سفرۀ هفت سین سال 1403 خورشیدی، کار دستِ تهمینه کاتوزی
امروز اول فروردین سال نوی ایرانی1403 شمسی است. سالی که گذشت برای من سال سخت و بدی بود، میدانم مردم زیر انقیاد حکومت اسلامی، که با انواع سختی ها، دزدی ها، و فساد و تبعیض و سرکوب، مواجه بوده اند نیز سال خوبی نداشتند. شاید طلیعۀ سال نو، نشان از ریزش کامل حکومتِ جبار اسلامی باشد. برای همه ایرانیان در سراسر دنیا سلامتی و شادی آرزو دارم.
سپانلو، پس از آزادی از زندان به کمک ناصر شاهینپر، بدون اعتراض مدیران گروه صنعتی بهشر به غیبت او، به سر کار خود بازگشت. اما روحیۀ او عوض شده بود، میل به کاری نداشت. به من میگفت حس میکند شبها که تنها در خیابان راه میرود، تعقیبش میکنند. مشروب زیاد میخورد، نزدیک های صبح میخوابید و خیلی دیر سرِ کار میرفت، در اداره حوصلۀ کار کردن نداشت، کاری هم برای تبلیغات محصولات بهشهر انجام نمیداد. شاهینپر با پادرمیانی و ماستمالی کردن کم کاریهای سپانلو، موفق شد او را به مدت 6 سال در آن اداره نگه دارد. شاهینپر از دوستان نوجوانی سپانلو بود. رابطهای بسیار صمیمی و برادرانه با او داشت. ناصر نویسنده بود با طنزی بینظیر. بسیاری از لطیفهها را در جا میساخت. با پیام و مریم و سایر اهل قلم هم دوست بود، بویژه احمد شاملو و آیدا.
زمانی که سندباد
را حامله بودم، روزی با سپانلو و شاهینپر به رستورانی رفتیم که دوستانش تهمینه
کاتوزی و خواهر او طلیعه و همکلاسیاش پوران کشاورز هم بودند. طلیعه به شوخی میگفت
مادرم مرا همراه تهمینه میفرستد تا زاغ سیاه او را چوب بزنم. هر سه شان خوش رو، خوش
خنده و سرشار از طنز بودند. ناصر و تهمینه در سال 1347 با هم ازدواج کردند و صاحب
دو پسر شدند؛ روزبهان و بامداد. روزبهان و سندباد همبازی و بعدتر دوستان خوبی شده
بودند. درست یک هفته قبل از درگذشت سندباد، روزبهان برای دیدار و بازی شطرنج با او
به خانه ما آمده بود.
از وقتی با سپانلو ازدواج کردم با خانواده ناصر نیز آشنا شدم. زنده یاد پدر هنرمند و موسیقیدان او، که شاهین سلطان صدایش میزدند، و زنده یاد مادر مهربان و بخشنده و پذیرایش را شناختم. آنان هرجمعه در باغی در زرگنده که تابستانها کرایه میکردند، برای دوستان ناصر مهمانی میدادند. پای ثابت مهمانها عبارت بودند از: منوچهر شیبانی نقاش و شاعر، و همسرش پری شیبانی که با شاهینپر در دانشگاه همکلاس بود، پیام و مریم، غفار حسینی و فرنگیس، من و سپانلو. هر بار چند مهمان اضافه یا کم میشد. با برادر ناصر، منصور و خواهرانش، مهین، زنده یاد شیرین، شهین، پری، سیما که همگی خوش رو و مهربان بودند دوست شدم. با تهمینه پس از ازدواج با ناصر آشنا و دوست شدم که امروز 60 سال از آن دوستی میگذرد.
پدر تهمینه ارتشی بود، شنیده بودم سالها قبل، از طرف حکومت، برای مهار اشرار، به خوزستان و بلوچستان فرستاده شده بود. او به این سفر رفت اما آن چه دید فقر و ناداری مردم بی پناه بود؛ آلونکهایی بیسقف به نام مدرسه و شاگردانی پا برهنه، آبها آلوده، فقر و بیماری بیامان. نزد خود به این نتیجه رسید که اشرار واقعی در کاخ مرمر و تالار آینه نشستهاند و برای نجات مردم باید راهی جست. اما از آنجا که راه، فقط راهِ حکومت بود، او را دستگیر کردند، به زندان انداختند و شکنجه کردند. در سالهای غیبت آقای کاتوزی، مادر مهربان و آگاهش، به تنهایی رشد و تربیت فرزندانش؛ چهار دختر و یک پسر را به عهده داشت.
پدر و مادر من از بدو تولد سندباد، با باز کردن حساب بانکی به اسم خودش، ماهانه مقداری پول برایش پس انداز میکردند. من هم تمام مدتی که استخدام وزارت فرهنگ و هنر بودم، اندکی از حقوقم را صرف خرید خورد و خوراک خانه میکردم، و بقیه را به امید خرید خانه ای در آینده، برای پس انداز در بانک میگذاشتم. از آن پول، حتی یک سنجاق سر برای خودم نخریدم. مجموع پول من و سندباد 60 هزار تومان شده بود. در سال 1351، کاسۀ صبر مدیران گروه صنعتی بهشر لبریز شد و عذر سپانلو را خواستند. ناصر شاهین پر مدیران گروه صنعتی را متقاعد کرد که لااقل او را بازخرید کنند و موفق شد، 90 هزار تومان پول به او بدهند. من که همیشه در فکر خرید خانه بودم، پولها را روی هم گذاشتیم و 150 هزار تومان جمع شد و ما تصمیم گرفتیم خانه ای در حدود همان مبلغ بخریم که بدهی به بانک نداشته باشیم.
در همان بن بست سرو، در همسایگی آپارتمان خانم سعدی، خانه کوچک دو طبقهای بود متعلق به خانم سالخورده ای که با دختر مجردش، زندگی میکرد. ما که در طبقۀ سوم آپارتمان خانم سعدی زندگی میکردیم، به حیاط آن خانه مشرف بودیم و از پنجرۀ آشپزخانه، حیاط و ساختمان خانه را میدیدیم. پس از فوت مادر، دختر تصمیم میگیرد خانه را به قیمت 200 هزار تومان بفروشد. از معاملات ملکیهای متفاوت، مشتری برای خرید میآمد. اما خانه به فروش نمیرسید. ما نمیدانستیم دلیل فروش نرفتن خانه چیست. تا روزی که صاحبخانه اعلام کرد قیمت خانه را به 150 هزار تومان کاهش داده است. و ما که پول نقد داشتیم آن خانه را خریدیم. جالب توجه است که ما بعدها فهمیدیم خانم سعدی نزد مشتریهایی که برای دیدن خانه میآمدند، از خانه بد میگفت و با گفتن جملاتی مثل این که پائینش نمناکه و بالاش غمناکه، مشتریها را می تاراند. گویا با خانم صاحبخانه هم صحبت کرده بود که قیمت را کاهش دهد تا ما بتوانیم آن را بخریم. به او گفته بود این زن و شوهر جوان سرقفلی این محله اند. خانه را به آنها بفروش و روح مادرت و هم دلِ اهل محل را شاد کن. به این ترتیب ما هم خانه دار شدیم.
قبل از خرید این خانه، سپانلو در کرج خانه ای پیدا کرده بود که در کنارش خندق بزرگ و طولانی ای بود که گویا برای عبور قطار آن را کنده بودند. دیوار خانه درست در کنار خندق، واقعاً ترسناک بود، تصور عبور قطار از آنجا هم مایۀ وحشت بود. به سپانلو گفتم من با سندباد و یک بچه در شکم هرگز به آن خانه پا نمیگذارم. تو هر شب دیر بخانه میآیی، انتظار داری ما چگونه به تنهایی آنجا زندگی کنیم. با جور شدن خانه در کوچه سرو، پلاک 32، سپانلو در حضور دوستانش دستخطی از من گرفت که من نباید در برابر دیر آمدن او بخانه غُر بزنم. چند تن از دوستانش، از جمله اخوت پای آن نامه را به عنوان شاهد امضاء کردند. من نفهمیدم کی تمام مراحل خرید و فروش خانه، رفتن به محضر و ثبت اسناد را سپانلو به تنهایی انجام داد. روزی که سند را به خانه آورد، دیدم فقط اسم او در سند است. پرسیدم: "چرا خانه فقط به اسم توست؟ اسم من چی شد؟" گفت: "چرا باید اسم تو را هم روی خانه میگذاشتم؟" گفتم: "خب، لااقل بیش از یک سوم پول خرید خانه، از پس انداز من و سندباد بود." گفت: "تو هم با آن پول گداییات." گفتم: "اگر پول گدایی بود، چرا قبول کردی؟" یک دفعه مثل لاتهای سر میدان در صورتم بُراق شد و گفت: "برای آن که یک عمر مفت بهت دادم خوردی." نمیدانستم در مقابل آن همه وقاحت و لچرگویی، چه کنم. از خانه ای سخن میگویم که پس از آمدن من و بچه ها به آمریکا، تبدیل به میخانه و شیره کش خانه و جی جی خانه شده بود. هیچ کلامی برای مقابله با او پیدا نمیکردم. سکوت کردم. سکوتی سرشار از نفرت.
وقتی نوبت اسباب کشی شد، سپانلو گفت برای بازی در فیلمی به نام "ستارخان" که علی حاتمی آن را کارگردانی میکند باید همراه گروه بازی فیلم، به تبریز برود. متعجب پرسیدم: "مگر وقتی مانع بازی کردن من شدی، خودت قرار نگذاشتی هیچ یک از ما دیگر در فیلمی بازی نکند." جواب داد: "این فیلم فرق میکند. حاتمی به یک حادثه تاریخی میپردازد. ماجرای مشروطیت و قیام ستارخان و باقرخان را از زاویهای دیگر نشان میدهد." گفتم: "خب، نشان میدهد که بدهد، به تو چه مربوط است؟ نمی بینی ما وسط اسباب کشی هستیم، من حامله ام و باید از یک بچه کوچک هم مواظبت کنم. میخواهی ما را در این شرایط بگذاری و بروی تبریز فیلم بازی کنی؟!" گفت: "نگران نباش، دو هفته بیشتر نیست، من وظیفۀ ملی و میهنی خود میدانم که در این فیلم بازی کنم." میدانستم او فقط به انگیزه خوشگذرانی و لهو ولعب با سایر بازیگران فیلم ستارخان مثل پرویز صیاد، علی نصیریان، عنایت بخشی و عزت الله انتظامی به این سفر میرود. مگر فرد دیگری نمی توانست این "وظیفه ملی و میهنی" را بازی کند؟
سپانلو در این فیلم در نقش میرزا بنویس، در چند صحنه ظاهر شد و بس. او قبل از سفر مقداری اثاث که شکستنی نبود را از همان پنجره آشپزخانه در طبقه سوم که مشرف به حیاط خانۀ جدید بود، به داخل حیاط خانه پرت کرد، رسالت پدری و شوهری اش را انجام داد و برای انجام وظایف ملی و میهنی اش به سفر رفت.
شاید خواننده این سطور از سکوت و ادامه زندگی من با سپانلو تعجب کند. هفته پیش خانمی ایرانی که در آمریکا، با دو بچه از شوهرش طلاق گرفته، و مطابق قوانین آمریکا Child support و Alimony به اضافه نصف دارایی مرد که سه خانه بود هم به او تعلق گرفته بود، و حتی پس از چند سال که میفهمد شوهر ثروتی داشته که به اسم برادرانش کرده بود، مطابق قانون عطف به ما سبق، نصف آن ثروت را هم گرفته بود، به من میگفت اشتباه از خودت بود، میخواستی تو هم طلاق میگرفتی.
آیا او نمیدانست مقایسۀ طلاق گرفتن در 60 سال پیش ایران (حتی در رژیم پهلوی) با طلاق آمریکایی، قیاسی معالفارق است؟ آیا او یادش رفته بود اگر مردی نمیخواست از زنش جدا شود، طلاق گرفتن زن آسان نبود. یا باید زن آنقدر ثروتمند بود که با استخدام وکلای درجه اول ثابت کند که مرد، وظایف شوهری و پدری را انجام نمیدهد، یا سالها بعد که دادگاههای خانواده دائر شد و زنان نیز میتوانستند تقاضای طلاق کنند، باید در دادگاه "دلایل محکمه پسند" ارائه میکردند، یعنی میخواری، معتاد بودن، دیر آمدن و کار نکردن مرد از دلایلی بود که زن میتوانست طلاق بگیرد. گرفتن خرج و مخارج و سهم زندگی هم مثل شتر دیدی ندیدی، بود. چگونه میتوانستم از شوهری که سهم من و بچه اش را برداشته و تنها به اسم خودش خانه را خریداری کرده بود، طلب کمک کنم. من سه بار تقاضای طلاق متمدنانه و دوستانه از او کرده بودم و او گفته بود که طلاق نمیدهم. اما یک کار میتوانستم انجام دهم و آن رفتن به دادگاه و رو کردن تمام معایب سپانلو بود. این کار را عمداً نکردم، چون میدانستم ساواک کشته و مردۀ خراب شدن روشنفکران است. من هنوز برای خلاقیت های ادبی سپانلو و عدالتخواهی اش در زمینه سیاست قائل به احترام بودم. ساواک با خراب کردن سپانلو حیثیت روشنفکری را به گند میکشید. از من برنمیآمد که به حرمت قلم، چنان کنم. البته امروز می فهمم اگر زن یا مردی برای خانواده خودش عدالتخواه نباشد، چگونه می تواند سنگ عدالتخواهی یک جامعه را به سینه بزند.
یکی دو بار من و سپانلو با پری و منوچهر شیبانی به شکوفه نو رفته بودیم. چون کسی نبود که از بچه ها مراقبت کند، ما سندباد را و آنها دخترشان آریانا را که کمی از سندباد بزرگتر بود، با خود آورده بودیم. بچه ها در حالی که همه چیز را میدیدند، زیر میز با هم بازی میکردند. الان تعجب میکنم که چطور شکوفه نو بچه ها را هم راه میداد. بهرحال سندباد شکوفه نو را می شناخت.
شبی از شب های گرم تابستان سال 1349 بود. در تراس خانه، رختخواب پهن کرده و پشه بند زده بودم. سپانلو خانه نیامده بود. کنار سندباد خوابیدم، اما این بچه که هنوز چهار سالش نشده بود چند بار با اضطراب بیدار شد و گفت: "بابا کو؟" برای آن که آرامش کنم گفتم:" بابا زنگ زد گفت در اداره کار زیادی دارد کمی دیر می آید." یک دفعه سندباد از جایش بلند شد، رو به روی من ایستاد، دست کوچکش را مقابل صورت من گرفت و گفت: "زن حسابی! کدوم اداره تا الان بازه؟ رفته شکوفه نو عرق بخوره."
بخوبی یادم است شبی کتاب زندگیِ من، اثر لئون تروتسکی، فیلسوف و سیاستمدار انقلابی روسی را میخواندم. تا نیمه های کتاب رفته بودم، یکباره آن را بستم و با خود گفتم حالا که سپانلو مرا طلاق نمیدهد، باید تکلیفم را با او روشن کنم. فردای آن شب سپانلو را روی مبلی نشاندم و گفتم گوش کن: "تو زندگی شبانه خود را نمی توانی یا نمی خواهی تغییر دهی، مرا هم طلاق نمیدهی، بدرک، فقط بدان من دیگر زن تو نیستم. در دین و مذهبِ همان آخوند دوزاری که مرا به عقد تو در آورده، گفته شده اگر زنی به کلام، به شوهرش بگوید من مطلقه ام، زن تو نیستم، مرد به او حرام است. فقط بدان از این ببعد هرکاری که مطابق موازین اخلاقی و عقلی خودم باشد و دلم بخواهد میکنم." مثل همیشه مقابل این گونه حرفهای من پوزخند زد و گفت: "برو بابا، تو هم دلت خوشه."
من از آن روز ببعد به واقع خود را زن سپانلو نمیدانستم، به بود و نبود یا به زود و دیرآمدنش به خانه، اهمیتی نمیدادم. میدانستم با این و آن زن است، حتی برخی میخواستند به من خبرش را بدهند، اما به هیچکس اجازه حرف زدن نمیدادم. میگفتم او یک مرد آزاد است. ما فقط در یک خانه زندگی می کنیم، یعنی فقط همخانه ایم. براستی مؤثر بود. اما بخاطر سندباد کوچولو، ظاهر همه چیز را حفظ میکردم. خودم با دوستانمان قرار و مدار میگذاشتم، مهمانی میدادم و سپانلو را هم همچون سایر مهمانها دعوت میکردم. یکبار او شب مهمانی را فراموش کرد و دیروقت و مست، وارد خانه شد، با دیدن گوش تا گوش مهمانها، تازه یادش افتاد او هم دعوت داشته است.
پایان بخش نهم
ادامه دارد
۵ نظر:
با درود و تبریک سال نو به شما و خانواده "نوریعلا"ها.
خانم علا پرتو، وقتی خاطرات شما را میخوانم که مربوط 50-60 سال پیش است، از توانایی شما برای بیرون آمدن از مشکلاتتان به عنوان یک زن، شگفت زده میشوم. میدانم که بسیاری از زنان ایرانی همانند شما مشکل داشته اند، اما شما موفق شدید در همان دوران درس بخوانید، زندگی فرزندانتان را عهده بگیرید و پیشرفت کنید. مطمئن هستم بسیاری زنان ایرانی مشکل داشتند و موفق بیرون آمدند، همگی باید برای تاریخ زندگی نامه و خاطرات خود را بنویسند.
سال نو بر شما مبارک
از شما دوستان و خوانندگان گرامی الف. ذکائی و سودابه خانم خلیلی سپاسگزار. سال نو بر شما نیز مبارک باشد.
پرتو جانم سال نو بر تو و خانواده عزیزت مبارک.
امیدوارم دختر گلت وخانواده او، چراغ روشن روزهای زندگیت باشند.
و هرگز دیگرغمی بخانه ات راه پیدا نکند.
ولی باور کن ،از خواندن خاطراتت شاخ درآوردم.......
دخی عزیزم، من هم سال نو را به تو و همه نازنینهایت تبریک میگویم. دخی جان جای شاخ درآوردن هم دارد. سالها سکوت کردن و بدگویی و گلایه نکردن، وقتی یکباره سرریز میکند، تعجب آور هم هست.
ارسال یک نظر