This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۰

اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، دیوان کامل، ترجمه محمود مسعودی، قسمت 3

 

اِدمُن ژابِس، آستانه  شن، ديوانِ کامل، 1988ــ1943، اِن‌اِراِف، شعر/گاليمار، 1993، 402 صفحه

 


نمکِ سياه


در دلِ ديد

 

من در ميانِ پرنده‌هايِ نُک‌بُريده زندگي مي‌کنم. پرنده‌ها را سگ‌ها دوره کرده اند و سگ‌ها را زنداني‌هايِ ناگزير به بيگاري. گاهي، صبح‌ها، کارگزارهايِ دادگستري پيداشان مي‌شود. امّا هميشه، در هر ساعتي، با دست‌هايِ عصبي يا منقبض. سگ‌ْ خودش را به خنده‌هايِ مرگ زخمي مي‌کند وَ پرنده به زمانِ خوشِ گيوتين‌ها. من تويِ خون مي‌نويسم، به ديکته‌‌يِ آنها.

 

*

 

صندوقِ خالي، جايي‌که اِيوان‌ها تلنبار شده اند، ‌جايي که پيراهن‌هايِ زنانه را با خيابان‌هاشان، و بام‌ها را با کلاه‌هايِ شگفتِ‌شان چپانده اند. گُل همواره مي‌چرخد به سويِ اويي که مي‌خواهدَش. در گذشته‌ها، يک پرنده‌داني بود، تويِ صندوقِ به آب در داده از نااُميدي. ساحل‌ْ زيورآلاتِ صدفَ‌ش را از آن بيرون کِشيد؛ امّا اويي که خاک‌َش کرده بود، ديگر سرَش را آنجا پيدا نکرد.

 

*

 

ظهر، راهي که زنبور کشيده است، احتمالاً نامطمئن‌ترين است. در آينه‌يِ با شبکه‌هايِ ژرف، اين‌همه چهره ايستادگي مي‌کنند. يک بار در آن افتادن، برايِ هميشه است. نوشيدن از بازتاب‌هايِ آن، تغذيه از عمل‌هايِ خود. امّا گياه آيا مي‌تواند آن را حدس بزند؟

 

*

 

کندو آويخته بود به نور. تويِ کندو، رويِ کَلَکي، مردي درازکِش چشم‌به‌راهِ مرگ بود. دوروبَر مگس‌ها به کاروبار بودند. خُرخُرهايِ دَمِ آخرِ او، همه تيرهايِ آتش، آنها را به شب ميخ‌کوب مي‌کردند. آن‌وقتَ‌ش، تويِ شوربختي‌‌ْشان، آنها را به جايِ ستاره‌ها مي‌گرفتند. سحر، درماندگي، اين بندِ بي انتها، جهان را مسّاحي مي‌کرد.

 

*

 

در تالارِ آشفته‌مو، در ميانه‌يِ ميز، جزيره‌اي رؤيايِ صلح‌ِ انسان‌ها را مي‌آزارَد. طعمه‌يِ آسانِ يک گياهِ بوميِ غول‌آسا که فريادهاش با مالِ ماها در هم مي‌آميخت، و من ديدمَ‌ش که ناپديد شد زيرِ بارِ هزاران مرغِ نوروزي. برايِ آزاد کردنِ ما، سيگارهايِ شعله‌ور بيهوده‌ موهايِ آنها را مي‌سُفتند.

 

*

 

 

 

يگانه علامت‌‌ها

 

گليمِ خود را از آتش کشيدن.

 

*

 

برايِ اويي که صدا پوست مي‌کَنَد، سکوت‌ْ يک هسته است.

 

*

 

چشمِ سوزن به يک نخ ترکيده است.

 

*

 

يخِ آينه وارفت، مهمان مي‌تواند پديدار شود.

 

*

 

آب از پسِ پالايه مي‌پايد.

 

*

 

گشته يک‌باره سَبُک، زندان‌ها شناور اند بر آب.

 

*

 

مرداب سرمستيِ خوابيدن بر خود را پديد مي‌آوَرَد.

 

*

 

گفته، واژه‌ پرواز مي‌کند؛ نوشته، شنا.

 

*

 

مرکّب آب را مي‌ايستانَد.

 

 

*

 

صفحه‌يِ نوشتار، درياچه‌يِ خشکيده‌اي که، شب، صيّادان در آن رفتامد مي‌کنند.

 

*

 

سقوطِ يک واژه مي‌تواند سقوطِ کتاب را به دنبال داشته باشد.

 

*

 

برايِ پشتي کردن از واژه، نويسنده زيرِ او توري مي‌گسترد که شاعر آن را از او دريغ مي‌کند.

 

*

 

زمين را زنداني‌هايِ ناگزير به بيگاري، چسبيده به آن، گام‌زنان مي‌گردانند. مرگ را به ايستي به جا مي‌آوَريم که آنها با افتادن موجبِ آن‌ مي‌شوند.

 

*

 

علفِ لگد‌مال حفظِ ظاهر مي‌کند.

*

 

بَع‌بَع مي‌کند درخت به گاهِ گذرِ گوسفندان.

 

*

 

از چاهي به چاهِ ديگر، تشنگي به‌دشواري راهي برايِ خود مي‌گشايد.

 

*

 

گودالِ هياهوها جايي‌که الماس سخن مي‌گويد با کَرها.

 

*

 

شعر واژه‌هايي ناشناس را، تصويرهايي را، با خود مي‌بَرد. شاعر، هراسيده، کرانه‌ها را استوار مي‌کند، سدها را مي‌سازد.

 

*

 

شعر به طغيان‌ها نيز آشناست.

 

 

*

 

واژه‌ها خواسته‌هايِ انسان‌ها را دارند.

 

*

 

نويسنده‌هايي هستند که آثارِشان مگر خوراک‌‌‌هايي از واژه‌ها‌ نيست؛ و ديگراني، مدفوعات.

 

*

 

تنها يک غرقيده است که مي‌تواند از رود سخن بگويد.

 

*

 

چشمه زاغ‌‌ْ سياهِ شعر را چوب مي‌زند.

 

*

 

شاعر نامِ خود را به اثر مي‌دهد. خواننده، تصويرِ خود را.

 

 

*

 

دريا اسب را دنبال مي‌کند تا کفِ دهنَ‌ش را بدزدد.

 

*

 

جغد چشم‌هايِ خود را به روزِ رفتني مي‌بخشد برايِ مردن.

 

*

 

روز‌ْ آينه‌ها را هم‌اَفزايد. شب آنها را براَندازد.

 

*

سايه در کوير هم‌معنيِ زندگي‌ست.

 

*

 

گرسنگي‌ روز است.

 

*

 

ديوار‌ چيره است بر خورشيد.

 

*

 

کاويدن دنبال کردنِ راهِ تاريکي‌ست.

 

*

 

بي‌کران سياه است.

 

 


 


 

 

 

 

 

 

 

پوسته‌يِ جهان

1954 ـ 1953

 

 

 

به رُنه شار

 

 

 

 

نااِنساني

 

 

.دست‌هايِ چرمي‌‌َ‌ش

پستان‌هايِ توفان اند

در سينه‌بندِشان

 

.زيباترين حرکت‌ها شدند از دست

 

.زن چنگ مي‌اندازد مي‌بَرد از ياد

.خون شده است

چالاب‌هايِ مورچه‌ها

 

.نگاه مي‌گذارد گذر کند رؤيا

 

.درخت‌ها باردارِ

ته‌نقش‌هايِ خود اند

با برگ‌ها

 

.گُل‌ها بهايِ‌ آن را مي‌دهند

.ميوه‌ مزه‌يِ دريافت‌نکردني را

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

آسمانِ پيکاسو

 

 

.مرگ با چشم‌هايِ کاهيِ خود

که آتش نمي‌گيرند هرگز

.مرگ باز سر برمي‌کِشد از خاکسترِ خود

گِران‌سرتر خوش‌پوش‌تر

 

.مرگِ غم‌انگيزِ مهمان‌سراهايِ باشکوه

 

.خورشيدِ زيبايِ پيکاسو

.شاخِ نرگاو

به يک ضربه‌يِ تنها دريده‌ است

آسمانِ گاوباز را

 

.اسب‌ها در پِيِ خود مي‌کِشند

جهان را تا بي‌کران

 

.شهبانويِ کمند

ماه

بوته‌ها را به چنبر مي‌گيرد

 

.شنيده مي‌شود که در مي‌روند

که باز مي‌گردند بر جايِ خود

خطر برده از ياد

 

.فريادهايي برمي‌کشد به‌دارآويخته

که دخترِ خدمت‌کار را مي‌آزارند

 

.مرگ‌ْ دهليزِ آينه‌ها

.چهره‌يِ خود گُم کرده است نقّاش

 

.اگر که ‌خواستي انديشه کني

 


 

کوچک‌ترين ستاره

 

 

.سرِ با چشم‌هايِ چاه

.سرِ بريده در تشنگي

 

.دستِ گسسته در دريا پاها

باراني   .آسمان يک‌سره ابري‌ست

 

.ميانِ دو شب‌ْ تاريکيِ وحشيانه

.ميانِ دو تولّدِ آمرانه

 

.کوچک‌ترين ستاره بر گردنِ او

 


 

بن‌بست

 

.جَهابِ

شادي

.گام‌هايِ باران

در درد

.ردِّ بي اميد

.فراموشي   .بن‌بست

.پلّه‌ها پيروِ پاگرد اند

.همه‌يِ فريادها داوطلبانه اند

.نرده وسوسه‌گرِ صدا

.نداها مي‌رسد به گوش از دَري به درِ ديگر

.بي‌کرانگي بده‌بستان مي‌کنند در ميانِ خود همسايه‌ها

.جَهاب

انتقامِ آب

بر چترهايِ زنانه

.تنها درد

بي خار است

 

 

 

 

 

 

 

آينه

 

 

.در خوابگاهِ همانندي‌ها

برگ‌ها انديشه‌هايِ خود را دارند

.سنگ‌ها آشنا اند به زمزمه‌هايِ

زرّين‌ که زنبورها مي‌سازند

.روز‌ْ پيوندِ نزديک دارد

با نااُميديِ‌شان با گوشِ‌شان

.برايِ هوا آب‌ِ زمان

طبيعت مي‌رقصد

.علف را در زمين

پايي برهنه است که پيش مي‌رود

.امّا تو هرگز نخواهي شنيد

غُرغُري از خستگي

 

 


 

 

 

 

من از سرزميني رنج‌آوَر برايِ شما مي‌نويسم

 

 

به زيباييِ دستِ جانان

بر دريا.

به همان تنهايي.

 

برايِ شما مي‌نويسم. دَرد‌ْ صدف است. قطره‌زني‌هايِ دل از آن شنيده مي‌شود.

برايِ شما مي‌نويسم، در آستانه‌يِ ماجرايِ عاشقانه، برايِ گياهِ با برگ‌هايِ از آب، با خارهايِ از شعله‌ها، برايِ گُلِ سرخِ عشق.

مي‌نويسم برايِ هيچ، برايِ واژه‌هايِ رَخشان که مرگِ من آنها را مي‌نگارد، برايِ دَمِ زندگي که تا به ابد دادني بازمي‌مانَد.

 

به زيباييِ دستِ جانان

بر نشانه.

به همان تنهايي.

 

من برايِ همه مي‌نويسم. من برايِ‌تان از سرزميني رنج‌آوَر همانندِ گام‌هايِ زندانيِ ناگزير به بيگاري مي‌نويسم، از شهري همانندِ شهرهايِ ديگر که در آن فريادهايِ استتارشده در ويترين‌ها به خود مي‌پيچند؛ از اتاقي که در آن مژه‌ها سکوت را کم‌کم در هم شکسته اند.

شما، مخاطبِ مقدّرِ من، دليلِ نوشتنِ من ايد؛ الهام‌بخشِ شادي‌آوَرِ روز و شب.

شما گلويِ غويِ تشنه‌يِ آسمان ايد.

 

به زيباييِ دستِ جانان

بر چشم‌ها.

به همان دل‌نشيني.

 

من با تنِ واژه‌هايِ شتابان و از نفس افتاده و سرخ برايِ شما مي‌نويسم.

شما ايد به‌راستي که آنها در ميان مي‌گيرند. من همه‌يِ واژه‌هايي ايم که در من مي‌زيند وَ يک يکِ آنها شما را به صدايِ من بزرگ مي‌دارند. من نياز دارم به شما تا که دوست بدارم، تا که دوستَ‌م بدارند اين واژه‌هايي که مرا برمي‌گزينند. نياز دارم به رنج بردن از چنگ‌هايِ شما تا از پسِ زخم‌هايِ شعر باز بازبمانم.

پيکان و هم آماج، پياپي. نياز دارم که به فرمانِ شما باشم تا که خودم را از خودم بِرهانم.

واژه‌ها به من آموخته اند که بدگمان باشم به چيزهايي که آنها نمادِشان اند. چهره پناهگاهِ چشم‌هايِ دنبال‌شده است. آرزو مي‌خواهم که کور شَوم.

 

به زيباييِ دستِ جانان

بر لبخندِ کودک.

به همان زلالي.

 

در انديشه‌يِ اسباب‌بازي‌هايِ پنج سالگيِ خودم ام. تا از آنِ من مي‌شدند، دارنده‌يِ من مي‌شدند. گُمان مي‌کردم که مي‌توانم، پيش از آن‌که آنها را به من هديه کنند، به ميلِ خودم به کارِشان بگيرم. خيلي زود پِي بردم که مي‌توانم بسته به خُلق‌َم نابودِشان کنم؛ امّا اگر زنده‌شان‌ مي‌خواهم، سازوکارِشان را پاس بدارم، جانِ جاودانِ‌شان را.

زبان هم هم‌چنين.

شادي و اشک‌هايِ دفترچه‌هايِ دبستانيَ‌م را، دفترهايِ بزرگ‌سالي‌َم را، وام‌دارِ واژه‌ها ام.

و تنهاييَ‌م را هم.

من نگراني‌َم را وام‌‌دارِ واژه‌ها ام. مي‌کوشم پاسخ بگويم به پرسش‌هايِ آنها که پرسش‌گري‌هايِ سوزانِ من اند.

 

 

خطِّ افق 

1

 

.شاخابه

تاولِ دريا

 

.اسبِ با يال‌هايِ کَف

افق در دهان‌ْ دهنه

 

.صدف‌ها شيشه‌بندهايِ نقشين اند

از صداهايِ بي‌پايان

همه نهاده بر شن‌ْ جهانِ گَردشده

.ماهي‌ها گروگان‌هايِ گيج

 

.آنجا گلوله‌باران‌هايِ ديگر

فرياهايِ خفه‌يِ جُلبک‌ها

 

.دخترِ جوانِ

با عطرِ وداع

با باغ‌هايِ داغان

دست‌مال‌ها و روبنده‌هايِ پايان‌ناپذير

دست‌ها به شکلِ بلندگو

 

.سده‌ها با چوبِ‌‌زيرِبغل‌ِشان

از درخت‌هايِ مرده‌شان با مستيِ‌شان

از شاخه‌هايِ باز به چنگ آمده

 

(سده‌ها پوسته‌‌هايِ درنده)

 

.ناوها اند گورها

 

.ناخدا سمج

خدمه گُم

 

.آنجا قفس‌هايِ ديگر

پيش‌خوان‌هايِ باشکوه

 

.همان خورشيد

زندانيِ معدن

همان زنبورها

وارثانِ زنجيرها

 

.شاخابه

تاولِ دريا

 

.نخستين تب‌ها

بذرهايِ بالغ

 

.اقيانوس جادو مي‌کند

کِشت‌زار را

 

.باران باران باران باران

نشاهايِ بزرگ‌داشته

 

2

 

شب اين شب

آينه‌يِ پيداناکردني

 

3

 

.دخترِ جوانِ با زخم‌ِ پرستو

.بهار دربر مي‌گيرد گيسويِ تو را

در باد

 

.خورشيد

دوربينِ نشانه‌رفته بر آتشِ

خشم

عشق

 

.يک دانه خال يک کوبشِ بال

.ماجراجويي در بازارِ کهنه‌يِ بَرده‌فروشي

 

 

 

 

 

دو شعرِ دوستيِ سوگوار

 

 

 

به پُل اِلوآر

ياد را

 

 

1

 

.راه‌ها سياه‌پوش شده اند

.چراغ‌ْ آگاهيِ شب

 

.تصويرها

جايي‌که من چال کرده ام آينه‌يِ

مجوسانِ بازگردانده را

کليدِ علف‌هايِ خيره را

.خورشيد

در دست‌رسِ دست‌هايِ نَويد داده است

.دِهِشِ توفانِ واداده

تير‌هايِ رَخشان

 

.مي‌بينم

چهره‌يِ شگفت‌انگيزِ اُرگ‌هايِ آراميده را

در آستانه‌يِ کليساها

خوره‌يِ گام‌‌هايِ سنجيده را بر زمين

جُلبکِ تنبل را در درازنايِ بام‌ها

 

.راه‌ها سياه‌پوش شده اند

.چراغ‌ْ آگاهيِ شب

 

.تصويرها

سپرده‌هايِ ديارهايِ غرقيده‌يِ

رؤياهايِ تراشيده

.صداهايِ به رنگ‌ِ فصل‌ها

.انسان‌ها باورِشان نکردند

امّا برايِ‌شان مردند

.دورنماهايِ روزهايِ ديار و

بي‌خوابي

 

.راه‌ها سياه‌پوش شده اند

.چراغ‌ْ آگاهيِ شب

 

.مي‌بينم

ورطه‌‌‌اي را که خستگي در مي‌کنند آنجا مورچه‌هايِ

بازگشته به روشنايي

نرده‌‌‌يِ چنگک‌هايِ رنگ‌باخته را

.خواب‌ْ تاريخِ‌شان بود

افسانه‌اي که با تکرارِ آن پيش مي‌روند

از گَزِش تا به گَزِش

 

.مي‌بينم

رمه‌يِ رخنه‌‌هايِ چرنده‌يِ ديوارها را

راه‌هايِ پايان‌ناپذيرِ ذهن را

که سنگ نگهِ‌شان مي‌دارد در يخ

چوبِ انداخته بر آتشِ معجزه را

شده آتش آن هم

 

.مي‌بينم

چشم‌هايِ خودم زاده ‌شوند و بميرند از چراغَ‌م

درياچه‌هايِ دوقلو که گاه‌ها روشن و سپس خاموشِ‌شان مي‌کنند

سکوت در ژرفايِ خودِ آنها دَم برآوَرَد همچون زني

و چين بدهد آه کِشان به عنبيّه

 

.راه‌ها سياه‌پوش شده اند

.چراغ‌ْ آگاهيِ شب

 

 

2

 

.شب

خود را نهان کرده است در شبِ

مرگِ تو

.ستاره ستاره را تکرار مي‌کند

و زمين صدايِ ما را دارد

 

.سپيده بي ‌چهره است

.مالِ تو را به او خواهيم داد

برايِ دوست داشتن وَ مردن

 

.شب

خود را نهان کرده است در شبِ

ماجراهايِ عاشقانه

.ظهر بر سنگ‌ها خواهد خنديد

به اويي که تو درجا همانندِ او اي

و ما در آنها حک خواهيم کرد

نامِ تو را شاخ‌وبرگِ زيبا

 

در آنها

و در باد که بيهوده‌ تکانِ‌شان مي‌دهد ‌آرام

نامِ تو سبز‌ْچَنبره‌ها

که پرنده از آن مي‌زند بيرون

گيجِ خواب

 

.گُمان کرده بودي گُم کرده اي واژه‌ها را

با گشودنِ فضا برايِ آنها

.زمستان آنها قلبِ تو را گرم مي‌کردند

به وفاداريِ بال‌هايِ خود

 

.واژه‌ها

و گنج‌هايي که تو در آنها بازيافتي

با انگشتانِ انسانيَ‌ت

 

.هم آنها اند که نزديکِ‌مان مي‌کنند

آنگاه که به جامان مي‌آوَرند

 

.درختِ لُخت‌ْ علفِ نمناک

يگانه گواهانِ توفان اند

در نخستين پرتوِ خورشيد

 

.جايِ‌زخم‌هايِ ما در چشم‌هايِ ما اند

.زمان‌ْ اين پلک‌هايِ سنگين

کورِمان نخواهد کرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سخن با تو مي‌گويم

 

 

سخن با تو مي‌گويم. پژواک. مرجان‌هايِ لِي‌لِي‌بازي‌هايِ تَرانَهاده. مي‌درخشد خبرِ خوش امروز. آگاهَ‌ت مي‌کنم از دِهِشِ خواسته، دريايِ بي گذرگاه، دهان.

 

با تو، سرکشيِ ستيغ‌هايِ با سرِ ماديان، شيهه‌يِ برف، در آنجا، بي‌همانند.

 

با تو، عشقِ شديد، حقيقت‌هايِ نخستين، فرصتِ داده به سنگ‌هايِ خانه‌کرده.

 

با تو، تنها برايِ تو، سوگِ شمع‌ها، سرودِ از برايِ صخره، نقشه‌يِ ناگشوده‌يِ نشانه.

 

*

 

زخم‌خورده در سادگيَ‌ت. صدف. پيوندهايِ وحشيِ هوا و آب. همين‌که رها، زيباتر، پستان‌ها نمايان، ران‌ها، همراهانِ موج.

و پابندِ عشقِ آسان‌گُريز.

 

*

 

عدد. دُرج. بازيِ نشان‌هايِ آرزوکرده. الفبا، تاوَل‌هايِ زمخت. مي‌ترکند لب‌ها با جمله.

 

*

 

اينجا، مي‌گسترم. صفحه‌ها، اين سرزمين‌هايِ ناشکيبا. اينجا، مردمان ماندگار مي‌کنم، درختان مي‌کارم، بناها مي‌کنم. مرکّب‌ زمين را عايق‌بندي مي‌کند، رود وَ باران.

اينجا، تو فرمان‌روايي مي‌کُني.

 

*

 

تقديم مي‌کنم به تو. شن. ميوه‌يِ گفت‌وگو، جُلبکِ حنايي‌شده.

 

و نمک در آوارها، ساحلِ فروکاسته.

*

 

بي‌جنبش. پاسخِ چراغ.

 

فردا جُدا دست‌ها در شِگفتي.

 


 

 

 

 

دخترِ جوانِ با چشم‌هايِ جشن

 

 

.در‌ْ پرده برمي‌دارد به صبح

از خستگي‌هايِ راه

 

*

 

.کوره‌راه‌هايِ کوهستان

.قاطرهايِ حافظه

 

*

 

.مردمک‌ها گره از گيسو مي‌گشايند

حرکتِ جسورانه‌يِ مژه‌ها که قصدِشان

شوم است تقديرِ دروني‌‌ْشان

 

*

 

.چشم گردانيد قايق‌‌ران‌ها

از برگ تا ريشه‌ها

 

*

 

.ابرها مي‌مانند

هنگامي‌که آسمان‌هايِ گُم‌‌ مي‌ميرند

 

*

 

.پرتابيده   .هر فاصله‌اي ورمي‌افتد

.سنگ‌ْ فرجام‌خواهيِ خود را برايِ بخشودگي آماده مي‌کند

 

*

 

.روشنايي رازِ خود را برملا کرده است

.شب‌ْ فرصتِ تازه‌اي‌ست

 

 

 

*

 

.چيزها خود باردارِ ردِّ

چنگال‌هايِ درازِ چشم اند

.چشم‌اندازِ منقلب انتقام مي‌گيرد

 

*

 

.سفيد برايِ اثباتِ

صفحه‌يِ شسته است

 

*

 

.چشم برايِ دگمه بستن

.چشم برايِ بده‌بستان کردن

چشم برايِ پخشيدن انباشتن

برشمردن برچسب زدن پِيوَنيدن

برآوَردن

 

*

 

.چشمِ دو کرانه

*

 

.نشان‌هايِ تقليدشده

.نخلِ اهداشده

در خلوتِ آشنايان

 

*

 

.سخن‌ يک چشم است

.سکوت‌ مي‌پايدَش

 

*

 

.پاهايِ چشم برايِ راه رفتن

شانه‌يِ چشم برايِ خوابيدن

 

*

 

.و دست‌ها

تخيّل مي‌کنند

 

 

*

 

.زيبايي چنين برخاسته

.راز‌ْ نهانيده

 

 


 

 

 

 

زمين‌بان

 

 

صدايِ يکم

 

.خنده‌هايِ کلان دارم من به ذخيره

گاريِ بارريزِ فراموشي

دُرج‌هايِ بي‌خوابيِ با گُل‌هايِ سياهِ گردن‌زده

 

.دهانِ تو دارم که واژه‌هايِ من نقشِ آن مي‌زنند

(واژه‌هايي که تو آنها را قسمتِ من کرده اي)

 

.دستانِ تو دارم پيوندِ بَخت‌آوَردِ آسمان و زمين

که جاذبه‌يِ آن را من به تو آموخته ام

 

.اِي عشقِ من

رنگِ قوزک‌ها در علف‌هايِ انبوهِ به گاهِ بيداري

رنگِ کِرمِ پروانه به گاهِ آفتابيِ مرگ

 

 

صدايِ ناآشنا

 

.در ناشناختگيِ خواب‌گاه‌ها

واژه از آينه‌هايِ خود مست است

.اشک‌ها به‌ پا مي‌خيزند چراغ‌ها خفه

.جهانِ باژگونه جهانِ تنهايي

گونه‌اي مشترک دارند برايِ خوابيدن

 

 

صدايِ يکم

 

.نانِ پرندگان را ورز مي‌دهم بر بام

.انگشتانِ بلندِ بي بدگُماني دارم

 

.به بانگِ صدايَ‌ت تورِ گُل‌دار

.به پچ‌پچِ گيسوانِ گره‌گشوده‌يِ تو

 

.ديري نگاه کرده ام زيستنِ سنگ‌ها را

.جنبش‌‌هايِ آنها انديشه‌ اند   .آشيان مي‌کنم

 

در مِهِ زخمِ مبهمِ تو

همچو غنايِ شمارناپذيرِ زمين

 

.دلبرِ بازيافته با کتابِ گشوده

 

 

صدايِ ناآشنا

 

.به کدام دَم به کدام مَثَل

.آب برخيزانَد آب را که مي‌افتد

 

.من در نگاه راه مي‌روم همانندِ حلزون

.آلونکِ او چشمِ سختيده از شوربختي‌ست

 

 

صدايِ دوم

 

.تو در نگاهِ سفيددفتريِ من راه مي‌روي

.داستانِ تو داستانِ من است   .در دَمِ من راه مي‌روي

.هوا نقشِ نخل‌زارهايِ سايه‌ مي‌انگيزد   .تو راه مي‌روي

در موهايِ من در آغوشِ من در زبانِ من

.من منزلگاهِ فرجامين ام در رسيدن به نوشتار

سُست و استوار‌ْ ملافه‌يِ آغشته به رؤيايِ تو

 

 

صدايِ يکم

 

.ردِّ تشنگيِ ما

بيضي همچو درياچه

 

 

صدايِ ناآشنا

 

.او تاجِ با تيغ‌هايِ گريز است

شاخ‌وبرگ‌ِ سرزمين‌هايِ پريان که مي‌جنبانَدَش نوباوگي

با آرنجِ موج‌ها   .او جزيره‌يِ غرقيده است

که گره‌هايِ آن راه بر مسافر گُم مي‌کنند

.آشيان مي‌کنند آيا با گردنِ شکننده‌يِ کبوتريِ خود

شمع‌هايِ خندان که روشنايي پراکنده‌شان مي‌کند

 

 

صدايِ يکم

 

.ميانِ او و من‌ْ سفيد‌

شالِ شدن

 

 

صدايِ ناآشنا

 

.شب حلقه‌‌اي‌ست رؤيايِ نام‌زدها را

.ماه عشقِ آنهاست سرپوشِ شگفت‌انگيز

 

 

صدايِ يکم

 

.ميخ‌کوب به کندو آهن‌ها به پاها

زندانيِ ناگزير به بيگاريِ حافظه‌يِ وحشيِ من

همچو ماده‌گُرگِ با پستان‌هايِ ناسور

.زنبور لعن مي‌کند مومِ کُهنِ

مُهر‌هايِ ما را که عسل خواهرِ بي‌بندوبارِ آن است

.من کِرکِره‌يِ زمستاني ام که تو بسته مي‌داري

.من چشمه‌يِ جاودان ام دويِ با مشعل

.زمين به پستانِ نمايش سيراب مي‌شود

 

 

صدايِ ناآشنا

 

.آسمان در همه‌يِ درازنا هماهنگ مي‌شود با پريده‌رنگي‌ِ خود

.ريزش‌ها همه نخ اند موضوع گم شده است

مرکّبي که قلم رها مي‌کند اقيانوسِ بازپس‌داده به خود

 

 

صدايِ دوم

 

.قايق حلقه‌يِ زنجيري‌ با امکان‌‌هايِ اندک است

از ساحلي به ساحلِ ديگر   .رود دانه دانه مي‌کند فانوس‌ها را

به نيم‌صدا   .دو جهانِ متخاصم سر فرود مي‌آوَرند به هم

دو کليسايِ جامع به هم مي‌دهند خود را   .ناقوس‌هاشان

دخترانِ جوانِ بر صحنِ سنگ‌فرش  را مي‌رقصند

.تو و من آمده از دور بس دور با چرخِ

خواب‌ْ بختِ وعده‌داده به هلالِ قايق‌ران

 

 

صدايِ يکم

 

.تو و من بس دور با ديوارِ درخشانِ نيم‌تاج

 


 

 

 

 

بُت

 

 

.پاسـباني مي‌کني در چشم‌هايِ خود

از خيزران‌هايِ تاريکي‌‌ها

.چراغي برايِ ديگران

آنهايي که تو را مي‌پايند

.خون‌ در مي‌نشيند بر شيشه‌هايِ

خانه‌هايِ ويرانه‌‌يِ ما

.همه سايه‌هايِ خُرد‌ْ تو در پيِ مردگان اي

بر ردِّ گام‌هايِ ما

 

.خُنکايِ خطوطِ سيم‌هايِ خاردار

.با تيغ‌‌هايِ گُلِ سرخ به هم علامت مي‌دهيم

.عاشقان با چهره‌‌يِ خود رو در رو مي‌شوند

.صدايِ آنها پُر مي‌کند موج‌ها را

از اين سرزمين تا به سرزمينِ تو

تا ورطه‌هايِ ستارگان

 

.جا بگشاييد

برايِ آبي که راکد است در آبِ گوديِ دست‌ها

برايِ هوا برايِ کلاه‌هايِ زياده گشادَش برايِ سرهايِ ما

برايِ شن برايِ علف‌ْ خواهر‌ْکوچکه‌يِ انگشت‌هايِ پايِ ما

 

.جا بگشاييد

برايِ ميش‌هايِ باد‌ْ کِشانده به آغُل‌ها

برايِ گاوهايِ کَر بر رده‌هايِ تگرگ

برايِ روباه برايِ سگِ پُرهياهويِ روزان و شبان

 

.جا بگشاييد

برايِ کلامِ بررونده‌يِ سبزِ بناها

برايِ پنجره‌ها برايِ پارو‌هايِ آنها به کُلُفتيِ زمان

برايِ بادنَمايِ افراخته بر چرخ‌هايِ ميوميوهايِ بچّه‌گربه

 

.جا بگشاييد

برايِ پَري‌هايِ دَم‌ْ برايِ قزن‌هايِ سوسنيِ آنها

برايِ گيسوها در صنوبرهايِ اُرگ

برايِ قالبِ صورتيِ پوزه‌هايِ ماهي‌‌

 

.جا بگشاييد

برايِ برجِ خميده‌يِ هيجان‌هايِ نِيي

برايِ زنگارِ انتظارهايِ بادبان‌هايِ بزرگ

برايِ دريايِ با شهرهايِ معلّق با ناقوس‌هايِ ميلاد

 

.جا بگشاييد

برايِ بررسيِ رسميِ پلّه‌ها

برايِ درسِ پُرگُل

 

.سخن با خورشيدِ برآمده بر رويِ آبِ دهن است

.سخن با سي‌ودو چراغ‌دانِ بوسه‌هاست

 

.نيمه‌شب

با بذرهايِ ماه

 

.روز در تَهِ زمين است

در مِهِ سنگ‌ها

در رؤياهايِ پُرگِل‌ولايِ شاخه‌ها

 

.روز در سوراخ‌هايِ بينيِ خرگوش است

.جهش‌هايِ او عروسک‌هايي اند که برمي‌خيزند

 

.ساحلِ با پشمِ تراشيده ميهنِ گوزن

وَجـْگَنَ‌‌ت که ناوها مي‌گذرند از آن

کام‌خواهي تُف مي‌کند موج‌ْ‌موج‌ْ

 

.ماجرا بُتي با پستان‌هايِ نمک است

.دريانوردها با تشنگي عوضي‌‌ْش مي‌گيرند

 

.بُتِ ديوانه

شعر همچو پستانِ تو

نه آغاز و نه پايان دارد

 

.زنانِ آب‌بازِ خنده‌زن

.بازوهايِ‌تان مارهايِ بي‌کار

.بويِ عشق مي‌دهيد

 

.در آوازهايِ شما مي‌گرديم پِيِ

يک ميدانِ عصب‌ها و برگ‌ها

نامي برايِ تپّه‌هايِ ما

 

.سوزن‌هايِ فرياد‌ْ نخِ خود را تحسين مي‌کنند

.همه کور‌ سرانجام به دوخت‌ودوز زاده مي‌شوند

 

بُتِ گران‌سر

شعر‌ْ پيراهنِ ريزشِ شبنمِ توست

با سينه‌بندِ رنگ‌پريده‌يِ زنجره‌اي‌ْش

 

.زنانِ آب‌بازِ غرقيده

ما از پيمانِ فرجامينِ شما سر برمي‌کِشيم

با آتش

 

.آسمان تاجِ نمازخانه‌هايِ زنبق بر سر دارد

با محراب‌هايِ تپنده‌يِ لک‌لک‌

 

.جا بگشاييد

برايِ زاغ‌هايِ صدا در گلويِ چنار

برايِ گچ بر بام‌ها افسانه‌هايِ برايِ کودکان

برايِ خوابِ مرکّبِ سياه در خوابگاه‌هايِ اقيانوس

 

.جا بگشاييد

برايِ حلقه‌‌هايِ ايست‌ها برايِ مُهرهايِ موميِ آنها

برايِ بوستان‌ِ کُهَنِ پُر از خنده‌هايِ به طرزِ ميوه‌ها

برايِ نرده‌هايِ آهنيِ والا ديده‌بان‌هايِ ساعت‌ها

 

 

.جا بگشاييد

برايِ موميايي‌هايِ تاقي‌‌ها در شيارهايِ خاکستريِ پُل‌ها

برايِ غبارِ رودها شب بر قايق‌هايِ يک‌چشم

برايِ ماهي‌گيرانِ خميده بر ريشه‌هايِ روانِ جهان‌ها

 

.جا بگشاييد

برايِ تسمه‌هايِ جزيره‌هايِ هزار حلقه‌يِ کِشتي‌شکستگي‌ها

برايِ نعلبکي‌‌هايِ سپيده‌دَمان پرتوهايِ برايِ چراغ‌هايِ جوش‌کاري

برايِ تاوَل‌هايِ حريق در درازنايِ لب‌هايِ نمناک

 

.جا بگشاييد

برايِ چهارراه‌هايِ جبهه‌ها  .انديشه‌يِ خوش‌‌ْگذرا

برايِ خيابانِ چشمه‌هايِ پُشت بازنهاده به زبان‌ِ‌شان

برايِ کُرک‌هايِ عنبر بر چهره‌يِ شگفت‌زده‌يِ بامداد

 

.جا بگشاييد

برايِ دفترچه‌يِ از کَف‌ْ بر تخته‌سنگِ خودپسندِ

بندگي‌هايِ ما

 

.سخن با انگشت‌هايِ کف است در سوراخ‌هايِ آبيِ آب‌سنگ‌ها

.سخن با رنگين‌کمان است بر شانه‌يِ برهنه‌يِ کوه

 

.درياچه

آسيابِ درازکِش

.بر نوکِ بال

گندم آسياب مي‌کند گندم

 

.بر کرانه‌ها مي‌سازيم

پيمانِ زيستن

به مشعل‌هايِ جغد را

 

روشنايي بِل‌بِل مي‌کند در بلور

تخته‌رنگِ با گُل‌برگ‌هايِ پرتگاه

 

.گاوميش ستون را مي‌شکافد

 

.سرخ‌ْ بُت

برايِ واحدِ اندازه‌گيريِ پيوندهايِ‌مان برمي‌گزينيم

چين‌هايِ تحريک‌کننده‌يِ دَمِ تو را

 

.به يقه‌يِ آهاريِ فانوسِ دريايي

آهن و سرب را تو گره مي‌زني

کراوتِ خال‌خالِ سرودها

 

.دَرد برمي‌شمارَد به هر ايست‌گاه

کَرکَس‌هايِ خود را   .جامه‌شان همه از دُر

 

.سکوتِ مسلّم

.وحشت برايِ ميخ است

.ديوارها مي‌ستايند

.دروغ مي‌گويند مرده‌ها

 

.ديده ايم توفان گنبدهايِ عذاب‌هامان را سنگ‌فرش کند

يک‌شنبه‌ها بر پرتگاه‌ها

و هِق‌هِق‌ها شيشه‌‌بند‌هاشان را در تُهي دَرنشانند

 

.ديده ايم ساعت‌ها علوفه‌يِ پسنديده

گُلِ نخودِ خاکسترهايِ خود را بر تابستان بپراکَنَد

ببرها پنجه‌هايِ خود را در گرما حک کنند

 

.ديده ايم مُشت نَفَس تازه کند

و به ابرها دست  يابد سنجابِ انتقام‌جو

.ديده ايم چوب سوءِ قصد کند به کمانَ‌ش

 

.شعر‌ْ پاره‌يِ آب‌آوَرد‌ در چشمه‌هايِ هجوم‌هايي‌ست

که راه‌ها به هم بَرَند

 

.طبيعت‌ْ فرمان‌رواييِ جاوداني

در قلبِ قلعه‌ها

.جغد به گردن دارد همچو گلوبند

کليدِ سنگينِ مجوسان را

 

.شعر قلاّده است در پيرامون‌هايِ کُنامِ

بُتِ با شيرها

 

.جا بگشاييد

برايِ خواب‌گَردِ بي‌باک‌ْ جبرهايِ آسيب‌ديده

برايِ دويِ گوراَسب‌هايِ بريده از حافظه‌شان

برايِ گيايِ رهايي‌يافته از آينه‌هايِ لگدمال

 

.جا بگشاييد

برايِ زخمِ درمان‌ناپذيرِ رؤيايِ حناييِ جنگل‌ها

.پاسباني مي‌کني در چشم‌هايِ خود

از شمشاد‌هايِ هم‌سالَ‌ت

دخترِ جوانِ الهام‌گرفته

 

.دژ‌ْ سرنوشتِ توست

که در شهربندانِ سده‌هاست

پيچيده در پرچم‌هايِ ما

 

.قيچي مي‌کنيم برايِ گشنگي

چفت‌وبستِ مشعلِ

با شرابه‌هايِ نازکِ آذرخش را

 

.گذشته دست به دست مي‌گردانَد

 

.تو کنار مي‌زني گام‌زنان

مژه‌هات اين ميله‌هايِ شکننده را

بُتِ با پژواکِ

حرکت‌‌‌هايِ ناکام

 

 

 


 

 

 

 

فصل‌ها

 

 

.زمين گفته‌هايِ خود را سوزانده است

زيرِ برفِ زمستان‌ها

.تابستان‌ْ پوسته‌يِ بلوريِ تخم

.تابستان برايِ پروازِ رازناکِ کرکس‌ها

 

.زنِ با بال‌هايِ از گَرد

با سينه‌يِ تختِ سيانور

 

.تابستان‌ْ يالِ شعله‌‌هايِ فِرزگُذر‌ِ پِي‌گير

از پشتِ گردني سرگيجه‌آوَر

 

.شاديِ درخت‌ْ اعتراف‌هايِ او به برگ‌هايِ متغييّر

.هيولا در پيشِ پاهاش معمّا

 

.تابستان‌ْ کليدِ سَبُک بر شکمِ والاجاه شهردار

.کليدِ شهرهايِ خاک‌شده شهرهايِ بياينده

.کليدي يگانه برايِ اين‌همه دروازه‌ها

 

.زمان شهرهايِ خود را سوزانده است

دهکده‌هايِ خود درخت‌هايِ جوگندميِ خود

.پاييز درختچه‌ها را به گريه مي‌اندازد

و شبح‌هايِ نياکانِ‌ آنها را

 

.زمان انگشت‌هايِ خود را سوزانده است

در تماسِ توفانيِ مرگ

 

.پنجره‌ها همه خالي اند

.مرغ‌ْ دانه بر مي‌چند خوابان

.رؤيا يک‌نواختيِ جاده‌ها را مي‌شکند

 

.آسمان کتابچه‌هايِ بيست سالگي‌هايِ خود را به آب در داده است

.ترس‌ْ جان را به سرخي مي‌گرايانَد در شکاف‌‌هايِ گُسَل

.زخم‌هايِ صورت‌ْ چروک‌ها اند   .انتقامِ درد گرفته شد

.لب‌ها را جُربزه‌يِ جنبيدن نيست

 

.زمانِ خوش‌پوش پوشيده است

ساق‌بندها و دست‌کِش‌هايِ خود را

برايِ دردِ دل کردن با لال‌ها

کورکورانه

 

.سنگ هديه مي‌کند به عشق‌هايِ خود

يگانه عکسِ همه‌يِ سن‌هايِ خود را

هشت‌پا تجربه‌يِ کام‌رَوايِ را از کِشتي‌شکستگي

 

.چه شمار ماهي‌

صيدِ پُربار

وول مي‌زنند در صداها

.دريا آمده پيدا با واژه‌هايِ پديد آمده

.بي‌کرانگي سخن مي‌گويد   .سخن‌ها مي‌خشکانند

 

.انسانِ با قيچيِ جاودانه در روز

سايه‌اي به قواره‌يِ خود بُرِش مي‌زند

همزا‌د‌ْ غولِ آرا‌مِ با چشم‌هايِ غبار

با شَستِ پيچکي با زايمانِ بي‌تابانه

 

.فردا دياري‌ بي سرپوش است

بي سرسبزي بي بويِ خوش

چاهي که آبَ‌ش خيانت مي‌کند

 

.جايِ‌پاهايِ تشنگي گود‌ از اميد اند

 

.راه رفته ام با همهمه‌يِ ناخواسته 

که سکوتَ‌ش مي‌سازد در علف در هوا

.راه رفته ام با باد و سرگيجه‌يِ کُهَنِ

گنبدها   .واپسين ايستِ

مسافر   .در گُل‌هاست خون

خون‌آشامان باغ‌ها را پاتوقِ خود کرده اند

 

.فردا کويري‌ست بي برگزيده

.وداع رويِ انگورهايِ خود مي‌خوابد

.شراب بالَک‌هايِ خود را چند برابر مي‌کند

بيهوده   .فردا جهت مي‌دهد به دريچه‌يِ بازديدِ

هر مرزنَما

 

.زمستان لِردَش را به آتش کشيده است

در نخستين مهمان‌خانه

 

.بهار رنگ‌هايِ خود را مي‌بخشد

به نرده که مس با آن هماوردي مي‌کند

 

.از دست داده اي آشيانَ‌ت را

فرارکُنان از زمان‌ها

 

.فردا ساحلي‌ست مبهم‌ديده

که هر جاي‌گاه نمايان مي‌کند

گيسويي درمانده

در تُهيِ بي‌کاره‌يِ رؤيا

.فردا را برايِ توست که من چشم در راه ام

در موج‌هايِ بلندِ ياد

در خودکُشيِ تحقيرآميزِ

مَمه‌ها

 

.شير خوش است در اقيانوس

همچو قاقُم در پوستَ‌ش

 

.ستاره‌ها

دسته‌گُل‌هايِ غرور

در دست‌هايِ تو

 

.ديوانه اي شبابِ آتش

پرتگاهِ مضطرب برايِ کمربند

 

.نهال‌ها پرده‌يِ سبزِ تنهاييِ خود را دريدند

.تاج جايَ‌ش خالي‌ست بر سرِ خميده‌يِ نجات‌دهنده

 


 

 

 

 

بهايِ سکوت

 

 

.فرياد صدا را مي‌جهانَد

همچون سنگ‌ آب را

سپس مي‌غرقد

.فرياد چاقويي‌‌ست

تيز‌ْ بي‌بهره از دسته

.دست‌ها دنبالَ‌ش مي‌کنند همچون

موج‌ْ توّهمِ ساحل را

و مي‌غرقند

.مي‌کُشند در تهِ آب

.خون‌ است درياچه‌يِ ناشناسِ زيبا بهايِ

سکوت

 


 

 

 

 

مسخِ جهان

 

 

.چه پيله مي‌کنند شعله‌ها که کلاه بگذارند بر سرِ آ

.آغاز‌ شد مشخّص برايِ فردايِ مسابقه

.دست مي‌زنند برايِ کوتوله‌ها که دست مي‌يابند با انگشت

به نافِ فصل‌ها

.پرنده‌ها در مسخِ جهان همکاري مي‌کنند

.پريدن برايِ دادنِ امکان به ستاره‌ که پرواز کند سرانجام

.سر که تَه باشد، سببِ بودن نيست پاها را

مگر ترکاندنِ ابرها

.آتش افتاده است به خانه‌ها   .انسان برايِ خود

نبود خواستارِ اين‌همه گرما

امّا

 


 

 

 

 

لحظه‌يِ بي‌چيزشده

 

 

.بي‌چيزيِ لحظه‌يِ بريده

از دودمانِ گِران‌سرَ‌ش

بريده از نياکانِ سفيد و سياهَ‌ش

با جايِ زخم‌هايِ برملاشده‌‌شان

.توانِ تقليد دارد طلا دندانِ گشنگيِ

روزهايِ بد

 

.در آستانه‌يِ دروازه‌يِ خود آگاه شَوي

از آن دَم که مانده است ما را برايِ زيستن

 

 

 

 


 

 

 

 

بيگانه

 

 

.دل‌رباييِ چيزها

چنان نمايند ‌که هستند

.جهان يک فرقه است

.بيگانه مشکل دارد خود را در آن بفهماند

.خُرده مي‌گيرند به او ايما‌واشاره و زبانَ‌ش را

.و در برابرِ نزاکتِ پُرشکيبَ‌ش

بدوبيراه و تهديد درو مي‌کند

 


 

 

 

 

بر پاپيکره‌يِ درياها

 

 

برايِ فيليپ رُ بِــيرُل

 

.بر پاپيکره‌يِ درياها

همهمه خون را آرام مي‌کند

زنِ لُختِ با حرکت‌هايِ هماهنگ

با موج‌ْ زنِ لُختِ با حرکت‌هايِ

پاداش‌ديده به تاجِ کف

.آتشي اند جانانه‌ها از جزيره‌هايِ

کاج‌هايِ خاراسنگي‌ْ دل‌نشين با اين‌همه

با برگ‌ها و ميوه‌ها

.اقيانوس آنجا که به پايان مي‌رسند ترديدهايِ ما و زخم‌هايِ ما

.داغ زد يک‌بار بر زندگيِ من برايِ هميشه

.در اردوگاهِ برده‌ها وِر مي‌زنند زنگوله‌ها

همچو نوزادها   .شکيباييِ

ديوارها بايد برايِ بازداشتنِ زنداني‌‌ها اعتمادِ

سُرب و آهن   .هم‌چنين مرگ بايد

با گردن‌بندِ جويبارِ گُم‌شده

.بر پاپيکره‌يِ درياها

يک کرکس است خورشيد

که بادها مستِ‌ش مي‌کنند

.ديگر هرگز

اشک‌ها گُل نخواهند داد بر آبِ کِشت‌زارها

.ديگر هرگز شورش نَگـْذَرد از کوره‌راه‌هايِ لو داده

.راه نمايان است بگويم من به شما

و گام‌هايِ شاعران‌ْ استوار

.نگرانيِ زيستن‌ْ گُلي‌ست که دل به آن گواهي مي‌دهد

شکلَ‌ش بوش جايگاه‌هايِ دقيقِ تبعيد اند

.رؤيا نشسته است در ميانِ اين دو جلاّد

و هم آنها اند که رنگ مي‌بازند

 


 

 

 

 

چِهرکِ مرگ

 

 

.چِهرکِ مرگ

خاستگاه‌هايِ خود را بازمي‌يابد

سنگِ توخالي که در آن سفر مي‌کنيم

.حقّانيّت‌ در هم شکست موج‌شکن‌هايِ نيرومندِ

گستاخي را   .راه‌ها

يکديگر را در قلبِ از جا کنده‌يِ آب‌ها مي‌بُرند

.حقّانيّت‌ قاعده‌يِ سه است

.به سادگيِ جادويِ چراغ‌ها

شب در اتاقِ توطئه‌ها

.تو خواب خواهي بود ديري پيش از رسيدن به کرانه‌يِ روز

.من رؤياهايِ تو را سوا خواهم کرد چنان‌که دريا جزيره‌هاش را

.تو خواب خواهي بود همراهِ نقشه‌يِ جهان‌نمايِ با گذرگاه‌هايِ پالوده‌يِ دادوستدها   .امّا چشم‌هايِ تو يک نگاه بيش نخواهند داشت

.چهرکِ مرگ

بازمي‌يابد خطوطِ خود را

وام‌گرفته از افسانه

.نقّاش به زانو مي‌افتد

پيشِ يک سايه‌‌يِ با پيکان‌هايِ شسته‌ورُفته

که او قلم‌موشان مي‌کُند برايِ مردن

.تو با فراموشي خواهي خوابيد

چشمه‌يِ شب‌هايِ انسان

بر ميدان‌هايِ چراغاني‌

.خواهي خوابيد پاروها افتاده

زورق‌ْ وِل به حالِ خود

 


 

 

 

 

کليدهايِ شهر

 

 

1

 

 

صدايِ يکم

 

.شهريارِ فراموشيِ خطرناکِ واپسين دادرسيِ خون

در توده‌يِ دست‌هايِ بس پُر

در راهرويِ هرزگي‌هايِ بارها گسسته به ناله‌هايِ نَر

در شيارِ فريادهايي که مي‌‌کِشد آسمان‌ْ طرحِ آن گاهي

 

 

صدايِ دوم

 

.خداوندگارِ خوابِ درياها برايِ چُرتِ پُربارِ توتياهايِ سپيده‌دَم

در قلبِ انسانِ ناديدني که تابندگيَ‌ش پيش‌بيني‌ناپذير است

در کانونِ زوزه‌گرِ جهانِ پيوسته بازساختني و در‌هم‌ريختني

 

 

صدايِ يکم

 

.شهريارِ روزِ برافتاده   .رازِ تو بِگـْشود يک‌بار در

پروانه‌ بال‌هايِ خود را سوزان به ضرباهنگِ طبلِ مرگبار

طاووسِ با تصويرهايِ ساده‌دلانه‌يِ داستان‌سرا برايِ دخترک‌هايِ دنبال‌کرده

با لِنگ‌هايِ کُرورها حشره‌يِ گرفتار در عشقِ ناشدني به خود

 

 

صدايِ دوم

 

.شهريارِ بسترهايِ زور‌ْ فرزانه‌يِ شهرساز را دشمن

کرانه‌يِ با نُخاعِ لاي‌ْ آنجا که قهقهه مي‌زنند تمساح‌ها

گشنگي مي‌دهد به شغالِ نيم‌شب که دردِ به شگفتِ تو پُرستاره‌َ‌ش مي‌کند

.شاهي مي‌کُني تو بر هر گُنبد بر هر راهِ تشنگي

.شهريارِ آماج‌هايِ هوا شکنجه‌ها مِنار‌هايِ خودپسندي

 

 

 

 

صدايِ يکم

 

.خداوندگارِ وداعِ جاودانيِ رودها و آينه‌هايِ گرفته‌صدا

فرارسيده ا‌ست گاهِ بزرگ‌داشتِ خردِ بکرِ تو که رقصَ‌ش پُر مي‌کُنَد کاخ‌ِ تو را از پرنده‌ها

.در دردِ ارغوانيِ چکادها و در طلايِ منقبضِ معدن‌ها

هزار زوجِ شده شمع‌هايِ وقفِ سکوت‌ْ سده‌ها را برايِ شُکوهِ تو به چالِش مي‌گيرند

 

 

صدايِ يکم وَ دوم

 

.زين‌پس آيا ايستادگي کُني تو در برابرِ آينده

 

 

2

 

 

صدايِ سوم

 

.بي‌کار‌ِ به‌دل‌خواه

بُنه‌يِ تو بيهوده‌

 

 

صدايِ چهارم

 

.تب مي‌شماردِمان

.فريادها پاي‌‌‌ْپوشِ راه اند

 

 

صدايِ سوم

 

.به گاهِ غروبِ آذرخش

کمانَ‌ت اسبِ سفيد

طرحِ نُه‌نُه[i] است

 

 

صدايِ چهارم

 

.ديدارهايِ پيش‌بيني‌ناپذير

.هشت‌پايِ نشانه‌ها

طرحِ نُه‌نُه است

 

 

صدايِ سوم

 

.اعلان‌هايِ فراطبيعيِ

با خنده‌هايِ حومه‌‌‌‌اي

با خوابِ پيش‌خاني

 

 

صدايِ چهارم

 

.فضايِ تو به شمار افتاده است

مادرِ با پستان‌هايِ سنجاق‌ها

خورشيد در شير

 

 

صدايِ سوم

 

.اسفنجِ خودکُشي

ديوارنِگاره‌ها‌يِ گمان‌نابُردني

تا مصمّت‌ کار مي‌کنند

زيرِ پاشته‌يِ تاس

تا حافظه کار مي‌کند

شقايق‌هايِ دل‌زده

 

 

صدايِ چهارم

 

.شهرِ با دُمِ غم‌خورک‌ها

با باله‌هايِ گوگرد

.کبريت‌ زيرِ آب‌

تبعيدهايِ خود را هدايت مي‌کند

از غرقيده‌اي به غرقيده‌يِ ديگر

کرانه‌هايِ آزاد‌شده

از نخستين تا واپسين

حرفِ رامِ سال

 

 

صدايِ سوم

 

.شهرِ خميده بر سخن‌هايِ خود

.کوچه‌ها همه تارهايِ صوتي

.سکوت‌ْ نَربُزِ طليعه

3

 

 

صدايِ يکم

 

.سلام بر آگهي‌‌هايِ گُشنگي

نرمه‌يِ نانِ کِش‌رفته از تيرهايِ چراغ‌برق

 

 

صدايِ دوم

 

.سلام بر انگورهايِ بي‌خوابي

.تاريکي و روشنايي کشمکش دارند سرِ تاکستان

 

 

صدايِ يکم

 

.سلام بر عقاب‌هايِ داستان‌هايِ پريان

.انجام گرفت بازي‌ها‌ در دل‌هايِ ساده‌

 

 

 

 

صدايِ دوم

 

.سلام بر موشک‌ها بر ستاره‌هايِ دنباله‌دار

.محلّه‌ها نوبرانه‌ها‌يِ خود را تاخت مي‌زنند

 

 

صدايِ يکم

 

.سلام بر ايستگاه‌هايِ جُلبک‌‌ليسان

.ساحل‌هايِ بي‌چيز شده اند پياده‌روها

 

 

صدايِ دوم

 

.سلام بر خرچنگ‌هايِ بنفشِ شک

.زجرهايِ زهرآگين مي‌زيند در دريا

 

 

 

 

 

 

4

 

 

صدايِ سوم

 

.ديده ام

زنانِ جادوگر گره زنند گيس‌هايِ خود را به قلاّب‌هايِ تاق

و تاب خورند فانوس‌هايِ کاغذيِ ناهنجار

 

 

صدايِ چهارم

 

.ديده ام

کُهنه‌فروشان هوا را به هجونامه‌هايِ زرد بپوشانند

که پرندگان‌َ‌ش مي‌نگاشتند به منقارِ خود

 

 

صدايِ سوم

 

.ديده ام

به سَحَر به گاهِ واپسين در آغوشِ هم ‌گيريِ شاخه‌ها

نشمه‌هايِ روستايي زخم‌هايِ خود را بدوزند به زخم‌هايِ صمغيِ درختان

 

 

صدايِ چهارم

 

.ديده ام

بچّه‌دبستاني کتاب‌هايِ خود را بسوزانَد و برود به شهر

فضايِ توافق‌شده در ميانِ دو زندانِ پژواک

 

 

5

 

 

صدايِ پنجم

 

.نامِ تو، من به زبانَ‌ش مي‌آوَردم برايِ هر برکه‌يِ شهر و ستون‌هايي که دنبالَ‌ت مي‌کردند ــــ آخر تو از آنِ جهانِ تنديس‌ها اي ــــ اين تنه‌هايِ عظيمِ آشنا، که گمان مي‌بُردم در آنها خوانده ام، همچو درد، نامُيسّريِ اندوه‌بارِ پير شدن را در درازنايِ روندِشان، خطوطِ ديوانگي مي‌بخشيدند به چهره‌يِ تو. محبوبه، اين مگر عشق نبود که شگفت‌زده خود را آماده مي‌کردم تا در کفِ دست‌هايِ تو بنوشم، در چشمه‌يِ سرنوشت‌هايِ ما.

نگاهَ‌ت مي‌کردم انگار که پيراهنِ کتانِ هجرت مي‌بافتي بر تنِ خود که مي‌رفتم پاره‌‌ کنم آن را، همين‌که تمام شد. دستَ‌ت آمد و برايِ آسان کردنِ کارِ دست‌هايِ من، بر آن شدي که مستِ‌شان کُني.

به کدام نخ بافته شده بود اين پيراهن؟ خواسته‌يِ انسان‌ها، خنده‌يِ اهريمن، گيسويِ متغيّرِ روز، از هيچ سلاحي چشم نپوشيدي که دهشت‌انگيزترين زيور را با آن بسازي.

 

 

صدايِ ششم

 

.موهايِ تو طعمِ پنهانِ خون را در خود نگه داشته اند.

 

 

صدايِ هشتم

 

.شب را‌ مرواريدهاست برايِ چشم‌هايِ آب‌ها که جُغدِشان چاپ مي‌زند در دلِ آبگيرِ پرهايي که تو آنجا بال مي‌گستراني همواره گشوده بر سرودِ مرگ، همتايِ فراخونيِ تو، فراحِسّيِ تو، پديد آمده در يخ‌بندانِ صبح که گوگردِ چمن‌‌ها سوراخ‌َ‌ش مي‌کند تا بي‌نهايت؛ و اينها ضربه‌هايِ عميقِ چاقويِ اتّفاق اند که گياهي خشمگين مي‌کوبد به هوا مي‌کوبد به جليقه‌يِ روشنِ هوا که سايه بر درازنايِ سدِّ صدويک شاخِ نور‌ْ آنها را به نمايش درمي‌آوَرَد که  هر سنگِ رسوبي‌ِ پيش‌گويي در خلسه بازِشان مي‌تابانَد آنجا که، همچو بر فرشي از صداهايِ دل‌پذيرِ درهم‌ که مورچه‌ها و فوج‌هايِ مگس‌ْ‌ بي‌رنگ‌َ‌ش مي‌کنند، به تاوانِ گندم و پارو و جويِ کبودِ درياها، تو از اندرونه‌يِ خود زاده مي‌شوي، به خاطرِ کِشتي‌شکستگي‌هايِ اندوه‌بار و کاوش‌هايِ هيجان‌انگيز، از ندايِ ياسمنِ ناقوس‌هايِ پرهيزگار ــ که سينه‌بندهايِ مؤمنه‌هايِ مرفّه‌ْ آن را برمي‌انگيزد و يک ارّه‌‌يِ موجيِ با دندانه‌هايِ عسلي امّا نابه‌کارانه مي‌دردَش ــ تا کاسه‌يِ عُصاره‌يِ خَربَق که گُلِ سرخ‌ْ تنفّسَ‌ش مي‌کند و درمان را از آنجا دارو برمي‌کِشد، باکره‌‌اي ديوانه‌وار‌‌ لِهيده به بادِ حسودِ دشت و اسب‌هايِ شکاريِ پُرشور که سوارانِ نقاب‌دارِ ناشناس مي‌رانندِشان در غروبِ افتاده بر شهر، به ياريِ ربودنِ موش‌هايِ چرميِ به‌‌کار در دوروبَر‌ْ در کوره‌راه‌هايِ گُرگ و سَمورِ آبي، در حالي‌که آذرخش، نيزه‌يِ برق‌زده، حُبابکِ سفاليني را سوراخ مي‌کند که انسان همچون سرپناه برگُزيده است، در شتابِ خود برايِ در امان نگه‌داشتنِ هزار ذرّه‌يِ زمانِ بازمانده برايِ زيستن، همه عارفانه غلتيده به انتهايِ رؤيا، بازيچه‌يِ پاسخِ کوبنده‌يِ نانِ آگهيِ چهار شَه‌بانوانِ شکوه‌مندِ جهان، همگي گرفتار در اسفنجِ ذهنيِ خواستِ‌شان برايِ چيره شدن، با مکيدنِ آن صدفِ زردِ بهشت‌هايِ ساختگي، بر دامِ پرستويِ سمّيِ خويش.

 

 

صدايِ ششم

 

.شبح‌هاست مرا همچو دوست‌ها

جهان‌ همچو عذر و بهانه

.زني پيش‌گوست مرا همچو هم‌شکل‌ْ

 

 

 

 

6

 

 

صدايِ يکم

 

.به هر ايست جزيره‌اي

در ميانِ پاروزنان

 

 

صدايِ دوم

 

.امشب آيا تو تنها خواهي آمد

شالَ‌ت بر دورِ گردن

دست‌کِش‌هات از پوستِ اقيانوس

کفش‌هات آبيِ خواب

 

 

 

 

صدايِ يکم

 

.باران پيرايه‌يِ گياهان

رؤيايِ پيراهنِ غول‌آسا

.درختان به آن بدگُمان اند

 

.پروانه‌ها سنجاق‌سينه‌هايي اند

برايِ پيراهن‌هايِ سينه‌لُختِ آسمان

.مارمولک‌ْ سنجاقِ جور

با تمام‌لُختِ سنگ‌ها

 

 

صدايِ دوم

 

.امشب آيا تو تنها خواهي آمد

با دندان‌هايِ يخي‌َ‌ت

.نمکِ افسانهَ‌ت

 

 

صدايِ يکم و دوم

 

.سرگردان ايم گِره‌خورده به هم

بيگانه برايِ چشم‌هامان

بي هدف و بي صدا

حافظه به جايِ عنبيّه

 

پژواک

 

.جمله‌هايِ ناتمام

بر بالينِ اعتراف

 

 

7

 

 

صدايِ سوم

 

.استواريِ ديوارها

همه‌جا همانند

 

 

 

 

صدايِ چهارم

 

.موسيقيِ تَله‌ها

ويولُن برايِ کرمک‌هايِ خاکي

 

صدايِ يکم

 

.به سرچشمه‌ها مي‌سايد

نظمِ موجود

.به دست‌وبال‌هايِ برهنه مي‌سايد

زنانِ رام

 

 

صدايِ چهارم

 

.مرده‌ها را قلاّده‌ است

بر گردن‌ بر قوزک‌‌ها

.مرده‌ها را تعهّدهاست

که ناگزيرِمان ‌کنند به گردن گيريم

 

 

صدايِ يکم

 

.دعا مي‌کنيم برايِ لاک‌پشت‌ها

در شيره‌کِش‌خانه‌ها

.دعا مي‌کنيم برايِ کَرکَس‌ها

در انبارِ چنگال‌ها

 

 

صدايِ سوم

 

.مرده‌ها را دارايي‌هاست

دَريک‌هايِ اندوخته

.شن‌ْ شنوايي

 

 

صدايِ دوم

 

.برف‌ْ چشايي

 

 

 

 

صدايِ يکم

 

.دريا بينايي

 

 

صدايِ چهارم

 

.هوا بويايي

 

 

صدايِ سوم

 

.سايه بساوايي

 

 

صدايِ دوم

 

.خوابيدن با مرداب‌ها

با مرده‌ها مهارها

.خوابيدن بر پشتِ شب‌ها

ماه‌ْ کفلِ ماديان

 

 

صدايِ يکم

 

.ماه‌ْ بريده‌اندامِ ولگرد

 

 

پژواک

 

.دست‌ها بسياريده

سرخ‌گُل‌ها دست‌گيره‌‌هايِ در

 

 

8

 

 

صدايِ هفتم

 

.سرِ بريده‌يِ مار

.وصيّت‌نامه‌يِ مردِ آويخته به دار

 

 

 

صدايِ هشتم

 

.تابستان‌ْ هسته‌يِ زيتون

تسبيحِ دل‌خواسته

 

 

صدايِ سوم

 

.غروب‌ْ تالارِ نمايشِ

چشره‌هايِ غول‌پيکر

.بازيگران اند قرباني

 

 

صدايِ هفتم

 

.به سرِمان هم نمي‌زند سر بريدنِ اين‌همه فرزِ يک کبوتر

 

 

صدايِ چهارم

 

.چشمه‌ْ چشم‌داشت‌ِ

پوکِ کوف

 

 

صدايِ هفتم

 

.به سرِمان هم نمي‌زند به دار آويختنِ ستاره‌اي اين‌همه کوچک

 

صدايِ هشتم

 

.پاورچين گُرگ‌وار‌

با گام‌هايِ درنده

انسان

نيست مي‌کند

انسان را

نيست مي‌کند

آب را

هوا را

 

 

صدايِ هفتم

 

.در انتهايِ نردبان کبود گردد ماهي

 

 

صدايِ چهارم

 

.هر خوراک را و هر گاه را غم‌خورکَ‌ش

 

 

صدايِ سوم

 

.فرمان برانيد ريشه‌هايِ آرام‌يافته

گُل‌هايِ شبي دودشده

مرجان‌هايِ آتش‌هايِ يوناني

جُفتيده به موجِ شوريده

 

 

صدايِ چهارم

 

.آوريلِ لب‌هايِ ازشيرگرفته

فلس‌هايِ جامِ سرگشته

.سرودي در کاخ

 

 

صدايِ سوم

 

.نيرنگِ جورابِ از خاکسترها

پايِ زيبايِ درپيچيده‌

به کرانه‌يِ شادناکِ

پرگارِ ابريشميِ

گردنِ بي‌اندازه‌يِ من

در ميانِ شهرِ

جرگه‌يِ تسليم

 

 

صدايِ هفتم

 

.کهن‌فانوسِ دريايي‌ْ تَک‌ستون

مي‌غرقد خاموش در بندر

 

 

صدايِ هشتم

 

.گُلِ مينايِ سربلند

چارراهِ حس‌ها

پايتختِ برگ‌کَنده

استخواني در باغچه‌يِ تو

يک واژه‌ به جايِ يکي ديگر

رهسپاري‌‌ها بازگشت‌ها

.در ميان‌‌ْ ورطه‌

فراخوان‌ْ بيوه‌مردِ خلأ

 

 

9

 

 

صدايِ يکم

 

.شقيقه‌يِ رنگ بودن پوستَ‌ش بودن

 

 

صدايِ دوم

 

.تنورِ دست بودن نانَ‌ش بودن

 

 

صدايِ سوم

 

.بالندگيِ دايره‌‌يِ درخت بودن کهن‌تن‌پوش‌َش بودن

 

 

صدايِ چهارم

 

.قفسِ قلم‌مو بودن سِهره‌‌يِ جنگليَ‌ش بودن

 

 

صدايِ پنجم

 

.الفبايِ لک‌لک‌ها بودن رؤياش بودن

 

 

همه‌يِ صداها

 

.زين‌پس آيا ايستادگي کُنيم ما در برابرِ آينده

 


 

 

 

 

هم‌‌گوييِ پاروها

 

 

.هم‌‌گوييِ پاروها

در آب‌گُشايي

.راز‌ در چوب است سخن

در خواسته‌يِ شيردِهيِ موج

.بِخَم بر دريا لب‌ها نيم‌گشوده

.بِخَم بر بي‌کرانگيِ شنِ زن‌وَش

که رؤيا آب دوانَد درِش بهرِ صدف‌ها

غلاف‌هايِ رازآلود که نپندارند مرگ

بازِ‌شان دهد روزي به خورشيد

 

 


 

 

 

 

صفحه‌يِ در هم شکسته

 

 

.ديده ام مرده‌ها بميرند بارِ ديگر

درازکش بر دريا

.ديده ام مرده‌ها پل‌ها پديد آرَند

.اگر که مي‌گذشتي

پِيَ‌ت مي‌آمدم   .هست همواره

ميانِ دو آتش ميانِ دو هيمه‌يِ مرگ

يک شاهنشاهيِ از توفان يا که از سنگ‌هايِ تراشيده

يک مستيِ زهرِ نوشيدني در شيشه‌يِ

ماهي‌ها پرستوها   .اگر که

مي‌گذشتي نقشِ پاهات مي‌شدم

به لجاجتِ اسرارآميزِ نخ وَ زمان مي‌گذاشتم

هر اندازه نياز بود برايِ پايدار کردنِ چهره‌يِ تو

.روزها شمرده مي‌شوند بر سرِ آواهايِ

خاموش   .سپس همه‌چيز سياه است   .ديده ام مرده‌ها

با شُش‌هايِ ما تنفّس کنند وَ دريايِ زيرين

جاودانه کُنَد دَمِ‌شان را درحالي‌که تو برپا مي‌کردي

برايِ هر آنتن‌ْ صفحه‌‌اي در هم شکسته

از شکيبايي

 


 

 

 

 

از پسِ سِيل

 

 

.آرامش در کليد است

تضادها در گوگردِ

روشنايي‌هايِ زودگذر‌   .تو اينجا اي

برايِ دَمي   .کويرِ آبي

با تپّه‌هايِ باران   .تشنگي برآوَرده شده است

.فضا يک شکاف است   .تو مي‌سوزي در شب

بدونِ ديوارها   .مي‌بينم از روغنَ‌ت

از فتيله‌يِ آتش که گُل مي‌دهد در ميان

.مي‌بينم از عشقَ‌ت    .آرامش‌ْ کلاغ‌زاغيِ جوان

شاديِ رنگارنگِ چشم‌هايِ ما را دارد

از پسِ سِيل


 

 

 

 

 

 

ميانِ تاريکي

1955

 

 

 

به گابريِل بونور

 

 



 

 

 

 

امکاني برايِ زاده شدن

 

 

1

 

 

گيسو

 

.بختِ روز‌ْ شب

بسته به مويي‌ست   .آه چه‌مايه

آزمون‌‌ها دوره‌هايِ در هم

برايِ يک گيسويِ شيدا

 

 

گوش

 

.هر خط‌ را افق

. هر زهدان‌ را يک زنبور

.دريا را کوير را اميد

.روزهايِ بي‌تابي را يک گوش

 

 

دهن

 

.شگفتيِ دَم‌ها

که رنگِ‌شان مي‌کنند لب‌ها

.ما دو ايم به چشيدنِ

کامِ سخن‌ها

 

 

پشتِ گردن

 

.ردهايي که مي‌گذارد آسمان

بر شنِ تابانِ رام

تا به يادِ گُليِ

واپسين پروازِ فرشته

 

 

 

شانه

 

.از يک کمان به يکي ديگر

.فريادِ رهاييده

.رودِ گُشادباز

با شمِّ درنده

 

 

گلو

 

.دو شعله همچون

دو آوايِ دوستيده

.شِگفتي مي‌کند روز

از اين‌همه درخشش

 

 

کفل

 

.بِزِه‌کارِ دانستن

اعتراف مي‌کند به فراموشي

.کودکيِ شکل

.تن‌ْ هم‌دست‌هايِ خود را دارد

 

 

دست

 

.ابرِ با آينه‌يِ نازک

که پرتوهايِ پُرشور رخنه مي‌کنند در آن

.ناپديد مي‌شود به تابستان

.قلمروي مي‌کند پيش‌کِش به توفان

 

 

قوزک

 

.گره مي‌زند ميوه را

به ريشه‌هايِ استوار

ستاره را به زمين

چشمه را به خورشيد

 

 

 

 

 

 

2

 

 

آينه

 

.تيرهايِ چراغ مي‌خوابند

دراز به دراز در فضا

 

.چه کم‌زور است برايِ ره‌گذر

روشناييِ رؤيا

 

.ماه بر خيابان

ابزاري فراموش‌شده است

 

.بوف

پيام‌گزارِ

هر دو کرانه

 

.آه برآييِ آب

شبِ زيبا

که مي‌شود سرريز

 

 

ميوه

 

.بارآمده در عشقِ نرمِ

بال‌هايِ بسته

.شاخه‌ها برايِ او جايِ

دايه را مي‌گيرند وَ ساقه‌‌يِ افتاده

جايِ پستان را   .تن

نارو مي‌زند به تن   .شب

دل را مي‌خورَد روز

پوست را   .کامِ افتاده از کار

باور دارد به مشيّتِ الهي

 

 

ناقوس

 

.هوا را مي‌پوشانَد

.دوزخ استخواني‌ست

که وسوسه‌َش مي‌کند مِفرَغ

.زوزه مي‌کشند زخم‌ها

بر فرازِ درياها

.زوزه مي‌کشند مردمک‌ها

آويخته از پلک‌ها

.نشسته بر پلّه‌هايِ

پُرهمهمه‌يِ

چشمه‌‌‌ سکوت‌

کودکِ هم‌سرايان مي‌گريد

برايِ کليسايِ غرقيده

 

 

کليد

 

.قربانيِ هنرِ خود

به هر جنبشِ

سَر‌ْ مي‌دهد

به نگاه‌ْ امکانِ

زاده شدن يا مردن

 

 

 

 

 

 

 

3

 

 

سگ

 

.زبانْ نرم‌تر تا نگاه

 

.سايه‌يِ انسان

که خود

سايه‌يِ عشق است

 

.نگاه‌ْ نرم‌تر تا پنجه

 

.و دُم

جمله‌هايِ ساده‌يِ

بي‌صدا

 

 

لاک‌پُشت

 

.با همه‌يِ کُنديِ خود

همچو عقربه‌يِ

ساعت‌شمار‌‌ْ در هم مي‌شکند او

بي‌جنبشيِ

شبِ سنگيِ

شده راه را

.هدف‌ْ انار است

شکافته از انتظار

به سهم‌‌‌هايِ بزرگ

.تشنگي‌ْ چشم‌هايِ

افسرده‌يِ هيمه‌‌هايِ شعله‌ور را دارد

که دل‌سردِشان مي‌کند او

 

 

مورچه

 

.برزيگرِ ساليان

پاگيرِ زمين

.خواليگر است تابستان‌

.با ريشه‌ها

چشم‌اندازِ جسورانه

هجّي مي‌کند او درختِ

ديروز و فردا را

.دُرّي بر پيشانيِ

انضباط

 

 

غزال

 

.يابد تا حدِّ مرگ

ارزندگي‌ْ‌ حناييِ روز‌

.دل‌رُبا کَمَکي ساده‌دل

ميانِ دو برنِشيني

.شکارِ شاهينِ خون‌ريز

ارمغانِ عشقِ چادرنشين

.در چشم‌هايِ بسته‌يِ تافته‌يِ او

تاب مي‌خورَد رؤيا

خورشيد در ننويِ خود

 

 

نهنگ

 

.ماده‌نهنگِ شب‌گَرد

چشمه‌يِ دَم‌دَمي

که جَهاب‌هايِ او

دَم زدن اند

.مي‌رقصند بر گِردِ او

موج‌ها که شعله‌ در آنها اندازد

شاديِ دريا

.روبنده براُفتد

ناپديد مي‌شود او

با رسيدنِ هنگام و

واپسين شب‌زنده‌دار

 

 

شب‌پَره

 

.نور بر سر

مي‌گريزد از چشم‌هايِ خود

از ترسِ مردن

.پُرزورتر است آتش

آنگاه که او را قامت

از عشقِ نخستين است

 


 

 

 

 

بوفِ با گيسويِ ستاره‌هايِ دنباله‌دار

 

 

.پيش‌گو

.شبِ خوش‌باور مي‌گيرد او را به پرسش

 

.کرانه برايِ مرده‌ها برايِ روشن‌‌بين‌ها

.فردا کتابي‌ست از‌ کف

 

.بررسي مي‌کند او ناشکيبا

ستاره‌هايِ ناميده را که بوستان‌ها و

درياچه‌‌ها آنها را بَدل‌‌هايِ زميني اند

 

.خواهرِ ژرفاها

به يک ضربه‌يِ تنهايِ نوک

بيدار مي‌کند چشمه را


 

 

 

 

پيوند و گاه‌ها

 

 

1

 

 

در

 

.سايه‌يِ مانده تنها

در ميانِ صبح

.خورشيد مي‌زند بر آستانه

.چشمِ نگرا‌ن در کمينِ زماني

که در آن انساني تن در مي‌دهد به انساني

که برکنارَش مي‌کند   .تو

مي‌روي بازآ به زندگيِ

خاموش به نمک به آتش

که مغزِ استخوانَ‌ش را مي‌خورند

.اينجا تو اي فرمان‌روا

.يک پرده يک رؤيا برايِ زيستن

.نمايش مي‌آغازد

با تنهايي

 

 

ميز

 

.جهانِ سياهِ نکاشته

آنجا که فرومي‌روند آرنج‌ها

.خورشيد‌ْ شهريارِ به‌دل‌دميده

که زمين است رؤيايِ او

 

 

صندلي

 

.پايه‌هايِ تاريکا‌ پُشتيِ هنگام‌ها

ميخيده‌يِ زمانِ تباه

.دَمي‌ست بلند راه

آنگاه که کم ‌آوَرند گام‌ها

 

 

 

تختِ‌خواب

 

.مي‌خوابيد شما شب‌ها را

آنجا که ما بخواهيم درخشيد

.ماجرايي عاشقانه امّا هرگز

نهراسيده‌ از غرقيدن

 

 

صندوق

 

.ماه‌ْ قفلِ رمزي

.روز‌ْ صندوق است و

شب‌ْ گنجينه‌يِ خاک‌شده

.انسان را هيچ رازي نيست

 

 

چراغ

 

.زنبورِ با هياهويِ بازگشت

به آن‌کجا هر گُلِ سرخ تن در مي‌دهد

.سپيده پَرپَر کُنَد به نهان

گُل‌برگ‌هايِ واپسين چراغ‌ها را

 

 

بام

 

.آشيانِ ما را پرچم‌هايِ

عشق‌هايِ ماست بيايد زماني

که کوه‌ها پرده برگيرند

از پرتگاه‌هايِ اميد

 

 

2

 

 

گُل‌جام

 

.پيوند بده‌بستان مي‌کند

سخنِ ناشدني

.افزارهايِ مرگ

بال‌هايِ عشقِ او اند

 

 

 

گلايُل

 

.برمَنِش‌ْ همه دِهِش

.به سر به پا مي‌زند به آب و آتش

برمي‌‌دمد به خواسته گُل

از خاکِ سياه از تباهي

 

 

گَرده

 

.زخمِ جان‌ْ ندايِ

گياهِ در خطر

.جوشي مي‌شوند جام‌هايِ گُل‌ها

به گاهِ گذرِ خدايان

 

 

روزگَردک

 

.زيباييِ او در هم‌آهنگي‌ست

.دخترِ خوش‌گذراني‌‌‌هايِ چشم

.مي‌سوزد و شاخه‌شاخه مي‌شود

.باورمنديِ او آسمان را به آتش مي‌کشد

 

 

ساقه

 

.سبز امّا بي حافظه

.گُل جايِ بالِش

.رؤيايِ او به غروب

باغ‌هايِ معلّق

 

 

نيلوفرِ آبي

 

.هم‌چشمي دارند آينه‌ها با او

در کرانه‌هايِ لاي‌ْ

.احساس مي‌کند او شناور بودنِ

هيجانِ ستاره‌هايِ آب را

 

 

گُلِ مريم

 

.گيسِ بافته‌يِ با هوس‌بازي‌هايِ کودکانه

.دَم مي‌لرزانَدَش

.انباز است با تاريکي

در نابيِ راز

 

 

نام‌هايِ گُل‌ها

 

.همه چهرک اند نام‌هايِ گُل‌ها

.اين‌همه شمشير در وَجـْگَنِ‌شان

.دگرشونده‌تر از آب‌ْ آنها

مي‌زيند و مي‌ميرند از آسمان


 

3

 

شترگاوپلنگ

 

.در خواب

يک شترگاوپلنگ

.در درازنايِ گردن

گردن‌بندِ زنده

نگاه‌هايِ ما گُم

.مي‌گردد

گِردِ سکوت

.مي‌خوابد بر ستاره‌هايِ

خموش   .روز او

سخن مي‌گويد با ابرها

 

 

شترگاوپلنگ 2

 

.در دلِ باغِ جانوران

يک شترگاوپلنگ

.پرنده که مي‌گذرد

مي‌افزايد يک رده‌

سايه بر گردنِ او

.از زمين تا آسمان

علف است گرسنگي‌

و زبان

 

 

مورچه‌خوار

 

.شبِ شومِ پشمالو

هم‌جفتيِ چسبناکِ

نظم و نيستي

.پرسه مي‌زند تاريکي مي‌کند ارزيابي

.برايِ مورچه هيچ

برون‌رفتِ نادرستي   .جاودانه

نردبان‌ْ نور‌

بلند بهرِ خزيدن بالا

 

 

نَرگاو

 

.ميدانِ گاوبازي به جشن‌ْ شبِ

گاوباز   .زوبين‌ها

نيزه‌ها سوسو مي‌زنند بر خاک

.پيروزي برايِ نَرگاو

.خورشيدِ با شاخ‌هايِ دودزا

.يک روزِ زور برايِ فرمان‌روايي

.به غروب نيشِ شمشيرِ

کارآيِ بُتِ نو

مي‌غرقانَد هيولا را در خونَ‌ش

 

 

هشت‌پا

 

.شعله‌هايِ پُرماهيچه

.آب را سوختگي‌هاست

.گُلِ عشقِ ديوانه‌وارِ

با لب‌هايِ تَبَه‌کار

.يک انسان يک مگس

در آماجِ گشوده

.شبِ تلخ را

خورشيدِ دهشت‌‌انگيز

مي‌سازد عددي

که مرگ ‌سامانَ‌ش مي‌دهد

 

 

زائر

 

 

.هرگز بسنده راه نخواهي رفت

زائرِ رخنه‌گرِ ديوانه‌يِ افق

.زمينِ آموخته يک زندان است

.ميله‌ها راه‌هايِ شمرده اند

.هرگز بسنده رؤيا نخواهي پرداخت

.دريا دشمن‌ْ بي‌خردي‌ست

.امّا آسمان‌ْ آبيِ آسماني‌ِ دست‌نايافتني‌

فروخورده‌پچ‌پچي‌ست از سنگ‌هايي

عاشق که زمان از آنها مرزنَما مي‌سازد


 

 



[i] ـ طرحِ نُه‌نُه، يا مقابله‌يِ نُه‌نُهي، به فرانسه la preuve par neuf [به انگليسي casting out nines] روشي‌ست در حساب برايِ وارسيِ محاسبه‌‌هايي که ذهني يا سرانگشتي انجام شده است.


اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، دیوان کامل، ترجمه محمود مسعودی، قسمت 1



هیچ نظری موجود نیست: