This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۵

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۵، پایان بخش اول

من شاگرد بسیار زرنگی بودم و مدیر و معلم، همه امیدوار بودند که شاگرد اول امتحانت نهائیِ کلاس ششم، از مدرسه ما، و من باشم. تعداد شاگردهائی هم که برای دادن امتحان نهائی انتخاب شدند، بیش از ۶ یا ۷ نفر نبودیم. یکباره فهمیدیم که این امتحانات نهائی در مدرسه دارالفنون برگزار می شود. وارد دارالفنون که شدیم؛ دنیائی متفاوت دیدیم.  اینجا اتاقها که به نام ژوری معروف بود با کلاس ما زمین تا آسمان فرق داشت! ترس بَرمان داشت....



خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است




رفتن به مکتبخانه 

بعد از فوت مادر بزرگ پدری‏ مان، من و خواهر بزرگم عزیز را به یک مکتبخانه زنانه گذاردند. عزیز ۹ ساله و من ۷ سال داشتم. عزیز خیلی کم به مکتب میآمد چون مریض بود. اما من مدتی مکتب رفتم. معلم، زن بد صورت و بد اخلاقی بود و به ما فقط قرآن یاد میداد و من تا آخرین سوره، همه را نزد او خواندم. یادم میآید سوره قُریش را درس داد که اولش با لِایلَافِ قُرَیش شروع می‎شد. من از امروز عصر تا فردا صبح نیز آن سوره که کوچک هم هست را یاد گرفتم الای اولش را! صبح وقتی که میخواستم به مکتب بروم، به مادرم که داشت لب حوض دستش را میشست گفتم: اعظم! اولِ سوره چه بود؟ گفت لِایلَافِ قُرَیش.

من در تمام راه آن را خواندم تا به مکتب رسیدم. اتاق درس ما در دالان خانه بود و از دالان یک پله میخورد و به اتاق میرفتیم. وارد شدم، تا سلام کردم آیه از یادم رفت، از دختران بزرگتر و با سوادتر پرسیدم بهم گفتند. باز آنقدر تکرار کردم تا نوبت به من رسید. معلم گفت: بخوان! همین که گفتم بسمالله الرحمن الرحیم. آیه را فراموش کردم و ساکت ماندم! هرچه گفت بخوان! یادم نیآمد. بالاخره تَرَکه بلندی داشت که شاگردان را با آن ترکه میزد. تا ترکه را بلند کرد که به من بزند چنان خودم را عقب کشیدم که از پشت به دالان خانه افتادم. سر و پشتم درد گرفت و بنای گریه را گذاردم. معلم دستپاچه شد آمد و مرا با ملاطفت بالا برد و این اولین بار بود که درعمرم میخواستم چوب بخورم که بعد از افتادن در دالان معاف شدم.

بعد سر سوره وِیل لِکُل که بچهها به مسخره به آن می گفتند: یه مرغ کُلَ (بنظرم یعنی یک مرغ پا کوتاه)، من چیزی برای معلم نبردم و اما سر دعای"أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء"، یک کله قند برایش بردم. او کله قند را با حالت تمسخر و استهزاء به همسایهها نشان داد و گفت ببینید به سورۀ عمه رسیده فقط یک کله قند برای من آورده. آن روز آن معلم خرفت، مرا کلی خجالت داد و مننمی دانم دیگران مگر برایش چه میبردند؟ من اصلاً تا آنروز که خودم کله قند را بردم، ندیده بودم که شاگردی برایش چیزی آورده باشد! و من پس از این جریان دیگر به مکتب نرفتم.

پدرم خودش در خانه به من و سایر بچه‎ها قرآن آموخت تا جائی که من چنان قرآن را یاد گرفتم که با پدرم مقابله می کردم! یعنی یک قرآن پدرم در دستش می گرفت، یکی هم من. او میخواند من گوش میدادم و من میخواندم او گوش میداد و هرگاه یکی از این دو قرآن مثلا ً زیر و زِبَرش با هم جور نبود باز با قران دیگری هم تطبیق میکرد وغلط املائی قرآن را میگرفت (قرآنی که مال پدرم بود وحالا نزد فرزند ارشدم پیام (اسماعیل) عزیزم میباشد در حواشی خط پدرم بسیار دیده میشود و در تصحیح املاء و زیر و زبر و هر جا که بایستی تصحیح یا حذف شود پدرم به خط خودش نوشته است).

غیر از قرآن، من از روی رسم المشق، مشق میکردم و کتابی، البته نه کتاب، دفترچه مانندی بنام تَرَسُل۲۲ داشتم که با خط شکسته نوشته شده بود و خیلی خواندنش مشکل بود. به دستور و تعلیم پدرم از روی آن خط شکسته هم مینوشتم، کتاب حافظ را هم میخواندم.

بیکاری پدر و آغاز عبادتهای او

پس از ازدواج عمهام و رفتنش از خانه، من تنها و خانه نشین شدم و یکی دو سالی هم پدرم بیکار بود که یادم میآید گه گاه سمساری به خانه میآوردند و خُرد خُرد تعدادی از اثاث خانه را میفروختند. پدرم در اثر بیکاری، روی به عبادت آورد و کارش شده بود خواندن قرآن و نماز و روزه‎داری و مرا هم در تمام این جریانات پا به پای خودش می‎کشاند.

او هر شب به مسجد همّت آباد که نزدیک منزلمان بود میرفت و مرا هم میبرد! و به قسمت زنانه میفرستاد. ابتدا زن ها از من سئوال میکردند که آیا تو نماز جماعت بلد هستی؟ وقتی میدیدند که من بلدم، مرا هم داخل خودشان در صفوف نمازگذاران جای میدادند. این مسجد پیشنمازی داشت به نام شیخ ابوتراب، که پدرم چندی او را با زنش آورد و در بیرونیِ منزل جا داده بود. زنش میگفت شیخ مرا پنهان از زن اول خود که صاحب چند فرزند است گرفته. حالا عقدی یا صیغه نمیدانم. 

پس از او پیشنماز دیگری به نام سید نورالدّین به مسجد ما آمد. من بارها که پدرم به مادرم میگفت دلم می خواهد این سید، عزیز و اقدس را برای دو پسرش خواستگاری کند، و بدون آن که چیزی بدهم یا بگیرم با این سیّد نورانی وصلت و خویشی پیدا کنم! زمانی که من با پدرم به مسجد میرفتم هر دو پسر سیّد را دیدم. پسر بزرگتر مُعَمم بود و آقاتر، عبائی و کفش و عمامهای، ولی پسر کوچکتر همیشه سر برهنه با یک قبای بلند و یک کفش پاشنه خوابیده لخ و لخ کنان، اغلب نان خریده بود با یک کاسه ماست به خانه میبُرد و من پیش خودم فکر میکردم آن که بزرگتر و آقاتر است، خُب مال عزیز میشود، و این که هیچ ندارد و لخ و لخ میکند مال من!! و غصه می خوردم! 

شب‎های قَدر

پدرم در شبهای قَدر ماه رمضان، بزرگ و کوچک را سحر از خواب بیدار میکرد که قرآن سَربگیریم، بزرگترین قرآن را (قرآن خیلی خوش خط و بزرگ که چقدر دعا و طلسم برای خوشبختی و شفای بیماران در صفحات اول و آخر قران نوشته شده با معنی، متعلق به مادرم بود (نمیدانم بعد از مرگ او چه شد) خودش سرمیگرفت و قرآن پدرم که نزد پیام است را مادرم سرمیگرفت. عزیز و من و آقا هم قرآنها را به تناسب سنّمان دست میگرفتیم. تنها حسن که کوچکترین بود، و حتی شبها در بغل مادرمان میخوابید، از قرآن خواندن معاف بود. اما در همین ماه رمضان خداوند دختر دیگری به مادرم داد بنام صغری فصیحهالزمان. حسن را از مادرم دور کردند، چون مادر باید فصیحه را شیر میداد.

یکروز صبح مادرم دید، حسن که از قران سر گرفتن ما کلماتی را یاد گرفته بود، با همان زبان شیرین ۴ سالگی کنار اتاق نشسته و دارد پلوی سحری را که برای صبح او گذارده بودند میخورد و مرتب دستش را به آسمان بلند میکند و میگوید: خدایا، ترا به حَچَنت، به اُچینت، این بچه را بُکش! آری بمیرم از برای حسنم دیده بود بچه دیگری جایش را در بغل مادرش گرفته خدا را به حسن و حسیناش قسم میداد که آن بچه را بکشد!

فروش خانۀ خان‎عمو

بعد از مرگ مادر بزرگم، عمهام که شوهر داشت، عموی وسطیام هم غیبش زده بود. خان عمویم هم ماهی سه چهار بار بیشتر پیدایش نمیشد، مانده بود پدر ما و عموی کوچکمان. در همین ایام، ناگهان خان عمویم پیدا شد. میگفتند او از طرف حکومت، مامور وصول مالیات بوده و همیشه با اسب به شهر میآمد و در تَرک اسبش‎اش یک خورجین مملو از پول نقره داشت که به اداره دارائی که آن زمان، مالیه میگفتند، میبرد و تحویل میداد. خانعمویم از آن دو عموی دیگرم به مراتب بهتر و خوشروتر و مهربانتر و دست و دلبازتر و شیک پوشتر بود. اما سوادِ عموی کوچکم بعد از پدرم از دو برادر دیگر بیشتر بود و شاید چون از نظر سنی از پدرم کوچکتر بود از برادرش حرف شنوی داشت و دنبال درس و مدرسه رفت.

 با آمدن خان عمو به شهر، معلوم گشت که قصد فروش منزلی که ما در آن می نشستیم را دارد. خان عمو، کل منزل را با بیرونی، بهمبلغ ۳۵۰ تومان فروخت.

خانه جدید ما در مشیرالسلطنه

ساعت مشیرالسلطنه

پس از فروش خانه، پدرم باغ بسیار بزرگی واقع در خیابان سلیمان خان روبروی خیابان بلورسازی و ساعت مشیرالسلطنه۲۳، به مبلغ ماهی ۸ تومان اجاره کرد و ما را به آنجا برد. در سمت راست این خیابان اول یک باغ بزرگ بود که به باغ گَبرها۲۴ معروف بود. بعد باغی که ما اجاره کردیم و در آن ساختمان شیکی بود که میگفتند کلاه فرنگی۲۵

عمارت کلاه فرنگی
در ایامی که در این باغ بودیم، زنانی از دوستان و آشنایان، فامیل یا حتی کاسب محل، برای خواستگاری از من، به خانهمان می آمدند. پدرم چندتائی از آنان را به این خاطر که دخترم هنوز کوچک است رد کرد (که خدا بیامرزدش)، برخی را در همان دفعه اولِ آمدن، به این دلیل که در شأن او و خانوادهاش نبودند، جواب گفت. به یکی به این خاطر که زن اول داشته، نه گفت و به یکی دیگر هم چون از زن مردهاش اولادی دارد، جواب نه داد. اما خانوادهای بودند که دست برنمیداشتند. زنانشان چندین بار آمدند، جواب رد میشنیدند، باز برمیگشتند و هر بار یکی دیگر به آنها اضافه میشد. یک روز در زدند، تصادفا من رفتم در را باز کردم؛ دیدم باز همان زنها هستند. در را به رویشان بستم و بهباغ برگشتم. مجددا در زدند. این بار گویا سکینه خدمتکار در را باز کرد. آنها وارد شدند تا مرا دیدند گفتند: خُب خانم کوچولو، چرا تا ما را دیدی در را بستی؟ من چیزی نگفتم. آنها آمدند داخل خانه شدند و به اتاق پذیرائی رفتند.

سکینه قلیان چاق کرد و چند استکان چای در پایههای نقره و سینی نقره گذاشت و به‎دست من داد که برایشان ببرم. آنها گفتند کمی پیش ما بنشین، من با اشاره مادرم کمی نشستم همه زل زل مرا نگاه میکردند. از من سئوالاتی مینمودند که در آن سن کم، یا نمیفهمیدم یا روی جواب دادن نداشتم. بالاخره از مادرم قول گرفتند که با پدرم مذاکره کند و جواب قطعی بدهد. گویا پسر۱۵سالهای داشتند و پدر آن پسر تجارتخانهای در بازار داشت. وقتی مادرم این جریان را با اکراه برای پدرم تعریف کرد و گفت که از سماجتشان خسته شده، پدرم گفت خوب بخت دخترت باز شده، شوهرش بدهیم. مادرم بلافاصله با عصبانیت گفت: اقدس غلط کرده تا جائی که عزیز هست، او شوهر کند!

پدرم پس از چندی به حکم حکومتی، به اتفاق آقای اعتمادالدوله صدری به قزوین و ملایر و تویسرکان و نهاوند رفت. آقای صدری حاکم و پدرم نایب الحکومه بودند. ماهی یکی دو بار نزد خانوادههاشان میآمدند. شبی یا دو شبی میماندند و باز به محل کار خود میرفتند. کار مادر بیچارهمان شده بود در هر سفر بارداری. در این فواصل بود که مادرم دو پسر دیگر به نام حسین و عباس، به دنیا آورد. گرچه دوری پدر برایمان سخت بود اما این باغ برای ما بچه ها حکم باغ بهشت را داشت.

از در باغ، وارد خیابان مشجّری میشدیم که در دو سمت، درختهای چنار، کاشته شده بود، در وسط باغ حوض گرد بزرگی بود و بعد دنباله خیابان یک آلاچیق خیلی قشنگی از چوب کرم رنگ سَبُک به طرز زیبایی ساخته بودند که روی آن از دو طرف پیچ امینالدوله سایه افکنده بود و وقتی گل میداد از عطرش انسان گیج میشد.

در وسط آلاچیق، میز مستطیل شکل و نیمکت همه به رنگ کرم در زمین تعبیه شده بود و از در مقابل که از آلاچیق خارج میشدیم باز دنباله خیابان ادامه داشت تا ته باغ. از جلوی ساختمان باغ، باز خیابان دیگری به درازای همین خیابان کشیده شده بود که باز به حوض می رسید و دنبالۀ آن پیتهای بزرگ آب که از باغ گبرها به این باغ جاری میشد؛ یعنی خیابان به طور مساوی یکدیگر را در وسط که حوض بود قطع و بهم ارتباط داشت و تمام این باغ به طرز جالبی درخت کاری شده بود.

در قسمتی همهاش درخت های زردآلود و گوجه و در قسمتی همه اش درخت آلو بود. در سمت راست چند درخت کهن گردو، و در کنارۀ جوی آب، درختهای انجیز و در سمتی دیگر پر از درخت بِه بود. در فصل بهار لب جوی آب، بنفشههای طبیعی می‎روئیدند که لای علفها، پنهان بودند، اما بوی عطرشان مخفی گاه آنها را نشان میداد. در همان ایام کودکی، شعری در وصفِ گلهای بنفشۀ طبیعی گفته بودم که مورد تشویق پدرم قرار گرفتم.

جلوی اتاقها را پدرم داده بود تا تپهای سراسری درست کردند که رویش را پر از گل آهار، آفتاب گردان، شب بو و شاه پسند و گل های دیگر آن زمان که درست یادم نیست کاشته بودند و پشت این تپه را کِرت سبزی کرده بودند. روی آن صیفی کاری نمودند از قبیل خیار، کدو، بادمجان، سیب زمینی ترشی که آن را یارالماسی میگفتند. در این باغ سر سبز و پر طراوت که روح ما را غرق شادی میکرد، از میوههای بسیارش همیشه چه تابستان و چه زمستان استفاده میکردیم و بس که زیاد بود مقداری از زردآلوها و آلوها را خشک می نمودیم و مادرم با چه سلیقه هسته را درمی آورد، مغز میکرد و دوباره مغز را در وسط زردآلو قرار میداد، و به این ترتیب به شکل قیسی برای زمستان خشک می نمود. این باغ آنقدر گردو داشت که گردو فروشها میآمدند مقداری را برای خوردن ما میشکستند، بقیه را هم همانطور با پوست خشک می‎کرد برای زمستان. همینطور توت و خلاصه تنها میوهای که من در آن باغ ندیدم گیلاس بود و انگور.

من در این باغ سرسبزِ مُفرِّح، کارم خواندن و از بَر کردن اشعار حافظ،، عشقی و ایرج میرزا بود. از همان زمان دو نام پسر و دختر؛ پیام و پرتو، را که در لابلای اشعار حافظ خوانده بودم، برای پسر و دختر آتی خودم در نظر داشتم. قرآن جوهری هم میخواندم. (جوهری کتابی است که تمام مصائب ائمه اطهار را به نظم گفته و آن را مرثیه میگویند و عمهام با صدای گیرایش آنرا در ماه محرم و صفر میخواند و ما گریه می کردیم.) اما در همین باغ بود که اتفاقات سختی بر ما گذشت.

بیماری و مرگ خواهرم عزیز

خواهرم عزیز که الهی بمیرم برایش، از ۷ سالگی تا حالا که ۱۴سال داشت به مرور به غدههای گردنش اضافه میشد. از همان ابتدای بیماری بارها پدرم او را نزد چند دکتری که شاید در آن زمان تعدادشان در ایران و تهران از تعداد انگشتان دست هم کمتر بود، بُرد و دائم مشغول معالجه بود. 
همیشه روغن ماهی و مالتِ ماهی و چیزهای دیگر که من یادم نیست به او میدادند و سالی ۱۲ماه، الهی بمیرم، آن طفلک را از بسیاری از غذاها و میوهها وخوراکیها منع میکردند. اما مرتب تعداد این غدهها زیاد و زیادتر میشد و بهبودی‎ای در کار نبود، طرف راست گردنش از سنگینیِ این غدهها کج شده بود. و میگفتند خنازیر۲۶ است.



آخرین طبیب خواهرم که از زمان مادر بزرگ تا دم مرگ، او را معالجه میکرد دکتر سعیدخان کردستانی بود که میگفتند بزرگترین طبیب تهران است. او امیدی به ماندن عزیز نداشت.  

شبی یادم می آید در ایوان باغ نشسته بودیم از پشت تپۀ گلها چند انار سرخ ترکیده پیدا بود، عزیز به مادرم گفت مادر جون یک دانه از این انارها را به من بده و مادرم از ترس اینکه مبادا برایش بد باشد به او نداد. چندی گذشت عزیز بعد از دو شبانه روز بیهوشی درگذشت.
مادرم، با اشک و ناله، تمام آن انارها همراه با لباسهای عزیز را، به زن فقیری که با چند بچه، به درِ باغ آمده بود داد. پدرم در سفر بود که عزیز درگذشت. خان عمویم که او همۀ ما بخصوص عزیز را چون فرزندان خود دوست داشت، و هنوز هم ازدواج دوم را نکرده بود با چه تجلیلی جنازۀ کوچک عزیز را در امامزاده عبدالله به خاک سپرد و همانگونه که پدرم برای مادرش کلاهش را برزمین زد و گریه کرد، درست میبینم که چگونه عمویم در کنار تپه پر گل باغ، کلاهش را برزمین انداخت و مثل زنها، های های گریه کرد. 

پس از چندی مادرم جریان را به پدرم نوشت و او از خواندن نامه مادرم و خبر مرگ فرزند ارشدش فریادی کشید و بیهوش شد که مستخدمها متوجه میشوند و میفهمند داغِ اولاد، او را آن چنان دگرگون کرد. پدرم به تهران آمد باز مدتی با مادرم و من و همه گریستیم. در اولین بهار، پس از مرگ عزیز، مادرم را در باغ، نشسته لب جوی آب دیدم که با گلهای بنفشه بازی میکرد و این شعر را میخواند:

در فصل بهار گلها همه سر زخاک بیرون کردند
الّا گــل من که سـَـــــــر فـــرو برده به خـــــاک!

مرگ عزیز، برای مادر و پدرم ضربه سنگینی بود. کسی حال و روزی نداشت. پدرم مجبور بود به کارش برگردد و من حالا سِمَتِ اولاد بزرگتر را داشتم. ولی روزی مادرم گفت خیال نکن تو جای عزیز را بگیری! حق داشت عزیز، اولاد ارشد بود، تازه هر گلی بوئی داشت و من هم قصد گرفتن جای او را نداشتم، حالا چرا مادرم این حرف را به من زد نمی دانم، شاید خودم را لوس کرده بودم!

مرگ ناگهانی شوهر و فرزند عمهام   

در همان ایام که عمهام پس از۲سال صاحب پسری به نام عبدالعلیخان شد، ناگهان شوهرش درگذشت. عمۀ طفلکم، از آن چه فرار کرد، به سرش آمد؛ می ترسید اگر شوهر نکند پس از مرگ مادرش باید به خانه برادرها برود و زیر دست زن برادرها زندگی نماید! آری عمهام با یک پسر که شاید یک سال یا کمتر داشت به خانه خانعمویم در حضرت عبدالعظیم رفت. خب، خانه عمهام فروخته شد با اثاث شوهرش بین بچههای شوهر و عمهام قسمت شد. اما عمه عزیزم از زندگی چه دید؟ فقط ۲ سال شوهرداری آن هم مردی که دو بچه بزرگ داشت، عرقخور و تریاکی و بدخلق بود، ولی عمهام راضی بود و از خدای خود شکرگزار که بعد از مرگ مادرش، سرِ زندگی خودش هست و سربار برادرها نیست. او هرگز انتظار نداشت که به این زودی زندگی‎اش از هم پاشیده شود و باز دوباره، این بار با یک طفل، به خانه برادر برگردد.

عمهام چندی با عموی بزرگمان زندگی کرد و بعد نزد ما آمد و تا آخر عمرش پیش ما بود. شاید مادرم از این که خواهر شوهر با ما زندگی کند دل خوش نداشت، اما عمهام زنی آرام و سازگار بود، پسرش هم کم کم بزرگ میشد و همسن خواهرم فصیح بود، همه می گفتند این دوتا مال هم هستند. هر دو کم کم بزرگ میشدند، عمهام پسر قشنگش عبدالعلیخان۴ ساله را خیلی تمیز و شیکپوش راه میبُرد. هر وقت میخواست با مادرش و من و دیگران به مهمانی برود کت و شلوار پاکیزهای که چند دست داشت، میپوشید و عصای کوچکی به نام تعلیمی، در دست میگرفت؛ مثل یک پارچه ماه، یک آقای خوشگل و خوش لباس، مردم همه برمیگشتند و او را جزء جزء نگاه میکردند. در همان زمان او و فصیح، هر دو مبتلا به قی و اسهال شدند.

در اواسط خیابان بلورسازی، نزیک ساعت مشیرالسلطنه مطب دکتری بود به نام دکتر احمدخان شفائیان (گویا هنوز هم هست) این دکترنادان، طبیب معالج ما بود، نمی دانم چرا به جای آن که برای بچه اسهالی آب تجویز کند برعکس مثل شمر، آب را از بچه قطع کرد در عوض هر روز یک سرم به پهلوی آن بچه می زد که کلی پهلویش متورم میشد. بعد با حوله آب گرم خودش آنقدر ماساژ می داد تا آب به تمام بدن می رفت ولی بچه از تشنگی، زبان و دهانش خشک بود و به یک یک ماها التماس می کرد و آب می خواست. خدا مرگم دهد، به مادرش می گفت: خانم جون آب، به من می گفت: دائی قزی جون آب، به مادرم میگفت: مادر زن جون آب. (چون گفته بودند فیصح زن توست به فصیح میگفت عروس جون، و به مادرمان می گفت مادر زن جون) خلاصه آنقدر آب آب گفت تا نمی دانم روز سوم یا چهارم بود که سرانجام قاشقی آب در دهانش ریختیم، اما دیگر دیر شده بود و جان از تنش رفت و آب به حلقش نرسید. وای که چه منظره دلخراشی بود. خدا گواه است این زمان هم مثل روز همه آن ایام در نظرم روشن و آشکار است. 

عمهام بقدری شیون میکرد و خودش را میزد که هیچ یک از زنان فامیل نمی توانستند او را ساکت کنند. نمی گذاشت نازنین طفل۵ سالهاش را برای دفن ببرند. واقعا صحنۀ دلخراشی بود. بالاخره عموهایم آمدند و این طفل قشنگ را بردند و کنار قبر خواهر ۱۴سالهام، عزیز، سمت راست حوض در امامزاده عبدالله دفن کردند. پدرم که از سفر آمد کلی برای خواهر و خواهرزادهاش اشک ریخت. ولی فصیحه را که کمتر به او می رسیدیم و هر چه می خواست می دادیم خوب شد.

ورودم به دبستان

در آن زمان من ۱۳سال داشتم، گرچه از کودکی، دخترها در ذهن، روز ازدواج را مجسم می کردند، اما من دلم می خواست مثل برادرهایم به مدرسه رفته و درس بخوانم. هرچند کوششهای پدرم، عشق به درس خواندن را در من پرورش داده بود، اما شاید مطابق رسم آن روزگار، تمایلی نداشت من به مدرسه بروم. سرانجام به اصرار زیاد، موافقت پدرم را برای رفتن به مدرسه، جلب کردم.

در محلۀ چهارسو چوبی که در خیابان مولوی، سر خیابان خودمان بود، مدرسه دخترانۀ ملی (خصوصی) "تربیت نوامیس" که به تربیت، معروف بود وجود داشت. برادرم آقا هم در همان خیابان، به مدرسه پسرانه اتحادیّه میرفت. اوایل بهار بود. پس از گرفتن اجازه از پدرم، روزی با پیچه و چادر مشکی با مادرم به مدرسۀ تربیت نوامیس رفتیم. 

زنگ تفریح بود، دخترها در حیاط دبستان طناب بازی یا لیلی میکردند. چون مردی آنجا نبود شاگردان فقط روسری به سر داشتند. روپوش بلند از جنس اُرمک با یقه های بزرگ سفید پوشیده بودند. در صحن حیاط مدرسه چند نیمکت بود.

خانم مدیر که "طوبی رشدیّه" نام داشت، همان جا، از من خواست روی نیمکتی بنشینم تا خواندن و نوشتن مرا امتحان کند. پس از امتحان کردن از من، به مادرم گفت او را در کلاس اول ثبت نام می کنم. من که سیزده سال داشتم و نمیخواستم با کودکان کوچکتر از خودم، همکلاس شوم، خیلی بهم برخورد و اعتراض کردم که به کلاس اول نمیروم! خانم رشدیه پرسید: پس به چه کلاسی می خواهی بروی؟ گفتم: کلاس سوم! گفت: اگر از عهده برنیامدی چه؟ گفتم: آنوقت می‎‎روم کلاس اول.

همان روز، وقتی دیدند که به راحتی می خوانم و می نویسم، مرا به کلاس سوم بردند. خانم شریعت زاده که ناظم مدرسه بود، درسِ جغرافی میداد. در پایان زنگ، که ساعت ۵ بعد از ظهر بود (نمیدانم آیا مدارس دولتی هم همینطور طولانی بودند یا نه) برای من چند صفحه از اول کتاب تعیین کرد که حفظ کنم تا هفته آینده با درس همان روز جواب دهم. ولی من در ظرف یک هفته تمام دروس روخوانی یا حفظی را برابر دیگر شاگردان، حتی خیلی جلوتر از آنان یاد گرفتم و راحت و روان، جواب تمام سئوالات را می دادم. معلم ها و شاگردان متعجب بودند. خب، من از ۵ سالگی نزد عمهام و مدتی هم در یک مکتب، قرآن خوانده بودم. بعد در ایامی که پدرم بیکار و خانه نشین بود، تا توانست به من خواندن حافظ و نوشتن از روی رسم المشق و تَرَسُل که خط شکسته بسیار سختی بود آموخت. 

در این مدرسه تنها چیزی که نمیدانستم، حساب به سبک ریاضیات امروزی بود. من سیاق خوانده بودم، ریاضیات امروزی را تا ده بیشتر بلد نبودم. دختری را به نام ملیحه که خودش از شاگردان ضعیف کلاسمان بود مأمور یاد دادن حساب بهمن کردند! شاید میخواستند مروری برای خودش هم باشد. در هر حال این دختر کمی اعداد و جمع و تفریق را به من یاد داد و من که تشنه آموختن بودم، حساب را هم خیلی زود یاد گرفتم و دو هفته بعد، در امتحان، شاگرد اول کلاس سوم شدم. 

در آخر کلاس سوم، بی آن که چهارم را بخوانم، به کلاس پنجم رفتم. در کلاس پنجم و ششم هم هرگز از اول شاگردی پائین نیامدم. همیشه مورد تعریف و تمجید معلم و مدیر و ناظم بودم.

کلاس ششم و امتحانات نهائی

اکثر دروس ما را یک معلم جوان به نام "زرّین تاج خانم شارعی" که خودش دیپلمه بود و در دو مدرسه، یکی همین مدرسه تربیت نوامیس که ملی بود، و دیگری مدرسه دولتی شماره ۳۵، تدرس میکرد. (در آن زمان مدارس دولتی با شماره مشخص میشدند). میدانم که مواجب خانم شارعی در مدرسه ما ماهی ۶تومان بود، مدرسه دولتی را نمیدانم. او خیلی خوب درس را به شاگرد، یا به شاگرد زرنگ میآموخت. در این مدرسه علوم قدیمی کنار علوم جدید مثل جغرافیا و علوم طبیعی هم تدریس می‎شد. حتی زبان فرانسه نیز جزو دروس ما بود. من شاگرد بسیار زرنگی بودم و همه امیدوار بودند که شاگرد اول امتحانت نهائی از مدرسه ما و من باشم. تعداد شاگردهائی هم که برای دادن امتحان نهائی انتخاب شدند، بیش از ۶ یا ۷ نفر نبودیم. خانمی به اسم نصرت، با خواهرزاده اش به نام بدرالزمان را که هردو شوهر داشتند و به مدرسه ما می آمدند، نیز برای امتحان انتخاب کردند.

دارالفنون در نخستین سال های تأسیس

در همین وقت شنیدیم که برای امتحانات نهائی کلاس ششم، باید به مدرسه دارالفنون برویم. من مثل برخی دخترهای آن روز، معاشرتی نکرده بودم. جائی را جز خانه و مدرسه، منزل چند تن فامیل و رفتن به حضرت عبدالعظیم و امامزاده عبدالله و امامزاده حسن، ندیده بودم. نمی دانستم دارالفنون کجا و چه شکلی است. خلاصه روز موعود فرا رسید. الهی عمه عزیزم خدا در آن دنیا به تو عوض داده باشد و ناکامی های این دنیای ترا آنجا جبران کرده باشد. او چادر ناق نوی داشت که در روز امتحان، به من داد سر کنم تا از بقیه شیکتر باشم.

ما چند نفر شاگردی که انتخاب شده بودیم، به اتفاق معلممان زرّین تاج خانم، سوار درشکه شدیم با جعبه های شیرینی، به مدرسه دارالفنون رفتیم. وارد مدرسه دارالفنون که شدیم؛ دنیائی تفاوت دیدیم.  اینجا اتاق ها که به نام ژوری معروف بود با کلاس ما زمین تا آسمان فرق داشت! تخته سیاه این مدرسه چندین برابر تخته سیاه کوچک مدرسه ما بود. اندازه نقشههای جغرافیای ایران و اروپا در این جا از بالا تا پائین دیوار کلاس بود، نه مثل مدرسه ما که قد یک قاب عکس بود. من هرگز با مردی حرف نزده بودم، اینجا همه ممتحمین مرد بودند. یکی از آنها هم در محل خود ما مینشست به نام آقای نجم آبادی.

خلاصه این تفاوتهای چشمگیر باعث شد که من خودم را گم کنم. بس که هول شده بودم نمیتوانستم حتی مثلاً تهران را روی آن نقشه جغرافیای تمام قد، پیدا کنم. در مورد درسهای دیگر هم همینطور بود. ما در مدرسهمان، درس خیاطی، نداشتیم، فقط  برُدرُو دوزی میکردیم و من یک روتختی بسیار بزرگ برای معلمم دوختم. او فقط پارچه را نقش کشیده و به من داد و من کلی نخ خریدم  و مدتی طول کشید تا تمامش کردم. اما خیاطی، یعنی برش و دوخت لباس را بلد نبودیم. حالا روز امتحان نهائی، خانمی آمده بود پای تخته و از روی متر و سانتی متر اندازه یقه و سرآستین و غیره را تعین میکرد و ما باید لباس می‎دوختیم. من که حاج و واج نگاه می کردم (این را هم بگویم که من اصلا خیاطی را دوست نداشتم تا زمانی که صاحب فرزند شدم. بخصوص وقتی دختردار شدم، دوست داشتم برای پرتو و پروانه؛ لباسهای قشنگ بدوزم. همین که آنها بزرگ شدند آن مختصر را هم کنار گذاردم).  

در هرحال، منِ شاگردِ اول، و چشم و چراغِ مدرسۀ تربیت ناموس، با معدل دوازده و شصت و پنج ۶۵ /۱۲قبول شدم. نمی دانم کسی اول شد یا نه. چون بقیه هم معدلهائی همان حدود داشتند.

پایان دورۀ ابتدائی

در اینجا دورۀ ابتدائیِ تحصیل من تمام میشود. اما، به خلاف انتظارم، پدرم دیگر اجازه نداد تا مثل برادرم آقا، برای ادامه تحصیل به دبیرستان بروم. پس از چندی هم، عمهام فوت کرد. عمه عزیزم که گویا قبلا از نوجوانی از مادرش که مسلول بود، سل گرفته بود، پس از مرگ شوهر به پسرش دلخوش بود که او هم در همان طفولیت درگذشت و حالا که همه گونه بدبختی ها به او روی آورده بود یک باره از پای درآمد.

هنوز غصۀ مرگ عمه ام با ما بود که عباس، برادر کوچکم، که جان و نفس من بود، مبتلا به قی و اسهال شد. طبیبش دکتر سید باقرخان قنات آبادی از اطباء حاذق بود. با این که دیگر آب خوردن بیماران مبتلا به قی و اسهال را منع، نمی کردند، اما نمی دانم چرا طفلک خوب نشد.

شبی دکتر تا دیروقت بر بالینش بود. چیزی از رفتن دکتر نگذشته بود که این طفل ۱۶ماهه فوت کرد. خانمی از بستگان پدرم که منزل ما بود، او را در پارچه ای بست و کنار اتاق گذارد، تا صبح که بردند و کنار عزیز خواهرم و عبدالعلیخان پسر عمه ام در امامزاده عبدالله خاک کردند و پدرم سنگ بزرگی دستور داد رویش نوشتند: آرامگاه نور چشمان منوچهری، مریم عزیزالملوک، عبدالعلیخان و عباسعلیخان. 

پایان بخش اول / دوران کودکی

ادامه / بخش دوم / دوران جوانی

پانویس

۲۲- تَرَسُل یا نوشتن، نامه نگاری کردن، رساله
۲۳- ساعت و مسجد و مدرسه قاجاری مشیرالسلطنه در خیابان مولوی حدود 135 سال قدمت دارد. این محل سال 1308 قمری موقوفه میرزا احمد خان مشیرالسلطنه، وزیر خزانه داری مظفرالدین شاه ساخته شد و 9 حجره داشت و طلاب در آن ساکن بودند. گرچه این بنا هنوز موجود است، اما از آن استفاده نمی شود و حرکت عقربه های ساعتش نیز در سالیانی دور متوقف شده است.
۲۴- گبر یعنی مجوس، آتش پرست، به زرتشتیان می گفتند.
۲۵- ناصرالدین شاه پس از نخستین سفرش به اروپا، دستور ساختن عمارتی با الگوی معماری ایرانی را در چهار طبقه به سبک اروپائی، داد، که به آن عمارت کلاه فرنگی میگفتند. این کاخ همچون کاخ سلطنت آباد یا کاخ نیاوران در مناطق پیرامونی تهران ساخته شده بود و بیشتر کاربری تشریفات و ییلاقی داشت. پس از سرنگونی دودمان قاجار، این باغ و کاخ همراه با خانه‌های دور حوض برای کاربری پادگانی به شهربانی واگذار شد و از آن رو آن را پادگان «شهربانی» یا «عشرت‌آباد» نامیدند. از همان زمان، عماراتی که چند طبقه بودند را کلاه فرنگی می خواندند.
۲۶- خنازیر غدههای سختی است در زیر گلو ایجاد می‎شود و زخم و جراحت تولید می‎کند.
۲۷- مدرسه قدیمی دارُالفُنون که نخستین و بزرگ‌ترین مدرسه به سبک جدید است، در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به ابتکار صدر اعظم نیک اندیش او میرزا تقی‎خان امیرکبیر برای آموزش علوم و فنون جدید در ۱۵۴سال پیش در تهران تأسیس شد.  این مدرسه در روز یکشنبه نهم دی‌ماه ۱۲۳۱خورشیدی افتتاح شد و ۱۳روز بعد، امیرکبیر به صیانت دشمنانش و به امر ناصرالدین‌شاه و به دست حاجی‌علی‌خان فراشباشی، در حمام فین کاشان، به شهادت رسید.



خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۱

هیچ نظری موجود نیست: