This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

گريس / داستان / امید فلاح آزاد

Siproshvili Givi Irakliyevich

((مهلي و مهليانه از زمين رستند يکي به ديگري پيوسته… ميان هر دو ايشان فرّه برآمد. آن‌گونه که هر سه هم بالا بودند که پيدا نبود کدام نر و کدام ماده و کدام آن فرّه‌ي هرمزدآفريده بود که با ايشان است))        بندهش، برگردان مهرداد بهار

گريس بو نداشت، ولي من خيال مي‌کردم بوي گريس حالم رو به هم مي‌زنه. سوراخ نور پشت سرش بود. عرق کرده بود. زبونش رو تا زير دماغش بيرون مي‌آوُرد و باز سنگيني‌اش رو مي‌انداخت رو تنم. سرش رو که جا به جا مي‌کرد نور سيخ مي‌کشيد تو چشمم. داد مي‌زد: «تکون نخور دختر.» گفتم: «خفه شدم.» هنوز باورم نمي‌شد که بخواد اون ريختي ببردم بيرون. زير تنش گفتم: «مگه قرارمون يه هفته نبود؟» مجبوري گفت: «لبتو تکون نده لولو! من هم تب کردم يه چيزي گفتم. يه سالم بمونيم من احساسم همونه.»

هميشه با همين حرفها حال مي‌گرفت. حرفاش مثل زهر تلخ و يخ بود. هميشه نزديک اوج عشق‌بازي، حالا يهکم اين‌ورترش يا اون‌ورترش با يه پوزخند مخصوص سرش رو مي‌کشيد عقب و تو روي من مي‌گفت: «آهاي خيال نکني من عاشقم. من اصلاً نمي‌فهمم عشق چه مدليه.» يه بار که ديگه ذلّه شده بودم گفتم: «پس‌اين چه غلط زياديه که ما مي‌کنيم؟ مگه عشق‌بازي نيست؟» گفت: «فرق ميکنه خنگه.‌ اينا مثل يه هابي مي‌مونه. مثل يه نوار باحال که با هم گوش بديم و زمزمه کنيم. ولي عشق و مشق چيز مزخرفيه. براي دختر تاوون داره و براي پسر تبعات.»

به حرف اونم که باشه من بايد عاشق بوده باشم که حالا احساس باختن مي‌کردم. درست نمي‌دونم اون چه حالي داشت، براش به قول خودش «تبعاتي» داشت يا نه. با اينکه سر حرفش نمونده بود تا ببينه بعد از يک هفته با‌ هم بودن چه احساسي به هم داريم، ولي مي‌دونستم که براي اونم بي‌مزه شده. من مي‌خواستم، از ته دل مي‌خواستم، ولي دست خودم نبود که خوش نمي‌گذشت. از پيش، انگار که ميدونستم که بعدش چه‌جور احساس پوچي مي‌کنم، دلزده مي‌شدم. همه اينها توي سه روز، فقط سه روز. از همين لجم مي‌گرفت. روزي که اومد و روي قرار بوق زد و فهميدم تعميرگاهه خالي شده روي يه هفته حساب کرده بودم. خودش گفته بود يه هفته با هميم. جلو هم‌اتاقي‌ها وانمود کردم که دارم با بچه‌هاي دانشکده زيست مي‌رم تور کوير. براي ردگم‌کني هم موهامو که همه حيفشو مي‌خوردن کوتاه کوتاه کردم. اونام باور کردن چون تنها کار دُرُسي بود که به خل بازي‌هاي من مي‌اومد.
اما اون‌وقتي که از سر اون تکه خيابون تازه‌تاسيسِ هنوز خاکي تا درِ گاراژه رو دُويدم و با مانتو خاک‌خاک شده خودم رو انداختم تو بغلش، هلم داد روي کاپوت ماشين و سرم داد زد. مي‌گفت بايد صبر مي‌کردم تا شبِ شب بشه. گفتم: «مگه نگفتي اينجا تو طرحه. همه خونه و مغازه‌ها رو خالي کردن.» گفت: «احمقي مونگول! مي‌خواي مثل سوني بگيرند ببرنت انضباطي يا مي‌خواي منو مثل اون پسره ديوونه اخراج ابدي کنن؟ تازه اونا رو تو سينما گرفتن، ما که ديگه » بعد خيلي از روي بدجنسي گفت: «از روز اول قرارمون شد هرکي بي‌احتياطي کنه طرف ديگه حق داره به هم بزنه.» دست خودم نبود گفتم:‌ «اين ديگه چه‌جور احتياطيه؟ آدم بيشتر اشتباه مي‌کنه.» اشکم رو که ديد عصباني‌تر شد گفت: «احتياط يعني هيچ‌کس نفهمه؛ تو دنيا فقط تو بدوني و من.» آخر شب که خوب پرسه‌هاشو زده بود و از ديده‌باني‌اش مطمئن شده بود مي‌خواست از دلم درآره. يه لامپ کمنور زد به پريز. شروع کرد پشه‌ها و شب پره‌هاي دورشو تاروندن. وقتي نتونست لامپ رو شل کرد. همينطور که انگشتش رو فوت مي‌کرد گفت: «من حتي دلم نمي‌خواد اين حشره‌ها هم ببينن. مي‌فهمي؟ عاقلانه‌تره.»
خب. همه اين رفتارا رو تحمل کردم به حساب اين که شروع يه هفته خوشيش هم مثل همه کاراش عجيب و غريبه. هميشه بايد کار رو سخت کنه. آدم بغرنج اعصاب خردکُنيه. ولي وقتي همين آدم اعصاب‌خردکنِ مخ‌تيليت‌کنِ شکنجه‌گر يه شيرين‌عسل به خوردت بده و نوشابه بپاشه رو سر و صورتت، بعدش هم با دست و صورت نوچ نوچ مشغول بشه و ناز و نوازشت کنه - مثل گربه که به ته ظرف شيرش پيله مي‌شه زير چونه‌ات رو ليس بزنه- خود شيطون هم که باشه نمي‌توني دوستش نداشته باشي. يعني بدتر بيشتر دوستش داري. بعدش فکر کرديم هر غلطي بخواهيم مي‌کنيم ديگه.
بغلم مي‌کرد دست مي‌انداختم گردنش، مي‌گفتم: «يه کم عشق هندي.» مي‌خنديد. نفس‌نفس مي‌زد و مي‌گفت: «مرده شور هر چي عشق و مشقه. من به اين يه هفته مي‌گم حبس با اعمال شاقه.» و اونقدر به حرف خودش مي‌خنديد که به سرفه مي‌افتاد. اونوقت مي‌خواست منوبذاره زمين، نمي‌ذاشتم. به گردنش آويزون مي‌موندم تا دوتايي بيفتيم.
اما پس حالا تو روز سوم چه مرگيمون شده بود که پوست که هيچي بوي تن همديگه رو هم تحمل نمي‌کرديم. بار آخري که نشد يکباره پاشد اومد و چنگ زد به بند سينه‌بندم. همچين کشيد که زخمم کرد. کشوندم و انداختم روي صندلي ماشين. روژم رو از جلو داشبورد آورد. ته کشيده بود. خودش دم به‌ دقيقه مجبورم مي‌کرد يه عالمه بمالم. روژ خالي رو پرت کرد او ته‌تهاي تاريک. گفت: «مي‌ريم يه گشتي مي‌زنيم.»
گفتم: «چي ي ي؟»
گفت: «جيغ نزن. پوسيدم اين تو. مي‌ريم بيرون يه گشتي بزنيم، چيزي بخوريم.»
گفتم: «اگه ببيننمون؟»
گفت: «مي‌ترسي؟»
گفتم: «خيلي رو داري. معلومه کي ترسوئه. آقا حتي جرات نکرد منو با خودش بياره مجبور شدم تنها بيام. حالا مي‌گه مي‌ترسي؟ خودت چي؟ نمي‌ترسي با يه دختر ببيننت؟»
انگشت زد تو قوطي گريس: «اونم راه داره.»
حالا داشت روي پلکم کثافت‌کاري مي‌کرد. مداد رو زبون مي‌زد، مي‌زد توي روغن سياه مي‌کشيد به ابروهام. از بوي روغن و گريس عق ‌زدم. گفت: «تمومه.» سرش رو عقب برد تا خوب براندازم کنه. آينه‌ي بغل رو چرخوند طرفم. تاريک بود. يه ژاکتِ صدجا شکافته‌‌ي روغني که حتماً مال يه کارگر بود پرت کرد طرفم. خوب برجستگي سينه‌هامو مي‌پوشوند. بعد هم يه کلاه کرکي کشيد تا رو گوشهام.
«کاري کردم که هيچ خري تشخيص نده دختري.»
توي اون تاريکي نمي‌ديدم اون همه زغال و گريس رو چطور به صورتم ماليده، فقط حس مي‌کردم مثل صورت‌سوخته‌ها روش لايه لايه پماد خوابونده. همين بود که وقتي لبم رو غنچه کردم بوسم نکرد. هلم داد.
جلوتر رفتم تا حدود آسفالت تا بعد اون بياد و مثل عبوري‌ها سوارم کنه و بريم بنزين بزنيم. اولش توي گرگ و ميش غروب جز شبح يه بولدوزر که او دورها خاک مي‌کرد از چيزي خبري نبود. اما شانس ما همون موقع که چراغاي آبي ماشين ساري داشت بهم مي‌رسيد يه بنز قرمز اون ور خيابون نگه داشت. ساري سيخ جلو من ترمز گرفت. بنز دور زد طوري که جلو ماشين ما وايستاد. من زود سوار شدم. بنز قرمز جلو ما راه افتاد. طوري مي‌رفت که انگار مي‌خواد اذيت کنه. تند مي‌رفت و کند مي‌کرد. ساري مونده بود ازش رد کنه يا آروم پشت سرش برونه.
گفت: «به چي مي‌خواد گير بده مرتيکه به دو تا پسر؟» هوا يه‌باره داشت تاريک مي‌شد. مي‌خواستم چيزي بگم که ساري توي حرفم فحش داد: «اَه دهن سرويس. بنزين ندارم.» و روند توي خط سبقت. ولي از کجا نفهميديم، ديگه داشت مي‌اومد. ماشين روبرو نور بالا زد و اومد توي سينه ما. ساري مجبور شد از بغل بکوبه به بنز قرمز.
همه‌اش يک لحظه بيشتر طول نکشيد.
براي اينکه جيغم رو بگيرم دست گذاشته بودم جلو دهنم. دستم چرب شد. داد زدم: «برو يه خيابون ديگه.» خيلي تند مي‌روند. ستون‌هاي اتاق ماشين لرزيد. سرش رو برد جلو و به درجه بنزين خيره شد. «شت» موتور خاموش بود. استارت زد فايده نداشت. سر سه‌راه سرعت کم نکرد. پيچيد. چرخ‌ها جيغ کشيد. شونه‌ام خورد به داشبورد. گفت: «داره مياد لامصب.» سرعت ماشين کم شده بود. گفتم: «کوچه‌هاي اينجا رو بلدي؟ برو تو کوچه، اقلاً برو تو يه کوچه» کنار گرفت و نزديک يک تل ريگ ترمز زد. خاک بلند شد. خواستم پياده شم گير نيفتيم که يقه‌ام رو چنگ زد: «نه نکبت، نه. فايده نداره فقط يه کم لودگي کن تا گلوش پيشت گير کنه. اين بچه‌بازا همه شون لوده‌پسند هستن.»
چي مي‌گفت ديوونه؟ فوراً در رو باز کرده بود و پريده بود پايين. نور سر تا پاش رو روشن کرد. ماشينه طوري ترمز کرد که سپرش نشست توي تل ريگ. غبار تو مخروط‌هاي نورش توپ مي‌شد. راننده‌اش يه پيرمرد بود با پيرهن سفيد. از قوزش به نظر مي‌اومد که با همه‌ي کوچکي بالاتنه بايد پرزور باشه. با قدم‌هاي بلند اومد و سوييچ رو توي صورت ساري آورد: «همين طوري؟ به همين راحتي؟ ها؟»
ساري خنديد. عرق رو از کنار ابروش گرفت. دست پيرمرد با حالت آخرين کلمه جلوي صورت ساري مونده بود. سرسوييچي‌اش از اين خاتم و مينياتورا بود. پريدم پايين. گفتم: «شما چرا بد مي‌رفتي؟» پيرمرد به من اخم کرد. يکباره از اين که صدام لوم داده باشد وحشت کردم. ساري گفت: «کجا آقا؟ چي شده حالا؟ هر چي شده خسارتش رو مي‌دم.» نمي‌خواست پيرمرد رو در روي من بمونه.
«زدي زه سرتاسر رو کندي از اين جا تا» پيرمرد خم شد و با سر سوييچ نشون داد «اينجا. همه‌اش کار توئه. معلومه که بايد خسارت بدي. خيال کردي دررفتي؟ والله تا قله قافم مي‌رفتي دنبالت مي‌اومدم.»
ساري بي‌محلي کرد. درِ صندوق عقب رو باز کرد و ظرف بنزين رو بيرون کشيد. خالي بود. گفت: «قاف و ماف نداره. من بنزين تموم کردم وگرنه…»
«اگرنه نداره. به خدا مي‌گرفتمت.» دست گذاشت روي چارليتري.
« نمي‌گرفتي حاجي. نمي‌تونستي.»
پيرمرد ظرف رو از دست ساري کشيد. «ديدي که گرفتمت.»
« بنزينم تموم شد.»
« يا علي.» پيرمردرفت درِ صندوق عقب خودش را باز کرد.
 ساري درِ گوشم گفت: «کي گفت حرفي بزني. با اون صدات.»
پيرمرد چهارليتري بنزين خودش رو آورد. گفت: «يه کارتي چيزي بده به من.»
« من کارت همرام نيس.»
« به به. خلاف روي خلاف.»
تا ساري چهارليتري را توي باک بريزه پيرمرد شماره‌ي ماشين ما رو يادداشت کرد.
گفت: «کارت نداري اسم که داري.»
ساري توجه نکرد. داشت در کاپوت را بالا زد که ديدم پيرمرد از پنجره دست کرد و سوييچ رو برداشت. چشم ساري گرد شده بود. محکم اومد تو سينه‌اش.
«احترام خودتو نگه دار که بزرگتري، ولي حق نداري دست کني تو ماشين من. بده به من سوييچو.» تاريک بود ولي مي‌دونستم که حالا داره مژه‌هاش رو هم مي‌لرزه.
«کارت.»
«شماره رو که برداشتي. گفتم خسارتت رو هم مي‌دم. سوييچ!»
پيرمرد نيشخند زد.
«بده به من سوييچو. بده والاّ به زورم که شده…»
«اووو و جوجه! پول و زورت رو به رخ نکش…»
 ساعدهاشون رو مثل دو شمشير آماده جنگ به هم نزديک مي‌کردن و با لمس کوچکي پس مي‌کشيدن. دلم مي‌خواست دعوا بشه. داشتم آماده مي‌شدم تا همون جا بزنيمش و بعد فرار کنيم. اما ساري يکباره دست کشيد و لگد زد به لاستيک چرخ جلوش. پيرمرد به من نگاه کرد. بعد سوييچ رو پسش داد. اومد طرف من و گفت: «نگاه به جوونيش مي‌کنم. فقط و فقط. دلم به جوونيش مي‌سوزه.» و سوييچو داد به من.
ساري داشت استارت مي‌زد. گفت: «تو رو خدا دلت نسوزه بالا مي‌آرم.»
«بلکه به بنزين حساسي.»
«نه حاجي. نه حال نصيحتت رو دارم نه حال مزه‌ريزي. اگه هستي يه کورس بريم.»
لب‌هاي پيرمرد جمع شد. بعد سر سوييچش روي توي هوا تکون داد که يعني بريم. من رفتم طرف در. «نه نه، شما که شاهدي بايد با من بيايي.» پيرمرد يک پا توي ماشين، يک پا بيرون به من اشاره مي‌کرد. به ساري نگاه کردم. چشمک زد. پا زدم زمين. «برو چاره‌اي نيس. مي‌بازم خر مي‌شه، مي‌بخشه.» با انگشت چرب کشيدم رو شيشه‌اش. آن طرف پيرمرد در رو از تو برام باز کرد.
تا سوار شدم. پيرمرد گفت: «حالا تو بگير ببينم.» ماشين جاکن شد و عقب رفت. صداي ريگي رو که از روي سپرش مي‌ريخت شنيديم. بعد طوري گاز داد که فرو رفتم توي صندلي. پيرمرد قوز کرده بود يه دست به فرمون يه دست روي دنده. دو تا بوق زد و بعد مي‌فهميدم که داره با آخرين سرعتش مي‌ره. توي ماشينش بوي ملايم عطر مي‌داد. برگشتم پشت سر رو نگاه کردم. ساري داشت مي‌اومد. نور چراغ‌هاي بلوار ردّ هم روي شيشه جلوش منعکس مي‌شد. دور بود ولي مي‌اومد. چارانگشتي زدم روي دست پيرمرد و دستش رو از کنار زانوم پس زدم. داشت مي‌خنديد گفت:«سر خاکيه که ديدمت منو ياد يکي انداختي.» از وضع صورتم نمي‌ترسيدم از صدام مي‌ترسيدم که چيزي نمي‌گفتم. اونجوري که با خنده سر تکون داد مي‌دونستم که شروع مي‌کنه به وراجي. تند مي‌رفت. از چراغاي خطر يه ماشين ميلي‌متري رد کرد. پاهام داشت کف ماشين رو سوراخ مي‌کرد اما سعي کردم به روش نيارم. شروع کرده بود.
«همونجا که ديدمت گفتم بايد سوارت کنم، اما دير شده بود. اون سوارت کرد مي‌دوني اصلاً جريانش منو ياد کجاي زندگيم مي‌اندازه؟» باز صبر کرد. توي مخ تليت‌کردن استاد بود. «تو جاده‌ي بجنورد بودم. با همين ماشينم. نوِ نو بود. اين مدل هفتاد و چاره، سنه پنجاه و سه بود گمونم، حقوق مي‌خوندم تو پاتخت. يه عرض‌حالي بودم مال داييم، يه خان وامونده‌اي که براي آخرين هکتاراي زمينش به تک و دو افتاده بود. بايد مي‌رسوندم مشهد دست يه‌آيت‌الله. قرار بود ببره دربار مشکل رو حل کنه. من جوون بودم و زبوندار. محض همين سپرده بودن به من تا بکوب ببرم. گردنه‌اي هس تو راه شيروان، ردش که کني مي‌شه يه شيب مستقيم؛ نمي‌دونم رفتي يا نه، شيب هشتاد درصد. سرازير که شدم عقربه‌شو چسبوندم. جلوشم راه يه دست. تا آخرش توي دشت پيدا بود. عين ‌اين رودخونه‌ها که نوه‌ام تو نقاشيش مي‌کشه. جاده صاف و يه دست از کوه مي‌رفت تا دل دشت. اونجا انگار که شيب و صافي جاده مي‌افته تو تن خود راننده، از توي سر سرازير مي‌شي. مي‌خواستم بتازم. مي‌فهمي که حال جووني رو. اون جلو يه ماشيني داشت مي‌رفت. با همون سرعت رفتم که بگيرمش.  از يه جايي فهميد که دارم براي اون مي‌رم. گازشو گرفت. اونم سيمرغ بود پُرنفس، مي‌کشيد. نفهميدم يه دفعه چطور شد، ولي گمونم من زودتر ديدم. ديدم که کنار راه يه سياهي جونداري پيداس. سر يه خاکي که فرع راه مي‌شد يکي نشسته بود. بعدها که فکرش رو مي‌کردم مي‌ديدم او مسير نمي‌توانست اصلاً ماشين‌رو باشه. آخر هيچي رد خاکي که لاستيک ماشين آورده باشه روي آسفالت نيومده بود. يعني معلوم بود هيچ ماشيني از توي اون خاکي توي آسفالت نيومده. خواستم خودمو برسونم به زنه براش نگه دارم. حدس مي‌زدم که زن باشه. يه زن چادري. درست که پيدا نبود. ولي يه باره به دلم افتاد زنه و سوار مي‌شه. گازشو شل نکردم.»
رسيده بوديم به ميدون. توي نور ميدون خوب نگاهش کردم. خم بود روي فرمون و سرش نزديک شيشه بود. پلک پايينش مثل کاسه، چشمش رو نگه داشته بود. ديدم داره دور مي‌زنه مسير رو برمي‌گرده. طاقت نياوردم. گفتم: «چرا؟» جواب نداد. در عوض دستش رو از روي دنده برداشت و روي زانوي من گذاشت. کف دستش رو کشيد روي زانوم انگار داره عرقش رو خشک مي‌کنه. انداخته بود تو خط سوم و تند مي‌رفت. نگاه کردم ديدم نور آبي ماشين ساري تازه به ميدون رسيده.
پيرمرد گفت: «آره، تخته‌گاز رفتم. ولي لامصب فاصله جوري بود که فقط بايد مي‌پيچيدم جلو سيمرغ. يعني نمي‌شد سبقت نمي‌شد گرفت. توي هول و ولاي اينکه سپر به سپرش کنم با اين ماشين نو يا نه، خطر ترمزش روشن شد. چرخ جلوش همين پيش پاي زن،  جلوي زانوش کشيد تو خاکي و ميخ شد. من اجباراً ازش رد کردم. جلوش اومدم کنار. داشتم آتيش مي‌گرفتم. بگو چراحالا ديگه صورتشو هم مي‌ديدم. دختره خيلي خوشگل بود. آهوي کوير هم چشمش به‌اين گيرايي نبود. اي‌ » شيشه طرف خودش رو تا آخر پايين آورد و سر تکون داد. باد موي سفيدش رو به هم ريخت. حالا آروم‌تر مي‌روند. گفت: «مي‌دوني يه چيزايي تو راه آدم مياد که مثل تصادف مي‌مونه، آدمي نخواسته» حرفش رو نشنيدم که يه داغي بدي از توي گردن زبونه کشيد تو سرم. دستش رو روي زانوم آورده بود بالاتر. چنگ زدم تو صورتش. وسط صورتش، تو دو تا چشم و دماغش. با همه زور و نفرتم چنگ زدم. کوبيده شدم به داشبورد ولي انگشتام شل نشد. انگارکه چنگ انداخته باشم تو يه علفِ ريشه‌دار، محکم مي‌کشيدم. منتظر بودم يه لحظه وربياد و کنده بشه. صداي ناله‌اش رو شنيدم. ولش کردم. بي حال دست گذاشت روي صورتش و سر گذاشت روي فرمون.
دويدم وسط خيابون. نور چراغاي ماشين ساري نمي‌ذاشت درست ببينم. سوار که شدم داد مي‌زدم: «بروبرو واينستا»
«چي شد مگه؟»
«برو! فقط برو! برو تو رو خدا.»
 پيرمرد پياده شده بود، مي‌خواست جلو ما رو بگيره. ساري از بغلش رد شد. برگشت نگاهش کرد. من وحشت داشتم نگاهش کنم. فقط داد مي‌زدم: «برولعنتي برو» ساري خيره به آينه گفت: «فايده نداره، داره مي‌آد، مگه چي شد؟»
«تقصير توئه، اگر بدبخت بشم تقصير توئه، کثافت.» خنديد. جيغ زدم: «نگه‌دار! نگه‌دار! مي‌خوام تنها برم» در رو باز کردم: «نگه‌دار وگرنه مي‌پرم.» دست انداخت گردنم. جيغ زدم. سرش رو به زور به سرم نزديک کرد. همون طور که يه نظر به عقب داشت لبم رو بوسيد. گريس رو تف کردم. او محکم‌تر بوسيد. ماشين افتاد توي خاکي. خيلي تند مي‌رفت و تکون‌تکون مي‌خورد. خاک ‌اومد تو. ولي بوسه رو ول نمي‌کرد. ناليدم: «نه، اونجا نه.» فايده نداشت. سياهي ساختمون گاراژ رو مي‌ديدم. در رو بستم و خودم رو ول کردم توي بازوش.
ديگه تا اون در گاراژو باز کنه و ماشين رو ببره تو فقط هق‌هق مي‌زدم. نور زيادي به در و ديوار تابيد و گم شد. نور ماشين ساري نبود. پياده شدم. پيرمرده پيش از اينکه ساري بتونه پياده بشه رونده بود تو. توي همون چند تا خط کجِ نور ديدم ساري توي درگاه آويزون شد و کرکره در رو تا رو سقف ماشين پيرمرد کشيد پايين. خاک زيادي از بيرون زده بود تو که تو همون خاک و نور ديدم سايه پيرمرد با يه آچار بزرگ خيز برداشته طرفم. ساري دويد و گرفتش. درگير شدن. صداي پرت شدن آچار رو شنيدم. بعد پيرمرد، ساري روي زمين انداخت و عقب ايستاد. يقه پاره‌اش رو توي دست گرفته بود.
ساري پا شد و تلوتلو خورد طرف من. صورتش زخم شده بود. تموم اون مدت بي‌هوا داشتم داد مي‌زدم: «نه صبر کن آقا نه» پيرمرد نفس‌نفس مي‌زد و نگاهم مي‌کرد. خواست چيزي بگه اما ساري که بغلم کرد، برگشت. درِ گوش ساري گفتم: «چرا رفتيم بيرون؟ چرا؟ صورتتآخ»
«طوري نشده که نترس عزيزم.» صورتم رو بوسيد. بوسيدمش. جلو پيرمرده که داشت سيگار روشن مي‌کرد همديگه رو بوسيده بوديم. ساري داشت با کلاه، چرب ‌و ‌چيلي صورتم رو پاک مي‌کرد. زمزمه کرد: «خوش مي‌گذره؟» گفتم: «هيسس.» گفت: «به درک بشنوه»
پيرمرده بلند گفت: «شما! دختر خانم! شاهد منصفي نبودي.» صداي هيچکس رو جز خودمون دو تا اونجا نشنيده بودم. ساري باز منو بوسيد. گفتم: «چراغ ماشينو خاموش کن.» گفت: «مي‌خوام ببينه مرديکه»
گفتم: «بايد در رو ببنديم»
ساري گفت: «به درک.»
پيرمرد حرف خودش رو مي‌زد: «شاهد خوبي نبودي ولي خوب گوش مي‌دادي. مي‌خوام بقيه تعريفم رو هم بشنوي.»
ساري سرش رو از رو شونه‌ام برداشت. صداي پيرمرد با طعم سيگارش مي‌اومد: «اونجا که گفتم زنه سوار شد، همون‌جا حقيقتش يه مکثي کردم که هميشه پشيمونشم. خيلي بده. اونجا يه لحظه از تو آينه ديدم که زنه چطور سوار شد با چادري که سرش نبود. سر دستش بود. دستش رو طوري بالا گرفته بود که چادر به زمين نکشه و چادر سر دستش توي باد تکون مي‌خورد. انگار يه زن ديگه بود پشت سر خودش. يادمه. ربع ساعت پيش رو گم مي‌کنم، اما سي سال پيش رو يادمه. زنه رو صندلي سيمرغ تنش کج شد. چون که در لامصب براش سنگين بود. در رو که مي‌خواست ببنده تنش کج شد طرف راننده. نگاهش به ماشين من افتاد. چشمش سورمه داشت. انگار مال او طرف‌ها نبود. حالاتش بيشتر به گرمسيري‌ها مي‌برد. در که بسته نشد، راننده بي مروت سيمرغ، از خداخواسته خم شد رو تن دختره، قشنگ دستش رو از زير چونه‌ي دختره دراز کرد و در رو بست. جوونم نبود مردک. موي جوگندمي ‌داشت. نمي‌دونم حريفش مي‌شدم يا نه. خلاصه به راست پيچيد و انداخت تو همون مسير خاکي. از تو آينه مي‌ديدم. تا به خود بيام و دور بزنم سر مسير خاکي از اونا فقط يه غباري مونده بود. يه آن ميون خاک‌ها سيمرغ رو ديدم و دامن يه چادري که از لاي درش بيرون مونده و مثل پرچم سياه بال بال مي‌زنه. گفتم: «علي‌الله، مي‌رم.» نمي‌دونستم چرا. نمي‌دونستم اگه مردک وايستاد خواست بلايي سرم بياره چکار کنم. شايد با هم غريبه نبودن . اما ديگه داشتم تو خاکي مي‌روندم. دل نمي‌کردم تند کنم. همين که به همون ديدرس، غبار اونا رو ببينم مي‌رفتم. اون مي‌تاخت. دو بر جاده که برهوت بود. نه يه تکه زراعت، نه دار و درخت. خاک و خار و خدا. ديگه هيچي نبود. پنج دقيقه‌اي روندم. ديدم هي داره سربالايي بيشتر مي‌شه. اون لعنتي مي‌کشيد مي‌رفت، ولي به من سخت مي‌شد. ديگه آخرش يه تپه‌ ماهوري بود؛ راه بود ولي انگار شخمش کرده باشند عمدي. کلوخ تکه تکه از زير چرخ‌ها در مي‌رفت. خسته بودم. انگشت کشيدم روي غبار درجه بنزين. عقربه‌اش افتاده بود. ترس برم داشت که نمونم وسط بيابون. حالا مگه ديدن اونا چه واجب کرده؟ همونجا درجا خلاص کردم. ماشينم که داشت تخته‌گاز مي‌کشيد بالا موند. وايستاد بعد نرم نرم شروع کرد پايين رفتن. عقب عقب مي‌اومد پايين. تنها و خاک‌خورده روندم تا جاده‌ي اصلي. يه ساعت بعد ديگه همه حواسم به پمپ بنزين بود و نامه. ولي همون سيمرغ شب تا شب فکرم رو مشغول مي‌کرد. هميشه که يادم مي‌آد يه غبار زرد معلق مونده بالاي اون تپه ولي من نرفتم ببينم آهِ سرد مي‌کشم. انگار خيلي لازم بوده که خلوت اونا رو با هم ببينم.»
ساکت شد. ما هم ساکت مونديم. بعد صداي سرسوييچي اومد. گفتم: «جلوتون! نيفتين.» ساري خم شد روي ميز ابزار. دست کشيد به ديوار. لامپ را پيدا کرد. روشن کرد. پيرمرد يکباره پرسيد: «شما دو تا دوستين يعني؟» جواب نداديم. «عاشقين؟»
ساري گفت: «نگو! قند تو دل ‌اين آب مي‌شه.»
پيرمرد گفت: «مي‌فهمم. باشه. الآن زحمتو کم مي‌کنم.» آمد مقابل نور،کاملاً توي روشنايي.
ساري گفت: «نه نه. خيالي نيست. اصلاً انگار مزه‌اش تو اينه که يکي ما دو تا رو ببينه. بهتره.»
پيرمرد گفت: «نترس. لوتون نمي‌دم.»
ساري گفت: «نه جدي گفتم. خوبه بموني. انگار خوبه که يکي مي‌دونه.»
گفتم:‌ «اين بار شما شاهد بشين.»
خنديد. ساري حلقه بازوش رو دور کمرم محکم‌تر کرد. روي گردنم زمزمه کرد: «مي‌ترسم خيال کني عاشق شدم.»
گفتم: «ترسو.» ساري يکباره سر از روي گردنم برداشت. خيال کردم که يادش افتاده که در بازه اما به جاش پرسيد: «شايدم ديگه اون سيمرغ از پشت تپه ماهورا برنگشته؟» پيرمرد حواسش نبود. داشت با سرسوييچش شب‌پره‌اي رو از قوطي گريسي نجات مي‌داد.
 پوست کمرم سوخت. ساري ناخن کشيده بود توي کمرم.


هیچ نظری موجود نیست: