموعهيِ پلهياد، ص. 378.
[24] ـ کِ.
پ. 1، ص. 37.
[25] ـ استفان مالارمه، همانجا، نامه به وِرلِن،
ص. 663ـ662.
[26] ـ استفان مالارمه، همانجا.
[27] ـ کِ. پ. 1، ص. 36.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر