مَري آن کُوز Mary Ann Caws (ــ1933)، نويسنده، مترجم، و ادبيّاتشناسِ آمريکايي، استادِ ممتازِ ادبيّاتِ تطبيقيِ انگليسي و فرانسوي در دانشگاهِ شهرِ نيويورک وَ دانشکدهيِ فيلم است، و رويِ بدهبستانهايِ هـنرهايِ بصري و ادبيّات کار کرده است. تخصّصِ او سوررئاليسم وَ ادبيّاتِ مدرنِ انگليسي و فرانسوي است. نويسندهيِ زندگينامههايِ مارسِل پروست، ويرجينيا وولف، هنري جيمز، پابلو پيکاسو، و سالوادور دالي، او همچنين، و بهويژه، مترجمِ استفان مالارمه، پُل الوآر، روبر دِسنوس، تريستان تزارا، آندره برتون، و رُنه شار به زبانِ انگليسي است.
مَري آن کُوز
اِدمُن ژابِس
تکنگاري
ترجمهيِ
محمود
مسعودي
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 2021
https://mahmoodmassoodi.wordpress.com
پيشگفتار
«نويسنده به خواندنْ نوشته ميشود، خواننده خود را در نوشته
ميخوانَد» (د د، 25)[1].
نوشته و خواننده عميقاً به هم ميپيوندند ـــــ جهانِ شخصي بنا بر هر دو وجه
بازساخته ميشود. و خواننده خود را سازگار ميکند با همهيِ امکانهايِ جهاني که
در حالِ بازگو شدن است ـــــ به معنايِ کلامي وَ به معنايِ اخلاقي. چون آثارِ
ژابِس به سويِ گشايش که ميروند، اخلاقي والا ايجاب ميکنند.
خوانشِ شخصيِ ما به اشارههايي چند از خوانشهايي محتمل اختصاص
دارد. به جايِ ترسيم کردنِ دوبارهيِ داستانهايِ شخصيّتهايي به نامِ سارا،
يوکِل، اِليا، يائِل، آئِلي، به جايِ بازگفتنِ گفتههايِ خاخامها و خلاصه کردنِ
محتوايِ اثرهايِ پُرشمار، ترجيح داده ايم آنها را مستقيماً نقل کنيم، با بازگشت
دادن در ميانِ پرانتِزها، و با بافتنِ متنِمان به اين متنها.
همهجايِ گفتارهايِ ما نقشهايي از گفته و از داستان و از
کتاب خواهيم ديد؛ از آشيان وَ از براَندازي. گاه به زدودگي سخن خواهيم گفت و گاه
به القا، گاه روشنتر، از ساخت و از راه. عنوانهايِ ميانِ گيومه از گفتوگوهايِ
ما با اِدمُن ژابِس گرفته شده اند: چراغِ راه اند.
1.
قلمرويِ پرسشها
آشيانَم
را ميسازم
اين کتابِ شعرهايِ سالهايِ 1957 ـ 1943، متنهايي به شعر و به
نثر، و گزينگويهها را دربر ميگيرد. سوررئاليسم از اين سوها گذر کرده است،
امّا همچنين دَمي از مهربانيِ بسيار ويژه. شکلِ برخي از گزينگويههايِ
زِبَرشِعريْ کتابهايِ آينده را نويد ميدهد، با تکگوييهاشان، گفتوگوهاشان، در
حاليکه شعرها از روايت، مالِ 1981، خبر ميدهند که خود، يک بارِ ديگر،
همانندِ موردِ گزينگويهها، بسيار پالودهتر است. فشردگي کارِ خود را ميکند.
در ميانِ تأملاّتِ بر واژهها، ياد ميکنيم از «شبهايِ کنسرت،
يا واژههايِ بيگانه» که درجا از دلبستگي به خودِ واژهها خبر ميدهد
.هست واژهـشعر
بندِ ناف
.هست وسوسهيِ
واژه
...
پيراهنِ جغد را با بيست ميليون
مرده بافتند. دوزندگيِ والا سخنِ بيپايهاي نيست. نازکترَش را کسي نميدوزد.
.هست واژهيِ خائن
.سر ميخَمانم رويِ واژهيِ با
فِلسهايِ نازک
.واژه در دريا گيجکُننده است (آ م، 285)
در اثرهايِ آيندهيِ او متنهايي ازين مايه ديگر نخواهيم ديد
ــــ که يادآورِ ماکس ژاکوب، پُل اِلوار، روبِر دِسنوس، و احتمالاً آندره برتون
اند ــــ ديگر چنين چيزي نخواهيم ديد تا در حافظه و دستِ 1987. بسياري از
اين شعرها اهميّتِ بسيار بالايي دارند.
* * *
ميتوان خطِّ پيوندي کشيد ميانِ اين متنهايِ اغلب درخشان وَ
آنهايي که سپس خواهند آمد، از پسِ تبعيدِ ژابِس در فرانسه، و زمانهايِ دشوار.
کتابِ پرسشها
متنهايي که کتابِ پرسشها (1963) را ميسازند، کتابِ
يوکِل (1964)، بازگشت به کتاب (1965)، يائِل (1967)، اِليا
(1968)، آئِلي (1972)، در دههاي نوشته شده اند که وقفِ مطالعهيِ تاريخِ
يهوديان ميشود، و نيز به مطالعهيِ موازيِ ايدهيِ پرسش و پرسشِ خودِ متن.
زخمي، پيامدِ تاريخ و تجربههايِ شخصي، اين متنها را نشانمند
ميکند. اين زخم آغازِ متن را نشان کرده به پايان ميبَرد آنچه را که در فاجعه به
گفته آمده است. با اينهمه، کارِ متنيِ اصلي به نظر راهي پيشِ نويسنده ميگذارد که
همراهيشده با خاخامهايِ تخيّلي، متنهايي دارايِ دَمِ الهاميِ پُرتوان ميآفريند.
داستانِ سارا و يوکِل، قربانيهايِ رنج و تبعيد، در خودِ
داستانِ کتاب رخته ميکند: اين داستان همچون يگانه داراييِ همواره از آنِ آنها پيش
ميرود. فريادهايِ آنها، يا که متنهايِ فريادکشيدهيِ آنها، ابتدايِ کتابِ پرسشها
را درست پس از زخمِ آغازين نشانمند ميکنند:
«نامَم را به تو دادم، سارا، و
اين راهيست بي دررو.»
(خاطراتِ روزانهيِ يوکِل.)
«فريادميکشم. فريادميکشم، يوکِل.
ما معصوميّتِ فرياد ايم.»
(خاطراتِ روزانهيِ سارا.) (ک پ،
13)
سرنوشتِ اعلام شده و هرگز انگار نشدهيِ شاعر از شخصِ خودِ او
فراتر ميرود، همانگونه که هر فردي از خود بسيار فراتر ميرود. «حافظهيِ ما در
مقابله با نابودي در حافظهيِ همگاني ميپايد، آنچنانکه آينده چيزِ ديگري مگر
يکجاآييِ يادهايِ خدا نيست که انسان آنها را به گردن ميگيرد» (ک ي، 140) جنبهيِ
شخصي روشن است، و متأثّرکننده برايِ خواننده که گامهايِ نويسنده را در ميانِ
پاريس دنبال ميکند، همانگونه که در ميانِ کوير، مصرِ فراگيرندهيِ حافظهيِ اويي
که در پِيِ اين است تا «کلامِ کتاب باشد، برايِ گذشته و برايِ آيندهيِ کتاب» (ک
ي، 140).
اشارههايِ «واقعي» بسيار فراتر از پيشِ پا افتادهترين «رنگِ
محلّي» ميروند ــــ از خلالِ نثري که هر چيزِ غيرِ اصلي در آن ناپديد شده، خود را
در قلبِ شعري احساس ميکنيم که بهراستي روي داده
است. اين است که نشانههايِ جغرافيايي به هيچ رو آسيب نميزنند به تأثرّات و بينشِ
تداخلِ سرزمينها، احساسها، و سنهايِ مرد و زن در يکديگر:
امروز صبح، بينِ خيابانِ
مونـْژ وَ موف، پس از خيابانِ پاتريارش وَ خيابانِ لِپهدوبوآ[2]،
آنجا که منزلِ من برپاست، کوير گذاشتم تا محلّهَم را فرا بگيرد. نيل دور نبود.
با اينهمه، به رويِ سدهايِ آن که در گذشته آنجا گردش ميکرديم نيست که شما را
هدايت کردم؛ بلکه به آنجا که، همچو دو دخترِ نوجوانِ ناگهان به خواب رفته، مرگ در
کنارِ زندگي خوابيده است؛ آنجاست که ميخواهم کتابَم را رها کنم. (ک ي، 140)
امّا سارا در آسايشگاهِ رواني، که از دوازده سال پيش در آنجا
حبسَش کرده بودند، مرده است. کتاب با اين داستانِ «واقعي همچون همهيِ داستانهايِ
اندوهبار» به پايان ميرسد بينِ يک پيرمرد و زنَش، با رفتنِ يوکِل در قطاري به
مقصدِ جنوبِ فرانسه: دلَش ميخواهد مديترانه را ببيند، «به درسهايِ دريا گوش کند
که در همهيِ زمانها نمکِ خود را و دردهايِ خود را حفظ ميکند» (ک ي، 148).
* * *
داستانهايِ ديگري تعريف نخواهيم کرد، با دانستنِ اين که اصلاً
اين نيست که برايِ متن مهم است، و نه برايِ پژوهش نيز، حتّي وقتي که بسيار واقعي
اند، و بسيار اندوهبار.
بازگشت به کتاب با ملاحظهاي به پايان ميرسد که
خود بسنده است تا توضيح بدهد که چرا جستارِ حاضر از تعريفِ داستان چشم ميپوشد تا
تنها از چند طرحِ گستردهتر از داستانهايِ سارا وَ يوکِل، يا يائِل، زنِ مُرده، و
اِليا، مردِ مُرده، حرفِ بزند:
انسان نيست. خدا نيست. تنها
جهان هست از طريقِ خدا و انسان هست در کتابِ باز. (ب ک، 100)
يوکِل خواهد مُرد، مانندِ مردههايِ ديگر، اَئِلي زاده خواهد شد
همچو «فراموشيِ زنِ شکمدريده... فراموشيِ جهان، فراموشيِ زندگي و نيستي، چشمِ آن
چيزي که نبوده است» (اَ، 10)، که سپستر همچون کتابِ خودِ او تعريف خواهد شد، «اَ،
47). ازين پس به خودِ کتابهاست که خواهيم پرداخت، نه به شخصيّتهايِ آنها، و نه
به داستانهايِ آنها. به کتاب.
* * *
کتابِ
کوچکِ براَندازيِ بيگمان؛ کتابِ گفتوشُنود؛ مسير؛ از کوير تا کتاب
براَندازيْ خودِ حرکتِ
نوشتار است: حرکتِ مرگ. (ک ک، 7)
«يک هنرِ زيستن ــــ ميگفت
او همچنين ــــ : هنرِ روييده از براَندازي! (اينجاست، شايد، آغازِ دانايي.)» (ک
ک، 32)
براَندازي در حدهايِ نهاييِ زندگيِ روزمره جايْ ميگيرد، آنجا
که ترديد ميکنيم حرف بزنيم (از مرگ همانگونه که از زندگي). از اين نظر، ميتوان
گفت که گفتارِ هرروزهيِ ما را تحليل ميبَرد. امّا حتّي اينجا، تناقضي هست:
براَندازي به يکسان سلاحِ
گزيدهيِ امرِ نامعمول و امرِ هرروزه است. (ک ک، 31)
آيا سرانجام دريافته ايم؟ براَندازي آنجاست که ما هستيم.
همهيِ آنچه گفته ميشود، براَندازيست نسبت به آنچه ناگفته ميگذاريم ــ و
برعکس ــ در تعادلي از براَندازيها. آنچه در تهديد است، نظمِ نه فقط گفتمان بلکه
خودِ نظمِ جهانِ به پرسش نگرفته است. «نشستهها» هرگز درک نخواهند کرد.
اين فراخورِ کتابي از تکّههاست، پراکنده، شکسته، باز، گسسته،
ناخوانا گاهي. «حکمِ ممنوعيّتِ بازنمايي»: چنين نام دارد يکي از فصلهايِ اين
قسمت، انگار که بر ما منع کرده باشند تصويرهايِ ممنوع نقّاشي کنيم. حکمِ ممنوعيّت،
به نظرِ ژابِس، شاملِ کتابي ساخته از تکّهها نميشود ــــ بلکه در «درونِ گفته»
هست. از اين نظر، پيوسته خطرِ اين نوشتارِ طعمهيِ براَندازي را احساس ميکنيم که
موردِ همهگونه بدگمانيست.
يادداشتهايي، در اين کتاب[3]،
داستانِ کتابِ هماننديها، بدگماني کوير، وَ نازدودني ناديده
را رسم ميکند پيش از آنکه در شيارهايِ «انديشه، همچو آفرينش و نابوديِ هستي از
طريقِ واژه» درون شويم (ک ک ب، 64). در اين بخش، همچو در جاهايِ ديگر، تأکيد بر بيحدّيِ
تفسير است، بر خوانِش، بر هستيِ شکلگرفته از کوششِ ما برايِ خواندن و نوشتن.
کتابِ گفتوشُنود ــــ تازه همهيِ کتابهايِ ژابِس
هم ميتوانند چنين ناميده شوند ــــ از سر ميگيرد فکرِ پيشاـپيشگفتوشنود را
که از همان نخست، از آستانهيِ گفته، پابرجا بود، و يادداشتها را نيز از سر ميگيرد
تا به کوير وَ به کتاب بيانجامد، به سرنوشتِ اويي که زندگيِ خود را بينِ اين دو ميگذرانَد.
به يک معنا، نمونهترينِ کتابهايِ ژابِس است بر نوشتارِ گفتوشنودِ مرگ و زندگي،
چراکه به نظرِ ما کتابيست که به تأمّلاتِ مسئلهوارِ ما بر «کُنِشـگفتارها»
نزديکتر است. بحثها در سدههايِ ميانه (بينِ دو فضيلت، بينِ دو گزينش، بينِ دو
شکل) به همينگونه انجام ميشد: فضايِ شکلگرفته از دو صدايِ گفتوشُنود به اين
کار ميآمد که تفاوتها را برايِ چشمها، برايِ گوشها، برايِ ذهن، به صحنه
بِکِشد.
مسير رابطههايِ يهودي با جهان و جهانِ نوشتار را بررسي ميکند؛
کتابي بهغايت هيجاني، همچون جوهرِ يک کتابِ بازپُرسي:
پرسشي که يهودي را وسوسه ميکند،
اين است: «چيست که اجازه ميدهد خودم را يهودي بدانم؟ به چه عنوان آنچه ميگويم
و ميکنم گفتهها و کردههايِ يهوديست؟»
اينچنين پرسشي دوگانه در او
شکل گرفته ميبالد: پرسشي که يقينِ او ميکند از شکَش، و آني که شک از يقينِ او
ميکند. (خ، 81)
کوير
اينجا با ناديدني بودنَش تعريف ميشود، باشندهيِ يهودي با پرسشگريَش، و نوشتار
همچون مبارزه عليهِ صفحهيِ سفيد باز تعريف ميشود با حفظِ همزمانِ ناديدني بودن و
امکانِ نگهداريِ خود در زيرِ خطخوردگي و پرسشگري همچون امرهايي ذاتي
برايِ بودنَش. گفتگوهايِ با مارسِل کُهِن، از کوير تا کتاب، همچون راهي که
تنها نيمي از آن بيرونيست، درون شدن به جهانِ ژابِس را ميسّر ميکنند. اين مکالمهها
ما را به سويِ خوانشي ژرف از اين نويسندهيِ بيپيرايه، روشنبين، و متعهّدِ پيش
از هرچيز به ماجرايِ نوشتارِ پرسشکننده راه مينمايند. کتابِ حاضر بخشي از الهامِ
خود را از اين گفتگوها ميگيرد ــــ چونکه بخشهايي از آن نيز از ديگر گفتگوهايِ
ضمني و گاهي صريح با ژابِس تشکيل ميشود. اينجا مسئله بر سرِ خشونت و فرياد است،
بر سرِ سکوتِ کويري، بر سرِ سخنِ انساني وَ سرانجام بر سرِ خدا: عذابِ اويي که
فراخوانده شده است تا سرنوشتي از نگراني را دنبال کند.
* * *
کتابِ
هماننديها
کتاب جايگاهِ هماننديِ هر
کتابيست: ــــ هماننديِ، همچنين، جايگاه. (ک هـ، 7)
در کتابِ هماننديها ، پس از بخشي به همين نام، بخشهايِ
بدگماني کوير وَ نازدوني ناديده هست. در اين سه بخش هم، همانندِ همهيِ
کارهايِ ژابِسي، نويسنده خود را پشتِ نامهايِ مستعار پنهان کرده «همچو صداهايِ
همهيِ زمانها، و در لحظه، همچو باشندگاني همزمان آشنا و بيگانه در ميآيد: آخر
او خود بيگانه است نسبت به خودش و کتابَش» (ک هـ، 28)
امّا نميتوان از اينجا پرش کرده فرض نمود که اين کار تنها غيرِ
شخصي است. چون ژابِس اعلام ميکند که مسئله تنها نظريّهيِ نوشتار نيست، که
پُرسِماني که او با وقفِ خود به آن و با ارائهيِ آن در کتاب پيشِ رويِ ما ميگذارد،
همان اندازه به انسان مربوط ميشود که به نويسنده: اين غيرِ شخصي کردني که ميتوان
گاهي در آثارِ نويسندگانِ ديگر احساس کرد، در نزدِ ژابس نيست. ژابِس با احساسِ
نزديکي به کافکا ميانديشد که «محاکمه»يِ نوشتار محاکمهيِ ماست، و اينکه نتيجه
برايِ همهيِ انسانها اهميّت دارد. بي هيچ گمان چيزي از پوچي هست، امّا اين
متضمّنِ نابودي نيست چون در ورقهايِ ثبت شده چهرهي انسان آموخته ميشود. بدترينِ
موردها، خود را بدونِ همانندي يافتن است، آنگاه که در «آينهيِ کاغذ» به خود نگاه
کرده ميشود. بر سفيدي، بر شِن و کوير، زبان به پايان ميرسد، و ميتواند با بسته
شدنِ کتابِ هماننديها خاموش شود.
بهويژه آنکه بدگماني کوير ما را در سفيديِ نانوشتهيِ
کوير، بدونِ تمايزهايِ زماني و مکاني، ميغرقانَد: «آنچه پايان ميپذيرد بيپايانيِ
پايانِ نپذيرفتهيِ آن را بيان ميکند» (ب ک، 27)، اين چيزيست که در «قلّههايِ
سکوت» ميخوانيم. و سپستر، در بخشي که بهدرستي «از سفيدي» نام دارد، اين
باورنامهيِ نويسنده را ميخوانيم که در بارهيِ آشيان و کتابِ آشيانکردني بهروشني
ميگويد:
«در کتاب زاده شدم. در کتاب
بزرگ شدم. در کتاب خواهم مرد. آشيانِ ديگري نشناخته ام، نه راهِ ديگري، نه چشماندازهايِ
ديگر نه آسمانِ ديگر»، ميگفت او.
و ميافزود: « چشم از کتاب
برنداشتم هرگز.» (ک ک ب، 113)
اين تکّه از «کتابِ کوچکِ براَندازي» گرفته شده است: بهخوبي
ميتوان ديد که تا چه مايه اين جنبه از نگاهِ به خودْ براَنداز، غيرِ اجتماعي، و
گوشهگيرانه است. اين جايگاههايِ بلندِ انديشهيِ
روايتشده ــــ «کتاب کِشش دارد رو به بالا، همچو دست» (ن ن، 88) ــــ بارِ ديگر
در جلدِ آخرِ اين سهگانه احساس ميشوند (ميبينيم که عددهايِ عرفاني بس نميکنند
برايِ ژابِس کِشش داشته باشند) : آخرين کتابِ پايانناپذير، از ياد نرفتني، پيشين بر همه،
ناديدني برايِ هرکدام، همچو نور که به بيرون پس ميزند تاريکي را از مِيدانِ خود
وَ تاريکي که هرگز آن را نميکاهد نور...» (ن ن، 7)
اين کتاب بر ردّي پايان ميگيرد که فقط ما نميتوانيم پاکَش
کنيم: اينجاست که ميآغازيم به نوشتن بر شِن، يا دستِ کم، به آگاهي يافتن بر آن.
* * *
کتابِ
حاشيهها وَ روايت
به محضِ انتشارِ کتابَش در وابستگيِ دوگانه به گفته،
اين کتابهايِ کتابِ حاشيهها هست (تا به اينک در دو جلد). نقّاشيهايِ
تاپييِس[4]
در اين جلدها[5]
مشارکتِ بسيار دارند در ارائه. خواستن از نويسنده که اثرِ خود را برايِ
ديگران تفسير کند، «بهنوعي بيرون کردنِ او از کتاب است» (د و، 25). به درون بردنِ
ما همچون بازديدکنندههاش، بهراستي سهم کردنِ خواندن با ماست: از اين راه، متن ميشود
متنِ خوانِشِ ما، يعني متني نو.
نويسنده به خواندنْ نوشته ميشود،
خواننده خود را در نوشته ميخوانَد. (د و، 25)
اين است وروديِ جايز و خواسته و مشاهدهشدهيِ ما. در اين
آشيانِ روايت ـــ که همچون در شعرِ بلندي به نامِ روايت نامهايِ کوچک در
آن ميتوانند سرانجام گوناگونيِ خوانِشهايِ خود را کنار بگذارند ــــ دعوت برايِ
همگان يکسان است.
2.
بازـآغازيدن
«هرچه بيشتر در خود برويم، براَندازتر ايم»
ميرفتيم
که حقيقتِ بيکرانِ خود را تجربه کنيم. (ک پ، 197)
متني حاد برايِ پرسشِ آغازين، و براَندازترين، به کارِمان ميآيد.
شعرِ کوتاهيست به نثر، دو جملهيِ تنها در همان نخستين کتابِ ژابِس، آشيانَم
را ميسازم. بازگشت دادن به اين متنْ سرانجام حرکتِ نتيجهگيريِ ما در اينجا
خواهد بود. ژابِس، هماو، شکلِ «شاعرانه» را در حافظه و دستِ 1987 باز از
سر خواهد گرفت.
در آن ميبينيم پرسشي ثبت است که نه پاسخ دارد نه پايان، و
ادامهيِ شگفتِ خود را در اين نکته خواهد يافت که پرسشِ موردِ نظر نه به راوي بلکه
به شخصِ پرسششونده تعلّق دارد که فاصلهاي با او ايجاد شده است. همهيِ شعر را
خواهيم آوَرد، و با نامِ آن ميآغازيم:
دريانورد
هنگامِ ايستي ــــ دومين، در
اين فصل ــــ دريانَوردي به ديدارَم آمد.
نهکه از دور به جاش آوَرده بودم، قلم نهادم و از خانه بيرون
شدم پيشوازِ او را بر تپّهيِ شني، به اين اميد که شايد از سفرهايِ خود برايِ من
به ارمغان آوَرَده باشد سرانجام پاسخ به پرسشِ خود را. (آ م، 18ـ317)
اين متنِ سراسر پرسش برايِ خالي کردنِ زيرِ گفتار بر هر متني
پذيرفتي باقي مانَد. «به اين اميد که شايد از سفرهايِ خود برايِ من به ارمغان
آوَرده باشد سرانجام پاسخ به پرسشِ خود را.» ايتاليکها در خودِ متن اند،
به گونهاي که توجّه را جلب ميکنند. تازه چيزِ ديگري که به ياريِ پرسش توجّه را
به خود جلب ميکند، تکاندهندهتر است: اينکه جملهيِ پاياني به چه شيوهاي، به
جايِ نتيجهگيري، دو پرسشِ ديگر پيشِ رو ميگذارد. نخست، به خاطرِ شيوهاي که پرسش
به متن گره ميخورَد: چونکه نه از آنِ راويست نه از آنِ شاعر، نميدانيم پرسش چيست،
راوي نيز آن را نميداند. سپس، نميدانيم، راوي هم نميداند، که آيا دريانَورد
پاسخ را به ارمغان آوَرده است يا نه. اينچنين، اين شعر با توجّه به تأثيرِ
سرآغازَش که با تواني برابر با تأثيرِ پايانِ آن پديدار ميشود، به اندازهيِ
کوتاهيِ خود کارايي دارد. ناسازوارانه، در اين شعر، درِ پرسشهايِ ضمنيِ نهفته در پرسشِ
خود به ايتاليک باز است، و اينچنين هيچ پاسخِ دادهشدهاي نميتوانست چنين
احساسِ گشودگياي را به رويِ بيپاياني ايجاد کند.
افزوده بر اين، شعريست که نشان ميدهد جايِ رانِشَش کجاست، در
پرسشِ خودِ آن. بر خلافِ سَفَرِ معروفِ بودلري، آنجا که فريادِ «چه ديده اي؟»
متضمّنِ ادامه است، چيزي همچو «چه ديده اي برايِ من؟ برايِ آگاه کردنِ من از
سفر؟»، مسئله اينجا بيشتر اين است که «چه ديده اي، تنها برايِ خودت؟ چه پرسشي
کرده اي برايِ خودت؟» با اينهمه با طرحِ اين پرسش، هر چه که باشد، برايِ ديگري و
از سويِ ديگري، متن درسي مناسبِ نقد به ما ميآموزد. امکانِ زيادي هست که بهترين
شيوه برايِ همانند بودن به خود و به آنچه پرسش ميکنيم، برايِ شدن از
راهِ پرسشِ خود، اين باشد: نخواهيم نه نويسنده را از آنِ خود کنيم نه پرسشِ او را.
نخست اينکه از خود، به اميدِ پاسخي در بارهيِ متن و سفرِ متني يا شخصي، پرسشي
نکنيم، بلکه به پرسشِ نويسنده گوش دهيم بيآنکه منتظرِ پاسخي باشيم.
* * *
راهِ
واژه
زيستن، زندگيِ خود را نوشتنِ
است. (ک ک، 67)
در کتابهايِ ژابِس همواره پرسشي هست که به جاش ميآوَريم،
همواره پرسشِ آغازيدن و بازآغازيدن. هيچ چيزي که به پايان رسيده باشد، نبايد به آن
رخنه کند، چون در برابرِ آنچه همواره انجاميدنيست، حتّي مطلق نيز فاصله ميگيرد.
از سرِ احترام برايِ اين متنِ در حالِ پيدايش.
هر کتاب در بر گيرندهيِ آغازِ کتابِ بعديست که نوشته خواهد
شد. هر کتاب، هر خوانِش اثرِ پيشينِ خود را همزمان تداوم بخشيده انکار ميکند.
انگاري که راه تا به ابد دوگانه باشد: دوگانگيِ ممکن و ناممکن، معقول و نامعقول،
در سبکي گفتوشنودي که بگوييم درجا دستِ کم جداييِ بينِ دو آگاهي را بيان ميکند.
دقّتْ آخرينِ همّوغمهاست: رازِ زيادي گسترشِ چيزهايِ گفته و حککرده و خام را
محدود ميکند:
ــــ از آن وقت چه کرده اي؟
ــــ منتظر مانده ام.
ــــ کجا بوده اي، از آن وقت؟
ــــ از اينجا جُم نخورده ام.
ــــ چه صفحههايي به ما پيشنهاد ميکني؟
ــــ نخستين، هميشه نخستين، يا، دقيقتر، پيشْنخستين، صفحهيِ
سفيد.
ــــ خواندنِ ناشدني.
ــــ خواندنْ ناشدنيست.
ــــ کتابِ پوچ. (اِ، 22)
در اينجا، در همان آغاز، اين جايگاههايِ پژوهش بر نوشتار و
خوانِش را به جا ميآوَريم: جايگاههايي اند که کارهايِ بلانشو ميتوانند جايي
برايِ خود در آنها بيابند، جايگاههايي که صفحهيِ سفيدِ مالارمه در آنها تغييرِ
شکل مييابد، يعني جايگاههايي که شکلِ گفتوگو خود را در آنها با پرسشهايِ
بنيادي تطبيق ميدهد امّا بيپاسخ ميمانَد، در حالِ شدن و بيزار از بازماندن،
تکّهتکّه و حتّي در هم شکسته، آنچنان که جستوجويِ نگران و يگانهيِ ژابِس آن را
ميطلبد. پرسشها همان اندازه زِبَرمتني خواهند بود که متافيزيکي: چراکه ژابِس
مردِ کتاب است، و متن بس نميکند عميقاً به او مربوط شود.
ميدان و فضايِ کلاميِ ژابِس بازشناختني اند؛ تأمّلاتِ او بر
کتاب از آنِ زمانِ ما اند. هر کتاب، ميگويد او، برايِ کتابي ديگر نابود ميشود،
چيزي که بر خلافِ کارِ ادبيّاتيست که مالارمه ميپنداشت، چه او خواهانِ يک کتاب
بود که همهيِ آنها را در بر بگيرد.
* * *
واژه، که ژابِس آن را از سرِ وسواس «لفط» و «لغت» مينامد ــــ
بهويژه برايِ گريز از ابهامهايِ زنجيرهيِ کلمه، کلام، و سخن، و همچنين از سرِ
فروتني ــــ در کتابي در هم شکسته پديد ميآيد و درجا به کار رفته است. به پرسش
گرفتنِ واژه، اين کاري که همهيِ نوشتههايِ ژابِس وقفِ آن ميشود، کاري به غايت
محدود به نظر ميآيد. «واژه»، برگزيده به خاطرِ دقّتَش، طنينِ خود را در اين مييابد
که ادامهدهندهيِ نوشتهاي ديگر است که اينک در هم شکسته است. ديگر تمايلي به
پشتِ سر گذاشتنِ مراحلِ داستانِ خود ندارد.
و اين داستان ــــ به خواستِ خواننده و سخاوتِ نويسنده ــــ مالِ
ما خواهد شد. اين کار، هرچند که سِتُرگ باشد، يعني کارِ شکل دادن به جهان و
شناخت از راهِ پرسشي که بس نميکنيم در آن تعمّق کنيم، و بياموزيم که در لايههايِ
بر همِ آن پيچيدگيِ فزاينده جاگذاري کنيم، همان معجزهيِ بازيهايِ خودبهخوديِ
داداييسم را، به گونهاي ژرفتر، شدني ميکند: چيزي را در آن ميخوانيم که به ما
همانند است. در درازنايِ اين راهي که کارِ زبان را ارائه ميدهد، به هنرِ شعر
خواهيم انديشيد، برايِ تغزّل؛ به هنرِ گزينگويه، برايِ فشردگي؛ به هنرِ پوستنوشته،
برايِ پيچيدگيِ مکاني و زماني. اين واژهيِ چنين ناميده، اين داستانِ چنين نگهداريشده
و بزرگداشته، در هم رخنه ميکنند هر يک در ديگري تا به خصوصيترين پيوندها،
پيوندِ زبان و فرد در فضايِ تجربيِ او.
* * *
نشانه
و چهارچوب: پرسشِ آغازين
کتاب با وانهادنِ خود به خواندن نوشته ميشود همآنچنانکه
خواهد بود (م خ، 14). نشانه خود را با گُنجاندنِ خود در چشماندازِ آينده ميسازد:
معنايِ کتاب در هر يک از بخشهايِ آن است. پرسش از چشم ميگذرد، قانونِ
ذهن. دو پرسشِ بنياديِ چهگونه خواند؟ وَ چهگونه بهتر خواند؟ دو لِنگهيِ کار را
همچون تابلويِ نقّاشي ميسازند، هم برايِ ما هم برايِ ژابِس، و اين دغدغه همهيِ
آن چيزي را که مايل ايم به عنوانِ پاسخ بگوييم در بر ميگيرد.
در موردِ نشانهيِ ديداري، ميخواهيم بپرسيم ـــ خيلي گذرا ـــ
که چهگونه در فضايي ويژه جاي ميگيرد که کارِ حاشيه را برايَش انجام ميدهد، يا
اينکه به چه شيوهاي به آن برجستگي داده ميشود. از اين ميآغازيم نخست: که
چهارچوب برايِ هستيِ خواندهشدني بنياديست، ياريمان ميکند که بخوانيمَش،
ياريَش ميکند که خود را تعريف کند، و سپس اينکه، خواننده چهبسا به حريمِ آن
تجاوز کند، يا دستِ کم اين هستي را با نسبت دادنِ طبقهبندي به هر يک از بخشهايِ
آن محدود کند. هستي ــــ و بهحقتر، هستيِ خواندهشدني ــــ کامل است. بخشناپذير.
از هرگونه طبقه شانه خالي ميکند.
کارِ ژابِس از همهيِ نوعهايِ ادبي ساخته ميشود: تخيّل و
جُستار، نمايش و شعر، گفتوگو و تکگويي. بُريده در بافتِ زندهيِ گفتار، با
بُرِشِ چالاکِ پرسشهايِ بسيار، کتابِ پرسشها خود را به پرسش واميگذارد، همچون
پُرسِشگريِ ناب که ما را هم به پرسش ميگيرد. اين است پرسشي که بايد بيدرنگ در
بارهيِ اين اثر کرده شود ــــ پرسشي درجا پرسشگر خود، درجا انعکاسي، همچنين به
همان اندازه مدوّر که خودِ کتابِ ژابِس ــــ : چهگونه (از خود) پرسش کرد؟
همچون تنها پسزمينه، صفحهاي سفيد يا کوير آنگونه که در بدگماني
کوير. با اينهمه، سفيد به هيچ رو غيرِ فعّال نيست؛ بلکه دارايِ معنا و
جان است، همزمان اِروتيک وَ، در سختيِ خود، محجوب: «خواست و زخم، بهآغوشکِشي و
مبارزه در اينجا يکي ميشوند و در اينجا ميغرقند» (م خ، 56). در برابرِ يا تويِ
اين سفيدي، اين تکّه متنهايي جاي دارد که کتابِ پرسشها همچون نشانهيِ
آغازگرِ يک زخم در خودِ آستانهيِ اثر عرضه ميکند. نخستين ارجهيّتِ نخستين کتابِ
پرسشها برجا گذاشتنِ نشانهايست که باز پديدار ميشود، زندهتر: «نخستين صفحهيِ
کتاب را به الفنشانهاي سرخ نشان کن، چون زخم در آغازَش ناديدنيست.» (ک پ، 15).
اينچنين دردِ آغازيده، به گردنگرفته، در سراسرِ کتاب ميگسترد تا سرانجام کتاب و
کلام و پرسش را در فضايِ ساکتِ خود در کام کِشَد. در اين حدِّ نهايي، نوشتهيِ ما
درگير در اين خواندنِ دومي، پس از خواندنِ نويسنده، در «قضاوتي فرجامين» خلاصه شده
به پرسش گرفته خواهد شد، در لحظهيِ نهاييِ خطرکرده که اين پرسشگري نيز در آنجا
خموش خواهد شد.
اين گامِ آغازگر تا به انجام رسيدنَش فقط فرمانبُردارِ ساختنِ
کتاب و از هم پاشاندنِ آن خواهد بود؛ دو فرايندي که به هم بازبسته اند. در
موردِ رابطهيِ نمونهيِ هر جلد با بعدي، همين بس که ياد کنيم ــــ و اين برايِ
همهيِ کتابهايِ اين مجموعه صادق است ــــ که کتابِ يوکِل ادامهدهندهيِ کتابِ
پرسشهاست، و سرانجام جايگزينَش ميشود، هرچند که هرگز نتواند کاملاً جايِ
آن را بگيرد. پس بايسته است که اين مجموعه را هماهنگ با هفتگانهاي بازبخوانيم که
آن را ميسازند، هر حرف را در واژهاي که به آن تعلّق دارد، هر معنا را در ضرورتِ
فراخواني، يا در پرسش. زخمِ واژه عميق است و مشاهدهيِ تيغهيِ دو لبهيِ آن را ميطلبد
که ساختِ موازي به قافيه حاشيهاي بر گِرد آن ميسازد: زخمِ واژه از ميانِ اين
گيرشِ دوگانهيِ خودِ هستي غافلگيرِمان ميکند، و به ما ميآموزد که با آن روبهرو
شويم.
بازگشت به کتاب همچون زخمي پذيرفته و گشوده با
بُرِشي استعاري ميآغازد: «همهيِ جداييها را به تن گرفتم و بزرگترينِشان را
نيز، همانکه مرا از خودم ميبُريد آنگاه که به جستوجويِ خودم رهسپار شده بودم»
(ب ک، 15). همانگونه که واژه ميگويد کجا نشسته است اويي که از پسِ گذر از کويرِ
صفحه سخن ميگويد. واحدهايِ گوناگون و سنجيده کتاب را با هم ميسازند: زخم و سنگِ
خارا، بريدگي و حجمِ مشترک، سخن و تُهي، توانِ ارتعاشياي که بنيادِ کُلِّ اينچنين
ساخته از رانِشهايِ ناساز و متقابلاً پرورانندهيِ يکديگر را تشکيل ميدهد.
اينبار، پايان با تکراري سهگانه اعلام ميشود، آنجا که نيرو
معنا را تکرار ميکند:
و اين بود انجامِ کتاب...
و اين بود کتاب، مانندهيِ
جهان...
و اين بود آغازِ جاويدِ
کتاب... (ب ک، 100).
متن، در خودبازگشتدِهيِ خود، به توانِ سه شدّت ميگيرد («سه
مشعلِ من»، «سه پرسشِ من») وَ با پژواکهايي که بافهيِ واقعيِ هستي و چالِشِ آن
را نشان ميدهند:
انسان نيست. خدا نيست. تنها
جهان هست از طريقِ خدا و انسان هست در کتابِ باز (ب ک، 100).
کتابِ ژابِسي کاملاً گشوده ميمانَد: نهخطّي، همچو انديشهَش؛
چندگانه، همچو الهامَش؛ مدوّر، همچو راهَش. تکّهيِ شگفتي از يائل گواهِ
آن است: «يک دايره / و، در اين دايره، باز / دايره / و، در اين دايرهيِ نو، دايرهاي
/ نو / و اينچنين باز...» (ي، 18). از اينجا، اين تکّه به نقطهاي و قلّهاي
نامحسوس ميرسد، تا باز چين بگشايد در مجموعهيِ جديدي از دايرههايِ همزمان همکانون
و هر يک در پيشرفت رويِ پيشتريها.
ازين پس، تصويرِ برتر اين است: اينچنين در اِليا، نخستين واژهها:
«پشتِ کتاب، پساـکتاب هست؛ پشتِ پساـکتاب، فضايي بزرگ هست و، مدفون در اين
فضايِ بزرگ، آن کتابي هست که خواهيم نوشت» (اِ، 9). در اين فضا، همچون در کوير،
واژه مدفون است پيش از جوانه زدن همچو دانه: خودشناسي، درگيري، توضيح، تا به حدِّ
نهاييِ خود گسترش مييابند. پيش از کتابِ پيشين، پشتِ کتابِ پشتي، در کويرِ
پيشين و کويرِ پسين، چشمي که همه چيز را ميبيند، وعدهگاهِ همهيِ ديدارها، جذب
ميشود، از هم وا ميرود: «کتاب را کتاب نابود ميکند» (آ، 176) ــــ در نتيجهگيريِ
آئلي ميخوانيم. تنها اِل، خدايي که نيست، به شکلِ نقطه هست، همزمان نقطهيِ مبدأ
و مقصد: «... اين پيشِ گريزناپذير همچنين پساـجايگاه است» (اِل، 17)، رازآلود و
با اينهمه کامل.
همواره يک فرض: فرضي بزرگ، که خود را آشکار نميکند، خودْ
نتيجهگيريِ کتابِ پرسش از کتاب را ميسازد: همه چيز با همهيِ چيزهايِ بازمانده
مقايسه ميشود، در کتابِ هماننديها، «از هماننديَش با کتاب، تا کتابِ
هماننديَش...» (ک هـ، 7). هيچ نيازي نه به پايان هست نه به پرسش، چون پرسشگري
مفروضِ آن است، فراگرفته و بسنده. «آه! زخم عميقتر از آنيست که معمولاً گمان
ميرود؛ هرگز بهتمامي ديدني» (ب ک، 47): اين است آموزهيِ کوير. پرسيدن درجا زخمي
کردن است، حتّي پيش از عملِ ثبتِ پرسش.
امّا اين را هم ميدانيم که هرآنچه به پرسش گرفته نميشود، که
در چهارچوبِ محدود شده با پرسشگري جايْ نميگيرد، بيجان است.
چهارچوب سنجيده و فضايي و با اينهمه در زمان واقع است. داوريِ
نهاييْ فضا و زمانِ به اشتراک نهادهيِ نويسنده و خواننده را دربرميگيرد، در اين
جهاني که خود را مييابد و برکنار نمييابد، جهاني که در آن تقسيمهايِ گونه و
طبقه هرگز نميتوانند خود را تحميل کنند، جاييکه چهرهيِ هستي خود را مگر در
دورتر نميشناسانَد. چهارچوب ابعادِ واقعيِ واژه را مشخّص ميکند که سکوت آن را در
خود ميپيچانَد.
اينک زمانِ آن رسيده است، برايِ ما نيز، که خود را با سکوت
بسنجيم؛ با همهيِ آنچه در ما سخن گفته است، عمل کرده است، و برايِ هميشه خاموش
شده است.
«زمانِ کتاب زمانِ همانندي است. ما اين زمان را در هر سخن زيسته
ايم. پايانِ کتاب شايد که پايانِ زمان است» (ب ک، 137).
و پيش از اين پايان که در هر کتاب با بُرِشي گريزناپذير و قاطع
بهروشني مشخّص است، و با اينهمه شاملِ پايانيست که آن را از سر گرفته کامل ميکند،
آغازْ همواره حادترين مسئله را، حتّي در اثرِ بسيار تازهيِ نازدودني ناديده
مطرح ميکند: مسئلهيِ آغاز کردن، باز آغاز کردن، همواره همه چيز را باز آغازيدن:
«پيش از آستانه، آستانههايِ بسيار برايِ گذر کردن هست» (ن ن، 37). چهگونه
آغازيد، آنگاه که پسرَوي پايانناپذير است؟ اين است معمّا.
اين «آخرين کتابِ پايانناپذير» (ن ن، 7) باز با گسترشِ بسيار
ژرف و ژرفايِ بسيار گسترده رابطه برقرار ميکند. خواندنِ آستانه همچون خواندنِ
پايان تا ابد با يک پيشآستانه روبهروست، يک پساپايان: اينچنين است که کتاب پديد
ميآيد که مگر همانندِ خود نيست. و نيز اينکه همانندِ ماست، به هرگز نازدودني.
* * *
«کتابِ
زيرِ پرسش»ِ زيرِ پرسش
نميتوان از کتاب جلو زد: از ما جلو ميزند. (م، 33).
برايِ موجودِ زخمي، شرحه، زباني بايد که خود را تکثير کند.
«طعمهيِ چندين نوشتار ايم»، ميگويد ژابِس (ک ک ب، 82). همه چيز در اينجايِ متنِ
او به ما علامت ميدهد ــــ جايي ممتاز که در آن نوشتارهايي را بررسي ميکنيم که
به اندازهيِ خودِ ايدهيِ شکارِ متنيْ ما را به حيله فراچنگ ميآوَرند.
خواننده هم همانندِ منتقد خيلي زود خود را گُم خواهد کرد در
ميانِ اين نشانههايي که همهشان با به پرسش کشاندنِ جاودانه و درمانناپذيرانهيِ
خودِ ما خود را به پرسش ميگذارند. شکار خواهد بود، طعمه خواهد بود، امّا گفتوگويِ
ما با نويسنده هرگز مگر جزيي نخواهد بود. راهِ واژه، که ما آن را با ردِّ اويي
دنبال ميکنيم که ردّها را به نگارِش در ميآوَرَد، وقفِ تکّه کردن و چندگانگيِ
رويْکَردهاست.
زيرِ پرسش بردنِ خود، برايِ
يک نويسنده، رهانيدنِ کتابَش از هرگونه اقدامِ احتماليِ ازآنِخودکُني از سويِ
خواننده است، و اين با محروم کردنِ خواننده از امکانِ در پيش گرفتنِ يک خوانِشِ
کلّي از اثر صورت ميگيرد.[6]
مگر اينکه نويسنده احتمالاً از خواننده تضمين به دست آوَرَد ــــ چيزي که
تصوّرناکردني به نظر ميآيد ــــ که رويْکَردهايِ خوانِش را هر بار تغيير دهد.
(ک ک، 13).
چرا رويْکَردها را تغيير نداد؟ ـــ ميپرسد از خود خواننده.
چرا تصوّرناکردني خواهد بود که چنين چيزي از ما خواسته شود، مطالبهيِ اينکه
خواننده رفتار و روش و تفسيرِ هر کتاب را تغيير دهد، با دانستنِ اينکه در هر
کتاب، در انبوهِ کتابهايِ ژابِسي، هر کتاب خود را همچو پرسش عرضه ميکند؟ نقطهيِ
ثابتْ هرگز، پاسخ نيز هرگز: ژابِس بس نميکند که از پرسش سخن بگويد:
هيچ پاسخي ــــ حتّي قانعکنندهترين
ــــ هرگز بسنده توان ندارد که برايِ هميشه در برابرِ پرسشي که دير يا زود از آن
خواهد شد، پايداري کند.
...
امروز، بيش از گذشته،
نپذيرفتنِ حتّي گذرايِ آنچه در برابرِ به زيرِ پرسش بردنِ منظّمِ خود اندکي
پايداري کند، بايد همچون يک اصلْ براَفراشته شود.
بهترين سلاحِ سياسيِ ما
همواره پرسش بوده و است و خواهد بود.
هرگونه تسليمي در پيوند با
پاسخ است. اوه! ميشود که در هر زمان بيقيدوشرط نشود. (ک ک، 14).
امّا زيادي آسان است که گفته شود: همين بس که چنين متني را به
پرسش بکشيم. آخر چهگونه سخن گفت، حتّي با لحنِ پرسشي، از متني همه پرسش؟ چهگونه
زياد سخن نگفت از متني که خود را از همه چيز محروم کرده است مگر از پرسش؟
خطرَش هست که راه به تعبير ببريم که هم تُهي و هم بيهوده است.
پرسش سرِ برخي چيزها: آيا ميتوان برخلافِ هنجارهايِ ادبِ متني
و نقد بهروشني آن را بيان کرد؟ چهگونه يک خواننده، يک منتقدِ نه يهودي، از متني
تا به اين حد يهودي، هرچند يهوديـبيـخدا، همچو متنِ ژابِسي سخن خواهد گفت؟
حتماً خيليهامان اين پرسش را ميکنيم، در بارهيِ مثلاً کلودِل[7]
(چهگونه يک ناکاتوليک ميتواند از يک کاتوليکِ دوآتشه سخن بگويد)، يا حتّي،
نمونهاي ديگرکه بياوريم و در زمينهاي ديگر، چهگونه سخن گفت از شار[8]
بدونِ اينکه پرووانسي[9]
باشيم، بدونِ اينکه به پرووانسي[10]
سخن بگوييم؟ چهگونه از آرتو[11]
سخن گفت بيآنکه دستِ کم در حالي باشيم که ديوانگي را از درون بفهميم؟ اگر هر
شاعري موجودي همزمان محلّي و کيهاني است، خواننده خود را تنها بهندرت از نقطه
نظرِ محلّي و کيهاني دارايِ امتياز خواهد ديد. خواننده و نويسنده آيا اينجا دو
راهِ ناگزير جدا را ميروند؟
هر کتابي، ژابِس ميگويد، کتابِ حافظه است ــــ امّا اگر حافظهيِ
ما متفاوت بود، آن وقت چه؟ چهگونه به اشتراک بگذاريم، به ايمانِ انتقادي، ايماني
چنين عميق را؟ خطِّ تلاقيِ ميانِ ايمان و تخيّل ظريف است: «...مگر خيال نيستيم.
مگر ايدهاي نيستيم که خود از خود ميسازيم» (ک ک، 76). آيا بازنماييِ در حالِ
ساخته شدنِ ما همان اندازه اهميّت دارد که هستيِ درجا ساختهيِ ما؟ «واژهاي ميشويم
که به چيزها واقعيّت ميبخشد، به هستي» (ک ک، 128).
بله، تخيّلِ خود شدن يا تخيّلِ ديگري، واژهيِ خود شدن، يا
واژهيِ او: آيا اين تخيّلها، آن واژهها، يک چيز اند؟ معمّايِ آنها، رمزگشاييِ
آنها، بُردِ آنها، آسيب خواهد ديد اگر که در اين نکته اشتباه کنيم. «خواندنِ واژهها
در پشتِ واژهها ــــ رمزگشايي از کتاب پايانناپذير است ــــ نميتواند انجام شود
مگر با يک تجاوز. اين به نوعي، تجاوز به نامِ دستنازدنيِ خداست» (ک ک، 142). آيا
تصويرهايي چنان آکنده از باورهايِ ناديدني و مبحثهايي از ايماني چنان از دست رفته
در آنها هست که احتمالاً هرگز نخواهيم توانست آنها را بخوانيم مگر همچو بيگانه؟
* * *
موضوعِ
موردِ پرسش
بيگانه کيست؟ ــــ اويي که
ميگذارد بپنداري در سرزمينِ خودت اي. (ک گ، 87).
همهيِ موضوعِ پرسشْ نوعي رفتار در برابرِ زندگي و رابطههايِ
آن با متن را بيان ميکند. هيچ پاسخي، ميگويد ژابِس، نخواهد توانست توانِ پايداري
در برابرِ پرسشي را داشته باشد که دير يا زود آن را به پرسش خواهد کشيد. پرسش کردن
وَ پرسش نکردن، پرسش کردن، هرگز بهناروا امّا هرگز هم با يک جهت يا مسيري يگانه
در ذهن برايِ پاسخ يا پاسخهايِ ممکن، در واقع انجام دادنِ سفريست بهتمام در
پيرامونِ خودِ مسئلهيِ پرسش کردن.
کتابِ پرسشها، در هفت بخشِ خود، همانندِ همهيِ
کتابهايِ ژابِس، بيآنکه بهراستي در درونِ اين مجموعه باشند، تشکيلدهندهيِ پرسشگريِ
بزرگي اند با اينهمه که متنِ ژابِسي از طريقِ آن وجود دارد. آنچه را مايل ايم
همچو موضوعِ مطالعه برگزينيم، چنين ميناميم: شيوهيِ او در به پرسش کشيدنِ
ناهماننديها و هماننديها، براندازيها و رمزهايِ قابلِ فهم و محسوسِ آنها.
در موردِ «پـرسش»، در کتابِ گفتوگو، ژابِس
توصيفي به دست ميدهد که دور ميرود، هم در بابِ پرسشِ رابطههايِ ميانِ وجهِ پرسش
کردن و يهودي بودن، و هم در بابِ احترام، و حتّي ترس، که پرسش را همراهي ميکند. پرسش،
چون همين پرسش را بارها کرده ايم.
يهوديست آن پرسشي که، پايانناپذيرانه،
از خود پرسش ميکند در پاسخي که برميانگيزد.
ميگفت آنگاه که، به جايِ
پرسشي که ميخواستيم از خود کنيم، پرسشي ديگر از خود ميکنيم تا بتوانيم سپس غيرِ
مستقيم، از طريقِ اين يک، آن پرسشِ نخستين را پيش بکشيم، خودْ همان اندازه يهودي
بودن است که يک يهودي ميتواند يهودي باشد.
ميگفت آنگاه که ديگر نه
توان و نه خواستِ آن داريم که از خود پرسش کنيم، خواهانِ بهره بردن از استراحتي که
بهراستي سزاوارِ آن ايم، هنوز يهودي ايم چراکه اين ثابت ميکند که ما، همان
اندازه که او، لرزيده ايم از پرسش. (ک گ، 66).
جدّيّتي بهسزا در پشتِ اين کارِ پرسش هست. تنها بهظاهر است که
بازيهايِ کلامي (آنها نيز جدّي) سخنِ شاعرانه را در شرارههايِ بسيارِ
معناهايِ گوناگون ميفروزانند. به اين سبب، ژابِس بهتر ميبيند که از «کار»ِ خود
سخن بگويد تا از «اثر»ِ خود. پرسشي که همه چيز را در روايتِ تکّهتکّهاي فراميگيرد،
مانع ميشود که هيچ تاريخـداستاني به دست داده شود، مگر به تکّههايِ نامطمئن.
(داستان ــــ خوانندهيِ نايهوديست که به خود ميگويد ــــ اين داستان، چنان به
دست داده ميشود که انگار من آن را ميدانستم، انگار که به جاش ميآوَرم، به يادَم
ميآوَرند، امّا هرگز آن را نشناخته ام، و نتوانسته بودم تجربهَش کنم. کويرهايِ من
از آنِ خودِ من اند و از دوردست ميآيند، از جايي کاملاً ديگر ــــ به خود ميگويد
او...)
روايت ميتواند بهراستي قطع شود، پخش شود، و گذاشته شود در
ميانِ پرانتز که دربرگيرندهيِ پرانتزها و تکّهروايتهايِ ديگريست. همهيِ اين
پيچيدگي به پرسش گرفته ميشود، رو به جابهجايي ميگشايد، تا با براندازيِ پس از
آن در همَش بشکنيم، تا سپس در بارهيِ آن انديشه کنيم، چراکه ژرفايِ آن در نخست
تماماً به ديده نميآيد: اينجا هيچچيزي ايستا نيست. بيشتر، از پايان ميآغازد.
نه مانندِ فلاشبَک که در آن، آنگونه که در يک فيلم، با دادههايِ خود
راحت ام. در ژابِس قرار نيست راحت باشيم، وعدهيِ فهميدن هم داده نميشود. تکرارَش
کنيم: «نويسنده» نه توضيح ميدهد نه خود را توجيه ميکند: خوانِش بايد که ژرفاي خود
را در خودش بيابد.
گمان ميبَريم که کارَش را به پايان بُرده ايم، کارِ اين خوانِش
را، و همواره ادامه مييابد. به دورتر بُرده ميشويم. امّا اگر اين مستي خواستهيِ
متن است، اگر اين جابهجايي و اين ناراحتي مطالبه ميشوند، اگر پياپي از اينکي که
در آن ايم، گرمِ کارِ خواندن، پس زده ميشويم تا به گذشتهاي که برايِ ما روايت ميکنند
ــــ شايد بهغلط ــــ داستاني که ما در آن شرکت نميکنيم، پس به چه کار ميآيد
پرسشي که ميتوانيم بکنيم؟ همهيِ دايرههايِ جا داده در دايرههايِ ديگر، اِل در
اِليا، کتاب در آينه و پرسش در کتاب، و همهيِ هماننديهايِ ميانِ اين پرسشها، به
چه عنوان به ما مربوط ميشوند، مايي که هرگز در چنين کويرهايي نگشته ايم، مايي که
هرگز مگر در خودمان تبعيد نبوده ايم، بر چه استوار است صداقتِ پرسشگريِ ما؟ آيا ميبايستي
از جايي ديگر ميآغازيديم، و نه از آنجايي که گمان ميبرديم همچو خواننده بايستي
جاي ميگرفتيم؟
و چهگونه از گفتوگو گفت، همچون در کتابِ گفتوگو،
آنگاه که نميدانيم آن صدايِ ديگر از کجا ميآيد، آنگاه که خاخامها ناواقعي اند،
خواننده بسا زمانها ديگري، و مکان اغلب متفاوت؟
و با اينهمه، چه کسي حاضر است پرسشگريِ يکي از بزرگترين
نويسندگان و انديشمندانِمان را که اينهمه به خودمان نزديک احساس ميکنيم، اينهمه
سرشار از اين فاصلهيِ مشاهدهشده، قرباني کند؟ با ما نيست که گفتوگو را پس بزنيم
(«شعرْ هماننديست»، اين را از ژابِس آموخته ايم)، و در اين همانندي، ناهماننديِ
ما آبرومندانهترين آشيانهيِ خود را بازمييابد.
* * *
ترانه و مَسکن
«ترانه برايِ خوانندهيِ من»، متني بهنسبت شگفت، ما را از آنچه
پنهان است و از آنچه شنيده ميشود، آگاه ميکند: «در اين جُنگِ ترانهها، اِي
خواننده، نيابي آني را که دوستتر ميدارم. جايِ ديگري پنهان است آن، در بادِ
زراَندودگرِ مژگانِ تو...» (آ م، 35). تنها در خواب است ــــ ادامه ميدهد ــــ که
ما ميتوانيم اين ترانهيِ اينهمه دوستداشته را بشنويم. «بايد آخر آن دَم که به
خواب ميروي، ترانهَم را بشنوي... بايد آخر آن دَم که بيدار ميشوي، ترانهيِ مرا
آواز بخواني...» (آ م، 35). نتيجهيِ اين حکمِ پاياني اين است که حالا ما ادامه ميدهيم،
با خواندنِ اين متنها، اين ترانه را که در ميانِ زدودگيها جايْ گرفته است. هيچ
خوانندهاي نميتواند به ديگران بگويد که آهنگِ اين ترانه چيست، که با اينهمه،
سراسرِ کارِ ژابِس را پاتوقِ خود کرده است، چونکه هر کسي بايد آهنگِ از آنِ خود
را بيابد.
ژابِس خواندن، همچنين درونِ خود را خواندن است. «نويسنده هيچکس
نيست» (ک پ، 28) ما همان ايم که مينويسيم و همان ايم که مينويسندِمان (ک پ،
11). ما کتاب را بازميخوانيم تا آن را در مَسکن ثبت کنيم. امّا آن خودْ اين مسکن
است اگرکه بلد بوده ايم خوب آن را ببينيم:
در کتاب بودن. (ک پ، 32)
پس ما خلاصه سرانجام ميرويم که در خانه مسکن کنيم: اين خانهيِ
هستي، که بهراستي ساکنَش ميشويم، همچو ديگراني پيش از ما و از پسِ ما.
سپستر، آبِ سيرابکننده که پيشتر ديده ايم، که با آن تروتازگي
داده ايم به خود، اقيانوسي خواهد بود در کتاب، تختهسنگهايي، و کلامها و گام
برداشتن در درازنايِ اقيانوس. در آن هنگامي که ژابِس ديگري را واردِ کتاب ميکند،
اين آب بنيادها را به دست ميدهد چنانکه گويي آبِ جان بوده است:
در کتاب بودن. به تصوير در آمدن در کتابِ پرسشها، از آنِ آن
بودن؛ بر عهده گرفتنِ مسئوليّتِ يک واژه يا يک جمله، يک بند يا يک فصل.
توانِ گفتنِ : "من در کتاب ام. کتاب جهانِ من است، کشورِ
من، سرپناهِ من، رازِ من. کتاب تنفّسِ من است و آرامشِ من."
پا ميشوم به صفحهاي که ورق ميزنند، ميخوابم به صفحهاي که
ميخوابانند. توانِ پاسخ گفتنِ: "من از نژادِ واژگان ام که بِدانان آشيان ميسازند"،
و خوب ميدانم که اين پاسخ باز پرسشيست، که اين آشيان بي وقفه در مخاطره است.
من ذکرِ کتاب خواهم گفت و
پرسشها بر خواهم انگيخت. (ک پ، 33)
امِّا اين اطمينانِ اينهمه شديد، اين آشيانهيِ همان اندازه
استوار که شاعرانه، چيست رابطهَش با ناواقعياي که ميشناسيم و در آن زندگي ميکنيم؟
واژههايِ شخصيّتهايِ خاخام، اين پرسشها و مشاهداتْ برايِ «موقعيّتهايِ در
حاشيه» (ک ي، 139) که نويسنده آنها را به خاطرِ «موضعِ فاصلهگيري»ِ آنها ترجيح ميدهد،
حاشيه ميسازند و مرزنَماهايي اند که کتاب هربار در آنجا بازمانده نيرو تازه ميکند.
اين گواهي، در پيشآيندِ کتابِ يوکِل، اگرنه راحتي و ناراحتيِ ما، دستِ کم
استفاده از آن چيزي را که ناواقعيست، برايِ مرزي واقعي، برايِ سرآغازي تازه و
نه کمتر واقعي، توضيح ميدهد. آنگاهکه ترانه برايِ دَمي شکننده به نظر ميآيد و
ميوهها و آب بخار ميشوند، آنگاه، برايِ يک دَم هم که شده باشد، چاه خشک ميشود،
و در آن دُم است که از برساختههايِ آن نيرو و الهام ميگيريم. اويي که کتاب را
مطالعه ميکند، که صفحهها را ميخوانَد، که متن را ميشناسد، خود را بيچيز
نخواهد يافت، چون باور خواهد داشت به کلامي که بر او کارگر ميافتد و همچو مَسکن
بسنده است.
کتاب کجا ميتواند سر از تخم درآوَرَد، اگرنه در فضايِ ذهني؟
ساحتِ قدسي، بايد باور کرد، در درونِ ماست. اين است آموزهيِ بزرگِ ژابِس که
يادگيريِ آن به اين زودي پايان نميپذيرد.
ديدن و چشم
در واژهيِ oeil [چشم] loi [قانون] هست. هر
نگاهي دربردارندهيِ قانون است... يک قانون، همچو چشمي در قانون، چشمِ فسادناپذيرِ
حرف. ــــ مگر رعايتِ
قانون تا به هر حرفِ آن، استوار ايستادن در ميدانِ ديدِ آن نيست؟ (اِ، 3ـ22)
تا آنجا که به شهودِ اين متنها مربوط ميشود، پيش از هرچيز
ميدانِ نگاه مهم است. آيا به سببِ گنجاندنِ چشم در قانون است، قانون در چشم؟
ميدانِ اقتدار، ميدانِ سرپيچي، ميدانِ عشق: در هر حال چشم متنهايِ ژابِس را درمينوردد،
بهويژه در دورهاي که ميتوان آن را همچو دورهيِ داستان و روايت توصيف کرد.
دغدغهيِ ــــ و واژه در اين مورد بسنده قوي نيست ــــ دغدغهيِ
نگاه و چشم دور از خواستهيِ شفّافيّت است. اين دغدغه همان اندازه با سايه در
پيوند است که با روشنايي. تکّهاي از بازگشت به کتاب گواهِ آن است:
آه! آفتاب در شفّافيّتِ نگرانکنندهَم
غافلگيرًم خواهد کرد. پس من آيا مگر آگاهيِ سايه نخواهم بود، تا به هرگز؟ با اينهمه
يقين دارم که در بلورِ نوشتاري هستم که ميتوانم، تا هرچه بخواهم، رخشندگيَش را
در خودم بگُنجانم. جهان من ام وَ من به جهان هستم. (ب ک، 97).
متنهايِ ژابِس درجا زِبَرمَتن اند: به ما ميآموزند که چهگونه
خود را و متنهايِ ديگر را بخوانيم. گويي که نشانه رفته اند به سويِ دلالتي که مگر
در فضايِ متنيّتِ خودِ آنها معنا نخواهد داشت و با اينهمه خواندنِ گفتوگو و گفته
و کوير را ميآموزند، يا باز، خطر وَ همانندي را. ما اين را در رابطه با چشم همچون
بنياديترين عضو برايِ انديشهيِ اين متنها ميبينيم.
همانگونه که ژاک دريدا در بارهيِ ژابِس ميگويد، در جستارَش «زُدودگي»،
کتابِ پرسشها به انجام رسيده است، «همانگونه
که بايد به انجام ميرسيد، با گشوده ماندن، با بيانِ ناـبَستار، همزمان بينهايت
گشوده و بهبينهايت بازتابندهيِ خود بر خود، «چشمي در چشم»، تفسيري بهبينهايت
همراهيکنندهيِ «کتابِ کتابِ مطرود و مطلوب»، کتابي بيوقفه آغازيده و
ازسرگرفته از جايگاهي که نه در کتاب است نه از کتاب بيرون، مبيّنِ خود همچون
خودِ گشايش که بازتابِ بي برونگشت و بازگشت و واگشت و دگرگشتِ هزاردالان است.
(نوشتار و تفاوت، انتشاراتِ سُي، 434). نويسنده ــــ دريدا است که ادامه ميدهد
ــــ گذردهندهايست وقفِ معنايي خيالي. کتابي که ژابِس ما را به آن دعوت ميکند،
يا که ما را در آن درگير ميکند، لزوماً، چنانکه به نظرِ ما ميرسد ــــ گرچه
دريدا بر اين پا ميفشارَد ــــ کتابِ يهودي نيست. مسلّمتر آن است که يهوديّت در حرف ريشه دارد، چنانکه دريدا ميگويد؛ مسلّم
است که خاخامهايي که در نوشتههايِ ژابِس واژه به آنها داده شده است نيز واقعي
اند در متني که برساخته اند، و اينکه شاعر همزمان شاعر و خاخام است. مسلّم است،
همچنين، که استعارهيِ حرف و چشم گسترش مييابد تا به هر يک از ماها، با مسؤليّتِ
بينشِ خودِ ما، آنگاه که چشمْ خود را استوار در متن نگه ميدارد.
ژابِس تأکيد دارد که کتابْ خود را تکثير ميکند، که نام
بايد «جوانه زنَد» وگرنه قلاّبي بودنِ خود را به اثبات ميرسانَد. مثلاً،
در بينشِ ژابِس، «voir» [تلفّظ:
ووآغ؛ «ديدن»] درگير است در «savoir» [تلفّظ:
ساووآغ؛ «دانستن»] امّا همچنين «foi» [تلفّظ:
فوآ، «ايمان»] در «folie» [تلفّظ: فُلي،
«ديوانگي»]. حتّي récit [تلفّظ:
غِسي؛ «روايت»] بازسازي و گروهبندي ميشود تا écrit [تلفّظ:
اِکـْغي؛ «نوشته»]يِ ما شود. برايِ سوررئاليستها، همانگونه که ميدانيم،
اين گروهبنديِها، اين بازيهايِ با واژهها، ميبايستي خيلي جدّي گرفته شوند
(بازيهايِ عشق، ميگفت آندره برتون، و از اين راه، «نه ديگر پرسشهايِ حادِّ
زندگي» واردِ بازي ميشوند).
ژابِس، وارثِ شايستهيِ مالارمه، بلد است cygne [تلفّظ: سينيه؛ قو]
را با signe [تلفّظ: سينيه؛ نشانه] مبادله کند: «قو، پرندهيِ حاشيهها»، همچو
سفيدِ حاشيهها به سويِ خود ميکِشد پرندهيِ بهوالايي سفيد را، همچو «سادگيِ
نشانه» (ک پ، 95). اگر بپذيريم که نوشته در سفيديِ صفحه بريدگي ايجاد ميکند، با
زخمي کردنِ مادّه و ذهن، با ثبتِ ردّي مرگبار («نخستين صفحهيِ کتاب را به الفنشانهاي
سرخ نشان کن، چون زخم در آغازَش ناديدنيست»، ي، 3)، آنگاه پيوندهايِ ميانِ قو و
درياچهيِ يخبسته، همانگونه که در کارِ مالارمه، قابلِ ديدن ميشود، ميانِ نشانه
و بيرون آوَردنِ خون ــــ اين زخم يا اين بريدگيِ سرخ که متنهايِ ژابِس را در مينوردد.
افزوده بر اين، aile [تلفّظ: اِل؛ بال] ِ اين پرنده ميشود هم «El» [تلفّظ: اِل؛ اسمِ
خاص، نامِ هفتمين کتابِ کتابِ پرسشها] وَ هم «elle» [تلفّظ: اِل؛ ضمير
مؤنّث، سوم شخصِ مفرد] که اينيک
همگانيتر و کمتر ويژه است.
يائِلِ ژابِس چشمِ فعّال و منفعل را توصيف ميکند، و دخالتِ آن را در
بيناييِ خودِ او:
چشمِ خوابان. چشمْ رويان.
درخت ميشود آنچه او ميبيند. (ي، 130)
تداخل بهويژه نيرومند است در بار و مشارکتهايِ آن به سببِ
فاصلهيِ پذيرفتهشده ميان دست که مينويسد و باشندهاي که دست از آنِ اوست؛ از
آنجا که کتاب خود را همچو کتابِ بينش ميشناسانَد، از ما و از خود آينهاي ميسازد،
برايِ بازتابي دوگانه:
کتاب، در چشماندازِ خود، ميخواست
کتابِ نگاه باشد. باشنده و چيز نيستند مگر در آينهاي که بَدل ميسازد.
ما وجههايِ بيشمارِ بلور
ايم که جهان در آن بازتاب مييابد و ما را به بازتابهامان بازگشت ميدهد، به گونهاي
که نميتوانيم خود را بشناسيم مگر از ورايِ جهان و با همان اندکي که از ما نگهداشته
است. (ي، 161)
واژهيِ «بَدل ساختن» در متني که ياد کرده ايم، اگر بلد باشيم
اندکي بيشتر به آن نگاه کنيم، هم بَدل ساختن القا ميکند، هم ساختنِ بَدل: اين
احتمالاً کارکردِ بنياديِ بازنمايي در اين متنهاست. نوشتار همزمان ما را به خود
ميکِشد و ما را باز ميآفريند، در ناسازگاريِ ما که ميشود هماننديِ ما ــــ اين
يکي از معناهايِ اين کتابِ هماننديهاست. هماننديها وَ دگربودگي تضادها و
موازيهايي اند که ما نگاهِ خود را، که خوانِشِ ماست، بر آنها استوار ميکنيم.
کتاب مگر در «آينهيِ در هم شکسته»يِ واژهها، و نه در چهانِ
پشتِ اين واژهها، نميتواند خوانده شود. اين کشف دور از بينقص است، چون «کتاب
خود را در پرده کُنَد در کتاب» (اِ، 51). ديدن و ديده، پرسشِ از خود و از جهان،
عملهايي اند که بر خود بازميتابند، و هم اين و هم آن، با انکارِ يکديگر و با بر
انداختنِ هم، تا چيزي برايِ ما نگذارند مگر بينشِمان از نوشتاري که بر «ژرفايِ
گِرداب» نهاده شده است. گِرداب خودْ آلياژِ جيوهيِ اين آينه است که به ما اجازه
ميدهد بخوانيم، در انعکاس؛ و هويّت نيست بهسادگي:
«کي ام من؟» پرسيدم من.
«کي ام من؟» پاسخ دادم من.
تکرار، در تفاوتِ خود، انجامپذيريست.
(اِ، 95)
همهيِ پرسشهايي که ژابِس پيش ميکِشد، و با آنها به خود پاسخ
ميگويد، شگفتانگيزانه، به نظرِ ما همزمان هميشگي و ناب ميآيد، باروَر امّا
دهشتانگيزانه ساکت:
ــــ تو، در نوشتههات، همچو
من، گِردآوَرندهيِ واژهها اي، همه همسان به معنا و آوا و شمارِ حرفها با واژههايِ
زبان. به گمانِ خود در آنها خانه کرده اي، حال آنکه مگر ميزبانِ اتّفاقيِ بازتابِ
آنها نيستي.
هر برگي آينهاي کاغذيست.
خميده بر آن، تو در آن بازتاب مييابي. آب نيز بههمچنين تصويرِ ما را بازميتابانَد؛
امّا کدام چهره هرگز توانسته است رود را نگهدارد؟ (ک هـ، 89)
برايِ ژابِس، هر برگ از کاغذ فضايِ سفيدي برايِ ديدنِ تصويرِ
خود در آن است، امّا بدونِ اين آلياژِ جيوه که بازتاب را در آينه شدني کرده ما
را از گذر به سويِ ديگرَش بازميدارد. مشاهدهگر در اينجا نهتنها چهرهيِ خود
بلکه هستيَش را همچون کليّتِ خود از دست ميدهد:
امّا همهچيز چه سفيد است، بر
گِردِ من. سفيد. سفيد. سفيد. از پسِ اين سفيد آيا بر خواهم
آمد؟ از پسِ خودم آيا بر خواهم آمد؛ از پسِ اين سفيدْ منِ خودْ غرقيده در همه
سفيد؟ (ک هـ، 143)
صفحههايِ چنين کتابي همانند اند، همگون اند، و هميگون[12]
يادآوَري شده اند، درحاليکه، در بينشي بياندازه ناسازوار، اين صفحهها همچنين
متضاد و متفاوت و فردي اند:
از هماننديِ سفيد با سفيدي
ياد ميکنيم؛ از هماننديِ بهيکسان سفيد با بهکمال سفيد. (ک هـ، 90)
اين تأمّلاتِ بر سفيديِ يک برگ کاغذ قرباني کردنِ دستِ کم جزييِ
تماميّتِ متني را ايجاب ميکند: ثبتِ سفيد در سفيد متن را برايِ هميشه سوراخ ميکند.
بامدادِ کتابِ ژابِسي يک «بامدادِ سوراخشده» است. ايجادِ سوراخ در متن برايِ ما
يادآوَرِ بومِ سوراخ شده در نزدِ مالارمه است با «دلقکِ مجازاتشده»[13]:
دلقک از بالايِ خيمهيِ سيرک برايِ غوطهور شدن در عميقترين آب به هوا ميپرد، به
طرزي که بزکِ او وَ نقشَش که به آن بستگي داشت، با غسلي بدبيارانه در آبِ سيرک از
بين ميروند.
اين است شاعر به آن گونهاي که خود را در آينهيِ ذهنيِ خود ميبيند،
که ژابِس آن را «اتّهام وارد آوردن به چشم» (ک هـ، 109) مينامد، اين استعارهيِ
کاملِ متن را در رابطهيِ آن با نگاهي که ما به سويِ آن و به سويِ نقشِ خواننده
بودن و مشاهدهگر بودنِ خود هدايتَش ميکنيم.
* * *
«هماننديهايِ
خود را دنبال ميکنيم»
از هماننديَش با کتاب، تا
کتابِ هماننديَش. (ک هـ، 2)
خودِ عملِ نوشتن ميتواند همچو کوششي برايِ برانداختنِ همانندي
برداشت شود. چهگونه خواهد بود يک کتابِ هماننديها از ديدِ ديگري؟ آيا ما
همه ديگري نيستيم، از يک نقطهنظرهايي؟ «ديگري ازآنکه بيشمار است، همانندي نه
يکي، بلکه انبوهي از هماننديها هست در جستوجويِ موضوع»، مارسِل کُهِن ميگويد در
مصاحبه با ژابِس (ک ک، 156). در پايانِ خودِ کتابِ هماننديها، ژابِس
توضيحي از مارسِل کُهِن گذاشته است، «محاکمهيِ کتاب و يهودي و سرانجام خودِ
قاضي». و چنين ادامه ميدهد، با گفتنِ اين که واژههايِ
...يهودي، کتاب،
نويسنده وَ قاضي هرگز مگر آينههايي نيستند که به سويِ ما گرفته شده
اند. امّا آينههايي که بازتاب نميدهند مگر نگاههايي را که از آنها پرسش ميکنند.
نه چيزي ديگر.
وانگهي، نوشتن مگر همچنين
کوشيدن برايِ براندازيِ همانندي نيست؟ (ک ک، 157)
از
اين طريق، همهيِ هماننديِ سادهانگارانه باطل ميشود، اين همانندياي که در گذشته
آنهمه مطلوب بود. ما برايِ هميشه ديگران باقي ميمانيم، ديگري نسبت به راويِ متنِ
ژابِسي، ديگري نسبت به خوانندهاي که پيشتر در برابرِ نخستين کتابهايِ او بوديم،
ديگري نسبت به خودمان. اينچنين است که کتابهايِ ژابِس برايِ خوانندههايِ خود،
همينکه «تضادهايِ خود» را بر عهده بگيرند، اين نگرانياي را به بار ميآوَرَد که
او از طريقِ آنها در جستوجويِ آن است (ک ک، 158)، همانگونه که او خود تضادهايِ
از آنِ خود را بر عهده ميگيرد.
اويي که بخواهد متنهايِ ژابِس را معرّفي کند، هرگز بس نخواهد
کرد که آنها را سفيد ببيند همچون شنِ روان، همچون کوير، که راهها در آن برايِ
هميشه گماننابردني اند. منتقدْ نگرانيِ خود را تا به منتها درجهيِ آنچه ميتوان
تاب آوَرد به پيش خواهد راند: چهگونه بدونِ کشيده شدن به تکلّف، يا به نااُميديِ
سکوت، ميتوان سخن گفت از کتاب که کتابي را به پرسش ميکشد که از آن سخن گفته ميشود؟
«نثرْ نوشتار را به خودش بازگشت ميدهد، شعر آن را چندگانه ميکند»
(م، 30). نوشتارِ ژابِس همانندِ نثري بدلشده به شعر است: نوشتاري که به هر دو
شکل کارکرده آنها را به پرسش ميگيرد. سخن گفتن از خود با لحنِ پرسش، خود درجا
متضمّنِ بازگشت دادن به راهبُردهايي بازْ ديگر است.
اينها متنهايي افراطي اند که از آنها سخن نميگوييم و آنها را
نمينويسيم مگر با پذيرشِ عواقبِ آن. چهگونه خيانت نکرد با ساده کردن، با
فروکاستن، حتّي با خودِ سخن گفتن؟ زيرِ پرسش بردنِ فرديِ نقد راهِ حلّي اينجا نمييابد،
به جستوجويِ هماننديِ ديگري اينجا بر نخواهد آمد مگر با خودِ به زيرِ پرسش بردن،
با وفادار ماندن به گزينشِ خود همچون موضوعِ شناخت و فاعلِ شناسايِ بازپرسي، همانند
با همانند، بيگانهيِ سرزمينِ بيگانه.
* * *
«تاريخ
هرگز داده نميشود»
پرسشِ نخستين از سويِ واپسين
کرده ميشود. (ک ک ب، 69)
برايِ تجربه کردنِ کاملِ موقعيّتِ نويسنده، نبايد برايِ مسئلهيِ
زندگينامه راهِ حلِّ زيادي آسان پذيرفت. همهچيز پرسش است: همانگونه که
سوررئاليستها از خود ميپرسيدند ــــ گاهي تا به فاجعه ــــ در بابِ نتيجههايِ
رابطههاشان با انقلابِ تجربهشده، ژابس نيز، تا حقيقتِ خود را
بيابد، در بابِ تعهّدِ هزارسالهيِ خود نسبت به يهوديّت از خود ميپرسد. دغدغهيِ
او در بابِ کتاب، از دغدغهيِ اهلِ کتاب جدا نيست. نويسندهيِ يهودي شورِ پرسشيِ
دوگانه دارد، شورِ مسئلهيِ پرسش، و شورِ متنِ موردِ پرسش.
به پرسش گرفتنِ يهوديّت و همزمان يهوديِ بيخدا بودن برايِ
ژابِس دربرگيرندهيِ پرسشي باز گستردهتر است، و باز شخصيتر نيز. زنداني در مصر،
همچون يهودي، واگذارده به خود، چنانکه او خود ميگويد، در فرانسه، همزمان بيگانه
بازميمانَد، در تبعيد، و بيگانه نسبت به موقعيّتِ بيگانگي و تبعيد. هرجا که باشد،
سرگردان است، «اويي که گِردگرفتهيِ مردمي در حرکت به خشکي ميرسد».
در کتابِ پرسشها، عبارتِ زير ديده ميشود که به خاطرِ پيامدهايِ
متنيَش، و ژرفايِ معنويَش چشمگير است. اين عبارت ــــ که جهاني را، جهانِ
داستان را، در بر ميگيرد و امّا بر غيبت گشوده ميشود ــــ، در ميانِ پرانتز هست
تا گِردگرفتهيِ نوعي حضور باشد.
(غايب ام چراکه راوي ام. قصّه است تنها که واقعيست.) (ک پ،
60)
پس
اين متنِ کوچک، گُنجانده در وسطِ صفحه، خود را با دو نشانهيِ نامعمولِ حروفچيني
متمايز ميکند: هم به ايتاليک است و هم در ميانِ پرانتز، و توجّه را جلب ميکند،
به غيبتَش.
تازه تکاندهندهتر سرلوحهاي است که پيش از آن ميآيد و بهنظر
اعتقادنامهيِ نويسندهيِ آگاه از رسالتِ خود را بيان ميکند. آن نيز به ايتاليک،
آن نيز با حاشيهيِ بيشتر برايِ گيراييِ چشم و ذهن:
من به رسالتِ نويسنده باور
دارم. او آن را از کلامي دريافت ميکند که دربرگيرندهيِ رنج و اميدِ اوست. او
واژههايي را به پرسش ميکشد که به پرسشَش ميکشند، واژههايي را همراهي ميکند
که همراهيَش ميکنند. ابتکارِ عمل مشترک است و گويي خودجوش. با خدمتِشان گزاردن
ـــ و با به خدمتِشان گرفتن ــــ، او معنايي ژرف ميبخشد به زندگيِ خود و آنها که
از آن نشأت ميگيرد. (ک پ، 60)
اين رسالتْ دهندهيِ تاريخ ميشود هنگاميکه آن را درمييابيم.
داستانِ تخيّلياي که ميسازيم، ميسازدِمان («ما داستان ايم»). تاريخي که برميگزينيم
حملَش کنيم، حملِمان خواهد کرد. با بر عهده گرفتنِ تضادهايِ تاريخي و شخصي که به
نظر ميآيد از همه پريشانکنندهتر اند، خود را بازميسازيم، در پرسشگري و در
شکيبايي. اين مانع خواهد شد که کتاب ــــ کتابِ ما، و مايي که آن را ميسازيم ــــ
ثابت بمانَد.
* * *
اندرون
و بيرون
آيا شگفت نيست؟ ميگفت او.
واژه که درهم ميشکند واژه را تا خود را از آن برهاند، موقّتاً کليدِ کتاب را در
اختيار ميگيرد.
... هرگونه شکستگيِ نوشتار
شکلِ يک کليد را دارد. (اِ، 14)
آنچه کتاب در خود ميبندد، تُهيست. همهيِ صفحهها، به باورِ
ژابِس، چهار ديوارِ خود را دارند، و در اين خانه است، سرانجام، که زندگي ميکنيم.
از ورايِ اين ديوارها ــــ که باز ميشوند، چنانکه آموخته ايم، با يک کليد ــــ
جهانِ بيرون ميتواند رخته کند، به گونهاي که کتاب هرگز در ايمني نيست. صفحهها
موردِ هجومهايي از بيروني خواهند بود، همچنين از درون، چراکه پرسش ميتواند از
دو سو بيايد.
امّا سخن گفتن از آن به چنين کلامي، خود درجا در نظر گرفتنِ کتاب،
بهغلط، همچون جهاني ايستاست. درستترَش شايد نقطهنظري خواهد بود که بنا بر آن
عنصرها بتوانند با هم جابهجايي بپذيرند: «اندرون و بيرون مگر بخشهايِ
دلبخواهِ تقسيمِ يک زمانِ بيپايان نيستند که دقيقهيِ ارتقا يافته کانونِ آن را
پيوسته به چالِش ميکشد» (اِ، 31).
اينچنين، واژهها و عبارتها در هم ميريزند، و يکديگر را
ميرسانند، sol [سُل، (زمين)] وَ solitude [سُليتود،
(تنهايي)]، récit [غِسي، (داستان)] در écrit [اِکغي، (نوشته)]، commentaire [کُمانتِغ،
(تفسير)] در comment (se) taire [کُمان (سُ) تِغ،
(چهگونه (ضميرِ انعکاسي) سکوت/پنهان کردن)]، و حتّي عنوانها هر يک با بَعدي
تودرتو ميروند: El [اِل] در Yaël [يائِل]، و در Elya [اِليا] (بَدَلِ Yaêl [يائِل] وَ Aely [اَئِلي]، که در آن
باز هم El [اِل] هست. Dieu [دييُ، (خدا)]، که
نميتوان نامَش نوشت، همه جا هست (Dieu در Deuil [دُي، (سوگ)]، که
از آن مگر L بازنميمانَد، آنگاه که حرفها قلم گرفته
شوند.) پس در کانون کليدي که ميتوان Dieu [دييُ، (خدا)]
ناميدَش، و فقدان، که گاهي بهشدّت احساس ميشود، فقدان يا سوگ ميتواند سوگِ Dieu باشد: «هر deuil [دُي، (سوگ)] پيش
از هر چيز deuil
de Dieu
[دُي
دُ دييُ] سوگِ خدا است» (اِ، 84).
عميق است با اينهمه اينهمانيِ ميانِ Dieu [دييُ، (خدا)] وَ Deuil [دُيْ، (سوگ)]، lieu [لييُ، (مکان،
جايگاه)] وَ livre [ليوْر، (کتاب)]، Cieux [سييُ، (آسمانها،
عرش، ملکوت، بهشت)] («واژهاي جمعْ مرکّب از yeux [اييُ، (چشمها)]
وَ ciel [سييِل، (آسمان)]»، اِ، 84) وَ seuil [سُي، (آستانه)].
عميقتر باز، اينهماني ميانِ Deuil [دُيْ، (سوگ)] وَ absence [اَبسانْس، (غيبت،
غياب، فقدان)]، seuil [سُي، (آستانه)]، livre [ليوْغ، (کتاب)]،
و présence [پْغِزانْس، (حضور)]. اين عملِ نوشتن برايِ
در هم شکستنِ اين ديوارها به کار ميآيد، ديوارهايِ خودِ صفحه، تا امکان دهد که آنچه
بيرون است رخنه کند به اندرون، به خودِ کانونِ تنفّسِ متن:
اشتياقي که برايِ نوشتن برايِ
شما احساس ميکنم نيازي حياتيست، فوريّتِ تنفّس؛ امّا با کدام حرکتِ تازه، در
شيارِ کدام نگاهِ تهاجمي به شما خواهم پيوست؟ (اِ، 121)
* * *
آبِ
گفتوگو
واژهها خودْ شاعر را برميگزينند ــــ يکي از گزينگويهها در
آشيانَم را ميسازم به ما ميگويد. يادِمان ميآيد، ژابِسِ گذشته را آنچنانکه
ميشناسيمَش. «آبِ چاه»، متنِ آغازينِ اين مجموعه، شعر را همچون انديشه ميپرورانَد،
در حاليکه به لحني آهسته از آنچه زنده گذاشتن است سخن ميگويد.
آبِ چاه را برکِش. بده
به تشنگي يک دَم
آرامش؛ به دست
بختِ رهانيدن.
...[14]
هستم. بودم. پيوندگر،
رجِ درازِ درندگان.
ميبينم، بخواهم ديد.
پشتگرميِ
درخت را به ميوه.
روزهايِ گچ. تختهسياهکها
ميتپند از سرآغازها.
واژه از پسِ نشانه ميپايد.
چشماندازِ از مرکّب.
جادهها. بيکرانگي.
دِهشِ چهره.
به فصلها، چروکها.
به زمين، رودهايِ بزرگ.
(آ م، 22)
اين لحنِ مطمئن هنوز لحنِ پرسش نيست، بيشتر لحنِ خبريست.
هستيِ حال و گذشته را اِخبار ميکند، آنچه اينک ميبينيم و در آينده، آنچه به
بار ميآوَريم وَ آنچه به آن ارزش ميدهيم، آنچه پس از متنها به زندگي ادامه ميدهد.
اين متن و آبِ مغذّيِ آن، ثبتشده در آستانهيِ اين مجموعه، از ردِّ خود بر اين
راههايِ درازِ به سويِ بيگرانگي چيزي به جا ميگذارند،. اين، يک متنِ بزرگِ دهش
است وَ ساختِ آشيان برايِ شعر، همچون شعرِ هُلدِرلين در دورهاي ديگر. «شاعرانه بر
زمين آشيان کردن...».
جهان در اينجا بسيار پُر به نظر ميآيد: در چه لحظهاي آيا از
کمبود آگاه ميشويم؟ کمبود آيا در آغاز وجود داشت، يا ديرتر پديد ميآيد؟ مقصود
کدام کمبود است؟
از
راهِ کمبودهاست که وارد ميشويم
کاري نخواهي کرد. از هم خواهي
پاشيد. (م خ، 40)
از روزنههايِ کتابِ درهمشکسته، واردِ کتابِ آينده ميشويم.
همه برايِ اين است که کتاب شکلِ خود را بازيابد، برايِ نگهداشتِ آن در حقيقتَش،
همواره حقيقتي از شکستگي، از درهمشکستگي، و از بندگاهِ درهمشکسته.
زخمِ متن، زماني ميشود که آن را ميشناسيم، و کمياب اند
نويسندگانِ روزگارِ ما که از آن ياد نکنند. امّا اينجا، زخم به پرسش بستگي دارد،
پياپي، پاک، و نه کمتر ژرف.
برايِ دانستنِ اينکه کداميک از پرسشهايِ پُرشمار بايستي نخست
مطرح شود، برايِ رسيدن به سطحِ پرسشِ بنيادي، نويسنده و خوانندهاي که همراهيَش
ميکند، بايستي از آستانهيِ بنايي گذر کنند که واژه آنجا آشيان کرده است، يعني
اين ساختمانِ زباني و مفهمومي که آنچه بيش از همه به آن دلبسته ايم در آنجا
آماده ميشود: کتاب در حقيقيترين معنايِ آن. چون، بنا بر تفسيرِ ما، بنايِ ژابِسي
کتاب نيست، بلکه آمادهسازيِ آن چيزي که کتاب ميتواند باشد. اينچنين، ژابِس از
بسياري از همروزگاران و گذشتگانِ بزرگِ خود، که ساخته شدنِ کتاب برايِشان از بناسازيِ
ذهنيِ نظريّه و عملِ نوشتن جدا نيست، متمايز ميشود.
همهچيز برايِ ژابِس، و اين است يکي از ويژهترين توانهايِ او،
همهچيز ميتواند همچو گامي به پس در نظر گرفته شود. برايِ روشن کردنِ اين انديشه،
نمونهيِ بهتري نيست مگر آنچه او آن را «پيش از پيشاآستانه» مينامد. انگار که
پشتِ امکانِ درگاه، بگوييم پشتِ درگاهبودگي، در رايجترين معنايِ آن،
ناگزير همواره يک پيشدرگاهي باشد.
بنا بر داستاني که رِب سِلُه در کتابِ هماننديها روايت
ميکند، داستانِ کتابي در يک کتاب، تکگوييِ شگفتي که از کتابي به کتابي ديگر
گسترش مييابد، «بر خلافِ هر گفتمانِ ديگري»، نميتواند شکسته شود همانگونه که
«گذشته نميتواند از آينده متمايز باشد» (ن ن، 5ـ34). اگر چنين کتابي برايِ تُهي
جا باز ميکند، بنايِ آن به مشارکتِ همين تُهي بستگي دارد: از آنجا که اين تُهي
همواره جلو است، هميشه همزمان عقب است. فُرم است که اينجا پاسخ ميدهد، چون
داستانِ اين بنا با گفتمانِ کسي بيان ميشود که آن را به انديشهيِ ما ميسپارَد:
و افزود: «بنا نهادنِ تُهي بر
چندين طرح ساخته ميشود. موضوع اين نيست که دانسته شود بر کداميک ميتوانيم خود
را بازيابيم، بلکه تا چه بُلندايي خواهيم رسيد؛ چون بينِ طبقههايِ کتاب، پلّههايِ
بيشمار برايِ پيمودن هست، همانگونه که آستانههايِ بسيار برايِ گذر هست پيش از
آستانه.» (ن ن، 37)
اين داستان برايِ جوانه زدن در جان فراخوانده ميشود، چنانکه
او ميگويد. از راهِ اين داستانها، از راهِ اين تصويرها، در رابطه با اين متنِ
گاهي دشوار برايِ نزديک شدن است که خواننده هست، امّا داستانِ سارا، يوکِل، و حتّي
خاخامهايِ ساختگي، بر مبنايِ طرحي ساده، خواستِ رواييِ «بههنجار» را ارضا نميکند.
در جايي ديگر، در همين کتاب، نوعي توضيح هست، اگر نه دربارهيِ
تُهي، دستِ کم از واکنشِ ما در برابرِ آنچه به نظرِمان همواره به تعويقافتاده ميآيد،
مانندِ موجودي يا آيندهاي برايِ هميشه دستنايافتني. ژابِس آن را گاهي با
موقعيّتِ يهودي اينهماني ميدهد: «تعلّق داشتن به آنچه ذاتاً هرگونه تعلّق را رد
ميکند ــــ همگاني؛ اين است رسالتِ راستينِ يهوديِ او: شدنِ به تعويقافتادهيِ
او» (ن ن، 41).
کمبودهايي که به آنها هستيم يا ميآموزيم باشيم، از
جنبهيِ مثبت بازبيني خواهند شد. کمبودِ شخصيّتها، کمبودِ داستانِ ديگر بهجز
سرگردانيها، بهجز نشانههايي که سرگردان بوده اند و روايت شده اند، همهيِ اينها
کمبودِ ضميرهايِ شخصي را شدّت ميبخشد ــــ زيرا تا هنگامِ مسير «من» يکسره
غايب است و ازينرو شديدتر احساس ميشود. اين است زخمي ديگر در متن: اين کمبودِ
شخصيکرده همچنين عملِ دلاورانه است.
«متنِ
جابهجاشده»
دلبسته ام ــــ ژابِس ميگويد ــــ به بي جا بودن («بيگانهيِ
سرزمينِ بيگانه، نوشته ام يک بار»، م، 85). خودِ گرايش به خانهبهدوشي، بيبهره
کردنِ خود از راحتيِ نوعي مَسکن، کافيست برايِ آفرينشِ يک مسير چنانکه در
عنوانِ کتابِ تازهيِ ژابِس ميبينيم. اين مسير، که همانندِ سفرِ شخصيِ ورايِ
دشواريهايِ يهودي بودن است، اکنون بيشترِ وقتها ضميرِ شخصيِ «من» را واردِ کار
ميکند. امّا «من» گفتن ــــ در معنايي عميق ــــ يعني تَرکِ حدّومرزهايِ متنهايِ
پيشين که اين ضمير، بيشترِ وقتها، در آنها غايب بود. اين چيزيست که تغيير ميکند
آنگاه که شکلِ خطاب و ارسال را تغيير ميدهيم تا خود را از نزديک زيرِ پرسش
بگيريم، و نه فقط آن جايگاهي را که در آن ايم، بلکه موقعيّتِ متن را؛ آنچه جابهجا
ميشود آنگاه که متن جابهجا ميشود و تغييرِ شکل ميدهد، پناهگاهيست که به آن
اطمينان داشتيم، از نقطه نظرِ ذهن. با تغيير دادنِ وجه، موقعيّت را تغيير ميدهيم.
«نميتوان از کتاب جلو زد: از ما جلو ميزند» (م، 33). خيلي هم
بهسادگي نيست که ژابِس تصميم گرفته باشد ضميرِ يادشده را در سراسرِ کتاب به کار
ببرد، و خود را در چنين موقعيّتي قرار دهد ــــ چونکه اين کتاب است که جلو زده
است. بله، رويدادها؛ بله، موقعيّتِ سياسي و ادبي؛ بله، زمانِ انجام اين يا آن
چيز. امّا فراتر از همهيِ اينها، اين ايمانِ شکستناپذير به کتاب ــــ عميقاً،
عميقتر از يک ايمانِ، بگوييم، متني ــــ اجازه نميدهد که از آن جلو زده شود. بر
اين ايمان است که کتابِ ژابِسي بنا شده است.
«شرط بستن بر داو...» (د و، 13) موقعيّت، بدونِ خطر کردن، مگر
دروغين نميتواند بود. جابهجا شدن با متنِ متحرّک که ميداند کار به کدام سو ميرود
پيش از آنکه کار مسيري نو برايِ خود بازبشناسد، استعدادِ خاصِّ نويسندهاي علاقهمند
است که توانسته است بنويسد: «تنها نوشتارْ حرکت است» (د و، 28). باز روشنتر،
ارجاعهايِ او به مسير (اِ، 39)، پيشي گرفتن از خود در اين کاربُردِ خصوصيِ ضميرِ
«من»، ــــ درجا برجسته کردنِ پيوندِ نمايِ يهودي با نمايِ شخصيِ نوشتار بود. اين
مسيري عظيم است، اين زندگيِ اعلامشده به وسيلهيِ کتاب فوقالعادّه است، همانگونه
که چنين خواهد بود در فضايي که بهشدّت احساس ميشود: «ميرفتيم که حقيقتِ بيکرانِ
خود را تجربه کنيم. (ک پ، 197). حقيقتِ ما در حرکت است. آنچه به جابهجاييِ متن
مربوط ميشود، از مرحلهاي به مرحلهيِ بعد، آن نيز، همانندِ همهيِ کارهايي که ميکنيم،
ميتواند تخيّلي باشد. «مگر خيال نيستيم. مگر ايدهاي نيستيم که خود از خود ميسازيم»
(ک ک، 82). اهميّتي ندارد: آنچه اهميّت دارد، تجربه کردنِ کاملِ اين خيال و
نوشتنِ آن است.
آنچه جابهجا ميکند، آنچه مهم است، پرسش است. «پرسش ما را مينويسد»
(اِل، 123)، و در واقع، محرّکِ حرکت همچو واقعيترين احساس، همواره پرسش است. «هر آنچه
به پرسش گرفته نشود، بي جان است» (ب ک، 52). دروني بودنِ نوشتار و نويسنده مبتنيست
بر اين حرکت بر اين پرسش که ما را به پيش ميرانَد، که ما را آرام نميگذارد، که
چنان ميکند که متن بهخوديِ خود تکّهتکّه ميشود. منِ درون ــــ ژابِس به ما ميگويد
ــــ هرگز به چيزها، يعني به بيرون، پيوسته نيست، بلکه فقط به واژه (؟[15]،
21).
جابهجاييِ واقعي، در اين مورد، آن است که با حرکتِ متن در خودِ
بهپرسشگرفته انجام ميگيرد. درون، بيرون: اين خوانده ميشود، اين پيوند ميخورَد،
امّا در ورايِ بازيِ واژهها. در «اين شدنِ هميشگيِ گريزپا» (ک ح، 84)، و به اين
عنوان، بسيار واقعي.
«متن
هر بار دورتر ميبَرد»
خوانايي پسامرگيست. (ک ک ب،
24)
گفته ميشود که بدونِ دور شدن نميتوانيم چيزها را از آنِ خود
کنيم (اِل، 54)، و ميتوانيم بيفزاييم نه ايدهها را و نه خود را. امّا ديده ايم که
واپس رفتن به سويِ مفهومِ يک پيشـپيشاآستانه، تا بينهايت هم اگر بخواهيم، به هر
حال اجازه دادن به اين متن است، متني که همواره راهنمايِ ما بوده است، و نيز
خواستن از آن، که از ما پيشي گيرد.
دورتر بردن ــــ عبارتِ نويسنده را که در بارهيِ متن به کار
بگيريم ــــ آيا به اين معناست که متنْ ما را دورتر ميبَرَد يا بهسادگي مسئله
بر سرِ بُردِ متني و مفهوميِ آن است؟ به نگاهِ ما، همه در همه با او و با متنِ
او دخالت دارد، هم برايِ ژابِس، هم برايِ خوانندهاي که او پذيرفته است به پيش
بِبَرد ـــ اگر بشود گفت ــــ با خود و متنِ خود. دانستنِ خوب خواندنِ او بيشک
برايِ فردا خواهد بود، و برايِ ديگراني بهجز ما.
«سخنِ به مشارکت گذاشته همواره نو است» (د و، 15): به مشارکت
گذاشتنِ اين آوَرِشِ دوگانهيِ متن، بحث کردن بر سرِ بُردِ آن و رابطهيِ ما با
پيشرَويِ آن، زبان را که در غيرِ اين صورت ميتوانستيم بيشک بهناروا از آن خسته
شويم، نو ميکند: امّا در اين واژگانِ ناب و والا، در اين گرهگشاييِ اراديِ
ژابِس، آيا برايِ خوانندهيِ کمتر از او پُرشور خطرِ خستگي به سببِ خودِ خلوصِ
واژگان وجود ندارد؟ به سببِ دشواريِ راه؟ اين راه را با ديگران سهيم شدن، يقيناً
بهترين شيوهيِ حفظِ اين تازگيِ آغاز در ما است که خود بهتنهايي ميتواند به
ژرفايِ دلخواه راه ببرد.
در اين صورت، و در حدودِ هدفِ ما در اينجا، چه کنيم با جملهاي
همچو اين: «همهچيز ميتوانيم بسازيم مگر سکوت که ميسازدِمان» (م، 13). پس آيا
لحظههايي نيست که بايد روراست خاموش شد؟ چه کنيم در آن قسمتهايي که به جايِ
برساختنِ هرگونه تفسيري بهتر است بگذاريم که واژهها سخن بگويند، بهويژه با
دانستنِ اين که «واژه، به واژه زاده ميشود» (م، 25) بدونِ اينکه اصلاً کاري
انجام بدهيم، و اينکه، تازه سنگينتر، «چشم خود در خواهد يافت» (م، 19)، هر کاري
هم که برايِ هدايتَش انجام دهيم؟
اين است آنچه کوتاه بودنِ کارِ ما را توضيح ميدهد، ناـخواستِ
ما را برايِ ريزشِ بيدريغِ خودمان در لبريزيِ يک کتابِ تفسيرِ بلند و «قطعي».
نخست اينکه قطعي وجود ندارد، و سپس اينکه بلند بيش از کوتاه اقبالي برايِ ادامه
دادنِ يک متنِ عميقاً زدوده ندارد ــــ مقصود، همهيِ متنهايِ ژابِس است.
هر کتابِ ژابِس آغازگرِ يکي ديگر است که نوشته ميشود، هر يک
ادامهدهندهيِ پيشين و همزمان نابودکنندهيِ آن، يا ــــ برايِ اينکه اصطلاحِ
مشهورِ منتقدي را به کار بگيريم که يکي از نخستين تحسينکنندگانِ ژابِس بوده است،
يعني ژاک دريدا ــــ آن را زيرِ قلمخوردگي به جا ميگذارَد. هر نوشته
برايِ بعدي نابود ميشود، چيزي که کتابهايِ ژابِس را از اين نظر متضادِ کتابِ
آرمانيِ مالارمه ميکند که برايِ او ــــ در نظر، اگر نه در عمل، چراکه عملِ آن
پوياتر رخ مينمود تا نظريّهيِ آن ــــ کتاب کتاب را در چندگانه کردنِ خود
خلاصه ميکند. (واقعيّت اين است که موفقيّتِ چشمگيرِ اُستاد، با برگههايِ
او که ميشد هربار به ترتيبهايِ گوناگون خواندِشان، از ابتدا بيش از آن که گمان
ميرود به برنامهيِ ژابِس نزديک بود. امّا اين خود مسئلهيِ ديگريست.)
موضوع پس اين است که واژهها و مفهومسازيِ اين نوشتهها بسنده
به تأخير بيفتند تا فضايِ بايستهاي برايِ نفس گرفتن به آنها داده شود، و به خودِ
ما آزاديِ خواندن در شکيبايياي که چنين برنامهاي ميطلبد، و همزمان افزايشِ
تفسيرها در کنارِ اين متنِ در حرکتِ جاودانه.
* * *
«ژرفانديشيِ
دوباره بر خنثيٰ»
از پسِ نام، نامِ مؤنّث هست.
تنها يک نام. (ر، 67)
ژرفانديشيِ دوباره بر تفاوت: سخن در اين کتابها هرگز سخني
خالي از جنس نيست. سخنْ سخنِ زن است، و نه فقط از سرِ اتّفاقِ زبانِ فرانسه: «وقتشناسيِ
[ponctualité، اسمِ مؤنّث] هر سخن [parole، اسمِ مؤنّث]. اين
[elle، ضميرِ سومشخصِ مؤنّث]، خدا را به خدا و
انسان را به انسان ميپيوندد تا نيّتِ آنها را در ساعتِ [heure، اسمِ مؤنّث] دقيقِ
تقديرِشان به انجام رسانَد» (اِ، 94). جهانِ اين کتابهايِ در يک کتابْ سرشار از دادوستد
است: واژهها به واژههايِ ديگر بدل ميشوند (l’oeil به loi، El به feuille، seuil به deuil)، هرگز بي دليل و
هرگز برايِ تأييدِ معنايِ يکي به نفعِ غنايِ ديگري. همه به هم استحکام ميبخشند،
هم برايِ نامها هم برايِ ضميرها.
جهانِ روشنايي: «آب [l’eau، تلفّظ: لُو؛ اسمِ
مؤنّث] روشن ميکند چشم [l’oeil، تلفّظ: لُي؛ اسمِ
مذکّر] را» (ي، 32)، که در آن هر عنصر به عنصرِ بعدي روشنايي ميبخشد. جهانِ
ارتباط، که در آن هر آوايي با آواهايِ همه طنين مياندازد. خاخامها همه لحني
يگانه دارند؛ صفحهها همه شکلهايِ تجربه دارند، امّا اين تجربهها همه به همان
اندازه تجربههايِ ما اند که تجربههايِ کتاب.
خواننده به جهاني درجا گذشته
وارد ميشود ــــ گمان ميبَرد که بر کتابَش ميانديشد حال آنکه بر خود ميانديشد.
(ک ک، 43)
اينچنين ژابِس مشخّص کرده است رابطهاي را که با متنِ او ايجاد
ميکنيم ــــ خواننده حتّي تجربههايِ قبّالا را برايِ بر عهده گرفتنِ همهيِ
داستاني که لزوماً داستانِ او نيست، دروني ميکند. شمارِ کتابها در مجموعههايِ
گوناگون، دلبستگي به عددهايِ عرفاني، زبان و کاربُردِ آن، همه سربسته وارد ميشوند
در رابطهاي که هر خوانندهيِ آگاه با نوشتههايِ ژابِس برقرار ميکند ــــ امّا
قبّالا اصلاً نميتواند نيرويِ بزرگي را توضيح دهد که بر متنها و بر ذهنِ خواننده
کار ميکند. در اين نوشتهها هيچچيزي نيست که علميِ خشک باشد، هيچ چيزِ خنثي، هيچ
چيزي که تنها کمّي يا حتّي خالصانه عرفاني باشد. «هر جمله تجربهاي روزمرّه است»،
به ما اطمينان ميدهد ژابِس (گفتوگو، 1985). اگر اين ما را زيرِ پرسش نبَرد، در
موقعيّتِ نقدِ خنثيشدهمان به وسيلهيِ رفتارِ علمي يا رَوِشمند ما را نيازارَد،
چيزِ زيادي از برنامهيِ ژابِس درنيافته ايم.
* * *
«گفتارِ
بيخدا مذهبيترين است»
پس من چهبسا به مسيرْ يهودي
بوده ام. چهبسا يهودي بوده ام چون مگر به خودم تنها نتوانستم پاسخ بدهم، بيگانهتر
از هرکسِ ديگر، و نزديک به بيچيزترينها در گفتارِ بازنده. (اِ، 40ـ39)
رابطهيِ ژابِس با يهوديّت ــــ که بهويژه در مسير
بررسيشده است ــــ همانندِ هرچيزِ جدّي همواره پيچيده بوده است. «و ميگويم که
نوشتنْ عملي انقلابيست، وسواسمندانه يهودي، چون مبتنيست بر به دست گرفتنِ قلم
آنجا که خدا خود کنار کشيد از واژههايِ خود؛
مبتنيست بر دنبال کردنِ بيپايانِ اثري آرماني، به شيوهيِ خدا که کُـلِّ
متن بود که از آن هيچ بهجا نميمانَد» (ک هـ، 140). چراکه هر متني، به
باورِ ژابِس، به نامِ خدا ميپيوندد، و اينکه اين نام، يَهُوَه، به
سرشتِ خويش تلفّظناپذير است، يهودي به نوشتنْ قانونشکن ميشود، بيگانه، تبعيدي،
رهاشَوان از هماننديهايِ خود با يهوديّت. (ازين راه ــــ فرياد ميزند جانِ او
ــــ من ديد و جايگاه و همانندي را از دست ميدهم). دنبال کردنِ اين راه، که به
شيوهاي از ياد نرفتني در کتابِ هماننديها رسم شده است، شکيباييِ درازمدّت
و درکِ اين جنبهيِ زنانهيِ نوشتههايِ ژابِس را ميطلبد. جانْ به سويِ خود ميکِشد
اهانتِ يهوديهايِ ديگر و همچنين اهانتِ نايهوديها را که همهيِ اينها برايِشان
در ناشفّافيِ فرهنگيْ يکسره ديگر سرازير ميشود.
برايِ خواننده، يهودي يا نه، موقعيّتِ آسان در اين نوشتار وجود
ندارد. حتّي اگر از «اين دشواريها» برکنار باشد، نميتواند با وجدانِ چندان آرامي
لَم بدهد، چراکه اينجا با همگان يکسان برخورد ميشود. همه خود را همچون بيخدا به
پرسش ميگيرند، بدونِ اشاره به باورهايِ پيشين. چراکه کتاب همهچيز را دگرگون ميکند،
يا اينکه در غيرِ اين صورت چيزي نفهميده ايم.
* * *
«بهانديشهنيامدني
سخن نميگويد»
پيش راندنِ سخن تا به سکوت.
(ژابِس، گفتوگو)
وسوسهيِ بزرگ، به نظرِ ما، احتمالاً اين خواهد بود که از آنچه
در تحوّلِ ژابِس مسئلهساز است، سخن نگوييم. مثلاً، اشارههايِ چنداني تا به اينک
نشده است به متنهايِ نخستينِ او، شعرهايِ آشيانَم را ميسازم، که برخي از
آنها از توانِ نه چندان معمول برخوردار اند. (آيا اين لحن را در شعرهايِ منظومِ
1987 بازيافته است که در حافظه دست ديده ميشود؟ بايد ديد).
فاصلهيِ ميانِ اين متنها و متنهايِ بعديِ ژابِسِ پخته و
فيلسوف و شاعر بسيار است. با اينهمه چيزي از ارزشِ اوليّهها نميکاهد: برعکس،
مقايسههايِ آنها با هم در موردهايي ميتواند راهي پيشبينينشده نشان دهد. برايِ
نشان دادنِ اين امکان، يکي از شعرهايِ به نثرِ مجموعهاي به نامِ «سه دخترانِ
محلّهيِ من» را در نظر بگيريم با تاريخِ 48ـ1947 (آ م، 92). برايِ خوانندهاي که
گمان نميکند که بازگشتهايِ زندگينامهاي سودِ بسيار دارند، اساسي نيست که پرسش
کند. موضوع در واقع بر سرِ هماننديست، امّا بيشتر در درونِ شعر، برايِ شروع، و
سپس، در عنوانِ عمومياي که ژابِس به مجموعهاي از سه کتاب ميدهد، کتابِ
هماننديها.
نگرانِ محافظت کردن از حلقهاي که درياچه به دستِ خودِ او
داد، زنِ غرقيده برايِ بلوريندَمي که در آن دوستَش ميدارم، خود را از آب ميدزدد.
هر حضوري از پيش تدارکديده است. هماننديْ آن چيزِ بازيافته در آينهيِ ميوههايِ
تلخِ آويخته بر پنجرههاست، چنانکه گويي ميبايست، به گاهِ نزديک شدنِ صبح، نامَش
را تکرار کرد تا شنيده شد. غرقيدهزنِ با النگوهايِ جادويي نابود ميکند، خزانخزان،
تصويرِ شگفتزدهيِ جهان را. بخت به هرگونه يارِ من است که عاشقِ او باشم. (آ م، 92)
لحن لحنِ اِلوآرِ شعرهايِ به نثر است (چشمهيِ بلورين، دخترِ
جوان، حلقه، آينه). داستانِ مِليزانـْد[16]
نيز چندان دور نيست، و نه حتّي داستانِ بانويِ درياچه[17].
پژواکهايِ شاعرانه بر گِردِ آبِ درياچه به گوش ميرسند که ميتوان در آن
اُفِليايِ زيبا را ديد که شناور است، و همچنين نارسيسِ زيبا، افتاده در آينهاي
که با بوسهيِ او روان ميشود. بازيِ شاعرانه سنگينتر از شرارههايِ آب نيست: دستهايِ
پاکِ [propre] او به آب پاکيزه ميشوند ــــ زِبَرکارآييِ
ويژگيهايِ ويژهيِ [propre] آب ــــ همانگونه
که دارندگانِ حلقهاي که «مناسب» [«propre»] ِ آنهاست چراکه
از آنِ آنهاست. اُفِلي غرقيده و امّا بينهايت زنده است در اين «بلورين دَم» که
ميتواند زمان و مکان را به هم پيوند دهد. تعريفِ همانندي در اينجا («چيزِ
بازيافته در آينهيِ ميوههايِ تلخ») ما را يکراست ميبَرد به تکرارِ (گويي نامِ
ويژه [propre] يا اسمِ خاصِ) پژواکوار، برايِ بازي در دو
سو: صدا و تصوير، شنوايي و بينايي.
غَرقيدهزن برايِ بريدنِ زنجيرهيِ هماننديها ميتواند گيراييِ
آنچه را که همانند است تنها با گزينشِ کدر کردنِ سطحِ چشمه از ميان بردارد: اين
است که همهيِ آنچه در همانندي رو در رويِ هم بودند ، ناگهان خود را به
حالِ قطعِ رابطه با سطحِ آسان مييابند و ديگر خود را در آن بازنميشناسند.
بايد توجّه داشت که شاعر در پِيِ همانندي نيست، بلکه در پِيِ جداييست: «گفتم»، ميگويد
او ـــ و ما تکرار را با نقل کردن از او تأييد ميکنيم ــــ «بخت به هرگونه يارِ
من است که عاشقِ او باشم» (آ م، 92)
جهانِ همانندي گُم ميشود با گُم شدنِ اين تصويرِ ممتازِ انسانِ
خميده بر درياچه که نظارهگرِ دخترِ جوانيست که حلقهيِ او در دستانِ خودِ او
همانندِ شکلِ درياچه است. جهانِ نابودشده نيز، چنانکه به ما گفته ميشود، به شکلِ
حلقه بود... سپستر، کتابِ هماننديها به گونهاي ديگر بر مسئلهيِ
بازنمايي تأمّل خواهد کرد، به گونهاي پالودهتر، کمتر تغزّلي، همچنين کمتر
تراژيک.
* * *
بي
پايان
هر يک از جلدهايِ اثرِ در پيشرفت که موردِ بحث باشد، نابهسامانيِ
خود را پديد ميآوَرَد، تا نتوان به آن پايان داد، تا که کار، همچون کتاب، باز
بمانَد.
همهيِ کار، بهرغمِ چهرههايِ گذشته و رويدادها، در زمانِ حال
ثبت ميشود: «زمانِ حالْ تنهاست... در حاشيه بودن، دستيابي به جايگاهِ حال است.
جايگاهِ پيش و پساجايگاه» (ک ي، 140). کتابِ حاشيهاي نه در سنّتِ ادبيّاتِ والا
قرار ميگيرد نه در جُستار، بلکه تنها در سنّتِ کتاب. نه کتابِ مالارمه نه کتابِ
قبّالا، نه هيچيک از کتابهايي که بتوان نام برد، بلکه همهيِ آن چيزي که بتوانيم
تصوّر کنيم، در آينده، همچون کتاب. همجون کارِ کَسي ديگر يا از آنِ ما.
در هر دَم، اين کار مشاهدهگرِ فعّالِ خود ميشود:
ــــ کتابِ پرسشها را تويِ دستَم دارم. جُستار
است؟
ــــ نه. شايد.
ــــ شعري است با چاههايِ عميق؟
ــــ نه. شايد.
ــــ داستان است؟
ــــ شايد. (ک ي، 138)
اين پرسشها آيا پرسشهايِ ما اند؟ آيا ميتوانيم به اين پرسشها
پرسشِ خود را پايان دهيم، با دانستنِ اينکه بخشِ جداييناپذيرِ گفتوگو اند؟ نوعهايِ
ادبي آيا در اينجا مهم است يا تنها جا دادنِ متنها در متنها و ما هم در اين متنها؟
(چهکسي ما را برايِ ساختنِ اين متن برگزيد؟) اِليا پاسخي ندارد، چون هيچ
کتابي نميتواند پاسخي برايِ آن داشته باشد. امّا در آن بخشي را ميخوانيم که ما
را به سويِ پايان راه مينَمايد:
ــــ
آيا ما کتاب بوده ايم؟
ــــ
... شايد ما آن دَمي بوده ايم که کتاب، به گاهِ تشنگيِ خود، تا ميخورَد.
ــــ
... امّا چهکسي اين کتاب را گشوده است؟ به چه راههايي به آن درون شديم، گرفتارِ
تلهيِ خودمان و برايِ کدام خوانِش که احتمالاً الفبايِ آن بوده ايم؟
چه سود از آزردنِمان به بيباکيِمان؟
...پرسش ما را مينويسد. (اِ، 123)
اين بخشِ از ياد نرفتني است که ميآزمايدِمان، اين پرسشِ پاياندهند
که ما را ميخوانَد.
نتيجهگيري: «نهادنِ قلم»
بيگمان هنري برايِ همانند بودن با خود هست در گزينشِ متنهايي
که ميتوانند رو به امکانهايِ پرسشيِ هنوز ناشناخته گشوده شوند. چهبسا بتوانيم
در اين متنها انسجام و ژرفاييِ خودِ شخصي و شکيبا را جستوجو کنيم که توانِ
شنيدنِ پرسش را داشته باشد. من اين متنهايِ ناآرام و پرسشگر را ميبينم که به
ديدارِمان ميآيند همينکه ــــ حتّي برايِ دَمي ــــ «قلمِمان را مينهيم».
بازميگرديم تا ملاحظاتي چند گِردآوَريم. همهچيز را رويِ پرسشِ
ديگري شرطبندي کردن حرکتي عميقاً شاعرانه است که خود درجا دربردارندهيِ امکانِ
هماننديِ حقيقيِ درگير در مبهمترين و روشنترين آيندهيِ خودِ شعر است: «شعر
ــــ ميگويد ژابِس ــــ برايِ فرداست» (آ ش، 317)
کتابشناسي
آثارِ
ژابِس
پيشگفتار
بر نامهيِ ماکس ژاکوب به اِدمُن ژابِس. اسکندريّه: مجموعهيِ وَلُر، 1945.
ترانههايي
برايِ خوراکِ ديو. پاريس: پييِر سِگِرس، 1947.
صدايِ
مرکّب. قاهره: سهمِ شن، 1949.
سنگِ
تاج. پاريس: ژِ. اِل. اِم.، 1950.
واژهها
رد ميگذارند. پاريس: لاژ دُر، 1951.
پُل
اِلوآر. قاهره: سهمِ شن، 1953.
پوستهيِ
جهان. پاريس: پييِر سِگِرس، 1955.
آشيانَم
را ميسازم : شعرها 1957 ـ 1943. پيشگفتارِ گابريل بونور. پاريس:
گاليمار، 1959. چاپِ جديد، با پسگفتارِ ژُزِف گوگلييِلمي. پاريس: گاليمار، 1975.
(آ م)
کتابِ
پرسشها (ک پ)
1. کتابِ پرسشها، پاريس: گاليمار، 1963. (ک پ)
2. کتابِ يوکِل. پاريس: گاليمار، 1964. (ک ي)
3. بازگشت به کتاب. پاريس: گاليمار، 1965. (ب ک)
4. يائِل. پاريس: گاليمار، 1967. (ي)
5. اِليا. پاريس: گاليمار، 1969. (اِ)
6. آئِلي. پاريس: گاليمار، 1972. (آ)
7. ا(اِل، يا کتابِ آخر). پاريس: گاليمار، 1973. (اِل)
کتابِ
هماننديها
1. کتابِ هماننديها. پاريس: گاليمار، 1976. (ک هـ)
2. بدگُماني، کوير. پاريس: گاليمار، 1978. (ب ک)
3. نازدودني، ناديده. پاريس: گاليمار، 1980. (ن ن)
از کوير
تا کتاب: گفتوشنودهايِ با مارسل کُهِن. پاريس: پييِر بِلفُن، 1980 (ک
ک)
کتابِ
کوچکِ براندازيِ بيگُمان، پاريس: گاليمار، 1982. (ک ک ب)
روايت،
مُنپُليه: فاتا مورگانا، 1983. (ر)
کتابِ
گفتوگو. پاريس: گاليمار، 1984. (ک گ)
مسير.
پاريس: گاليمار، 1985. (م)
کتابِ
حاشيهها. (ک ح)
مراحلِ
خود را طي ميکند. مُنپُليه: فاتا مورگانا، 1985. (م خ)
در
وابستگيِ دوگانهيِ گفته. مونپُليه: فاتا مورگانا، 1985 (د و)
حافظه
دست. مُنپُليه: فاتا مورگانا، 1987.
چند
پژوهش ويژهيِ ژابِس
ــــــ
والدراپ، رُزماري. «نشانهها وَ پرسشها.» ادبيّاتِ تطبيقي 4 (1975).
ــــــ
پژوهشهايِ فيليپ بوآيه، آدولفو فِرناندِزـزوآلا، پييِر ميساک، رُزماري والدراپ
وَ ديگران.، در شانژ 22 (مارسِ 1979)
ــــــ
پژوهشهايِ اِريک گولد، اِدمن ژابِس، اِدوآر کاپلان، در فصلنامهيِ دُنوِر
(تابستانِ 1980.)
ــــــ
پژوهشهايِ مارسِل کُهِن، پييِر ميساک، آدُلف فِرناندِزـزوآلا، گي پُتيدُمانژ،
ديديه کُهِن، فرانسوآ لاروئِل، مَري آن کُوز، در دفترهايِ اُبسيديان 5
(1982).
ــــــ
پژوهشهايِ موريس بلانشو، رُنه شار، ژاک دريدا، اِمانوئِل لِويناس، ژان
سـْتاروبينسکي، و ديگران، در دفترهايِ نو 31 (زمستانِ 73ـ1972).
ــــــ
پژوهشهايِ فيليپ بوآيه، ژُزِف گوگلييِمي، رُزماري والدراپ، در جوهر 6/5 (بهارِ
1973).
ــــــ گولد،
اِريک، گناهِ کتاب، ناشر، گناهِ کتاب، لينکُلن/لندن: نشرِ دانشگاهِ
نِبراسکا، چاپِ 1985.
ــــــ
بونور، گابريل، اِدمُن ژابِس : آشيان وَ کتاب، فاتا مورگانا، 1984.
ــــــ
شمارهيِ ويژهيِ پژوهشها بر ادبيّاتِ قرنِ بيستم، ويژهيِ ژابِس (1987).
فهرست
پيشگفتار 9
1. قلمرويِ پرسشها 11
2. بازـآغازيدن : «هرچه بيشتر در خود برويم، براَندازتر ايم» 22
نتيجهگيري: «نهادنِ قلم» 70
کتابشناسي 71
[1] ـ نويسنده، مَري آن کُوز، منبعهايِ خود را به همين شيوه، با
نشانههايِ اختصاري، ياد ميکند. همهيِ آنها بازگشت ميدهند به «کتابشناسي» که
او در پايانِ نوشتهيِ خود آوَرده است و اينجا نيز به همان صورت ترجمه شده است. ميدانم
که منبعهايِ او برايِ خوانندهيِ فارسيزبان فعلاً دستيافتني نيستند. افزوده بر
اين، نخواستم تغييري در شيوهيِ ساختبنديِ کارِ او بدهم وَ منبعها را مثلاً در
پانويس بياوَرم. توجّه ميدهم که حرفهايِ آمده در پرانتز حرفهايِ نخستِ نامِ
کتابها به فارسي، و عددِ پس از آن، شمارهيِ صفحهيِ کتاب در چاپِ فراننسوي است.
البتّه برخي از نمونههايِ او در ترجمههايِ من از ژابِس هست و خواننده خود به جا
خواهد آوَرد. نکتهيِ مهمتر اينکه نويسنده به کتابهايِ جداگانه چاپ شدهيِ
ژابِس بازگشت ميدهد که مترجم را به آنها دسترسي نبوده است تا درستيِ صفحههايِ
بازگشتي را وارسي کند. در ضمن، همهيِ پانويسها از منِ است. م.م.
[2] ـ همهيِ خيابانهايِ نامبُرده در ناحيهيِ پنحِ پاريس است، در.
«موف» شکلِ خودمانيِ خيابانِ معروفِ «موفتاغ» است.
[3] ـ مقصودِ نويسده به سه کتابِ ژابِس است که در کتابِ هماننديها،
گاليمار، 1991 در يک جلد منتشر شده اند.
[4] ـ آنتوني تاپييِس Antoni Tàpies (2012 ـ
1923) نقّاش، مجسّمهساز، و نظريّهپردازِ اسپانيايي.
[5] ـ البتّه مقصودِ نويسنده چاپهايِ نخست وَ جداگانهيِ اين کتابها
(سرانجام در سه جلد) در نشرِ فاتا مورگانا است که بعدها با هم وَ بدونِ نقّاشيها در مجموعهيِ کتابهايِ جيبي منتشر شد.
[6] ـ در اين عبارت چهار پنج واژه جا افتاده است، بي هيچ ترديد بهاشتباه،
که من با مراجعه به اصلِ کتابِ از کوير تا کتاب، ص. 13، تصحيح کرده ام.
[7] ـ پُل کلودِل Paul Claudel (1955 ـ
1868) شاعرِ فرانسوي، کاتوليکِ مؤمن.
[8] ـ رُنه شار René Char (1988 ـ
1907)، شاعرِ فرانسوي، اهلِ پرووانس (نگ. به دو يادداشتِ بعدي)، که لهجهيِ غليظِ
آن خطّه را داشت حتّي آنگاه که شعر ميخوانـْد، بيآنکه شاعري محلّي باشد، هرگز
تأثيرِ مکاني را در شعرِ خود انکار نکرد. در واقع نشانهها و استعارههايِ مربوط
به اين مکان در شعرِ او به انبوهي يافت ميشود.
[9] ـ پرووانس La Provence نامِ ناحيهيِ
بزرگي از جنوبِ فرانسه.
[10] ـ پرووانسي Le provençal نامِ گويش و
لهجهيِ ناحيهيِ پرووانس.
[11] ـ آنتونَن آرتو Antonin Artaud (1948 ـ
1896) شاعر و نويسندهيِ روانپَريشِ فرانسوي.
[12] ـ «هميگون» را ساخته ام (بر
وزنِ «هميدون») برايِ comme tel (انگليسي:
as such)، و tel quel (انگليسي: as is يا as such)،
که همه کمابيش يعني «همينگونه/همانگونه که هست.» يا «به همين عنوان».
[13] ـ «دلقکِ مجازاتشده»، Pitre chaâtié، از نخستين
شعرهايِ اِستِفان مالارمه [1898 ـ 1842] است با تاريخِ 1862 که نسخهيِ نهاييِ آن،
بسيار متفاوت، از جمله شعرهايِ اين مجموعه است: Les poésies de Stéphane Mallarmé, la Revue indépendante 1887. قس. همچنين با «دلقلک»ِ هانري ميشو در فضايِ
اندرون به ترجمهيِ من.
[14] ـ اين سه نقطه افزودهيِ منِ مترجم است برايِ رعايتِ متنِ اصلي و
گزارشِ حذفِ دو بند از شعر در اينجا از سويِ نويسنده.
[15] ـ متأسّفانه برخي از ارجاعهايِ نويسنده دستخوشِ اشتباههايِ
چاپي بوده است، حتّي دو سه جايي از متن، و من به نسخههايِ او از کتابهايِ ژابِس
دسترسي نداشته ام تا آنها را وارسي کرده درست کنم. البتّه چند مورد را با مراجعه
به کتابهايي که دارم، درست کرده ام. اينجا هم علامتِ سؤال را به جايِ حرفِ G آورده ام که نفهميدم به کدام کتابِ ژابِس بازگشت ميدهد.
[16] ـ مِليزانـْد Mélisande زنِ داستانيِ سدههايِ ميانه، و
از شخصيّتهايِ نمايشنامهيِ سمبوليستيِ موريس مِترلينک (1949 ـ 1862) پِلهآس
وَ مِليزانـْد (1893).
[17] ـ بانويِ درياچه يا دوشيزهيِ درياچه، به فرانسه Dame du Lac يا Demoiselle du Lac، لقبهايِ پَري ويويان fée Viviane زنِ افسانهاي در مجموعه داستانهايِ شاه آرتور Roi Arthur.
Mary Ann Caws
EDMOND JABÈS
monographie
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
Mary Ann Caws
Edmond Jabès
Editions Rodopi, Amsterdam, Netherlands, 1988
2021
Tous droits réservés pour le traducteur.
https://mahmoodmassoodi.wordpress.com
Éditions siodo harf
نوشته ها و ترجمه های محمود مسعودی
mahmoodmassoodi.wordpress.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر