ای
آسمان چه تشنه و غمباری!
آوازی در گوشهی خاوران
پیشانی
شـــکستهی خورشیدی
در
ســرخی سپیدهدمان، آری
این
لکهی نشسته به رخسارت
خونواژهی
چکیدن آزادی ست
از
پنجه های این شب تاتاری.
آوازی در گوشهی خاوران
**
چندی، دگر گذر نمیکُنَدَم ابری؛
من ماندهام کنار درختی خشک
با آرزوی سبزی یک جنگل
در فصل جان فشاندن و دل دادن؛
ای آسمان چه تشنه و غمباری!
پیشانی شکستهی خورشیدی
در سرخی سپیدهدمان، آری
این لکهی نشسته به رخسارت
خونواژهی چکیدن آزادی ست
از پنجه های این شب تاتاری.
با قلّههای خون گرفته چه خواهی گفت؟
این صخرهها نفس بریده و خاموشاند
این آهوان زخمیِ کوهستان
با ماشهی کمیننشسته همآغوشاند
تَق
تَق
تَ تَق
تَ تَ تَق
تَق
تَق.
گفتی زمانِ کوچِ کبوتر بود
آن سال پرشکوفهی جنگلخیز
سال توانِ رُستنِ یک دانه
در قلب پرتپندهی مهرآمیز
سالی که عشق
نامهرسان میشد
سالی که لالههای نگون یک یک
در خاورانِ خاک
نهان میشد
از بیشهزار بیعلف این خاک
آواز کوهپایه نمیپیچید
در درّههای ساکتِ بیپژواک.
در بستر سپیدهدمان
آن سال
صدها پرنده
زخمی و خونین بال.
گزارش
سالانه
محمدعلی
شاکری یکتا
**
یک
فصل، باران نزد.
ابرازعبور
ممنوع شد؛
گندم
نبود
و
گندمزار
در
وحشت نگاه مترسک سوخت.
با
واردات خنده کمی سبزتر شدیم.
دریاچه
زیر توسعه خشکید،
اندام
خوش تراشهی شالیزار
به
سنگ آهک و سیمان
خود
را فروخت.
*
سالی
گذشت؛
یک
فصل،
کوهی که قله داشت، فرو ریخت؛
البرز
مانده بود و فراموشی
با
این عبوس،
ذات
به شب نشستهی خاموشی.
ری
رنگ
از رُخش پرید.
در
بیشهزارهای خراسان
آهوی
پیر
در
خون گذشت و برّهی خود را
تنها
گذاشت؛
گرگ
دریده چشم
خندید.
طوس
از
رنگهای حماسه تهی شد.
جنگل،
کنار جاده پلاسید
با
یک سبد تمشک.
دریا
به ناوگان پنجم شیطان گفت:
"این
ماهی کپور نمیترسد."
سد
سپید رود
در
نامههای عاشقانه غزل گفت
و
زاینده رود را
از
مرگ آب خبر داد.
پل،
قامتش شکست.
*
در
شهر
خرمافروش
سیهچرده نخل را،
در
باشگونترین شب جمعه،
خیرات
کرد.
این
پشت بامها!
انگار
خستهتر
از
چکمههای کهنهی مردانی،
که
طبق بخشنامه نمیخندند،
روز
و شب
از
ماهوارهی هاتبرد،
سنگر
به سنگر،
آرامش
کتابهای مرا
دزدیدند.
سالی
گذشت
و
بچه های کوچهی دیروز
دیروزتر
شدند.
پنجم
فروردین ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر