از سفيديِ واژهها وَ از سياهيِ
نشانهها
1956 ـ 1953
به ژان گرُنيه
بنانهاده بر قصّههايِ ما
آشياني باشکوه
1
آشياني باشکوه، پرندهها به جايِ پنجرهها.
(رنگِ جنگلِ بکر، بويِ خوشِ رگهخورده از مستيِ بال.)
شب در گوديِ دست است. (در درخششِ چشمها، هم نيز.)
مرزنَماهايِ گيتي : هر يک جوانهيِ بيگرانگيست.
(زن، درازکِش، در همهمهيِ آبي که بر بالايِ تختِ او
درهم ميشکند، به دريا گوش ميداد که زنجيرهايِ خود را ميگسترانيد و خورشيدهايِ
برافتادهيِ آزاديِ زيرِ پا نهاده را بر کرانه پس ميانداخت.)
سايه مياندازيم دَمزنان.
(دخترک، غصّهدارَش ميکردند صبحها پنگوئنها، در ميانِ
گِردِهمآيي، با بيدستوپاييِ عليلوارِشان.
از زمين، به ياد ميآوَرَد آيا خندهيِ چرخِ از نَفَس
افتاده را، در نوسان بر جاده، و آهِ پردههايِ غبارگرفته را که بالا ميکشيد تا
سپيده؟)
ديوارها، کمکم، آغوشِشان را شُل کردند، آخر در ميانِ
سنگها عشقِ جاودان نيست. يکبهيک، در ويرانهها، سرنوشتِ ناشناختهيِ خود را
بازيافتند.
2
گامها بامهايِ اميدبسته اند. راهرَوان، بيبهره ميکنم از گرما زميني را که
پاهايِ من تَـْرکَش ميکنند.
3
بيش از آني پيش رفته ام که مردمکها بر من روا داشته
باشند. (آنجا که تاريکيْ رديفهايِ رايگان ميشود، سرگيجهيِ ربوده از ديدهبان.)
دورانِ شفّافيّتْ حافظهيِ انسانها را آزار ميدهد.
جنگها به اعتبارِ آن دامن ميزنند.
گيسويِ تو هالهيِ خوابدارِ نااُميديِ من است. (چهرهيِ
تو آيا آن ستارهايست که صبح از آنجا زاده ميشود؟)
دستها ميخزيدند، وحشيوار، تا به دهانهيِ ورطهاي که
گمانِ آن نميبَرد هيچ رهگذري، مجذوبِ چينهايِ موجدارِ گاههايِ نوراني که
آسمان را شياردار ميکنند.
4
(بايد پذيرفت نبودِمان را در جهان، اطمينانِ خاطرِ
آسودهدلانهمان را در برابرِ عروسکهايِ خيمهشببازيِ الهامشدهاي که کودکان
در رؤيا ميبينند. بايد پذيرفت بيبوديِ محترمانهيِ رفتنها و آمدنهايِ اين
آفريدههايِ دستوپاگيرِمان را.)
5
من تو را بر آن راهِ پاک يافتم که ميرود به سرزمينِ
پشتيِ چکادها.
آيا ميدانستيم، در اوجِ توانهامان، که بايستي بگذاريم
فرواُفتيم، الماسهايِ دردناکي که ما ايم، در آبِ هستيبخش؟
6
باران بر شکمِ گِردِ عشق ميکوبد.
(توفان سرشار از سرزنش است.)
ايستاده، استوار بر پاهايِ خود، انسان آذرخش را به چالِش
ميکِشد.
ميانِ شَستِ پا و انگشتِ نشانهيِ بالابُرده، خورشيدْ
ديدن ميآموزانَد.
خاستگاهِ نژاد
پيشاني شکيباييِ نمناکي بود؛ چشمها خواهشِ سخت؛ پاها،
دستها، ماجرايِ بيدارِ يک انسان.
(ستارهها، از سرزمينِ دوردستِشان، آمده بودند که
کاروانِ شکوهمندِ سدههايِ بازيافته را بسازند.)
از ريشهها تا ميوه، شقيقهها سبز ميشوند، ابروها زراندود.
زمانْ دستهيِ گُلهايِ سرخ بود، شرابْ جوشان به وعدههايِ
درختِ نوئل، ردِّ تنهايِ درهمپيچيدهيِ ما، نزديکِ دريا.
چهرک و روزها
1
بنا نسازند بر سنگِ پوک. (چه رسد بر برفِ قلّهها؟)
چيرگيِ يادها بر انسان فزوني ميگيرد به همان اندازه که
هدف رنگ ميبازد.
(ديوارهايِ با نمودهايِ پايانناپذيرِ زور. پافشاريِ يک
اشک بس، پرِ کاهي هوايِ کاريْ بس تا که زخمْ مرگبار باشد.)
فردا روزِ دزدهاست.
از چهرههايِ چندگانهيِ ما، يگانه پاميفشارَد؛ تختهسنگي
که خستگيِ دريا پُشت به آن بازمينهد.
2
بندر پيمانِ خود را نگه ميدارد. (کمربندِ غرقيدهها را
نگه ميدارد آيا؟)
بر لبهيِ پرتگاه، تاجِ سوسوزَنِ تبعيد.
همکاري ميکنند مردهها با ما در شکوفاييِ چيستانهايِ
چندشاخه که فضا را ميخراشند.
مسخِ مادّه
مردي زمين را در بازارهايِ مکّاره بلند ميکند.
(عرق، قطره قطره، درياچهاي را ساخته است که در آن، ديدهبانهايِ
گذشته، سپيدارهايِ خشک، به خود مينگرند.)
زنها تابها را به جنبشوجوش ميآوَرند. (آسمان مگر چينوچروکِ
دامنها در باد نيست، پرتوهايِ نگرانکنندهيِ تن.)
دلْ تاقيست در آستانهيِ دورانِ ما، صدفي گويا (برايِ
خود) ميانِ انگشتهايِ زنِ پيشبين.
بلندگوها بگومگو ميکنند سرِ جهانِ شگفتي از موسيقي و
فريادها که در آن صدايِ انسان به شکستِ تحقيرآميزِ خود اعتراف ميکند.
مبارزهيِ تماشاييِ خروسهايِ تجاوز و تُهي.
تيرِ چراغي مرواريدهايِ زردِ گردنبندِ خود را ميشِمُرَد.
خيابان رگهيِ خون است. امّا کيست که بتواند بازَش
بدارد از خواستِ سمجَش در سيراب کردنِ کويرها؟
شبهايِ کنسرت
يا
واژههايِ بيگانه
آسمانْ نبود است.
*
آهنگساز
بازي ميکند با زمان.
واژه[i] هست که خدمتِ او ميکنيم، خوراکَش ميدهيم، جا هم (واژگانِ
بازتابهايِ خوشآيندِ انسان همچو «آزادي»، «عشق»، «درد»)، و واژه هست گمارده
به فعلگيهايِ بيثمر. پيش ميآيد که، خسته از حالتِ ايستادهيِ خود، واژهيِ
مأموربهخدمت صندلي بردارد بنشيند روش که سيگار بکشد. اين، شورشِ بَرده است.
.هست
واژهيِ
ولخرجْ واژهيِ غني
از توانِ خود
واژهيِ خوندهندهيِ دهندهيِ
آب
آتش
.هست واژهـآينه
گوزن را تاج است
مُرواريد را تازيها
.پيرايه بر گردنِ عروس
.چشمه در پايِ تپّه
.هست واژهـخِيراتْ نخستين
بنفشهها
واژهيِ محضِ رضايِ خدا
خدا عوضِتان خواهد داد
.هست واژهيِ
سهمِ فقير
کالسکهيِ گُلآذين در ميانِ دو
جهان
به گداها سکّهيِ چرخهايِ آن
.هست واژهيِ شکيبا
واژهيِ
نگران
واژهاي که ميبَرد زيرِ پرسش
انديشهيِ بابِ روز را
بابِ شب را
.هست واژهيِ
زيرِ پرسش بردن
زاغ اعتراض ميکند به فيل
سرِ چشمِ گُنديدهيِ مورچهوارَش
.هست واژهيِ بيگانه واژهيِ
.دُرود بر تو خداوندگارِ من
.دُرود بر شما مردمانِ دلاور
همه خاکستر و خاستگاه
.هست واژهيِ نشانِ
تاريخي
بازماندهيِ نسترن
بيگانهيِ دژهايِ فروريخته. نسترن
يگانه بازماندهيِ جهانِ غرقيده است، نشانِ موج. روز چشم ميپوشد از به هدر دادنِ
طلايِ خود. در گوشِ پيادهرَوي، شنا سوت ميکشد، مار. آبْ
بهايِ نور را ميپردازد، زخمِ شده خون.
بيگانهيِ درياهايِ ديرين، نوشتههايِ
در هم شکستهيِ نمک، کوري که باورِ او به نشانهها همان باورِ آزادِ شعر است.
.هست واژهيِ سايهيِ
چيني
.مشعل در معدن
واژهـزهدان
بهشگفت
شاعر شعرَش است. او ماجراجوييِ به
زبان بخشيده را هست ميکند. در صدفِ سختِ سخت بزرگِ جهان، او کوششِ پوچ و همواره
ازسرگرفتهيِ صدفِ نرمتن است بهرِ قطره بستنِ بيکرانگي.
.هست واژهـجُفت
واژهيِ پيدايش
.هست واژهـشاخهها
حروفِ مقدّر
زلاليِ توراتي
در آغازْ واژه بود، انسان بود.
نگرانِ شناختنِ خويش، او آن سه حرفي را هجّي کرد که او را ميساخت، و برايِ
نخستين بار نامِ خود را شنيد: آدم.
ازآنکه تنهايي رويِ او سنگيني ميکرد،
باشندهاي پنداشت پيچيدهتر از خود، ساخته از حرفهايِ ناشناخته. ريختَش را با
انگشتي کِشيد بر ماسه، رو به دريا، و آوايِ او ليليت[ii] را به جهان آشکار کرد.
همچنين آموخت، با گذشتِ زمان، که
ميتواند، برايِ شاديِ خود، همسري از گوشت و خون بيافريند. و اين حَوّا
بود، فرمانبُردار و ريزنَقش، سه حرفيِ گرفته از هَوا.
امّا خيلي زود پِي برد که، چون پيشتر
نوازشَش کرده بود، او نيرنگسازترين است. آخر او درخت را بهتنهايي پيدا
کرده بود، که زيباترين حرفَش، تَرشاخِ همچون داسِ مَهِ نو، که او از پسِ قامتِ
داروَشِ خود آن را بر سنگ حک کرده بود، با او يکي بود. او ميوهاي پيشکِشَش کرد
که حرفِ آغازينَش از گاز زدن به آن يک آرزو ميساخت وَ همچون جايِ دندانهايِ او
بر آن بود[iii]. آدم آن را گاز زد و رنج را شناخت. با حوّا و مارِ سه حرفي
(همچو زمانِ بخششده به گذشته و اکنون و آينده)[iv] الفبايِ غرورآميزي در بزرگداشتِ شاعرانِ آينده براَفراشت.
.برايِ نابوديِ خود و عذابِ آنها.
.هست واژهـگذرنده
نخِ بيدارمانيها
.گذر از سوزن به تصوير، گراميداشتِ
پشمينه.
.هست واژهـاسطوره
عنبرِ خورشيدي
.هست واژهـمرز
شکستِ خونبار
در هم نميشکنند اسطوره را، همانگونه
که سايهيِ انسانِ رهرو بر راهِ زَرّين را نميتوان زُدود؛ اين، چهبسا وانمود
کردن به انکارِ انسانيست که سايه انداخته است، رد کردنِ هم راهست و هم خورشيد
که پديدارَش کرده اند.
.هست واژهـلنگر
هشتپا و نشانهها
.هست واژهـحمايل
فراخوانِ اسفبار
واژه واژه را ميآزارد. زندانيِ
حروفي که ميسازندَش ـــــ همچو انسانِ زندانيِ تنِ خود يا موقعيّتِ خود ـــــ
اميدي بسبزرگ، در ميانهيِ دريايِ آرام، به جنبشَش ميآوَرَد. چه بسيار مسئلههايِ
نوشتار که برنميانگيزد دشمنيِ خدمه. و پيش از هرچيز مسئلهيِ ارتباط و گردشِ ايدهها.
واژه دشمنِ ايده است. ايده گناهِ نخستينه است. نيازِ واژه به آزادي به همان اندازه
بيشتر ميشود که نويسنده به هنرِ خويش آگاهي مييابد. درخواستي شورانگيز و
سرسختانه هست از سويِ واژه. شاعر به آن پاسخ ميگويد، نقشِ خود را در پاسخِ به آن
بنيادي ميشِمُرَد. اينجا ديگر موضوعِ آزاديست.
.هست واژهيِ مو به مو
.کودکِ در رنج
از بالندگي
.هست رنجِ
واژهـکودک
«خدا جان، کاري کن که من فردا
املايِ «زنبق»[v] را درست بنويسم؛ که از ميانِ همهيِ آن جورهايي که اين واژه
نوشته ميشود، من بيفتم رويِ هماني که درست است. خدا جان، کاري کن که حرفهايي که
درستَش ميکنند، خودشان به کمکَم بيايند و بي کموکاست و نه زيادي بگذرامِشان.
خدا جان کاري کن که آموزگارَم بفهمد که مقصود همان گُلي است که او ازَش خوشَش ميآيد
وَ نه آن نهنجي که من هميشه تويِ خيالهام ميبينم و ميتوانم تَنهَش را به دلخواهِ
خودم رنگآميزي کنم، و زمينه و تَهِ چشمهاش را هاشور بزنم دندانهدار کنم.»
.هست واژهـنَوادوست
جشنوارهيِ شورها
.هست واژهـموسيقي
کليدِ پادشاهان
.هنرِ زيستن در سنگ
هست واژهـمعمار
بايسته است که يک تالارِ موسيقي
سقفي داشته باشد استوار، و در مدّتِ اجرايِ اثرهايِ آمده در برنامه، درها و پنجرههاش
بسته باشند؛ چونکه بايد به هر بهايي از صداهايِ وِلِ برهمزنندهيِ آرامشِ فضا جلوگيري
کرد.
.هست واژهـکَندو
چهارراهِ چهارپاره
.هست واژهـشبکه
گستردگيِ عسل
خاموش، تالارِ موسيقي ايستگاهيست
رفتامدگاهِ اشباح که مسافرهايِ همهگونه آبوهوا از آن ميهراسند. ديگر نميتوان
قطارهايِ آيا و رَوا را بي همدستيِ اشباحِ آن از هم بازشناخت.
.هست واژهـکمربند
.دورِدنياگَردي بابِ روز است
.ميشود اندازهيِ
دورِ کمرِتان را به من بدهيد
.هست واژهـهُشدار
.غافلگيريِ من
مژگانِ زني آمريکايي تماشاخانه
رزرو کرده بود در ملکوت. «نميخواستم به چنين نمايشي بيايم ـــــ ميگويد، بور
شَوان، خانمْآموزگارِ پيري به پسرِ خواهرَش ـــــ شاگردهام چه فکر ميکنند از
ماجرايِ من که با خبر بشوند؟»
«هيچ نياز نيست از چنين چيزي
بترسيد ــــ پاسخ ميدهد مردِ جوان ــــ همين حالاهاست که چراغِ زنِ راهنما
بيفتد رويِ ما.»
.هست واژه به واژه
گفتوگويِ آينهها
قورباغه بي پيراهن ميقورَد لبِ
تالاب. «ميتواني خودت را بپوشاني ـــــ ميگويد ماه به او ـــــ عشق که برايِ تو
نيست.»
امّا مارمولک در کمين است و به يک
خيزِ زبان ميقاپد ماه را.
.هست واژهيِ دشواريِ
بودن
واژهيِ آزمونِ
شعر
هست واژهـتکنواز
ميکوشد اشکهايِ عروسکِ دلشدهيِ
خود را خشک کند به چهار دستمالِ گرهخورده که ميبَرد و برميگردانَد از چشمي به
چشمِ ديگرِ نااُميدي، مِزقونچيِ دلنازک.
مردم تماشاش ميکنند، کنجکاو.
.هست واژهـابـْر
برگَشتگيِ بخت
.هست واژهـچشمانداز
.تعطيلاتِ واقعي
چوبِ رهبرِ ارکسترْ آذرخشگيرِ
خواستنيست (بايستهيِ ايمنيِ تماشاگران). پلکهايِ شنوندگان، نمونههايِ کوچَکيدهيِ
بارانيها و چترهايِ آفتابگير.
.رَهسپاريِ ازدستداده
.هست واژهيِ
يافتنشدني
دَمي از دست ندهيم اگر ميخواهيم
در بازگشاييِ ايستگاه باشيم. يک قطارِ آبي[vi] برايِ هر گوشي سوت ميکشد. «گريه نکنيد، خانم خوشگِلهيِ
ناشناس. قولِ سفرِ شگفتانگيزي به شما ميدهم. اين درد برايِ فرونشاندنِ آتشِ خطهايِ
آهن لازم بود. آقايِ H. سخت به تکاپوست ميانِ جمعيّت. يک چمدانَش کم است و درست هماني که
شاه داوود تويِ آن است. يعني يک آن سربههوايي ميتواند سي سده
سربلندي را به خطر بيندازد؟ «از خِرَد به دور است ــــ ميگويد کارگزارِ بيمهيِ
عُمر ــــ شرکتِ من، که مسؤلِ آن است، ورشکست خواهد شد.» درجا، بيرون از تيررَس،
زوجي در واگنِ شيشهبندِ خود، گونه بر گونه، ميخندند. آقايِ H.، مانده تنها بر
سکّويِ ايستگاه، درخواستِ کمک ميکند. امّا موسيقي دوستَش دارد و در نيکوکاري اينيکي
برايَش چيزي نيست.
.هست واژهـشعر
بندِ ناف
.هست وسوسهيِ
واژه
نميتوانم خودم را بسپارم به
موسيقي و اين زنِ جوانِ بيش از اندازه بَزککرده را باز نبينم که بيشتر شنلِ
پوستِ کميابَش سبب ميشد که پاهايِ ثابت و هاجوواجِ تالارِ موسيقيْ سرِ راهِ
او به پشت برگردند تا عطرَش. نامَش را هرگز ندانستم. در صندليِ راحتِ خود در رديفِ
نخست، همهيِ حواسَش به دلاوريهايِ سرپِزشکِ جرّاح بود که در ميانِ هشتاد دستيارِ
خود ميغرقيد تويِ نُتها و سپس پيروزمندانه تيغِ جرّاحيَش را، سُرخي گرفته از
خون، يکباره بلند کرده در هوا تکان ميداد (آه چه داستانهايِ پنهاني که از
بيمارها بيرون نميکشد بيهوشي)؛ زيرِ چشمِ آزمندِ بانکدارهايِ تنومندِ سرمست از
ماجراها بود که نگاهِشان با الماسهايِ همسرانِشان همچشمي ميکرد؛ در ميانِ اينهمه
چهرههايِ آشنا : از باکرهيِ چسبانپوشي که پستانهاش نميدانم به قُبّهيِ کدام
عصايي شبيه بود گرفته تا زنِ هفتاد سالهيِ محترمي که عاشقهايِ درگذشتهيِ او
هنوز هم به بندِ چربِ سينهيِ او آويزان اند؛ از سردارِ بازنشسته گرفته تا قهرمانِ
سردرگُم؛ اين زن همچون تلهاي شگفتانگيز به نظر ميآمد که زندگيِ همه را تهديد ميکرد.
در برملا کردنِ او، از همه چابکتر من بودم. امّا از ياد برده بودم که او نگرانيِ
خودِ من بود. آنگاه، برايِ رهاييِ خودم از او، ناگزير شدم به قلم پناه ببرم.
دلَم نميخواهد که يک ساعت لذّتِ
مشترکْ شوربختيِ بزرگي به بار بياوَرَد.
.هست واژهيِ گيرايِ
ريشخند
.هست واژهيِ آگاهيِ
جهان
.هست واژهيِ پيراهنِ زنانه
پُرسِتاره
پيراهنِ جغد را بيست ميليون مرده
بافتند. دوزندگيِ والا سخنِ بيپايهاي نيست. نازکترَش را کسي نميدوزد.
.هست واژهيِ
خائن[vii]
.سر ميخَمانم رويِ واژهيِ با فِلسهايِ نازک
.واژه در دريا گيجکُننده است
.درميرود از لايِ انگشتهايِ کنجکاو .آيا انديشه دارد از چنگک
.ماهيگيرْ چنگانداز است ديو است
.چشم بر ميکِشم
رويِ واژهيِ با پرهايِ زيبا
.در فضا بند است به يک بند به يک شگفتي
.آيا انديشه دارد از شکارچي از توفان .تفنگ را همچو باران مردمکهاييست که ميکُشند
.غافلگير ميکنم من واژه را
.بندرِ جزيره دارد او
پاهايِ پنهانِ شن
تنهيِ بادبان
.چشمهايِ مرغِ
نوروزي دارد او
و دستهايِ بزرگِ تُهي
که در آنها پناه ميجويد جهان
.بر چه بسيار راهها دنبال کرده ام من واژه را
.بازايستاد يکبار که لبخند بزند به من او
.سر نداشت
نه گردن
دستوبال هم نه
و دهانِ غافلگيرِ من
نامِ او را تحرير ميداد
رقصنده و چکادها
شعرها رشتهکوهها اند که چکادهاشان،
ناهمگونْ بلند، از يک يا چند واژهيِ با توانِ گيراييِ بسبسيار ساخته شده اند.
*
تُهي، حيوانِ خوش، ميخُرخُرَد
همچو چشم.
هر مردمکي را، رامکنندهيِ آن.
داس شعله نميدِرَوَد، بَل گندم.
*
غيبتْ همواره گِردگرفتهيِ نگارههايِ
همباز پديد ميآيد که راستينَش مينمايند؛ رقصندهيِ در ميانهيِ رقصي که او بر
آن پرتو ميافکنَد.
*
کويرْ باروَر از يک گام.
*
آتشْ برپاگرِ جشنها.
*
مرواريد، آنگاه که دستهايِ او
برافراشته است، ميغلتد سرخشَوان تا به ميانِ سينهيِ خود.
*
ديدني و ناديدني بگومگو ميکنند
سرِ سفرهيِ آبِ روشن، آنجا که رقصنده، دستها گشوده، شيرجه ميرود. تصويري که او
روايت ميکند، تصويرِ جهانِ بازآفريدنيست که روز ميگذارَدَش پيشِ رويِ انسان.
*
رقصنده همانندي را درمييابد،
معجزهيِ همجُفت کردنِ آن چيزي را انجام ميدهد که بي او، شايد، ديدارِشان هرگز
رخ نميداد : باشندهها و چيزها، گمشده در شبِ خود، زندانيِ ريختِ خود، خاستگاهِ
خود؛ پارههايِ جهاني حسمند، همه دور از هم از سرِ دغدغه يا وظيفه، از سرِ نياز
يا نانواني. او درونيترين همآهنگيها را ميگيرد، در حرکتي بيپيرايه از آنها
رمز ميگشايد.
*
اعتراف گِرهيست که دو نفره بازَش
ميکنند؛ پچپچِ هراسانِ آينهها.
*
رازها درهايي اند که شبْ نهانِشان
ميدارد از نگاه. رقصنده در پِيِ آن نيست که برمَلاشان کند بلکه، شِگفتيده، از
آنها گذر کند.
*
ميانِ رقصنده و رقص يک همدستي
پديد ميآيد که هيچ چيز نميتواند آن را بپاشانَد؛ ميان جشن و نگارههايِ بهسامان.
*
از پسِ هم سازندهيِ هنرِ خويش و ساختهيِ
آن، رقصنده با سَبُکترين و شيفتهترين گامهاست که ميسازد. به نخستين فراخوان،
دَوان ميآيند. اين نهانگرهايِ فضا که مسافر بايد به آنها باج بدهد به هر رهسِپاري
برايِ واداشتنِشان به فرمانبَري از خود، بس که کِنِس اند، تو گويي ميشتابند به
دورِ او و دست به دامنِ او ميشوند، و حتّي از او پيشتازتر اند، ناشکيبا، بر
جاده. بايد به همهشان سلام داد پيش از رسيدن به او.
*
تصويرها اين گُلهايِ پريشيده اند،
ازآنکه سياه اند و ازآنکه سفيد اند، که هرگز نميدانيم رقصنده آنها را بر چکادِ
کوه چيده است يا که در دورترين گوشهيِ سنگرِ تنهاييِ خود.
*
شاعر بر صفحهيِ سفيدْ گامهايِ
رقصندهاي گريخته را مينگارد که آنها را، در رؤيا، جذبِ واژههايِ والايِ فروميچکيده
از قلمِ خود ميکند.
*
جملهيِ گرفته از موسيقي از جهشهايِ
پِيدرپِيِ رقصنده پديد ميآيد که ويرگولها، فرواُفتيهايِ نااُميدانه، آنها را
شمار ميکنند و واپسين هماهنگي، از نَفَس افتاده، آنها را قطع ميکند.
*
آزاديِ واژه به آزاديِ شعر سنجيده
ميشود. به همچنين رقصنده به رقصي که او را مينويسد.
*
شعر، رقصنده، بناهايِ خود را به
فضاهايِ گسترده نيازمند اند.
*
آب با آتش گفتوگويي را دنبال ميکند
که مرگَش راه مياندازد.
*
واژه دست را مات ميکند.
پاروها و بادبان
حرفْ واژه ربايد کو تصوير ربايد
کو پَرَد.
حرف دروغ گويد به واژه کو دروغ
گويد به جمله کو دروغ گويد به نويسنده کو دروغ گويد.
حرف آرزويِ واژه دارد کو آرزويِ
جمله دارد کو واژه برآوَرده کند کو جمله برآوَرده کند.
حرفْ واژه رهانَد کو تصوير رهانَد
کو روشنايي رهانَد.
جمله واژه آرايد کو حرف آرايد کو
نبود آرايد.
حرف واژه هزينه کُنَد کو جمله
هزينه کُنَد کو کتاب هزينه کُنَد کو نويسنده هزينه کُنَد کو خود ورشِکنَد.
*
نشانهها و چروکها پرسشها و پاسخهايِ
مُرکّبي يگانه اند.
صفحه همواره سپيد است بهرِ واژه
کو آنجا خطر کُنَد، خواه بَرده خواه خدايگان.
*
واژه تصويرِ انسان است : پس،
ديگري.
واژه خودْ انسان است، حافظهيِ او و شدنَش.
واژه واژه را ضدِّ خود مسلّح کند.
واژه را ياري نرسد مگر از واژه.
هر واژه را سهمِ مرکّبَش.
انسان پشت دهد به انسان همچون واژه
به واژه که به آزمونَش شناسد.
*
هست واژههايي که هرگز نسوده اند
بر زمين.
*
واژههايي که پِيِ هم ميگردند،
نگاهِ غمآلودِ عاشقانِ جدا مانده را دارند.
واژهها گِرد آيند بر گِردِ تصوير
آنگونه که انسانها بر گِردِ ميزي يا که آتشِ هيمهاي.
*
سخنها دَم بر تن ميگردند.
*
شعرها مشعلهايِ نيرومند در خود
نهان دارند که واژهها، در مستيِ آزاديِ خود، آنها را به سويِ شبِ تاريک نشانه ميروند.
شاعر، با حذفِ منطقههايِ آزاد، به
کمکِ نشانههايِ نقطهگذاري، سببهايِ درگيريِ ميانِ واژهها را تشديد ميکند يا
امکانهايِ برداشتي خصوصي را افزايش ميدهد.
*
ميشود که چشمِ خواننده به هر هجا
آتشي بيفروزد.
*
آب نيز، همانندِ آتش، ناتوانيهايِ
خود را دارد.
رؤيا در ريشههاست.
باد پشت بندد به باد.
دختري نقّاشيده به آبي
کمانهيِ پژواک را دنبال ميکند
بالِ پرنده واميدهد شامگاهان.
*
وزغها را غمبادِ نگرانيست.
زمان فرياد را زنگ اندازد، همانندِ
ميخ.
گشنگي باردارِ
پرتوهايِ صليبوارِ خود است
از همهمه خون ميآيد.
شمشير ميگريد به حالِ زخم.
سياهان سخن گويند با شب
به آوايِ آهسته زيرِ پوست
از خوابِ گرگ برآيد چشمانِ
قربانيان.
سنگ تکيه دهد ديوانهوار به شانهيِ
چاه.
*
هوا در آب ميخوانَد.
زمين بستري دستنايافتنيست، برايِ
ناقوس.
مردهها گِردگرفتهيِ آبي اند که
يادها ميجنبانندَش.
*
برگبرگ
آتشآتش
آب بپوندد به
آب
*
واژه کتاب را در خود دارد، همانگونه
که انسان گيتي را.
سايه زمزمه ميکند راهِ سرّيِ روز
را با تاريکي.
با واژهها، بر لبراهِ پرتگاه
ايم. نخستين گامِ کج ميتواند مرگ آوَرَد.
برف به زباني با سپيدي سخن ميگويد
که برنجَش نميداند.
واژه تاريکي را دوست ميدارد.
روشنايي با کتاب همنشيند.
*
فريادِ فرجامين ساددليست.
*
کودک به انگشتي حلقههايِ رنگي را
چرخانـْد که گُم شدند در چشمهايِ فريفتهيِ جمعيّت، همه همدستهايِ او.
آشيانِ جويبار بازميتابد در هر يک
از پنجرههايِ او همچون جهانِ کور در چشمهايِ ما.
تصوير، به دام که افتد، آشيان ميکند
در چشمهايِ ما همچون جزيزهاي در ميانِ دريا.
*
جهانِ تو و جهانِ من در چشمانِ ما
از هم جدا شوند.
*
احساس، در يک شعر، از تصويري به
تصويرِ ديگر ميرود همچو پروانه در پهنهيِ کِشتزار.
*
زنِ رقصندهيِ يخسُر جملهاي در
آبگينه ميکَنَد که بايستي رازآلود بمانَد.
*
بادي که بر نامِ شعر ميوزد،
ناگزيرَش ميکند که خود را خشک بگيرد آنگونه که انسانها کنند در برابرِ سرما.
*
هنرمند زندگيِ پُرفُروغِ چشمها را
سامان ميدهد.
*
نثر، مطمئن به راهِ خود، از شعر
متمايز ميشود، همانندِ رَهنَوردِ شتابان به خاطرِ هدف، از رقصندهيِ سرمست که
هرگز نميرسد.
جهان بر سرِ شعر با انسان رقابت ميکند،
بالندگيِ آشکارِ گُلِ سرخ.
شعر تشنگيايست که خواستاريِ تشنگياي
سختتر آن را فرومينشانَد.
شاعر چسبيده به شعر است، همچون
واژه به مرگِ جهان که ميپَرتُوانَدَش.
شعر دَمي از زندگيِ واژه را
جاودانه ميکند، يک لبخند، يک ديدار.
نخستين حرکتِ شاعر است که سهمِ
ماندگاريِ خود را در هوا بقاپد.
*
پِيامدهايِ کُنِشِ واژهها در شعر
بر ما آشکار نميشود مگر در زماني دور.
*
مرکّب، پرتوهايِ واژهها.
ديد ريخت ميدهد، همچون صدا، به
واژه.
سايهيِ سخنهاست صدا.
*
شعر در واژه درهم شکسته است آينهاي
را که تصويرَش را کجوکوله ميکرد.
انتظارِ آماجْ بيجان است.
ديوار رويِ زمين حساب ميکند.
*
الهامْ ماجرايي عاشقانه است،
همانندِ مالِ جامِ گُل و پروانه، ميانِ شعر و موضوع، که سخنْ به
فرمانِ هوسبازيِ آن است.
*
انضباط : مزهيِ آب را از نمک
زدودن.
*
از آينه به آينه پژواک ميبيند که
آب ميشود چهرهيِ او.
ديوارها واژههايِ سفيدِ خود را با
هم روبهرو ميکنند.
هر پنجرهاي چشماندازِ خود نگهداري
ميکند.
*
خواستهها انباشته از چيزهايي اند
که آگاه اند از زيروزِبَرِ ما.
چيزها مرزنَماهايي اند که جابهجاشان
ميکنيم به هنگامِ يکدندگيِ تبآلودِ آنها در دستيافتن به ما.
چيز هست و زندانَش. شاعر ارّه ميکند
ميلهها را در تاريکي.
*
زيرِ بامِ خود خوابيدن بنياديترين
نگرانيِ هنرمند است.
*
کرانهها به ظُهر پُر از انديشههايِ
لُخت؛ به شب کنارهها پسداده به شن.
*
هر انديشهاي ميگردد پِيِ ردهايِ
خود در انديشهاي که به بار ميآوَرد. همچون پدر در چهرهيِ نگرانِ پسرَش.
*
هنرمند منعِ رفتوآمد را به انديشه
تحميل ميکند.
*
اثر، همچو آسمان بر دريا، گشوده ميشود
بر انسان که خود را در آن جستوجو ميکند.
مردمان و شعرها صدايِ مردگانِ خود
را دارند.
همانندِ دريا به هنگامِ کِشتيشِکستگي،
تاريخ صدايِ خود را در فصلِ شهيدان بلند ميکند.
تجربهيِ مرگِ انسان و واژه به
اندازهيِ بيپرواييِ آنهاست.
*
کوير واژههايِ خشک پخش ميکند.
خروس را سپيده ميآفريند.
رؤياها ما را به گاهِ آزمون توصيف
ميکنند.
*
حافظهيِ شاعر زمانِ اوست.
شعر زندگي را نه عوض که تعويض ميکند.
گِراينده ايم.
*
شعر هماننديست.
گُريزهايِ کوچک
به جهانِ چِهرکها و واژهها
1956
پيوستن به طبيعي.
صفحهيِ سفيد
همان نامي را دارد که خواهرانَش،
زادههايِ از زخمِ شاخهها، که سرنوشتِشان را ميتوان جلويِ نور خوانـد.
او از بال، سَبُکيِ سودمندَش را
دارد.
شيرينيخوردهيِ نويسنده، اينهمه
اعترافهايِ الهامگرفته جداش ميکنند از او، چه به محضِ نزديک شدن بهِش، ديگر
برگهيِ عشقي درجا بر باد رفته است.
بازيگر
کانونِ نگاههايِ همايش است او. ميشِگفتانَد،
ميهَيَجانَد، به هَنايِشهايِ خود ميافزايد. بازيگر به جهان آمده است، به نگاهِ
همگان.
به کودکي، ــــ راست است آيا که
سالِ يک واژه را به شمارِ بارهايي ميسنجند که به کارَش برده اند؟ ــــ گرايشِ او
به بازي بسا زمانها به گريز از دبستان واميداشتَش.
شاهزادهها و گداها را در جنگل
برايِ ديوها و پَريها بازي ميکرد.
رازِ او آبشخورِ نوشينِ آوازهيِ
او شد. ازينپس، دلنگرانيِ او کمتر به پرسش گرفتنِ چهرههايِ تازه و بيشتر به
دلها نشستن است، ــــ برايِ اين هم در آفرينش کم نميآوَرَد ــــ و تماشاگرانْ
تالارِ آينهيِ او اند.
برخي از نويسندهها ــــ بدخواهان
نيز ـــ که او کمک ميکند تا در کنارَش بدرخشند، او را به هزار پيرايه ميآرايند؛
شاعران خوارَش ميدارند به نامِ شورِ تنهايي و سخنِ راستينگيِ خود.
سخنران
بر تختگاه است، پشتِ ميزي چوبي.
به او گوش ميکنم. ديگر نگاهَش نميکنم. به فاصلههايِ منظّم، صدايِ برگي کاغذ
همانندِ سُريدنِ پارويي بر آب ميشنوم که برَش ميگردانند. به هر ايست، سکوتِ
مردمکهايِ شيفته و دَمهايِ بهاري حيطهيِ خود را در تالارِ درازِ پُر از جمعيّت
ميگسترانَد که سينه صاف کردنِ غيرِ عاديِ گلويي حسّاس، يا سُرفههايي شديد ــــ
با اينهمه پيشبينيشده، قابلِ انتظار، امّا قيافهيِ قربانيست که شگفتي به بار
ميآوَرَد ــــ اُريب ميآيند خائنانه در همَش ميشکنند. و گاهي هم پسِ گردنِ
شهوتانگيزِ دخترکي مدرسهايست که اميالِ شنوندهاي دچارِ کمبودِ عشق را بيدار
کرده گرفتارَش ميکند در پيچوخَمهايِ آن، در گرههايِ آن، همچو ماهي در بيکرانگيِ
بازتابهايِ خود.
سخن ميرانَد. به نظر به موضوعِ
خود تسلّط دارد. با اينهمه، حس ميکنم که در سِيلِ کلامهايِ خود ــــ هميشه مثلِ
راگبي سيزده يا پانزده تا هست در هر جمله ــــ در پِيِ واژهيِ درست است، واژهـمعجزه
ــــ چهبسا توپ ــــ که به چنگَش نميآيد. و برايِ اين هم نيست که دل به کار نميدهد.
ميدَوَد پيَش، سرشاخ ميشود، خود را به آب و آتش ميزند. دَمي حتّي گُمان کردم
که گرفتَش. امّا نه.
و فکر ميکنم که اگر رقصنده بود،
بس بود جهشي کُنَد تا به چنگَش آوَرَد؛ اگر دوندهيِ صد متر بود، بس بود چند دَمي
تلاش کُنَد تا از پيروزيِ خود شاد شود. ولي بازيکُنِ راگبي است و نميتوانم از
سرَم دور کنم تصويرِ دردناکِ آن اميدِ جوانِ فراـآتلانتيکي را که ميرفت تا «آزمون»ي
را به ثمر برسانَد امّا چنان ضربهيِ شديد کِتفي از رقيب دريافت کرد که از آن
مُرد.
سرکرده
واژهها خواهانِ سرکردهاي بودند.
امّا کداميک را برگزيد؟ سرکردهاي که بتواند انسانها را وادارد بهدرستي سخن
بگويند و بنويسند. ديگر هيچ کمابيشي، ديگر هرگز واژهاي به جايِ يکي ديگر. جملهاي
بيچونوچرا، شايستهيِ ماندگار بودن. صدادارها در رؤيايِ يک هنرمند بودند، و چه
بهتر يک آهنگساز؛ بيصداها يک نظاميِ حرفهاي. فعلها، که درجا گروههايِ جداگانه
ساخته بودند، ماضيِ استمراريِ التزامي[viii] را پيشنهاد دادند به خاطرِ عنوانِ اشرافي و نيازِ به فضلَش.
حرفهايِ تعريف، ضميرها، به سببِ نبودِ هيچ نامزدي، اميدهايِ گُنگي برايِ همبستگيهايِ
زيرکانه بيان کردند. با حرفها، که چنانکه همه ميدانند از همه سختگيرتر اند، به
رايْزني پرداختند. آنها علاقه و انزجارِ خود را بر اساسِ دعواهايِ قديميِ
خانوادگي يا ديدارهايِ دلپذيرِ اتّفاقي در ميان گذاشتند. يک واژه، سرانجام، به
سببِ شمارِ نامتداولِ هجاهايِ خود، که اعتبارَش وامدارِ همان بود، همهيِ رأيها
را از آنِ خود کرد؛ امّا بهزودي کشف شد، با تلخکامي، که درازترين واژهيِ زبان
نبوده است.
بيگانه
به خواسته زنده بود و به مرکّب. از
جملههايِ وامگرفته، از کليشهها، به اندازهيِ گِردِهمآييها ـــ بهويژه
خانوادگي که چشمهايِ کودکيَش را پُرخون کردند ــــ، از کتابهايِ طلايي و از روزنامهها بيزار بود.
اصليّتَش دانسته نبود؛ و اين به گمانهزنيهايِ بيپايانِ فضولها در بارهيِ او
دامن ميزد: از اين دست که آيا بيگانه است ــــ گرچه لهجهَش هرگز آن را برملا
نميکرد ــــ يا شهروندي از همين کشور ــــ که در اين صورت لابد از خانوادهيِ او
يکي را ميشناختيم. برخيها ميگفتند که به موقعيّتِ واژهها بياعتناست، که يک
خودخواهِ درمانناپذير است؛ ديگراني، برعکس، پايِ اين ميايستادند که اگر از
همنوعانَش دوري ميکند، از آن است که شوربخت است. رابطههايي به او نسبت ميدادند،
امّا همهشان با زنانِ مسافرِ مرموزي که تنها برايِ يک روز پيداشان شد و ديگر هرگز
کسي آنها را نديد. فيلسوفها به ناتوانيِ خود در ربط دادنِ او به رسالههايِ خود
معترف بودند. غافلگيرانه ناگهان از قلم پديدار ميشد ــــ گويي مجذوبِ چهرهاي يا
آوايِ واژهاي که هيچکس به توانِ اغواگريِ آن گمان نميبُرد ــــ تا يکي از
رازهايِ شعر شود.
کوهنَورد
کوه بر رازي ساخته شده است که کوهنَورد،
طناب و کلنگْ پيشِ پاهاش، آن را با ستيغِ فتحشده در ميان ميگذارَد. دلْ آخر از
همه خود را برملا ميکند. برف، با بازتاباندنِ خورشيد يا آتشاندازان در سرِ شب،
از نگاهِ جهانيان نهانَش ميدارد. از ورايِ آن، گوشْ چسبانده به پوستَش، ضربانِ
خونِ تختهسنگ را در گذشته شنيده ام.
رازِ کوهْ سکوتِ وِزوِزگرِ کندويِ
با گُلهايِ سرِ تسليم فرود آوَرده است که باد بيهوده بر آنها هجوم ميبَرد.
در دور ــــ درجا حاضر ــــ دشتِ
پُر از بازگشت هست، گفتار، همانندِ ميوهيِ تلخِ بر شاخهيِ خموش، بيتابِ
فرمانروايي بر برهنگيِ انسان.
ديدزَن
يکي دانستنِ او با بدکار، چنانکه
برخيها چهبسا خواهانِ آن اند، بيدادي خطرناک است.
صفحه، که شاعران ميکوشند از راهِ
پشتاپشتي از درهايِ بسته در آن رخنه کنند، به چشمي که شيفتهيِ آن ميشود، جهاني
در حالِ پيدايش از ريشهها و ستارهها نمايان ميکند.
جهان، به پيروي از انسان، به الفبا
سنجيده ميشود؛ نخست به هجاها، سپس به واژهها. نام که گرفتند، ستيغ و ساحل ديگر
مگر نشانههايِ رام نيستند. ديدزَن را برايِ رمزگشايي از آنها هيچ نيازي به ياريِ
مرکّب نيست. تا پا نهادن به هستيِشان بر بالينِ آنها بيدار مانده است. نويسنده
همان دَم که آنها را درميخواهد، از آنها جدا ميشود.
ديدزَن دوستِ ديدوَر است که
ايستگاههايِ مشترکِ ناديدنياي يکيشان کرده است. اين پاشندهيِ بذرِ رازها را به
نامِ کدام اخلاق ــــ آني که از آنِ واژههاست يا آني که از آنِ انسانهاييست که
از او رو ميگردانند ــــ محکوم توان کرد؟ آنگاه خزندهها و پرندهها که سخن با دو
جهان گويند، ناگزير نخواهند بود آيا که در مکافاتِ او با شعر سهيم باشند؟
جِنزده
در هم شکستنِ شيطان را ــــ که
تصوير است ــــ و برقراريِ ترازمنديِ دهشت را در اين سو و آن سويِ مرزهايِ مرکّبي،
واژههايِ افسونشده رقصي جادو سازند، بر گِردِ جادوگرِ چهرک بر چهره، همانگونه
که در قبيلههايِ نخستينه.
به سلاحهايِ برابر.
آنها سينه و چهرهاي دارند
نقّاشيشده به رنگهايِ بامدادان که بَرهها
به شيرِ خود، و شاهينها، در پروازِ گستردهيِ رُبايشيِ خود، آنها را در خونِ
سياهِ شکارهاشان ميغَرقانند.
آيين که به پايان رسيد، واژههايِ
خُرد که به خود وا نهاده شدند، توانِ يک ساعتِ آنها فراخورِ چهرهدگرگَردانياي
بود که روحِشان خود را از آن رهايي بخشيده است.
شعر برايِ فرداست.
دريانَورد
هنگامِ ايستي ــــ دومين، در اين
فصل ــــ دريانَوردي به ديدارَم آمد.
نهکه از دور به جاش آوَرده بودم،
قلم نهادم و از خانه بيرون شدم پيشوازِ او را بر تپّهيِ شني، به اين اميد که شايد
از سفرهايِ خود برايِ من به ارمغان آوَرَده باشد سرانجام پاسخ به پرسشِ خود
را.
نادان
برکشيده، بهرغمِ خود، بر تارَکِ
تنهايي آنجا که پيامگزاران سخن ميگويند، او نميداند که بايد با «آري» پاسخ گويد
يا با «نه» به واژههايي که پرسشپيچَش کنند و او بختِشان را بر دوش دارد. بيحافظه
و بيشرارت است. نگران، همچو قهرمانهايِ قلاّبي که ديگران چه خواهند گفت، به
کلاغ همانندتر است تا به عقاب. زندگياي در سايهيِ درختها صد بار شايستهترَش
بود تا آيندهاي با حروفِ درشت. نيکبختيِ خود را ــــ يا بدبياريِ خود را ــــ به
هوسبازي، شايد هم به دانشِ نويسندهاي ناشناس، وامدار است.
بيانشدهيِ روزها و شبها، در
شُکوه يا خواريِ خود، او عنوانيست برايِ ژرفانديشي.
پيمانِ بهاران
1957
[ix]واژهها به باريکهراهِ معدنها[x] درآمدند امّا صدايِ مرا گُم کردند سکوتْ دواتِ واژگون قلمْ کِشتيِ شکسته است دو خورشيدِ من رودهايِ ساخته دريا بر بالايِ درختان است حافظهيِ برگها هنگامها برايِ گُلهايِ
خود جشن ميگيرند خوابْ ميوهيِ
شفّاف است شب از شاخهها چيده ميشود فردا بيسايه است افسانهيِ ما راز است بدينسان سپيده سوخت آنجا که سخنِ
ستانده سخن ميگويد با اويي که هرگز سخن نگفته ميخواهد نيستي باشد لکّهيِ
خون برگْ مچاله دستِ پاک پريدهرنگْ
مُشتانده وِداع بيحدّومرز
است گيتي به فراموشي ميزيَد مرحلههايِ
ستارگان انسان وَ طبيعت پيوندهايِ
همگون دارند داراييهايِ همگون تشنگي
زمينيَست تنِ نرمِ پناهگاه سنگها
رؤيا اند به صد نشانه ياريِ زُلالِ
چشمهها چهرههايِ ربوده ديگر نميدانيم
کجا ايم کجا پرتو ميافکنيم جوانيِ
خُردهسنگها ساحلْ بندرِ سنگِ آتشزنهيِ کوير است شِن گواهي ميدهد بر قلمروهايِ
شما که خزندهها و شاهينهايِ مادهمُرده آنها را پاتوقِ خود کرده اند گريزِ زمان اثر ميگذارَد بر بالِ
نوآموز بر رنگها بر دورهيِ طلايياي که دنبال ميکند در منقارِ رخنهگر در چشمهاست جاودانگي
در زهرِ ريشههايِ بريده از تنه شِکوهيِ
من شِکوهيِ زخم است ترانهيِ من تاسِ خواسته
مردهآب فرمانروايِ غايب است خودکامهيِ ديگرِ ريختَش همه
سرما گوگِرد موسميَست حرکتِ سادهيِ
اعلامکنندهيِ خاکسترها آتشِ
جوانهزده در نزديکيِ دروازههايِ ما کِشتزارهايِ دادوسِتدشده که دردِشان شخم ميزند
به همراهِ اميدْ گاوِ يراقکرده دستهايِ
از دسترفته دستهايي اند که ميتراشندِمان همينکه شکست روايت شد شهرهايِ خانهکرده ديوارهايِ مهارشده
دور ميشوم با صدايِ گامهايَم که نامي وامگرفته به يدک ميکشند زميني ندارم مگر زمين
اينچنين روز بي روزنه است برگِ
برندهاي ندارم مگر بختِ سنگهايِ سخت که پا بر آنها نهاده ميشود سرنوشتي رقم ميخورَد با دَمهايِ او و
سوگندِ بندههايِ او عرش از کار برکنار ظُهرِ
سرابهايِ پاروها در هوايِ شکافته ساحلها
پرندهدانيهايِ خود را دارند زندانهايِ
شيشهاي بـه هر فرياد روز
از هم ميپاشد زمستان در تهديدها
افزايش مييابد همهمهيِ تلخِ سلاحهايِ ما که زنِ نگران به آن پِي ميبَرَد کودک توانِ زيستن بر شانهها را در خود
دارد تـبار در کمرگاه است آنجا هست عشقِ من عقابِ زخمي چکادها پاپِيکرهها اند لبها کليد را تسليم ميکنند آنجا سخنْ پرتگاهِ ژرفِ مرگآور
است شِکوه بسترِ کلام است رودِ
صداهايِ بههم آميخته دو خورشيدِ
من آينههايِ دربند بـرف گيسوانِ
خود را به ميلهيِ پرچمِ شامگاهان گره ميزند
آخر از همه ميغرقد سر با رنگينکمان و کتابِ گشوده پژواکها راست پيروزيهايِ بيهوده
آماجِ در معرض طعمه راست برگِ نخل
نـوشتهها راست بهارانْ پيمان
شن
همهيِ حافظهيِ جهان
در دانهاي شن است.
روايت
(1980)
1 [xi]ايل وَ مؤنّثَش ايل[xii]
2 ايل نيست ايل ايل است.
تنها اقيانوس هست.
3 بنگر با چه خشونتي، گاهي،
دريا هجوم ميآوَرَد
بر غيبتِ او
سختتر از تختهسنگ.
موجها، ديوهايِ همه شور، وَه که سرود!
4 ايل در گذشته کمبود بود، سوراخ،
فراموشي.
چهگونه پيش آمد؟
يک خاليِ پُر شده با سنگها
در ميانِ موجها.
5 زمين بالاتر از درياست
و ژرفتر؛
امّا پيش ميآيد که آب
تلافيِ تحقيرِ خود را در آوَرَد.
6 ايل ميمانَد آنجا که، بر گِردِ او، همهچيز
ميجنبد، ميجهد،
ميلرزد.
7 ايستا. تنها.
8 حضورِ جابهجانَکردني.
غيبتِ دستنازدني.
کدام چيره ميشود
بر ديگري؟
9 بادبان از رقيبِ خود بيخبر است.
10 مرگ بي پشيمانيست.
11 کي خواهد گفت که ايل آمده است؟
ــــ به کي؟
12 ...و مؤنّثَش ايل اينهمه در برابرِ خطر،
اين همه پابرجا.
13 ديرزمانيست که ايل سرگردان است. روزي
شايد، گذر ميکند
از اين سرزمين.
14 ...روزي، همچو ايلي دوقلو
بر فرازِ ايل.
نيمهشفّاف، رهايييافته.
15 امکانها همه
گِردآمده.
16 خورشيد از پرتوهايِ خود در امان است.
(پُريِ گِرد.
روشنيِ تُند.)
17 ايل نگفته است که چرا رفته بود
نه کِي برخواهد
گشت احتمالاً
هيچ نگفت
يا تقريباً...
18 مؤنّثَش ايل امّا
سکوت را ديگر
نخواهد شکست؛
چونکه يکبار...
19 از آنبار، اِل اميدوار است.
در سکوت.
20 ايل نگفت که چرا
ناگزير شد برود.
توضيحندادني
مانـْد علّتَش.
21 هيچ سخني نيست پيش از
رفتنهايِ واقعي.
تنها سخنِ آينده
همراهيِشان ميکند.
22 در بارهَش
همهيِ آنچه ميتوان ياد کرد
اين است که، روزي، ايل رفت
از خانهيِ خود.
23 مؤنّثَش ايل، پيداست،
گزينشي نداشت.
24 ايستادگي کردن در برابرِ تهديدِ پابرجايِ
پيرامون،
کي ميتواند ادّعا کند که
گزينشي بهدلخواه
بوده است؟
25 فرورفته در خود
ــــ اِل به آن يقين دارد ــــ
در برخي از لحظهها
اِل دلَش ميخواهد بميرد.
26 اين چهبسا نميتواند نامَش باشد
يقين:
يک خواستِ بيمارگونِ ناپديد شدن
بيشتر.
27 (يقين نميتوان داشت دربارهَش
در برابرِ اينهمه مِهِ تودهشده؛
گسترهيِ گسترده، فشرده،
شبحگون.)
28 ايل نيست. ايل ايل
است.
شوربختي، فاصله بازميمانند.
29 اينجوري رُخ داد،
بيگمان.
در مدّتِ يک صاعقه؛
يک بداههسازي.
30 يک لحظهيِ نسيانزدهيِ گستاخي.
31 ايل تصميمَش را گرفته بود.
تصميمهايَش همواره
بازگشتناپذير
اند.
32 از آن سپس
هيچ آسايشي
نه آرامشي.
33 همهجا آشوب.
و ايل، ايستاده،
در برابرِ ناشناخته.
34 سرَش بلندتر
از افق
و از جهان.
35 ...و سايهيِ ملايمَش بر
شنِ نمناکِ ايل.
36 هرگز شماره نميکنيم گامهايِ
غيبت را
و، با اينهمه، ميشنويمِشان
بهروشني.
37 (...همچو تپشهايي گُنگ
در قلب يا در سينه؛
همچو، از زباني مرده، پژواکِ
گرفتهيِ چند واژهيِ نزديک.)
38 ايل، اِشراقبين،
و مؤنّثَش ايل.
ايل، بيهدف.
اِل، هدف.
39 ...مَسکون، نامَسکون.
محکوم به سرگرداني.
40 گفته بود... امّا تنها يک واژه.
ناشِنُفتني. دردناک.
41 مؤنّثَش ايل، در دم، آن را دريافت.
(بي دريافتِ کاملِ آن.
آنگونه که درمييابند برگشتِ
يک سکوت را،
پشتِ يک انديشه را.)
42 دربارهيِ آنچه، با اينهمه، گفته شد،
ناپديديِ زودرس.
ردِّ
ناپيدا.
بيصدا.
43 ...آنجا که نگاهْ ديگر چيرگي ندارد
بر چيز.
44 (دربارهيِ آنچه بهراستي گفته شد
امّا بهعمد
مغشوش
بعدش هم مدفون.)
45 گور هم ايل است : تُهي گور
آنجا که آرميده آن که، به صبحي رَخشان،
تازه داشت طرحي از آن کشيده ميشد.
46 جداييِ زوج.
فرار و راهآهنها:
يادآوَريِ دوگانه.
47 ...درماندگيِ يگانه.
48 خواستِ آشکارِ بودن
دوام آوَردن.
با نيستي.
49 اميدِ سرسخت.
50 اِل، ساکن.
ايل، چنين شِگفتانگيز به جنبش.
51 هرگز سکوت
بازگشت نميدهد به سکوت.
هرگز سپيده به سپيده.
52 ايل، گامهاش در سدهها،
اِل، وفادارانه ميخکوب
در دَم.
53 (...در ميانِ جهاني زنجيردريده،
اِل، چسبيده به پهنهيِ خود،
با زنجيرهايِ سنگينِ
تاريکي و روشناييِ جوشخوردهيِ خود.)
54 هرگز، به غيبت،
بازگشت نميدهد غيبت.
هرگز، به غروب، غروب.
55 بياَندازه آيا مگر
اندازهيِ ازدسترفته
نيست، بازبهدستآمده؟
آنجا که ديگر تابآوَردني نيست،
يکي گرفته ميشود با بلندپروازيِ ناگفتهَش.
56 ادّعايِ نابهجايِ حرکت؛
شکلِ شيفتهيِ خود.
در جهانْ اينهمه ديوارهايِ
تحريکآميز
و درهايِ ممنوع.
57 در ژرفايِ دريا،
جُلبکها پخشوپلا،
چه بسيار پيوندهايِ
گسسته!
58 ايل، زيادهرَويِ گامي استوار.
اِل، خاستگاهِ سرگيجهآوَر،
زهدان.
59 ايل، نگفتهيِ هرگز.
اِل، گفتنِ پسافکنده.
60 پستانهاش هنوز آکندهيِ
شير.
زنِ در ماندِگاريِ سرچشمهها و نشانهها.
61 ايل وَ مونّثَش ايل.
کرانه و پهنهيِ هر دو آگاه.
فانوسِ درياييْ بيهوده.
62 هيچ بازگشتِ پيشبينيشده،
انجامپذير.
63 (نخواهد بود هرگز بسنده زمان
برايِ برآمدن از پسِ
حافظه.)
64 (...هرگز خدمهيِ يک کِشتي
برايِ رويارويي با موجهايِ جاودانگي،
جايجاي از شعلههايِ آتش.)
65 (شکستگيهايِ آينهاي سِتُرگ،
کدام چهرهيِ بِخـْرد
دلِ خميدن بر آنها دارد؟)
66 آتشْ نهان بود به زيرِ موج وَ آب
نبود ديگر مگر
نشانههايِ حريق؛
مگر ماتيِ شرمآور.
67 پيدرپي ديده ميشد بدرخشد،
پشتِ پردههايِ دود،
دشنههايِ شگفتِ آزمند.
68 زخمها. ديوانگي.
69 نه پِيگرفتن توانستن
نه بازماندن...
70 ...نه بازگفتن.
71 چيزي برايِ گفتن نداشتن
و بازگفتن خواستن.
72 ايل هيچ نميگفت
و مؤنّثَش ايل،
هر از گاهي
ميگرفت، نگران، نبضِ سکوت را.
73 (آسمان
فروتر
از رنگِ خود؛
فرازتر
از ستارهها و تاريکي
همه آزارنده.)
74 (وراُفتاده،
انديشه.)
75 جهنّمِ پرتگاهها
و قلّهها
در رشتهيِ ماجراجويانهيِ قلم.
76 به آتش،
چه بسيار آتشِ باکرهيِ
افروخته!
77 ايل ميسوخت زنده
و مؤنّثَش ايل،
برهنه، در ميانِ خاکسترهاش
بيدار ميمانـْد، نشسته.
78 آوارگي چهرک است
براُفتاده،
لگدمال.
79 تله آستانه است
و مهلتِ داده.
اِي سرآغازِ جاودان.
80 دست نيست هرگز
بيگناه.
صفحهيِ قربانشده.
نامه به م.
ک. [xiii]
1
کي ميتواند
هنوز بگويد در بارهيِ اين ايل که يک جزيره است و در بارهيِ اين «ايل»
که يک انديشه است؟
کي ميتواند بگويد،
تنها همين را که بخواهيم باز تکرار کنيم، که «ايل» وَ «ايل» انديشهاي
يگانه در دلِ تُهي اند که پافشرده در آنجا بازميمانَد؛ گاه ماسيده در خواستهيِ
خود ــــ امّا فضاست، بر گِردَش، که به جنبوجوش درميآيد ــــ؛ گاه منگِ آوارگي
ــــ امّا در جهاني ساکن.
آنکه ميمانَد
درميرود. و در هيچ دَمي رد نميکند : نه انتظار، نه ماجرا؛
نه دوگانه
بودن،
نه تنها
بودنِ دوگانگي
و چندگانگيِ
تنهاييها.
(...انديشهاي
يگانه، وجودي يگانه، جدا با اينهمه: بخشيْش وقفِ سرگرداني ــــ بهترين؟ بدترين؟
ــــ بخشيْش وعدهداده به سنگ.
در نقطهيِ
هيچِ هرگونه اميدي.)
با گفتنِ بيشتر
ــــ با برملا نکردنِ خود. انديشهاي چنان مشترک که در شکنندهترين بيثباتيِ خود،
بس ميکند که دوگانه باشد.
هيچ نگفتن
مگر نفيِ آن.
(روزي ايل بنا کرد به سفر کردن. بهرِ دوستيده، بهرِ خود، شد
سفر.
در بيکرانگي
که جداشان ميکند و، همزمان، پيوندِشان ميدهد.)
...اين
سفيديِ خودي ديگر، سفيدتر از آن جايي که بر آن نوشته ميشود.
واژههايِ
شگفت.
فاصله آخ!
فاصلهيِ گذرناکردني.
کي کور و همچنين
شگفتزده، ميتواند بگويد جدايي، حالآنکه او گيتيِ محفوظ در کمالِ خويش است؟
(بخشهايِ
جداييناپذيرِ ــــ گاهها ــــ يک تنِ بخشناشدني در خواستِ سيريناپذيرَش که
پيوند در همَش ميشکند.
هر گونه
فاصلهْ مغلوب؛ با اينهمه آيا همواره پيمودني؟)
آنجا که دردْ
تنهاست وَ عشق، بالهايِ خودش سوخته است.
با گفتنِ انتظارِ
بسيار کُهن؛ بيهوده تداوم بخشيدن به آن آنجا که ديگر فريادهايي نيست مگر دروني.
2
و سپس اين «ايل»
در دوردستترينهايِ تبعيد آنجا که موج مگر هياهويِ نافرمانِ گسترده نيست؛ مگر
واژههايِ منگ، بي موضوع، که به حروفِ
مردهيِ خود برميخورند.
غبارِ نمک.
کويرهايِ
ديگري در پيش اند.
گِرد است
زمين به زورِ گشتن به گِردِ خود.
آن تُهي که
ساختَش، چنين ميخواستَش.
گِرديْ
فرآوَردهيِ شکيباييست. همهيِ ردّها تسليمِ انحنا.
رنگينکمانِ
زيبا!
آيا همواره
اين جهش و اين فرواُفتي خواهيم بود
که در آن
نامْ خود را ميگشايد برايِ نامي که در آن خانه
دارد؛
که در آن
رنگْ خود را ميگشايد برايِ رنگ و ميسوزد؟
تُهي تُهيتر
است از پسِ حريق.
و سپس اين
سرگردانيِ همواره ازسرگرفته.
و اين نيازِ
فوريِ رقّتانگيزِ رهايي يافتن از آن.
3
نقطهاي
تابناک در افق. آيا ميدانيم، در دلِ ابرها، که گُلميخ است؟
(همانندِ نگاه،
که همچو فانوسِ دريايي اقيانوس را به نورِ خود ميپويد، از پسِ در بر گرفتنِ گيتي،
بر رازِ خود ماندگار ميشود.)
آزاديِ
وانمودکرده! آواره، در وابستگيِ خود به راه، مگر بر زنجيرهايِ خود گواهي نميدهد.
بر اين تنهايي
که با خود سخن ميگويد برايِ پيوستن به تنهاييِ ديگري،
سخن گام است
و لنگر.
يک دَم سربههوايي
بسنده بود برايِ غرقاندنِ هر پنج قاره.
دريا بي
پشيمانيست.
دوراهه و
خوشه. کِشتزار هرگز مگر زمينِ زخمي از زايشهايِ بيشمار نيست.
يک سفر،
بگويم به شما، يک سفرِ جاوداني در ناشناخته و در مرگ.
جان فراختر
است تا جهان.
ما اين پارگي
هستيم.
4
(اينجا ميآغازد
نامهيِ اعلامشده، موعود.
آيا آنچه
برمَلاکردنيست، به آگاهي رساندنيست، خواهمَش نوشت، خواهمَش رسانـْد؟
صفحهيِ سفيد
که بر آن ميخَميم:
همان.)
حافظه و دست
(1980ـ1974)
بود، در گذشته، دستي
رهنمونيِ ما را به زندگي.
بُوَد آيا روزي دستي
رهنمونيِ ما را به مرگ؟
1
از دو دست
(1975)
آنان که از...
1
آنان که از آنان حقِّ زيستن گرفته شد، استحقاقِ دستِ کم يک انديشه
دارند.
... انديشهاي که حقِّ آنان باشد.
همهيِ صبح در دو دست جا ميگيرد.
... دستاني که با روز ميسوزند.
شب، شايد، سوختنِ دستانِ ما است.
نبايد، با اينهمه، اشتباه کرد خاکستر را با تاريکي؛ــــ امّا
که ميداند؟
شب آيا ، همزمان، سرآغاز و پايانِ حريق نيست ؟
تو ديگر دست نداري. خواب اي.
از دستانِ خود ميميريم.
(بي دستان ميميريم.)
2
واژه دست را جدا ميکند، از دستي که شکلَش ميدهد.
کتاب را يک دست بس است.
... دست که جايْگزينِ دست شده است و واژهيِ آن گويايِ تعلّقِ
آن است.
3
بسي همهمه در خوابيدنِ همهمه.
سکوت برايِ هيچ.
دست نميشنود مگر سکوت را؛ نميشنود مگر دست را.
4
تنِ نواخته شکوفا ميکند دست را. مُشت از نوازش بيبهره است؛ بيبهره،
همچنين، از قلم. ــــ قلم نيمهباز ميکند دست را.
دست ميگشايد رو به واژه، ميگشايد رو به فاصله.
5
قلم دشنه است. دست خون
ميريزد؛
خون ميآيد.
با خونِ واژه آميخته به خونِ خود مينويسند آيا؟
6
زمانِ دست هست، همانگونه که زمانِ عشق هست ــــ يا زمانِ مرگ.
(دست از پسِ دست.)
7
(دست آينده است.)
8
دستِ فشرده بر گرسنگيَش.
9
بارِ گِران.
درجا کتاب.
10
تونِل
(مسيرِ ناديدني.)
11
از دست ميگذرد گيتي، به مَغاک ميريزد.
افقها از هوا بيبهره اند،
حدهايِ نهايي.
12
شبْ تنها.
(کتابِ پُرستاره مغلوب ميشود.)
13
روشناييها همه روشناييهايِ غبار بود.
...و گشته غبارِ روشنايي همه باز.
دستِ روشده
1
شبي برايِ بارداشتنِ
خورشيدي ديگر.
2
کور ميشناسد آيا
دلنشينيِ نخستينهيِ
همه شب بودن را؟
3
«خورشيدي هست در ما ــــ ميگفت
فرزانهاي ــــ صبح نيست از آن آگاه، حالآنکه زندگيَم را يکي صبحِ جاودان کرده
است.»
4
«نيست ــــ ميگفت همچنين فرزانه
ــــ هيچ شفّافيّتي که رو نشده باشد به يکبار.»
نيمهباز، دستِ من
نيمهباز،
دستِ من
بياعتنا به خستگي.
نشانهها وَ صداهايِ آنها
در پيِ غرقيدن اند
در باريکه فضايِ
وقفِ قلم.
بهزودي، نَفَس
بند خواهد آمد.
نقشِ بر صفحه خواهد شد
دست.
فريبيده.
(«چه اهميّتي دارد که از راست به چپ باشد يا که از چپ به
راست.
دست نمينويسد مگر در جهتِ سوزانِ از زندگي تا مرگ، از بام تا
شام»، ميگفت او.
«روز و شب دو قُطبانِ يک دست اند»، همچنين ميگفت او.)
هميشه اين تصوير
هميشه اين تصويرِ
دست و پيشاني،
نوشتهيِ بازداده
به انديشه.
همچو پرنده در لانه،
سرَم در دستِ من است.
ميمانَد بزرگداشتِ درخت،
همهجا اگر کوير نبود.
بيمرگها بهرِ مرگ.
شن است بهرِ
سخيفِ ارثِ ما.
باشد که اين دست
آنجاکه جان گرفته است پناه،
پُر باشد از بذر.
فردا موعدي ديگر است.
ميدانستيد که ناخنهايِ ما
اشک بودند در گذشتهها؟
ديوارها را به اشکهايِ خود ميخراشيم
سختي گرفته اند همچو کودکانهقلبهايِ
ما.
نتواند که رهايي باشد
آنگاه که جهان به خود غرقانده است
خون.
دستوبالهايِ خود را داريم تنها
بهرِ پيوستن، شناکُنان، به مرگ.
(فراسويِ درياها، بر فرازِ سِتيغها،
سيّارهريزهيِ ناشناخته،
دستهايِ همجُفت، دستهايِ گِردِ
کامياب،
دررفتههايِ از جاذبه.)
آنگاه که حافظه بازگردانده شود به
ما،
عشقْ سنّوسالِ خود سرانجام به جا
آوَرَد آيا؟
نيکبختيِ کُهنرازي مشترک.
چنگ در گيتي ميزند باز
اميدِ واژهيِ نخست؛
به دست، ورقِ مچاله.
زماني نيست مگر بهرِ بيداري.
2
خون نشويَد
خون
(1980 ـ
1976)
دستِ دلنشين با زخم حتّي...
1
دستِ دلنشين با زخم حتّي،
بيرون از کتاب.
هر صفحهاي را، دستِ آن؛
هر سنّي را؛
امّا همچنين
هر سايهاي را :
سايهيِ دستِ من.
2
دستِ تو بر دستِ من،
سِتبريِ نرمِ سايه.
3
اينهمه اشک در يک دست
بهرِ سيراب کردنِ مرگ.
4
گورسنگِ ايستاده.
دستي، برآمده از نيستي،
بالاسرِ گورهايِ ماست.
ساراييِ اشکها.
ناساراييِ مردار.
5
دستها در برابرِ دستها.
همهيِ زندگي ــــ وه که اين خون! ــــ
ميچکد از يک دستِ باز.
6
دستِ با انگشتهايِ باز،
خورشيدِ مردگانِ ما.
آسمان، امروز،
آبيتر است تا در نخستين بامداد.
7
بُگْشا، فراخ، دستَت را.
رهاييست اين گشودگي.
آسمان تازه بر بالايِ زمين است.
ما روان ايم در تُهي.
ديواري فرو ميريزيم به هر گام.
آب
پيشتر، هست آب.
سپستر، هست آب؛
در درازنا، همواره در درازنا.
ـــ آبِ درياچه؟
ـــ آبِ رود؟
ـــ آبِ دريا؟
هرگز آب بر آب.
هرگز آب بهرِ آب؛
بلکه آب آنجا که ديگر نيست آب؛
بلکه آب در حافظهيِ مردهيِ آب.
زيستن در مرگِ روان
ميانِ ياد و فراموشيِ آب،
ميانِ
تشنگي و تشنگي.
آب درون آيد :
آيين.
آب مانََد
و روان گردد:
باروَري.
هميشه آب بهرِ آب.
هميشه آب بر آب.
فراواني.
ـــ کوير بود سرزمينِ من.
کوير است سفرِ من،
آوارگيِ من.
همواره ميانِ دو افق؛
ميانِ افق وَ
فراخوانيهايِ افقها.
فراـمرز.
شن ميدرخشد همچو آب
در تشنگيِ فروننشستني.
شکنجهاي که فروميخوابانَد شب.
گامهايِ ما تشنگي برميجهانَد.
غياب.
ـــ آبِ درياچه؟
ـــ آبِ رود؟
ـــ آبِ دريا؟
بيايد، بهزودي، باران
بهرِ شستنِ جانِ مردگان.
بُگـْذاريد بُگـْذرند سايههايِ سوخته،
صبحهايِ با درختهايِ قربانشده.
دود. دود.
(فريادها قديمها در ميوهها،
در گُلها،
در برگها
و دستهايِ درازِ درازکردهيِ آنها.)
بهرِ هر دست، افقَش.
بهرِ هر گُل، بهرِ هر ميوه،
فصلِشان.
بهرِ برگ، گرايشَش.
آسمان مينگرد به سويِ زمين.
نوشتن ميتواند اين باشد که به واژهها امکان داده شود
روان شوند
بهرِ آبياريِ زمين.
هر جمله از باران است
و از روشنايي.
من کوير را مينويسم.
چنان تند است روشنايي
که بخار گشته است باران.
تنها شن هست
آنجا که من ميگذرم.
سوراخ
... يک نقطه مگر چيست اگر نه
سوراخِ سرگيجهآورِ هر پايان؟
ــــ وروديِ نمايان.
(ميگفت که نقطه دستي بوده است
شيفتهيِ خود که زمانْ گِرد و صافَش کرده بوده پيش از آنکه برايِ هميشه منجمدَش
کند.
... نقطه مگر لکّهيِ کوچکِ
سرخي بر راه نبود؛
امّا، آن صبح، به آتشهايِ خود با خورشيد
رقابت ميکرد.)
1
هر حدّ را، نقطهيِ آن.
2
«نقطهاي چشمکزن نشانِمان ميکرد برايِ مرگ، انگار که اين
بوده باشد آسمانِ ما» ميگفت او.
حدّ در نامحدوديِ هر پايان.
3
تهي، همواره تهي در اين سو.
سنگاَفراشت، 1
بهرِ بامداد، همهيِ الماسها.
شب از داراييِ خود بيبهره شد.
بيچيزيست چهبسا بهرِ او.
راه را تنها سايه نشان ميدهد.
اِي پُرمايگي! ستارهاي خفته است
در چشمانِ مردگانِ ما.
سنگاَفراشت، 2
(و ميگفت ـــ امّا رويِ سخنَش با
که بود؟
«بر تَنهايِ در خطرِتان، اِي
برادرانِ من، نور مگر سرخيِ آهنِ گداخته نبود.»)
(و زن به جايِ مرد ميگويد :
«آسمانِ آرامي بود
و دست همچو مرز.
خشونت، خشونتِ کور.»)
«کدام خزانِ عُمري تواند به خود
ببالد از اينهمه عشق؟
و کدام فصلِ فرجامين که خو گيرد به
اينهمه خاکستر؟» گويد رهگذر.
سنگاَفراشت، 3
سپيدهدَم، کدام صدايِ بيگانه
تواند خطر کند اينجا، رخنه کند
اينجا؟
کودکي بي بيعت است.
سنگاَفراشتِ سرنگون
«شب وَ روشنيِ جهان، خاستگاهِشان،
جنايتي يگانه است»، ميگفت او.
ژرفايِ خيرهکننده.
خورشيد است گروگانِ آن.
سنگاَفراشتِ برکَنده
دستها را بيهوده در گُلگونْشبِ تنَت چال ميکُني.
دخترک، دخترک، از ابرها کدامينَش به تو خواهد آموختَش؟
خون نشويَد خون.
فراخواني
(1988ـ1985)
چهرهيِ اينک. چهرهيِ گذشته.
يک توري جداشان ميکند. پردهاي نمناک.
چشم، باز تار، از اشکي کُهن.
اندوه. اندوه.
ميميريم از آنچه ميکاهدِمان.
هزار چيز داشت ــــ به گمانِ
خود ــــ که بگويد
به اين واژهها که هيچ نميگفتند؛
که منتظر بودند، به رج؛
به اين واژههايِ پنهانگذر،
بي گذشته بي فرجام.
و اين او را بياندازه آشفته
ميکرد؛
تا به آن حد که او خود ديگر
هيچ نداشت برايِ گفتن،
درجا، درجا.
بگرد پِيِ نامِ من در تذکرهها.
پيدا کني و پيدا نکني.
بگرد پِيِ نامِ من در فرهنگها.
پيدا کني و پيدا نکني.
بگرد پِيِ نامِ من در دانشنامهها.
پيدا کني و پيدا نکني.
چه اهميّتي دارد؛ مگر هرگز نامي داشته ام؟
پس، وقتي مُردم، نگرد
پِيِ نامِ من در قبرستانها
نه در ديگرجاها.
و بس کن، امروز، به شکنجه دادنِ اويي
که پاسخ نتواند گفت به فراخواني.
فهرست
[برايِ چند شعرِ بينام، سطرِ
نخستِ همان شعر يا دو سه واژهيِ نخستِ آن را به جايِ نام در اين فهرست آوَرده ام،
و با ستارهاي (*) در پايانِ آن مشخّصَش کرده ام.]
آستانه
آشيانَم را ميسازم (1957 ـ 1943) ـــ ص. 19
آبِ چاه (1955) ـــ ص. 25
غيبتِ مکان (1956) ـــ ص. 31
ترانههايي برايِ خوراکِ ديو
(1945 ـ 1943) ـــ ص. 37
ترانه برايِ شاهِ شب ـــ ص. 39
ترانهيِ بينام ـــ ص. 41
ترانه برايِ سه مردهيِ
متعجّب ـــ ص. 43
ترانه برايِ سه توفان ـــ ص. 45
ترانه برايِ تصويري پاره ـــ ص. 47
ترانه برايِ خوانندهيِ من ـــ ص. 49
ترانه برايِ طلوع و غروبِ
ترانهيِ من ـــ ص. 50
ترانهيِ کوچک برايِ آبِ
زُلال ـــ ص. 51
ترانهيِ ميانِ راه ـــ ص. 52
ترانه برايِ جوهرِ وفادارِ من ـــ ص. 54
ترانهيِ کوچک برايِ ترانهيِ
جاودان ـــ ص. 55
ترانهيِ کوچک برايِ يک
افسانهيِ عاشقانه ـــ ص. 56
ترانه برايِ يک عاشقهيِ
برهنه ـــ ص. 57
ترانه برايِ تو ـــ ص. 60
ترانه برايِ يک شبِ مهتابي ـــ ص. 63
ترانهيِ مارِ ماهاننشان ـــ ص. 65
ترانه برايِ يک شبِ باراني ـــ ص. 67
ترانه برايِ يک روزِ از دست
رفته ـــ ص. 68
ترانه برايِ يک دوستِ دخترِ
شوربخت ـــ ص. 70
ترانه برايِ نااُميديِ دريا ـــ ص. 71
ترانهيِ زنِ بيگانه ـــ ص. 72
ترانهيِ مردِ بيگانه ـــ ص. 74
ترانهيِ زنِ نشسته ـــ ص. 76
ترانهيِ روزهايِ صلح ـــ ص. 77
ترانهيِ سالِ غمبار ـــ ص. 79
ترانهيِ يکنواختيِ زمين ـــ ص. 81
رنگِ ترانهيِ من ـــ ص. 83
ترانه برايِ يک شهبانويِ مرده ـــ ص. 84
ترانه برايِ يک گِدابانويِ
مرده ـــ ص. 86
ترانه برايِ دو فيلِ بهشت ـــ ص. 88
ترانه برايِ بازگشتِ پرستوها ـــ ص. 91
ترانه برايِ پلکهايِ بسته ـــ ص. 93
ترانه برايِ يک خرِ مردهيِ
سرزمينِ من ـــ ص. 94
ترانه بر سه نغمهيِ خاکستر ـــ ص. 95
ترانه برايِ يک عاشقهيِ
مرموز ـــ ص. 96
ترانهيِ دخترِ معجزهآسا ـــ ص. 100
ترانه برايِ يک ارضِ موعود ـــ ص. 101
ترانهيِ سه فيلانِ سرخ ـــ ص. 102
ترانه برايِ شهبانويِ هفت
ماهي ـــ ص. 105
ترانه برايِ سوگُليِ سلطان ـــ ص. 108
ترانه برايِ باغِ يک راهبه ـــ ص. 111
ترانه برايِ خندهيِ دو نفره ـــ ص. 113
ترانهيِ کوچک برايِ تصويرِ
آشنايِ تنبل ـــ ص. 114
ترانه برايِ يک فلسفهيِ رايج ـــ ص. 115
ترانه برايِ سه زنِ ديوانه و
سه مردِ ديوانهيِ اينجا ـــ ص. 117
ترانه برايِ سه عروسکِ قندي ـــ ص. 119
ترانهيِ کوچک برايِ اوّلِ
آوريلِ يک پنجره ـــ ص. 121
ترانه برايِ يک تاجِ سَحَر ـــ ص. 122
ترانهيِ درِ باريک ـــ ص. 123
ترانهيِ واپسين کودکِ يهودي ـــ ص. 125
ترانهيِ دخترکِ درندهخو ـــ ص. 127
ترانهيِ سه پيرزنِ کوچکِ
نشسته ـــ ص. 128
ترانهيِ کوچک برايِ دستِ سمجِ سربازِ مُرده ـــ ص. 130
ترانه برايِ چهرهيِ دخترکِ خوشبخت ـــ ص. 131
ترانه برايِ پستانِ مصلوبِ راهبه ـــ ص. 132
ترانهيِ درختهايِ جنگلِ سياه
ـــ ص. 133
ترانهيِ غمناک ـــ ص.
134
بسترِ آب (1946) ـــ ص. 137
سه دخترانِ محلّهيِ من (1948
ـ 1947) ـــ ص. 151
صدايِ مرکّب (1949) ـــ ص. 163
مهمانخانهيِ خواب ـــ ص. 165
خورشيدِستان ـــ ص. 181
تشنگيِ دريا ـــ ص. 185
سنگِ تاج (1949) ـــ ص. 199
تختهسنگِ تنهايي ـــ ص. 201
وزنِ شب ـــ ص. 220
ناديدني هستيم ما ـــ ص. 224
زيبايِ روز ـــ ص. 231
محکومان ـــ ص. 239
اسلحههايِ ديد ـــ ص. 241
واژهها رد ميگذارند (1951 ـ
1943) ـــ ص. 245
درهايِ کُمکي ـــ ص. 247
نمايش ـــ ص. 265
رگها ـــ ص. 269
پايايي ـــ ص. 278
نمکِ سياه ـــ ص. 287
پوستهيِ جهان (1954 ـ 1953) ـــ ص. 297
نااِنساني ـــ ص. 299
آسمانِ پيکاسو ـــ ص. 301
کوچکترين ستاره ـــ ص. 303
بنبست ـــ ص. 304
آينه ـــ ص. 306
من از سرزميني رنجآوَر برايِ
شما مينويسم ـــ ص. 307
خطِّ افق ـــ ص. 310
دو شعرِ دوستيِ سوگوار ـــ ص. 314
سخن با تو ميگويم ـــ ص. 320
دخترِ جوانِ با چشمهايِ جشن ـــ ص. 323
زمينبان ـــ ص. 328
بُت ـــ ص. 334
فصلها ـــ ص. 344
بهايِ سکوت ـــ ص. 350
مسخِ جهان ـــ ص. 351
لحظهيِ بيچيزشده ـــ ص. 352
بيگانه ـــ ص. 353
بر پاپيکرهيِ دريا ـــ ص. 354
چهرکِ مرگ ـــ ص. 356
کليدهايِ شهر ـــ ص. 358
همگوييِ پاروها ـــ ص. 383
صفحهيِ در هم شکسته ـــ ص. 384
از پسِ سِيل ـــ ص. 386
ميانِ تاريکي (1955) ـــ ص. 387
امکاني برايِ زاده شدن ـــ ص. 389
بوفِ با گيسويِ ستارههايِ
دنبالهدار ـــ ص. 400
پيوند و گاهها ـــ ص. 401
زائر ـــ ص. 411
از سفيديِ واژهها و سياهيِ
نشانهها 1956 ـ 1953 ـــ ص. 413
بنانهاده بر قصّههايِ ما ـــ ص. 415
شبهايِ کنسرت يا واژههايِ
بيگانه ـــ ص. 423
رقصنده و چکادها ـــ ص. 436
پاروها و بادبان ـــ ص. 442
گُريزهايِ کوچک به جهانِ
چِهرکها و واژهها (1956) ـــ ص. 457
پيمانِ بهاران (1957) ـــ ص. 467
شن
روايت (1980) ـــ ص. 477
حافظه و دست (1980 ـ 1974) ـــ ص. 499
1 ـ از دو دست (1975) ـــ ص. 503
آنان که از... ـــ ص. 505
دستِ روشده ـــ ص. 523
نيمهباز، دستِ من ـــ ص. 525
هميشه اين تصوير ـــ ص. 527
2 ـ خون نشويَد خون (1980 ـ
1976) ـــ ص. 531
دستِ دلنشين با زخم حتّي... ـــ ص. 533
آب ـــ ص. 537
سوراخ ـــ ص. 541
سنگاَفراشت، 1 ـــ ص. 543
سنگاَفراشت، 2 ـــ ص. 544
سنگاَفراشت، 3 ـــ ص. 545
سنگاَفراشتِ سرنگون ـــ ص. 546
سنگاَفراشتِ برکَنده ـــ ص. 547
فراخواني (1988 ـ 1985) ـــ ص. 549
چهرهيِ اينک* ـــ ص. 550
هزار چيز داشت* ـــ ص. 552
بگرد پِيِ نامِ من در تذکرهها* ـــ ص. 553
اِدمُن ژابس در 16يِ آوريلِ
1912 در قاهره زاده شد، در 19يِ ژوئنِ 1957 زادگاهَش را به قصدِ سکونت در فرانسه
برايِ هميشه ترک کرد، و در 2يِ ژانويهيِ 1991 در پاريس مُرد.
م
م
يادداشتهايِ مترجم
[i]ـ «واژه» به همهيِ معناهايِ «کلمه».
[ii] ـ
ليليت Lilith، به عبري לילית،
نامي که گويا از همان خانوادهيِ لِيلي و ليلي و لِيلاست (همه از ريشهاي به
معنايِ «شب»)، در اسطورهها و افسانههايِ يهودي نخستين زن و همسرِ نخستينِ نخستين
مردِ اين مذهب «آدم» است. ليليت را اغلب، به سببِ سرکشيهاش، زنْديو، خاستگاهِ
همهيِ شيطانهايِ ميانرودان (بينالنّهرين)، و راهاندازِ همهيِ پيشآمدهايِ بد
دانسته اند. تنها اشارهاي که از او در کتابِ مقدّس شده است، در کتابِ
اشعيا است (34 : 14) که در ترجمههايِ رسمي با واژههايي همچو «عفريت» آن را
ترجمه ميکنند. ژابِس او را تنها يک «نگاره»يِ ساده ميداند.
[iii] ـ
ترجمهيِ هر آنچه به ايرانيک آوَرده ام، در متنِ فرانسهيِ ژابس چنين است
: «آخر او درخت [Arbre] را بهتنهايي پيدا کرده بود که زيباترين حرفِ آن، حرفِ برزگَش، که او
آن را اوّل از همه بر سنگ حک کرده بود، با او [Adam] يکي بود. او ميوهاي [pomme] بهِش پيشکِش کرد که از سومين حرفِ شناسانندهيِ
خودِ او دوتا داشت، همان که کوهستان
[montagne] به او الهام کرده بود.» خوب،
نوشتن ندارد که اين ترجمه، به همين شکل، در زبانِ ما شدني نيست. ژابس، اينجا، در
يادآوريِ اين اسطورهيِ مذهبهايِ ابراهيمي، خودش را به زبانِ فرانسه محدود
کرده است. مقصودِ او، چنانکه آوَرده ام، حرفِ نخستِ Adam (آدم)
وَ Arbre (درخت)، و سپس حرفِ پايانيِ Adam (آدم)، الهامگرفته از montagne (کوهستان) وَ دو حرفِ تکراريِ
ميانيِ pomme
(سيب) است. خلاصه که بنويسم، ژابِس زبانِ فرانسه را «زبانِ رسميِ بهشت و يگانه
زبانِ آنجا» پنداشته است! من هم ناگزير به «کودتا وَ جايگزينيِ آن با زبانِ
فارسي» شدم!
[iv] ـ
ترجمهيِ اين تکّه هم، که باز با ايرانيک آوَرده ام، در متنِ فرانسهيِ
ژابس چنين است : «مارِ (serpent ِ) هفت حرفي (همچو هفت روزِ هفته)». چنانکه پيداست، در زبانِ فارسي شدني
نيست.
[v]ـ در اصل: «کَريزانتِم» « Chrysanthème » (از يونانيِ χρυσανθεμον : سرراستِ «گُلِ طلايي»)، به معنايِ «گُلِ داوودي» است و در زبانِ فرانسه
با املاهايِ chrysantème وَ chrysanthème (شکلِ پذيرفتهتر) نوشته
ميشود امّا به سببِ ch، y، s، a، th، و é،
که ميتوانند با حفظِ تلفّظ به حرفهايِ ديگر هم نوشته شوند، برايِ بچّهمدرسهايها،
تا ياد بگيرند، در املا دردِسرساز است. «زنبق» هم در نامِ گُلها نه تنها با همهيِ
zها و ghهايِ الفبايِ ما مشکلساز است، بلکه «نب»ِ آن هم طبق
قاعده «مب» تلفظ ميشود که اين هم در املا ميتواند بچّهها را دودِل کند.
[vi]ـ «قطارِ آبي» train bleu :
نامي که در فرانسه به قطارهايِ مسيري در کرانهيِ
دريايِ مديترانه داده شد که از چندين شهرِ منطقهيِ کُت دازور Côte d'Azur [يعني: کرانهيِ آبيِ آسماني] در جنوبِ فرانسه ميگذشتند وَ به ايستگاهِ
ليون در پاريس ميرسيدند. رستورانِ پُرآوازهاي نيز به نامِ «قطارِ آبي» در اين
ايستگاهِ بزرگ هست.
[vii] ـ
«هست واژهيِ خائن»، Il y a
le TRAÎTRE MOT [هست|خائن|واژه]. traître mot در اصطلاحِ pas un traîre mot بسيار رايج و خودماني وَ به
معنيِ «(نه) حتّي يک واژه» است، نمونه: Je n'ai pas compris un traître mot à ses explications،
يعني «حتّي يک واژه/ کلمه از توضيحهاش نفهميدم». موردِ استفادهيِ آن در فرانسهيِ
امروز معنايِ واقعيِ آن را بيان نميکند، امّا در اين ساختِ قديمي چرا: Ne dire pas
le traître mot يعني: واژهيِ خائن/ خيانتکار
/ لودهنده/ رسواکننده را نگفتن/ بروز ندادن (و ازينرو چيزي از آن گفته نفهميدن).
فعلِ اين صفت trahir
(خيانت کردن) نيز در رابطه با «زبان» کاربُردِ رايجي دارد، مثلاً در جملهيِ رايجِ
La langue m'a trahi که
ميتوان سرراست ترجمهَش کرد «زبان به من خيانت کرد» به معنيِ «دستَم را رو کرد»،
«به من رودست زد»، «نيّتِ پنهانَم را برملا کرد»، «هماني را رسانـْد که ميخواستم
نگويم». trahir وَ
traduire
(خيانت کردن وَ ترجمه کردن) در زبانِ فرانسه ريشهيِ يگانه دارند: traducere (لاتين؛ تَرا بردن، گذراندن، آموزاندن).
[viii]ـ ماضيِ استمراريِ التزامي imparfait du subjonctif در زبانِ فرانسه بيشتر
کاربُردِ ادبي دارد، و صرف کردنِ آن، به کار گيريِ درستَش در جمله، نشانهيِ
شناختِ گوينده از دستورِ زبان است.
[ix]ـ در اين متنِ بي نقطهگذاري، حرفهايي که زيرِشان
خط گذاشته ام، قرار است استثنائاً نمايانگرِ عبارتي باشند که با حرفِ بزرگ
آغازيده است. در ديگر متنهايِ بي نقطهگذاري، به جايِ اين خط، نقطهاي بي فاصله
با نخستين واژهيِ همان عبارت گذاشته ام، امّا اينجا که جملهها و عبارتهايِ شعر
سرِ سطر نميروند و با فاصلهاي در پِيِ هم ميآيند، اين راه را مناسبتر دانسته
ام.
[x]ـ معدن، mine، همچنين به معنيِ «مغزيِ مداد».
[xi]ـ بازي با چند واژهيِ «کوچک» اين شعر را ترجمهناپذير
کرده است. اگر آن را «ترجمه» کرده ام، تنها به اين نيّت نبود که ديوانِ ژابِس در
زبانِ فارسي بي کمبود باشد، بلکه بهويژه به اين خاطر که دل هم بستم به آن. خلاصه
اين هم يک جور «ترجمه» است، مگر نه خواننده؟
[xii]ـ ايل وَ مؤنّثَش ايل : Il et son
féminin Ile : دو واژهيِ il
[تلفّظ: ايل. معني: او (ضمير، سومشخصِ مفردِ
مذکّر)] وَ île [تلفّظ: ايل. معنيهايِ موردِ نيازِ ما: 1ـ جزيره
(اسمِ عام، مؤنّث)؛ 2ـ (مجازي و استعاري، بدونِ معادلِ دقيق در فارسي) جايْگاه؛
انديشه؛ انديشهگاه]. اين دو رابطهاي مگر جناس و تلفّظِ يگانه با هم ندارند. در
واقع Ile
مؤنّثِ Il
نيست. ژابِس است که فرض را بر اين گذاشته آنها را در اين شعر اغلب با حرفِ بزرگِ
آغازين ميآوَرَد. مؤنّثِ ضميرِ il
[ايل] ضميرِ elle [تلفّظ: اِل. معني: او (سومشخصِ مفردِ مؤنّث)]
است. حرفِ پايانيِ ناملفوظِ e [حرفي از الفبايِ فرانسوي،
بدونِ برابرِ تلفّظي در زبانِ فارسي]، که در واژههايِ île وَ elle
نيز هست، يکي از شناسههايِ تأنيث در زبانِ فرانسه است (با استثناهايِ
بسيار البتّه). ژابِس با همينها بازي ميکند. پس : «ايل» ميآوَرم برايِ «او»
(ضميرِ مذکّر) ؛ «ايل» برايِ «جزيره»، «انديشه»، انديشهگاه (اسمِ مؤنّث،
با خطِّ زير) ؛ «اِل» برايِ «او» (ضميرِ مؤنّث).
[xiii]ـ م. ک.، M. C. ؛ مارسِل کُهِن Marcel Cohen (ـ 1937) نويسندهيِ فرانسوي. از کتابهايِ اوست : از کوير تا کتاب، مصاحبهها با اِدمُن ژابِس، انتشاراتِ پييِر بِلفُن، 1981.
EDMOND JABÈS
Le Seuil
Le Sable
Poésies complètes
1943-1988
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
Éditions siodo harf
Edmond Jabès, Le Seuil Le Sable, Gallimard, 1959-1990
https://mahmoodmassoodi.wordpress.com/
اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، دیوان کامل، ترجمه محمود مسعودی، قسمت 1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر