به نظر میرسد که باید (به بیان صریح تر) از مبارزه برای خلق یک
"فرهنگ نو" و نه یک "هنر نو" سخن گفت. یعنی، به کلام دقیقتر،
شاید حتی نتوان گفت که آن مبارزه، مبارزهای است برای خلق یک محتوای هنری نو اما
جدا از فرم، چرا که محتوا را نمیتوان به طور مجزا و جدا از فرم تصور کرد. مبارزه
برای هنر نو به معنی مبارزه برای خلق هنرمند نوین است، سخنی که بیپایه مینماید
زیرا که هنرمند را نمیتوان به صورت مصنوعی خلق کرد. پس باید از مبارزه برای فرهنگ
نو سخن گفت...
فصل نهاییِ مجموعهای از یادداشتهای زندان گرامشی، که با ویرایش دیوید فورگکس توسط انتشارات لارنس و ویشارت لندن چاپ شده، به نگرش گرامشی در مورد نقد ادبی اختصاص یافته است. ویراستار متن انگلیسی برای هر قسمت مقدمۀ کوتاهی نوشته و سپس قول گرامشی را آورده است.
مقدمهای که از این پس میآید، از آن "فورگکس" و بخش بعدی
قسمت نخست رهیافت گرامشی است. بخشهای بعدی متعاقباً وبنمایی خواهند شد. نکتهای
نیز شایان ذکر است: قسمتهایی از گفتار گرامشی را مترجم دیگری به اختصار و به صورت
فصل کوتاهی در" درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات" پیش از این
ترجمه و منتشر کرده است. لازم دیدم که متن را دوباره ترجمه کنم، نه از جهت
"نحوۀ ترجمه"ی محمد جعفر پوینده، بل که از جهت "تکمیل" آن. مع
هذا این متن با ترجمۀ آن آزادیخواهِ پرپرشده متفاوت است. نیز باید توجه داشت که
دشواری برخی عبارات گرامشی، به نظر راقم، ناشی از شرایط نگارش یادداشتها بوده
است. نیز، برخی از واژهها که در داخل دوقلاب آمده، افزودۀ این قلم است و گاه
مطالبی هم در معرفی برخی اشخاص در درون دو ابرو با ذکر
"م.ک" آمده است.
مقدمۀ دیوید فورگکس بر گفتار گرامشی
مباحث طرح شده در یادداشتهای زندان (۱۹۳۵- ۱۹۲۵) به قلم
گرامشی، همزمان است با بحثهای مهمی که گرد چپ اروپا و در مورد مسائلی چون رئالیسم
و مدرنیسم، ادبیات پرولتری، جبههگیری خلقی، و رئالیسم سوسیالیستی شکل میگرفت. در
نگاه نخست، به نظر میرسد که مباحث گرامشی ارتباط اندکی با آن بحثها دارند، اما
واکاوی نزدیکتر، نمایشگر روشن همپوشانی میان آن مباحث و تعدادی از بحثهای کلیدی
– و مشهودتر از همه رابطۀ میان آزادی هنری و سمتگیری سیاسی - است؛ نیز
چنین است در مورد ایجاد یک چشم انداز کاملاً مشخص و معین.
نکتۀ مذکور را میتوان به وضوح در یکی از جالبترین یادداشتهای
گرامشی، که "دیالوگی" غیرمستقیم است با "پُل نیزان"،
برابریخواه فرانسوی، مشاهده نمود. گرامشی در این یادداشت ("نقد ادبی")
که در سال ۱۹۳۳ نوشته، به بحث در مورد مقالۀ نیزان پرداخته است. عنوان مقالۀ نیزان
"ادبیات انقلابی در فرانسه" (۱۹۳۲) بود، ولی گرامشی به اصل مقاله دسترسی
نداشت، بل که نقد خصمانهای را بر آن خوانده بود که در
مجلۀ "کریتیکا فاشیستا" چاپ شده بود. این مجله از جمله
مجلاتی بود که گرامشی حق داشت در زندان بخواند. نیزان به عنوان عضوی از
"اتحادیۀ نویسندگان و هنرمندان انقلابی" که سازمانی بینالمللی بود، قلم
میزد. افرادی نظیر "جان دوباسوز"، "آنا سهگرز"، "لویی
آراگون" و "لوییز بونوئل" نیز از جملۀ اعضای این اتحادیه بودند.
نیزان در آن مقاله میگوید، خطی که اتحادیه پیش گرفته بود آن قدر به اهداف
پرولتاریا وابستگی نزدیک داشت که صادقترین نویسندگان "پیشا-انقلابی"
وابسته به دیگر جریانهای ادبی، همچنان که صدای پای جنگ نزدیکتر میشد، بیش از
پیش جذب آن خط میشدند، در حالی که اعضای خرده بورژوای اصلاح نشدۀ دیگر گروهها
تلون خود را آشکار میکردند و به اردوی فاشیستی میپیوستند.
اعتراض اصلی گرامشی به موضع نیزان در آن مقاله این است که آن سخن بیش
از حد "جهانوطنی" (cosmopolitan) است. وی میگوید، نیزان، با حمایت از صرفِ
یک خط فرهنگی (cultural line)، یعنی خط "اتحادیه"، به بهای
[ندیدن] همۀ خطوط دیگر، ضرورت آغاز تغییر را از سطوح پایین، یعنی تغییر از جایی که
مردم واقعا در آستانۀ آن هستند، و نیز ضرورت پوییدن مرحلهای ملی را قبل از آن که
مبدل به [فرهنگ] بین المللی اصیلی شود، به فراموشی میسپارد. از نظر گرامشی، نیزان
مخصوصاً بیش از حد به مسألۀ ادبیات خلقی بیتوجهی کرده و آن را نوعی مخدر تزریق
شده توسط سروران بورژوا در ذهن آنان دانسته است. تأکید گرامشی، در مقابل این
مواضع، این است که استراتژی لازم برای یک فرهنگ نو باید دارای ابعاد متعدد باشد؛
بدین معنا که باید از شماری از جریانهای متعدد به طور همزمان حمایت کرد، و نیز
این که ادبیات نوین باید "ریشههایش
را در خاک غنی فرهنگ خلقی، همانگونه
که هست، هرچه عمیق تر فرو بَرَد، و طعم و جهتگیریهایش
را همراه با دنیای خُلقیات و عقلانیاتش، حتی اگر سنتی، پسمانده
و کهنه باشد، تجربه کند".
این مباحث همه مربوطاند
به موضعگیری مخالف گرامشی نسبت به نگرشهای جهانوطنی
یا شبه-بینالمللی در دیگر بخشهای یادداشتها (مثلا نقد وی از تروتسکی) و نیز
موضع وی نسبت به رهیافت محدود هنری وی نسبت به نقد، سنجشگری،
و فرهنگ. او میگوید نقد ادبی باید با نقد جامعه، با مبارزۀ ایدئولوژیک برای شکل
دادن به یک فرهنگ نو، انطباق و آمیزش داشته باشد. گرامشی روشنفکرانی چون
"فرانچسکو دِسَنکتیس" (Francesco
De Sanctis) و "بندتو
کروچه" را به ترتیب مورد ارزیابی مثبت و منفی قرار میدهد. دِسنکتیس دموکرات
چپگرایی بود که میکوشید نقد هنری را به نقد سیاسی و اجتماعی پیوند دهد و کروچه
محافظه کار لیبرالی بود که [بر عکس] می خواست زیباشناسی را از تاریخ و کنش عملی
مجزا گرداند.
گفتار گرامشی در مورد آزادی هنری و سمتگیری سیاسی نیز به همان نسبت خاص و ممتاز است. بحث دیگری که وی در برابر
نیزان و موضعش در مورد حمایت از تنها [و] "درست"ترین خط سیاسی در هنر
میکند این است که، در مقایسه با سیاستمداران، "ضروری است که هنرمندان و
نویسندگان دیدگاهی برگزینند که کمتر صریح و دقیق باشد." او همچنین (در بخش
معیارهای نقد ادبی) مینویسد: "وقتی که سیاستمدار بر هنر زمان خویش فشار وارد
میکند تا جهان فرهنگی خاصی را به توصیف و تبیین بکشد، عمل وی عملی سیاسی است، نه
نقد هنری." این مباحثات، علی رغم ظواهر اولیهشان، چیزی به دفاع
از استقلال فردی هنرمند در برابر هیچ یک از اشکال سمتگیری سیاسی نمیافزایند.
گرامشی در حقیقت دقیقاً در بارۀ "شکلگیری جریانهای فرهنگی خاصی" سخن
میگوید که میبیند اَشکال "خردمندانۀ" هماهنگی یا همشکلخواهی (conformism)، و به بیان دیگر، مشارکت
و پذیرش داوطلبانۀ هنرمندان را در یک گرایش فرهنگی مترقی محدود می کند. آنچه که او
مردود میداند چیزهایی مطلقا ساختگی، بیرونی و کوششهای جبری برای خلق یک شیوۀ
هنری جدید در تحت فشار سیاسی است. وی، هنگام برخورد علیه چنین موضعی، اظهار میکند
که وقتی هنرمندان ضرورت تاریخی فرهنگ نوی را احساس میکنند خردمندانگی آن را به
طور داوطلبانه میپذیرند و آثاری تولید میکنند که پیرو منحنی گرایشهای تاریخی
است؛ ضمناً، اشکال دقیق آثار آنان را نیز نمیتوان پیشاپیش تصور کرد. اما تمامی
چیزی که میتوان گفت این است که با تحول نیروهای سیاسی و اجتماعی، با طلوع طبقۀ
کارگر، فرهنگ نوینی زاده میشود که هنرمندان و آثار هنری خود را میزاید (نگاه
کنید به "ورود هژمونیک یک گروه اجتماعی نو به
تاریخ".)
بخش یکم
مناسبات یا مواضع هنری (artistic
relationship)، به ویژه در ارتباط با
فلسفهی عملی (پراکسیس)، نمایشگر ساده لوحی ابلهانۀ مقلدان "طوطی" صفتی
است که تصور میکنند، با اختیار چند قاعدۀ قالبی و مختصر، شاه کلیدی در دست دارند
که گشایشگر قفل تمامی درهای بسته است.
ممکن است دو نویسنده نماینده یا بیانگر مرحلهی تاریخی-اجتماعی واحدی
باشند، اما یکی هنرمند و دیگری صرفا میرزابنویس از آب در آید. کوشش در بررسی موضوع
به صرف توصیف آنچه که این دو از نظر اجتماعی تبیین یا تصویر میکنند عبث است؛ به
عبارت دیگر، با تلخیص کمابیش کامل ویژگیهای یک مرحلۀ تاریخی-اجتماعی خاص، بسیار
به سختی میتوان به موضوع نزدیک شد- البته اگر اصلا ممکن باشد. مع هذا این رویکرد
ممکن است در مجموع مفید و ضروری باشد، که بدون شک هم هست، اما، در حیطهای دیگر:
یعنی در حوزۀ نقد و بررسی سیاسی، نقد و ارزیابی زندگی اجتماعی، که مستلزم مبارزه
برای تخریب و غلبه بر احساسات و عواطفی خاص، و نیازمند اتخاذ مواضعی ویژه نسبت به
زندگی و دنیاست. این چیزی است که نه نقد است و نه تاریخ هنر و به این دو حیطه هم
نمیتواند تعلق یابد، مگر به بهای ایجاد سردرگمی، تأخیر و رکود در دریافت مفاهیم
علمی: به کلامی دیگر شکستی در پیگیری دقیقاً اهداف باطنی مبارزۀ
فرهنگی.
[جوانب] یک مرحلهی تاریخی- اجتماعی مفروض، نه فقط هیچگاه همگون
نیست، بل که بر عکس سرشار از تضادهاست. هر مرحله نیز "شخصیتی" مییابد،
و "لحظهای" میگردد در مسیر تحول. در این هنگام فعالیت بنیادی خاصی از
عرصۀ زندگی بر دیگر فعالیتهای آن مرحله غالب میشود، که نمایندۀ
یک "نقطهی اوج " تاریخی است، لکن ظهور این مرحله مستلزم شکل گیری سلسله
مراتبی و بروز اختلافات و تعارضاتی است که پیش از آن پدید میآید. نویسندهای که
نمایندهی آن فعالیت غالب و آن "نقطهی اوج " تاریخی است، باید آن مرحلۀ
مفروض را به نمایش گذارد؛ اما داوری در مورد آنها که فعالیتهای دیگر را نمایندگی
میکنند، باید چه باشد؟ مگر آنان چیزی را "نشان نمیدهند"؟ آیا کسانی که
عناصر "واپسگرا" و "نابهنگام" آن "مرحله" را تصویر
میکنند، خود نیز "نشاندهندۀ" آن مرحله نیستند؟ آیا باید کسی را معرف
آن مرحله دانست که تمامی نیروها و عوامل متباین موجود در میان تضادها را بیان میکند،
یعنی کسی که نشاندهندۀ کل تضادهای مجموعۀ تاریخی-اجتماعی است؟
نیز شاید بتوان گفت که نقد مدنیت ادبی (literary civilization)، یعنی مبارزه برای خلق
یک فرهنگ جدید، امری هنری است- به مفهومی که هنر نوین از دل فرهنگ نوین زاییده می
شود- چیزی که ظاهراً سفسطه است. در هر حال، شاید بر اساس چنین پیشفرضهاست که فرد
بتواند نسبت میان دِسَنکتیس و کروچه، و نیز جدال میان شکل و محتوا، را بهتر در
یابد. نقد و سنجشگری دسنکتیس مبارزه جویانه است- زیباشناسی منجمد نیست- و تعلق
دارد به یک دورۀ مبارزۀ فرهنگی و تقابل میان دریافتهای آنتاگونیستی از زندگی.
تحلیل محتوا، نقد "ساختار" اثر، یعنی همسازی یا یکپارچگیِ موضوعی میان
کل احساسات بیان شدۀ هنرمندانه، به همین مبارزۀ فرهنگی مربوط است. انسانیت و انساندوستی عمیق دسنکتیس، که حتی ناقد کنونی را
همراه و همدم وی میکند، ظاهراً و دقیقاً در همین جا نهفته است. این که در او شور
و شوق پرحرارتی میبینیم که متعهد است، این که فردی است که اخلاقیات قوی و عقیدۀ
استوار سیاسی دارد، و این که آن عقیده و اخلاق را نه پنهان می کند و نه می کوشد که
پنهانشان کند، اینها بسیار خوب است. کروچه در تشخیص این خصائل گوناگونِ ناقد- که
در وجود دسنکتیس اصالتاً وحدت و یگانگی یافته- موفق است. کروچه نیز مثل وی همان
انگیزهها را دارد، اما در زمانی که این عناصر دورهای از توسعه و توفیق را پشت سر
میگذارند. مبارزه ادامه دارد؛ اما مبارزه ای که هدفش پیرایش فرهنگی (cultural refinement) است (نوع خاصی از
فرهنگ)، و نه مبارزه برای حق بقای آن: شور و شوق رمانتیک در دل آرامشی برتر فرو
رفته و غرق در رفتاری بس دلپذیر (bonhomie) شده است؛ هرچند که حتی در نزد کروچه نیز
بقای این موضع دائمی نخواهد بود؛ دور دیگری از راه می رسد که در طی آن شکافهایی
در آرامش و وفور خوشخلقی پیدا میشوند و بدخلقی و خشمی نسبتا مهارگسیخته در درون
آن شکافها نفوذ میکنند: این دوره دورهای تدافعی است، نه تهاجمی و آتشین، و از
همین رو قابل مقایسه با آنچه که دسنکتیس میگوید نیست.
مختصر بگویم، آن نوع نقد ادبی که مناسب فلسفۀ عملی است همان است که
دسنکتیس ارائه میدهد، نه کروچه یا هر فرد دیگری، مخصوصاً جوزوئه کاردوچی (Giosue Carducci شاعر و ناقد
ایتالیایی متولد ۱۸۳۵ فوت ۱۹۰۷. وی به عنوان ناقد روی تحلیل کامل متن متمرکز شد و
مخالف نقد تاریخی-سیاسی بود که دسنکتیس یکی از نمایندگان آن است-توضیح ویراستار
متن انگلیسی). چنین نقدی باید مبارزه برای فرهنگی نو (یعنی انساگرایی نوینی ) را
شعلهور کند و سنجشگر زندگی اجتماعی، احساسات و دریافتهای جهان با زیباشناسی و یا
به طور خالص نقدی هنری باشد؛ این نقد باید کارش را با حرارت و شور و شوق انجام
دهد، حتی اگر زهرخندی باشد بر موضوع مورد انتقادش.
بخش دوم
هنر و فرهنگ
به نظر میرسد که باید (به بیان صریح تر) از مبارزه برای خلق یک
"فرهنگ نو" و نه یک "هنر نو" سخن گفت. یعنی، به کلام دقیقتر،
شاید حتی نتوان گفت که آن مبارزه، مبارزهای است برای خلق یک محتوای هنری نو اما
جدا از فرم، چرا که محتوا را نمیتوان به طور مجزا و جدا از فرم تصور کرد. مبارزه
برای هنر نو به معنی مبارزه برای خلق هنرمند نوین است، سخنی که بیپایه مینماید
زیرا که هنرمند را نمیتوان به صورت مصنوعی خلق کرد. پس باید از مبارزه برای فرهنگ
نو سخن گفت، یعنی، از مبارزه برای ایجاد حیات اخلاقی نوین، که امکان ندارد بدون
ارتباط مستقیم و صمیمی با درک نوینی از زندگی به وجود آید، تا زمانی که [این درک]
مبدل شود به شیوۀ نوینی از احساس و فهم واقعیت و، از همین جا، تبدیل شود به فهم
دنیایی که در درون وجود "هنرمندان محتمل یا بالقوه" و "آثار هنری
محتمل یا بالقوه" نفوذ کند.
اگرچه نمیتوان هنرمند را به صورت تصنعی خلق کرد، این بدان معنا نیست
که دنیای فرهنگی نوینی که از طریق تقویت شور و احساسات گرم انسانی، برایش مبارزه
می کنیم ضرورتاً نتواند"هنرمند نوین" به وجود آورد. به کلامی دیگر،
کسی نمیتواند بگوید، عَمر و زید هنرمند خواهند شد؛ اما میتوان گفت که هنرمندان
نو از درون چنان جنبشی خواهند زایید. گروه اجتماعی جدیدی که وارد تاریخ میشود، با
اعتماد به نفسی که پیش از آن نداشته، و اکنون هژمونی خود را تحقق بخشیده، از اعماق
خود نمی تواند جز شخصیت هایی بر آورد که تنها پیش از آن دوره توان کافی برای تبیین
کامل خویش در جهتی خاص را نداشته اند.
لذا، نمی توان از شکل گیری "شمیم یا فضای شاعرانه"ی نو سخن
گفت- تعبیری که تا چند سال گذشته رایج بود. "فضای شاعرانۀ نو" استعارهای
بیش نیست که اشاره دارد به مجموعۀ آن هنرمندانی که از قبل شکل گرفته و ظهور کردهاند،
و یا دست کم در حال شکل گیری و ظهور بودهاند و اکنون منسجم شده اند.
بخش سوم
نقد ادبی
به مقالۀ جدلی آرگو (آرگو سکونداری، از شخصیتهای مشهوری که در شکل
دادن به جنبش ضد فاشیستی نقش مؤثر داشت- تولد: ۱۸۹۵ رم، فوت: ریهتی، ۱۹۴۲- م. ک)
علیه پُل نیزان نگاه کنید. عنوان آن چنین است "اندیشههایی از آن سوی
مرز". این مقاله در مارس سال ۱۹۳۳ در مجلۀ "ادوکاتسیونه
فاشیستا" چاپ شده است. مقاله مربوط است به تصوری از ادبیات نوین که باید
از دل یک تجدید حیات فکری-اخلاقی بنیادی منشأ بگیرد. به نظر میرسد که نیزان
مسأله را بدواً با تعریف تجدید اصولی مقدمات اولیۀ فرهنگی به خوبی تبیین و لذا
ابعاد آن حوزه را برای تحقیق محدود کرده است. تنها اعتراض ارزشمند آرگو عبارت است
از: عدم امکان فرا رفتن ادبیات نو از مرحلۀ ملی و بومزاده (autochthonous) و خطرات
"جهانوطنی" تصورات نیزان. از این نقطه نظر، بسیاری از نقدهای نیزان به
گروه روشنفکران فرانسوی باید مورد تجدید نظر قرار گیرد: مجلۀ بررسی [های ادبی]
فرانسۀ نوین (Nouvelle Revue
Française – آندره ژید از
بنیانگذاران آن بود و بعدها کسانی مثال آناتول فرانس، مالرو و سارتر با آن همکاری
داشتند-م. ک)، "پوپولیسم" و غیره، به انضمام گروه "موند" (Monde group)؛ نه به دلیل این که
سنجشگری نیزان از نظر سیاسی، نامربوط باشد، بل به خاطر این که ادبیات نوین باید
ضرورتاً خود را به صورت "ملی"، تاحدی به شکل دوبُنی (hybrid) و به صور گوناگون و [به
بیان تمثیلی] نوعی آلیاژ بیان کند. این موضوع باید به طور کامل و عینی مورد مطالعه
قرار گیرد.
به علاوه، باید ملاک زیر را به هنگام قضاوت در بارۀ مناسبات میان
ادبیات و سیاست در نظر گرفت: لازم است که نگرش شخصیت ادبی نسبت به دیدگاه فرد
سیاسی صراحت و دقت کمتری داشته باشد و، اگر بتوان بدین گونه بیان کرد، شخصیت ادبی
باید کمتر جانبدارانه یا "فرقهگرایانه" [سکتاریستی] عمل کند؛ اما روشش
باید متضاد باشد. برای فرد سیاستمدار هر تصور "ثابت" اصلی است ارتجاعی. سیاستمدار کل جنبش
را در تحول میبیند. اما، هنرمند باید تصورات ثابتی داشته باشد که در قالب معین
خود ریخته میشوند. سیاستمدار انسانها را آن گونه که هستند میبیند و، در عین
حال، آن گونه که باید باشند تصور میکند تا به هدف خاصی برسند. هدف وی دقیقاً بر
انگیختن انسانهاست به منظور ترک وضعیت کنونیشان و توانمند کردنشان برای نیل جمعی
و هماهنگ به سوی هدف معین و پیشنهاد شده. هنرمند [اما] ضرورتاً و در واقع
"آنچه را که هست" (اعم از شخصی، ناهمگون، و غیره) در لحظهای معین به
تصویر میکشد. لذا، از نقطه نظر سیاسی، سیاستمدار هرگز از هنرمند راضی نیست و هرگز
نخواهد توانست که باشد: سیاستمدار، هنرمند را همیشه عقب تر از زمان، همیشه
ناهمزمان و همیشه نیز او را مغلوب و پس افتاده از جریان واقعی حوادث میبیند. اگر
تاریخ فرایند پیوستۀ آزادی و خودآگاهی است، آشکار است که هر مرحلۀ (تاریخی یا در
اینجا ادبی) بدون تأخیر سپری و ساقط میشود و دیگر جذابیتی ندارد. به نظر من، همین
نکته است که باید به هنگام ارزشیابی و نقد عقاید نیزان در بارۀ گروههای مختلف
مورد توجه قرار گیرد.
از نقطۀ نظر عینی یا ابژکتیو، درست همان گونه که ولتر هنوز برای اقشار
خاصی از مردم "حضور" دارد، گروههای مذکور و ترکیبهایی از آنان نیز میتوانند
حضور داشته باشند، و در واقع حضور هم دارند. در این جا، مقصود از ابژکتیو این است
که تجدد اخلاقی و روشنفکرانه در همۀ لایههای اجتماعی به طور همزمان حاصل نخواهد
شد. برعکس، به تکرارش میارزد که بگوییم حتی امروز هم بسیاری از مردم مانند
بطلمیوس فکر میکنند نه چون کوپرنیک [بطلمیوس زمین را ثابت و مرکز کائنات میدانست،
ولی کوپرنیک آن را گردان به گرد خورشید یافت-م. ک]. هماهنگیها یا "همشکلی"های گوناگونی
وجود دارد، بسیاری مبارزات هم برای شکلگیری انواع جدید آن جاری است، و صور متعددی
از ترکیبات آنها نیز هم اکنون موجودند (و به اشکال گوناگون بیان شدهاند) و این
که کدام یک برای ایجاد کارایی دارند (در واقع بسیاری در حال فعالیت در این
مسیرند). این یک خطای جدی خواهد بود اگر تنها یک استراتژی پیشرو "واحد"
پیش گیریم و فقط مطابق دستاوردهای جدید آن پایۀ دستاوردهای نوین بعدی را پایهگذاری
کنیم. نه تنها استراتژیها گوناگون اند، بل که حتی در "پیش رفتهترین"
آنها نیز لحظات پسرفت وجود دارد. به علاوه، "نیزان" نمیداند که چگونه
با، به اصطلاح، "ادبیات خلقی"، یعنی با توفیق ادبیاتی مثل داستانهای
سریال ماجراجویانه، پلیسی و هیجانانگیز [و محبوب] در میان تودهها برخورد کند-
توفیقی که به کمک سینما و نشریات تحقق یافته است. و، مع هذا، همین پرسش است که
معرف بخش عمدۀ مسألۀ ادبیات نو به مثابۀ بیانگر نوسازی روشنفکری و اخلاقی است،
زیرا که تنها از میان خوانندگان این نوع ادبیاتِ سریال است که میتوان آحاد مردمی
لازم و کافی برای خلق اساس فرهنگیِ ادبیات نوین را برگزید. به نظر من مسأله چنین
است: چگونه میتوان گروهی از نویسندگانی ایجاد کرد که از منظر هنری، نسبت شان به ادبیات مذکور مثل نسبت داستایوسکی باشد به
"سو" و "سولیه" (ژوزف ماری اوژن سو، نوولیست فرانسوی- تولد
۱۸۰۴، فوت ۱۸۵۷. فردریک سولیه نوولیست و نماشنامه نویس فرانسوی، تولد ۱۸۰۰، فوت
۱۸۴۷)؛ و یا مثل نسبت "چسترتون" (گیلبرت کیت چسترتون نویسنده و شاعر
انگلیسی تولد ۱۸۷۴، فوت ۱۹۳۶) باشد به "کُنَن دویل" و "والاس"
(پزشک و داستان نویس اسکاتلندی، تولد ۱۸۵۹ فوت ۱۹۳۰. و ریچارد هوراشیو ادگار
والاس، نویسندۀ انگلیسی، تولد ۱۸۷۵، فوت ۱۹۳۲). با داشتن چنین هدفی در
ذهن، باید بسیاری از پیشداوریها را به کنار انداخت، اما بیشتر از همه باید به
یاد داشت که نه نتها کسی نمیتواند صاحب یک [دستگاه انتشارات] انحصاری باشد، بل که
باید با سازمان ترسناکی که منافع انتشاراتی [عظیمی دارد] رو به رو گشت.
رایج ترین پیشداوری این است که ادبیات نوین باید هویت خود را از طریق
یک مکتب هنری متکی بر پایۀ اصول روشنفکرانه تعریف کند، که در مورد فوتوریسم (آینده
گرایی) هم صادق بود. اساس عقیدتی ادبیات نوین نمیتواند چیزی باشد جز نگرشی
تاریخی، سیاسی و خلقی و باید روشن کند که کدامیک است، چه انتقادی، و چه هر شکل
دیگری، فرقی ندارد. مع هذا آنچه که مهم است این است که باید "ریشه هایش را در
خاک غنی فرهنگ خلقی همانگونه که هست،
هرچه عمیقتر فرو، و طعم و
جهتگیریهایش را همراه با دنیای خُلقیات و عقلانیاتش، حتی اگر سنتی، پسمانده
و کهنه باشد، تجربه کند".
ادامه دارد.
امیرحسین آمویی
*تارنمای پرتو،: آنتونیو گرامشی Antonio Gramsci (1937-1891)، مارکسیست، تئوریسین و سیاستمدار ایتالیائی آثار متعددی در زمینه سیاست، جامعه شناسی و زبانشناسی
از خود برجای گذاشته است. گرامشی مشخصاً بخاطر تئوری اش در باره هژمونی
فرهنگی یا برتری فرهنگی شناخته شده است.
تئوری ای که نشان می دهد چگونه جوامع سرمایه داری از نهادهای فرهنگی برای
حفظ قدرت سوء استفاده می کنند. نظرات گرامشی حیطۀ وسیعی از ادبیات، نمایش و سایر
آثار با ارزش هنری، چه روشنفکرانه و چه مردمی را دربرمی گیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر