This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۰

اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، دیوان کامل، ترجمه محمود مسعودی، قسمت 2

اِدمُن ژابِس، آستانه  شن، ديوانِ کامل، 1988ــ1943، اِن‌اِراِف، شعر/گاليمار، 1993، 402 صفحه

 



بسترِ آب

1946

 

 

.از تو سخن مي‌گويم

نه از چراغِ تاريکيَ‌م

از گامِ همچو تازي‌َ‌م

.باد در پاشنه‌يِ طلا

باد در لبه‌يِ چاه‌

باد‌ْ بيرون‌ْ دَرون

.ديگر نمي‌شنويم همديگر را

 

.از تو سخن مي‌گويم

.جمعيّتي‌ پاسخ مي‌کند

.مورچه‌هايي بي صدا بي فرياد

.و با اين‌همه

سکوت مي‌کُشد همچو مرگ

سکوت فرمان‌رواست تنها بر زاده شدن

 

.از تو سخن مي‌گويم

و تو نيستي هرگز نبوده اي

.به پرسش‌هايِ من پاسخ مي‌کني

.عنکبوت با نَفَسِ ديوها برخورد مي‌کند

با سوزنِ پيراهن‌هايِ شتاب‌زده‌ برايِ پايان دادن به آن

.نَرگا‌و آتش به ميدان مي‌افکند

آنجا که شاه قلمروِ خود را گدايي مي‌کند

لکّه‌يِ خون‌ْ پاپيکره‌يِ درد

 

.بلندترين‌ْ تو نيستي

.همه‌يِ رشته‌هايِ مردمک‌هايِ تو

گره‌خورده به خورشيد

.جهان عُريان مي‌شود

و چهره‌يِ انسان داد مي‌زند در ميان

.هيچ مگر تو ستونِ خاکسترهايِ با النگوهايِ يَشم

و نوارِ سرخِ زنبق‌هايِ با ‌ريشه‌هايِ پوسيده

و دستارِ جزيره‌هايِ ناشناس که بر سرِ توست

 

.از تو سخن مي‌گويم

از پستان‌هايِ تو در پيش‌تازيِ سبزه‌زارها

از آبِ زلالِ پستان‌هايِ خفته‌يِ تو

و از کرانه‌هايِ غرقيده به آن

 

.سخن مي‌گويم

از آينه‌يِ چشم‌هايِ مرموزَت

همه‌يِ ديده‌بان‌هايِ نااُميدي

همه‌يِ پيچک‌هايِ دامنه‌يِ عطرآگين

.خيابان خالي مي‌شود ازدحام‌ْ محو

 

.سخن مي‌گويم از اويي که نمي‌شناسم

از اويي که نخواهم شناخت هرگز مگر واژه‌هاش را

برايِ تو عروسک‌هايِ ريخت‌برگشته

 

.اينجا هيچ‌کس

لک‌لکِ رؤيايِ مُرده‌‌زاد‌

پروانه‌يِ برکَنده از پيچک

 

.هيچ‌کس

مگر مسِ کوبيده‌يِ بال‌ها

 

.هيچ‌کس

مگر فسردنِ فلزِّ رنج‌ها

 

.هيچ‌کس

مگر شاهنشاهيِ کابوس‌هايِ به زبان نياوَرده

چترِ بُزاق‌ْ بهرِ وزغ‌ها

 

.هيچ‌کس

مگر شبِ زندانيِ نالان‌

يک‌بند که گُرگ‌ها را‌ بالا مي‌آوَرَد

 

.هيچ‌کس

.و تو برمي‌آيي به‌آرامي بااطمينان

همچو تخته‌سنگِ با موهايِ پشمين

همچو پرنده‌يِ با منقارِ پَرين

و دريا تو را مي‌شويد

 

.هيچ‌کس

.سخن مي‌گويم برايِ پوستِ نمکيِ تو

برايِ خوابِ پوستِ سبزه‌يِ تو

شبِ در شب

برايِ پوستِ بي‌پايان‌ْ خال‌کوبيده‌يِ تو

 

.هيچ‌کس

.هيچ مگر لَتي از تن‌ْ مستِ

سرديِ خود که موج‌ها مي‌آوَرندَش

که قفا به قفايِ آبِ ناهنجار

سفر مي‌کند در مرگ

 

.هيچ‌کس

.هيچ مگر اويي که تو بَرمي‌خوري به او

گُذرا و سلامَ‌ش مي‌کني ‌به‌سردي

 

.سخن مي‌گويم

برايِ خوشه‌هايِ چشم‌هايِ سبز

چسبيده به پنجره‌ها

برايِ تپّه‌يِ خاکستر

که باد مي‌بَرد به‌يغما

 

.هيچ‌کس

دُوروبَر

.هيچ مگر يک نام

مگر نيازِ واپس‌زده‌يِ گذاشتنِ نامي بر تو

از تاک يا از گُدازه

 

.هيچ

مگر هلالِ سوزانِ چند حرف

بر بالايِ جهان

 

.خون‌ بر دست‌هايِ پينه‌بسته‌يِ ما

خون‌ بر گُرده‌يِ شباويز

خون‌ بر گونه‌هايِ گِردِ بهار

.هيچ

مگر هماهنگيِ خون‌ بر لب‌هايِ هم‌جُفتِ ما

 

.سخن مي‌گويم بي‌‌دليل

در راه‌روهايِ خانه‌ها

رفتامدگاهِ قوها

بر ايوان‌ِ فرساييده‌يِ کاخ‌ها

ايستاده در برابرِ زمان

 

.سوارهايِ با سنجاق‌‌ْسينه‌يِ باستانيِ ويرانه‌ها

برنشسته بر باره‌‌هايِ گَردِ پُرطنينِ‌تان

.دل اينجاست سخت به‌تَپِش

درونِ محبوبه که نزديک مي‌آيد

.سوارهايِ ديارهايِ پايين

دَراننده‌يِ فضا به يک خيز

 

.هيچ

مگر روزِ با شيارهايِ تُخم‌اَفشاني‌هايِ توفاني

 

.هيچ

مگر کِششِ روز به سايه‌‌اي مدفون

 

.هيچ

مگر لب‌خندَت مارِکاهي‌‌وار

مگر لقبَ‌ت مخمل‌ِ کوي‌ها

 

.به گاهِ همهمه‌يِ

آبشارهايِ دور

.به گاهِ بانگِ شتابانِ

سوسن‌هايِِ افسون‌‌شده

ماهي‌هايِ گيسوانِ آبيِ زنگاري

.هيچ

مگر سرچشمه‌يِ شکاري‌هايِ زاده‌شده

 

.هيچ

مگر فرواُفتيِ آتش

بر دانه‌‌اي بلوري

.گلِ‌سرخِ آهني مي‌جنبد

در شورِ نيست‌شده

پس از ما پس از تو

 

.روزن‌ها ازين‌ است که همديگر را خوب نمي‌شناسيم يا اصلاً

.دستِ برهنه در آزمون است

درازکرده همچون برايِ واگذار کردنِ خود

.چشم‌انداز بي‌شرمانه است

 

.سخن مي‌گويم

برايِ نخستين گيلاس‌هايِ وحشي

برايِ ايستگاه‌هايِ شومَخ‌هايِ پس از آسيب‌ديدگي‌ها

برايِ تصويرهايِ سُربيِ رقصنده‌هايِ دو نيم ‌شده

 

.سخن مي‌گويم

برايِ لبه‌يِ پاروهايِ سنگين در تن

 

.آه دوستَ‌ت مي‌‌‌دارم

دخترِ چشمه‌‌‌يِ جنون

خواهرِ آبِ برپاشيده

تشنگي‌َم شنا مي‌کند بر رگ‌‌هايِ من

بس‌که نابه‌کار به دنبالِ تو بوده است

تشنگيِ وفادارِ زندانيِ ناگزير به بيگاري

 

.سخن مي‌گويم برايِ جويبارِ با پيشانيِ سنگي

برايِ دهانه‌يِ آتش‌فشان برايِ آفتاب‌سوختگيِ کوه‌ها

برايِ خواسته‌يِ با رَختِ طاووس

تا که ديگر از دستَ‌ت ندهم عشقِ من

 

.سخن مي‌گويم برايِ فلاتِ بِيرَق‌ها

برايِ خَليجَک‌ِ با سوراخِ بينيِ بوته‌زارها

همه‌يِ صدف‌ها و همه‌يِ شِنِ زورق‌ها

تا که ديگر از دستَ‌ت ندهم عشقِ من

 

.سخن مي‌گويم برايِ نسترنِ باران‌ها

برايِ صاعقه‌گيرِ بيدها

برايِ گريه‌هايِ مهاجرهايِ کُتک‌خورده

تا که ديگر از دستَ‌ت ندهم عشقِ من

 

.سخن مي‌گويم برايِ صحنِ کندوها

برايِ خواب‌گاهِ پُراِزدحام از عقاب‌ها

برايِ سفره‌يِ انقيادِ غم‌انگيز

تا که ديگر از دستَ‌ت ندهم عشقِ من

 

تا که ديگر تَرک‌َ‌ت نکنم عشقِ من

سخن مي‌گويم سخن مي‌گويم سخن مي‌گويم من برايِ مگس

برايِ پوسته‌يِ کاج‌ها برايِ برگه‌هايِ جُلبک‌ها

برايِ باد در دريا عشقِ من

 

برايِ نمکِ در سوراخ‌هايِ بيني‌ْ عشقِ من

برايِ گوجه‌ برايِ گِل‌ولايِ ريش‌ريش‌شده‌يِ مجوسان

برايِ بادنَمايِ با شادمانيِ شالِ گردن برايِ يک صفحه‌يِ سفيد برايِ مدّتِ کار برايِ هيچ عشقِ من

 

.هيچ

مگر برايِ سرگرم کردنِ تو

 

.هيچ

مگر برايِ خوش‌آيندِ تو بودن

 

.هيچ

مگر برايِ زنده ميخ کردنِ تو

در کنارِ خودم

 

.هيچ مگر برايِ پُرازدحام کردنِ خاطره‌يِ تو

به سببِ تاريکي که برمي‌آيد از زمين

به سببِ آسمان که نااُميد مي‌شود

به سببِ قلبِ من عشقِ من

به سببِ دست‌وبالَ‌م به سببِ دهنَ‌م

 

.تنها

يک بار

 

.تنها

يک آن

 

.به سببِ باد

که دنبال مي‌کند تو را

 

.به سببِ خون

که مي‌جُنبانَد تو را

 

.به سببِ زمان

که مي‌شتابانَد تو را

 

.وَه شکيبا باش صبر کُن

.روز‌ْ بر سرِ انگشتانِ ماست و خورشيد نيش مي‌زند

.به سببِ عشقِ من به سببِ

تورِ کور‌کُننده‌يِ عشقِ من

پرتابانده امشب بر رويِ جهان



 

 

 

 

 

 

سه دخترانِ محلّه‌يِ من

1948 ـ 1947

 

.انتظار‌ْ انتظارِ تحمّل‌ناپذير

.در چهار طبقه‌يِ گياه

.در سه قطبِ آبيِ مار

.در دو دَکَلِ غول‌آسايِ مَلال

.در يگانه نقطه‌يِ تاريکِ شب

 

 

سه دخترانِ محلّه‌يِ من نامزدهايِ خود را به شوربختي واگذاشتند؛ سه خندگان، سه ستارگانِ دمدمي. ديگر اَخباري از قلبِ زمين نداريم. سه دخترانِ محلّه‌يِ من نام‌ْ عوض کردند؛ پيشانيِ‌شان تويِ شب مي‌سوزد. سه آتش‌نشان، سه غوّاص، سه عاشقِ پريشان مي‌گردند پِيِ نامزدهايِ خود. ماهي و پرنده از آن ناآرام اند، آخر عشق در همه‌جاست. سه گاوِ اخته، سه سنگ‌ريزه، سه سوراخ‌ْ راه را سد مي‌کنند. در‌هايي را مي‌زنيم که مي‌شناسيم.

 

*

 

بي‌حس مي‌شوند پاهايِ شاه‌دختِ مهمان از پوستِ قاقُمِ قهرمان. فريادهايِ فروخورده اند که سينه‌هايِ ما را در هم مي‌شکنند، قلبِ توست که نشانِ دلاوريِ من است. يک صندلِ صدساله! تردستي را آسان‌تر مي‌کنند آينه‌ها، که تو در آنها، گُم، از پيراهنِ خود باز زاده مي‌شوي. اين قرن نيز ستيغ‌هايِ رُسيِ خود را دارد. پِيِ تو مي‌گردم، نگهَ‌ت مي‌دارم. همه‌يِ نشان‌ها به نقشِ تو اند. دريا کِشتيِ شکسته را پس مي‌زند.

 

*

 

شالاپ‌شُلوپ مي‌کند خنده در تالارِ دودآلود. چهره‌هايي بيگانه اند اينها که سفر مي‌کنند به‌تنهايي، چشم‌ها فروبسته. هيچ مگر دهان، خرگاهِ آواساز، جايِ راه‌نَما. هيچ واژه‌اي؛ گردابِ جهان‌هايِ غرقيده و بادبان‌هايِ حسرت‌زايِ تنيده تنها، پيش‌ترها، در گلو:

 

 

به معشوقه‌يِ خود دِه

حلقه‌يِ اُرگ‌هايِ سايه‌ناک

 

به معشوقه‌يِ خود دَهَم

گلوبندِ پرهايِ عقاب

 

 

به معشوقه‌يِ خود دِه

دامنِ موج‌هايِ سرکِش

 

 

دريغ دار امّا از معشوقه‌يِ خود

دشته‌يِ گرفته از خورشيد

 

 

خنده با بدگماني بود. هر زخمي، پديدار که شود، تابناک است؛ بسي بيش‌تر آنگاه که ناديدني‌ست.

 

*

 

سه رقصندگاني که دوست‌دارِ روز اند، نغمه‌هايِ موسيقايي بر گِردِ خود مي‌افشانند، همچو بذرها، همچو خُرده‌هايِ نان که پرنده در کمينِ آنهاست. و آن دختري که عاشق است به يکي‌شان، لگدمال کردن را ديگر نه راه دارد نه رؤيا، بلکه تنها دردِ خود. سه رقصندگاني که دوست‌دارِ شب اند، از گيسويِ تباني‌گرِ خود بر رويِ جهان گره مي‌گشايند. شانه‌ها همه ‌به فرمان اند. هرگز نخواهم دانست که چه از دست مي‌دهم اگرکه يکي از آنها نباشم.

 

*

 

شيفته‌يِ زني ناشناس بودن و مگر شگفتيِ او نبودن. با چترهايِ آفتابي خوابيدن. مرگ، ماه است، چيزي مگر مشعلي فروکُشته نيست، دَمِ انجامينِ زنده بسوخته. امّا شناختنِ هم را هرگز اين‌همه نزديک نبوديم، هرچند که نتوانستيم از هم نظرخواهي کنيم. هرگز اين‌همه گرايش به ناپديد شدن نداشتيم. شبح‌ها، نام‌هايِ‌تان، کَنده بر سنگِ اسطوره، وزوز مي‌کنند، کندويِ جزا ديده. شمارشِ شکست را، ما دو تن بوديم. زنِ بيگانه‌يِ با نيم‌تاجِ از جُلبک، و سپس هم‌چنين شِن.

 

*

 

شيبي که مي‌توانم آنجا تازه‌نَفَس نگه‌دارم درختي را که از خاستگاه‌هايِ خود مي‌کَنَد. و اين بيش از يک معجزه است: شکوفاييِ جاوداني. ديگر نمي‌دانم که زمان در کجايِ کار است. نه مگر اين‌که خطِّ عزيمت را رسم و آسمان را تکثير کرده ام برايِ هر ريشه؟ شامگاه، زمين از کنج‌کاوي براَنگيخته مي‌شود تا کوهستان در آسايش باشد، و اين‌که ستاره ديگر خود را تنها گمان نکند؛ تا تو را نيز آغوش‌ِ خشنود باشد.

 

*

 

خنده زنِ جواني چهارشقّه‌شده بر جاده‌هاست. مرگ زبردست‌تر است. تو چشم‌اندازهايِ برکنده از پلک‌ها را به آتش مي‌کِشي: ديدارگاهِ ما. تاريخ به مخاطره است. آنگاه که جهان سرخ است، دندان‌ها درخششي ويژه‌ دارند؛ قُمري‌ها آنجا خطر مي‌کنند. با تو همه‌چيز ساده و امّا انديشيده است. بندي نازک گيتي را به مچِ تو مي‌بندد. همه‌چيز حاد، رَهيده، و زخمي‌ست.

 

*

 

آن گُلِ سرخ که به دستِ رؤيايي‌ترين دخترمدرسه‌اي از زمين برداشته شد، رقيبَ‌ش در زمان‌ْ همواره چراغِ کُشته‌يِ من است. اينک اين دستي نافرمان که نمايشِ خاستگاهيِ شکل‌هايِ پيش‌بيني‌شده را به‌‌هم‌‌مي‌زند. آخر زمين چندان آگاه نيست. و من ناگاه پديدار مي‌شوم، بس نمي‌کنم که بشِگفتانم. يک‌بار، تاج از سرِ صبح برانداختم، و ديگر هيچ‌کس بسترِ خود را ترک نمي‌کند.

 

*

 

صبح آماده‌يِ‌ غرقيدن در فريب‌کارانه‌ترين خوابِ مصنوعي بود. هيچ‌چيزي پيش‌بينيِ چنين ازهم‌پاشي‌اي را روا نمي‌داشت. زمين زمين را در هم مي‌شکست، بر باد از خشمِ ناديده‌گرفته‌ از هزاره‌ها پيش، ديوانگيِ بي‌چهره، با اين‌همه شب‌نشينيِ دريا بود. و بر هاري مي‌سُريد ــــ هرگز آيا گمان مي‌برديم که اين‌چنين نااميدانه کف به دهن آوَريم؟ ــــ کِشتي‌اي که دو عاشق در آن جا گرفته بودند. امّا نامِ‌ آنها را، اين‌بار نيز، نخواهم گفت از ترسِ دست زدن به يک دهن‌لقيِ مرگ‌آوَر.

 

*

 

هُشيار! و تنها يک زن که نيست، بلکه هزارها پرنده‌يِ با بال‌هايِ خاکِ نمناک برايِ ميخ‌کوب کردنِ بهار، درختِ در باد و گيسوهايِ پريشان. در نگاهِ او آن نخستين دَمي هست که من تو را در آن ديدم. به‌ويژه لب‌هايِ تو هست که شب به خاطرِ آنها از خفه کردنِ جهان دست مي‌کِشد. در همه‌يِ توفان‌ها، رام بر سرِ انگشت‌ها. من هرگز شکلي به او ندادم؛ امّا من که پديدار مي‌شوم، او پاسخ مي‌کند.

 

*

 

دخترِ جواني که راه مي‌رود در چشم‌هايِ سنگ‌ريزه‌ها، کمربندِ خود را از درخت دريغ مي‌کند تا پيشينه‌ نسازد. شاخه‌ها همه‌ زُفت اند. ميوه‌ها خون مي‌ريزند بر گِردِ پرنده‌يِ ناکار. از ماه مي‌توان سوزاند زبان را که بي‌اعتنا مي‌ليسدِمان. مي‌توان خاکسترهايِ خود را رنگي کرد، مي‌توان هم‌چنين به بادِشان درداد. من يکي نيستم که از ماه انتقام بگيرم. من در دريا پرتوهايِ آن را سوا مي‌کنم. جايي ديگر تاريکي را به جاهِ جادوگر برمي‌کِشم.

 

*

 

آنگاه که ياري رساندي به تنديس، در حياط، دخترکي جان‌ مي‌داد. چشمه‌ها را، همچو گدايان، دستي يازيده بايد. مي‌تواني باز ماني در آستانه‌يِ مژگان و راه بندي بر مردمک‌ها. تصويرها صد شکنجه‌يِ بي‌‌مانند دارند در انبان‌‌هايِ خود. همين بس که پشت کني به خيابان تا از آن آزار گيري. همين بس که دري بِگُشايي تا پرواز کُني. امّا علف، که روز را به‌کُندي فرا مي‌گيرد، شيارخورده‌يِ ستاره‌هايِ نوين است.

 

 

 

 

*

 

نگرانِ محافظت کردن از حلقه‌اي‌ که درياچه به دست‌ِ خودِ او داد، زنِ غرقيده برايِ بلورين‌دَمي که در آن دوست‌َ‌ش مي‌دارم، خود را از آب مي‌دزدد.  هر حضوري از پيش تدارک‌ديده است. همانندي‌ْ آن چيزِ بازيافته در آينه‌يِ ميوه‌هايِ تلخِ آويخته بر پنجره‌هاست، چنان‌که گويي مي‌بايست، به گاهِ نزديک شدنِ صبح، نامَ‌ش را تکرار کرد تا شنيده شد. غرقيده‌زنِ با النگوهايِ جادويي نابود مي‌کند، خزان‌خزان، تصويرِ شگفت‌زده‌يِ جهان را. بخت به هرگونه يارِ من است که عاشقِ او باشم.

 

*

 

برايِ گُلِ سرخ، گروهِ هم‌رقصان آرشه‌اي‌ را برمي‌دارد که خاک نگهَ‌ش مي‌داشت در ماه. بر چهارراهِ گوهرها ايم آخر که تو در آنجا مي‌شِکُفي. گوژپُشتي آزارَت مي‌دهد. ردايي که به تن دارد، سوزن‌دوزي‌شده‌ به نشان‌هايِ خانوادگيِ توست، شاه‌دُختِ خواب‌آلود، که لبانَ‌ت همچو پرنده‌‌اي آزرمگين بر لبانِ من آرميده اند. تو راهِ رفته را بازمي‌گردي. کدام زخم از همان درِ گشوده نگاهِ کنجکاو را به سويِ خود مي‌کِشانَد؟ شامگاه برايِ نخستين بار همچو اشکي سياه است. خاک کُن چهره‌يِ خود را برايِ بوييدنِ آن تُهي که بادِ بي‌باک پَرپَرَش مي‌کُند. به‌دارآويخته طناب را مي‌بَرد. جان به‌در مي‌بَري از خارها.

 

 

*

 

همين بس که پرندگاني بر تنديسي درنشينند تا ايمان بياوريم به تناسخِ سنگ‌ها. همين بس که پستاني بلغزد در چاهي تا آب‌ها همه‌ زنانه شوند. شب در پشيماني مرده است. هميشه چشمي در کمينِ ماهي‌هاست. زمين چرا بايد بگردد در توري نقره‌اي؟ آخرين ماهي‌گير بي گذاشتنِ وصيّت‌نامه درگذشت. اندکي خون بر پلک‌ها بس برايِ بيدار کردنِ جنايت. دستي بلند شده بس برايِ تکثير کردنِ سايه. ديگر دليلي برايِ آب دادن به چمن‌ها نيست. آب به ياريِ هوا مي‌شتابد. هر گردني باج‌گزارِ يک ابر است. نردباني بس برايِ گُل انداختنِ چهره‌يِ معشوق.

 

*

 

اين دردِ من بود سفيديده به آهک. مي‌شکيبي، درازکِش بر برگ‌هايِ گِردآوَرده. بايد بتوان همانندِ باد بود. پرواز مي‌کني. دوستَ‌ت مي‌دارم به جايِ هر شاخه.

 

لبخندي بود بر انگشتانِ تب‌آلودِ ما. اندامي شگفت جداگشته از شامگاه: او جهان را برايِ ما کشف مي‌کرد. امّا تنها تو مي‌ديدي.

 

باورَت دارم، زيرِ کاراييِ من اي، از تو فرمان مي‌بَرم. ديواري پيوندِمان مي‌دهد. تو را هرگز همان چهره نيست.

 

*

 

سرد! اگر خواهانِ آن اي که مرمر تو را به شهبانويي برگزيند، بايد که خود را به آفتابِ چشم‌هايِ از حدقه بيرون زدهَ‌ت بسپاري و به زمان خيره شَوي. اينها مژگانِ تو اند که بارِ هرروزه‌يِ چهره‌ها را بر تو سبک مي‌کنند، ابريشم است اين افقِ گُم‌، تو خواهي بود در خاک‌ْ اين تنديس. امّا تو نمي‌شنوي. دريا قهر کرده است؛ همچون تو، هزار موج مي‌‌خيزانَد. گيسوانَ‌ت، گيسوانَ‌ت، گيسوانَ‌ت اسبي با منخرينِ کَف است. يک صخره بس که سجده کُني. يک سنگ‌ريزه بس گيجاندنِ چاه را. سينه‌بندِ تو زندانِ پرنده‌ها و ماه است. تو مي‌تواني زيرِ پايِ اقيانوس را از علف خالي کُني، گُل‌ها همواره کور خواهند بود.

 

*

 

مي‌خواهي انگشترهايِ نور دستَ‌ت کُني. مي‌خواستي دست باشند انگشترها. صدف‌هايِ سترگ، به شب. پرتوهايِ حناييِ موهايِ تو يک رشته است. تو بر ديوي راه مي‌روي که گردنَ‌ش به گذارِ تو کُلُفت‌تر مي‌شود. نمي‌توان نه خاک را و نه اقيانوس را با مرواريدها به صليب کشيد. همه‌يِ سده‌ها مي‌بايست تا تو واقعي بوده باشي. همچو سايه‌يِ تو، کف‌ْ درهم‌شکسته است. ديگر نه تو اي که آن سايه برمي‌نَمايد نه کَسي ديگر، نه من. جهان ربوده شده است.

 

*

 

در ميانِ ستون‌هايِ پرستشگاه کدام ستاره در آسايش است؟ از کفِ دست‌هايِ ماست که دل‌خور است. زني در خواسته‌يِ خود مي‌گردد. زمين به او رشک مي‌بَرد. نمي‌دانم تا به کجا از گره‌هايِ جاريِ من مي‌هراسي، امّا بال‌هايِ تو از بدگُماني برکنار اند. نابه‌کارترين‌ آني‌ست که من از آن نفرت دارم، گسترده بر نوکِ چوبِ پرچمِ خونِ‌مان : نيستي را از ديوانگيِ خود آگاه مي‌کند. زيباترين آني‌ست که به نيمه‌شب مي‌کُشدَم؛ دردَش دردِ من است. اينک سه تا ايم که به صبح دروغ مي‌گوييم.

 

*

 

تپّه‌ها را زخم‌هايِ ريزي بر قوز‌ک‌هاست که روان بودنِ خونِ زمين را مي‌تواني از آنها ببيني. هر گياهي يک زخم است.  هيچ مگر درد، عشقِ من؛ امّا پستان‌هايِ دريده‌يِ تو، پستان‌هايِ به درخت آويخته‌يِ تو، بيش از آن است که بتوان تاب آوَرد. دست‌هايِ ما به پرسش از يک‌ديگر اند بر بالايِ قرباني‌ها، خواهرانِ آب يا خواهرانِ دشنه. تپّه‌ها در کوششِ فرجام‌خواهي از ستارگان اند. چشم‌هايِ به بالا گرفته‌يِ ما به آنها همانند است.

  


 

 

صدايِ مُرکّب

1949

 

 

 

 

 

 

 


 

 

مهمان‌خانه‌يِ خواب

۱

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.رنگِ موهايَت بر ديوارها

.ستونِ پيراهنِ چين‌دارَت در تاريک‌ْروشن

.سهمِ موعودِ کلام‌هايِ تو برگِردِ پنج‌چراغِ فشرده‌ در آغوش

.خواهران‌َ‌ت مادرانِ شوهرنديده با پيشاني‌‌بندِ گُشنگي

خواهران‌َ‌ت پنج حس‌ْ پنج ماهِ از پسِ ماهِ تولّدَت

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.تبّتِ دوردست آنجا که هيچ‌کَس را بر تو دست‌رِس نيست که جانِ سبز و زيبايَت را دست‌نخورده بازمي‌يابي

گريخته از کليساها در ميانِ قلمه‌هايِ شيرين‌بيان که فرزانگان به‌بي‌اعتنايي مزه‌ مي‌کنند

مدادهايِ شکننده‌يِ مَلال که شب را به جرّقه‌هاشان مي‌افروزي

.پيوند مي‌دهي مرگ را به عشق‌ْ خواهشِ گُل‌هايِ سرخ را

به زمينِ هولناکِ گذشته عنکبوت را به زاغِ تحمّل‌‌ناپذير

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.پرنده‌يِ با پرگارِ بي‌نهايت از آسمان در رفته ‌است

.او نااميديِ ساليان را بر شانه‌يِ تو آواز مي‌خوانَد

.راه‌ بسته‌‌ است دريا آتش‌هايِ او را در هر يک از لانه‌هايِ او

.ساعتِ با درجه‌هايِ الکل با صفحه‌يِ کهنه‌يِ بي‌خوابي

باز مي‌دارد هنگامِ تو را که از ميانِ همه راستين‌ترين است

سفيديِ آن بر گِردِ مردمک‌هايِ يک‌شنبه‌يِ پايدارِ تو

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.غوطه‌‌هايِ شگفتِ زوبين‌هايِ شبنم

آنجا که ميوه تُف‌ مي‌کند کفِ خشمِ فروخورده‌يِ خود را

آنجا که دُرج‌ْ خميازه مي‌دهد افشره‌يِ ‌باغِ ماليخولياييِ خود را

.افقِ عطرخيز نيش‌خورده‌يِ تمشک‌هايِ بي‌دين ا‌ست

درحالي که حُکم از قاضيانِ گچي صادر شده ‌است

ياقوت‌هايِ نِي‌هايِ جنايت بر ناخن‌ها در مي‌نشيند

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.مُرکّبِ بامدادانِ ترَک‌خورده‌ که هيمالياهايِ مطلق به تَه مي‌کشانندَش

در طولِ مَهدهايِ خزه آنجا که موجِ ارواحِ خلأ برايِ تپيدن مي‌آيد

سر باز مي‌کند به سوزن‌هايِ خود يک به يک از شيل‌هايِ غريقِ کتاب‌ها

.مي‌خواهي دوست‌َت بدارند برايِ منطقِ پريايي‌‌َت برايِ شيره‌يِ همچون شکارِ مغلوب‌َ‌ت

.صيادانِ آب‌هايِ جاري در کمينِ تو اند   .بيرون مي‌کِشند مضطرب تورهايِ تاريکِ خود را

.تو در پس‌ِ آنها بودي در آن خيال که گام‌هايِ آنها را برمي‌انگيخت

.از ردّهاشان بر ماسه بنگر چه‌گونه سرکشانه مغرور اند

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

آنجا که دلاوري و تن‌آساني آنجا که چنگ و نوازش‌ْ ديگر به‌جز نقصِ صورتِ ظاهر نيست به‌جز درماندگيِ تاجِ لعنتي

همان و يگانه نقشِ آرامشِ منفجرشده‌يِ عقاب‌هايِ آويخته در حافظه‌يِ زمان

.اَه   .جا بگشاييد برايِ دروغ در نوش‌خواريِ عظيمِ اسفنج

جا بگشاييد برايِ هر اويي که ديگر شنيده نمي‌شود صدايَش زيرِ برف‌ْ

زمستانِ زفاف‌ِ خاک‌َش کانون‌هايِ شعاع‌هايِ تبعيدَش

اخترِ حناييِ حصيرهايِ روشني‌بخش‌ْ اخترِ جاودان‌شده‌يِ مجوسان و پيام‌آوران

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

با توريِ تالاب‌ها

و دُرِّ سَروها

با بيوگيِ سنگ

.از نخستين جهشِ خرگوش

تا بالِ وحشيِ سلاحِ من

دست کاشانه ندارد

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

صبورانه دارايي مي‌اندوزم

.چه‌کس از شگفتي گله ‌دارد

.مي‌توان شهر را نابود کرد

.دَري بر سرِ هر پيچ

گشوده مي‌شود به خواسته‌يِ رهگذر

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

با پوست‌هايِ باد

صورتي‌ها در بامداد در غروب سبزهايِ زنگاري

 

.تو در خواب بازيافتي

محلّه‌يِ شفّافي را که آنجا زاده ‌شدي

با کوچه‌هايَش که رنگين‌کمان‌ِشان فرش‌ ‌مي‌کند

با ميدانِ بلورِ تلخ‌َش

.آنجاست که مي‌باليم

در انتهايِ چنگال‌هامان

بي شهادتي هرگز

نه بر پريده‌رنگيِ جُلبَک

نه بر پريده‌رنگيِ توفان

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

با متقالِ طرحِ جُغد

و تعويذِ خفّاش‌ها

با نعلين‌هايِ شيشه‌ايِ مرغ‌هايِ نوروزي

.از هر چاله‌يِ خون که پاشنه مي‌نهدَش بر جا بيرون‌ مي‌زنَد

يک سقفِ آزادي برايِ اويي که هرگز تنِ خود را ترک ‌نکرده ‌است

.ميله‌هايِ از رسوم‌ْ گِردشده‌يِ زندان

گواهِ پيکارهايِ باستانيِ وحشيانه‌ اند

.در درونِ فرياد است که مرا کشف ‌مي‌کني

.زندانبان دشنام‌هايِ خود را فوران مي‌دهد در بادِ لِرد

.پس از ديوارها آينه‌ها کناره‌گيري ‌مي‌کنند

.چه متغيّر است چهره

.آن را

آذرخش‌ْ نهان‌گرِ يک جنگل است

.در آن

تارکِ دنياهايِ مجذوب‌ْ منتظر اند

تا که از برجِ ناقوس رهايي يابند

.برايِ آن

راهِبان و جُعَلان مي‌آويزند خود را

بر گردنِ گُريزنده‌يِ شمشيرها

.در آن

مورچگان سوراخِ بينيِ مومي دارند

.شمع‌هايِ مومي همه چشماني دارند همسان

با ويترين‌هايِ غارت‌شده

.من چهرک‌ْ از چهره‌هايي شگفت برداشتم

.من دنباله‌يِ خيال ام تمشکي که در حسرتِ آن ام

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

با مخمّرِ سگ‌هايِ ولگرد

و قبايِ کبريت‌هايِ سوخته

.انگشتانِ سياه‌‌شده در حيرت اند

گويي که ندانسته به مرگ کَلَک زده اند

.خلوتِ جهانِ بازپس‌ داده به ‌خاستگاه‌هايِ آن

.چه قرن‌ها که آب‌ چهار شقّه‌ مي‌کند

.تنديس‌ها همه غبار شده اند

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

بر پژواکِ با قلم‌موهايِ صدفي

و بر شبکيّه‌يِ هاله‌هايِ خيره

 

.دختري به نداهايِ غيبي ايمان دارد

.برايِ اوست که هستم

.او نشانه‌يِ گُم‌شده را کشف‌کرده ‌است

بر پيشانيِ باران که زمين‌َش گاز ‌مي‌زند

و در تهِ انبان که با گذارِ برگزيدگان باز ‌مي‌شود

.کنجکاوي‌ قِي مي‌کند آنان را

 

.معجزه‌‌يِ با سِهره‌هايِ همهمه‌پيشه

با دست‌کِش‌‌هايِ پرنده‌گيري‌ که گيره‌ غافل‌گيرِشان ‌ مي‌کند

.ستون‌هايِ صمغيِ گِرده‌‌يِ متبرّکِ خود را دارد موسيقي

پاليک‌هايِ راه‌ِ سفيدِ معصوميّتِ خود را

 

.آشيان‌َم را مي‌سازم

بر بيداريِ آلبالوهايِ دوکي

که کودکان مي‌چينند

 

 

۲

 

.خاطرات روبان‌هايِ گلوله‌بارانِ پهنه‌‌‌روشن‌هايِ جنگل ‌اند‌

بيرق‌هايِ بادِ ميلاد بر زمين

 

.جنگل‌ها شکاف‌هايِ پنهانِ خود را دارند

شانه‌هايِ عسليِ جُغدهايِ بالماسکه‌يِ خود را

و طوق‌هايِ لتّه‌‌پاره‌ايِ مينايِ نورِ خود

برايِ پوشاکِ‌ پريان را

 

.گلو‌بندهايِ يشمِ اشک‌ها ‌اند خاطرات

سورتمه‌هايِ سفيد بر نشيبِ قلب

 

.تو مرا به نام‌َم صدا مي‌زدي

و ميخک‌هايِ فطير بر مادگيِ يقه‌يِ کِشتي‌شکستگان مي‌کاشتي

.تو مرا به اميال‌َم صدا مي‌زدي

به نوازشِ گرماگرمِ شتک‌زده بر خاک

به خزِ انگور‌ْحَبّه‌هايِ سُربيِ مباحثه‌هايِ نيم‌روز

 

.تو مرا به تب‌َم صدا مي‌زدي

به ويولُنِ گِردوييِ تپش‌هايَم

به جيرجيرکِ ساباطِ هر مشعلِ نيستي

 

.تو مرا به صدايَم صدا مي‌زدي

به بازوبندِ پُرتکبّرِ لاله‌‌‌اي‌ِ چنگِ عشقِ وفادارَت

از همان نخستين فريادِ مَلمَليِ شاخه‌يِ عشق

که در آتشدان پت‌پت مي‌کند

.خاطرات چوب‌پاهايِ نخاعِ سکوت ‌اند

.خورشيد جهان را در قفسِ نِيي‌َش مي‌گردانَد

.کودکان‌َش‌ راه‌ ‌مي‌نمايند

 

 

ß

 

.بنّايِ آب‌ْ هوا سايه

من او را به هيکل‌َش به‌ جا آوَردم

به نقب‌هايِ دست‌هايِ ژرف‌َش

دست‌هايِ جا به ‌جا شفّاف‌‌َش

مثل لکّه‌هايِ روز بر موج

 

.چاقوهايِ او در باريکه‌‌راه‌هايِ من رسيده مي‌شوند

.چرخ مي‌زنند در هوا همچون ستارگان

و پيکان‌هايِ شبِ من مي‌شوند وقتي‌که در خواب ام

 

.بنّايِ برف‌ْ پشم‌ْ طُعمه

رويِ ديگرِ يک گيسويِ درهم شده از شيپورها

من او را به ستم‌گري‌َش به جا آوردم

به خرمنِ پوستِ سر کَنيِ عيّاشي‌هايِ شپشوش

.مي‌خنديد به وحشتِ من

.فرمان‌روايي مي‌کرد تراش‌گرِ چنگول‌هايِ اسفنکس

.به جاش آوردم به درسِ ديرک‌هايِ سرگيجه‌‌آورِ هشتي‌‌ْش

که شانه به شانه از آن مي‌گذريم

آنگاه که ياري‌‌َم کني

 

.تو برمي‌گردي روزي که قورباغه‌ها توکاها

رهايي مي‌بخشند هوا را از علف‌ْ آنجا که تو دراز مي‌کشي

.برمي‌گردي با وعده‌هايِ کبوتري‌َت

شادمان از پذيرفتنِ مرگ برايِ باز زاده شدن

.به جاش آوَردم برپاگرِ صليبِ صورت را

صورتِ تو در برابرِ صورتِ من

 

 

3

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

با سنگ‌تراشِ باد

و گونيايِ غوّاص

با آجُرِ پرنده‌گير

.آشيان‌َم را مي‌سازم

در شکمِ آهکِ آبيِ دريا

.زنانِ‌کولي آنجا شورا مي‌کنند

.در مشاجره‌يِ هر سرپناهي اند

.به هيچ‌‌کجا کسي در خانه‌اي از آنِ خود نيست

 

.زنانِ‌کوليِ با داس‌هايِ گول‌زننده

به همّتِ شماست که پَرپَر مي‌شود گندمِ ديوان‌ها

چاودارِ سيلاب‌ها شاه‌دانه‌هايِ جذرومدها

.مي‌لرزانَد برج‌ها را خنده‌يِ خُرده‌سنگ‌ها

.صخره اِجلاس‌هايِ خود را دارد در بهاران

.زيايِ احساساتي‌ْ گياهانِ خود را مي‌دهد آب

.باغْ کوچه‌درختي‌هايِ دوده‌‌ايِ خود را دارد در بخاريِ ديواري

.بخاري‌پاک‌کن را اين نخستين کارِ بزرگ نيست

 

.با دشنه‌هايَم

رُبوده از فرشته

آشيان‌َم را مي‌سازم

 

.زنانِ‌کوليِ با صدايِ سرآستين‌هايِ رازيانه

هزاردالانِ ابزارهايِ ورشکسته‌يِ شما

ذلّه‌ از بيهوده گول‌زدنِ مردم

دامن مي‌زند ناآگاه حريق را

 

.گُم مي‌کند جهان‌ْ آبشارهايِ خود را

ناقوس‌هايِ بامدادي و خار‌اسنگيِ خود را

.تصويري از همه سو برايِ مرور

با سکّه‌هايِ شعله‌‌‌اي‌َ‌ش

.هزاردالان در خدمتِ ما

.راه‌ها همه رام در پِيِ هم

.مي‌توان زندگي را سنجيد

 

.برايِ لِي‌لِي‌بازيِ ابرهايِ کَبک

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ نرگس‌هايِ روزهايِ فراغت

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ سوزانندگيِ گدازه‌هايِ عرق

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ اعترافِ چوپان‌هايِ وحشت

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ پاتاوه‌هايِ هشت‌پاهايِ ماهِ آوريل

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ بندرِ کشورِ ناشناس

 زنانِ‌کولي

 

.برايِ بهايِ زنجره‌يِ اقبال

 

.ما خَمِ خليجک‌ها را مبادله مي‌کنيم

 

.زنانِ‌کولي‌ْ همه فلس‌هايِ سُنبل‌ها

در امتدادِ از نَفَس‌افتادگيِ چاه‌

با دست‌بندهايِ هتک‌ْ وقتي‌که سر گيج مي‌رود

با شن‌کِشِ براَندازِ زاغه‌ها

 

 زنانِ‌کوليِ با شال‌هايِ حاشيه‌دوخته به پولک‌هايِ تب

با نوارهايِ ابريشمِ موج‌دارِ ملالِ کُشنده

.همگان مست‌ْ نبردها در مُخ‌هاتان در مي‌گيرد

.بطري‌ها در حلق‌هاتان خالي مي‌شود

 

.زنانِ‌کوليِ با ‌پياله‌هايِ گُنده‌يِ گچِ جادو

.در پيش‌گاهِ پرده‌يِ نقّاشيِ آبنوس به تأمّل است شاگردِ منضبط

.تاريکي مي‌زايد تاريکي

.تاريکي برمي‌خيزد در برابرِ تاريکي

 

.زنانِ‌کولي در کاخ‌هايِ پُر ازدحام از نخل‌هايِ آيين‌ها

با آشکوب‌هايِ نيايشيِ کبره‌ بسته از کَرکوهَن

.چشم مي‌پوشد نقّاش از نقّاشي   .روز او را در مُشت‌َش گرفته است

.بازارِ مکّاره پُر شده است   .شاعر به وجد مي‌آيد

 

.زنانِ‌کوليِ بر فرش‌هايِ پوشيده از سه‌گوش‌ها از موش‌ها

.بيم‌ناک بايد بود از آني که يک نام بيش ندارد

.واهمه بايد داشت از آني که يک شکل بيش ندارد

.ميز بر پا شده است در شراب‌خانه‌يِ تاريخ

 

.زنانِ‌کوليِ

با جليقه‌هايِ معطّر از گُلِ ‌برفي‌هايِ بيشه‌زارها

 

.زنانِ‌کوليِ

با روپوشِ گشاد‌ْ با چال‌هايِ شکنجيده‌يِ گونه‌ها

 

.زنانِ‌کوليِ

با چراغِ تابنده برايِ شکوفاييِ لب‌ها

 

.زنانِ‌کوليِ

با تيغه‌‌هايِ ماه‌ْ ساب‌خورده‌هايِ در تنهايي

 

. زنانِ‌کوليِ

با گُل‌ريسه‌هايِ چشمه‌سارانْ رُس‌کشيده‌ها‌يِ عشق

 

. زنانِ‌کوليِ

با ويارهايِ مُغار در دلِ ژوليده‌‌‌يِ ميوه‌ها

 

. زنانِ‌کوليِ

با مگس‌هايِ رشته‌هايِ ‌نقره‌اي‌ْ واگذارده به شب

 

 


 

 

 

 

خورشيدِستان

 

 

.کشوري که در آن تخته‌هايِ اعلانات چنگال دارند

.داخل نشود آنجا هر که بخواهد

.آنجا که سنگ‌ها بيرون اند از پلک‌هايِ داغان‌شده‌يِ زمين

.تاريکي آنجا خطر مي‌کند

به صبح   .شاخه‌ها را چه شمار گِره‌‌هايِ تشنگيِ ميوه‌ها متوقّف‌‌ مي‌کنند

از ريشه‌ها

.يک کشور يک شهر در پايِ يک ديوار

آنجا که کودکان به بازيِ در جرگه انداختنِ هوا اند

به ترکاندنِ چشمانِ درشتِ آبيِ هوا

آنجا که دختران‌ْ پيراهنِ عرقِ رَياحينِ‌شان را بالا مي‌زنند

به نيمه‌شب

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق

که روغنِ پنجره‌هايِ لولايي ادامه‌‌َ‌ش مي‌دهد

که دُرِّ کوهيِ شبِ فرو اُفتان محدودَش مي‌کند

آنجا که چِفت‌ها دُرج‌هايِ کليدِ رؤياها اند

که تو نامِ خود را بر آنها مي‌نويسي

آنجا که آب از لايِ انگشتان جاري مي‌شود

آنگاه که چراغ سُست مي‌شود

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب

.کيهان جوانه مي‌زند آنجا به شکلِ فلاخَن‌هايِ عنکبوتي‌ْ کفي‌‌هايِ سياه‌گوشي‌ْ

.شنيده مي‌شود که زندگي متورّم مي‌کند رگ‌هايِ

سکوت را

.همه چيز به لمس مي‌آيد و خوش مي‌نشيند

در شکلِ خود

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده

که جريان مي‌يابد

آنگاه که همه چيز خاموش مي‌شود

.من هرگز از او با تو نگفته ام

برادرِ من هم‌پيمانِ من

تنها کسي که يادَ‌ش مي‌آيد

که دانه‌هايِ تسبيحِ يخ‌بسته‌يِ جان را به‌بي‌نهايت مي‌گردانَد

.درد‌ به آتش مي‌کشد

تاريکي را   .شقيقه‌ها رنگين‌کمان مي‌زنند

ناخواسته

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده يک سقف

.ساندريون النگوهايِ جشن را در رود بيدار مي‌کند

با پايِ برهنه‌يِ خود

.ارکستر مُهره‌هايِ زرّينِ شادخواري را مي‌درخشانَد

بر گِردِ گيسوانِ جوگندمي

.مي‌کُشيم همان‌گونه که آواز مي‌خوانيم

.دختري گُم کرده است دنباله‌يِ دامنِ تمشک‌هايِ ولنگاريِ خود را

و چکاوک‌هايِ دلواپسي‌هايِ خود را

.فصل‌ها در آينه‌ها

ورق‌هايِ تقلّبيِ خود را رو مي‌کنند

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده يک سقف يک گردن‌بند

.تقصير با پوششِ تيغِ ماهي نيست که پوست‌َش برمي‌کنند

و نه با مرواريدِ پناهنده در انبارِ زيرشيرواني

.دريانورد را قافيه فراخ است

.معشوقه‌َ‌ش گوشواره‌يِ شاخِ نهنگ به رُخ مي‌کشد

و کمربندي از تيغه‌هايِ بچّه‌گوزن

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده يک سقف

.پس‌دادم گردن‌بند را

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب يک مُرده

. فرو ريخت سقف

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق يک تختِ‌خواب

.دفن شد مُرده

.عشقِ من يک کشور يک شهر يک اتاق

.نامرتّب است تختِ‌خواب

.عشقِ من يک کشور يک شهر

.خالي است اتاق

.عشقِ من يک کشور

.کدام بود اين شهر

.عشقِ من عشقِ ما

.بي کشور

 


 

 

 

 

تشنگيِ دريا

 

.نبايد که بجنبي

.نبايد که نفس بکشي

.بايد که نشسته بماني

پيشِ رويِ من

مثلِ درخت با سايه‌َ‌ش

مثلِ آسمان با دريا

بي‌آزار مثلِ هوا‏

و مثلِ ماسه

در ظهرِ تابستان

.نبايد که حرف‌ بزني

.نبايد که لبخند ‌بزني

يا که گريه ‌کني

.با من است که نامِ تو را حدس ‌بزنم

به تصوير برگردانم

انديشه‌هايَت را

حرکات‌َت را همه آواز بخوانم

دوست‌َت ‌بدارم پيش از

زندگي‌َ‌ت

.نبايد که بکوشي

که بفهمي

خسته نه که برخيزي

تا بروي

.من جاده‌ها را پراکنده ‌ام

.تيرهايِ راه‌نما را به آب در داده ‌ام

.تنها فضاست که مانده ‌است

خالي

تنها شب

بينِ تو و همه

.نبايد که طغيان کني

.چه‌بسا بشکني چراغ را

که بر زانوان‌َت مي‌درخشد

چه‌بسا گم ‌کني جهان را

و ديگر ندانيم که ‌ايم

.شبي

تصوّرَت‌ کردم

مرده

و همين چشمان‌َت را داشتي

که نگاه‌َم ‌مي‌کنند

همين سنگ‌ريزه‌هايِ سوزان را

که پرسه ‌مي‌زنند با گرگ‌ها

در جنگلِ سياه و سبز

.همين دست‌ها را داشتي

بي‌‌‌مصرف

همين پيشانيِ نگران

همين پاها

خم‌شده با هم

و اين موهايِ پريشان

اين گيسوانِ توفان

ثابت بر سر

.و من مي‌انديشيدم

.مرده ‌است

.و من مي‌‌خواستم

که هر چه بر گِرداگِردِ ما

ناپديد شود

که زمين صاف باشد

و صيقلي

مثل دستِ تو

مثل آينه که در آن بازمي‌تابد

دستِ تو

که پيش‌ترها در آن بازتابيدند

برايِ جفت بودن

برايِ هم‌سان بودن

چشمانِ تو

گوش‌هات

پاهات

.و من مي‌انديشيدم

.از زندگيِ من خواهد زيست

.و جهان را به تو مي‌‌دادم

کم‌کم

.و مي‌انديشيدم

.دوست‌َم خواهد داشت

با حشره

با جغد

با ماه

.يک شب

اين شبي که تو روشن ‌مي‌کني

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

بي ‌اراده

بي ‌هدف

بي ‌رؤيا

.نبايد که بخندي

.نبايد که ياد بگيري

تازه بخندي

برايِ اوّلين بار

.تو مرده‌ اي

.به اشاره‌يِ من پا خواهي‌ شد

وقتي که سپيده خاموش‌ کند

چراغ را

.تو بر سايه‌‌يِ خود راه ‌خواهي‌ رفت

بي آن‌که بداني

به کجا مي‌برندَت پاهات

.راه خواهي رفت

به سويِ من

که از هميشه در انتظارِ تو ام

به سويِ هرچه آفريده‌ ام

برايِ تو

به ‌سويِ آب به ‌سويِ آتش

که حمل‌ مي‌کنم

.شبي

اين شبي که در آن خانه ‌داري

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

سرد مثل نخستين روزِ

جهان

که در آن آب‌ْ مرمرين است

و آتش‌ْ مدفون

و درختان‌ْ سفيد

و جهانْ بي نام

که در آن پرنده در خواب

.و من مي‌انديشم

که تو مي‌آغازي

که شب

هم‌اينک فرو مي‌افتد

و خود را کوچک‌ مي‌کند

پيشِ پاهايِ تو

تا لگدکوب‌َش‌ کني

.و من مي‌انديشم

که تو اي جهان

و هم‌اينک است که پديدارَت ‌کني

به يک بار

که هم‌اينک است که همه را فرا‌ گيري

به يک‌باره

.شنوايي‌ْ نگاه

لامسه

با تورهاشان

از هم‌اينک مرطوب

با نزديک‌ شدن به دريا

.و من مي‌انديشم

که هم‌اينک پيراهن‌َت را مي‌کَني

تا برهنه بسوزي

در ميانِ تو

.زنبور وزوز مي‌کند

بر نوکِ پستان‌هات

علف سرخ ا‌ست

برايِ گردنِ تو

خون لخته‌ مي‌کند

بر گوشه‌يِ لبان‌َت

خونِ همه‌يِ مردگان

و همه‌يِ زندگان

بي‌تابِ پوسيدن

.هست از آنها بسي   .زمين برايِ آنهاست

تا اعماق

.زمين برايِ آنهاست

تا آخرين درياچه

تا آخرين صخره‌يِ سياه

.شب خواستارِ آنهاست

شب ستاره مي‌پاشد

بر راهِ خود

برايِ آنها که بيابندَش

زيرِ ريشِ تپّه‌هايِ شب

در سايه‌يِ پرندگانِ شکاري

.و من مي‌انديشم

که تو زيبا اي

برايِ من

در دلِ شب

و اين که تو زيبا خواهي ‌بود

مدّت‌ها

همچون زمان

که مي‌تپد در خورشيد

نبض‌ِ معجزه‌آسا

مثل باران

بر کوير

بر دستِ يازيده‌يِ درختان

برايِ ميوه

برايِ هِق‌هِقِ شن

برايِ آب به همين سادگي

برايِ تسلاّ و لبخندِ

آب

پيام‌هاي‌ِ نوشيدني

کاسه‌يِ دست‌ها هم‌‌جفت

.و من مي‌انديشم

که نامِ مرا بر زبان خواهي ‌آوَرد

اوّل از همه

در بيداريِ جهان

.عوضي‌ خواهي‌ گرفت جادّه را

با بازويِ من يا پايِ من

.سرَم را خواهي‌گرفت

به‌ جايِ يک چهارراه

و گام خواهي ‌زد بر من

مست از جهان

.و درجا

برايِ پاهات

هم‌تن مي‌شوم با خاک

برف يا اقيانوس

سنگ‌هايِ جاده را همه مي‌بلعم

که مي‌توانند زخمي‌َ‌ت کنند

.شبي

امشب

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

اِي اويي که مي‌مانَد

اِي اويي که نامي دارد

بريده از زمين

.بيرون از زمان

زنِ من برايِ هميشه

مماسِ روزها

و شب‌ها

اين غوّاصانِ هرروزه

اين غوّاصانِ غريق

اِي بي‌اعتنا به خون

که ماهي را قرمز مي‌کند

و اين ابرها

اِي بيگانه با دستِ خونينِ

قهرمان و لات

.شبي

امشب

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

تنهايِ جهان

در کمينِ

اوّليّن فراخوانِ عشقِ من

خميده بر آن

همچو بر کودکي خوابيده

ناديدني

که نَفَس‌هاش برمَلاش مي‌کنند

و تو به من مي‌نگري

و تو زندگي‌‌َ‌ت را انتظار مي‌کشي

چه مي‌داني

که هم‌اينک وقتِ تو مي‌رسد

که هم‌اينک پا مي‌شوي

برايِ هميشه

و از تو فرمان ‌بُرده خواهد شد

چرا که تو بذلِ عشق مي‌کني

با دانه

و نور

چه مي‌داني

که مردان از پا افتاده ‌اند

در آشيانه‌يِ خالي‌ِشان

که ديگر دل ندارند

ميخ‌کوبِ ديوار کنند

نه ديگر زبان

نه ديگر اشک

نه ديگر مُشت

.هيچ مگر خالي‌ِشان

که مثلِ سوراخِ دهن‌گشوده‌اي‌ست در سينه‌يِ آنها

مثل چاهي که غِژغِژ مي‌کند

آنگاه که شوراب از آن بيرون مي‌کشند

و اين‌که آنها خواهند مرد

بي چهره

در ميانِ ويرانه‌هاشان

و نفرتِ پرطنينِ آنها

آتش به شب مي‌افکنَد

.شبي

امشب

خواستم‌َت

مي‌خواهم‌َت

اِي اميد

اِي برگِ سبزِ بر آبِ زلال

لاجوردين گيسويِ بافته‌يِ صبحِ ناظر

و تو خواهي دويد به پيشِ رويِ خود همچو زني ديوانه

خواهي دويد بر من

و بر جهان

با باد

و غبارِ برخاسته از باد

نامِ تو را فريادکِشان

نامِ مرا

بر تماميِ پهنه‌يِ لبانِ پيش‌کِش‌‌شده

لبانِ زراَندودِ عشق

پيش از سپيده

برايِ يک مرد

برايِ تشنگي و عشقِ يک عاشق

ليس‌زنِ شبنم

پنهان‌‌‌گذر‌اننده‌يِ ستارگان

در فريادهايِ زمينِ

تحقيرشده

که خود را مي‌درَد

همچو ماده‌اي در زايمان



سنگِ تاج[i]

1949

 

 


 

 


 

 

 

 

تخته‌سنگِ تنهايي

 

 

صدايِ يکم[ii]

 

.تنهاييِ تو باغي‌ست از نيرنگ‌ها و کَمانه‌ها

.تنهاييِ تو ناقوسي‌ست از خاکسترها و شمشيرها

.تنهاييِ تو حصيري‌ست بريده‌‌ به تنديس‌هايِ جوان

.تنهاييِ تو چشمي‌ست ربوده‌ از صفحه‌يِ ساعتِ ايستگاه‌ها

.تنهاييِ تو بيرقي‌ست از مارها و کلاغ‌ها

.تنهاييِ تو چهره‌اي‌ست کودکانه در همه‌يِ پنجره‌هايِ نردبان

 

 

صدايِ دوم[iii]

 

.تنهاييِ من هست

در تخمِ خيره‌يِ شمع‌‌ها

 

.تنهاييِ من هست

در شيشه‌‌هايِ شکسته‌يِ خانه‌ها

 

.تنهاييِ من هست

در سه‌گوش‌هايِ چهارپاره‌شده‌يِ تيله‌ها

 

.تنهاييِ من هست

در شورِ رودها و فصل‌ها

 

 

صدايِ يکم

 

.تنهاييِ تو

يک اسبِ سُربي‌‌ست

 

.تنهاييِ تو

يک کليسايِ شرابِ سيب است

 

.تنهاييِ تو

يک ميدانِ طاووس‌‌‌ها‌ست

 

.کليسا را خواهيم نوشيد

.ميدان را پَر خواهيم کَند

.اسب را خواهيم غرقانـْد

 

 

صدايِ دوم

 

.در ميانِ دو

سکوت‌ِ ما

هست دريا

هست ماهي‌ها

اميالِ ما اند اينها

هست تخته‌سنگ‌ها

همه‌يِ پس‌زني‌ها

و جزيره

آسودگيِ شيرين

هست آسمان

که همان خواب است

و چمن

بيداري

 

 

 

صدايِ سوم[iv]

 

.تنهاييِ من هست

در تخته‌يِ سياه و سفيدِ مورچه‌ها

 

.تنهاييِ من هست

در ناخن‌ها و شاخ‌هايِ سِيل‌ها

 

.تنهاييِ من هست

در شِن‌دانِ زمين و آسمان

 

.تنهاييِ من هست

در اميدِ نخستين و واپسين‌ْ انسان

 

 

صدايِ دوم

 

.در ميانِ دو

غيبت‌ِ ما

هست باد

و شن

.ساحل‌ْ نمايي‌ست

از غرقيده

بر سرَش تاج‌ِ صدف‌ها

.موج در آن مي‌پراکَنَد

سخن

و باد‌ْ نگاه

 

 

صدايِ يکم

 

.تنهاييِ تو را

جُغدي‌ست

همچون دوست

 

.تنهاييِ تو را

زني کُولي‌‌ست

همچون بَدَل

 

.شالِ او ابري‌ست

.شانه‌يِ او داوِ يک شرط‌بنديِ

ناشدني

 

.تنهاييِ تو را

چه مايه فرياد است

همچون چاقو

 

 

صدايِ دوم

 

.در ميانِ ما دو تَن

هست خورشيد

هست سنگ‌ريزه‌ها

و درخت‌ها

پيوندها اند اينها

و دارايي‌هايِ ما

هست شب

هست تله‌‌ها

و بُن‌بست‌ها

تب‌هايِ ما اند اينها

 

 

صدايِ يکم

 

.تنهاييِ تو

يکي الفبايِ سنجاب‌هاست

از بهرِ جنگل‌ها

 

.تنهاييِ تو

چکادِ شکافته است

.زخمَ‌ش آبشار

 

.تنهاييِ تو

يک گِرده‌‌يِ ريسمان است

.صداست حلق‌آويز

 

 

صدايِ سوم

 

.همچو دريانورد که مي‌پِيونَدد نامي

بر نامِ بي‌پروايِ دکل

در نشانه آيا تو تنها اي

 

 

صدايِ يکم

 

.تنها[v]

همچو ناقوس

 

.تنها

همچو کَر‌ْجي

 

.تنها

همچو پشيزي از صدف در هميانِ آب

 

.تنها

همچو قلبي از آنِ هيچ‌کَس

 

 

صداهايِ بيگانه‌

 

.امّا هيچ‌چيز نشنيدن

.امّا هيچ‌چيز نگفتن

.امّا ديگر نلرزيدن

.امّا ديگر نکاميدن

.امّا ديگر برنتافتن

 

 

 

 

صدايِ سوم

 

.همچو پيله‌سازِ تاريکي

که پيله‌يِ ستاره‌هايِ خود مي‌تند

من در طلايِ خود تنها ام

 

 

صدايِ يکم

 

.تنها[vi]

همچو کبوتر بر بامِ ويرانه‌ها

 

.تنها

همچو زنبور در تا‌هايِ تابستان

 

.تنها

همچو گويِ شناور بر دريا

 

 

صداهايِ بيگانه‌

 

.امّا هيچ‌چيز نگرفتن

.امّا هيچ‌چيز ندادن

.امّا هيچ‌چيز نياغازيدن

.امّا هيچ‌چيز به پايان نرساندن

بيهوده

 

 

صدايِ چهارم

 

.دهانه‌هايِ آتش‌فشانِ با ژنده‌‌هايِ توفان

.نهال‌ها تبرزين‌هايِ

تنهاييِ من اند

 

 

صدايِ پنجم

 

.باغچه‌يِ زُجاج‌هايِ رنگين‌کماني

با درپوشِ عطرهايِ تُندِ

تنهاييِ من

 

 

 

 

صدايِ ششم

 

.سبدهايِ بهرِ فراموشي

خالي‌کردني تا به لِردِ

تنهاييِ من

.هميشه يک تصوير است

که دستِ‌مان را رو مي‌کند

با تاجِ بيهوده‌يِ خود

 

 

صداهايِ بيگانه‌

 

.همچو زبانچه در حلقِ آوازخوان

.با او[vii] او[viii] تنهاست

 

 

پژواک

 

.همچو آب

و فوران

 

همچو علف

و سکّو

 

.تنها[ix]

همچو راهِ آهن

با خيابان

 

 

صداهايِ بيگانه

 

.همچو بادنَما در سرشتِ باد

.با او[x] او[xi] تنهاست

 

 

پژواک

 

.همچو چهرک

و چهره

.همچو حلقه

و انگشت

 

.تنها[xii]

همچو ميخ

با پَر

 

 

صدايِ يکم

 

.بگشاييد دست‌ها را

.چِفت‌ها اند دست‌ها

.تسبيح‌ها اند دست‌ها

.بگشاييد بهرِ پيش رفتن

.بگشاييد بهرِ شمردن

ريخت دادن‌ْ يگانه کردن

.دست‌ها را بهاران است

برگ‌ريزان است در پاييز

.لگد نکنيد دست‌ها را

که نور را نگه‌ مي‌دارند

که موريانه‌ها خاکِ‌شان مي‌کنند

 

 

صدايِ سوم

 

.همچو مرواريد در گوديِ صدف

در کانونِ عشقِ تو من تنها ام

 

پژواک

 

.تنها[xiii] همچو گِردباد

.تنها همچو شيپور

تنها همچو هيمه‌يِ مرگ

 

 

صدايِ يکم

 

.بگذاريد پس بگذاريد

مرده‌ها تجزيه کنند

جمله‌هايِ ما خانه‌به‌دوشان را

بگذاريد پاپيچِ هر حرف شوند

دردهايِ ما را بتراشند

شادي‌هايِ ما را سوا کنند

الاّبختکي انتخاب کنند

.کليد را آنها دارند

.آنها اند خانه‌خداها

با سخن‌ها و حرکت‌هايِ

بنياديِ‌شان

با رمزواژه‌شان

برايِ جاودانگي

 

 

صدايِ دوم

 

.همچو تاسي در دستِ نمناکِ بازي‌کُن

در جنب‌وجوش‌هايِ بي‌باکيِ تو من تنها ام

 

 

پژواک

 

.تنها[xiv]

.همچو پارو

در برف

 

.تنها

همچو گونيا

در فضا

 

.تنها

همچو اَنبُر

در آتش

 

صدايِ يکم

 

.آنها حک مي‌کردند ميوه را در دردِ درختِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند درخت را در چوب و آهنِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند ابر را در گَرده‌يِ گُل‌هايِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند چشم‌انداز را در دلِ سنگ‌هايِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند دريا را در پهلويِ تخته‌سنگ‌هايِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند فانوسِ دريايي را در آينه‌يِ جُلبک‌هايِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند دانه را در دَمِ بادِ

تنهايي

.آنها حک مي‌کردند انسان را در خاکسترِ ديوارهايِ

تنهايي

 

 

 

صدايِ سوم

 

.زمين زمين زمين

.از پسِ سرگيجه

مي‌شکوفد قلاّب

.در دلِ زندان‌ها

ميله‌ها کور مي‌کنند

.شهر تلوتلو مي‌خورَد

مست از زباله‌ها

و از شرابِ فاضلاب

.امّا کجا ايم ما

.تصميم مي‌گيرم مي‌کِشانمَ‌ت

در ردِّ خودم

پيش از آن‌که دير شده باشد

که همه چيز از دست رفته باشد

با آنهايي که رهايي‌‌مان مي‌دهند

و آنهايي که دنبالَ‌م مي‌کنند

همه با طرحِ اندام‌هايِ نامشخّص

با آنهايي که ادامهَ‌م مي‌دهند

و آنهايي که درازِمان مي‌کنند بر زمين

مردماني همه غول‌

.بالا مي‌روم   .تو پيروي مي‌کني از من

.چشم‌هايِ سرخِ‌شان پياپي پِلک‌ مي‌زنند

.شُش‌هاشان سوت مي‌کشند به هوايِ پاک

.امّا در امان نگه‌داشتند

.فرارسيده است زمانِ

گُزيدن و پِيوَنيدن

.دو تن بوديم   .دَه تن ايم

.مليون‌ها خواهيم بود

برايِ مردن و باز زاده ‌شدن

با زمان

با خوش‌بويه‌ها و رنگ‌ها

با تاريکي

 

 

صدايِ دوم

 

.نامَ‌م را دادم

به تنهايي

 

.نامَ‌ت را دادم

به عادت

 

.آزاد ايم

دست‌نيافتني

آنجا که همه چيز ساده است

 

 


 

 

 

 

وزنِ شب

 

 

.اين شب

مي‌آرامد بر شب

همچو بام

بر کوچه

همچو کودک

در بستر

.يک شب وَ سپس يکي ديگر

به‌شگفت‌ از نياغازيدن

از هرگز پايان نگرفتن

ازياد‌رَفته‌ بازيافته

.اين شب

و سپس يک روز

همچون جزيره‌اي آفتابي

همچون ناوي رو به نابودي

بريده از کرانه

آنجاکه تو را صدا مي‌زنم

آنجاکه مرا مي‌شنوي

.به‌زودي مگر ما کسي نخواهد بود

برايِ عاشق بودن

.ايستاده بر خواب

همچو بر يک ابر

ديگر مگر تو نيست

در روبارويي به‌ غرورَت

با آينده‌يِ ناممکن

که قلبِ تو وعده‌ مي‌دهد

.اينجا ديگرجا

در فراسويِ تاريکي

که تو را به ستوه مي‌آوَرَد

گام‌هايِ تو دنبالَ‌ت مي‌کنند

.به گمانِ خود راه عوض مي‌کني

.من هميشه با تو ديدار کرده ام

در آنجا که تو گفته بودي بروم

در آنجا که ديگر مطمئن نبودي باشي

.کَمينيده غرقيده

همچو دستي

در دستي بزرگ‌تر

همچو مردمک

در چشم

و با اين‌همه

تخته‌سنگ تو اي

در برابرِ پيشامد در برابرِ شيفتگي

.تنها تو اي که کَشنده اي

و مي‌بِسياري

.تو سامان اي

سامانِ شب‌هايِ شماريده

.تو گشنگيِ در سده‌يِ نخستين اي

.تو هستي

برايِ ماهيچه‌يِ انسان

برايِ دستِ راست‌ِ او که زمين را مي‌شکوفانَد

.تو اي پشتيبان

برايِ هر چيزِ راستين

برآمده از تاريکي

بازپس‌داده به تاريکي

.من مي‌شناختمَ‌ت

از انديشه‌هات

به خاطرِ گيرايي‌هاش

به خاطرِ چشم‌اندازِ شورآفريني که تو نمادِ آن اي

.من مي‌شناختمَ‌ت

به خاطرِ شبنم به خاطرِ دانه‌يِ گندم

به خاطرِ دريا

.معجزه‌يِ تَني هماهنگ

‌ناز و برهنه

.اينجا و بيش‌تر

در ديگرجا

آنجاکه تو سرگردان اي بي يادها

کورکورانه مي‌آموزم

که همانندِ تو باشم

.اين شب

برنهاده بر شب

همچو زنبوري بر گُلِ سرخ

همچو آشوب

بر آب

.يک شب وَ سپس يکي ديگر

همانند

به کارِ بازسازيِ جهان

به صورتِ ما

تنها به خواستِ تو

برايِ دوستيده بودن

 


 

 

 

 

ناديدني هستيم ما

 

 

.دور که هستي

تاريکيِ بيش‌تري هست

در شب

هم‌چنين

سکوتِ بيش‌تري

.ستاره‌ها نقشه مي‌کشند

در سلّول‌هايِ خود

آهنگِ فرار کرده اند

امّا نمي‌توانند

.آتشِ‌ آنها زخمي مي‌کند

نمي‌کُشد

.به سويِ آن گاهي

جغد سر بلند مي‌کند

سپس قوقو

.يک ستاره‌ از آنِ من است

بيش‌تر تا از آنِ خواب

و بيش‌تر تا از آنِ آسمانِ

دور‌ْ ناپديد

زنداني‌ْ زنِ هراسان

قهرمانِ تبعيدي

.دور که هستي

خاکسترِ بيش‌تري هست

در آتش

دودِ بيش‌تري

.باد مي‌پراکنَد

همه‌يِ کانون‌ها را

.ديوارها کنار مي‌آيند

با برف

.يک زماني بود

که من تصوّرَت نمي‌کردم

که وسوسه‌مندِ چهره‌يِ تو

دنبالَ‌ت مي‌کردم در خيابان‌ها

.تو رد مي‌شدي بي شِگفتيِ چنداني

.من سايه‌يِ تو بودم در آفتاب

.به جا نمي‌آوَردم باغِ ساکت را

که تو آنجا به من پيوستي

.تنها ما دو تن

کناره‌گرفته به رؤياهامان

ميانِ دريايِ گفته‌هامان

رهاشده

.من در جهاني مي‌خوابم

که خواب در آن کم‌ياب است

جهاني که مي‌ترسانَدَم

همانندِ ديوِ کودکيَ‌م

.تو پديدار مي‌شوي

پشتِ پلک‌هايِ من

مثلِ آن زمان‌ها

وقتي‌که برايِ کَندنِ لباس‌هات

چراغ را مي‌پوشاندي

که آزارَت مي‌داد

.پهلو به پهلويِ هم مي‌خوابيم

در شبي که مي‌سازدِمان

برايِ عشق

. به تو مي‌دهم دست‌هات را

افتاده از دست‌هايِ من

و صدات را

.به‌جاآوَردني نيستي

.گُل

تا به زانويِ تو مي‌رسد

جامِ گُل‌ِ دست‌يافتني

برايِ گيسوانَ‌ت

گُلِ خون

.برمي‌دَمد

بي‌اعتنا

در ميانِ سنگ‌ريزه‌هايِ مهتاب‌خورده

آنجاکه مرده‌ها برايِ جان دادن

در تلاشي فرجامين

مي‌درند کمربندِ خاک را

که در ميان دارند

.يک زماني بود

که تنَ‌ت

راه‌ها را مي‌گشود

.يکي مي‌شدي

با افق

.ديگر نمي‌بينم

کجا نَفَس مي‌کشي

.دفاع مي‌کني از خود

.چشم‌هايِ تو را در خود داشته اند چشم‌هايِ من

پاهايِ من پاهايِ تو را از هم گشودند

و دهانِ من لب‌هايِ تو را

.من آن نامي را به تو مي‌دهم

که حس‌هايِ تو هجّي‌ْ‌ش مي‌کنند

.تو اي پژواکِ

گوشت و استخوان

تصويرِ وفادارِ

شدنَ‌م

.يک زماني بود

که به شگفتي وامي‌داشتيَ‌م

که برايِ يافتنَ‌ت

مي‌بايستي مبارزه مي‌کردم

با خستگي

با دسيسه‌ها

.در پرتوِ بوسه‌هايِ ما

قاره‌ها پديد مي‌آمدند

هم‌دست‌هايِ ما بودند

و خود را بر ما نمايان مي‌کردند

به‌ ديار به‌ مردمان

.زمين آتش گرفت

غرقيد از آن سپس

.به جُنب‌وجوش ايم در فضا

چسبيده به آب

آويخته به شعله‌ها

سوخته غرقيده

.منتظر ماندي که از تو پيش افتم

تا به دنبالَ‌م بيايي

تو به من خيانت نکردي

.در جهاني مي‌خوابم

که زنده‌ها در آن در اشتباه اند

بر بالايِ ويرانه‌هايِ بالاخَزنده

بر ستون‌هايِ جان‌کَني و

چاقوها

.شب با ما روبارويي مي‌کند

با بَدَل‌هايِ خودِ ما

.يک زماني بود

که برايِ باور داشتن به شادي

نيازمندِ خنده‌هايِ تو بودم

.روز در من است

تو در آن برهنه مي‌چرخي

.بندهامان را در هم دريده ام

بي سرخ شدن

همه مارهايي که ما افسون‌گرانِ‌ زيرکِ‌شان بوديم

.تو آزاد اي در آنجا که من بزرگَ‌ت مي‌دارم

تو از من پشتيباني مي‌کني

.من ريشه‌هامان را کَندم

همه دست‌وپاگير

از زميني که برمي‌خيزد

آماده‌يِ چنگ انداختن به ما

.درخت بادَش خوابيده است

ما را نشان مي‌داد

به ديگران

.تُهي را گول مي‌زنيم ما

.ناديدني هستيم ما

 

 


 

 

 

 

زيبايِ روز[xv]

 

 

1

.در چرخِشگاهِ بُت‌هايِ

در هياهويِ بزرگِ چالاب‌ها

غرقيده

 

2

.زيبايِ شب با انگشت‌هايِ سوسني

به گاهِ بيداريِ پرهايِ جيجاق

 

3

.زيبايِ روز با پاهايِ نِي‌لبک

با دامنِ دنباله‌دارِ گوسفندهايِ سفيد در دريا

 

4

.آينه‌ْ‌ آسوده‌گاه

آنجا که پرنده مي‌سازد لانه‌

و کِرم‌ْ کاخِ شيشه‌اي

برايِ مرگ وَ برايِ زندگي

 

5

.پاهايِ او يخ اند

و مچ‌هايِ او برايِ آتش‌‌افروزي

 

6

.در مي‌رود او از زمستان

به ياريِ همه‌يِ بندهايِ قلبِ خود

شاخک‌هايِ شکننده‌يِ احساس‌هايِ نوين

 

7

.گلويِ او آنجا که عقاب‌ها مي‌روند ‌بخوابند

تا زمين را در جزئيّاتِ آن از ياد بِبَرند

‌گُلِ‌سرخ‌هايِ هزارتوييِ اوّلِ ماهِ مِه

آنجا که گم مي‌شود عشقِ عاشق

و او پشتِ گردنَ‌ش هربار عريان‌تر

در تورِ با بافه‌هايِ نمکين

به هر رده يگانه‌تر

برايِ بوسه‌يِ صيّاد

 

8

.زيبايِ روز با مدادِ گندمي

برايِ گُشنگيِ نگاريده بر پلک‌هايِ گدا

و برايِ ناوهايِ لاجوردِ ناب

از قارّه‌اي به قارّه‌اي ديگر

برايِ آوازِ دريانوردها

و برايِ مِهردارويِ نامزدهايِ ساده‌دل

که افسانه‌ها مي‌ستايندِشان

 

9

.آنجا که شيرجه ممنوع است

از دست‌هايِ او در آفتاب خون مي‌ريزد

.دُر

همچو يک چشمِ نوزاد

که صدف‌ْ نهانَ‌ش مي‌دارد از اقيانوس

 

10

.زيبا

به هر تنفّسِ روزِ بيمناک

آنجا که زرّافه‌ها پاورچين راه مي‌روند

سر‌ بيرون از جهان

به هر لرزشِ آبِ باروَر

که وِجينَ‌ش مي‌کنند ماهي‌هايِ کارآزموده‌يِ

با فِلس‌هايِ جوشنيِ سالارانِ جوان

 

11

.مرد چاقوهايِ خود را گذاشته خشک شوند

در روزِ مذهبيِ تيغه‌ها و دستارها

آنجا که او فرمان مي‌رانَد

 

12

.زيبا

تنها همان‌گونه که مي‌توان بود

به گاهِ جنايت

زبانِ زورقِ تشنگي

که فريادهايِ کِشتي‌شکسته‌ها برمَلاش مي‌کنند

به سکوت

 

13

.او برايِ هر بدنه‌يِ قفل چنگول‌هايي دارد

و کليدي با حرکت‌هايِ مرموز

 

14

.زنبورهايِ تجاوزِ با هيجان‌هايِ پايان‌گرفته

در بويِ نخستينه‌يِ گُل‌هايِ سرخ

.هر نغمه را ساقه‌اي

.ريشه‌ها حنجره‌هايِ اِعجاز اند

که جاودانَ‌ش مي‌کنند

 

15

.زيبا

با گيسوانِ الماس‌هايِ هوا

که بَرده‌اي سِرتِق مي‌تراشدَش

 

16

.پيوندها پژواک‌ها اند

 

 

17

.بيش‌ترِ وقت‌ها چلچله

زنگوله‌اي بر گردنِ گُشنگي‌ست

 

18

.واقع بر گِردِ دروغ

همچو سپيداري در سرگيجه‌يِ

برگ‌هايِ به‌سامان به سامانِ خود

برکشيده به سويِ آسمان با بُرِش‌هايِ چيره‌دستانه

 

19

.زيبا

با تنبليِ شبنم

بر هر خارِ پوزه‌بندزده

 

20

.شب در شکمِ نقشه‌يِ جهان

برايِ او

مي‌گذارد موش‌هايِ آتشينَ‌‌ش تاريکي را بجوند

 

21

.زيبا

با شقيقه‌هايِ همهمه

با خنده‌هايِ جويبار

در تَن

 

22

.مرد مشت‌هايِ خود را نهاده ا‌ست برايِ کُرچي

به زيرِ هر مرزنَمايي که او مي‌آرامَد آنجا

ميانِ دو موج

 

23

.تحسين‌شده با هلهله در روزهايِ نزديکي

در شب‌هايِ بلندِ ديوار

.چهار مُهر نشان مي‌کنند جهاني را

که او پُرَش مي‌کند

 

.تنها آنجا که کمندهايِ افکنده مي‌چرخند

بر بالايِ هنگام‌هايِ همچو ماديان‌هايِ وحشي

در ستبريِ خاکستريِ شيشه‌هايِ لگدمال

و در هر چراغي که آنجا حنجره‌يِ خود را پاره مي‌کند خروسي

 

.تنها در غارِ امنِ خود آنجا که شب‌پَره‌ها

در پايانِ گردشِ‌شان پيام را نهان مي‌کنند

آنجا که بوف احضارگرانِ مردگان را و پيش‌گويان را گِرد مي‌آوَرَد

برايِ ترجمه‌يِ خواب‌هايِ گُنگِ کودکان

 

24

.مجوسانِ با پيشانيِ زمرّد به شماره افتاده است آناتِ شما

به اندازه‌اي‌ که او بيدار مي‌شود

.درجا صبح همچو نيمه‌يِ يک تيله

و بازتابِ جهان بر خليجَکِ چشم‌هايِ بسته‌يِ او

 

.درجا راه و تله‌هايِ هشت‌پايِ با بادکِش‌هايِ چالاک

اَندرونه‌گوهايِ زيرزمينيِ با گره‌ها‌يِ صداهايِ بريده در پرواز

 

درجا

شهر‌ْآفتاب‌پرست و دُمِ چوب‌کبريتيِ سترگَ‌ش

لايِ انگشت‌هايِ زردي‌گرفته‌يِ دودي‌ها

 

 

 


 

 

 

 

محکومان

 

 

.تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند در باغ‌هايِ زندانِ بيگاري‌

در باغِ کلّه‌ها   .دخترِ جوانِ گِران‌سر

که خورشيد دَکَ‌ت مي‌کند

تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند بر غياب

.ساطورِ با سوزن‌هايِ نازک از بهرِ دوختنِ مرگ

ساطورِ با زلفِ چتريِ ماه از بهرِ لب‌خندِ دژخيم

.قرنِ به‌دار‌آويخته‌ها تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند از بهرِ ديرآمده‌هايِ راه‌راهِ زبان‌‌ْموش‌‌ْخورده   .زندگي ديگر ندارد رازي

.تنها چشم‌ها نگاهِ تنها به راه است و مي‌کند پرسش

.تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند بر هراسِ توده‌‌ها

.علف درمي‌خواهد که بشنوندَ‌ش پسَ‌ش مي‌زنند

.آن علف که محکومِ به مرگ مي‌بَرد از ياد بر آن که به‌زودي خواهد مُرد

.ساطورِ همچون کاکُلِ پرندگان که باد را مي‌شِکنجانَد

که گُل‌گون مي‌کند گونه‌هايِ عروسانِ جوانِ باد را

.ساطورِ نابه‌کارِ مرثيه‌هايِ عاشقانهيِ تابوت‌هايِ عدالت

جهاني وراُفتاده آويخته است به فرواُفتيِ آن

جهاني زبان‌ْ‌بيرون که پاهايِ او ديگر نمي‌سايند بر زمين

و بادَش به‌سردي نوسان مي‌دهد به هر سو

.چهره‌ها را همه به ياد دارم   .زمانِ درازي گذاشتم تا به‌جاشان بياوَرم

به درازيِ روز

.تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند بر ناشکيبايي   .سوهان مي‌زند با سنگِ‌پا آموزگار

‌ساب مي‌زند او انگشتانِ قلميِ با لکّه‌هايِ مرکّبِ دبستاني‌هايِ خواري‌کشيده را

.مي‌خواني مي‌خوانم واژه‌هايِ بي‌گناهي را

که قطعِ‌شان مي‌کند ساطور

.تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند بر هر روزِ خدا[xvi]

.سَري مي‌افتد در دفترچه‌يِ گشوده

.تخت‌گاهِ جان‌سِتاني مي‌زنند بر حافظه‌يِ دژخيم

بر حافظه‌يِ زندگي و مرگ

بر درماندگيِ عشق

بر گيسي بريده

بر مويي زده

بر گردني

شکسته


 

 

 

 

اسلحه‌هايِ ديد

 

 

.همه پارويِ کُندي

بهرِ تيمارِ فراموشي

پيشاني خورده بر زمين

 

.گواهِ ديگري نداريم از پيمان‌هايِ خود

و از چهره‌هايِ خود

 

.آينده گوسفندهايِ خود را هدايت مي‌کند

پس‌پس‌رَوان

شهر را مي‌سازد

 

.يک راه وَ اميد پرتو مي‌افکنَد

 

.بيرون مي‌کنند مردم را از خانه‌هاشان

.مي‌شکنند شيشه‌هايِ چشمه‌‌هايِ چشم را

و ويترين‌هاي موزه‌هايِ پيروزي را

.چپه مي‌کنند ماشين‌‌هايِ اَقاقياهايِ بنفش را

 

.زيبا زيبا زيبا سپيده‌يِ ماهِ مِه

.به شوربختي باور داريم و بيش‌تر به شادي

به تمشک‌هايِ جنگلي و بيش‌تر به سوسن‌هايِ درّه‌اي

.باور داريم به خُمپاره بيش از روشنايي

.اشتباه مي‌کنيم

 

.سنگ وامي‌رود همچو خنده

در رود

همچو دشنه

در گلو

 

.کرانه نامِ خود را گُم کرده است

و آسمان نارنجک‌هايِ خود را

.شهر همچو جزيره‌اي گشوده است

 

.مرده‌هايِ ناشناس که پستان‌هايِ مقدّر آنها را مي‌شويند

.حافظه فانوسي‌‌ست در هر بندر

 

زيبا زيبا زيبا فصلِ ماهِ مِه

پشتِ پرچم‌هايِ برافراشته

خانه‌ها فرومي‌ريزند خاموش

درخت‌ها مي‌غرقند خميده

 

.تاريخ را به چشمه‌هايِ جنايت سيراب مي‌کنند

.آسمان را با شلّيکِ توپ کشف مي‌کنند

 

.زيبا زيبا زيبا زنِ غرقيده‌يِ ماهِ مِه

با دست‌هايِ چالاکِ همچو شوکاها

با پاهايِ تشنه که آبْ چکمه مي‌پوشانَدِشان

.آشفته‌گيسو ديگر هرگز برهنه

دروغ مي‌گويد او به خواسته

به همان سختيِ جنگ است او

.اقيانوس سرودي مي‌سازد در آفتاب

فريادِ جهانيِ ويرانه‌هايِ سُربيِ ارّه‌شده

حرف‌هايِ برکَنده همچو خارها

از ماهي‌ها

 

.زيبا زيبا زيبا محبوبه‌يِ ماهِ مِه

فِلس‌ْ پيوسته به پاييز است

و گندم به تاجِ تابستان

قلع‌ْ دَمِ موج‌دارِ خود را مي‌گسترانَد

زمستان‌ْ آرنج‌ْ بازنهاده به تارُمي

به يخ بستنِ کاخ‌هايِ خود مي‌نگرد

 

.يک جاده و مهلکه‌ به پيش

.دخترهايِ جوان مادگيِ خود را به خزه سد کرده اند

.چشم‌ْ خارپشتِ گِرد

راز را پس مي‌زند

 

.قلب‌ْ صدف‌هايِ خود را رنگ مي‌کند

 

.زيبا زيبا زيبا خرمنِ ماهِ مِه

نور آواز مي‌خوانَد در نِي‌ها

کرانه چکادهايِ خود را صدفي مي‌کند

آنجا که هر سايه تو را دَه برابر مي‌کند

 

.فردا وَ سپس فردا

.تو روز را زنِ بذراَفشان پخش مي‌کني

کشت‌زارهايِ حناييِ وعده‌داده به انسان‌ها را

که جغدهاش درو مي‌کنند


 

 

 

 

 

واژه‌ها رد مي‌گذارند

1951 ـ 1943

 


 

 


 

 

 

 

در‌هايِ کُمکي[xvii]

 

 

مي‌کوشم، با واژه‌ها، دست بيابم به شعر؛ امّا او درجا در آنها پناه جُسته است. با دنبال کردنَ‌ش در آنجايي که او شده است صدايِ من، تنها من ام، پس، که خودم را مي‌آزارم.

 

 

هر دري را چون نگهبان واژه‌اي‌ست. (رمزواژه، واژه‌يِ جادويي.)

*

واژه را ديدني کردن، يعني سياه.

*

شهر سر برمي‌کِشد از صفحه‌يِ سفيد. در خيابانَ‌م، گمان مي‌برم که واژه را به قلاّده گرفته ام؛ سگ نيست هرگز که من مي‌گردانم.

*

هر اندازه که گربه به چگونگيِ پشم‌َ‌ش، واژه‌ها بيگانه به انسان، همه مستقر به‌‌آسودگي در حافظه‌‌هايِ ما، واژه‌هايي که شکارِمان مي‌کنند، خودکامه‌ها. و هم‌چنين يک واژه‌ ا‌ست که رهايي‌ْمان مي‌بخشد. و همواره به خاطرِ يکي از آنهاست که خودکُشي مي‌کنيم.

*

تو، بيرون از خواب، يک جعبه اي. به سويِ ديگر جعبه‌هايِ همواره بسته مي‌روي. صدايِ تو دشمن است (يا دوستَ‌ت؟). کليد است. هرکسي مي‌تواند برَش دارد. آنگاه تو فرمان‌گزارِ او خواهي بود.

*

بر گِردِ يک واژه همچون بر گِردِ يک چراغ. ناتوان از رهانيدنِ خود از آن، حشره ناگزير است که گردن نهد به سوختنِ خود. هرگز برايِ يک ايده بلکه برايِ يک واژه. ايده شعر را به خاک مي‌نشانَد، بال‌هايِ شاعر را به صليب مي‌کشانَد. سخن، زيستن را، بر سرِ يافتنِ معناهايِ ديگر برايِ واژه است، پيشنهادِ هزار معنا به او، شگفت‌ترين‌ها، دلاورانه‌ترين‌ها، تاکه او خيره شود، و آتش‌هايِ او بس کنند که کُشنده باشند. اينها همه پروازهايِ پياپي وَ فرواُفتي‌‌هايِ سرگيحه‌آور اند تا به افتادن از نا.

 

 

 

*

حلقه‌‌يِ طلاييِ شه‌سوارانِ آواره، حلقه‌يِ آبِ کرانه‌هايِ عاشقانه؛ دَه سده برايِ کمربند و حلقه‌يِ رقصِ دبستاني‌ها برگِردِ کوره‌يِ تن‌سوزي، اين است به‌راستي پايانِ غم‌انگيزِ روز.

*

ترس سبز است همچو آب.

*

قلب کردنِ برون‌رفت‌‌ها. دولايه کردنِ درهايِ سفيد.

*

از خود گفتن همواره در تنگنا انداختنِ شعر است.

*

دادنِ جنگ‌افزارها به پيروزمندان.

*

کوشيده ام در دست‌هايِ زنانِ آب‌باز به نوشيدن.

خانمِ فُلان هست، سر به زير، موها تراشيده. زنِ همسايه‌‌يِ او بر لبِ بالايي خالي دارد: جايِ نيشِ خُمپاره ا‌ست. مُد شده است دگرآزاري. زخم‌هايِ دخترک‌هايِ چهره‌دگرسان‌گشته خود جزيره‌هايِ ناشناخته‌يِ جغرافي‌دان‌ها اند. مي‌توان در دريا بود، در دوزخ، و در هوا، هم‌زمان. برداشتنِ يک پايِ کج بسنده است.

کوشيده ام در دست‌هايِ زنانِ آب‌باز به خنديدن.

چند تايي‌شان را مي‌شناسم که پستان‌هايِ عسلي دارند؛ زنبوري خوابِ‌شان را آشفته مي‌کند. در باغ‌ها، کندوها بهترين جا را دارند، و در بسترها، لب‌ها.

کوشيده ام در دست‌هايِ زنانِ آب‌باز به گريختن.

*

هُشدار از بهرِ حقيقت، پوستِ خرس[xviii] رفته به سرقت؛ امّا اين بازيِ با ورق را، بر گِردِ يک گور‌، بي‌پيرايگيِ ظريفي‌ست. من بر شعله‌يِ شَر شرط مي‌بندم. اين بانويِ سياه‌پوش است، ذلّه از رازَش، با شيفتگي‌ْ سگک از پيراهنِ ماه مي‌گشايد: دخترِ اوست، که او ازَش بهره‌کِشي مي‌کند. بعدش هم، اين ژنرالِ بازنشسته است که خُرخُرَ‌ش آسيب‌ناپذير است. مي‌شود آيا به دَه گُلِ‌برفِ توبه‌کار با هم کنار آمد؟ علفِ راهِ زندگيَ‌م را به من پس بدهيد. زماني بود، آن بهار هست که در آن دوستيده بودم. شب، با شکوهِ بسيار، اثر مي‌گذارد بر وفاداري‌هايِ گُل‌‌ْخانگي؛ چون‌که هوا اغلب کم‌تر سرد است در بيرون تا در درونِ آدمي، آخر ستبر‌ترين ابرها خاستگاهِ‌شان قلب است.

*

‌مُرده‌هايِ تَن هست با واژه‌هايِ خفه‌شده‌. مرده‌هايي هست هرروز، از اشتباهِ ما، به همان اندازه که رفته‌رفته آرام مي‌شويم؛ يعني، به اندازه‌اي که بر آن مي‌شويم تا که ديگر چند تَني بيش نباشيم، سه يا چهار، که عادت‌هايِ خود را با آنها بنا مي‌نهيم.

مرده‌هايي هست هربار که انسان‌ها و واژه‌ها باز فرومايه مي‌شوند.

 

 

 

*

موجودهايي هستند که، در سراسرِ زندگيِ خود، لکّه‌‌يِ جوهرِ تَهِ جمله‌‌اي ناتمام باز مانده اند.

*

هيچ از خودت پرسيده اي که چه کار مي‌کردي، صبح، پنجره را باز کنان، اگر در دوروبَرَت مگر دريا نمي‌ديدي؟

هيچ از خودت پرسيده اي که پِيِ چه مي‌گشتي، صبح، پنجره را باز کنان، اگر در دوروبَرَت مگر خيابان‌َت را نمي‌ديدي، مگر خانه‌هايي که خانه‌يِ تو را تکرار مي‌کنند، مگر اهلِ محل، مگر جعبه‌موسيقيِ محلّهَ‌ت را؟

*

انديشه‌يِ تو گولَ‌ت ‌مي‌زند.

*

روزي، شعر چهره‌يِ خود را به انسان‌ها خواهد داد.

*

يک ساقه آتش! مي‌شناسيم آيا هرگز همه‌يِ چيزهايي را که خوش‌بو مي‌کنند؟

*

تَهِ خيابان، جلويِ ويترينِ يک عطرفروشي ايستاديم. در هر شيشه، ناقوس‌هايِ گسيختگي‌ها به نوا در مي‌آمدند. آنها ساعتِ ششم را مي‌نواختند که در آن اسب‌هايِ آبيِ بر پا خاسته ويترين‌ها را با هياهو مي‌شکنند. مي‌شود آيا در بويايي غرقيد؟ رودها و اقيانوس‌ها اغلب مگر دام‌هايِ ظريف نيستند. هر زن عطرِ محبوبِ خود را دارد. آنها به سويِ ما مي‌آيند، همچون کِشتي‌شکسته‌ها به خشکي.

 

*

چهره‌اي که در آينه بازمي‌تابد، نمي‌زُدايد پيشين را.

*

تنها خواننده واقعي‌ست.

*

و تازه

هنگامِ بيداري، چشم‌هايِ تو سبز بودند؛ دو برکه‌يِ چمن‌ْ‌ فرودِ پيشاني، دو نهان‌خانه‌يِ دُزدان.

چنين است چهره‌يِ تو، همچو بادامي ديگر بر درخت، چهره‌يِ چيدنيِ تو، پوست‌کندنيِ تو، رَمزگونه سال‌نَمايِ کِشت‌وبَرز. چنين اند دست‌هايِ تو، پاروهايِ رؤيا، و پستان‌هايِ براَفراشته‌يِ تو در انتهايِ طنابِ‌شان پيش از مردن‌ْ زبانْ بيرون‌.

محبوبه‌يِ من، تو صفحه‌اي را مچاله مي‌کني که من نمي‌دانم چه مي‌رفتم بر آن بنويسم، تو خورشيدِ نهان در پلک‌هايِ خود را مچاله مي‌کني، همچو در انباري که سقف‌َش، هراندازه تندتر نَفَس بکشند، فرو مي‌ريزد. از تو يک اشاره‌‌يِ تنها بس بود تا زمين همانندِ تو باشد.

در سينه‌بندِ تو، جانِ آرام و تازه‌يِ تو است که من بازمي‌يابم، نامِ چشمه‌سانِ تو است که به وحشتَ‌م مي‌اندازد. بر ديوار، حمايل‌هايِ به رنگِ تند هست که در ميانِ چاقوهايِ سيري‌ناپذير مي‌جنبند، و سايه‌يِ تو هست در آن ميان که فرمان‌رواييَ‌ش هم‌زمان با مالِ آبشارها فرا مي‌رسد.

*

ديگرجا که نتوان به آن رسيد مگر به سکوت؛ نيل‌گون.

*

درون شدن به سکوت، هم‌چون به کليسا. جا که گرفتي جايي، جايِ گرمي هستي، به تو تو گويي با جانِ او.

*

فرقه‌يِ سکوت هست، با قدّيسان و روحانيان و پيام‌گزارانَ‌ش.

*

چشم رخنه مي‌کند در سکوت. گوش که سکوت است رخنه‌‌کرده‌يِ صداست، با حرکت.

*

بي انديشه، بي خواسته، همه‌يِ گِره‌ها بريده.

*

ساکت کردنِ سکوت، دريدنِ شکمِ موش‌ها.

*

در سکوت، همچون در خواب، زيستن، عشق ورزيدن، مردن بيرون از جهان.

*

به خاطرِ تو، همه‌چيز اندازه و دليلِ خود را از دست داده است. چي‌ست که بزرگ است؟ چي‌ست که بزرگ‌تر است؟ همه‌چيز از درون وا مي‌رود. ديگر هيچ چيز بند نمي‌شود.

 

 

 

*

شب هزارپايِ غول‌آسايي‌ست که سوسو زدنِ پاهاش را مي‌بينيم. روز بَره‌اي‌‌ست که گَه‌گاه بَع‌هاش را مي‌شنويم.

*

کودکي، پختگي، پيريِ خورشيد. ناپديدَ‌ش گُمان ‌بَري؛ ورايِ نگاه، کورکننده، خواب را راهِ خود مي‌گيرد از سر.

*

بر فرازِ باران آنجا که خورشيد از تشنگي مي‌ميرد.

*

دخترک يک گِردي کِشيده بود رويِ ديوار؛ زمين بود با سر و رويي غيرِمنتظره که از چشم‌هاش هيولاهايي مي‌تراويدند.

ميوه‌ها قِل خواهند خورد، هم‌چنين خواهند پوسيد.

باد برخاسته است. ‌کَس را توانِ پادرمياني نيست.

فصلِ ران‌هايِ لاغر، دهان‌هايِ هاج‌وواج. دخترک بيزار بود از آن‌چه رو مي‌کرد. آذرخش مي‌ترسانـْدَش. امّا او نمي‌توانست در برود، آخر آن شوربختيِ خودِ او بود.

*

درخت بي‌اعتنا بود به خواسته‌هايِ شاخه‌ها. پشتش توفانِ بزرگي آمد که همگان در شگفت شدند. فشارسنج نشان مي‌داد: «بهتر نمي‌شود.» مهماني درآمد که: «نکند جنگ است؟» تازه حالي‌مان شد که چرا آن‌همه مرده بود، آن‌همه مِه و خون تا خودِ خنده‌يِ ريشه‌‌کَن‌شده‌يِ مرده‌ها. امّا دخترک توانسته بود با وِل گشتن تويِ ميدان‌هايِ جنگ سبدي را پُر از گيلاس‌ کند. بعدش او خودماني‌‌ترين انديشه‌هايِ قهرمان‌ها را فروخت، تويِ بازاري که همه او را خوب مي‌شناختند.

*

آخرين نشانيِ او «ميدانِ تِغتـْغ[xix]» بود؛ امّا او تويِ آفريقا زندگي مي‌کرد، تويِ کلبه‌اي که يک زنِ سياه ادارهَ‌ش مي‌کرد. روزنامه‌ها فاجعه را پيش‌بيني مي‌کردند، امّا او روزنامه نمي‌خوانـْد. روي‌ْ که داد، قارّه‌ها ديگر چيزي مگر يک خميرِ گَندِ خاکستري نبودند. جوري که او توانست رويِ در بِکَنَد: «ميدانِ تِغتـْغ».

*

ردهايِ سکوت هست بر شِن که انسان پاکَ‌ش مي‌کند.

*

خواب يگانه پاداش است.

*

سنگ داور است.

*

ساختن بر آب (هرگونه کناره بيهوده). ساختن بر مَرمَرِ خيالي.

 

 

*

شعر دخترِ شب است. سياه. برايِ ديدنَ‌ش يا بايد يک چراغِ جيبي رويِ آن نشانه گرفت ــــ ازين‌روست که، ميخ‌کوب در شگفتيِ خود، به نظرِ بسياري از شاعران همچو مجسّمه‌اي مي‌آيد ــــ يا چشم‌ها را بست برايِ هم‌جُفت شدن با شب. ناديدني، چراکه سياه در سياه، شعر آنگاه برايِ تجلّي کردن بر ما از صدايِ خود استفاده مي‌کند. شاعر از آن نرم مي‌شود. همه اعتماد، ديگر شگفتي نمي‌گيرد آنگاه که اين صدا برايِ او شکلِ يک دست را به خود مي‌گيرد: او نيز دست‌هايِ خود را به سويِ او دراز خواهد کرد.

*

ديدن، اغلب خاموش کردن است.

*

برايِ واژه‌هايِ کهن‌سال خانه‌هايي هست همانندِ خانه‌ها‌يِ بي‌شمارِ سال‌مندانِ جهان.

*

جمله مي‌ميرد همين‌که ساخته شد. واژه‌ها از پسِ آن بازمي‌مانند.

*

واژه‌ها محبوبه‌هايي خوشگل دارند همه مرده‌‌ که گورهاشان را گاهي به گُل مي‌آرايند.

*

واژه‌هايي هستند همچون «اَفسوس» که خسته از کُشتن تنهايي را برگزيدند.

 

 

*

آنگاه که انسان‌ها با هم هم‌ساز شوند بر معنايِ هر واژه، شعر ديگر علّتِ وجودي ندارد.

*

دوستي چه‌بسا مگر بده‌بستانِ واژگان نيست.

*

افسانه. سروده آن سيب است که حوّا (شعر) به ارمغان داد روزي به آدم. (تا جاودانه از او زاده شود.)

*

از شب به شب. هدفَ‌م کشيدنِ گذرگاهِ شعر به نقطه‌چين‌هايِ کم‌رنگ است. امّا خطِّ آغاز به‌شگفتي در هم مي‌آميزد با خطِّ انجام. هيچ مگر خطّي گچي همچو کوبه‌يِ شمشير در تُهي. چشم‌به‌راه، ديگر مگر چشم‌هايِ با آغوشِ بزرگِ خود نيستم: دو مردمکِ بي‌خِردي.

*

با نزديک شدنِ شعر، سپيده و غروب باز شب مي‌شوند، آغاز و انجامِ شب. شاعر آنگاه تور را پرت مي‌کند، همچو صيّاد در دريا، تا که دست يابد به همه‌يِ آن‌چه در ناپيدايي مي‌بالَد، اين کُرورها باشنده‌يِ بي‌رنگ، بي دَم و بي وزن، که ساکنانِ سکوت اند. او جهاني ممنوع را غافل‌گيرانه به تصرّفِ خود در خواهد آوَرد که از حدود و توانِ آن بي‌خبر است، و به‌ويژه از پسِ تسخير‌ْ مانعِ نابوديِ آن خواهد شد؛ باشندگاني که آن را مي‌سازند، همچو ماهي‌ها، مرگ را به از دست دادنِ قلمروِ خود ترجيح مي‌دهند.

او، وسوسه‌‌مندِ هر سايه‌يِ برايِ هميشه ماندگار، پرده‌اي مخملين را، پلکِ راز را، مي‌درد.

*

شب‌، دخترک مشت‌هايِ خود را مي‌گشايد؛ زن شب را مي‌گشايد؛ مشت‌هايِ انگورِ رسيده‌َ‌ش، مشت‌هايِ پس‌رفتِ زمانَ‌ش؛ شبِ کتانَ‌ش؛ پنج مشتَ‌ش؛ شبِ هرکَسَ‌ش، همه‌کَسَ‌ش وَ هيچ‌جاش؛ مشت‌هاش، ‌صفحه‌يِ شفّافِ با عقربه‌هايِ نوراني‌؛ شبَ‌ش، بُزاقِ سيمانِ ندايِ غيبي؛ مشت‌هايِ رشته‌هايِ باران‌َش، پودِ کلافِ موسيقايي‌ْش؛ شبِ تابوش؛ مشت‌هايِ کمانِ رؤيايي‌ْش، مشت‌هايِ اسفنجِ از الماس‌َ‌ش؛ شبِ هم‌دستَ‌ش. و هم آنگاهَ‌ست که چون شناخته مي‌شوي، به زبان مي‌آوَري که: «کي ام من؟ هرگز همان. تو بر درهايِ کَرِ چشم‌ها کوبيده اي، و گمان بردي که از پيشانيِ من رد شده اي چون‌که من پسپس مي‌رفتم. امّا تو برايِ من هميشه غايب اي» ـــــــ ‌‌مشت‌هايِ همه سايه‌َ‌ش، مشت‌هايِ پايانِ فصلِ تاريخِ عشقِ مشت‌ها؛ شبَ‌ش رخنه‌کرده‌يِ لک‌لک‌‌ها؛ و آنگاهَ‌ست که مي‌توانم سرانجام بشنوم، در بسترِ سِيل، تپيدنِ قلبِ تو را، دخترک، قلبِ شکننده‌يِ تو را بر جنگلِ خفته‌يِ جهان، قلبِ هولناکِ از رُس‌َ‌ت، قلبِ انگشتري‌َ‌ت، قلبِ زورقيَ‌ت، قلبَ‌ت که به انتظارِ آن اي، شب‌.

*

شعر را عشق يکي‌ست : شعر.

*

دست‌ها به نرمي بر سينه نهاده همچو نَنو.

*

برکِشاندنِ بسترِ آب، سنگ از پسِ سنگ.

*

گام‌‌زنيِ شورمندانه تا به انسان.

*

بس‌که سَبُک، بادِ گذرا پيراهن از چشمه برکِشيد.

*

آبِ زلال که خود را به بهايِ خود وامي‌گذارَد، ناگزير ام من تا به شعر از همه‌يِ مرحله‌هايِ او گذر کنم، دگرگوني‌هايِ آنها را رعايت کنم وَ پيش از همه شگفت‌انگيزترينِ آنها را که بنايِ آن برايِ او برين نهاده است که آب نباشد. من ثَناييدنِ او را تا به آسمان خواهم رفت، آنجا که او با بي‌اعتنايي نام‌هايِ ابر و باران به خود مي‌گيرد بسته به اين‌که خواب است يا عاشق. من او را از خواسته در خواهم‌ خواست، در اشک‌هايِ گياهان، و از زمين به هر گام. من او را از شادي بر خواهم کِشيد، از انسانِ در کمالَ‌ش، از زوج که او برايَ‌ش همچو رودخانه‌اي‌ست، از تنهايي که او برايَ‌ش همچو درياچه‌اي‌ست، از درد که او براي‌َش همچو درياست: دريايِ توفان‌ها، دريايِ چهار دکلِ در هم شکسته، دريايِ غرقيده‌ها و سپيده‌دَمان. و سپس، مي‌گذارمَ‌ش روان شود در ميانِ مردگان. از بخشي از کويرهايِ آنها، او يک آبادي خواهد ساخت که يادها و ثناهايِ ما در آنجا گُل خواهند داد. من هم‌چنين از او خواهم خواست که بند آوَرَد تشنگيِ نااُميدي، اين شهريارِ همه استخوان را که خونِ بام‌ها و کوچه‌ها را مي‌ريزانَد. من از او خواهم خواست که عرقِ مَشَقّت را بپذيرد.

 

 

 

*

زرد همچو دَمِ موميايي‌ها.

سفيد همچو گلوگاهِ روز.

آبي همچو خاکسترِ دريا.

*

شعر‌، برايِ ديدن، برايِ لمس کردن، چشم‌ها و دست‌هايِ انسان را به کار مي‌گيرد (آنجا که عاشق‌ْ مالِ معشوق را وام مي‌گيرد).

*

تصوير دَمِ بخت که مي‌شود، مگر عروسيِ خود در سر نمي‌پرورانَد.

*

رامِ خواستِ نويسنده، تصوير گاهي به ازدواجِ مصلحتي تن در مي‌دهد. در سراسرِ عمرَش از خواننده انتظارِ طلاق خواهد داشت.

*

در جشنِ سالانه‌يِ مورچگان، زنجرگان اند چشمان.

*

تنِ سردِ طناب‌‌ها.

*

به دنبالِ تصوير. آن‌چه ازَش مي‌ترسم، اين است که خودم را بر خاک ببينم. آنگاه، نامَ‌م را از سر مي‌گيرم، دل‌گرمِ فرارِ به‌هنگام از ديوانگي و مرگ.

*

سراَنگشتانَ‌م را هميشه به جايِ سرآغازِ گيسوانِ او گرفته ام.

 

*

هر زني در سينه‌بندِ خود پرنده‌اي نهان ‌دارد که مي‌رهانَد همين‌که جامه از تن به‌در مي‌کند.

*

طنز شعر است. کُميک نثر است.

*

هرگز نمي‌توان دو بار بر يک پياده‌رو به زني چيره شد.

*

طنز‌ْ اين انسانِ ناديدني‌ست با جعبه باروت به زيرِ بغل که او با خود مي‌گردانَد و او را لو مي‌دهد. همه‌چيز مي‌پرد به هوا سرِ راهَ‌ش.

*

«بي‌روح ايد» ــــ مي‌گويد، پيش از کنسرت، زنِ بيوه‌اي به عاشقِ خود. «به خاطرِ پيراهنِ عزايِ شماست که شوهرِ مرحومِ‌تان را به يادَم مي‌اندازد.» «به‌زودي لُخت‌ْ چنان رامِ لب‌هايِ شما خواهم بود» ــــ زمزمه مي‌کند آنگاه زنِ بيوه مرد را کنارزَنان ــــ «که ديگر مگر موسيقي در آغوش نخواهيد گرفت.»

*

زنِ شگفت‌انگيز. اين‌همه جوان و اين‌همه استعداد. بلد است ماهي‌ها را پديدار و ناپديد کند. جادوگرِ خوشگلِ آب. «به‌زودي غرق مي‌شويم»، با من در ميان مي‌گذارد همسايهَ‌م با نگراني. امّا ماهي‌ها آمُخته اند. ساعتي بعد، تَهِ آکواريوم، مگر برنامه‌اي شعله‌ور نمانده بود.

*

مي‌توان کُميک را کُشت. هيچ‌کس در خيالِ سربه‌نيست کردنِ طنز نيست.

*

پروانه‌اي که برايِ ستون کارِ پاپيون را مي‌کند، شايد آن نُتِ سرگرداني‌‌ است که هر موسيقي‌داني به سببِ بي‌بندوباريِ آن ازَش در وحشت است.

*

طنز هيچ پيوندي با زندگي ندارد. از آنِ مرگ است و الگوهايِ لعنتيِ آن را در اين دنيا نمودار مي‌کند. موجودهايي که در حاشيه‌يِ هم‌نوع‌هايِ خود زندگي مي‌کنند، همچو روحاني‌ها و عليل‌ها.

*

طنز لاشه مي‌خورَد، شغال.

 

*

همچو کور به عصا، طنز نياز دارد به شک برايِ رفتامد.

*

منطقِ طنز هست همان‌گونه که منطقِ جنايت هست.

*

با گلابي‌هايي در بشقابِ خود، در خطرِ مردن از گرسنگي نيستي. يک کارد برايِ تو مانده است، امّا نه چنگال. در قصرِ مارکيِ تورـ‌ساتي هستيم که يک پنجره‌‌يِ آن رو به رودِ موسيقي گشوده مي‌شود. انبارِ او پُر از موش‌ است، امّا شرابِ او شُهرت دارد. دوازده باکره‌يِ برهنه آماده اند که با همان علامتِ نخست خونِ خود را بدهند. مارکي خاطراتِ خود را به دل‌باخته‌ترينِ آنها املا مي‌کند، در حالي‌که يک گدا در نزديکيِ قصر، برايِ خود بيهوده‌ نامي درخواست مي‌کند.

 

*

کِـْرمِ نااُميدي جيره‌خوارِ طنز است.

*

ورايِ جِناس آنجاکه تصوير از خود آگاهي مي‌يابد.

*

دخترکي ژنده‌پوش مي‌گردد پِيِ مادرَش در بُرج‌هايِ بي‌سيمايِ سيه‌روزيِ خود.

*

آغوشِ تو در مالِ من گِرهِ خِفـْتِ به‌دارآويخته‌هايِ عشق است.

زمين چه مي‌شناسيم.

زن، همبازِ کَتِ من.

*

کدام خواب‌جامه‌اي مي‌تواند باز بپوشانَد مرد و زن را، آنگاه‌که گِرهِ آغوش‌هايِ آنها گشوده شده است؟

*

شعر شمشيري‌ْ‌ست که موسيقي غلافِ آن است.

*

با سه سگ، با قناري‌ها، مي‌توان برايِ همه‌يِ عمر زندان‌ها برپا کرد.

*

که اي تو، اگرنه، نخست، اودُختي که ديگري‌ْ‌ست.

*

وام‌دارِ بزرگ‌راه‌ها ايم که سفرِ دورِ دنيا را برايِ درد ساده کردند.

 

*

شبِ غم‌بارِ پوشاک‌هايِ نونَوار. بر جاده‌هايِ سيراب از نمک، اين‌همه ناو غرقيده اند. خورشيد‌ْ پروانه‌هايِ کِشتي‌ها را مي‌پوسانَد. ملوان‌ها فريادها دارند برايِ گرامي داشتن، فريادهايِ دردهايِ کهنه که بر نوايِ آنها مي‌رقصند در مِيکده‌هايِ جان، اين شناور‌ْگويِ بيهوده‌. فريادهايِ پُرمِهرِ عشقِ بها نداده که دانسته نيست چه مي‌توان کرد با آن در اين زمانه‌اي که هست در جهان. شبِ غم‌بارِ مِي‌خانه‌هايِ خالي. سه مردِ مست يک ترانه‌‌يِ آن زمان‌ها را سر مي‌دهند. اکنون کي‌ست که بتواند باز هم عشق را انکار کند؟ شادابيِ گونه‌ها تاريخِ ماست. زنِ بنفشه‌گون هميشگي‌ست.

*

آنهايي که به چشم‌هايِ دخترهايِ جوانِ خفته باور دارند، مي‌توانند رويِ اين دَم حساب کنند. بناهايِ بي‌شمارِ يادبودِ مردگان نيستند تنها که غيبت را برملا مي‌کنند؛ قلبِ بيوه‌زن‌‌هايِ نمونه و چروک‌هايِ چهره‌هايِ داغان نيز نه. مَغاکي فَراخ هست که تو از گُل‌ پُرَش مي‌کني. کَرکَس‌ها نشانَ‌ش کرده اند. دستي به آماده‌باش هست در سينه‌يِ جِنده‌ها؛ آخر دارايي‌ها همه‌ در امان نيستند. ماريا، لِئونيد، کامي، آسمان به هر گام بر آنها پايين مي‌آيد. سخن بر سرِ بازيافتنِ به موقعِ قفلي‌ست که از مار يک فرشته ساخت.

*

انسان همواره به معجزه‌اي رهايي يافته است.

 

 

 

*

بر سِتيغِ ستون‌ها، زمين پيوندهايِ خود را مي‌گسلد. پشت مي‌کند به آنهايي که در آستانه‌يِ دري بسته مي‌شکيبند، سگ‌هايِ باوفا، سگ‌هايِ تناور، سگ‌هايِ جاودان.

شعر شيفته‌يِ خود مي‌شود، نارسيس.


 

 

 

 

نمايش

 

 

گاهي، به ياريِ هم‌دستي، واژه جنسيّت و جان دگر مي‌کند. از بُهتِ ما و از وحشتِ ما مي‌خندد آنگاه. انبوهِ دوست‌داران به ستايش‌َ‌ش مي‌شتابند. چه‌کسي هرگز از خشونتِ اين ستايش‌ها سخن خواهد گفت؟ زمانِ درازي گذاشتم تا دريابم که واژه برايِ حظ بردنِ بيش‌تر از نيرنگ‌هايِ خود، ما را بي‌خبر به رويِ صحنه‌يِ يک تماشاخانه مي‌بَرَد. در برنامه، صفحه‌يِ نثر يا نظمي که ما عهده‌دارِ آن خواهيم شد، آنگاه که نمايش پايان مي‌گيرد.

 

 

عُقاب‌ زمان را به نور سنجاق مي‌زند.

*

واژه‌ها نوارهايِ تاريکي بر گِردِ روشناييِ به دست آمده مي‌گسترند.

*

سِکس همواره يک مصوّت است.

*

ايستاده، برمي‌خوريم به خودِمان، همان‌گونه که در آينه.

*

دخترکي باد مي‌کُنَد تويِ لُپ‌هاش : چهره آشکار مي‌شود.

*

گوش کن، يواشکي، آب‌ نام‌هايِ قاقُم را هجّي مي‌کند.

*

برف چشم را مي‌سِپيدانَد.

*

بازخوانيِ خود : خود را تنها يافتن، در تالارِ آراسته، به فردايِ جشن.

*

واژه‌ها اغلبِ سنِّ همان‌هايي را دارند که آنها را برمي‌گزينند.

*

هنرِ نويسنده برين نهاده است که واژه‌ها را، اندک‌اندک، وا دارد به کتاب‌هايِ او کِشش کنند.

*

واژه‌ها شاعر را برمي‌گزينند.

*

واژه‌هايِ مردانه، با شاعر، به مقاومت مي‌پيوندند.

 

*

برخوردهايِ تَن‌به‌تَن‌، گاه خونين، مرحله‌هايِ يک اثر را نشان‌دار مي‌کنند.

*

انديشه مي‌گذارد واژه‌ها به قدرت برسند.

*

ديوانه قربانيِ سرکِشيِ واژه‌هاست.

*

تاس را بغرقانيد، انگشت‌ْ خود را بندِ نجات خواهد کرد.

*

دفترچه‌هايِ کودکان پُر از موجوداتِ ريخت‌برگشته‌اي‌ست که نقصِ عضوِشان بيش‌ترِ زمان‌ها از يک غلطِ املايي‌ سرچشمه مي‌گيرد.

*

آب‌ْ خود را به آتش مي‌دهد تا خاموشَ‌ش کند.

*

بيرون ريختن از خود : بازپس دادن به گيتي صداش را.

*

چشم‌ها، نيازمندِ زمانِ بيش‌تر برايِ زاده شدن، ديرتر از همه مي‌ميرند.

*

در يک شعر، پژواک هم‌سنگِ سکوت است.

*

شاعر به ياريِ ضرب‌آهنگ تعادلي را نگه‌مي‌دارد که واژه‌ها بر سرِ آن با او هماوردي مي‌کنند.

*

دَمي هست که در آن چشم بس مي‌کند که در پِيِ ديدن باشد تا رُباينده شود.

*

تصوير از واژه‌هايي ساخته مي‌شود که در رؤيايِ آن اند.

*

همواره در سرزمينِ بيگانه، شاعر شعر را همچو مترجم به کار مي‌گيرد.

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

رگ‌ها

 

 

 

برايِ مَرتين وَ اُزيريس واصِف

 

 

 

1

 

.دخترکي تويِ شِن خواب بود

.قيچي به جايِ تيرِ چراغ

در طولِ شب

.قيچي برايِ بريدنِ ديوارها

برايِ بريدنِ جاده و پلک‌ها

.ديدن امّا نه ديگر پس کشيدن

 

 

2

 

.شه‌سواراني که ديگر نمي‌خواستيد بگوييد

شه‌سوارانِ گِران‌مايه‌يِ خارايي

.تَن چيره مي‌شود بر مرمرِ جنگل‌ها

.خون ادامه مي‌دهد به فراگرفتنِ شاخ‌وبرگ‌ها

که پرنده از آنها دفاع مي‌کند

 

.گوش ايستادن پشتِ پنجره‌ها،

.چشم‌انداز مي‌سوزد همچو صدايي از کاه

.گوش ايستادن پشتِ پنجره‌ها،

.زمين شناور است همچو آوايي از چوب‌پنبه

بر رويِ آب

 

.دست‌هايِ تو لانه‌يِ گودِ از رگ‌ها و پوست

برايِ خواب

.دست‌هايِ تو کِشتيِ شگفتِ با پنجره‌هايِ گِردِ ناخن‌ها

برايِ سفرها

.شه‌سواران‌ْ نيزه‌ها اشک‌ها اند

سَختيده در دروغ

اسب‌ها ابرهايِ سنگين

بر راه‌ها

 

.ديگر نمي‌دانيم فاصله را

که جدا مي‌کند آسمان را از جهان

.از تو تا من از تو تا من

جداييِ نه حتّي دست‌ِ يک کودک

 

.زمان فرومي‌کَنَد در هر پيشاني

سوراخي هر بار بزرگ‌تر

.به‌زودي تو ديگر ريخت نخواهي داشت

همچون سخن و نور

 

.شه‌سوارانِ با کارِستان‌هايِ کورکور

با توانِ ارّه‌ماهي و خورشيد

.غبار‌ْ چشم پوشيده است از کشيدنِ پوششي بر چشم‌هايِ شما

.مژه‌هايِ شما کِرم‌ها را روگَردان کرده اند

 

.نگاه کردن از پنجره‌ها،

.چشم‌اندازِ مَستيده مي‌گردد گيج‌ْ عينِ بومـْرَنگ

.نگاه کردن از پنجره‌ها،

.زمين برايِ هر ستاره گويِ شناوري پرتاب مي‌کند

در ميانه‌يِ کِشتي‌شکستگي

.علف مي‌بالَد شب

در تَهِ پرتگاه‌ها

 

.جزيره زنِ گدايِ‌ چنبرک‌زده‌اي‌ست

که از دريا خِيرات دريافت مي‌کند

 

. تو تنها اي با گيسوانَ‌ت

که هزار پروانه در آن مي‌جنبند

 

.از تو تا من از تو تا من

ستبريِ نه حتّي يک خزه

 

.شه‌سوارانِ درنگيده بر ساحلِ شني

آنجا که موج‌ به شامگاه تشنگي درمي‌کُند

 

.سايه‌ پيشِ پايِ شما چادري سياه است

که بيوه‌زن‌ها برايِ برداشتنَ‌ش مي‌آيند

 

.فريادهايِ قرباني‌ها همه خارها اند

بر نوکِ ساقه‌‌هايِ شکننده‌يِ سنگ‌ها

 

.شه‌سوارانِ با ترانه‌هايِ شکوفه‌ها و شن

چهره در قابِ آويزِ شبنم

 

 

3

 

.با چنبرِ نور و پيشاني‌بندهايِ فراموشي‌َ‌ش

زنِ ديوانه خود را در سايه‌يِ خويش به‌جا آوَرده است

 

.شبِ با گردن‌بندهايِ بي‌شمار

برايِ سربُريده‌هايِ يک سده

گردنِ‌شان چاه‌ِ بي‌حس

 

.سکوت‌ْ صدايي نمناک است

به‌سختي دريافتني برايِ خانه‌به‌دوش

 

.ديگر نبودن مگر به لب‌ها

در ديارِ تلخ

 

 

4

 

.گوش‌هايِ رام‌نشدني

فرودادنِ صدا به گاهِ پيدايشَ‌ش

 

.پيش‌گوييِ گشته پژواک

وَر‌ْزداده‌يِ باد

 

.پَري‌هايِ جوانِ در بند

معجزه را پس زدند

به خاطرِ عشق

 

.توفان‌ درهم شکست آذرخش را

سلاحِ فِرزَش

وراُفتاد فرياد

 

 

5

 

.روي‌ْ‌گَردان از دَمِ خود

.افسانه‌يِ او پاره‌پاره

ناتوان از خنديدن و وانمود کردن هم

 

.شه‌سوارِ همه‌يِ دوران‌ها

.سالوس هم غلافِ خود را دارد

.بترسيد از حافظه

 

.قوطي را دست‌به‌دست بگردانيد

.دودي‌ها ناشکيبا اند

.دود بها ندارد

 

.شه‌سوار‌ْ دشمنانِ شما

چهره‌يِ ما را چروکانده اند

و دفترهايِ ما را سياه کرده اند

 

.هر چروک يک سنگر است

هر جمله يک گُل‌ريسه‌‌

.انديشه دهانه‌يِ آتشفشان است

 

.شه‌سوار‌ْ راز

برگ‌هايِ ما را زرد کرده است

.گُدازه‌ها زمين را مي‌خورند

 

.گرفتن برايِ گرفته شدن

.درنگيدن در سرچشمه‌

.خون روان است در زندان

 

.زنجيرها اند همسايه‌هايِ ما

.زخم‌هايِ ما دَخم‌هايِ تودرتو

.نقشه‌هامان را پهن مي‌کنيم

 

.شهرها فرومي‌ريزند

خود بازنهاده به شانه‌هايِ ما

.تاريکي کليدها را گِردمي‌آوَرَد

 

.ديارها لنگر برمي‌کِشند

.پيانو بي تخته‌کليد

بندر از نا مي‌افتد پايِ درها

 

.شه‌سوار‌ْ خواب

افسارهايِ شما را مي‌قاپد

.نيستي را محاصره کرده ايد

 

.صدا ملافه است

.مردمک‌ْ بالِش

.شما رويارويي با بذر مي‌کنيد

 

.نگرانيِ وحشيانه

موج مي‌زند در ميانِ دست‌هايِ ما

يالِ باره‌هايِ ما

 

.نبضِ گفت‌وگو را مي‌گيرند

زيرِ پوستِ نازکِ هوا

رگ‌هايِ روز را لگدمال مي‌کنند

 

 

6

 

.خطِّ شعله‌هايِ عشقِ بي‌آلايش

در افق‌ْ گواه

.شن‌ْ تباهي را از تخت فرومي‌کشد

.تاج‌ْ گُم‌   .شاه مي‌بيندَش

.همه‌يِ روز او نشانَ‌ش مي‌دهد

به انگشت   .هر سنگي برايِ او يک اشک هزينه دارد

.همه‌يِ روز تا شب

که آنگاه مي‌توانيم سرانجام باورَش کنيم

.خطِّ آتشِ نوشتار

.زنداني مي‌گريزد

.مي‌ميرد برق‌گرفته

پيشِ پاهايِ بَـخت‌ْ سايه‌يِ او

مانده ايستاده


 

 

 

 

پايايي

 

 

داستانِ پشم‌ها

 

1

 

.رشته‌هايِ آب را و رشته‌هايِ نمکِ دريا را بُريديم

.تخته‌سنگ‌ را و قلوه‌سنگ‌ها را با خاک يکسان کرديم

.يک شانه و موهايي برايِ ساختنِ يک درخت

.ساحل را جارو کرديم

و پشم‌هايِ بي‌فايده را با جُلبک‌ها به دريا درداديم

 

2

 

.رود‌ْ ريشِ سرخِ بلندِ تا به زانويِ سرزمينَ‌م

.آرايشگر‌ْ بي‌باک

روزان و شبان

هرگز سرِ وقت

 

3

 

.از تپّه سرازير مي‌شوند

چشم‌ها از گرسنگيِ کوسه‌ها آبي‌تر

و از تاقِ آسمان بيش‌تر

از همان دَم که سپيده‌ آرنج ‌بازمي‌نَهد بر زمين

 

داستانِ سنگ‌‌ها

 

1

 

.رازِ سنگِ تُهي

که کلنگ‌َ‌ش مي‌کوشد بگشايد

آنجا ‌که خورشيد هرگز رخنه نمي‌کند

.چند تن اند که نگه‌ دارند

.همه خميده بر زخم‌هايِ خود

اين يگانه دارايي

بي خبر اند تا به کجا تب مي‌تواند بورِشان کُنَد

 

2

 

.روز‌ْ شکسته در زيرزمينِ خود در بالِ خود

شکسته در وَجـْگَنِ زنامردَش

روزِ خون بر شقيقه‌هايِ موج

و در کفِ دستِ غوّاص‌ها

.نامِ گُلي در دهان

.نامِ شعله‌اي در گذرگاهِ پروانه‌ها

در تَهِ ويرانه‌ها

 

3

 

.يک نامِ تنها ‌توان کَند

هر بار

در مرگ

حقِّ تنها يک نکوداشت توان داشت

يک گورنِگاشتِ تنها

 

 

 

 

 

داستانِ سفر

 

1

 

.جغجغه‌يِ تبعيدِ

مِهرآميزترين موعد

.سايه‌يِ آن بر دفترچه‌يِ مسير

همچون يک گُلِ سرخ

 

2

 

.کِشتي خود را مي‌رهانَد از آغوشِ بندر

همچو دست‌هايِ از توان افتاده‌يِ يک زن

.فراموشي سوارِ کِشتي مي‌شود

 

3

 

.فردا تو ديگر زمين را به جا نخواهي آوَرد

موها سفيد همچو دريا

يا طاسِ همچو تخته‌سنگ

خميده‌پشت‌ همچو تپّه

درختي جايِ عصا

.فردا تو ديگر نام نخواهي داشت

.گذرگاهي برايِ خود خواهي گشود

در ميانِ شانه‌هايِ ناشناس

.بيوه‌‌زني رخت‌هايِ خود را پهن خواهد کرد

بر خطِّ افقَ‌ت

 

4

 

.بوف جايِ خروسِ بادنَما

.جغد جايِ آينه

 

داستانِ واژه‌ها

 

1

 

.توفان با چوب‌قلم‌هايِ درمانده‌يِ خود

.پِي نمي‌بريم به همه‌يِ آن‌چه در زمين نوشته شده است

.از زيباترين پيام‌ها نانوا شايد نان درست خواهد کرد

و از پيامِ هر زنِ دوستيده همچون تويِ تنها

که حروفِ آن زيرِ گام‌هايِ مرد هماهنگ مي‌شوند

سپس به آرامي در ميانِ گندم‌ها مي‌جنبند تويِ آفتاب

 

2

 

.گلّه‌يِ شکاري‌هايِ روزهايِ بزرگ

از نوشته‌هايِ پيروزي‌هايِ شکار

.مي‌آوَرَد گِردِ هم شيپور‌ْ سگ‌ها تفنگ‌ها

.غرقانده است جزيره ژنده‌پوشاک‌هايِ خود

زاغه بامِ سَبُکَ‌ش

.سِيل برايِ هم امسال است

.به‌شِنا فرار در تن

.به‌شِنا آذرخش در دل

.زرّافه‌ها کم‌شتاب‌تر اند

 

3

 

.از هر دانه‌يِ وسواس

واژه جوانه مي‌زند ناشکيبا

همچو جنگ‌اَفزاري ناشناخته

 

 

 

 

 

داستانِ چشم‌‌ها

 

1

 

.شاهين‌ها چيره اند بر سرزمين‌هايِ

سوداگرانِ شن و گَرد

.چنگال‌هاشان دَرنِشانده به مردمک‌ها

 

2

 

.در اِزايِ طلا و سازش‌هايِ تازه

در جدال با هر ريسه‌يِ نور

طناب بر گردن

جلاّد همچو گروگان

 

3

 

.در درازنايِ سکّو‌هايِ اثير

به سر سلام مي‌کنيم به هم

.سنگ‌واره‌هايِ نگاره‌ها و نشانه‌ها

لنگر در تَهِ آب

حافظه‌ شيفته

.نمک نگه‌مي‌دارد وداع را

 

4

 

.غروب

جوشنِ خواسته‌هايِ دشمنانه

.سپيده‌دَم

تخته‌رنگِ مينايِ خويشتن‌داري

.زنِ لُخت

مي‌خزد

در چشمِ شفّافِ نقّاش

 

5

 

.مرگ برايِ عروسِ

با دست‌کِش‌هايِ کتابِ دعا

با کمربندِ خاس

 

6

 

.روزن‌هايِ گشادِ مشبّکَ‌ش

حيوانِ زردپَشمِ افتاده در جرگه

شهر زوزه مي‌کشد که گُرگ گُرگ

 

7

 

.شکارچيِ زيبايِ بر چوب‌پاها

 

8

 

.برايِ مشايعت‌کننده‌ها‌يِ خاکسترهايِ تماشايي

برايِ سِکسِکه‌يِ پيچکِ ملّت‌ها

برايِ ترازويِ با گونه‌هايِ تهديدآميز

زمين سُرب‌هايِ کهنِ خود را تُف مي‌کند.

نمکِ سياه

 

 

 

در دلِ ديد

 

من در ميانِ پرنده‌هايِ نُک‌بُريده زندگي مي‌کنم. پرنده‌ها را سگ‌ها دوره کرده اند و سگ‌ها را زنداني‌هايِ ناگزير به بيگاري. گاهي، صبح‌ها، کارگزارهايِ دادگستري پيداشان مي‌شود. امّا هميشه، در هر ساعتي، با دست‌هايِ عصبي يا منقبض. سگ‌ْ خودش را به خنده‌هايِ مرگ زخمي مي‌کند وَ پرنده به زمانِ خوشِ گيوتين‌ها. من تويِ خون مي‌نويسم، به ديکته‌‌يِ آنها.

 

*

 

صندوقِ خالي، جايي‌که اِيوان‌ها تلنبار شده اند، ‌جايي که پيراهن‌هايِ زنانه را با خيابان‌هاشان، و بام‌ها را با کلاه‌هايِ شگفتِ‌شان چپانده اند. گُل همواره مي‌چرخد به سويِ اويي که مي‌خواهدَش. در گذشته‌ها، يک پرنده‌داني بود، تويِ صندوقِ به آب در داده از نااُميدي. ساحل‌ْ زيورآلاتِ صدفَ‌ش را از آن بيرون کِشيد؛ امّا اويي که خاک‌َش کرده بود، ديگر سرَش را آنجا پيدا نکرد.

 

*

 

ظهر، راهي که زنبور کشيده است، احتمالاً نامطمئن‌ترين است. در آينه‌يِ با شبکه‌هايِ ژرف، اين‌همه چهره ايستادگي مي‌کنند. يک بار در آن افتادن، برايِ هميشه است. نوشيدن از بازتاب‌هايِ آن، تغذيه از عمل‌هايِ خود. امّا گياه آيا مي‌تواند آن را حدس بزند؟

 

*

 

کندو آويخته بود به نور. تويِ کندو، رويِ کَلَکي، مردي درازکِش چشم‌به‌راهِ مرگ بود. دوروبَر مگس‌ها به کاروبار بودند. خُرخُرهايِ دَمِ آخرِ او، همه تيرهايِ آتش، آنها را به شب ميخ‌کوب مي‌کردند. آن‌وقتَ‌ش، تويِ شوربختي‌‌ْشان، آنها را به جايِ ستاره‌ها مي‌گرفتند. سحر، درماندگي، اين بندِ بي انتها، جهان را مسّاحي مي‌کرد.

 

*

 

در تالارِ آشفته‌مو، در ميانه‌يِ ميز، جزيره‌اي رؤيايِ صلح‌ِ انسان‌ها را مي‌آزارَد. طعمه‌يِ آسانِ يک گياهِ بوميِ غول‌آسا که فريادهاش با مالِ ماها در هم مي‌آميخت، و من ديدمَ‌ش که ناپديد شد زيرِ بارِ هزاران مرغِ نوروزي. برايِ آزاد کردنِ ما، سيگارهايِ شعله‌ور بيهوده‌ موهايِ آنها را مي‌سُفتند.

 

*

 

 

 

يگانه علامت‌‌ها

 

گليمِ خود را از آتش کشيدن.

 

*

 

برايِ اويي که صدا پوست مي‌کَنَد، سکوت‌ْ يک هسته است.

 

*

 

چشمِ سوزن به يک نخ ترکيده است.

 

*

 

يخِ آينه وارفت، مهمان مي‌تواند پديدار شود.

 

*

 

آب از پسِ پالايه مي‌پايد.

 

*

گشته يک‌باره سَبُک، زندان‌ها شناور اند بر آب.

 

*

مرداب سرمستيِ خوابيدن بر خود را پديد مي‌آوَرَد.

 

*

 

گفته، واژه‌ پرواز مي‌کند؛ نوشته، شنا.

 

*

 

مرکّب آب را مي‌ايستانَد.

 

 

*

 

صفحه‌يِ نوشتار، درياچه‌يِ خشکيده‌اي که، شب، صيّادان در آن رفتامد مي‌کنند.

 

*

 

سقوطِ يک واژه مي‌تواند سقوطِ کتاب را به دنبال داشته باشد.

 

*

 

برايِ پشتي کردن از واژه، نويسنده زيرِ او توري مي‌گسترد که شاعر آن را از او دريغ مي‌کند.

 

*

 

زمين را زنداني‌هايِ ناگزير به بيگاري، چسبيده به آن، گام‌زنان مي‌گردانند. مرگ را به ايستي به جا مي‌آوَريم که آنها با افتادن موجبِ آن‌ مي‌شوند.

 

*

 

علفِ لگد‌مال حفظِ ظاهر مي‌کند.

*

 

بَع‌بَع مي‌کند درخت به گاهِ گذرِ گوسفندان.

 

*

 

از چاهي به چاهِ ديگر، تشنگي به‌دشواري راهي برايِ خود مي‌گشايد.

 

*

 

گودالِ هياهوها جايي‌که الماس سخن مي‌گويد با کَرها.

 

*

 

شعر واژه‌هايي ناشناس را، تصويرهايي را، با خود مي‌بَرد. شاعر، هراسيده، کرانه‌ها را استوار مي‌کند، سدها را مي‌سازد.

 

*

 

شعر به طغيان‌ها نيز آشناست.

 

 

*

 

واژه‌ها خواسته‌هايِ انسان‌ها را دارند.

 

*

 

نويسنده‌هايي هستند که آثارِشان مگر خوراک‌‌‌هايي از واژه‌ها‌ نيست؛ و ديگراني، مدفوعات.

 

*

 

تنها يک غرقيده است که مي‌تواند از رود سخن بگويد.

 

*

چشمه زاغ‌‌ْ سياهِ شعر را چوب مي‌زند.

 

*

 

شاعر نامِ خود را به اثر مي‌دهد. خواننده، تصويرِ خود را.

 

 

*

دريا اسب را دنبال مي‌کند تا کفِ دهنَ‌ش را بدزدد.

 

*

جغد چشم‌هايِ خود را به روزِ رفتني مي‌بخشد برايِ مردن.

 

* 

روز‌ْ آينه‌ها را هم‌اَفزايد. شب آنها را براَندازد.

 

*

سايه در کوير هم‌معنيِ زندگي‌ست.

 

*

گرسنگي‌ روز است.

 

* 

ديوار‌ چيره است بر خورشيد.

 

*

کاويدن دنبال کردنِ راهِ تاريکي‌ست.

 

*

بي‌کران سياه است. 

 


 

 

 

 



[i] ـ سنگِ تاج، يا سنگِ تاجِ تاق، La Clef de voûte، در معماري به سنگِ بالايي و پايانيِ ساختِ تاق در بناها گفته مي‌شود که مي‌تواند ساده يا دارايِ نقشِ برجسته باشد. به نظر مي‌آيد که مقصود از pierre angulaire «سنگِ زاويه» نيز، که در کتابِ مقدّس چند بار از آن نام برده مي‌شود (از جمله در عهدِ عتيق :کتابِ مزامير، 118، 22 ـ 20؛ و در عهدِ جديد: انجيلِ متّي، 21، 42؛ کتابِ اَعمالِ رسولان، 4، 11 ـ 10؛ رساله‌يِ پولسِ رسول به اَفَسُسيان، 2، 22 ــ 19)، همين «سنگِ تاج» است. البتّه pierre angulaire «سنگِ زاويه» سنگِ کُنجِ ديوارِ بناست که آن را استوارتر از سنگ‌هايِ ديگر مي‌گيرند تا ديوارها را به‌خوبي نگه‌دارد. در عربي نيز به آن حَجَرُ الزَّاوِيَةِ مي‌گويند. در تفسيرهايِ عهدِ جديد «سنگِ زاويه» را به «سنگِ تاج» La Clef de voûte هم تعبير مي‌کنند و آن را استعاره از عيسي مسيح مي‌دانند. بنا بر متن‌هايي که از کتابِ مقدّس ياد کرده ام، معماران از کارکردِ اين سنگ‌ها گويي بي‌خبر بودند و آن را نپذيرفته «ردّ کردند». بنا به ويکي‌پديايِ فارسي (زيرِ «سنگِ تاج»)، که از کاربُردِ آن در مذهب و ادبيّات چيزي نمي‌گويد، نامِ درستِ فنّيِ آن در معماري «سنگِ تاج» است، و من پس از جست‌وجوهايي، با مقايسه‌يِ عکس‌هايي که از آنها در زبانِ فارسي و فرانسه ديده ام، چنين نتيجه‌گيري کرده ام که همين نام «سنگِ تاج» برابرِ درستِ La Clef de voûte در زبانِ فرانسه است.

[ii]ـ صدايِ يکم، بنا بر شکل‌ِ دستوريِ برخي از عبارت‌ها، مردانه است.

[iii]ـ صدايِ دوم، بنا بر شکل‌ِ دستوريِ برخي از عبارت‌ها، مردانه است.

[iv]ـ صدايِ سوم، بنا بر شکل‌ِ دستوريِ برخي از عبارت‌ها، زنانه است.

[v]ـ از تنهاييِ مرد مي‌گويد، بنا بر شکل‌ِ دستوري.

[vi]ـ از تنهاييِ زن مي‌گويد، بنا بر شکل‌ِ دستوري.

[vii]ـ زن.

[viii]ـ مرد.

[ix]ـ مرد.

[x]ـ مرد.

[xi]ـ زن.

[xii]ـ زن.

[xiii]ـ زن.

[xiv]ـ مرد.

[xv]ـ «زيبايِ روز» ترجمه‌يِ سرراستِ Belle de jour [تلفّظِ پاريسي: بِل دُ ژوغ] است، گياهي از خانواده‌يِ Convolvulaceae، که گُل‌هايِ آن در شب با بالارفتنِ نَمِ هوا بسته مي‌شوند. برابرِ فارسيِ آن «نيلوفر» يا «نيلوفرِ پيچ» است. امّا معنايِ مَجازيِ آن در زبانِ فرانسه «نَشمه‌يِ شب‌(کار)» است. «بِل دُ ژوغ» بعدها هم‌چنين نامِ فيلمي بوده است از لوييس بونوئل، ساخته‌يِ سالِ 1967، که در اين مورد نيز به فارسي سرراست ترجمه شده است «زيبايِ روز».

[xvi]ـ «روزِ خدا» ترجمه‌يِ ريشه‌ايِ Dimanche [تلفّظ: ديمانـْش] است به معنيِ «يک‌شنبه» که از لاتيِن کليساييِ dies dominicus [تلفّظ: داييز دُمينيکوس] گرفته شده است به معنيِ jour du Seigneur در فرانسه وَ Lord's Day [=Sunday] در انگليسي.

[xvii]ـ «درهايِ کُمکي» را ساخته ام برايِ فرانسويِ Portes de secours (نامِ اين شعر) که برابرهايِ رواج‌دارِ آن «درهايِ خروجِ اضطراري» يا «خروجي‌هايِ اضطراري» است، همان که به انگليسي گفته مي‌شود Emergency exit.

[xviii]ـ «پوستِ خرس» برگرفته از يک ضرب‌المثلِ فرانسوي است: «پوستِ خرس را نبايد پيش از کُشتنِ خرس فروخت».

[xix] ـ تِغتـْغ  Tertre [«تَل»، «تپّه‌يِ کوچک»] نامِ ميدانِ بسيار معروف و توريستيِ محلّه‌يِ «مُن‌مَغتـْغ» [Montmartre تَلِ مارس (خدايِ جنگ)؟ تَلِ شهيدان؟] در پاريسِ هژدهم است که بلندترين نقطه‌يِ آن 130 متر ارتفاع دارد. «ميدان تِغتـْغ» Place du Tertre، بر اين تَل، امروزه محلِّ کارِ نقّاش‌هايِ بازاري‌ست، امّا در گذشته پاتوقِ نقّاش‌هايِ بزرگي همچون پيکاسو، تولوزـ‌لوترِک، و مودلياني بود.


اِدمُن ژابِس، آستانه شِن، دیوان کامل، ترجمه محمود مسعودی، قسمت 1


هیچ نظری موجود نیست: