امروز 14 فوریه 2024، Valentine's Day، روز تولد پسر دلبند درگذشته ام سندباد سپانلوست. همراه عده ای از فامیل و دوست، به دیدار سندباد در اِل تورو مموریال پارک، رفته بودیم تا سالروز تولدش را با او باشیم. تولد فرزندی که چهار ماه پیش در تاریخ 18 اکتبر 2023 بخاطر سکتۀ ناگهانی قلبی در اثر بیماری قند، او را از دست دادم. مقبره اش نزدیک مقبرۀ مادر عزیزم اقدس منوچهری است. مادر بزرگی که همه جسم و جانش، در گرو نوۀ اولش، سندباد بود.
سندباد را در نوجوانی به دنیا آورده بودم. در هرچه دیدم و شنیدم، یا تجربه کردم و آموختم، او همراه و شریکم بود. با از دست دادنش، آنات و خاطرات خوب و بد گذشته، تولد، کودکی، نوجوانی، جوانی و زندگی سختِ من و او، سیلاب وار بر سر و جانم فرود آمدند. به کودکی خود نقب زدم و مسیری که به زندگی او و زندگی خودم منتهی میشد را مرور کردم. سخت بود، مرور و تحمل تمام این خاطرات، برایم بسیار سخت بود. یکباره تصمیم گرفتم همانند سندباد، که در لحظۀ درگذشتش، پشت میز تحریر و کامپیوترش نشسته بود، مقابل کامپیوتر بنشینم، تا همراه او، از آنچه شاهدش بودم و بودیم، یا گذشتگان، برایمان گفته بودند را تا امروز، بصورت خاطره نویسی بر امواج آبیِ صفحه کامپیوتر، پخش کنم. کاری که بارها به خواستۀ دختر عزیز و مهربانم شهرزاد، تصمیم به انجامش گرفته بودم و به ده ها دلیل رها شده بود؛ اینک همراه با "سفر سندباد" من نیز به گذشته های دور و نزدیک سفر میکنم.
پس از 25 سال کار، در بخش انتخاب هیأت ژوری Jury Division به عنوان Deputy Jury Commissioner در دادگاه عالی منطقۀ لس آنجلس، L A County Superior Court تقاضای بازنشستگی کردم تا در اوقاتی که هنوز فعال و سرِ پا هستم و حافظه و ذهنم بسیار خوب کار میکند، به نوهها و کارهای شخصیام برسم.
رؤسا و کارمندان بخش انتخاب ژوری برای دادگاه عالی منطقه لس آنجلس،
ساختمان Hall of Records طبقۀ پانزدهم در داون تان لس آنجلس
پس از مدتی به خواست و همت دختر نازنینم شهرزاد و تمایل پسر عزیزم سندباد، در دسامبر 2019 پس از 22 سال زندگی در لس آنجلس، به منطقۀ اورنج کانتی، شهر ارواین، نزدیک خانۀ شهرزاد و خانوادهاش نقل مکان کردیم. پس از سالها دوندگی و مستقر کردن یک زندگی ساده اما مستقل، شرافتمندانه و آرام برای فرزندانم و خودم و دیدن پیشرفتهای آنان و رشد نوههای دلبندم لیلی و آیلا، به پشت سرم که نگاه میکنم، با وجود همه کمبودها، حسی رضایتبخش دارم. اما نمیدانم چرا نوشتن دیگر به سراغم نمیآمد. انگار آن را در لس آنجلس جا گذاشته بودم. گویی احتیاج به تلنگری بود تا جانسختیام را بشکند. به قیمتی گزاف سختیِ جانم شکست، به قیمت صاعقهزدگی مرگ. مرگ عزیزترین پارۀ وجودم؛ پسرم سندباد سپانلو.
به گذشتههای بسیار دور میروم و برای بازگفتن این سفر ذهنی و عاطفی، همۀ حافظه و صداقتم را میطلبم. اگر اشتباه یا غلطی در این سفر هست، آن را بر من ببخشائید یا از آنها با خبرم کنید.
مادرم اقدس منوچهری (تولد 1292 در تهران- درگذشت 1385 در لس آنجلس برابر با 2006 میلادی) خاندان منوچهری از نوادگان منوچهر بیگ و منوچهرخان، در زمان قاجار بودند. آقامحمدخان توجه ویژهای به اتفاقات گرجستان داشت، در ۱۷۹۵ م/۱۲۱۰ ه.ق، در حملهای که به تفلیس داشت و از پا انداختن نیروهای گرجی، صدها زن و مرد و کودک از گرجستان به اسارت گرفته، به ایران آورده بود. دو برادر، نیز از ارامنۀ گرجستان جزو اسرایی بودند که آقا محمد خان آنان را به اسارت گرفته بود. این دو برادر به علت هوش فوقالعاده، مهارت در کارهای دیوانی و صداقت و پاکدستی، در دربار ماندند و سپس به مقامات بالائی رسیدند. از جمله منوچهر بیک در دربار امور درباری را عهده دار شد، و منوچهرخان گرجی به حاکمیت اصفهان رسید و به منوچهر خان معتمدالدوله ملقب گردید. منوچهر خان معتمدالدوله، صاحب فرزند نبود و اجداد مادری من از عقبۀ منوچهر بیگ بودند. میگویند آنان به اسلام گرویده بودند، اما این شایعه هم در کار بود که آنان، بویژه منوچهر خان معتمدالدوله، همچنان مسیحی ماند و تظاهر به مسلمان شدن میکرد. او سید محمدعلی باب، رهبر بابیان را چندین ماه در خانه خود پناه داد و پنهان کرد.
مادرم مانند زنان گرجی، موی بلوند و پوستی بسیار روشن داشت. خانواده، برای آن که کسی به گرجی و ارمنی بودن آنها پی نبرد، موهای مادرم را حنا میگذاشتند که دیگران فکر کنند آنان در اصل مسلمان بودهاند. پدر مادرم، میرزا داوود خان منوچهری، مردی ادیب و شاعر بود که مدتی نیز درس طب خوانده بود. چندین سال پیش به همت دائی بزرگم محمدعلی منوچهری و برادر بزرگم اسماعیل نوری علا، تعدادی از اشعار او جمعآوری و با نام "منتخبی از اشعار داوود منوچهری" منتشر شد. یکی از اشعار کوتاهش در سوگ فرزند، و از زبان دختر چهارده سالهاش مریم (عزیزالملوک) سروده شده است:
زیر این خاک که شد بستر غم، خفته
منم
پـدر و مـادرم از داغ، شـد آشـفته، منم
قـمر
چهـاردهـــم نـام مـرا مـریـم
شـــــد بود عزیزم لقب، این گوهر ناسفته منم
بـلبـل
انجمـنی بودم و در بـزم، چو
شمع بس فلک کرد جفا بر من و ناگفته منم
من
که میداشتم اندر سروُچشم همه
جای نـاگـهان باد اجـل، خاک مـرا رُفتـه منم
مادر بزرگم اعظم خانم، نیز از زنان آگاه و با سواد عصر خود بود و در فن شنای قورباغه مهارت داشت. مادرم تحت پرورش پدر و مادر خود، ابتدا در منزل سواد آموخت و چنان پیشرفتی داشت که در سن 12 سالگی بیش از نیمی از اشعار حافظ را از بَر میخواند و با شعر شاعران معاصر خود نیز آشنا شد. او در 13 سالگی، یک بیت شعر به تقلید از ایرج میرزا سرود، و از پدرش خواهش کرد در صورتی که چون خواهر بزرگش مریم، بمیرد، بر روی سنگ قبر او این بیت را حک کند:
بلبل شیرین سخن با فهم و ادراک این کمینه اقدس است در سینۀ خاک
جالب توجه است
که 80 سال پس از سرودن این بیت، مادرم در سن 93 سالگی در کالیفرنیا فوت کرد و برادر دومم سیام
(محمد) نوری علا، که در شهر میشن ویوهو در منطقه اورنج کانتی زندگی میکند، پیکر
مادر را در قبرستان اِل تورو مموریال پارک، در منطقه اورنج دفن کرد و روی سنگ قبرش
عکسی از جوانی او با بیتی که در 13 سالگی اش سروده بود را حک کرد.
سرانجام پدر بزرگم با تحصیل دخترش موافقت کرد، مادرم که سیزده ساله بود به مدرسه رفت، در عرض چند ماه، کلاس ها را دوتا یکی کرد. تصدیق کلاس ششم دبستان را با مقام طراز اولی گرفت. او پدر را متقاعد کرد که به دبیرستان هم برود. او از نخستین دخترانی بود که دیپلم پایان دبیرستان داشت. برای دختران، ادامه تحصیل در دانشگاه رایج نبود. هم زمان با اعلام کشف حجاب اجباری از طرف رضا شاه، او که در تمام عمر، در آرزوی کشف حجاب بود، از چادر مشکی مرغوبی که داشت، لباس بلندی دوخت، کلاهی مناسب آن لباس خرید و برای نخستین بار با خالۀ بزرگم مسیح الزمان، بی حجاب از خانه بیرون آمد. مادرم فرانسه خوانده و بسیار رمانتیک و علاقمند به شعر و ادبیات بود. بعد از گرفتن دیپلم، او از نخستین دوشیزگانی بود که برای تحصیل خلبانی در کلاس خلبانی ثبت نام میکند و تصمیم میگیرد خارج از خانه کار کند. به علت مخالفت پدرش برای پرواز، او خلبانی را کنار میگذارد و در ادارۀ شهربانی تهران، در بخش اداری آن استخدام میشود.
پدرم حیدر نوریعلا،
(1274-1361) دبيرستان سن لوئی فرانسویها را تمام میکند، از اولين افسران
ژاندارمری ايران میشود، و بعد به دستۀ قزاقها میپيوندد و در رکاب رضا خان
ميرپنج، در کودتای قزاقهای قزوين شرکت میکند و در شب کودتا
مأمور حفاظت از سفارتخانهها میشود. پس از شاه شدن رضاخان، بدستور او پدرم ابتدا
به رياست کارخانۀچوببُری تَميشان و سپس به رياست املاک پهلوی در مازندران میرسد. پدرم از
نظر رفتار و قدرت و مکنت، همانند رضاشاه بود، به همین دلیل مردم او را شاه مازندران میخواندند. اسم فامیل تمام بستگان پدرم
"علا" است. خاندانی بسیار بزرگ در مازندران. کلمه "نوری" را که به زادگاه پدرم در نور مازندران میرسد، رضاشاه، به اسم فامیلی پدرم اضافه میکند و در شناسنامۀ او آمده است که به امر مطاع ملوکانه، اعلیحضرت همایونی، اسم "حیدر
علا" به "حیدر نوریعلا" تغییر میکند.
پدر بزرگ پدریام اسماعیل خان علا و پدرم سروان حیدر نوری علا، 1316 در
شکارگاه مازندران
از پدر بزرگم نیز یک بیت شعر به یاد دارم:
رفتیم وُ باغ را به شغالان گذاشتیم مجنون شدیم وُ سر به بیابان گذاشتیم.
پس از چندی، پدرم به علت مخالفتهایی با رضا شاه، دستگیر و زندانی میشود و چنین گفته میشود که او هم جزو افسرانی بوده که با تیمسار آیروم، قصد کودتا علیه رضا شاه داشته اند. ما هرگز نداستیم این مطلب صحت داشته یا خیر. با زندانی شدن پدرم، ورقِ زندگیِ او از این رو به آن رو میشود. دوران حبس پدرم با دستگیری و زندانی شدن افراد بسیاری از مخالفان رضاشاه همراه بود. از کودکی، در میان نام افراد زندانی، بارها نام تیمورتاش و داور را شنیده بودم. پدرم بعد از دستگیری، بلافاصله از درجۀ افسری خلع شده و تمام املاک و داراییهایش در مازندران ضبط میشود.
یکی از مواردی که ذکر شکنجهها در زندان رضا شاهی، پدرم را متأثر میکرد، شکنجهای بود که آب سرد، با فشار بر پشت و پهلوی زندانی فرومیآمد. درد فشار آب، به حدی بود که پس از لحظاتی، زندانی دچار گیجی، کرخی و سستی میشد و بر روی زمین میافتاد. دوباره او را بلند میکردند یا به جایی میبستند و شکنجه از نو شروع میشد. به علت این نوع شکنجه، پدرم همیشه از درد سیاتیک کمر و پا رنج میبُرد. او در زندان، شاهد مرگ بسیاری از همبندانش توسط فرد بیسوادی معروف به "پزشک احمدی" بود. مردی که بدون دانش پزشکی، در بیمارستان و سپس در زندان قصر به عنوان دکتر کار میکرد. وی در همان زندان، با تزریق آمپولِ هوا به زندانیان سیاسی آنها را بی سر و صدا میکشت. پدرم نیز پس از شکنجه شدن و محرومیت از هر امکانی در زندان، پیش از آن که آمپول هوای پزشک احمدی او را به قتل برساند، به علت ابتلا به بیماری تیفوس، به بیمارستان شهربانی منتقل میشود، با این فکر خودش همانجا خواهد مرد.
در همان ایام و در خلال جنگ جهانی دوم، ایران در اشغال متفقین درآمده بود، رضا شاه وادار به استعفا و تبعید به سنت لوئی میشود و پادشاهی پهلوی به ولیعهدش محمد رضا واگذار میگردد. از اولین اقدامات شاه جوان، اعلام یک درجه عفو عمومی به زندانیان سیاسیِ زمان پدرش بود. پدرم از زندان سیاسی، به زندان موقت شهربانی منتقل میشود. در زندان موقت، زندانی دارای امکاناتی از جمله خواندن روزنامه و مجله و کتاب داشت، اما هنوز نتوانسته بود با بستگانش دیدار داشته باشد.
بلقیس خانم مادر بزرگ پدریم با اعظم خانم مادر بزرگ مادریم خویشاوندی دوری داشت. بلقیس خانم که میداند اقدس (مادرم) در شهربانی کار میکند روزی به دیدار اعظم خانم میرود و با اشک و آه از دوری پسرش حیدر، مینالد و از او میخواهد تا بلکه به توصیۀ اقدس خانم، امکان دیدار او با فرزند زندانیاش فراهم شود. مادرم بخاطر حسن شهرت و اعتباری که در شهربانی داشت، موفق میشود با تقاضا از مافوق خود، ترتیب این دیدار را فراهم کند. روز ملاقات، تعداد زیادی از بستگان پدرم در اتاق بزرگی در شهربانی جمع میشوند. مادرم که برای اطمینان از همه چیز، سری به این اتاق میزند، با خواهش و التماس بستگان زندانی که از او میخواستند در اتاق بماند روبه رو میشود. مادرم در خاطراتش نوشته که دیدار یک زندانی برایم چندان جالب و خوشایند نبود. زندانی را فردی آشفته حال با سر و شکلی نامناسب تصور میکردم، با این حال به خواهش آنان در اتاق ماندم.
توصیف مادرم در کتاب خاطراتش، از دیدن پدرم بسیار خواندنی است. برخلاف تصوری که قبلن از یک زندانی داشت، پدرم را با قد بلند، پوشیده در کت و شلوار و کراوات با کلاه شاپو، شیک، در آستانۀ درِ اتاق میبیند. پدرم رفتاری مهربان و برازنده با بستگانش داشت و حرف زدنش همچون فرد تحصیل کرده و مبادی آداب بود. همین دیدار مختصر مادرم را شیفته پدر میکند. مردی که با از دست دادن شغل و مقام خود در ارتش و تمام دارائیها و املاکی که در دوران ریاست املاک مازندران جمع کرده بود، با آیندهای نامعلوم، از زندان قصر، آزاد میشود. پدرم قبل از ازدواج با مادرم، با خانمی به نام موچول از خانواده ذهبی، ازدواج کرده بود. از او دختری به نام مینو داشت. چون نوزاد بسیار بزرگ بوده، مادر را سزارین میکنند. پس از چند روز به علت عفونت جای جراحی و نبودن پنی سیلین، موچول خانم فوت میکند و سرپرستی مینو را مادر بزرگ و دائیاش به عهده میگیرند.
سرانجام مادرم، دختری رمانتیک، تحصیل کرده، شاغل، مقید به آداب و اخلاق و خانواده، از میان خواستگاران متعدد خود، به خلاف میل پدرش، با پدرم که 18 سال بزرگتر از او بود، قبلن همسر داشته و اکنون فرزند دارد، از قدرت و مکنت شاهانه فروافتاده و بیمال و منال است، در سال 1319 ازدواج میکند. (خاطرات اقدس منوچهری- نوری علا، انتشارات سندباد، 2004؟)
بعد از ازدواج، مادرم همچنان به کارش در شهربانی ادامه میدهد و پدرم در ادارۀ باربری وزارت راه کاری پيدا کرد. برادرم پیام، تصويری از رونوشت احکام اخراج از ارتش، اجازه استخدام مجدد اخراجیها، و حکم استخدام در ادارۀ باربری که در بين کاغذهای پدرم يافته است را در انتهای خاطرات خود آورده است.
امروز، در بين همۀ نوه و نتيجه های عمه ام، جز پسر مينو خواهر بزرگمان، حميد ملک محمدی نوری، که اهل قلم و خوش فکر و متخصص حقوق بين الملل است و چند کتابی هم دارد، يک اهل قلم ديگر هم هست، به نام افشين علا، که حاصل ازدواج کوچک ترين دختر عمه ام، پروين ملک محمدی، است با ايرج علا، نوه دائی پدرم است..
پدر و مادرم پس از ازدواج خیلی زود صاحب دو پسر؛ اسماعیل (پیام) و محمد (سیام) به فاصله دو سال میشوند. حالا خانه سر و سامانی گرفته و وجود دو پسر، پدرم را مشتاق داشتن پسر سومی میکند. با این همه نوع زندگی پدرم و خوش گذرانیهایی که قبل از ازدواج با مادرم داشت، همچنان ادامه دارد. مادرم می نویسد که وقتی مرا حامله بوده، بیشترین صدمه را از زندگی زناشویی خورده و تا پای طلاق رفته است. پس از دو سال که از تولد دومین پسر، سیام میگذرد من در بیستم آبان 1325 در خانۀ بازارچه شاپور، به دنیا میآیم.
هنگام زایمان مادرم، مادر بزرگم همراه قابلۀ معروف آن زمان، زیور خانم، که نابینا یا نیمه بینا
بود به منزل ما میآیند. برادرانم پیام و سیام را هم او به دنیا آورده بود. درد زایمان زیاد میشود. از فریادهای مادرم، برادرانم به
وحشت میفتند، پدرم آن دو را به هوای بازی در حیاط، با خود از اتاق بیرون میبرد و
در توضیح شرایط مادر میگوید قرار است مادرتان یک برادر کوچولو برایتان بیآورد که
باهاش بازی کنید. از مستخدم خانه میخواهد سر آنها را گرم کند و سپس خود به پشت در
اتاق زائو برمیگردد.
پدرم مردی مقتدر بود و از همه چیز خاطری مطمئن داشت. اما آن روز آرام و قرار نداشت، انگار تازه موضوع زایمان را میفهمید. از فرط اضطراب کلاه شاپویش را در دستهایش میفشرد. سرانجام صدای گریه من، همراه خود آرامش میآورد. دقایقی بعد زیور ماما، کورمال کورمال از اتاق زائو بیرون میآید و با پدرم که هیجان زده پشت در اتاق، منتظر ایستاده است برمیخورد. زیور دستهای پدرم را در دست میگیرد و با خوشحالی میگوید "سرهنگ! مُشتُلقم بده که برات یه خانم پاریسی آوردم." (همه پدرم را سرهنگ صدا میکردند) پدرم که منتظر خبر تولد سومین پسر بود، با شنیدن جمله "خانم پاریسی"، اخمها را درهم میکند، کلاه شاپویش را که در دستهاش تقریباً مچاله شده، صاف کرده و بر سرش میگذارد. بدون تشکر از زیور، پولی در دست او میگذارد و در حالی که به طرف درِ خانه میرود با تروشرویی میگوید: "دختر؟! گفته بودم همهی فرزندان من باید پسر باشند." بعد بدون تردید، با غیظ درِ خانه را میگشاید، پا به کوچه میگذارد و در را محکم پشت سرش میبندد.
زیورِ ماما، حیران و دلشکسته از رفتار پدرم، به اتاق زائو برگردد. گلایه کنان با خود میگوید: "مردِ به این بزرگی خجالت نمیکشه؛ بعدِ دو پسر که براش آوردم، باز هم پسر میخواد!" مادر بزرگم میگوید " اهمیتی ندارد. این رفتارها میان مردها رسم است." و زیور را برای نهار وعده میگیرد. هرچند میداند که او غذای مسلمانان را نمیخورَد و همیشه غذایش را همراه دارد.
دو هفته از
تولد من میگذشت و هنوز پدرم ابراز تمایلی برای دیدن من نکرده بود.
گویا شبی زودتر از شبهای دیگر به خانه میآید، پیام و سیام را در آغوش میگیرد و
میبوسد و بر سر سفرۀ شام می نشیند. در حین غذا خوردن بدون توجه به مادرم که مرا شیر میداد، سعی
میکرد با خنده و شوخی به پیام و سیام در خوردن غذایشان کمک کند. بعد از مادرم میپرسد: "تو چرا غذا نمیخوری؟" مادرم با سر به نوزادی که در آغوش دارد اشاره
میکند و میگوید: "بگذار کمی شیر بخورد، بعد."
اما من خوابِ خواب بودم. به گفتۀ مادرم هرچه سعی میکرد با مالیدن دماغ و چانهام بیدارم کند تا شیر کاملی بخورم، نمیشد، من لای چشمها را باز میکردم، لبخند محوی بر لبانم مینشست، مِکی به سینه او میزدم و دوباره بخواب میرفتم. پسرها شاد و خوشحال گرد مادرم میایستند و با دستهای کوچکم بازی میکنند. پدرم پس از مدتی خودداری، بیطاقت رو به مادرم میکند و میگوید: "حالا این خانم پاریسی را بده ببینیم چه شکلی است!" مادرم مرا در دستهای بزرگ و گشودۀ پدرم میگذارد. برادرم پیام در خاطراتش در باره من نوشته است: "دختری، سرخ و سپید، مثل برگ گل، با موهایی طلایی، در قنداق گلدوزی شدهی صورتی." برادرهام با خوشحالی دور پدر که مرا در بغل گرفته و با مهربانی نگاهم میکند، میچرخند و شادی میکنند. پدرم با انگشت سبابه، نوازشگر بر چانهام میزند. من میخندم. پسرها و پدر هم میخندند. پدرم بیاختیار میگوید: "چه دختر زیبا و خوشرویی. آرام است و همهاش میخندد. "برادرم مینویسد: "لبخندش بازنمیایستاد؛ گویی نشان از خوشبینیِهای مفرط زنی را با خود داشت که قرار بود همۀ عمر با ناملايمات بجنگد و خم به ابرو نياورَد."
در سالروز تولد 77 سالگیام 11/11/2023 که یک ماه بعد از درگذشت پسرم سندباد بود، برادرم پیام در ایمیلی برایم نوشت:
"پرتو جانم، امروز سالگشت روز تولد تو است. وقت خوبی برای تبریک نیست اما همیشه میشود گفت که آمدنت در آن خانه بازاچه شاهپور و تغییراتی که در فضای زندگی ما ایجاد کرد حادثه شیرینی بود که قبل از همه ارزشاش را بابا فهمید. هنور در 80 سالگیام چهره نازنین تو را در قُنداقات پیش رو دارم که بابا در آغوش گرفته بود و خیره در آن مینگریست؛ درست مثل فالگیری که در فنجان قهوهای در جستجوی آینده باشد. مرسی که آمدی و خسته نباشی. قربانت، پیام"
پرتو در یکسالگی 1326
مادرم دست دراز کرد تا مرا بگیرد، اما پدرم سخت مرا در آغوش گرفته، با قطعیت میگوید: "اسمش را میگذاریم بلقیس؛ نام مادرم." مادرم به آرامی میگوید: "دو هفته از تولدش گذشته، همانطور که همیشه گفته ام اسمش پرتو است." پدرم در حالی که خوشی از تمام وجنات صورتش بیرون میزد گفت: "باشد، صدایش میکنیم پرتو، اما در شناسامهاش باید اسم مادرم بلقیس باشد." مادر لبخند محوی میزند و آهسته میگوید اسم پدر و عمویت را روی پیام و سیام گذاشتی و حالا نوبت زنده کردن نام مادرت شده" و با صدای بلند ادامه داد: "نه، باید همان نامی باشد که از زمان دوشیزگی، از میان ابیات حافظ، برایش انتخاب کرده بودم؛ پرتو." پدر در حالی که سر از پا نمیشناخت و همچنان مرا در آغوش گرفته بود و آرام میبوئید و میبوسید، گفت: "بله، گفته بودی، اما میدانی که در شناسنامه، یک اسم کوچک بیشتر نمینویسند. اسمش را میگذاریم بلقیس و هر چه تو بخواهی صدایش میزنیم." مادر که کمی برافروخته شده بود، بلافاصله گفت: "نه، دیگر نمیگذارم حکایت اسم پسرها را تکرار کنی؛ پیام شد اسماعیل و سیام شد محمد. خیر، اسم پرتو باید در شناسامهاش بیآید. تو که بقول خودت شیطان را درس میدهی و هر کاری بخواهی میتوانی بکنی! در اداره سجل احوال هم یکی را پیدا کن، پولی در جیبش بگذار تا هر دو اسم را بگذارد. مادرم میگفت به پدرم گفته بود: "اگر اسم پرتو را در شناسنامه اش نگذاری، به خانه نیا."
بدین ترتیب من با نام بلقیس پرتو نوریعلا به ثبت رسیدم. بلقیس پرتو فقط در اوراق رسمی میآمد و من پرتو ماندم. نامی که بعد 40 سال، در دفتر ثبت شهروندی آمریکا به پرتو بلقیس نوریعلا تغییر کرد. نزدیک به دو سال بعد، خواهرم پروانه به دنیا آمد. خواستۀ مادرم کامل شد. دو پسر و دو دختر. پروانه نیز ملقب به هاجر، عمۀ زود مرگ شده مان گردید. طفلک خواهرکم تا سه ماهگی شیری برای خوردن نداشت. شیر خشک تازه به بازار آمده بود، و مردم از استفاده از آن پرهیز میکردند. بعد هم که بزرگتر شد، دچار بیماریهای دیگری بود، به همین دلیل بسیار گوشه گیر و همواره در آغوش مادر بود. با تمام این احوالات پروانه کودکی بسیار باهوش، درسخوان و آگاه از اطرافش بود.
مینو، اولین فرزند پدرم، دختری خوش سیما اما غمگین بود، گاه به خانۀ ما میآمد و همه با او رابطه خوبی داشتیم. مینو در سن شانزده سالگی با پسر بزرگ عمهمان، منوچهر ملک محمدی نوری ازدواج کرد، آنان خیلی زود صاحب سه فرزند به نامهای بدرالزمان (بدری)، حمید رضا و همایون شدند. بدری در بیست سالگی، جان عزیزش را در تصادف اتومبیل، به طرز دلخراشی از دست داد و اندوهی پایان ناپذیر بر زندگی همه ما گذاشت. همایون پسر کوچک مینو نیز چندین سال بعد در تصادف اتوموبیل کشته شد. خوشبختانه مینو قبل از دیدن این یک حادثه دردناک، از دنیا رفته بود.
پنج سال بیشتر نداشتم که فهمیدم قرار است از خانه بازاچه شاهپور، به خانه جدیدی اسباب کشی کنیم. تنها صحنهای که قبل از ورود به خانه جدید واقع در بیست متری جوادیه، کوچه یکتا، در ذهن دارم، اتومبیل شیک و بزرگی بود که سرِ پل راه آهن ایستاد. پدرم ما را از اتومبیل پیاده کرد و گفت چون بقیۀ راه آسفالت نیست، باید درشکه کرایه کنیم. مادرم روی نیمکت پهنی که چتر درشکه، بالایش بود در وسط نشسته بود و من و خواهرم پروانه در اطرافش. مقابل ما پدرم روی نیمکت چرمی سرخ رنگ، پشت به درشکه چی نشسته بود و پیام و سیام هم در اطرافش. مادرم آرام گریه میکرد و با دستمالی که در دست داشت اشکهایش را پاک میکرد. پروانه یک ریز می پرسید و پدرم با خوشروئی و خنده جوابش را میداد. پیام (9 ساله)، سیام (7 ساله) همراهیاش میکردند. من 5 ساله گیج بودم، فکر میکردم پروانه (3 ساله) چگونه این همه حرف دارد.
از سوار شدن بر درشکه لذت میبردم. مثل بازی بود. در گوشۀ اتاقک درشکه لم داده بودم. آفتاب ولرم اواخر تابستان، حرکت کُند و یک نواخت چرخهای درشکه که به دنبال اسبی در جلو، بر روی خاکهای نرم بیابانهای جنوبیِ اطراف تهران، کشیده میشد، هق و هق و گریۀ آرام مادرم، شوخی و خنده پدرم با پسرها، و صدای زیر و نازک پروانه که مرتب سئوال میپرسید، مرا به رخوت میکشاند. نمیدانستم چرا وقتی پدرم انقدر سر حال است، مادرم گریه میکند، چگونه پروانه که از من کوچکتر است، می تواند انقدر بپرسد و حرف بزند و پدر و پسرها با خنده و شوخی جوابش را بدهند. خوابم گرفته بود؛ از لای پلکهای نیمه باز، پدرم را نگاه میکردم؛ پشتِ کشیده و صاف، صورت آفتاب سوخته، عینک پنسی و کلاه شاپو، شوخ و مهربان. از مردانی که در اطرافم دیده بودم کاملن متفاوت بود. در او اقتدار و اعتمادی میدیدم که به من هم سرایت میکرد. پدر برایم دوست داشتنی بود، آغوش او بخصوص وقتی از نرگسیِ مزۀ عرقش به دهانم میگذاشت، امنترین جای جهان بود. حسی ناگفته وادارم میکرد که گریههای مادر و بیاعتنایی پدرم به گریههای او را به این نقل مکان ربط دهم. سفری که گویا کوتاه نیست و همۀ زندگیمان خواهد بود. با این همه من حس ناخوشآیندی از این سفر نداشتم.
در سال 1341 به دستور دولت تمام درشکهها و گاریها در شهر تهران جمعآوری شدند.
سرانجام، درشکه چی پس از طی راهی خاکی وارد کوچهای آسفالت شد و مقابل خانهای نو ساز ایستاد و ما یکی یکی از آن پیاده شدیم. مادرم قبلاً خانه را دیده بود. با ورود به خانه، بزرگی و روشنی آن چشمِ ما بچه ها را گرفت. ساختمان، دو سمت داشت؛ از در که وارد میشدیم هال بزرگ، چند اتاق خواب و اتاق پذیرایی بود. سمت دیگر، در ته حیاط، دو اتاق (برای خدمتکار) و یک آشپزخانه بزرگ، دستشوئی و توالت بود. بعداً به سفارش پدرم، در همان ته حیاط، لانۀ بزرگی برای نگهداری مرغ و خروس و آغُل کوچکی برای دو برّه، ساخته بود. مرغهای سفید مال من و مرغهای سیاه از آنِ پروانه بودند. همینطور بره سفید مال من و بره سیاه مال پروانه بود. مادرم در خاطراتش نوشته که در آن زمان دولت پروژه ای در دست داشت که در جوادیه نوسازی و خانه سازی کند. خانه ما یکی از آنها بود. گویا بعداً این پروژه به پایان نرسیده، معلق میماند. دو سه سگ بزرگ و کوچک هم همیشه در خانه داشتیم. سگ نگهبان خانه، سگ بزرگی بود به نام گرجی، او برای رفع حاجت از خانه بیرون میرفت و در بازگشت، با پنجه دست، کلون در را به صدا درمیآورد تا در را باز کنیم. دزدهای خبره، این سگ وفادار را که از انسان چیزی کم نداشت، با خوراندن سم، او را کشتند.
در آشپزخانه، انبارهایی بود که به آنها کَته زغالی میگفتیم. در بین این دو سمت ساختمان، حیاط بود با چند درخت تنومند کاج و چند درخت توت قرمز و سفید. سمت دیگر حیاط، داربست درخت مو بود. تابستانها مقدار زیادی انگور و کمی توت از درختها می چیدیم و میخوردیم. در وسط حیاط، حوضی بزرگ و متصل به آن یک حوض کوچک سمنتی بود که تلمبۀ آب بالایش قرار داشت. تلمبه، آب را از چاه کنار آن بالا میکشید، آب در حوض کوچک میریخت و از آنجا به حوض بزرگ سرازیر میشد. یادم است پدرم به ما گفته بود اگر حوض را همیشه پر نگه داریم، به ما اجرت میدهد. همین موجب شده بود که هر کدام نسبت به قوت وجانمان مقداری تلمبه میزدیم. در میان ما برادرم سیام، از همه بیشتر تلمبه میزد و دستمزد بیشتری میگرفت. یکی از کابوس های کودکی ام نزدیک به غرق شدن در آن حوض بود. مادرم بعد از ظهرها من و پروانه را کنار خود میخواباند. گویا یک بعد از ظهر که هوای بازی در حیاط به سرم می افتد، آرام از جایم بلند میشوم و سر حوض میروم تا با ماهی ها بازی کنم، ناگهان در حوض می افتم. چندین بار در آب بالا و پائین میشوم، اما دریغ از درخواست کمکی، گویا مادرم صدای شلپ شلپ آب را میشنود اما گمان میکند خدمتکار آب پاش بزرگ را در آب میزند تا از آب حوض پر کند، یکباره متوجه نبودن من در کنارش میشود و سراسیمه به حیاط می آید و به کمک بقیه مرا از آب بیرون میکشد. (والا اگر من هم مادر این بچۀ چموش بودم، خوب خدمتش میرسیدم). گرچه دعواهای پدر و مادرم، ناراحت کننده بود اما از نگاه من دوران کودکیِ خوبی داشتیم. همیشه خدمتکارانی بودن که کمک دست مادرم و همبازی ما میشدند.
چندی پس
از کشتن گرجی، دزد با استفاده از نردبانی که از پشت بام در حیاط خانه گذاشته بود، به خانۀ ما آمد. اما بیدار شدن
پدرم و فریادی که کشید، نه تنها دزدها وادار به فرار از طریق همان نردبان شدند، که نردبان را نیز از ترس جا گذاشتند. یکی از دزدان
معروف جوادیه و اطرافش، یعنی سر دستۀ دزدان، شخصی بود به نام عیوض. پدرم همه جا
گفته بود دزدی خانۀ ما کارِ عیوض بوده است.
روزی که همگی خانه بودیم، در خانه را زدند، ما بچهها مثل همیشه برای باز کردن در، دویدیم و در را باز کردیم. مرد بلند قد و چهارشانهای مقابل در ایستاده بود. با صدای آرامی پرسید: "سرهنگ، خانه است؟" وقتی جواب مثبت شنید گفت: "بروید به ایشان بگوئید "عیوضِ دزد" آمده است." نام او اندام کوچک ما را لرزاند. به پدرمان خبر دادیم که عیوض دزد آمده ترا ببیند. پدرم مقابل در آمد. به دیدن عیوض با او دست داد و او را به داخل خانه دعوت کرد.
ما بچه ها از پشت در نیمه بازِ اتاق پذیرایی آنها
را تماشا میکردیم. رفتار پدرم با او بسیار صمیمانه بود. روی مبل رو به روی هم
نشستند، پدرم دستور داد برایشان چای ببرند. عیوض رفتاری متواضعانه و مطیع داشت. خدمتکار
برایشان چای آورد. مکالمه آن دو را به روشنی نمیشنیدیم. اما یک جملۀ عیوض، هرگز
از یادم نمیرود. او به پدرم گفت: "بله، من دزدم، اما دزد خانۀ شما من نبودم.
مطمئن باشید از ببعد هم هیچ دزدی به خانه شما نخواهد زد." وقتی پدرم و عیوض از اتاق بیرون
میآمدند، بسیار صمیمی و خوشحال بنظر میرسیدند، عیوض دست پدرم را بوسید و پدرم پیشانی او را، و تا دم در
کوچه بدرقه اش کرد.
بیشتر عصرها مهمان داشتیم. اغلب دوستان پدرم
بودند. گاه مهمانیهای ساده و گاه مفصل، پر از سر و صدا، ساز و ضرب و آواز. بساط
مشروب و تریاک هم بر پا بود. به محض آن که مهمانها خانه را ترک میگفتند، سیام
ادای حرکات یا حرف زدن آنها را با طنز بسیار شیرینی، درمیآورد و همه را به راستی
میخنداند. سیام صدای خوشی نیز داشت و مثل بلبل چه چه میزد. عمویم سرهنگ علیاکبر
علا، سیام را بسیار دوست داشت و تحسینش میکرد. گاهی فامیل، دسته جمعی میآمدند.
بیش از همه از دیدن خانوادۀ دائیمان حسن منوچهری، همسرش شکوه، و دو فرزند کوچکشان
فرنوش و داریوش خوشحال میشدیم. بچهها عاشق درشکه سواری از سر پل راه آهن تا
جوادیه بودند. هر وقت هم میآمدند چند روزی میماندند و ما از بودن آنها در
خانهمان بسیار لذت می بردیم.
خوش بودیم، امکانات و رفاه نسبی داشتیم. اما گلایۀ دائمی مادرم از زندگی در جوادیه، خوشی مان را تیره میکرد، حال آن که من بین محل خودمان و شهر ( به منطقه ای غیر جوادیه شهر میگفتیم)، تفاوتی نمیدیدم. البته وقتی از خانه خارج میشدیم، دیدن سر و وضع ژولیده و لباسهای فقیرانۀ برخی بچهها نشان از ناداری و سختی زندگی آنان داشت. بیشتر، خانواده هایی بودند که روستاهای خود را ترک کرده و بصورت حاشیه نشین، زندگی میکردند. بعد هم از پدرم شنیدم که بسیاری از توده ای ها زندگی مخفی در جوادیه داشتند.
پدرم به رسم دوران اقتدارش در املاک مازندران، هنوز صبحها پلو و خورش میخورد. از غذاهای باقی مانده از شب قبل نیز بدش میآمد. دیده بودم که مادرم ساعت 4 صبح از خواب برمیخواست تا غذای گرم و تازه برای پدرم بپزد. دلم برای مادرم میسوخت که دختری با آن گذشته درخشان چنین اسیر دست مردی خودخواه و زورگو شده بود. اما پدرم را هم دوست داشتم و فکر میکردم اگر مادرم پاپیِ او نبود، او هم خشمگین نمیشد. البته وقتی ما بزرگتر شدیم، پدرم از اخلاق گذشته اش به کلی دست برداشته بود، همیشه خانه بود، اما هیچ چیز خشم سالیان مادرم را نسبت به او کم نمیکرد. کلاً پدرم مردی برعکس بسیاری از مردان متعصب و اُمُلِ عصر خود، در انتخاب لباس و رفت و آمدهایمان ما را آزاد میگذاشت، او میدانست که مادرمان از هر لحاظ، سخت مراقب ما بود.
مادرم اجازه میداد که من و پروانه با سیام و پیام برای دوچرخه سواری یا بازی های دسته جمعی به کوچه برویم. از بازی های متداول میان پسران الک دولک یا اَکِر دوکر، لیس پس لیس، بیخ دیواری یا حتی قاپ بازی بود و من همه را یاد گرفته بودم. اما بعد از 9 سالگی ام مادرم اجازه رفتن به کوچه و بازی با پسرها را به من نداد. پدر و مادرم خداباور بودند اما به سبک خود؛ مادرم گاهی نماز میخواند، فقط به فاطمه و امام رضا اعتقاد داشت؛ که آنها را هم در رژیم فاسد اسلامی بکلی از دست داد و بی خدا شد. دیده بودم پدرم شبها که بساط عرقش جمع میشد و دهانش را "آب میکشید" دعاهایی میخواند. خوشبختانه هیچکدام اصراری در مذهبی کردن فرزندانشان نداشتند.
یکی از خاطراتی که هرگز یادم نمیرود دعوت خانم همسایه منیرالسادات، برای رفتن ما به منزل آنها برای شرکت در مراسم زنانۀ نیمه مذهبی آدمک سوزان بود که هیچ مردی حق شرکت در آن را نداشت. منیرالسادات مثل اکثر زنان ترک، موهایی طلائی و چشمانی سبز رنگ داشت. گرچه شوهر و بچه داشت اما از شوخ و شنگیش چیزی کم نمیشد. مادرم کلاً از جمع زنانی که بقول خودش لچربازی درمیآوردند خوشش نمیآمد، بویژه آن که معتقد بود این جشنها نوعی توهین به مذهبی دیگر است. بخاطر اصرار من و پروانه سرانجام حاضر شد به این مهمانی بیآید. در خانه را که زدیم، زنی که لچک کج و کولهای به سر داشت، در را باز کرد و از لای در بیرون را نگاه کرد و به خانه راهمان داد. در حیاط خانه، با تعدادی از بچههای کوچه و زنان بیحجاب روبرو شدیم، که روی چراغهای نفتی و چاله های هیزم سوز، در دیگهای بزرگ، پلو و خورش میپختند. اهل محل به مادرم خیلی احترام میگذاشتند. ما را به اتاق بزرگی که چند پله از کف حیاط بالاتر بود و پنجرههایی به روی حیاط داشت بردند. همه زنان از جای برخاستند و بالای اتاق را به مادرم دادند. در میان زنان، دو تن که جوان بودند دایره در دست داشتند.
همه ساکت بودند، منیرالسادات وارد اتاق شد و با خنده و شوخی بر سر زنان داد کشید که چرا ساکتاید، مگر به مجلس عزا آمدید؟! صدای دایره زدن و دست زدن زنان به آنی بلند شد، با هم دم گرفته و اشعار مستهجنی میخواندند. گاه چند زنی درگوشی حرف میزدند و از خنده ریسه میرفتند. مادرم با دو سه خانم مسن که ساکت بودند حرف میزد. در همین وقت در اتاق باز شد مردی کوتاه قد و جاهل مسلک و صورتی بدمنظر وارد اتاق شد. بعضی از زنها از این که مردی سر زده به اتاق پا گذاشته و آنها بی حجاباند، جیغ کشیدند و خود را پشت یکدیگر پنهان کردند. اما خیلی زود جیغ کشیدنها و پشت هم قایم شدنها شکل تصنعی به خود گرفت. زن چاق و میانسالی، از جا برخاست، رو به مرد، از پشت، دامنش را به سر کشید و پائین تنۀ نیمه عریانش را نشان داد و همه را به خنده انداخت. از میان پاهای مرد و از روی شلوار، پارچه سیاه لوله شده ای آویزان بود. مرد خود را به زنها نزدیک میکرد، دستی به سر و سینه آنها میمالید و زنان، از خنده و شادی غش و ضعف میکردند. بعداً فهمیدم که آن روز و در آن اتاق، مردی در کار نبود، شکم بزرگ زنی را چشم و ابرو کشیده بودند و بالای نافش که به جای دهان بکار رفته بود، سبیل پرپشتی نقاشی کرده بودند.
ناگهان مادرم از جایش برخاست و به ما امر کرد که بلند شویم و همراهش برویم. زینت السادات جلو آمد و خواست از رفتن او جلوگیری کند، اصرار میکرد بمانیم و شام بخوریم. اما مادرم خیلی جدی به او گفت: "من از این حرکات خوشم نمیآید، این جا این همه دختر خردسال است، نمیخواهم دخترهایم این صحنهها را ببینند." ما آن خانه را ترک کردیم، اما فضای عجیب آن اتاق و مردی که خود را روی زنها میانداخت و زنان تمنایش را داشتند، روزها فکر مرا به خود مشغول کرده بود. سالها بعد، بر اساس این تجربه، داستانی نوشتم، و آقای عباس پهلوان، فکر میکنم در سال 1351 آن را در مجله فردوسی با نام "در صفحۀ حوادث" چاپ کرد. امروزه این داستان به مناسبت بازسازی سرگرمی بخشی از زنان برایم اهمیت دارد.
داستانی که در فردوسی منتشر شد.مادرم نه تنها با زنان آن محل تفاوت داشت، که نسبت به زنان فامیل و دوستانش نیز زنی متفاوت بود. مثلاً در زمان ما اکثر دخترها گوششان را سوراخ میکردند تا گوشواره آویزان کنند. من و پروانه نیز بسیار دوست داشتیم گوشواره داشته باشیم. اما هرگاه به مادرمان میگفتیم گوشمان را سوراخ کند میگفت: "این کارها غلط است. آدم متمدن، نباید با کارهایی مثل سوراخ کردن بدنش، به خود آزار برساند." گوشهای خودش هم سوراخ نبود. اما برای این که ما غصه نخوریم برایمان گوشواره چسبان میخرید. یا هرگاه به او میگفتیم همه زنها جواهر دارند تو چرا نداری، میگفت: "جواهر زن عقل و دانش اوست." و دهان ما را می بست و ما در بزرگسالی نیز هرگز بفکر خرید طلا و جواهر هم نبودیم.
یکی دیگر از خاطره های کودکیم اصرارم در کول کردن پروانه و راه بردن او دور حیاط بود. پروانه از این که کولش میکردم لذت میبرد و من هم خوشحال بودم. بعد از مدتی نافم بیرون زد. دلم میخواست مادرم مرا مثل خواهر و برادرهایم خودش به دکتر میبرد، اما او از پدرم خواست تا مرا به دکتر نشان دهد. هرچند پدرم دیگر ارتشی نبود اما هنوز از بیمارستان ارتش و دکترهای آن استفاده میکرد. قبلن هم برای عمل لوزه هایم او مرا به بیمارستان ارتش برده بود. گرچه خواهر و برادرهایم حاضر نبودند که پدر آنها را به بیمارستان ارتش ببرد، اما من اعتراضی نداشتم. این بار هم برای نشان دادن نافم به دکتر، با پدرم رفتم. در اتاقی که مرا روی تخت خوابانده بودند تا دکتر بیآید، سربازی هم روی تختی دیگر خوابیده و دکتری بالای سرش بود. تا دکتر میخواست سرباز را معاینه کند، او داد میکشید و خودش را جمع میکرد، اما دکتر خیلی مهربان و آرام با او رفتار میکرد. در همین اثنا دکتر من هم وارد شد و شروع به معاینه شکمم کرد. روی ناف بیرون زده ام فشار داد، دردم گرفت. فکر کردم وقتی آن سرباز گنده از معاینه داد میکشد، چرا من داد نزنم. بار دیگر که نافم را فشار داد، داد کشیدم. دکتر محکم در گوشم خواباند و گفت: "خفه، دخترۀ لوس." بغضم را فرو خوردم و ساکت ماندم.
در شش سالی که در خانۀ جوادیه زندگی کردیم، از یکسو با خواهر و برادرهایم زندگی کودکانۀ خوبی داشتم، از سوی دیگر ایراد گرفتنهای مدام مادر از پدر و گاه دعواهای آنها سالهای خوش کودکیمان را تیره و تار میکرد. بخصوص که مادرم از آمدن به جوادیه و دور شدن از اقوامش بسیار ناراضی بود و داستان این انتقال را طوری برای ما تعریف کرده بود که همگی گمان میکردیم پدرم او را مجبور به نقل مکان کرده است. در حالی که مادرم در خاطراتش مینویسد: "این خانه را بخاطر مساحت زیاد، تعداد اتاقها و نورانی و نو بودنش، خود انتخاب کرده بودم، والا نوری علا جرأت نمیکرد بدون موافقت من خانهای بفروشد یا بخرد!"
گرچه مادرم تمام هستیاش را برای فرزندانش میخواست، اما زنی صریح و کم شکیبا بود. پدرم هم که بطور معمول خوشرو و مهربان بود، اما وقتی لبی تَر میکرد، شخصیتی بد خلق و دعوایی پیدا میکرد. اگر چیزی او را میآزرد، پروائی از داد و فریاد زدن نداشت. آنها به تأثیر نامطلوبی که دعواها و برخوردهایشان روی ما بچهها میگذاشت اهمیتی نمیدادند. گرچه در بزرگسالی، توانستم اندکی از تأثیر منفی رابطۀ غلط پدر و مادرم را روی خواهر و برادرهایم تشخیص دهم، اما با شناخت خود، به این نتیجه رسیدم، تمام مشکلات بزرگیم ریشه در همان روابط غلط داشته است. یکی از این تأثیرات منفی در من، نداشتن واکنش یا عکسالعمل در برابر حوادث ناگهانی و نامطلوب بود. چیزی که مادرم را بشدت عصبانی میکرد، و هنوز هم در من مانده است.
۱۳ نظر:
پرتوی گرامی و نازنین ، امروز زیبا و آفتابی را با فامیل و دوستان در کنار سندباد عزیزمان گذراندیم ، با سپاس از جشنی که به مناسبت تولدش برپا کردی . درطی صرف ناهار مژده پست کردن اولین قسمت خاطراتت را دادی و من به محض رسیدن به خانه آن را خواندم ، میدانی که چقدر شیفته نثرت هستم ( و صد البته اشعار زیبایت که جای خود را دارد ) که همواره در نهایت مهارت ، استحکام و ظرافت پیش میرود ، اما کار عظیمی را شروع کردی جانم ، تبریک میگویم و منتظر چاپ کتابت هستم ، راستی نمی دانستم سیام عزیز صدای خوبی دارد ..!
پرتو عزیز، چه عکس قشنگی! یادش گرامی و می دانم که خاطرات و مهربانی ها ی اش را همیشه به یاد داری. خوب و تندرست باشی!🌷🌿🌺
پرتو عزيز مهربان ياد سندباد عزيز هميشه پايدار است بتو مادر مهربان وفدا كار افتخار ميكنم بى صبرانه منتظر ديدن كتاب خاطراتت هستم . 🌺❤️😘🌷💐
Hopefully your autobiography will get published someday soon. ❤️
پرتو جانم….؛ روان سندباد در آرامش و نور!
روز دوستى و عشق بر تو مبارك و درنوشتن كتاب زنگيت هم موفق
باشى!
🙏💝💕🕊️
Freedom,
خانم پرتونوریعلای عزیز, مرگ نا بهنگام سندباد در 65 سالگی را, به شما و به خانواده نوریعلا تسلیت عرض میکنم وامیدوارم که هر چه خاک مرحومه خانم پروانه نوریعلا و سند باد عزیز هست , عمرشما باشد.........................البته تا آنجائیکه من اطلاع دارم , کمک های اولیه که شمامل ماساژ قلب و تنفس دهان به دهان در لحظات اولیه سکته های قلبی تا رسیدن اورژانس, از ملزومات است.
از همه شما عزیزانم که مثل همیشه محبت کرده و با کلمات زیبایتان همدردی و مهر خود را نسبت به من و خانواده ام ابراز داشته اید سپاسگزارم.
لازم میدانم در نظر "ناشناس یا Freedon" ضمن تشکر، سنِ سندباد را که 65 سال نوشته شده تصحیح کنم. او هنور 56 سالش هم تمام نشده بود. همچنین گروه امداد نه تنها در خانه بلکه در اورژانس بیمارستان هم تمام کارهای مربوطه پزشکی را برای زنده نگه داشتن او انجام دادند.
Freedom
با عرض معذرت بعله اشتباه شد و 56 سال را نمیدانم چرا 65 سال نوشتم!!؟؟.........اما منظورم از ماساژ قلب و تنفس از راه دهان از همان ثانیه نخست بوسیله اولین کسیست که بالای سر حادثه دیده میرود , در آن لحظات حساس که موضوع مرگ و زندگیست , شیون و فریاد و گریه و زاری بی فایده است و نباید یک ثانیه را از دست داد, خوشبختانه امروزه در محیط کارو یا موسسات خیریه به افراد آموزشهای اولیه مثل ماساژ قلب و تنفس مصنوعی آموزش داده میشود, بهر صورت تا آمدن پلیس و اورژانس مدت زمان سرنوشت ساز, هرچند کوتاه به هدر رفته..............روح سند باد عزیز شاد و یادش گرامی باد
آقای فریدون عزیز، از اصرار شما خوشحال نیستم. باز مجبور به توضیح هستم. سندباد را به بیمارستان بردند، یعنی زنده بود. بهرحال سعی میکنم ماساژ قلب و تنفس دهان به دهان را یاد بگیرم!!!
پرتوی عزیزم، از زمانی که در دانشکده’ ادبیات در کلاس فلسفه کنارت نشسته بودم تا امروز همیشه برایم عزیز و دوست داشتنی بودی. سالگرد تولد سند بادت را تبریک می گویم زیرا او در حقیقت در قلب تو همیشه زنده است.
و اما در مورد نوشتن خاطراتت خیلی خوشحالم که بالاخره نوشتن آنرا شروع کردی. می دانستم که خاطراتت جالب خواهد بود ولی بیش از حد تحت تأثیر صمیمیت رابطه ای قرار گرفتم که با خواننده’ خاطراتت ایجاد می کنی.
با اشتیاق منتظر خواندن بخش بعدی آن هستم.
درود بر حافظه ی سرشار و حلاوت کلامتان
پرتو جان دوست عزیز ومهربانم
از شنیدن خبر ناگوار فرزند نازنینت سند باد عزیز سخت یکه خوردم. یادم میاید که در خانه ات برایمان گیتار زد با فروتنی و احترام. شرکتش و سکوتش در گروه پر سر و صدای ما را فراموش نمی کنم. میدانم که چقدر به هم نزدیک و دوست بودید.
در تو مادری بس فداکار می دیدم که چقدر دوستش داشتی و به فکرش بودی.
هر دو در نظر من همیار و نگران زندگی هم دیگر بودید.
میدانم که چقدر برایت سخت است و متاسفم و تسلیت میگویم و این تنها کاری است که ازمن بر میاید و میدانم که از درد و رنج تو کاسته نمیشود. اسان نیست
امیدوارم روزی بتوانی در شادیهای دخترت و نوه های نازنینت از او یاد کنی.
فریده شبانفر
فریده نازنین، دوست نازنینم
از محبت و همدردی ات سپاسگزارم. ممنونم که چنین مهربانانه از سندباد سخن گفتی. نوشته ات به راستی حقیقت تام و تمام بود. از هجده سالگی ام، در کنارم بود، با هم رشد کردیم، کتاب خواندیم، سینما و تئاتر و سفر رفتیم. در او استعدادی بود که گاه حیرت میکردم و او را در قلهها میدیدم.
زودتر از ما به آمریکا آمده بود، و بعد مشکلات دوری از خانواده، و افسردگی فراوان و ناتوانی در ادامه تحصیل در کالج، و کار کردن، مرا واداشت تا بیشتر در کنارش باشم.
خوشبختانه همکاری او در بهبودش کاملا مؤثر بود. دواها تأثیر بسیار مثبتی داشتند. مشکل او در چهار پنج سال پایانی عمرش، قند بالای خون بود. در جهت رفع آن مطلقاً همکاری نمیکرد، و سرانجام به علت دیابت بالا، سکته قلبی کرد.
تنها چیزی که اندکی تسکینم میدهد، مرگ آسان و بلافاصله او بود. هرچه زندگی بر او سخت گرفت، مرگ بر او آسان گذشت.
فریدۀ عزیزم، نوشتۀ پر از مهرت، به من توان نوشتن داد.
می بوسمت، پرتو
ارسال یک نظر