(1950)
(1945)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ دوازدهم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، يکِ ژوئيّهيِ 2016
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
خواست، مرگِ هنر.
بدونِ قصدِ خاص طرّاحي کنيد، بياختيار خطخطي کنيد، تقريباً هميشه چهرههايي رويِ کاغذ پديدار ميشود.
نهکه زندگيِ بيش از اندازه چهرهاي داريم، در تبِ مدامِ چهرهها نيز به سر ميبريم.
همينکه مدادي، قلممويي، به دست ميگيرم، دَه، پانزده، بيست تا از آن، يکي پس از ديگري، رويِ کاغذَم ميآيند. و وحشي، بيشترِشان.
آيا منام، همهيِ اين چهرهها؟ ديگراناند؟ آمده از کدام تَهها؟
آيا فقط آگاهيِ سرِ بازتابدهندهيِ خودِ من نيستند؟ (شکلکهايِ يک چهرهيِ دوم، همانطوريکه انسانِ بزرگسال که رنج ميبَرد، گريه کردن در شوربختي را از شرم کنار گذاشته تا رنجِ بيشتري در دل ببرد، همانطور هم شکلک در آوردن را کنار گذاشته تا از درون شکلکآورتر بشود.) پشتِ چهرهيِ با خطوطِ بيحرکت، چهرهيِ دررفته، که شده است ديگر فقط يک چهرک، يک چهرهيِ ديگرِ بسيار متحرّک ميجوشد، منقبض ميشود، پخته ميشود در منتهادرجهاي تحمّلناپذير. پشتِ خطوطِ ثابت، نااميدانه جويايِ برونرفت، حالتهايِ همچو گلّهاي از سگهايِ زوزهکِش...
از قلممو و به هر زحمتي، به صورتِ لکّههايِ سياه، ببينيد چهها جاري ميشوند: خود را آزاد ميکنند.
غافلگير ميشويم، بارهايِ نخست.
صورتهايِ تلفشدهها، جنايتکارها گاهي، نه آشنا و نه هم اصلاً کاملاً غريبه (غريب، مشابهتِ دور!)... چهرههايِ شخصيّتهايِ قربانيشده، «من»هايي که زندگي، خواست، بلندپروازي، علاقه به درستي و انسجام خفه کرد، کُشت. چهرههايي که تا به آخر باز نمودار ميشوند (بسکه سخت است خفه کردن، برايِ هميشه غرقاندن).
چهرههايِ کودکي، ترسهايي از کودکي که بيشتر طرح و موضوعَش را گم کردهايم تا خاطرهيِ آن را، چهرههايي که باور ندارند که با گذر به بزرگسالي همهچيز تسويه شده است، که هنوز بيمناکاند از بازگشتِ هولناک.
چهرههايِ خواست، شايد، که هميشه از ما پيشتر است و گرايش دارد به از پيش شکل دادنِ همهچيز: چهرههايِ همچنين جويندگي و خواهندگي.
يا نوعي پِيپديدارِ انديشه[2] (يکي از بيشماراني که خواستِ انديشهگر نميتواند برانگيختنَش را بر خود ممنوع کند، هرچند هم که برايِ تعقّل کاملاً بيفايده باشد، امّا ديگر نميتوان جلودارَش شد، همانطورکه از انجامِ حرکتهايِ بيهوده پايِ تلفن نميتوان خودداري کرد)... انگارکه انسان مداوماً چهرهاي در خود ميسازد روان، مطلوبانه خميري و انعطافپذير، که گويي در ارتباط با فکرها و احساسهايي شکل ميگيرد و تغييرِ شکل ميدهد که آن انديشهها خودبهخودانه در تلفيقي آني در تمامِ طولِ روز، و سينمايينانه، آن را ميسازند.
جمعيّتِ بيپايان : ايلِ ما.
در آينه نيست که بايد خود را مشاهده کرد.
انسانها، در کاغذ به خود بنگريد.
ترسيمِ جريانِ زمان
...[3] به جايِ شهودي به بهايِ زدايشِ آنهايِ ديگر، خواسته بودم آناتي را ترسيم کنم که لببهلبْ زندگي را ميسازند، جملهيِ دروني را به ديد بگذارم، جملهيِ بدونِ واژه را، طنابي که پايانناپذيرانه باز ميشود پيچدرپيچ و در تهِ ذهن همراهي ميکند همهيِ آنچه را که از بيرون جلوه ميکند و همچنين از اندرون.
ميخواستم آگاهيِ بودن و جريانِ زمان را ترسيم کنم. همانطور که نبضِ خود را ميگيرند. يا حتّي، به گونهاي محدودتر، آنچه با رسيدنِ شب پديدار ميشود آنگاه که فيلمِ ظاهرشده، که زيرِ بارِ روشناييِ روز بوده، دوباره آن را به ذهن ميآورَد (کوتاهترَش را و با صداخفهکن).
طرحِ سينماييک.
به مالِ خودم دلبسته بودم، البتّه. امّا چه کِيفي لابد ميتوانستم ببرم از خطِّ کشيدهيِ کساني غيرِ خودم، از پيمودنَش همچو نخِ شگفتانگيزي با گِرهها و رازها، که در آن زندگيِشان را بخوانم و مسيرِشان را به کف آوَرَم.
فيلمِ خودِ من چندان بيش از يکي دو سه خط نبود، اينجا و آنجا تلاقيکنان با برخيهايِ ديگر، بوتهسازان اينجا، بههمپيچان آنجا، نبرد آغازکنان دورتر، پيچيده کلافوار يا ـــــ احساسها و بناها طبيعي آميخته به هم ـــــ سر برکشيده، افتخار، غرور، يا کاخ يا برج... که ميشد ديد، که بهنظرَم ميرسيد که بايستي بشود ديد، امّا راستش اينکه تقريباً هيچکَس نميديد.
با صداها بازي کردن
...[4] عجب چيزِ شگفتي در ابتدا، اين جرياني که آشکار ميشود، اين مايعِ نامنتظَر، اين گذرِ حامل، در خود، هميشه و که ميبود.
انسان ديگر دوروبَر را بهجا نميآوَرَد (سختيِ آن از بين رفته است).
بس کرده است با چيزها برخورد کند. ميشود ناخدايِ يک رودخانه...
گرفتارِ گرايشي عجيب و خطرناک به احساسهايِ خوب ميشود. همه شيب است. راهها درجا بهشت اند.
ترمزها را پيدا نميکند؛ يا نه هماانقدر سريع که شگفتي را مييابد...
سکّهيِ آب مياندازد به جريان.
همچو ناقوسي که خبر ميدهد از يک شوربختي، يک نُت، نُتي که مگر به خود گوش نميکرد، نُتي نافذِ همهچيز، نُتي بم همچو تيپايي به شکم، نُتي پُرسال، نُتي همچو يک آن که ميبايست قرني را طي کند، نُتي تابآورده در ميانِ ناهمسازيِ صداها، نُتي همچو هشدارِ مرگ، يک نُت، طيِّ اين ساعت به من هشدار داد.
در موسيقيِ من، بسي سکوت هست.
سکوت هست خصوصاً.
سکوت هست که پيش از هر چيز بايد جا بگيرد.
سکوت است صدايِ من، سايهيِ من، کليدِ من... نشانهاي بدونِ به ته کِشاندنَم، که در من است آبشخورَش.
خود را ميگسترانَد، خود را ميپخشانَد، مينوشدَم، ميگُساردَم.
زالويِ بزرگِ من در من به بستر ميرود.
*
آنگاهکه هيچچيزي نميآيد، هميشه بهري از زمان ميآيد،
بهري از زمان،
بدونِ بالا و هم نه پايين،
بهري از زمان،
بر من،
با من،
در من،
از من،
گذرانْ قوسهايِ خود را در مني که خودخوري ميکنم و منتظر ام.
زمان.
زمان.
من با زمان خودکاوي ميکنم.
من خودم را لمس ميکنم.
من خودم را ميزنم با زمان.
من خودم را اغوا ميکنم، تحريک ميکنم...
من توطئه ميچينم،
من قيام ميکنم،
من خودم را تَراميبَرم،
من خودم را ميزنم با زمان.
پرنده ـ کُلنگ.
پرنده ـ کُلنگ.
پرنده ـ کُلنگ.
چه ميکُنم؟
صدا ميزنم.
صدا ميزنم.
صدا ميزنم.
نميدانم که را صدا ميزنم.
نميداند کسي که صداش ميزنم.
کسي ضعيف را صدا ميزنم،
کسي شکسته را،
کسي مغرور که هيچچيزَش نتوانسته است خُرد کند.
صدا ميزنم.
کسي در آنجايِ دور را صدا ميزنم،
کسي را در دورِ گُمشده،
کسي از جهاني ديگر.
(يکسره پس دروغ بود، استواريِ من؟)
صدا ميزنم.
در برابرِ اين سازِ اينهمه روشن،
نه جوري که انگار با صدايِ خفهيِ من باشد.
در برابرِ اين سازِ خُنياگر که قضاوتَم نميکند،
که نميپايدَم،
کنارزنان هرچه شرم را، صدا ميزنم،
صدا ميزنم،
صدا ميزنم از تَهِ گورِ کودکيَم
که بُغ ميکند و هنوز هم خود را جمع ميکند،
از تَهِ خلوتِ اينکَم،
صدا ميزنم،
صدا ميزنم،
صدا خودِ من را شگفتزده ميکند،
هرچند هم که دير باشد، صدا ميزنم.
برايِ شکافتنِ سقفَم
بيشک
خصوصاً
صدا ميزنم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
*
نشاندار از شکستگيِ رنجي عميق، نغمهاي، که نغمه است همانگونه که پيرْسَگِ شکاريِ يکچشمِ روماتيسمي هنوز سگِ شکاريست، نغمهاي
بيرونزده شايد از مصيبتِ خُردهزلزلهيِ دقيقهاي هدررفته در بعدازظهري سخت، نغمهاي شکستخورده، و افتان باز بيوقفه در شکست
بدونِ برخاستن، نغمهاي، امّا مصمّم به واندادنِ کامل، همچو نگهداشته با ريشههايِ پيچيدهيِ خود، چَندَلِ در فشارِ آبها،
بيآنکه موفّق شود به جلوه درآيد همچو طاووس، نغمهاي، نغمهاي تنها برايِ من، در ميان گذاشته محرمانه با من، لَنگ تاکه خودم را در آن بهجا آوَرَم، خواهرِ در ترديد
پايانناپذيرانه مکرّر، که پذيراترين گوشها را چهبسا خسته کند، نغمهاي برايِ پرتوپلاگويي بينِ خودمان، او و من، آزادکُنان خودم را از گفتارِ واقعيِ مِنّومِنکُنِ من، به گفته درنيامده هرگز هنوز
نغمهاي ناچيز، ناچيز چنانکه گدايي را بايسته است برايِ بيانِ بيحرفِ بيچيزيِ خود و همهيِ بيچيزيِ گِرداگِردَش، و همهيِ آنچه پاسخ ميدهد بيچيز به بيچيزيِ او، بدونِ شنيدنَش
همچو فراخواني به خودکُشي، همچو خودکُشياي آغازيده، همچو بازگشتي همواره به يگانه چاره : خودکُشي، نغمهاي
نغمهاي از سقوطها، نغمه برايِ صرفهجويي در وقت، برايِ مسحور کردنِ مار، درحاليکه پيشانيِ ناخَسته ميپويد همچنان، بيهوده، مشرقِ خود را
نغمهاي...
*
بدي ضربآهنگِ ديگران است.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
ضدِّ وِرساي[5]
ضدِّ شوپن
ضدِّ اَلِکساندرَن[6]
ضدِّ رُم
ضدِّ رُم
ضدِّ قضاييک
ضدِّ يزدانشناسيک
ضدِّ رُم
دامب و دومب به نقد
دامب و دومب لهيدگي
دامب و دومب فِرفِره
ايستاده پشت گردانده به قبر
بدونِ سلسله بدونِ اُسقفنشين
بدونِ پشتيبانها بدونِ فلجکنندهها
بدونِ نوازشها بدونِ کُرنشها
دامب و دومبِ سينهيِ زمين
دامب و دومبِ انسانها با قلبِ همانندِ ضربههايِ مشت
ضدِّ بوسوئه[7]
ضدِّ تحليل
ضدِّ منبرِ حقيقت
موافقِ شکستن
موافقِ ضد بودن
موافقِ مخالفت کردن
موافقِ تاپ تاپ زدن
موافقِ شتاباندن
موافقِ شتابيدن
موافقِ برانداختن
موافقِ ترک کردنِ کارگاه
موافقِ خنديدن در حريق
موافقِ سرازير شدن
موافقِ سرازير شدن
ضدِّ چَنگ[8]
ضدِّ خواهرهايِ چنگ
ضدِّ پردههايِ مجلسي
موافقِ سرازير شدن
موافقِ سرازير شدن
موافقِ سرازير شدن
موافقِ سرازير شدن
Éditions Siodo harf
Henri Michaux
Passages
(1950)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)]
Gallimard, 1966
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
1ère juillet 2016
© Tous droits réservés.
[1] ـ اين متن مقدّمهاي است که هانري ميشو بر کتابِ خود نقّاشيها و طرحها (1946) نوشت، و سپس آن را در کتابِ ديگرِ خود گذرها (1950) بازچاپ کرده سرانجام برايِ فضايِ اندرون نيز برگزيد.
[4] ـ اين سه نقطه به جايِ پاراگرافي آمده است که ميشو نخواست در فضايِ اندرون آورده شود. از آنجاکه خواندنَش دريافتِ متن را اندکي آسانتر ميکند، ترجمهيِ آن را از جلدِ دومِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو، چاپِ گاليمار، ص. 334 در اينجا ميآورم: «نهکه در کودکي به شنبازي کردن در ساحلها تن ندادم (کمبودِ فاجعهباري که بايد سراسرِ زندگي ازَش تأثير پذيرفته باشم)، سنِّ آن که گذشت، ميلَم کشيده شد به بازي و حالا با صداها بازي کردن. / اوه!...»
[5] ـ وِرساي Versailles (در هفده کيلومتريِ مرکزِ پاريس) که امروزه بهويژه به خاطرِ کاخِ وِرساي (ميراثِ جهانيِ يونسکو) موردِ توجّهِ جهانگردان است، ابتدا شکارگاهِ شاههايِ فرانسه بود. کاخِ باشکوهِ آن، که از قرنِ هفدهم به بعد در باغي بسيار بزرگ ساخته شده، تا آغازِ انقلابِ فرانسه (1799ـ1789) اقامتگاهِ شاههايِ فرانسوي، و مرکزِ تصميمگيريهايِ سياسي بود. آخرين شاهِ فرانسه، لوييِ شانزدهم (1793ـ1754)، و همسرِ او ملکه ماري آنتوآنِت (1793ـ1755)، در همين کاخ به وسيلهيِ انقلابيها بازداشت، و سپس با گيوتين کشته شدند. پس از انقلاب، مجلسِ نمايندگانِ مردم (برايِ تصويبِ قانونِ اساسي) در همين کاخ برپا شد، و امروزه نيز، کنگرهيِ فرانسه، يعني گردِهمآييِ نمايندگانِ مجلسهايِ ملّي و سنا، در همين کاخ تشکيل ميشود. بنايِ کاخِ ورساي به سبکِ معماريِ قديميِ فرانسوي، و دارايِ طرحي متقارن است همراه با تزئيناتِ فراوانِ الهامگرفته از اسطورهها.
[6] ـ اَلِکساندرَن Alexandrin (يا «اسکندري»، منتسب يا به اسکندرِ مقدوني يا به شاعرِ قرنِ دوازدهم فرانسه، الکساندر دو بِرنِي) در وزنِ شعر و نظمِ کلاسيکِ فرانسوي به دو مصرعِ شش هجايي گفته ميشود، و معروفترين و رايجترين وزنِ شعرِ کلاسيکِ فرانسه است.
[7] ـ بوسوئه Bossuet(1704ـ1627) اُسقف و موعظهنويسِ چيرهدستي که اغلب او را انديشمندِ مذهبيِ ميانمايهاي معرفّي ميکنند.
[9] ـ عددِ طلايي، le Nombre d’Or، عددي است تقريباً برابر با 1.618، بازتابندهيِ خاصيّتي بينِ تقارن و عدمِ تقارن است. اين عدد، که به آن «نسبتِ طلايي» نيز گفته ميشود، در طرّاحي و هنر و معماري به کار ميرود. بنا بر ويکيپديايِ فارسي، که توضيحِ نسبتاً مفصّلي برايِ آن دارد، نسبتِ طلايي و عددِ في در رياضيّات و هنر هنگامي است که «نسبتِ بخشِ بزرگتر به بخشِ کوچکتر برابر با نسبتِ کل به بخشِ بزرگتر باشد». ديويد بال هم در ترجمهيِ انگليسيِ خود آن را the Golden Number ترجمه کرده (ص.328)، و اين توضيح را برايِ آن نوشته است (پانويسِ 6 در ص. 342): نسبتِ عددي طبقِ سنّت برايِ تعيينِ نسبتهايِ «درست» در موسيقي يا هنرهايِ تجسّمي استفاده ميشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر