This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۹۵

وصفِ فرا رسیدن فصل سیب* / داستان کوتاه / بیژن بیجاری

سیب­ بُستانِ به­پا آویخته­ام دستور داد که بِکِشَمش بالا.وقتی بغلش کردم، اوّل چند لحظه سرش گذاشت برشانه‎‌­ام. بعد سرش برداشت و خیره به ­چشمانم نگریست. لبخندی زد، و بعد، با دستِ راستش، آرام، گونه­ام نوازش کرد ــ مثلِ پدری که، گونه­ی دُردانه­اش مینَوازد. و منِ مَست، در دل داشتم زمزمه می­کردم خطاب بهسیب ­بُستانم که: "مرا ببوس... مرا ببوس برای آخرین بار... "


وصفِ فرا رسیدنِ فصلِ سیب*


در پاسخِ پُرسشم، دکتر گفته بود:
"ببینید دوست عزیز! با توجه به... بلُه! ببخشید!"
و بعد با اندکی مکث، و بی‎‎که نگاهش بردارَد از پرونده‎‎­ی گشوده شده­ من بر میزش ــ و بیکه مثلِ پیشترها به‎‎من نگاه کنَد و حرف بزنَد ــ ادامه داده بود:
" سال­هاست که ما همدیگر را می‎‎­شناسیم. برای همین، و بنا بهقول معروفِ آن نان و نمکِ  آشنایی، و، بنا به‌قولی که بهشما داده بودم، باید بگویم، راستش اینکه... راستش این­ست که... میدانید باید راستش را بگویم بهشما! "
دکتر خودش در صندلی­اش جابه­جا کرده بود:
" بلّه بالاخره، باید راستش را بگویم به شما..."
گفته بودم:
"معلوم ست دکتر جان."
گفته بود:
"جوابِ مختصرِ سؤال و فرصتِ شما، اینست: اوّل اینکه، متأسفم. و بعد هم، فرض کنید بینِ یک هفته تا یک سال... البتّه، نتیحهی مطالعاتِ جدید..."
نگذاشته بودم که حرفش تمام کُنَد دکتر و گفته بودم:
" ممنون دکترجان از صراحت­تان و این­که راستش را گفتید به­ام."
گفته بود:
"نگذاشتید از جنبه­های امیدوارکننده­ی تحقیقات..."
گفته بودم:
" شما دکترِ خوبی هستید... ومهربان هم هستید ضمنن.  پس، قرار نبوده که... اصلن، بگذارید من­هم راستش را بگویم به­شما. ممنون دکترجان! ممنون که رو راست هستید با من..."
دکتر گفت:
 "چه خوب که شما شرایط را میفهمید؛ امّا..."
گفتم:
" امّا یادتان باشد دکترجان، واقعیّتِ لحظه را عشقست هنوز. اگرنه، معلومست که، بالاخره، روزی، شما دکترها، یا نسلِ بعد از شما، ممکن ست فاصلهی این یک هفته تا یک سال را برسانَد و کِشَش بدهد به ده ماه تا ده سال؛ امّا ظاهرن و الآن، من فقط بینِ یک هفته تا یک سال وقت دارم. نه ؟"
" دُرُست ست!" گفته بود دکتر و ادامه داده بود:
" راست می­گویید، ما دکترها، انگار قرار بود که فاصلهی میان زندهگی و مرگ را طولانیتر کنیم  و مثلن دُرُستست که آدمها، بیاختیُارِ خود بهدنیا می­‏آیند، همان­‏طور­­ که، از دنیا رفتنشان هم دستِ خداست. امّا  انگار، خدا با طب و طبیب قَهر کرده و شاید هم عصبانیست از دخالتهای علم..."
پرسیده بودم:
" دکترجان ببخشیدها! امّا شما فکر نمی­کنید که حالا، و بعد از شنیدنِ این خبرِ مثلن خوشی که به­من دادهاید! دستِ­کم الآن برای من، وقتِ شنیدنِ این حرف­ها نیست؟ "
و بعد هم، بهشوخی گفته بودم:
" دکترجان! پس، ازاین به‏ ­بعد یعنی، باید من از شما قَهر کنم و باعزرائیل رفیق شوم؟"
گفته بودم:
" خدا حافظ دکتر جان! یادم می­مانَد که سلام شما را برسانم بهعزرائیل!" من گفتم.
" بهامیدِ دیدار!"ی شنیدم، که صدای هرکه بود، صدای دکترم نبود.
 و این ­طوری­ها بود که،  دو روز پس از دیدارِ با دکتر، بالاخره، بدین نتیجه رسیدم که: بله! بهترین رَوِش یافتهام برای کاری که مدّت­ها بود بدان اندیشیده بودم ــ چه­گونگیِ انجامش: پرواز به­سوی پدرم و همدَم شدنِ با او.
پَس، و ُخب، دُرُست­ترین کار، بلّه همین نشستن بر یکی صندلیِ کنار پنجره در همین هواپیماییست که مقصدش تهران ست.
 معلوم‏ست که، با احتسابِ ساعت، کِی قرارست برخیزم و برَوَم و با یک "ببخشید" از جلوِ مسافرانِ کناریام، رّد شوم و برَوم به دستشوییِ هواپیمایی که، حالا دیگر واردِ فضای ایران شده. گیره ‏­ی درِ دستشوییِ هواپیما ببندم و همه­ی آن هفده/ هژده قُرصِ ضّد دردِ قَّوییی که همراه دارم، بِبلعم یک‏جا و سَر بِکِشَم یک­ جا  آن بطریِ آبِ همراهم. و بعد هم بنشینم بر کاسه‏­ ی سردِ توالت. هِی فکر کنم... هِی زور بزنم . و هِی فکر ­کنم: نه! همه چیز سرِ جای خودش دُرُست نشستهست. زور زدن فایده ندارد. آره! هیچ چیز فراموشم نشده. نه! نشده. و دُرُست ست: همه­ی کارهایی که می­بایست، کرده­ ام ــ بخصوص بلعیدنِ بموقعِ قرص ­ها، که کارِ اصلی بود. زور زدن و فکر کردنِ اَلَکی فایده ندارد! میگویم به­خود.
 هنوز یکی هم، هِی دارد بر درِبسته­ی دست­ شویی تَقّه می­زَنَد. سیفون می­کِشم؛ امّا برنمی­خیزم: آره! همه چیز سرِ جای خودشست. سیفون میکِشم. از خودِ مستم می­پرسم باز: آیا کارِ دیگری هم مانده ست که باید کرد؟ نه! همه چیز روبه­راه، سرِ جای خود نشسته ست...
 باز سیفون می­کِشم.
 حالا دیگر، و به‎‌­وضوح می­شنَوَم که پُشتِ دَر، یکی  دارد رَسمَن بر دَر می­کوبَد.
"  بِکوب ! آره باز هم بِکوب بِکوب! "
  بعد... آبی می­زنم بهسر و صورت:
وَه که، من چه آب دوست دارم. کاش ماهی بشوم بعدن!
و باز، صدای کوبشِ درِ دستشویی. و این ­بار انگار، طرف دارد با لَگد بهدَر میکوبَد. باز برمی­‏گردم و سیفون می­کِشَم. که یعنی: خفه! اِی آن که منتظری. و باز صورتم می­­آرایم به پَشنگه ­های آب.
 حالا، نرمه ­نسیمی، انگار عطری ــ که نمی­دانم از کجا ــ مَشامم می­نَوازد...
اندکی باز صبر می­کنم. از پَشتِ درِ دستشویی، انگار صدای کوبِش، همراه می­شود با نوازشِ همان نرمه­ نسیمِ از عطرِ سیب. و... و من ­هم بهمشامِ جان بو میکِشم این عطر...
بعدترست که، سر و صورتم خُشک می­کنَم با حوله­های کاغذی. و باز نَفَس می­کِشَم این عطرِ سیبِ پراکنده شده.
و، بعدتر از بعدست که از دستشوییِ هواپیما آمده­ام بیرون:
نه! پُشتِ در کسی نیست.
 می­گردم به دنبالِ شاش­راهی در پُشتِ در دستشویی، و در ادامه­اش، بر فَرشِ  خاکستری ­­پوشِ راه­ رُوی که رو­بهرویم گسترده شده. و، خوب هم نگاه می­کنم: نه، هیچ نشانی نیست از کسی که، آن­ قدر عجلّه و نیازِ بهشاشیدن داشت...
چراغ­های راهروِ میانِ صندلی‏ ­ها، خاموش و روشن می­شوند. و صداهایی که از کابینِ هواپیما می‏­شنوَم، شبیه آنست که، انگار باز دارم یواشکی، بهایستگاهی رادیویی گوش می­کنم. گفت و گویی که، بعضی کلماتِ انگلیسی، نیمه ­جویده شنیده می­شوند. و، من  دارم تِلوتِلو­خوران ـــ و همراهِ با حرکتِ هواپیما، و خاموش/ روشن شدنهای چراغِ راه­ روها، خودم می­رسانم بهردیفِ صندلی­ام. و بعد هم، با یک "ببخشیدِ" دیگر مینشینم بر صندلیام. و باز پیشانیام می‏ ­چسبانم به ‏پنجره­ی کوچکِ هواپیمایی که: ... راستی! این قابِ پنجره­ام، چرا این‏­طوری و دالبُر دالبُر یخ­ زده، و شده عینِ یک آینه که قابش را انگار، تراشه­های نازکِ یخ، با خطوطی نامنظم خَط­­ خَطی کرده؟
کِی و چند ساعت پیش بود:
سالنِ مشایعت ­کنند­گانِ فرودگاهِ بین­ الملیِ "لُس آنجلس"، امروز هم، پُررفت و آمدست؛ امّا آنقدرها هم، شلوغ نیست که نشوَد، جدای شش / هفت نفر از اعضای خانواده، آن دو دوستی، پیدایمان کنند که، یکی از" سان دیگو"، و یکی هم از " اِرواین" خودشان رساندهاند برای بدرقه­‏ ی دوستی که، بعد از نوزده سال، ناگهان، هوسِ مثلن دیدارِ مادرِ بیمارش، بهانه کرده برای سفر بهایران.
 با خود اندیشیده بودم: نکُنَد این دو دوستم، برای این خودشان رسانده­ بودند آن جا، چون حدس می­زده ­اند، دارند می­‏آیند بدرقه­ی دوستی که، دارد به سفری میرَوَد شاید بی­بازگشت.
 ساعتِ پریدنِ هواپیما، سه و ده دقیقه­ی بعد از ظهرست. و حالا ساعتِ یازدهِ صبح ست در لُس آنجلس.  قرارست که، ساعتِ سه­ی نیمه شب برسم به فرانکفورت. و بعد از چهار ساعت و نیم توقف در فرودگاهِ فرانکفورت، ساعت سه‏­ ی بامدادِ چهارشنبه بِرسم به ‏تهران.
 کنارِ نوشگاه، نمی­‏دانم برای اطمینانِ اطرافیان و خاطرشان جمع کردنشان بوده از بازگشتم، و یا نشان دادنِ اعتماد بهنَفسم به‏­ خود شاید که، بلیطم در آورده بوده بودم از کنار پاسپورت­ های در جیب بَغلیام، و تاریخِ بلیطِ­ "برگشت"م، به ‏همه نشان داده بودم:
" دوشنبه بیست و نُه فوریه، ساعتِ چهار و پنجاه دقیقه! می­بینید!"
بعد هم گفته بودم:
" باز همین ­جا خواهم بود قِبراق­تر از حالا. خواهید دید. فقط نکنَد تنها بگذاریدم اینجا!"
دقایقی بعدترست که نیز، می­‏اندیشم: در میانِ این مشایعت ­کننده­ها، چرا بیش از هرکس، این سیب ­بُستانِ من ــ که همه، "سِبِسشِن" یا " سِبِستیّان" صدایش می­زنند ــ و هرچند، هژده ماه بیشتراز سنّ­­اش نمی­گذرَد، انگار همه­ی درونیّاتم حدس زده، و چون نمی­توانَد حرفش بگوید، برای همین ­ست که، امروز خودش از من جدا نمیکُنَد: هِی یا می­خواهد بَغَلش کنم؛ یا وقتی هم می­گذارمش پایین، می­چَسبَد بهپَر و پایم. و هِی نمی­گذارد مادرش از من جدایش کند.
پدرِ سبسشن از من می­پرسد:
" باز برای شما چی بگویم بیارَد؟ همان "دابل شات جَک دانیلِ بییخ؟"
و...
بعد، همه می­نوشیم باز.
من، رو بهرفیقی که از اُرنج کانتی آمده می­گویم:
"کاش گیتارت همراهت بود و در همین شلوغ پُلوغی، باز می­نواختی و میخواندی این دَمِ آخری!"
مادرِ سبسشن که کنارم نشسته ــ و دارد با آن لیوانِ خوش­قواره­اش بازی میکنَد ــ برافروخته میگوید:
" بابایی چرا باز داری بازی درمی‏­آری و از این حرف‏ها می­زنی؟ آخه، دَمِ آخری یعنی چی؟"
دوستی که از "سان دی یگو" آمده، می­گوید:
"عزیزم، منظور بابایی همین شروعِ سفرش ست."
سیب­ بُستانِ به­پا آویخته­ام دستور داد که بِکِشَمش بالا.
وقتی بغلش کردم، اوّل چند لحظه سرش گذاشت برشانه­ام. بعد سرش برداشت و خیره به­ چشمانم نگریست. لبخنذی زد، و بعد، با دستِ راستش، آرام ، گونهام نوازش کرد ــ مثلِ پدری که، گونه‏­ ی دُردانه­اش مینَوازد. و منِ مَست در دل داشتم زمزمه می­کردم خطاب به سیب­ بُستانم  که: "مرا ببوس... مرا ببوس برای آخرین بار... "
بلّه، بی‏ ­گمان پیش از فرا رسیدنش ــ چه در زمستان یا پاییز یا بهار یا تابستان ــ احساسش کرده بودیم این هُولی که در زیرِ جناقِ سینه، نه! در زیرِ ... نه! دُرست در مُلتقایی که آخرین آن دو دَنده­های قفسه­ی سینه، هم­دیگر قطع میکنند ... آرام آرام میآید بالا و بالاتر که می­رسد و تا زیرِ همین سیبکِ برآمدهام و می­شود بغض، تازّه می­فهمم معنیِ آن  بُغضِ گلوگیر... دُرُست ست و بلّه، همه از برابرِ دیده­گانمان خواهند گذشت. و همان­گونه که سال­های سال شنیده بودیم فصلِ فرا رسیدنش؛ بلّه! بی­بدیل و تکرار ناشدنی و قطعی بودنش، و معلوم ست که، چه تابستان باشد یا بهار و یا پاییز و یا زمستان... باز از برابرِ دیده­گانمان خواهند گذشت ــ همچون که انگار در آینه­ای یخ ­زده می­نگریم و بهدرونِ خود انگار. آره! همه بهاین یخِ آینه راه یافته­ایم. چه خوب... پس دیگر سیب شده­ام ــ رسیده؛ و بیحافظه ... امّا آن هُولِ آن سیب پس چی؟ و راستی چرا این پنجره... راستی چرا اینقدر کوچک ست برای گذاشتنِ پیشانیِ من؟ چرا اینقدر سرد ست؟ راستی!  کی بود که می­پرسید: مگر انسانِ بیآرزو، مگر انسان ست؟
راستی! چرا این مسافرِ کناری­ام، همین پیرمردِ خوابیده در صندلیِ کناری­ام، این ­طور آرام و راحت آرمیده،
دارد خُر و پُف می­کنَد؟ چرا این پنجره این­طور سرد و تاریک شده باز؟
 و حالا یادم می­آید: البتّه، خُب شنیده بودم که، بعضی از پناهنده­گان، پیش از رسیدنِ بهمقصد، پاسپورتِ ایرانی­شان پارّه می­کنند و می­ریزند تویِ توالتِ هواپیما؛ امّا من که داشتم مثلن برمی­گشتم مملکتِ خودم، پس لزومی به پارّه کردنِ پاسپورتم هم نبود. امّا  خُب و بلّه راستش، در دستشویی هواپیما، یادم رفته بود  بشاشم بر آن " تشدیدِ" تاج­ وارِ طلاکوبِ بالای آن قبضه شمشیری که ماه چهار شقّه کرده بود. نه! نشده بود... آه! دُرُست ست... و، سیب فقط انگار به دردِ آن می­خورَد که جای بُغض بنشیند و گلو پارُه کنُد و بَعدِ فرا رسیدنِ فصلش... آه! همراهِ سیبِ رسیده­ ی گلوگیرِ مرگ... بلّه! مرگ بود سیب یا فقط یک بغضِ گلوگیر؟ احساسش می­کنیم  دُرُست در مُلتقای این آخرین دو دندههای قفسه­های سینه­ هایمان که می­دَوَد بالا و دارد سیب می­ شود رسیده ــ این هُول.
کاش دست­کم، بهاو گفته بودی همان در آستانه­ی آمدنِ به ‏درونِ آینه که: ببین عشقِ من! اینجا هیچ رازِ مگویی نیست ــ مگر فقط آرزوها... آرزوها و همان سیب­ هایی که شده‏ اند سنگ. و دیگر هیچ! بلّه: سنگ و دستِ ما کوتاه...
بهسنگ می­اندشم و سیب... و، بدین­ها می­اندیشم و این که، بعد از یکی/ دو روز جنازّه­ ام، بعد از آن که، هِی از این انبار بدان انبارِ شاید یخچالدار منتقل شوَد، بالاخره، بَردوشِ دو/ سه نفر ازعزیزانم خواهد بود تا بِبَرَند و اگر شد، در بهشتِ رضوانِ اصفهان، من نیز چال کنند. امّا راستی... هیچ. هیچ... وَه! وَه!... چرا تماسِ پیشانیِ من با این پنجره، که آنقدر کوچک و سرد و یخزده و بی­رحم و بسته می‏­نمایانید، حالا راستی چرا... راستی، این­طوری گشوده شده، بر باغی بزرگ با این درختانی که نامشان از یاد برده بودم: من هستم و سیب­بُستانم که انگشتِ اشاره­ ­ی دستِ راستم، سِفت چسبیده تا با هم راه برویم در یکی این­ طور سیبستانی معطر و سرسبز. وَه چه خوب! چه عطری... چه رؤیایی. و، بَه بَه! به این عطرهای بهشتی­ ای که فقط می­شود در رؤیا بوییدشان. و، چه زیباست بهشت پس... بَه بَه به این بودنِ با سیب ­بُستانم. بَه بَه به این بهشت...

پاکنویس ِ اوّل : سوم ژانویه­ ی 2016
این تحریر: سوّم مارسِ 2016/ جنوب کالیفرنیا
*برگرفته از مجموعه قصّه­ های کوتاهِ منتشر نشده­ ی "هزار بیشه".

هیچ نظری موجود نیست: