نُه ماهه سندباد را حامله بودم. مادرم به سپانلو گوشزد کرده بود که پرتو همین روزها وضع حمل خواهد کرد و بهتر است شبها زودتر به خانه بیآیید. اما دیر به خانه آمدن، عادت او شده بود. در شبی که درد زایمان داشتم، مثل همیشه دیروقت به خانه آمد. قادر نبود روی پاهایش بایستد، مرتب قربان صدقۀ من میرفت. مادرم به او گفت: "به جای قربان صدقه رفتن او، فکری به حالش کنید." وقتی سپانلو فهمید درد زایمان دارم و باید مرا به بیمارستان برساند، به گفتۀ خودش برای سرحال آمدن، آن چه خورده بود را بالا آورد تا بتواند رانندگی کرده مرا به بیمارستان برساند.
در آن زمان بیمۀ درمانی گروه صنعتی بهشهر، تهران کلینیک بود، یکی از شیکترین و مجهزترین بیمارستانهای آن روز تهران. نیمه شب به بیمارستان رسیدیم. گویا هنوز وقت زایمان نشده بود. به سپانلو اجازه ندادند بماند. سپانلو و مادرم به خانه برگشتند تا روز بعد دوباره بیآیند. شب خواب راحتی داشتم. صبح پرستاری مرا از خواب بیدار کرد و گفت: "زائو تویی؟ چطوری خوابت برده؟" پرستار از تخت بلندم کرد تا کمی در راهرو قدم بزنم. سپانلو و مادرم هم رسیدند. درد کم کم شروع شده بود، گرچه سعی میکردم آرام باشم و فریاد نزنم اما نمیشد، سپانلو بالای سرم ایستاده بود، دلداریم میداد، یادم است پالتوی زمستانی اش خاکستری بود، سرآستین پالتویش را گرفته بودم گریه میکردم و همه چیز را خاکستری میدیدم. سرانجام مرا به اتاق زایمان بردند. قبل از زایمان دکتر وفا، دکتر معروف زنان و زایمان تهران کلینیک، ماسکی بر صورتم گذاشت و گفت: "با این عمل، دیگر چهار درد معروف را نخواهی داشت." هرگز نفهمیدم آن ماسک چه بود. هرچه بود خیلی راحت وضع حمل کردم. نخستین فرزندمان سندباد، در روز 25 بهمن 1345 یا 14 فوریه 1967، روز عشاق، به دنیا آمد؛ سرم گیج میرفت، آدمها را تشخیص نمیدادم. با شنیدن صدای گریه نوزاد گفتم: "من مرغ زاییدم." دکتر وفا، دستی به سرم کشید و گفت "بخواب، خروس زاییدی."
زایمان
چه سوزشی دارد درد؛ / تیزیِ گَزلیک وُ خار خارِ پوست
بر استخوانها میکوبند هزار مُشت / نیمۀ جان وُ بند بندِ شکافتۀ تَن.
فشار، فشار، فشار...
ملافهها را چنگ میزَند؛ / پردۀ نقرهای ابر تکان میخورَد؛
وَهمِ سپید آب وُ زبانِ خشک که به سَق میچسبد.
فشار، درد، هلاکت...
کودکی عجول از تنگنای
زهدان میگریزد؛
هیجده سالگی را فریادم خط میاندازد.
در دَمی ناغافل، مخلوقم دردش را به جانم ریخته است.
برگرفته از شعر چهار اپیزودی "چهار رویش"؛ بلوغ، عشق، زایمان، یائسگی، در مجموعه شعر "سلسله بر دست در برج اقبال" انتشارات سندباد، لس آنجلس، سال 2004-1383
برای استراحت پس از زایمان مرا به اتاق یک نفرهای بردند. سپانلو، پیام و مریم، مادرم و پروانه را بطور محود میدیدم، خوابم گرفته بود، در همان گیجی، برخی صحبتها را میشنیدم. "فروغ، تصادف کرد" "فروغ مرد." بی آن که ارزش کلمات را بفهمم، بخواب رفتم. بیداری و چگونگیِ برخوردم با مرگ فروغ را، به خواست آقای مجید روشنگر سردبیر فصلنامۀ بررسی کتاب در لس آنجلس، در بیست و ششمین سالمرگ فروغ فرخزاد، نوشتم. این مطلب در دورۀ جدید بررسی کتاب، شماره 12 چاپ و پخش شد.
موازنۀ این جهان بیمَدار
مرگ فروغ فرخزاد و تولد اولین فرزندم سندباد، همزمان بود. موازنۀ این جهان بیمَدار.
میان هوش و بیهوشی، صدای گریۀ مخلوقم را شنیدم؛ مرا به اتاق پس از زایمان منتقل
کردند. قرص آرامش بخش گیجم کرده بود. اتاق را در مهی غلیظ میدیدم و گفتگوی اطرافیانم را
در همهمهای بیمعنا میشنیدم؛ "فروغ مرد"، "فروغ در تصادف اتومبیل
کشته شد." کلمات را میشنیدم اما آن جریان سیالی که میبایست از اشیاء و
نمادها درگذرد و اکنون را با خاطره و خاطره را با ادراک و تجربه پیوند زنَد، در
ذهنم راکد مانده بود. تولد و مرگ دو تضاد غیرقابل جمع، بیمفهوم در بستری مه آلوود
شناور بودند.
نیمههای شب، از صدای برخورد شدید باد و باران به پنجرۀ اتاق بیمارستان، به
هراس چشم گشودم. تاریکیِ سوگوارِ پشت پنجره، با سپیدی مهتابیِ اتاق تضادی غریب
داشت. به آنی تولد و مرگ، واژگانی زنده و پُر معنا گشتند که با سیل خاطرهها بر سر
و جانم هجوم آوردند. به یاد کودکی افتادم که در لحظۀ پلک بستن زنی شاعر، به دنیا
آورده بودم. جریان سیال ذهن از آنات گذشت. چهرهها، ملاقاتها، تجربهها، زنی که
میخندید و در عمق نگاهش غمی را پنهان میکرد و کودکی که رنج اولین برخورد با جهان
را در گریهای طولانی اعلام کرده بود.
فروغ مرده بود، مرگ ناگهانی آمده بود، هق و هق گریۀ فروخوردهام را در میان "دستهای سبز جوانش" که مرگ، ربوده بودشان، پنهان کردم. میخواستم بنویسم، حسم را و شعرم را در مشایعت زنی که حضورش در برابر نوجوانیام دلچسب بود و هراسانگیز. در طلب قلم و کاغذی اطراف تختم را جستجو کردم. چیزی نیافتم، سیاهیِ مدادی که چشمها را درشتتر و زندهتر میکرد و سپیدی پشت جعبۀ دستمال کاغذی، کلماتم را ثبت کردند. فروغ سرشار از شعر در غروبی پیش بینی نشده مرده بود، و من پروار از شیر، در انتظارسپیدهدَمان و دیدار کودکی بودم که مرگ را بیمعنا کرده بود."
شعرزیر را با همان مداد چشم بر صفحه سپید پشت جعبۀ دستمال کاغدی نوشتم. این شعر در مجلۀ فردوسی به سردبیری عباس پهلوان منتشر شد. این اولین شعر برای فروغ بود، اما به این خاطر که عنوان شعر نامی از فروغ نداشت، شناخته نشد و در ویژه نامه های مخصوص فروغ، منتشر نشد.
"برای او که دیگر نیست."
رویشِ غروب / از ریشۀ زمین تا بامِ آسمان / یادآورِ تأسف بود / هوا چه خیس و
غمناک بود / و ابرها تازه ویران شده بودند. / ای خاکهای سرد! / ای فصل مُکدّر
مأیوس / نعش کدام زن اینک به میهمانی تاریخ میرود؟
چشمهای من / سراسر شب / از فروغ، پُر شد / چشمهای من سراسر شب / با یاد او که دیگر نیست / با یاد آن "دو دست سبزِ جوان"ش* / بیدار بود و آهسته میگریست.
آری برای او غوغای مرگ بود وُ حادثه / اما برای من یک لحظه از سکون زمان بود وُ خاطره./ در کوچه باد میآید / او را به یاد بسپرید، در باد / او را که از چهار جانب / گویی به سمت صبح میپیوست. / آری زمان، گذشت / اما، در حال وُ در گذشته وُ آینده / روح زنی است جاری/ آن زن که خسته بود وُ پذیرا بود. / او را به یاد بسپرید.
برگرفته از مجموعه شعر "سهمی از سالها" 25 بهمن 1345
*اشاره به بیتی از شعر فروغ: "دستهایم
را میکارم / سبز خواهد شد."
پیکر فروغ روز ۲۶ بهمن در گورستان ضهیرالدوله به خاک سپرده شد.
چون تازه وضع حمل کرده بودم، نتوانستم در روز خاکسپاری فروغ شرکت کنم. شنیدم که بخش عظیمی از هنرمندان و شاعران و نویسندگان و روزنامه نگاران در آن روز حضور داشتند. اما در چهلم فروغ، همراه سپانلو به دیدار مقبرۀ او که در ظهیرالدوله بود رفتم. تعدادی از دوستان او آمده بودند. دلم سخت تنگ بود. انگار همۀ اشکهای نریختۀ زندگیم را آن روز بر سر مزارش، بی مهابا فروریختم.
فروغ را چند بار در مهمانیها یا تجمعات شاعران و نویسندگان دیده بودم. بیشتر در جمع مردان مینشست و روی سخنش با آنان بود. همه چیز را مسخره میکرد، ادای آدمهای پر مُدعا را درمیآورد، همهاش میخندید، با زنها جز یکی دو دوستش مثل فریدۀ فرجام، حرف نمیزد، انگار اصلن زنها را نمیدید. تازه با سپانلو ازدواج کرده بودم، به مهمانیای رفتیم که فروغ هم آنجا بود. سپانلو جلو رفت تا مرا به فروغ معرفی کند. به او گفت: "من ازدواج کردم. با پرتو." فروغ بی آن که نیم نگاهی به من بیندازد، یا تبریکی بگوید، روی پنجۀ پاهایش بلند شد و محکم زد توی سر سپانلو و گفت: "آخر تو هم خر شدی؟!" گرچه در برابر حضورش دست و پایم را گم میکردم، اما مطمئن بودم که رفتارش از بیاعتمادی به زنهایی سرچشمه میگرفت که بخاطر ارتباطش با ابراهیم گلستان، او را خطری برای زندگی خود میدیدند. مرگ او برایم سخت و باور نکردنی بود. شعرش را دوست داشتم، هرچند اشعارم هرگز تحت تأثیر او نبود.
یکی از خبرهای ادبی آن روزها برگزاری "شبهای شعر خوشه" بود. احمد شاملو در هفتم خردادماه سال ۱۳۴۶ سردبیر مجلۀ "خوشه" شد.
احمد شاملو
از نخستین فعالیتهای شاملو در این نشریه، برگزاری شب شعری مشهور به "شبهای شعر خوشه" بود. "شبهای شعر خوشه" با همکاری سفارت آلمان، از یکشنبه 24 شهریور 1347 به مدت یک هفته ادامه یافت. در این شبها که تعداد زیادی از علاقمندان خوشه و شاملو و شعر معاصر گرد هم آمده بودند، ده ها تن از شاعران به نام، با سابقه و مشهور ایرانی شرکت داشتند. چون از شب دوم علاقمندان به شعر نو به انتخاب شاعران اعتراض کردند، هیأتی که مأمور برپایی این شب ها بودند، از اسماعیل نوری علا خواستند تا انتخاب شاعران جوان و اداره سایر شب ها را به عهده بگیرد. از این رو علاوه بر شاعران قدیمی، تعداد زیادی از شاعران جوان و جدید نیز اشعار خود را خواندند.
یکی از این شاعرانِ جوان من بودم. گرچه هنوز کتابم منتشر نشده بود اما در صحبتی که نادرپور با پیام داشت، از من هم دعوت شد تا به عنوان شاعری جوان، دو شعر خودم را بخوانم. در کامنتی از دوست عزیزم ناصر زراعتی خواندم که او هم در یکی از این شب ها شعر خوانده است وقتی که فقط 16 سال داشت. در خبرها فقط نام این افراد ذکر شده بود: احمد شاملو، اسماعیل خوئی، اسماعیل شاهروری، محدعلی سپانلو، صالح وحدت، شهرام شاهرختاش، کیومرث منشی زاده، سیروش مشفقی، محمدتقی کریمیان، احمدرضا احمدی، احمداللهیاری، منصور اوجی، غلامحسین سالمی، محمدرضا فشاهی، اکبر ذوالقرنین، محسن الهامی (م. نوفل)، پروانه مهیمن، پرتو نوری علا، اسماعیل نوری علا، نادرنادرپور، منوچهر آتشی، ابوالقاسم ایرانی، محمود آزاد، نصرت رحمانی، منوچهر شیبانی، جواد شجاعی، محمود سجاددی، حواد محبت، علیرضا طبائی، رقیه کاویانی، فریدون مشیری، مهدی اخوان ثالث، منصور برمکی، عزت الله زنگنه، حسن شهپری، عبدالله کوثری، ف.الف.نسیان، سیروس شمیسا، محمدعلی بهمنی، حمید مصدق، امین الله رضائی، سعید سلطانپور، یدالله رؤیائی، رضا براهنی، اصغر واقدی، منوچهر نیستانی، جواد مجابی، داود رمزی.
اسماعیل نوری علا شرح مفصلی از شب های شعر خوشه تهیه کرده بود که در مجلۀ فردوسی شماره 878 - مهر 1347 چاپ و منتشر شده بود، عکس زیر روی صفحۀ مجله فردوسی است که مقاله اسماعیل نوری علا را در باره این شب ها به تفصیل شرح داده است.
برایم بسیار جالب توجه بود که مجلۀ فردوسی، با ذکر خبر شب های شعر خوشه، در بخشی از "خودمان" در بارۀ حضورم در این شبها و مستقل بودن شعرم از شعر فروغ و شاعران اطرافم، نوشته بود
پروانه به دانشگاه میرفت و اوقاتی که خانه بود سعی میکرد به من در نگهداری از نوزاد کمک کند. دانشگاه رفتن من تق و لق شده بود. ما هنوز کسی را برای نگهداری سندباد پیدا نکرده بودیم. مادر سپانلو خانم مسنی از آشنایانش را معرفی کرد، او آمد، اما حضور خودش مزاحم بود. اغلب جگر کبابی میخواست. تمام کهنههای بچه را از بالکنی خانه به حیاط میانداخت تا وقتی مادرم از اداره یا من از دانشگاه برمیگشتیم، آنها را جمع کنیم و بشوئیم. هیچ چیز آن خانم به پرستار بچه نمیخورد. سه ماه به این ترتیب گذشت، آن خانم را رد کردیم. سندباد خیلی گریه میکرد، نفخ دائمی داشت. مادرم اجازه نمیداد او را قنداق کنیم. همیشه باز بود و با هر تکانی بیدار میشد. یک شب که تعداد زیادی مهمان داشتیم، همه شاعر و نویسنده، به طبقۀ پائین خانه رفتم تا سندباد را که کنار مادرم خواب بود، بردارم و در طبقه بالا در تختش بگذارم. هنگامی که بالا میآمدم، مهمان ها متوجه سندباد شدند، اما چون خواب بود جلو نیآمدند، اما م. آزاد جلو آمد و بچه را از من گرفت. آزاد نامرد چنان گازی از کون نرم و لطیف این بچۀ خوابیده گرفت که مثل نشتر عقرب در تنش فرورفت و فریاد او را به آسمانها رساند. تا یک ماه جای کبودی و دندان های گراز آزاد، روی تن نرم و نازک این بچه بود.
سندباد در سه ماهگی
متأسفانه یکی از خصوصیات سپانلو که برایم ناآشنا و تحملش سخت بود، حسادت و غیرت آزار دهندۀ او بود. اگر با مردی یک سلام و علیک خشک و خالی میکردم دیوانه میشد و جلو مرا با هزار حیله، در حرف زدن با او یا دیگران میگرفت. نه پدرم و نه برادر بزرگم چنین حساسیت هایی نداشتند. اکثر لباس های من آستین کوتاه با یقه های باز بود. در عروسی پیام و مریم هم لباسی از حریر آبی پوشیده بودم که از پشت تقریباً تا کمر باز بود. سپانلو بعدها به من گفت: "من اکثر آن روز پشتت میایستادم تا کسی پشت تو را نبیند!"
یکبار گروه تئاتر سعید سلطان پور در دانشکده هنرهای زیبا به دنبال اجرای نمایشی بود. دنبال چهره جدیدی بودند. در دیداری که سالها بعد با محمود بهروزیان، از هنرپیشگان خوب تئاتر ایران، در آمریکا داشتم، این مطلب را برایم تعریف کرد: "با سعید به دانشکده ادبیات آمده بودیم. دنبال چهرۀ جدیدی میگشتیم، در سالن دانشکده ادبیات، روی سکویی نشسته بودیم و بچه ها را نگاه میکردیم؛ تو از مقابل ما رد شدی. هر دویمان گفتیم خودش است. باید از تو بخواهیم در نمایشنامه بازی کنی. اما چه جوری؟ آن چنان دور از دسترس میآمدی که حس میکردیم اگر به تو نزدیک شویم، پودر خواهی شد." گویا آن دو مرا تعقیب میکنند تا به دپارتمان فلسفه میرسند. بعد هم میفهمند که من زن سپانلو هستم. خوشحال شده بودند که بازی من قطعی خواهد شد. کار را با آنها شروع کردم، اما سپانلو برای آن که مرا از بازی کردن با سلطان پور منصرف کند، انقدر از بی سوادی و نادانی و... این گروه گفت که واقعن مرا در بازی کردن مردد کرده بود. از طرف دیگر ساواک سر رسید، مانع تمرین ما شد و کاسه و کوزه را برهم زد.
یک نمونه خنده دار دیگر:، شبی سپانلو دیر وقت با کلۀ گرم به خانه آمد. مرا در لباس خوابی نه چندان پوشیده دید. لای پلک چشمش را باز کرد و پرسید: "آیا خیاط، این لباس را برایت دوخته؟" (خواهرم خیاط مردی داشت که گاهی من هم به او سفارش لباس میدادم). پاسخ دادم: "نخیر، خودم دوختم." گفت: "خوب شد، هرگز از خیاطت نخواه برایت از این نوع لباسها بدوزد." خیالش راحت شده بود. پلک بر هم گذاشت و تخت خوابید! بتدریج با ایراد گرفتن از من در لباسهای معمول گذشته ام، و غیرمستقیم، با خوش زبانی و تعریف و تمجید از من در لباس های سیاه و قهوه ای و سورمه ای با یقه بسته و آستین بلند، سبک لباسهایم را تغییر داد. متأسفانه به گفته های او اعتماد داشتم. اگر میتوانست مرا در چادر و چاقچور هم میکرد.
با وجود تظاهر به شادمانی و رضایتمندی، اما تحملِ خاموش فشارهای مختلف زندگی از هر سو، مرا به آستانۀ بیماری روحی میکشاند. حتی یک روز احساس کردم مردی شبیه کافکا یا صادق هدایت، با کلاه شاپو، از دیوار اتاقم وارد شد، ما با هم، صحبت کردیم. انگار گریه کردم. صدایی نبود. همه چیز کابوس بود. میفهمیدم و میترسیدم. میدانستم اگر به چنین کابوسهایی میدان بدهم، کارم به تیمارستان خواهد کشید. باید قال قضیه را میکندم. سرانجام به این نتیجه گیری رسیدم اگر قرار است با یک بچه با پدر و مادرم زندگی کنم، چرا خود را اسیر دست سپانلو کرده ام؟ از سپانلو طلاق خواهم گرفت. روزی، نامۀ مفصلی در بارۀ احوالات خودم و شرایط خانه نوشتم و از او طلاق خواستم. نامه را در جیب کتش گذاشتم. تا دو روز آن نامه را ندیده بود، گویا یک روز در اداره دستش را در جیب کتش فرو میکند و نامه را میبیند. او در برابر نامۀ من، نامۀ مفصلی نوشت و پیش از رفتن به سر کار روی میز گذاشت. کلمات زیبا، مهربان، اظهار پشیمانی از بیخبریهایش و تمایل او به ادامه زندگی مشترک، مسحورم کرده بود. یکی از عاشقانهترین و عاطفیترین نامههایی بود که تا آن زمان از کسی یا در کتابی، خوانده بودم. او در نامهاش نوشته بود که هنوز جوان است و نتوانسته معنای زندگی زناشویی را درک کند. نوشته بود بی من نمیتواند زندگی کند و از من مجال خواسته بود ، فرصتی تا بتواند ذهنیات و افکارش را سامان دهد. به او مجال دادم؛ شش سال!
مادرم در اداره فرهنگ اعتباری داشت، به همین دلیل اغلب، خدمتکار یا آبدارچی اداره بخاطر اعتماد به او دخترکان15-16 سالۀ فامیل خود را از روستا میآوردند و به من می سپردند تا در خانه کمک دستم باشند. من از آنها کار نمیخواستم، فقط هدف سرگرم کردن سندباد بود که خیلی زود، قبل از یکسالگی راه افتاده بود. در عین حال راضی نمیشدم این دختران جوان همچنان بیسواد بمانند. همه شان را تا حدود کلاس چهارم و پنجم دبستان با سواد کردم. روزی متوجه شدم که یکی از آنها به نام زیور با پسر همسایۀ رو به روئی مان نامه هایی رد و بدل میکند. یکی از نامه ها را از او گرفتم و خواندم. خطاب به پسر نوشته بود: " تو در قلوۀ من جای داری." طبیعی بود که میخواسته بنویسد تو در قلب من جای داری. بقول سپانلو این هم نتیجۀ سوادآموزی!
کم کم توانستم به دانشگاه برگردم. البته یکسال تحصیلی را از دست داده بودم. اما خوشحال بودم، دوباره جان گرفته بودم. در بازگشت به دانشکده، جز دروس فلسفه که درسهای اصلی ام بود باید چند واحد درس اختیاری هم میداشتم. من دو واحد از دروس اختیاری خود را از رشتۀ جامعه شناسی با دکتر صدیقی و دو واحد از رشتۀ باستانشناسی با خانم دانشور گرفته بودم.
رمان سووشون نوشتۀ سیمین دانشور در تیر ماه 1348 منتشر شد که سه ماه بعد با خبر در گذشت نابهنگام جلال آل احمد درهم شد. در ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، جلال آلاحمد در ۴۵ سالگی در اَسالِم گیلان درگذشت. پس از مرگ، نتوانستند به وصیت او که "جسدش را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان دانشکدۀ پزشکی قرار دهند"، عمل کنند زیرا وصیت او را شرعی ندانستند. شمس آلاحمد ساواک را در مرگ جلال مقصر دانست اما همسر وی سیمین دانشور این شایعات را تکذیب کرد. روزی که پیکر جلال را به تهران میآوردند، من با ماشین یکی از دوستان، و با چند تن از اعضاء کانون نویسندگان از جمله به آذین، تنکابنی، سیاوش کسرائی به پیشواز سیمین و بدرقۀ جلال رفتیم. بعد از چند روز پیکر آل احمد را در مسجد فیروزآبادی شهر ری دفن کردند. مرگ نابهنگام جلال آل احمد، جامعه ادبی ایران را به شوک فرو برده بود.
چندی بعد رمان "سووشون" را خریداری کردم. شبی کنار تخت سندباد نشستم تا خوابش ببرد. رمان سووشون را دست گرفتم تا نگاهی به آن بیندازم.
نگاه انداختن به آن همان وُ تا سپیدۀ صبح بیدار ماندن و به پایان رساندن رمان، همان. عاشق نثر و قدرت توصیفات و داستان پردازیِ این کتاب شده بودم. سیمین را در نقش زری و جلال را در نقش یوسف میدیدم و گریه میکردم. زری برایم نمونۀ یک زن آگاه اما گرفتار در قدرت مرد و جامعه سنتی بود. زن آگاهی که میدانست در چنان جامعه ای تنها برای خواباندن سر و صدا و بدخلقیهای یوسف، مجبور است کوتاه بیاید، من او را زنی منفعل نمیدیدم. او در شرایط سنتی بارآمده بود، شکستن سنتها بویژه در کنار شوهری که حاکمیت داشت و رعیت از او حساب میبرد کار آسانی نبود. در ضمن یوسف هم با همۀ اداهایش در دوستی و عشق ورزی به زری، شوهری ثابت قدم بود. آن جائی که یوسف به شکم زری که در اثر بارداری و زایمان، خط خطی شده بود، دست میکشد و با محبت میگوید "این نقشۀ جغرافیای زندگی من است"، برایم چنان با ارزش بود که دلم میخواست کتاب را بر فرق سر سپانلو بکوبم. سپانلویی که بعد از زایمانم خوشحال بود که دیگر نمیتوانم مایوی دو تکه بپوشم. خوشحالی یک مرد متعصب ایرانی! چون من هرگز مایوی دو تکه نداشتم.
سیمین دانشور در دهۀ 1960
چند روز بعد رمان سووشون را نقد کردم و آن را برای انتشار به آقای عباس پهلوان سردبیر نشریۀ فردوسی سپردم. این نقد به نام "تجلیل نوعی شهادت"، در اواخر سال ۱۳۴۸ یا اوائل سال 49 چاپ و منتشر شد. اولین نقد رمان سووشون و نخستین نقد زندگی هنری خودم.
فردای روزی که نقد من منتشر شد، یکی از شاگردها به طبقۀ دوم دانشکده، که بخش فلسفه بود به سراغ من آمدند و گفتند خانم دانشور میخواهد ترا ببیند. به طبقۀ اول، بخش باستانشناسی رفتم. خانم دانشور را سیاه پوشیده در عزای جلال آل احمد دیدم. چشمش که به من افتاد، جلو آمد و مرا در آغوش کشید و پس از حال و احوال کردن گفت: "پرتو جان، وقتی دیدم تو بر سووشون نقد نوشتهای با خودم گفتم پرتو مرا دوست دارد و حتمن از رمان تعریف کرده است. اما وقتی نقدت را خواندم به نکتۀ بسیار مهمی برخوردم که دلم میخواهد دیگران نیز به آن توجه کنند." نوشته بودم: "20 سال زندگی مشترک با جلال آل احمد، و آشنایی نزدیک با نثر و زبان وی که بر ادبیات آن روز بشدت سایه انداخته بود، کوچکترین تأثیری در نثر و زبان سووشون نداشته است."
پایان بخش پنجم
ادامه دارد
۹ نظر:
دست مریزاد! منتظر بخشهای بعدی هستیم.
شبهای شعر خوشه گمانم سال ۱۳۴۷ بود... اگر اشتباه نکنم.
پرتو جانم، با خواندن این بخش از خاطراتت، خیلی آزرده شدم، ترا جلوی چشمانم مجسم کردم، با آن چهره خندان و پر ملاحت، که این چنین سختی کشیده باشد، مردی که فقط عاشق زیبایی زنی کم سن و سال بی تجربه است و همین......
بسيار. پربار در انتظار قسمت ششم
كامبيز قائم مقام
عزیزانم ناصر، دخی، کامبیز، از محبت و لطف شما ممنونم. چشم تا آن جا که چشم هایم اجازه دهند نوشتن را ادامه خواهم داد. با مهر
روح سندباد عزیز شاد
من اون سال هارو ندیدم ولی با خوندن داستان شما قشنگ میرم به اون دوران
بی صبرانه منتظر رسیدن ۱۵ آبان سال ۱۳۵۱ هستم
ممنون از قلم زیبای شما🙏🏻
درود پرتو جان. مشتاقنه دنبال می کنم. سپاس.
سپاسگزارم علی جان و علیرضای عزیز
بسیار دلنشین مینویسید. بی صبرانه و مشتاقانه منتظر قسمتهای بعدی هستم. خیلی ممنونم که به این زیبایی تعریف میکنید از آن دوران، برای من که برای اون دوران نبوده ام خیلی ملموس تعریف میکنید. واقعا دوران خاصی بوده، اسمهایی که نام میبرید خود به تنهایی عالمی داشتند، چه برسد به همه این ها کنار هم. خوش به حالتان :)
ممنونم تارای عزیز، نظرت برایم بسیار با ارزش است.
ارسال یک نظر