This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۰

اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، دیوان کامل، ترجمه محمود مسعودی، قسمت 1

اِدمُن ژابِس، آستانه  شن، ديوانِ کامل، 1988ــ1943، اِن‌اِراِف، شعر/گاليمار، 1993، 402 صفحه

 



ادمُن ژابِس

آستانه‌ شِن

1988 ـ 1943

شعر

[ديوانِ کامل]

 

ترجمه‌‌يِ

محمود مسعودي 

نشرِ سي‌و‌دو حرف

https://mahmoodmassoodi.wordpress.com/

همه‌يِ حقوق برايِ محمود مسعودي محفوظ است.



ياد باد 

ياد باد آنان که از آنان حقِّ زيستن گرفته شد

 

ياد باد هر اويي که رانده شد

از خانه و خاکِ دل‌خواهِ خود

در هر مکان و در هر زمان

به هر زبان

و وامانده نشد

آشياني ديگر ساخت

برايِ خود

در توانِ خود

و هنگامِ يورشِ يادهايِ پُرزور

از آن خانه و آن خاکِ دور

مويه‌هايِ غريبانه نهان کرد

 

ياد باد خاک‌‌‌هايِ پذيرا آغوش‌‌هايِ گشوده نمکِ مهمان‌نوازان ياد باد

 

محمود مسعودي




·                  نظم و ترتيبِ شعرهايِ اين کتاب درست به همان‌گونه است که در نسخه‌يِ فرانسوي، به‌جز اين‌که شعرهايِ بخشِ ترانه‌هايي برايِ خوراکِ ديو را برخلافِ آنجا، که بي سرِ صفحه رفتن پشتِ هم آمده اند، با فاصله آوَرده ام. «فهرست» نيز در اينجا، بر خلافِ آنجا، کامل‌ است و آن را همانندِ آنجا در انتهايِ کتاب گذاشته ام.

·                  پانويس‌ها همه از من است.

·                  در شعرهايِ بدونِ نقطه‌گذاري، برايِ نشان کردنِ حرف‌هايِ بزرگِ لاتين که در زبان‌هايِ به اين خطْ مي‌توانند افزون بر نقطه‌گذاري از شروعِ جمله و عبارت خبر ‌دهند، نقطه‌‌اي بي فاصله با واژه‌يِ بعدي گذاشته ام. اين نقطه، نقطه‌يِ «پايان»ِ هيچ جمله‌اي نيست، بلکه فقط نشان‌دهنده‌يِ «آغاز»ِ يک جمله‌ يا عبارت است که در متنِ مبدأ، در شعري بدونِ نقطه‌گذاري، با حرفِ بزرگِ لاتين آمده است. نمونه:

.و از پسِ اين داستان                                      Et depuis cette histoire

·                  هر بار که ژابِس در متنِ شعرها حرفِ نخستِ واژه‌اي را با حرفِ بزرگ آوَرده است تا بارِ معناييِ افزوده‌تر و بَرشونده‌اي به آن بدهد، من زيرِ نخستين حرفِ برابرِ فارسيِ آن خط کشيده ام، اين‌چنين: عدالت، برايِ Justice.

·                  برايِ آشنايي با زندگي و آثارِ اِدمُن ژابِس، نگاه کنيد به مقدمّه‌يِِ ناچيزِ من، «اِدمُن ژابِس کيمياگرِ آخشيج‌هايِ ادبي، ردهايي از يک زندگيِ در تبعيد»، و به‌ويژه به دو جُستار از ژاک دريدا: در آستانه‌يِ کتاب، نشرِ سي‌ودو حرف، 2005، و نيز به کتابِ مِري‌آن کُوز، اِدمُن ژابِس، تَک‌نگاري، به ترجمه‌يِ من، نشرِ سي‌ودو حرف، (به‌زودي).

·                  حرفِ ربطِ «و» را در همه‌جايِِ نوشته‌ها و ترجمه‌هايِِ من با پيوندِ آوايي به واژه‌يِِ پيش از آن «ـــُــ» (o) تلفّظ کنيد، جز در ابتدايِ سطر (به معنايِ مصراع و آغازِ پاراگراف)، پس از ويرگول، نقطه‌ويرگول، نقطه، و سه نقطه، که در اين موردها، بدونِ ضرورتِ افزودنِ زِبَر، بايد «وَ» (va) خوانده شود. هرگونه استثنايِ ديگر نيز با زِبَر (وَ) مشخّص مي‌شود.

م.م.



مدّت را آيا خاطره برمي‌سازد يا حافظه؟ مي‌دانيم که تنها ما ايم که خاطره‌هامان را سرِ هم‌ مي‌کنيم؛ امّا حافظه‌اي هست، کُهن‌‌تر از خاطره‌ها، که به زبان پيوسته است، به موسيقي، به صدا، به هياهو، به سکوت: حافظه‌اي که يک اشاره، يک گفته، يک فرياد، يک درد يا شادي، يک تصوير، يک روي‌داد مي‌تواند بيدارَش کند. حافظه‌يِ همه‌يِ زمان‌ها که در ما خواب است و در دلِ آفرينندگي‌ست.

                                                                                                                                                                                                                                              ا. ژ.



 

                                                                                                                                       


آستانه





گذار از آستانه.

آه سوگِ نخست.

 

چه‌گونه انجام مي‌پذيرد گذر از سکوت به نوشته؟ يک لرزشِ نوشتار، گاهي، برملاش مي‌کند؛ اين لرزش‌ْ انگيخته‌يِ شُنود است، شُنودِ واپسين و ازيادرفته‌ که تعادلِ زبان و انديشه را، در جايي، به هم مي‌زند. امّا معجزه اين است که زبان به دور از پذيرفتنِ کاستي از آن، به آن پُرمايگي مي‌پذيرد.






 

 

آشيانَ‌م را مي‌سازم

(1957 ـ 1943)

 

 

 

 

اگر او را نشانِ‌تان دهم، چه سود بَريد که بر حقيقتي چنان آشکار گواهي دهيد؟ مهم آن است که بي ديدنِ او باورَش داريد، به زبانَ‌ش آوَريد، بر او گواهي دهيد، به او سوگند خوريد و پاسَ‌ش داريد.

دُن کيشوت[i]

 

 

 

 

 

 

 

برايِ آرلِت

 

 

آبِ چاه

1955

 

 

 

 

 

آبِ چاه را برکِش. بده

به تشنگي يک دَم

آرامش؛ به دست‌

بختِ رهانيدن.

 

*

 

شبِ مژگان. ديده شدن.

دست‌ را مي‌درخشد هرچيز.

هياهو مي‌چَرَد هياهو.

آب حافظه را گِرد مي‌گيرد.

 

 

 

*

 

پايان. پيشاجَهان.

سپري‌ْ نگراني‌.

وفادار است رخداد

به ناقوسِ‌مرگِ رؤيايِ در آتش‌.

 

*

 

هستم. بودم. پيوندگر،

رجِ درازِ درندگان.

مي‌بينم، بخواهم ديد. پشت‌گرميِ

درخت را به ميوه.

 

*

 

روزهايِ گچ. تخته‌سياهک‌ها

مي‌تپند از سرآغازها.

واژه از پسِ نشانه مي‌پايد.

چشم‌اندازِ از مرکّب.

 

 

*

 

جاده‌ها. بي‌کرانگي.

دِهشِ چهره.

به فصل‌ها، چروک‌ها.

به زمين، رودهايِ بزرگ.

 

 

 

 

غيبتِ مکان

1956

 

 

 

1

 

 

زمينِ خالي، صفحه‌يِ وسوسه‌مند.

 

بي‌خوابيِ ديرپاست يک آشيان

بر راهِ سرپوشيده‌يِ معدن‌ها[ii]‌.

 

روزانِ من روزانِ ريشِگان اند،

يوغِ عشقِ ستاييده اند.

 

آسمان‌ْ همواره گذرکردني‌ست و

مهتابي خوراک‌‌دادني به شب‌هايِ نو.

 

ماتمِ طرزِ راه رفتنِ من حيطه‌‌ مي‌سازد

در روشنايِ کدرِ ديوارها.

 

زمين‌ْ غرقيده‌َست در

رؤياهايِ بيهوده‌‌يِ سفر.

 

 

2

 

 

اوراق مي‌کنم من يک ساعتِ

شکيبايِ ويژه‌يِ کاهنان را.

 

 

3

 

 

رقّاصه‌هايي که رؤيايِ آن داريد تا خواهرانِ سپيده باشيد،

برقصيد در فراموشيِ معجزه‌‌ با چرخِ پيراهن‌هايِ آفتابي.

 

راه‌ْ بي‌گذشت است برايِ هر اويي که

به آن پُشت مي‌کند. خشک‌دست را هم‌پيمان نيست.

 

 

4

 

 

(امّا زمان هنوز مانده است تا زاده شود، زمانِ مرزي‌اي که در آن شاهينِ شن‌ها بر مردمک‌هايِ بي‌شمارِ هراسيده‌ فرمان‌روايي مي‌کند.)

 

 

5

 

 

کدام آرزويِ جاودانگي انسان را باز مي‌دارد

از کار حال‌آن‌که هنوز بيدار است؟

 

 

6

 

 

زمينِ فراـ‌شَب که خورشيد مي‌کَندَش از

ژرف‌انديشي و از خارهايِ شک.

 

گُل‌ْ‌ سادگيِ شيطنت‌آميزي به رخ مي‌کشد. ساقه

ردِّ ماجراجويانِ بزرگِ فضا را دنبال مي‌کند.

 

عسل روان است در ميانِ سنگ‌ها

که سيمان هم‌جُفتِ‌شان خواهد کرد.

 

 

7

 

 

بر گِردِ شاخه‌ها، جهان‌ ادايِ گُشنگيِ خود را درمي‌آوَرَد.

اين‌همه فرياد برايِ يک درخت، خدايِ بوي‌ناکِ

کاشتني، خماندني به چنبري جادويي.

 

به انضباط درآوَردند

شيره را. حلقه‌يِ رُشد‌ْ بها ندارد ديگر.

 

رازهايِ من باغ‌هايِ ميوه اند.

سِرّ‌ْ بي شيطنت است.

 

عشقِ من، گُلِ سرخي در موهاش،

پيامِ انسان و زمين.


 

 

 

 

 

 

 

ترانه‌هايي برايِ خوراکِ ديو

1945 ـ 1943

 

 

به يادِ ماکس ژاکوب

...چه شايد ترانه‌اي هست در پيوند با کودکي که شوربختي و مرگ را در خونين‌ترين زمان‌ها تک‌وتنها به چالِش مي‌کشد.

 

 


 

ترانه برايِ شاهِ شب

 

 

مي‌شناسي آيا آن شاهِ سياه را

که در دل دارد

يکي شمشير و بسي گُل؟

 

مي‌شناسي آيا خواهران‌َش را؟

 

آن نخستين‌ْ باد را بيدار مي‌کند،

گيسوانْ ‌گشوده، دستانْ بَراَفراشته.

 

دومي اقيانوس را مي‌شورانَد :

صد سال‌َش است.

 

سومي موشي‌‌ست

که شاه آويخت‌

به کراواتِ پسرَش.

 

سي شاهزاده‌يِ حسود،

صبحي،

خداوندگارِشان را کُشتند.

 

اين است داستانِ غم‌بارِ

مالاکو شاهِ سياه

که در دل دارد

سه شبح که مي‌گريند.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ بي‌نام

 

به گَبي وَ رِيمُن اَگيون

 

.و از پسِ اين داستان

پرنده‌ها را چهار بال است

عروس را يک انگشتر

جزرومَد را يک دسته‌‌گُل

تخته‌سنگ را يک زبان

برايِ پُرچانگي کردن، برايِ پُرچانگي کردن...

 

.و از پسِ اين شب

ديوارها را چهار بام است

غم‌ را يک رَخت

زيبايي را يک لانه

و تختِ‌خواب را يک دکل

برايِ شناور بودن، برايِ شناور بودن...

 

.و از پسِ اين کِشتي‌شکستگي

دريا را چهار دست است

وداع را همه‌يِ موش‌ها

مرواريدها را يک دِشنه

آسمان را يک سقف

برايِ گريه کردن، برايِ گريه کردن...

 


 

 

 

 

ترانه برايِ سه مُرده‌يِ متعجّب

 

 

ما سه مُرده بوديم

که نمي‌دانستيم پيِ چه آمده ‌ايم

در اين گورِ گشوده.

کهن‌سال‌ترينِ‌مان مي‌گويد : «زيبا‌ست!»

ديگري : «هوا گرم است...»

و من که تازه از خواب درآمده‌ بودم،

طبعاً مي‌گويم :

«به همين زودي؟»

ما سه سايه بوديم

بي لب، بي گردن

با خنده‌ها

زيرِ بغل

جايِ رؤيا.

و دختري جوان

پس‌داده به شب

برايِ هم‌نشينيِ ما.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ سه توفان

 

 

سه گُلِ سرخ و سه کژدُم

مي‌گردند پِيِ لانه‌‌اي از کف.

گلِ سرخ لانه را مي‌شکند.

کژدُم کف را مي‌دزدد.

 

سه گُلِ سرخ و سه کژدُم

و شايد يک بوتيمار.

هم‌جفت مي‌شود با باد بوتيمار

و گُلِ سرخ با کژدم.

 

سه گُلِ سرخ و کوير.

سه کژدُم و آذرخش.

همواره به سفر خواهيم بود آيا

بر پشتِ هوا و پهن‌دريا؟

 

سه گُلِ سرخ و سه ماه

ميانِ آسمان‌ها و زمينِ تنها.

يک پرده، چرا سبز امّا؟

و چه شمار مرده‌هايِ قلم.

 


 

 

 

 

ترانه برايِ تصويري پاره

 

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ فراموشي،

بود، بود، کسي بود

که به دوردست مي‌نگريست.

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ راه،

بود، بود، چهره‌اي بود

که تصويرها را مي‌کُشت.

 

تو به من نمي‌نگري.

تو هرگز مرا نديدي.

با اين همه مي‌داني که از تو خوش‌َم آمده ‌است.

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ بوسه‌ها،

بود، بود، بَرده‌اي بود

که ساليان مي‌بافت.

 

تو خنده‌يِ معشوقه‌يِ مرا داري.

عطرِ تو عطرِ سپيده‌ است.

لبانِ تو را ترسيم‌ مي‌کنم.

 

پشتِ شيشه، شيشه‌يِ غم‌ناکِ باغ،

بود، بود، زنِ مرده‌اي بود

که تاج بر بامداد مي‌گذاشت.

 


 

 

 

 

ترانه برايِ خواننده‌يِ من

 

 

در اين جُنگِ ترانه‌ها، اِي خواننده، نيابي آني را که دوست‌تر مي‌دارم. جايِ ديگري پنهان است آن، در بادِ زراَندودگرِ مژگانِ تو. اين نگاهي که هوايِ تازه‌‌َش‌‌ مي‌دهد‌ آن... بايد آخر آن دَم که به خواب‌ رفته اي، ترانه‌‌َ‌م را بشنوي...

من چکامه‌سرايِ شب نيستم. من آنجا ام که تو مي‌خندي، خنده‌يِ تو. آنجا که تو مي‌گريي، زنبورِ در شگفت از اشک‌هايِ تو. شيره‌هايِ جهان همه بر لبانِ تو. بايد آخر آن دَم که بيدار مي‌شوي، ترانه‌يِ مرا آواز بخواني...

 


 

 

 

 

ترانه برايِ طلوع و غروبِ ترانه‌يِ من

 

 

برايِ ترانه‌يِ اين‌همه زود برخاسته‌يِ من، دختري جوان، فروآمده از آسمان، که اين‌همه‌بار يکي گرفته شد با بامدادان. نمي‌داند به کجا مي‌رود. زنبور به شگفتَ‌ش مي‌آوَرَد و گام‌هايِ او را گُل‌ها به فرمان دارند. باد در دست‌ِ اوست که مي‌وزد. کَنده از خورشيد، دختري جوان، تاجِ پرنده‌ها بر سر، که اين‌همه‌بار با شب يکي گرفته شد. نمي‌داند که چشم‌به‌راهِ کي‌ست. ردّهايِ خون هست که او دنبال مي‌کند و اين‌همه فرياد در نگاهِ او، برايِ ترانه‌يِ من، خُفته اين‌همه دير.

 


 

 

 

 

تَرانه‌يِ کوچک برايِ آبِ زُلال

 

 

غولي ستاره مي‌چيند. دست‌هايِ او سوخته اند. کوتوله‌اي ستاره صيد مي‌کند. دست‌هايِ او يخ زده اند. پشت مي‌کنند به هم تا به صبح؛ آخر يکي آب روشن مي‌کند آنگاه که ديگري خاموشَ‌ش مي‌کند.

 

 

 

ترانه‌يِ ميانِ راه

 

 

سه دخترک بودند

که مي‌زدند زيرِ خنده

همه‌يِ مدّتي که پسرک‌ها

صرفِ سوت زدن مي‌کردند.

رويِ درخت هم يک پرنده

در آب هم يک ماهي :

آشکارا علامت مي‌دادند

به سنگِ کور،

به سنگي که اطمينان داشت

که هيچ‌کَس دوست‌َش ندارد.

 

سه دخترک بودند

که مي‌زدند زيرِ گريه

همه‌يِ مدّتي که پسرک‌ها

صرفِ از نفس افتادن مي‌کردند.

رويِ جاده هم يک سنگ

رويِ درخت هم يک سيب :

آشکارا علامت مي‌دادند

به پرنده‌يِ پريده،

به ماهيِ خوابيده

در تَهِ دريا.

 


 

ترانه برايِ جوهرِ وفادارِ من

 

 

اگر سبز بودي، اشک‌هايِ درخت بودي.

اگر آبي بودي، پاپيکره‌يِ هوا بودي.

امّا تو خود‌ْ من اي و اينها کاخ‌هايِ دشوار است که با هم بر مي‌کشيم. شاه‌دختِ شوربختي در هر يک از آنهاست که من مي‌رهانم‌‌َش. محبوبه‌اي هست برايِ هر صفحه و همواره هم اويي‌ست که دوست‌َش‌ مي‌دارم.

اگر سفيد بودي، غريقِ چشم‌ها بودي.

اگر سرخ بودي، عاشقه‌يِ آتش بودي.

سياه، در دست‌رِسِ من اي و با هم معجزه‌ها مي‌کنيم که از آنها بيم دارند.

 


 

ترانه‌يِ کوچک برايِ ترانه‌يِ جاودان

 

 

کاخِ کهنه ديگر نمي‌پايد مگر به دستِ غزل‌گو. دستي که ترانه‌يِ وفادارِ مرا بر رود زخمه ‌مي‌زند. مَهَراس، شاه‌دختِ مرموز، به روز. گُلِ سرخي در کمينِ بيداريِ توست : خورشيد است. نه‌آن‌که بس دور است، گويي که گُل ‌مي‌دهد در باغ.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ کوچک برايِ يک افسانه‌يِ عاشقانه

 

 

سوارِ پُرشُکوه ايستاد پايِ چشمه و از دهنِ شاه‌دختِ غرقيده نوشيد. پَريانِ همه خوبان، بياييد دوان! سنگِ لو رفته نَفَس‌َ‌ش بند آمده است. ديگر هيچ آبي برايِ دوستيده شدن، بلکه تنها تختِ‌خوابي در هم و، زيرَش، دو دَمپايي.

 


 

ترانه برايِ يک عاشقه‌يِ برهنه

 

 

زني‌ست آبي

پشت بازنهاده به موها.

 

زني‌ست سرخ

پشت بازنهاده به شانه.

 

زني‌ست لُخت.

نامَ‌ت را مي‌دهي به او.

 

دردِ دليرِ من

در بند، برپا.

 

زني‌ سرِ راهِ من.

چهره‌َ‌ت را مي‌دهي به او.

 

پِيِ تو مي‌گردم، او پاسخ مي‌دهد.

 

زني‌ست

شفّاف

پشت بازنهاده

به چراغ.

 

زني‌ست

درازکِش

که رؤيايِ او دارد

آسمان.

 

زني‌ست

خُفته

که تو بر او

راه مي‌روي تنها.

 

زني‌ست

نوشُده

که برايِ او مي‌گَردد

زمين.

 

زني‌ست

ناشناس

دست‌ها جَويده

به ميوه‌ها.

 

 


 

 

 

 

ترانه برايِ تو

 

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم ناقوس‌هايِ ديدارهايِ گُنگ را،

دسته‌هايِ تخت‌هايِ عطرآگين را،

سقوط‌هايِ عظيمِ پرندگانِ همگون را،

جاودانه آينه‌هايِ لرزان را.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز‌ بخوانم دندان‌گزيدگيِ سرخِ لبان را،

کتفِ نافرمان، زيربغل‌هايِ غافل‌گير،

پستان‌هايِ هميشه وقت‌شناسِ قرارهايِ شبانه‌يِ ديدار را.

 

بس ‌نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم چهره‌يِ تو را غبارگرفته‌يِ خاکستر،

آخرين ناکامي را به وقتِ بامدادِ دميده‌يِ چراغ‌ها،

پشتِ گردن‌َ‌ت را دررفته از هم‌آغوشي،

قدم‌هايَت را که برملاشان ‌نمي‌کند چيزي.

 

بس‌ نخواهم ‌کرد

که آواز بخوانم کمرگاهِ ژرف‌‌َ‌ت را،

قوزک‌هايَت را غريقِ ابرها،

اين همه انديشه‌هايِ پرسه‌زن،

اين همه دودِ ربّاني.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم گيسوانِ روان‌‌َ‌ت را

در پايِ تک‌درخت‌ها

زخميِ برگ‌ها و چشم‌زخم‌ها.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که آواز بخوانم کوچه را، باغ را، ديوار را،

چون‌که تو را مي‌شناسم،

چون‌که تو را دوست‌ مي‌دارم و تو را مي‌شناسم.

 

بس ‌نخواهم‌ کرد

که ياد بگيرم بخندم،

که نقّاشي‌کنم و بخندم

در عمقِ کاخ‌ها؛

چون‌که از تو واهمه ‌دارم،

چون‌که تو را دوست مي‌دارم و از تو واهمه‌ دارم.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که قفل بسازم،

قفلِ آويز و کمربند

بر درازنايِ آسمان،

چون‌که من تو را نگه ‌مي‌دارم،

چون‌که تو را دوست‌ مي‌دارم و تو را نگه‌ مي‌دارم.

 

بس‌ نخواهم‌ کرد

که قطع‌ کنم دستان‌َ‌ت را،

بازوان و مچ‌هايَت را

تا که هرگز وداع

سر از آب بر نيارَد.

 

 


 

 

 

 

ترانه برايِ يک شبِ مهتابي

 

 

خيابان‌ها را جابه‌جا مي‌کني.

شهر هزارتويي‌ست.

سر از خيابانِ تو در مي‌آوَرم هميشه.

 

نام عوض مي‌‌کني.

روزها پلّه‌هايِ من اند.

پنجره‌يِ تو چه بالاست.

 

گُم‌َت مي‌کنم.

دزدي پايِ درِ خانه‌‌يِ تو

دست‌اندازي مي‌کند به قفل.

 

رؤياهايِ مرا دربرمي‌گيري.

در مي‌روي از زمين،

از زمستان، از اشک‌ها.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ مارِ ماهان‌‌‌‌نشان

 

 

.آن‌که او زَنگَنده بس

زنده‌تر تا زنگوله.

 

.آن‌که او خزنده بس

نرم‌تر تا ترکه.

 

.اين شب همچو دستي‌ست

که انگشتانَ‌ش سوزان باشد،

 

که کَفَ‌ش سرپناهي‌‌ست

که تو آنجا پرسه مي‌زني، نگران.

 

.آن‌که او گذرنده بس

پريشان‌کننده‌تر تا باد.

 

.زمين بي‌خبر است از زمين

و دونده‌ افتاده از نفس

 

وا مي‌رَود در کرانه‌يِ آسمان.

 


 

 

 

 

ترانه برايِ يک شبِ باراني

 

 

مردي منتظر بود

تا دل‌ ببازد.

 

ناقوس‌ها در دور

مي‌دَرَنگيدند.

 

بي اميد

مرد منتظر بود.

 

هر در که بسته باشد

رازِ خود نگه ‌‌مي‌دارد.

 

مردي ‌مي‌مويد

بر دل‌بُرده...

 

 

 

 

ترانه برايِ يک روزِ از دست رفته

 

 

روز افتاده‌ست

همچو فريادي رسيده.

فريادها را خوش ندارم.

 

روز افتاده‌ست

همچو خورشيدي رسيده.

شب را خوش ندارم.

 

اين روزي که مي‌سوزد

در دردِ من.

 

روز افتاده‌ست

همچو پرنده‌اي پير.

زمين را خوش ندارم.

 

روز افتاده‌ست

همچو رؤيايي کُهَن.

دريا را خوش ندارم.

 

اين روزي که مي‌ميرد

در نگاه‌ها.

 

روز افتاده‌ست

در ميانِ راه.

کَسي برنداشتَ‌ش.

 


 

 

 

 

ترانه برايِ يک دوستِ دخترِ شوربخت

 

 

صبحِ امروز، پرنده‌ها پيش از درخت بيدار شدند. شبحي که مي‌گذشت، سوت کشيد. درخت شنيدَ‌ش و خميازه کشيد. پرنده‌ها نشستند آنگاه بر هر انديشه، همچو زنبورِ دَله بر روز. پرنده‌ها، شبح، آبِ سِتُرگ؛ و سپس به‌قرعه يک ماهي. ما ده نفر بوديم پايِ درخت‌ به درآوَردنِ بادام از پوست. جاده پوشيده بود از مرده. آستين‌ها زده بالا تا آرنج، زني، هم‌دست‌، عشق را خاک مي‌کرد.

 


 

 

 

 

ترانه برايِ نااُميديِ دريا

 

 

آنگاه که يک ماهي، سيراب از ستاره‌ها، ديارِ زادگاهيِ خود را ترک مي‌کند؛ آنگاه که يک چَنگار، دل داده به ابرها، بيرون از شن در جست‌وجويِ چهره‌يِ خويش است؛ پيش مي‌آيد که دريا در هم بشکند وَ باد در بازسازيِ آن فرسوده شود. آنگاه که مي‌خواهد برود يک ماهي، آنگاه که مي‌خواهد خود را بيابد يک چَنگار، و ترانه‌يِ من خوانده شود...

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ زنِ بيگانه

 

 

ايستاده بود او

پشت داده به درخت.

لُخت بود.

جنسيّتِ درخت بود.

 

چشم‌ به راهِ مرد بود او

و، از عشقِ آنها،

جهان مي‌رفت که زاده شود.

 

پريده‌رنگ‌ بود او.

عشق بود.

و مرد‌ براي‌َش زمزمه مي‌کرد

نامِ برادران‌َش را.

 

مرده بود او

و مرد هم‌چنان حرف مي


 

 

ترانه‌يِ مردِ بيگانه‏

 

 

در جست‌وجويِ

مردي ام‌ که نمي‌شناسم،

که هرگز اين همه خودِ من نبوده ‌است

مگر از وقتي که در جست‌وجويِ او ام.‏

آيا چشمانِ مرا دارد، دستانِ مرا،

و همه‌يِ اين انديشه‌هايِ همگون

با شکسته‌کِشتي‌هايِ اين زمان را؟

فصلِ هزاران کِشتي‌شکستگي،

دريا وا مي‌مانَد از دريا بودن،

شده است آبِ يخ‌ِ گورها.‏

امّا، دورتر، چه‌ کَسي مي‌داند دورتر؟

دخترکي آواز مي‌خوانَد پس‌پس ‌رَوان

و فرمان‌روايي مي‌کند شب بر درختان،

دخترِ چوپان ميانِ گوسفندان.‏

برکَنيد تشنگي را از دانه‌يِ نمک‏

که هيچ نوشابه‌اي سيراب‌‌َش‌ نمي‌کند.‏

جهاني، با سنگ‌ها، خودخوري مي‌کند

که همچو من از آنِ هيچ ‌جا نباشد.‏

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ زنِ نشسته

 

 

زني‌ست نشسته

خورده‌يِ خورشيدها.

 

اشک‌هايِ او در گذشته‌ها

زمين را بيشه‌زار کردند.

 

دلَ‌ش آتش گرفته است.

 

زني‌ست نشسته

رويِ زانوهايِ من. بي‌حواس،

روزشماري مي‌کند.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ روزهايِ صلح

 

 

دوشنبه، يک سوزن

چشم‌به‌راهِ نخِ دوزندگي‌ست.

 

سه‌شنبه، يک دهن

لبخند مي‌زند به شب‌نم.

 

چهارشنبه، دستِ تو است

وعده‌داده به روشنايي.

 

امّا پستان‌هايِ تو، پنج‌شنبه

روزي بيش برايِ زيستن ندارند.

 

جمعه، ديگر هيچ سُخني :

چشم‌به‌راهِ آينده ايم.

 

شنبه يک معجزه است

تنبلي بر تن.

 

يک‌شنبه، نوازش‌هايِ تو

از ياد مي‌برند که پير شوند.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ سالِ غم‌بار

 

 

ژانويه، برفِ سرخ

آينده را سد مي‌کند.

 

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ، فوريّه،

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ توطئه مي‌کنند.

 

مارس، صدايِ مرده‌ها

فِس‌فِسي‌ها را غافل‌گير مي‌کند.

 

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ، آوريل،

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ گُل مي‌دهند.

 

مِه، بازي مي‌کند زمين‌

که چهره دگر کند.

 

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ، ژوئن،

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ خون‌ريزي مي‌کنند.

 

ژوئيّه، اميد‌ْ سَقَط مي‌شود

همچو سگي گَر.

 

در اوت است که پيش‌ترها

کوهستان را جشن مي‌گرفتيم.

 

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ، سپتامبر،

همه‌يِ خُرخُرهايِ دَمِ مرگ غُر مي‌رنند.

 

اکتبر، يک نااُميد

به زمين اشاره‌هايي مي‌کند.

 

خورشيد، نوامبر، خورشيد

زمين را کمي گرم مي‌کند.

 

يک شبِ دسامبر

مُردم از انتظارِ تو.


 

 

 

 

ترانه‌يِ يک‌نواختيِ زمين

 

 

به رِيمُن مُرينو

 

 

دست‌هايِ زمين

شگفتي‌هاشان کم بود.

 

مردي به آنها دادند

برايِ ساختن و خوابيدن.

 

زني به آنها دادند

برايِ شکوفاندن و گُم‌راه کردن.

 

درختي به آنها دادند.

دريا به آنها دادند.

 

دست‌هايِ سرخورده به آب در دادند

صبحي روشن، زمين را.


 

 

 

 

رنگِ ترانه‌يِ من

 

 

ترانه‌اي مي‌خوانم

که شاخه‌ها بلد اند،

که سنگ‌ها يادِشان رفته.

يعني يک‌دستي مي‌زند به آدم‌ها؟

سر‌خ يک‌باري خون،

سبز‌ يک‌باري آب،

به يادَم بيار، گدايِ پير،

لفظ‌هايِ ترانه‌َم را.

 


 ترانه‌ برايِ يک شهبانويِ مرده

 

 

شهبانويِ زيبايِ کارنَماها

کاخِ گوهرهايِ جانانه مي‌کُنَد پُرگُل

آنجا که خداوندگارَش مي‌پَرستد

چاقو و آب بر تن.

 

يک دَم، يک لبخند،

يک جاودانگي‌ اشک‌.

 

شهبانويِ زيبا بِمُرد

کاخِ مَفرَغي بشد ويران

آنجا که زوزه مي‌کِشد خداوندگارِ سبزه‌رو،

پوستينِ غمَ‌ش ميخ‌کوب بر ديوار.

 

يک دَم، يک آه،

يک جاودانگي‌ اشک‌.

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ يک گِدابانويِ مرده

 

 

در تهِ غار،

زني خنده‌هايِ خود را بازمي‌يابد

امّا نان ندارد.

و نه بسنده خنده

برايِ خريدنِ نان.

و نه بسنده خنده

برايِ دزديدنِ نان.

و نه بسنده خنده

برايِ دررفتن.

 

در تهِ غار،

خنده‌هايِ دختربچه‌ها مي‌پيچد.

امّا نه بسنده بلند

برايِ بلند کردنِ زني افتاده بر زمين.

امّا نه بسنده بلند

برايِ بيدار کردنِ دوستي بي سرزمين.

امّا نه بسنده بلند

برايِ جانِ دوباره دادن به زني مُرده.

 

 

 

ترانه‌ برايِ دو فيلِ بهشت

 

 

بود، يکي بود يکي نبود

دو فيل که نمي‌خوابيدند.

دو چشم‌ِ درشتِ هميشه روشنِ‌شان

جهان را و ساليان را وحشت‌زده مي‌کردند.

 

بر آن نهاده شد که به زندانِ‌شان کنند

امّا از پسِ بُردنِ‌شان برنيامد کَسي.

 

بود، يکي بود يکي نبود

دو فيل که نمي‌جنبيدند.

 

خيره مدام به يک نقطه

که گويي، هر بار، دورتر بود.

 

هيچ شلاّقي نمي‌آزُردِشان،

هيچ دردي، زخم هم هيچ.

 

بود، يکي بود يکي نبود

دو فيل که نمي‌مردند.

 

بيهوده بود تير زدن به آنها،

ناخواسته از پسِ آن برمي‌آمدند.

 

اميد بسته شد که شبانه بسوزانندِشان،

آتش، به سايشِ‌شان خاموش مي‌شد.

 

پس به غرقاندنِ‌شان کوشيدند،

پيشِ روشان دريا به زانو افتاد.

 

بود، يکي بود يکي نبود

دو فيل که نامِ‌شان نمي‌دادند.

 

سر مي‌کردند هزار زندگيِ رازناکِ‌‌شان را

در درونِ نگاه‌ِ‌ خود که چيزي‌ْش باز نمي‌دارد.

 

با خرطوم‌هايِ هميشه فروافتاده،

زمين را در انديشه‌هاش مي‌بوييدند.

 

بود، يکي بود يکي نبود

دو فيل که هيچ‌کَس دوستِ‌شان نداشت.

 

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ بازگشتِ پرستوها

 

 

.اگر دست‌هات را مي‌گرفتم

و چهار پارهَ‌ش مي‌کردم

.همان اندازه دست داشتي

که اگر چهار تن بودي

 

.شاه‌ها

و چهار

.شهبانوها

.چهار شادي‌ها

و چهار

رنج‌ها

 

.اگر دهنَ‌ت را مي‌گرفتم

و چهار پارهَ‌ش مي‌کردم

.همان اندازه دهن داشتي

که اگر چهار تن بودي

 

.درياچه

و چهار

ماه‌‌ها

چهار بوستان

و چهار

آلوها.

 

.اگر قلبَ‌ت را مي‌گرفتم

و چهار پارهَ‌ش مي‌کردم

همان اندازه قلب داشتي

که اگر چهار تا را مي‌شکستي

 

.کندوها

و چهار

حلقه‌ها

چهار سبو

و چهار

جهان‌ها.


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ پلک‌هايِ بسته

 

 

ديو، سرِ اشتها، دوروبرَش را خالي مي‌کند. شب است. جهانِ خورده ديگر بي‌شکل است. تند باش، ببند چشم‌ها را. ديو نمي‌خورد آنهايي را که خواب اند.

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ يک خرِ مرده‌يِ سرزمينِ من

 

 

خري هست بي‌پدرمادر که عرعر مي‌کند مدام. گاريچي‌ هم هست که مي‌زندَش، و تُف مي‌کند به هر ضربه‌يِ خود. يک جاده هم هست که گاوها مي‌چرندَش وَ يک سوراخ که جهنّم است. يک درخت هم هست وَ خر وارو بر آن.

 


 

 

 

 

ترانه‌ بر سه نغمه‌يِ خاکستر

 

 

گفتند سينه‌اَم شيپور است و در دهن‌َ‌م دميدند.

گفتند سينه‌اَم طبل است و پاي‌کوب‌‌َم کردند تا به ‌مرگ.

نه شيپور نه طبل.

گفتند ترانه‌اي بودم که زمين را مي‌گردانيد و به بادَم فروخته اند.



 

 

ترانه‌ برايِ يک عاشقه‌يِ مرموز

 

 

تويِ برگ‌ها بود

زني که مي‌خنديد

چنان کوچک که مي‌شد ازو ساخت

سفالي برايِ بام‌ها.

زني برايِ هر خنده

گُليِ گُلي

برايِ پوشاندنِ بام‌ها.

مي‌توانستم تويِ درد

همچو يک آسمان ميخ‌َش کنم

به خون، به باد

يا به سايه‌يِ درخت

يا تازه به بال‌هاش.

امّا عشق غافل‌گيرَم کرد

در شبِ بلندِ نفرتَ‌م

با پرنده‌اي مرده‌ در آغوش.

تا به کجا مي‌توانم بکوشم که فراموشَ‌م کنم؟

زني بود

در ميانِ زمين،

چنان خورده‌يِ راز

که جايِ ميوه‌اي پوسيده مي‌گرفتندَش.

و مردها لگدمالَ‌ش مي‌کردند

تا که رؤياهايِ او از او برکَنند؛

شيره‌يِ ولرمِ بيرون‌زده از لب‌ها

که زمينَ‌ش به دهانِ باز مي‌نوشيد.

مي‌گذارم مگر وِل بگردد ميوه‌اي پوسيده

در فصلِ رنجِ بزرگَ‌ش

با جيغ‌هايِ مُرده‌زادي‌َش؟

زني بود

با طرحِ اندامِ موسيقايي،

گُلِ مينايِ چمني با هاله‌يِ زَر

هم ماننده‌يِ ماه.

گاهِ بيداري ــــ مطمئن ام آيا؟ ــــ

پرپر به خاطرِ سرگرم کردنِ خود

در برخورد با هزار انگشت.

و من چشم در راهِ پيامَ‌ش بودم

همچو در زيباترين روزهايِ زندگي.

چيزي نيامد. کَس ندانست که من مست ام

از بازتابِ خودم در درياچه

آنجا که پرنده‌يِ تيرخورده آرميده بود.

شب چه کار مي‌کند که پِي ‌گيرد

بدي‌اي‌ را که من در نهان مي‌پرورانم؟

تسليمَ‌م مي‌کند همچو يک زنداني

دست‌ها به‌نااُميدي بسته.

چه اشک‌ها ريخته شد از آن هنگام.

شب‌ْ تنها آنهايي را مي‌بلعد که مي‌افتند.

زني بود

بر راهِ سنگيِ سرِ شب

که هرگز نمي‌خواست نامَ‌ش را بگويد

حال‌آن‌که شانه به شانه‌يِ من بازمي‌نهاد

و از آينده سخن مي‌گفت.

آگاه نبودم من از چهره‌يِ او.

مگر لبانَ‌ش را به ياد نمي‌آوَرم

بس که در هوا

حشره‌هايِ شگفتِ کُند بود

که همانندِ دانه‌هايِ سَبُکِ برنج بودند.

زني بود

که بر شانه‌‌يِ من مي‌خنديد

و من همچون درختي بودم

که پرنده‌اي با خود مي‌بُرد.

ديگر نمي‌دانم به کجا مي‌روم.

گاهِ گُل‌ها به سر آمده است.

 

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ‌ دخترِ معجزه‌آسا

 

 

برايِ اَنژِل وَ گَستُن رُسي

 

 

ماه با ردايِ سفيدَش کالسکه‌اي صدا مي‌زند؛ اسبِ بي‌چاره مُرده بود چشم‌ به راهِ ماه.

ستاره‌يِ مست از دنبال کردنِ خود، با آتشين‌چوب‌هايِ زيرِ بغل، آسمان را ستاره‌باران مي‌کند.

واژه‌هايي که من‌ بازمي‌يابم، همه‌ ريشه‌اي معجزه‌آسا دارند.

گورها گشوده، دختري شادخوار ا‌ست اين که به شِش دانگ آواز‌سر مي‌دهد.

به دستي‌ْش مداد گرفته است و به ديگر دست باد ــــ برايِ همه‌يِ واژه‌هايِ ترانه‌يِ من.


 

 

ترانه‌ برايِ يک ارضِ موعود

 

 

مي‌گويد که ماه کلاهي‌ شني است و ماه را لگدمال مي‌کند. ديوانه‌ها خشمِ باورنکردني دارند. مي‌گويد ستاره‌ها تاج‌هايِ نمک اند و خوراک‌هايِ خود را به دو بار نمک مي‌زند. ديوانه‌ها جادوگر اند. من اين ترانه را با خوابيدن در گيسوانِ تو يافتم. ديگر نمي‌دانم که تو در کجا فراموش‌َ‌م مي‌کني. او هم‌چنين مي‌گويد که با دست‌هايِ ما يک شال خواهد بافت، امّا دروغ مي‌گويد.

 

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ‌ سه فيلانِ سرخ

 

 

به پي‌يِر سِگِرس

 

 

خنده مي‌زدن سه فيلان

تويِ راسته‌يِ کتاب‌فروشان.

 

سه فيلان و خيابان

يه مرواريد و خيشِ گاوان.

 

بياين تو، ديوونه‌ها پزشکا،

بخشوده مي‌شن قاتلا.

 

سه فيلان و پلّکان

هم‌پايِ هم گُريزان.

 

جِنده‌هايِ چشم‌شيشه‌اي،

سي‌صد هزار تيرِ چراغ‌برقي.

 

بياين تو، متجاوزا، قدّيسا،

جشن مي‌گيرن واسه قاتلا.

 

سه فيلانِ سرخ‌ْ گريه‌کُنون

پايِ درِ خونه‌مون.

 

سه فيلان، خيابان

يه دخترِ نازِ عريان.

 

بياين تو، پيرايِ کارگردان.

سه فيلانِ خوشگلِ هرزگان.

 

شب و سه فيلان

دلِ نرم و رنج‌ِ‌شان.

 

بياين تو، درودگرايِ خاکا،

چوبِ فروشي دارم جايِ اونا.

 

آتشِ گُنده‌اي روبه‌راه ئه

واسه‌يِ سنگ و مو ئه.

 

بياين تو فقيرا شاه‌ها،

فلاخُن‌اندازها کمان‌گيرها.

 

زَنايِ کارت‌کِش، نمناکا

تويِ باد و تويِ قوطّيا.

 

شبِ عسل و عيّاشي

واسه خاک و شمعِ مومي.

 

بياين تو، پرياي ناز و زياها،

ديو، مسخره‌هايِ بي‌صداها.

 

روزايِ تابستون خط‌خطي از پَرا

که روشنَ‌ش مي‌کنه زنبور‌ تک‌وتنها

 

سه فيلان نشسته رو صندلي،

يه شاهين و سپيد‌يِ سحري.

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ شهبانويِ هفت ماهي

 

 

هفت ماهي در آبِ زلال

خواهانِ يک شهبانو اند. آنها

هفت ماهيِ هفت دريا اند.

 

ماهيِ زَري، شهبانويِ من

از کلاه بايد.

 

ماهيِ سرخ، شهبانويِ من

از چاقو بايد.

 

ماهيِ سبز، شهبانويِ من

از جَهاب[i] بايد.

 

ببوقيد، فولادِ جاده‌ها،

جهان از شما مي‌هراسد.

 

هفت ماهي و هفت شهبانو

بر سرِ دريا دعوا دارند.

 

ماهيِ سفيد، شهبانويِ من

لُخت بايد.

 

ماهيِ زرد، شهبانويِ من

روشن بايد.

 

ماهيِ آبي، شهبانويِ من

بخار بايد.

 

بخروشيد پري‌هايِ تاريکي،

شمار‌ْ شمار‌شِ‌‌تان مي‌کند.

 

هفت ماهي در آبِ سرد

شهبانويِ خود را برمي‌گزينند. آنها

هفت ماهيِ هفت لنگرگاه اند.

 

«و من ــــ مي‌گويد ماهيِ رنج‌ها ــــ

مي‌خواهم خودم شهبانويِ خودم باشم.»


 

 

ترانه‌ برايِ سوگُليِ سلطان

 

 

هفت شهبانويِ آسمان،

همه گريان همه ترسان

همه‌شان گَزيده، همه‌شان سوخته.

نابه‌کارترين‌ها اند ستاره‌ها

دخترانِ تاريکيِ حماسي

با دشته‌يِ نگاهِ‌شان.

شهبانوهايِ همه‌ْ گدايان،

شهبانوهايِ همه‌ْ نازکشيدگان،

و درجا سپيده پاک خيره

که نمي‌داند به کجا مي‌رود

که خوب مي‌داند چه کارَش را مي‌سازد.

به‌جات نياوَرده بودم

در روزِ بزرگِ کوهستان‌ها،

شانه‌هات به‌ستوه از گيسوانَ‌ت

دست‌وبال‌هايِ عريانَ‌ت ترسيم‌گرِ اندامَ‌ت،

رقصنده‌يِ گران‌سرِ با شاهين‌هايِ جنون

نه هرگز دورتر از رؤيا

برپاگرِ در فضا

جايگاهي جُنبان برايِ عشقِ من.

رقصنده‌يِ در بادِ کور

يگانه در ميانِ هزاران به تباه کردنِ من

به ضربِ فراخواني‌هايِ تاب‌نياوَردني

و بوسه‌هايِ دروغينِ دِل‌رُبا.

کرشمه‌هايِ تو همه معجزه اند.

کوير تشنگيِ آب‌ها را انکار مي‌کند.

به‌جات نياوَرده بودم

با ردايِ جُلبک‌هايِ وحشيَ‌ت

در گوديِ دهان‌گشوده‌يِ يک صخره.

خورشيد به حدِّ انگشتِ بلندکرده‌يِ من

همچون سنگِ زردِ شادي‌ست.

تو از موج تا ابر، تو از غُبار

تا پرتوِ فرجامينِ مردگان، زاده مي‌شوي.

من گمانَ‌ت نمي‌کردم،

چشمه‌يِ بلورينِ موشِکاف،

در تقويمِ کهنه‌يِ رُبايندگانِ انسان‌ها.

اين است جهان. زيرِ چيرگيِ تو.

و تو مي روي، پسِ گردنَ‌ش را به آتش‌کِشان،

تا لب‌هايِ گوشتالويِ او از او بَرکَني،

به هر گامِ ناگهانيِ خون.

تو را نشنيدن. ايستاده،  برايِ ديد

همچو تصويري بر مردمک

همچو چهره‌اي هرگز همان

که شبِ نگران پرده برمي‌دارد از آن.

و تو مي‌رقصيدي که نگهَ‌م داري

در سرزمينِ شگفتي که من آنجا نوشيده بودم

از درختِ باران در فصلِ گرما.

 

 

 

 

ترانه‌ برايِ باغِ يک راهبه

 

 

چه مايه خنده، بگوييد، چه مايه گُلِ سرخ

در سينه‌بندِ يک راهبه.

چه مايه گُلِ سُرخِ پلاسيده،

چه مايه خنده‌يِ خورده،

چه مايه تَن‌هايِ لگدمال

تنها برايِ يکي که نيست.

 

چه مايه رؤيا، بگوييد، چه مايه تب

در سينه‌بندِ يک راهبه.

چه مايه رؤياهايِ پس‌زده،

چه مايه تب‌هايِ سوخته،

چه مايه دل‌‌هايِ پاره‌پاره

تنها برايِ يکي که نيست.

 

امّا، بر باره‌يِ تابانَ‌ش،

اينک رهاننده.

راهبه، به زانو، پذيرايِ او،

لرزان همچو برگي

و سپيد همچو درد.

 

چه مايه آب، بگوييد، چه مايه ستاره

در سينه‌بندِ يک نامزد.

چه مايه رودهايِ بازيافته،

چه مايه کِشتي‌هايِ آراسته به پرچم‌ها،

چه مايه کرانه‌هايِ جادو،

برايِ روزي که پديد خواهد آمد.

 

سوارِ عشق مي‌بَردَش

آنگاه که دروازه‌يِ سنگينِ دِير

بر ساليان بسته مي‌شود؛

 

بر راهبه‌هايِ در حالِ دعا

که ديگر نخواهند بود از سنگ‌ها.

 

 

 

 

ترانه‌ برايِ خنده‌يِ دو نفره

 

 

خنده در آب است. مي‌داني چه‌کار مي‌کند؟ آب را مي‌خندانَد. مي‌خواهد پاک باشد تا خوار کند خنده‌هايِ نابه‌جا را که نه صابون دارند نه آب بلکه تنها شپش‌ْ تويِ موها. خنده پاک سفيد است. انگاري خرچنگي رام. سري تکان مي‌دهد ــــ که يعني، به گمان‌َ‌م، «درود». برايِ من دست تکان مي دهد ــــ که اين يعني، به گمانَ‌م، «بدرود». مي‌کوشد چشم‌هايِ من را ببندد چون‌که باحياست. من يکي که خنده را دل‌خور نخواهم کرد. آخر يک بار نزديک بود خود بغرقد.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ کوچک برايِ تصويرِ آشنايِ تنبل‌

 

 

تنبل همه‌يِ موج‌هايِ دريا را به رويِ خود مي‌کِشد. «مي‌خواهم بخوابم ــــ خواهش مي‌کند او ــــ گرم و نرم زيرِ ملافه‌يِ سفيدَم و پتوهايِ آبيَ‌م.» شما هم باورَش کرديد؟ خورشيد با او هم‌دست است.

 

 

 

ترانه‌ برايِ يک فلسفه‌يِ رايج

 

 

سه غازِ يارِ غار

مي‌گردند پِيِ گورِشان در آسمان.

 

«خسته شدم»، مي‌گويد اوّلي.

«خسته شدم»، مي‌گويد دوّمي.

 

سه غازِ چاق و زشت

سرِ جهان‌ بازي مي‌کنند در سبزه‌ها.

 

«خسته شدم»، مي‌گويد سوّمي.

 

نشسته بر تُخم‌هايِ خود،

سه غاز گاوي را شکست مي‌دهند.

 

«تنها مي‌روم پيشِ خدا»

مي‌گويد اوّلي.

«فرشته مي‌سازم از خودم که او خوشَ‌ش بيايد از من»

مي‌گويد دوّمي.

 

دو غازِ شگفت‌زده

کلّه‌پا مي‌شوند صاعقه‌زده.

 

«من هم مثلِ آنها مي‌کنم»، مي‌گويد سوّمي.

«کُفر مي‌گويم تا آخرين روز.»

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ سه زنِ ديوانه و سه مردِ ديوانه‌يِ اينجا

 

 

سه زنِ ديوانه‌يِ سبزه بر تن

و سه مردِ ديوانه‌يِ ماه بر سر؛

يک سگِ درياييِ با پيشانيِ گوزن

و سه روزِ ابري برايِ هدر دادن؛

 

سه روزِ باراني و حنايي :

يک طاووس که چتر مي‌زند.

زنگِ درهايِ اُخرايي را بزنيد

سه شبِ بي‌خوابي برايِ هدر دادن

 

تا آن زمان، تا آن زمان

سپيده‌يِ زيبا دَندان.

 

سه زنِ ديوانه و سه مردِ ديوانه

تن و سر به سبزه و ماه پوشيده؛

سه روزِ آزگار بي شما

و هزار درِ اُخرايي‌.

 


 

ترانه‌ برايِ سه عروسکِ قندي

 

 

سه عروسکِ قندي

و يک قنّاد.

سه عروسکِ زيبا

و قلبِ نرمِ آنها.

 

يک بُرجِ ورق

و سه ره‌نَوردِ پير.

سه بانويِ ريزه‌

و اشکِ شوربختيِ آنها.

 

سه گردن‌بندِ يَشم

و يک زُلفِ دوتا.

سه دخترِ تُپُل

و گيسِ بافته‌ي سنگينِ‌ آنها.

 

سه عروسکِ همه شادي‌

و زمين پُر از گُل‌ها.

آتش به انبارها

و زمان‌ْ باوفا.

 

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ کوچک‌ برايِ اوّلِ آوريلِ يک پنجره

 

 

دخترها مي‌خندند پايِ پنجره برايِ خوار کردنِ چمن‌ها، گِرد کردنِ گوشه‌هايِ درخت‌ها، خستگي در کردن از تنِ کوه. دخترها آواز مي‌خوانند پايِ پنجره‌ها برايِ خال‌ کوبيدنِ شب، گَرد کردنِ دريا، شعله‌ور کردنِ مورچه‌ها. دخترها مي‌گريند پايِ پنجره‌ها برايِ غرقاندنِ باران...

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ يک تاجِ سَحر

 

 

تاريکيِ غليظ

از نظرگاهِ چشم‌ها،

شب است آيا هنوز؟

خونِ غليظ

برايِ دست، پا.

درختي غافل‌گير.

چهره‌يِ تو روشنَ‌م مي‌کند،

شب است آيا هنوز؟

صدايِ تو مي‌بَرد راه

گلّه‌هايِ صدا را

به سويِ زمين

آنجا که ميوه‌يِ تو

باز مي‌کند خود را برايِ گشنگيِ نخستين انسان.

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ درِ باريک

 

 

اشتباهي آمديم تو.

درِ مالِ خدمت‌کارها را زديم.

تابستان بود، ناوهايِ بزرگِ جاده‌ها ستاره‌هاشان را دود مي‌کردند.

همه‌چيز کثيف بود.

زن‌ها خون‌آلود بودند:

پيراهنِ‌شان بود.

مردها لُخت بودند:

اونيفورمِ‌شان بود،

قرَوقاطي، رويِ زمين، همه لاغر عينِ طناب.

سردِمان بود

و شهرها مي‌سوختند

و درخت‌ها

آتش‌هايِ جهان را دامن مي‌زدند.

گُشنه‌مان بود

و نان مي‌دويد به همه‌يِ نَفَس،

نان فرار مي‌کرد نمي‌دانيم به کجا!

تشنه‌‌مان بود

و آب‌ از مَرمَر بود.

همه با هم بيدار شديم،

يک صبح،

ناشناس و کريه

عينِ کِرم‌ها.

 


 

 

ترانه‌يِ واپسين کودکِ يهودي

 

 

برايِ اِديت کُهِن

 

 

پدرَم آويخته است به ستاره،

مادرَم مي‌غلتد با رود،

مادرَم تابان است

پدرَم کَر،

در شبي که از من رو مي‌گردانَد،

در روزي که داغانَ‌م مي‌کند.

نان به پرنده همانند است

و من نگاهَ‌ش مي‌کنم که مي‌پرد.

خون بر گونه‌هايِ من است.

دندان‌هايِ من در جست‌وجويِ دهاني کم‌تر خالي اند

در خاک يا در آب،

در آتش.

جهان سرخ است.

نرده‌ها همه نيزه اند.

سوارانِ مرده تاخت مي‌زنند هم‌چنان

در خوابِ من و چشم‌هايِ من.

بر تنِ داغانِ باغِ گُم‌شده

گُلِ سرخي مي‌شِکفد، دستي مي‌شِکفد

از گُلِ سرخي که من نخواهم بود ديگر.

سوارانِ مرگ مي‌بَرندَم.

زاده شده ام که دوستِ‌شان بدار

 

 

ترانه‌يِ دخترکِ درنده‌خو

 

 

دخترک

با کلاهِ دلقکي

ــــ کي‌ست؟ نمي‌شناسمَ‌ش. ــــ

فرو مي‌بَرد، خندان، دست‌هايِ خود را

در چشم‌هايِ به خواب رفته‌ها.

عاشقِ خواب‌ها،

اين‌همه درنده‌خو درجا.

ــــ کي‌ست؟ نمي‌شناسم‌َ‌ش. ــــ

او هم نمي‌شناسدَم،

چون‌که چشم‌هايِ من، واله‌يِ خودشان،

مي‌درند يک‌‌ديگر را در شب.


ترانه‌يِ سه پيرزنِ کوچکِ نشسته

 

 

سه پيرزنِ کوچک

بيدار اند گِردِ هم

در اتاقِ نشيمنِ خود.

روح‌ِ‌شان يخ کرده است

و اشکي گاهي

مي‌سوزانَدِشان تا زنخدان.

عاشق ‌بوده ‌اند

در گذشته‌ها به شاهي

که نتوانست برگزيند

از ميانِ آن سه.

به نخستين، شاه گفت:

«شهبانويِ سرزمينِ من تو خواهي ‌بود.»

به دوّمين، سوگند خورد شاه

که دوست‌ نمي‌دارد همه عمر مگر او را.

به سوّمين، پيمان ‌بست شاه

که براي‌َ‌ش بميرد و خود را کُشت.

 

پيرزن‌هايِ کوچک

خاطراتِ خود را دارند

که ياري‌ِ‌شان‌ مي‌دهد صليبِ خويش ببرند.

بِرّ و بِر نگاه مي‌کنند به همديگر و مي‌خندند،

خوش‌بخت از گِردِهم‌‌آييِ خود؛

خستگي‌ناپذير

از آينده سخن مي‌گويند،

نشسته هر سه

در زمان، همان سان که شاه

برنشاندِشان.

 

 


 

 

 

 

ترانه‌يِ کوچک برايِ دستِ سمجِ سربازِ مُرده

 

 

دستِ سربازِ مرده مانده آويخته بر درخت، انگشتِ نشانه بر ماشه‌يِ تفنگ. اين همه ستاره، قربانيانِ او. هاي، سرباز، آسمانِ آتشبازي راه ‌انداخته ‌اي ما را. تابستان است. زيباترين سرپناه‌ها بر سرِ عشّاق است. هاي، سرباز، خوابيده ‌اي؛ امّا کو کَسي که تو را ببيند؟

 

 

 


 

 

 

 

ترانه‌ برايِ چهره‌يِ دخترکِ خوش‌بخت

 

 

دخترک سرَش را گذاشته‌ است رويِ سينه‌يِ پُرمويِ بهار. موهايِ او از آن خوش‌بو شده اند؛ انگشت‌هايِ او ساقه‌هايِ شکننده‌يِ رؤياهايِ ما را مي‌بافند. ديگر چه کسي ردِّ دعوت مي‌کند؟ چنين روزي ممنوع است. برايِ او قند مايعي‌ست در درازنايِ شاخه‌ها وَ خورشيد گِرد همچو تيله.

 

 


 

ترانه‌ برايِ پستانِ مصلوبِ راهبه

 

 

ورود به دِير را ممنوع کرده بودند به گُل‌ها. هيچ کاري نمي‌توان کرد عليهِ يک گُلِ سرخ. راهبه‌اي در نهان پرورشَ‌ش مي‌داد. آخر کجا، آخر چه‌گونه؟ پيراهنِ خواهر‌ْ آن را که دريدند، او تويِ خون بود. پستان‌هاش را پرپر کردند. لُخت دعا مي‌خوانـْد، با لب‌هايِ مرده. و دو کَفتر بودند دست‌هايِ بر هم نهاده‌يِ او. «خواهر، خواهر‌ْ آنِ من، نمي‌بيني چيزي بيايد؟» «من مي‌بينم ــــ زمين پاسخ داد ــــ گُلِ سرخي تا به بام» چون، ــــ يعني حدس نزده بوديد؟ ــــ برايِ خفه کردنِ رسوايي، زنِ گناه‌کار را با سندل‌ خاک کردند.

 

 


 

 

ترانه‌‌يِ درخت‌هايِ جنگلِ سياه

 

 

در جنگلِ سياه

آنجا که به دار آويخته‌ها لبخند مي‌زنند به درخت‌ها،

آنجا که سربازها نگهباني مي‌دهند،

يک آتش‌سوزي‌ درمي‌گيرد.

آخر چه کسي مشعل‌ها را روشن کرد؟

آخر چه کسي درخت‌ها را به آتش کشيد؟

سربازها که سراسيمه مي‌شوند،

ــــ بودند کساني که گمان مي‌کردند کارِشان ساده است ــــ

درخواستِ کُمک مي‌کنند به صدايِ بلند،

مي‌کوشند از اسلحه‌هايِ خود فرار کنند،

جنگل اينک پاک سرخ است

و به دار آويخته‌ها هم‌چنان مي‌خندند،

امّا نمي‌سوزند.

 

 

 

ترانه‌‌يِ غمناک

 

 

آنگاه که شِش اسبِ شکم دريده

رسيدند سرانجام! به آبادي،

در جهانِ پُرجُدايي‌،

ديگر هيچ انساني شادي را جشن نمي‌گرفت.

 

آنگاه که شِش اسبِ شکم دريده

رسيدند سرانجام! به آبادي،

از همه‌يِ سال ــــ کي فکرَش را مي‌کرد؟ ــــ

حتّي يک روز‌ْ انساني نمي‌آوَرد.

 

آنگاه که شِش اسبِ شکم دريده

رسيدند سرانجام! به آبادي،

بر گِردِ چاهِ متروک،

حتّي يک درختِ خرما خنده‌هايِ خود نمي‌ترکانـْد.

 

آنگاه که شِش اسبِ شکم دريده

رسيدند سرانجام! به آبادي،

حتّي يک حشره فرمان‌ نمي‌رانـْد

بر کم‌ترين ساقه‌يِ علفي زنده.



[i]ـ جَهاب: فوّاره.. 

 

 

 



[i]ـ سِروانتِس، دُن کيشوت، فصلِ چهارم، ترجمه از فرانسه‌يِ ژابس. متنِ اسپانيايي:

« Si os la mostrara —replicó don Quijote—, ¿qué hiciérades vosotros en confesar una verdad tan notoria? La importancia está en que sin verla lo habéis de creer, confesar, afirmar, jurar y defender; ».

ژابس تنها «پاسخ داد دُن کيشوت» را، که ميانِ دو تيره آمده، نياوَرده است.

[ii]ـ معدن‌، mine، هم‌چنين به معنيِ «مغزيِ مداد».




هیچ نظری موجود نیست: