"با تمام نیرو باور دارم که برای بوسهای در بوداپست مانیفست سربلند، پرشور، زنانه و دموکراتیکِ «انقلاب بوسهها
علیه استفراغ انقلاب» و بیانیهی دموکراسی زندگی و عشق علیه تئوریهای وارداتی
اجنبی است که چپ دوبین ما را منحرف کرده. برای بوسهای در بوداپست
بیانیهای است علیه فشار ارتجاع مذهب و استبداد و علیه تمام سیاستهای فاشیستی
بوزینگان ربایندهی انقلاب و اندیشهی اجنبی!"
نگاهی به
«برای بوسهای در بوداپست»
به قلم و با صدای شیوا ارسطویی
نوشتۀ فریبرز فرشیم
در میان گفتگو با دوستی، اشاره
کردم که "نقد دنبالهی اثر است به شیوهای که ناقد درمییابد". ادبیات
هم گاه نوعی نقد است! بدین معنی، نقد، سنجندهی اثر است، دشمن واقعیت یا اثر نیست،
دوست آن و خواستار تحول آن است؛ نویسندهی ناقد و ناقد نویسنده در کنار اثر یا
واقعیت میاندیشند و، همگام، واقعیت را، «زندگی» را، در مییابند. نقد انقلاب و
نقد زندگی! این درسی است که مردان و چپ دوبین شده، به قول خانم ارسطویی، باید از برای بوسهای در بوداپست بیاموزند.
شنوندهی برای بوسهای در
بوداپست نیز اثر را منشور باشکوهی خواهد یافت که حادثه را از پس ابعاد آن،
لایه به لایه، با رنگهای گوناگونش خواهد دید و چه زیباست آن رنگآمیزی جانبخش و
معنادار که نامش "بوسهی زندگی" است. همدلی، همگامی و هماندیشی
نویسنده و خواننده، علیرغم فاصلهی زمانی و مکانی، جبری است! رابطه دوسویه نیست،
دست کم سه سویه است. "او"ست و "متن" است و "من"
خواننده یا شنونده.
شنیدن اثر را، قبل از همه، به طور
جدی به مردان، بویژه مردان چپ اندیش، آنها که خود را گاه پیشتاز و مترقی میدانند
و میخوانند، پیشنهاد میکنم، چه زنان خود میدانند که زندگی یعنی چه! این مرداناند که گمراهاند؛ مخصوصاً چپ متلاشی شدهی چهار پنج دههی گذشته! (دیگر مدعیان حسابی جداگانه دارند!) چپی که هرگز چَشمَش را بر روی
«واقعیت درون زندگی»، درون ایران، باز نکرد یا اگر کرد چنان کژدیسهاش دید و دور
پرید، چنان آرمانیاش دید و چنان اوجی گرفت که از منظومهی شمسی هم پرت افتاد و
مانند «مرد غایب» رمان، در اینرسی فراموشی و فراموشکاری ضرب شد و "در واقعیت
واقع شده در برابر ما"، نیست و نابود گشت! به بیان دیگر، رمان «برای
بوسهای در بوداپست»، رمانی است «بوسیده شده» از نگاه زنانهی دقیق و نقاد،
که طاعون انقلاب دینی مردان که خوش خیالیهای کودکانهی سوسیالیستی چپ را
در زیر آرزوی بوسههای زندگی حقیقی خرد و نابود کرده- آن گونه که نگاه مردانه
نباید به این زودیها بتواند همدوش آن گردد، مگر این که زنان و مردان ایرانی به
هم و به حقوق برابر هم عشق ورزند، بوسهی برابری تقدیم هم کنند و دوش به دوش هم
ایران دموکراتیک خویش را بسازند و قبل از هر چیز زندگی و زیبایی را دریابند. این
است معنای "درون".
فعلاً، گزارشی از شکل و خلاصهای
از داستان "شنیدنی" را در اینجا از زبان این قلم بخوانید:
داستان بیست و
دو قسمت را دربر دارد که هریک با موسیقی پیانو (دانوب آبی) و گیتاری محزون آغاز و
انجام مییابد. در برخی قسمتها، گیتار جایش را به ویولون میدهد و در یکی
دو مورد هم موسیقی رقص، گوش شنونده را به همنوایی دل نویسنده یا خواننده بر میانگیزد.
پس از حدود پانزده ثانیه نوای موسیقی، خوانندهی داستان، با صدای صاف خویش، با
لحنی بسیار دلنشین، صمیمی و ساده خاطراتش را آغاز میکند و با محبوب ساکت و غایبش
از راهی دور سخن میگوید: "خواستی بیایی ..."
زن که شاید
معتاد به بوی نفت (!) باشد، خاطراتش را در بستر سیاسی-اجتماعی سالهای دههی پنجاه
تا انقلاب و پس از آن به یاد میآورد. زنِ خاطرهگو، که خود پروتاگونیست (قهرمان اول) داستان است، غمانگیز - و گاه "واقعاً" غمانگیز -
«مرد غایب» را، مردی را، که گویا همیشه "شاعر پیرپاتال"ی را در کنار
خود، یا در درون خود داشته و دارد – شاید وجود دوم فکری مرد محبوب را- مکرراً با
عبارت "یادت هست..." زیر شلاق نقد بوسههای ماسیدهی عاشقانهاش میگیرد،
و بر افکار او و انقلابش و تئوریها و کتابهایش ، که گویا در زیر پل سید خندان به
دست میآورده و معتادش میکرده، خلاقانه و عاشقانه میتوفد!
محل حوادث در
نقطهای از تهرانِ پیشاانقلابی، انقلابی و پساانقلابی است. آن دو در فاصلهی میان
میدان هفت حوض نارمک، خیابان گاندی و پل سیدخندان، گاه قدم میزنند، گاه میدوند،
گاه مینشینند، یک بار شعار مینویسند، گاه بستنی و کارامل میخورند؛ گاه در مردمکهای
چشمهای هم خیره میشوند و گاه، در ذهن و خاطرات زن، با هم سخن میگویند و در کنار
ما سخن یکدیگر را میشنوند؛ اما زن در تمام این ماجراها و مدتها همیشه در آرزوی
بوسیده شدن و بوسیدن محبوبش ثانیهشماری میکند؛ در آرزوی بوسیدن و رقصیدن با
محبوبش به هتل بوسه یا "کازابلانکا"، نامی که محبوب به هتل داده، میرود،
در خیال خویش بر «پل رودخانهی دانوب» میایستد و در جمع زوجهای جوان آینده و
رقصان، با محبوبش میرقصد و میخواهد او را به ایران بیاورد. افسوس، آب گویا سنگ
میشود و میخشکد. در این فواصل است که طنزی تلخ، در هر ثانیهی رمان، در سر هر
چهار راهی و پیچی و کافهای و هر جایی، ساده و با زیرکی خاصی، تومار همهی هستی
سیاه و جنون گرفتهی تهران را همراه با چپ اندیشیهای "مرد غایب" داستان
- که اکنون پس از دستگیری و شکنجه و اعتراف، از کشور فرار کرده - و شاعر پیرپاتال ترسکیستاش را نیز حتما با خود برده- درهم میپیچد. در پایانِ هر قسمت نیز با
عبارت «خواستی بیایی ...» سفارشهایی به او میکند که قبل از آمدن چنین و چنان
کند. صدایش آهنگی واقعاً امیدباخته دارد: میداند او دیگر نخواهد آمد و، حتی
اگر هم بیاید، زن جوان، دیگر همچون مانکن خوشتراش پشت ویترین خیابان گاندی (جسم در
حال تلاشی خویش! شاید ایران!) شاداب باقی نمانده است و دیگر نخواهد توانست محبوبش
را با اندامش و زیباییهایش "جان به لب کند"! زیرا که اکنون استخوانهای
بازوان مانکن، همان زن زندانی شده در پس ویترین یا واقعیت، بیرون زده و گچها یا
عضلات دست و بازو و سرشانهاش ریخته است! زن میداند که در این فاصله، امید، عشق و
زندگی است که از میان رفته است؛ بوسیدن سرکوب و مظلوم شده و نسناس ظالم زشتسیما
انقلاب را ربوده و پیروز گشته. این همان چیزی است که آقای ایدئولوگ چپ نمیتوانسته
دریابد و نیز هنوز در نیافته است!
«برای بوسهای در بوداپست»،
زمان خوانشی تقریبا سه ساعت و نیم را "در بغل گرفته". رمان با دقت نظر و
زیرکی خاصی هم از نظر زمانی و هم شکل ارائهی آن، که صوتی است، مناسب زندگی کنونی
و "آینده" در تهران و ایران است. گران است کتابِ خوب! خارج است از
دسترس! "جسم و جانش مانند دختران سوسنگرد به هنگام حملهی عراق "با
تمامی سلاحی که عرب در تنبان دارد" مورد تجاوز قرار گرفته و همچنان میگیرد؛
کتاب بلندست و صبر میطلبد! این جهنم که دیگر صبری باقی نگذاشته است! آیا کسی را
دل و دماغ ورق زدن کتاب باقی مانده است!؟ موبایل را همه به همراه دارند و در نتیجه
داستان را هم. اگر زن هستید هر فصل را میتوانید در فاصلهی تقریبا "دو متلک
جانانه" در سر چهارراهی بشنوید و از جاذبههای متلکهای پسا انقلابی هم حظ
مضاعف کنید! و اگر مرد هستید دهان بسته دارید و در "همان فاصله"
اندیشیدن را بر تقلید دنیاسوز مقدم دارید.
بشنوید جریان نرم کلمات و جملات
خالی از قلنبهگوییهای انقلابی را. خوانش روان داستان با سرعتی بسیار خوب به
خواننده فرصت میدهد حواسش را جمع کند و با آرامش به داستان خویش و خواننده دل
بدهد. طنزهای آشکار یا پنهان داستان پرده از وجود کوهی از غم که در پشت این سادگی
است برمیدارد. در جریان فصل اول که به نظر من خلاصهی کل ماجرا و، خود، داستان
کوتاهی کامل است، پیام اصلی را میشنویم: «شما مردها وقتی تصمیم میگیرید دنیا را
عوض کنید، لباسهای رقص را فراموش میکنید!» در همین فراموش کردن است که زن و
حقوقش و زندگی (!) از یاد رفته است! زنی فراموش شده که دیگر تصویرش را در آینهی
کهنهای که پشم و پیلی جیوههایش ریخته، چشمش کور و گوشش کر شده و عضلاتش نابود
گشته نمیبیند؛ در عوض بخشی از وجودش را بر دیوار آجری پشت آن و چون جسدی حک شده
بر آن مییابد. و یا زنی که تصویر عریانش را با "آجر" روی دیوار نقش
کردهاند! در داخل تاکسی، زن به راننده بستنی میدهد و راننده، هنگام خوردن، فعل
اول شخص جمع را به کار میبرد- "داشتیم"! زنِ خاطرهگوی داستان، به شیوهای
بسیار ساده، آن صیغهی فعل جمع را مفسر دو برابر بودن نابحق حقوق مرد و یا حکایت
مجموع آن دو میشمارد و کنایهای میزند به مرد غایب داستان که گویا تعصبی آبکی هم، زمانی از خود نشان داده. از این گونه اشارات در سراسر داستان فراوان است: زن خاطرهگو،
مادری هم دارد که از نگاهی مردانه، در مورد او فعل ماضی مطلق را به کار میگیرد!
بود! که یعنی، دیگر نیست! که دیگر استفراغ انقلاب حقوقش را به نیستی رسانده!
"خواستی بیایی ..." در
همان قسمت اول داستان دوازده بار تکرار شده که انتقال دهندهی معنای درد بزرگ
استفراغ انقلاب و نابودی حقوق دموکراتیک است. حتی اگر پیام این عبارت در فصل اول
روشن نباشد، در یکی دو فصل بعد روشنگر ذهن شنونده خواهد بود: آمدنی در کار نیست!
"یادت هست..."، "خواستی بیایی ..." و "بوسهی
ماسیده" بر لب زن، هولناکترین سلاحهای سادهی زن جواناند. هیچ شنوندهای
نمیتواند مکرراً در طول داستان این سه عبارت را بشنود و برندگی پرطنز و دردناک آن
را بر افکار نامتناسب مردانهی زمانهی خویش در بارهی معنای حقیقی زندگی و انقلاب
حس نکند و در درون و بیرون خویش منقلب نشود.
از نظر شکلِ داستان، دو نکتهی
بسیار مهم مطرح است: نخست، دور زدن سانسور وحشتناک حاکم. نیازی به توضیح چندانی در
مورد نخست نیست: سرطان سانسوری که هستی ادبیات را گرفته، جسم واقعی ادبیات را اگر
نابود کند، آوازش را دست کم نخواهد توانست. عصر تولیدات مجازی، بر سانسور دهشتناک
واقعی پیشی گرفته. مورد دوم افزودن بعد دیگری است به شکل و ویژگی داستان. به نظر
من، لحن «خوانندهی اثر» گاه از واقعیتهای درون داستان به بیرون میجهد و خود را
دلنگران حوادثی مییابد که شاید به شکلی متفاوت واقعاً رخ داده و به یادش میآید.
در این موارد است که درد را شنونده بیشتر حس میکند! این حقیقت را زمانی روشنتر
میفهمیم که درمییابیم راوی تحصیل کردهی دانشگاه، معلم زبان انگلیسی و بازیگر
تئاتر است. و یا گاه در خاطراتش به نقد ادبیات و زبان و تئوریهای انقلاب مینشیند.
اوج این آگاهی زن را در نقل قولی از رولان بارت، میشنویم؛ قولی که شاید خود بارت
از عمق انقلابی آن بیخبر بود (بعداً به این موضوع باز میگردم). زن همچنین از
خویش میگوید، از کلاسهایش و از اجرای رومئو و ژولیت؛ مباحث سیاسی و اجتماعی را
به نقد میکشد. هگل، نیچه، سارتر، چهگوارا، کاسترو، گاندی، و دیگران را به میدان
بحثی داغ میخواند و فالگیرهای بیسواد را از آنان و از آن شاعر پیرپاتال و محبوبش
برتر و بانفوذتر میبیند و جایی نیز با شجاعت تمام در پس پنهان روزنامهی مردم،
بر لبهایش ماتیک سرخ میزند.
از روایت مثالی سرنوشت جامعه و انقلاب و زن و زندگی که سخن اصلی نویسنده است کمی فاصله بگیرم و به اوجی در فصل دوم اشاره کنم. خاطرهگوی داستان در مقایسهی میان تئوریسینهای انقلابی میگوید:
«حداقل این دوست تازهمون رولن
بارت که بیشتر [از بقیه] سرش میشود. خودت گفتی بخونم کتابش رو. گفتی فصل سخن
گفتن کتابش رو خوب بخونم. [...] اونجا رو که گفته انسان میتونه سخن بگه! و اضافه
کرده «و ببوسه» اونجا که نوشته دستگاه آواگری دستگاه بوسه هم هست. چقدر دوستش دارم
وقتی که مینویسه هرچه انسانها آزادتر شدهاند و بیشتر حرف زدهاند، بیشتر
بوسیدهاند! چه خواستنی بوده وقتی این جمله رو نوشته. مخصوصا اونجا که میگه انسان
در نتیجهی پیشرفت تکنولوژی از قید هرگونه کار یدی آزاد خواهد شد و کاری جز حرف
زدن و بوسیدن نخواهد داشت. کاش وقتی این جملهها رو مینوشت بالای سرش بودم و میبوسیدمش
[...] وقتی داشت از این بوسهی به لکنت افتادهی من و تو مینوشت ...».
بارت از قول هنری لروی گورهان* فرانسوی، نقل
کرده بود که رها شدن اندامهای فوقانی، یعنی رها شدن دست و دهان، به عنوان اندامهای
حرکتی و درندگی، باعث شد که انسان بتواند سخن بگوید و فکر کند [
بارت از زبان بارت، رولن بارت، ترجمهی انگلیسی توسط ر. ج. هاوارد،
لندن، مک میلان ١٩٧٧ ص ١٤٤] اما بارت افزوده بود که: "و نیز بغل کند؛ و
بدین ترتیب به تثلیثی واقعیت بخشد که مثلثِ خوردن، سخن گفتن و بوسیدن است." و
ادامه داده بود که "انسان با "برخاستن و رسیدن به وضع ایستادگی یا
ایستادن"، خود را رها کرد تا زبان و عشق ورزیدن را خلق کند: این شاید خلق
انسانشناسانهی دو رفتار همزمان [...] باشد." اما این که بارت از «انقلاب یا
رستاخیز بوسهها» سخن گفته باشد، دست کم به معنایی که در «برای بوسهای در
بوداپست» به کار گرفته و ستوده شده، بی سابقه است. «برای بوسهای در
بوداپست» درسی است یا تفسیری است که شونده به همراه بارت از نویسنده میگیرد.
درسی که نه شاعر و زبانشناس درون مرد غایب گرفته بود و نه شاعر پیرپاتال همراهش و
نه ایدئولوگهای چپ دوبین و دچار گوارامانیا! نویسنده رسماً اینها را به باد
انتقادی سخت گرفته است. به محبوبش میگوید حتی هیتلر از شماها بیشتر بوسیده بود و
حتی چگوارا برای مردم آرژانتین نتوانست به روش شما کاری بکند! چگوارا را با راجکاپور مقایسه میکند
و میگوید "یکی موی راجکاپور را از صد واحد درس مکتب انقلابی چهگوارا مفیدتر
می داند!" در جایی به اعتراض خیال میورزد: [خب، چریک!] یک آن به کلهات نزد
که شاید رستگاری روی لبهای من باشد! در قسمت نوزدهم، که اوجی انتقادی و در
بردارندهی پیامی سترگ است میگوید که «هزارتا پلاکارد از لبها و بوسهها» کاریتر
از شعارهای شماست! حتی گریبان شوروی و روسیه را میگیرد: آب دانوب در نتیجهی
آزمایشهای اتمی دارد سفت میشود. بر اثر جنگهای جوّی میان ابر قدرتها و بسیاری
عوامل دیگر، چه فرقی میکند؟ آب دانوب دارد چیزی میشود که همه چیز هست جز آب! ...
[حتی] فاتحهی باکتریها را هم باید خواند! [...] خدا کند بوسههایت کپک نزده
باشند! ابتلای تو را به گوارامانیا یا چهگوارا زدگی، آن روزی فهمیدم که پا گذاشتم
به اتاق کوچکت. بوسههای چگوارا که منفجر شد، [...] عکسهای چه گوارا
دور و بر آینهی بدون جیوهام میچرند!! [...] هرچه عکسهایش بیشتر میپوسد چشمهایش بیشتر میچسبد به
دیوار. نگاهش گذراتر میشود و گودتر. صدای سرفههای چه از آجرهای دیوار بیدارم میکند. از سرفههایش پیداست بیشتر از تو و رفقایت به چه گوارا زدگی مبتلاست (فصل
دوم ربع آخر). چگونه میتوان گفت که "شوروی صاحب مرده تان" حتی آب
را سنگ کرده و باکتریها را از میان برداشته... [چه رسد به عشق و آدمیت را!]
"سلام چهگوارای من کجایی!؟" مرد
نیشخند زهرناک را حس میکند! به سرفه و خنده افتاده است! پس از فرار مرد، زن به
یاد میآورد که زمانی هنگام عبور از جایی شعار "بیحجابی زن از بیغیرتیِ شوهر اوست" را بر دیواری دیدهاند و "به موقع به آن نخندیدهاند!" مرد
به شعار چشم دوخته و خواسته واکنشی کند. مرد از دیوار چشم بر نداشته و زن از چشمهای
او! مرد نگاهش وغ زده و مات مانده است، هم به هنگام خیره شدن به شعار و هم به وقت
فرار در داخل اتوبوس، از پس شیشه و نگاه کردن به زن! ترس! زن میگوید: عشق من! این
فقط یه شعار "بامزه" است [مزهی لجن؟]! مرد چشم از دیوار و شعار برنمیگیرد!
زن میپرسد: مگه "دایناسور" دیدهای!؟ [نسناسهای کنونی!] ... زن ادامه
میدهد: "گذاشته بودم موهایم بلند بشود، بلکه همت کنی و نوازششان کنی!"
اما مرد "مبارز" در فکر دیگری است. او کور شده است و زن را نمیبیند!
ترسان میپرسد: "ماتیکت همراهته؟" زن خوشحال میشود و خیال میکند که
مرد میخواهد او ماتیک بزند تا لبهای خوشمزهاش را ببوسد. مرد از ترس میلرزد و
در حال افتادن است. لرزش پای مرد به لرزش لبهای زن سرایت میکند که منتظر بوسه
است و دلش برای مرد سوخته است! در اندیشه است که حالا دیگر بوسیدن جرم است؛ شلاق و
سنگسار دارد.
تصویرسازیهای این قسمت بسیار هنرمندانه و در
عین حال یاد آور رنجی است که زن کشیده است. عملهها و آجرها و دیوارها همه چشم شدهاند.
زن خیال میکند که مرد واقعاً میخواهد انقلاب کند و او را ببوسد و بعد تیرباران
شوند. پشت به همان دیوار که پر است از شعارهای نسناسان. بالاخره بعد از این که
زن به شک افتاده که شاید مرد لولهی ماتیک را برداشته و مثلا به جایش فشنگ
گذاشته، شاهد این صحنهی دردناک و مضحک هستیم:
مرد میگوید: «یه وخ در نیاری بمالی به لبت! صبر کن تا بهات بگم!» و بعد میگوید:
«ماتیک را از توی جیبت در بیار بذار توی مشت من و بعد از اینجا برو ... بدو من
دنبالت میآم.» زن ماتیک را روی زمین میاندازد. مرد ماتیک "سرخ رنگ" را
از روی زمین میقاپد و مثل بچهای که امتحان پایتختهای بدهد زیر آن شعار روی
دیوار "فرمولی" سرخ [و انقلابی؟] مینویسد: «آزادی از جایی آغاز میشود
که غیرت و تعصب به پایان میرسد!» و از نظر زن رفوزه میشود! اما از سوی دیگر مرد
فراری و در خارج از کشور است: آخر چریک حسابی این هم شد شعار! شاید زن فکر میکند
که این هم نوعی بیغیرتی است که آزادی به دنبال ندارد! زن در مییابد که او را از
دست داده و پیدایش نمی کند!
اگر چه نویسنده خود در جایی به محبوبش اشاره
میکند که جوانان در امتحانات کنکور شرکت کردند و در پایان شهریور همه اعدام و
نابود شدند، با این حال، "به نظر من" سنگدلی نویسنده نسبت به جنبش چپ و
ترسان بودنش در مراحلی غیرمعقول مینماید: هنوز خاوران از خون شهیدانش لاله میدهد
و هنوز شهید میگیرید!
نکتههای ظریف و سمبولیک و تکنیکهای
تصویری–تخیلی تبدیلپذیر، مانند هندوانه خوردن شاه در کاخ نیاوران و یادآوری
"بیدار بودن"ش به طنز از زبان همسرش زمانی که شاه به کورش گفته بود
"آسوده بخواب ما بیداریم!"، همسان پنداری مانکن پشت ویترین با خود زن
خاطرهگو از طریق لباس آویختهاش در کمد و، بالعکس، انداختن ردای زن بر دوش مانکن
که دیگر در حال فروریختن است، یا تبدیل تصویر زن مقابل آینه به تصویر مثله شدهی
روی دیوار، تبدیل چشمهای عکسهای چه به چشمهای گود رفتهی محبوب، تبدیل متلکهای
دورهی پس از انقلاب که نوعی خندیدن به ریش پاندای پیرپاتال هم هست، و یا نکتههای
پرطنزی مانند پوتینهای بچه-چهگوارای ترسان فراری که گاه لحن لمپنی دارد، ممنوعیت
بوسه در زیر فشار جهل مردم و عمله بناهای حاضر در همه جا (پایگاه تودهای
انقلاب)، تعداد فراوان بوسههای هیتلر و فیدل و گوارا و قاپیدن انقلاب فوت کرده
شده (دمیده شده) توسط نسناس انقلاب فراوان به کار گرفته شده و غنای بیشتری به
داستان داده است. یک جا زن از زیر دوش که
بیرون میآید میایستد جلوی آینه، چشمهای چهگوارا ماسیده بر دیوار سرفه میکند،
لبخند میزند، چشم میاندازد به بدن آجری زن، و با لحنی لاتمانند و لمپنی میگوید
"فریب خوردهتایم خاص خانوم!"
«برای بوسهای در بوداپست»
در همین فاصلهی بیست سال گذشته نوشته، یعنی بوسیده شده! این قصه مانیفست بوسه و
زندگی است علیه استفراغ انقلاب و رفتار جامعهی مردسالار و دینسالار: دو سوی یک
سکهی سیاه و بیارزش اما حاکم بر سرنوشت مردم و مخصوصاً زنان و زندگی در ایران! «برای
بوسه در بوداپست» مانیفست زنانهی زندگی است علیه جهل چپی که نویسنده به
درستی، اما شاید اندکی سنگدلانه چپولش خوانده است. شاید حق با اوست (؟) هرگز تصور
نمیکردم که معنای بوسه و نوازش کردن گیسوان زن معنای انقلاب راستین باشد. هرگز
تصور نمیکردم موجی از پلاکاردهایی که پیام آزادی بوسیدن بر آنها نقش بسته باشد،
پیامی روشنتر و دموکراتیکتر از کلمات قلنبه سلنبه و نامفهوم روشنفکرانهی مرد چپ
اندیش داشته باشد. و باید بگویم که خانم ارسطویی از هر نظر با مصالحی ساده
درد را، جهل را، و نفهمیدنهای مردانهی انقلابیون ما را به بهترین شکل و زیباترین
بیان صادقانه و عاشقانه به نقدی زیبا و استوار کشیده است. فصل های هفدهم و هجدهم و
نوزدهم و بیستم اوج فلاکت حرافیهای انقلابی و اوج پیروزی بوسه و معنای لب است بر
خیالبافی و انحراف. کلامی سرشار از زندگی و معنای زمان. شیوا ارسطویی غنای سخن
بارت را به سطحی بسا برتر ارتقا داده و ما را از اهمیت بنای زندگی بر پایهی حقوق
شهروندی آزاد و دموکراتیک در دورهی پیشاروی ما آگاه کرده است- دوره ای که در آن
دست دین از قدرت سیاسی بریده شده و مردم با طیفهای گوناگون خویش، برای آزادی و
زندگی، نقش و ارادهی دموکراتیک خویش را اعمال میکنند. شاید به همین دلیل است که
اکنون رهبری زندگی و انقلاب بوسهها و لبها در دست زنان است و مردان تنها حق
دارند عاشق زنان باشند برای زندگی و زایندگی.
با تمام نیرو باور دارم که برای بوسهای در بوداپست مانیفست سربلند، پرشور، زنانه و دموکراتیکِ «انقلاب بوسهها
علیه استفراغ انقلاب» و بیانیهی دموکراسی زندگی و عشق علیه تئوریهای وارداتی
اجنبی است که چپ دوبین ما را منحرف کرده. برای بوسهای در بوداپست
بیانیهای است علیه فشار ارتجاع مذهب و استبداد و علیه تمام سیاستهای فاشیستی
بوزینگان ربایندهی انقلاب و اندیشهی اجنبی!
ف. فرشیم
* - Henri Leroi Gourhan
|
۵ نظر:
آقای ف.فرشیم ارجمند
دست مریزاد و درود بر شما. این کتاب را نخوانده ام امّا حالا پس از مطالعۀ نقد و بررسی ریشه ای شما از آن، به خود می گویم: باید این کتاب را پیدا کنم و بخوانم. اینطور که می فهمم، نویسندۀ خوبِ ما خانم ارسطویی در این داستان، جریان های فکری قالب بر ذهنیّتِ ایرانی را پس از انقلابِ مشروطیّت در دورۀ قاجار، و روی کارآمدنِ حکومتِ پهلوی ها و شکل گیری گروه های چپِ از آغاز وابسته به بیگانگان را به چالشی کشیده است که حداقلِ رهاوردِ آن، بی گمان بازاندیشی نسل های جوان تر در انداموارۀ دینی، فکری، حسّی، روانی و اخلاقی ایرانی تواند بود؛ و همچنین در فردیّت اش، ایدئولوژی اش، هنر و ادبیاتش، و نگرشش به اشیاء و پدیده ها.
نوشتۀ شما - مانیفستِ سربلندِ بوسه علیهِ استفراغِ انقلاب-، بلندای تاریخی پُر از نادانی و خودداناپنداری را تداعی می کند. من داشتم دوستانی دوبین به قولِ شما، که فقط یک چیز می دیدند و آن هم فقط ویرانی کشور بود و سپردنِ عنان و اختیارِ تمامیّتِ آن به دستِ بیگانگان. این ها نه عشق را می شناختند نه بوسه و نه راج کاپور و فردین و فروزان و راجندراکومار را! افسوس و صد هزار بار افسوس! کاش در این دوران به دنیا نیامده بوده ام. به قولِ ابول اعلا معری، پدرم، پدرم این جنایت کرد!
برای خانم ارسطویی نیرو و قدرت آفرینشی بیش از این ها آرزو دارم و دستِ شما را به گرمی می فشارم.
با احترام
اسد رخساریان
آقای رخساریان گرامی،
از حسن نظر و ابراز محبت شما بسیار سپاسگزارم. ضمنا اثر خانم ارسطویی یک «رمان صوتی» یعنی به صورت «داستانی شنیدنی» است که تنها از طریق الکترونیک قابل دسترسی است.
شاد باشید.
ف. فرشیم
خوانندگان ارجمند،
با درخواست پوزش فراوان به آگاهی شما می رسانم، که علیرغم دقت فراوان، متأسفانه در دو مورد دو کلمه از قلم افتاده که هر دو مورد قابل تشخیص اند، مگر برای خوانندگانی که تا کنون اوضاع ایران را به هیچ طریق تجربه نکرده باشند. خواهشمندم موارد زیر را، که هردو مربوط به قسمت دوم اند، هنگام خواندن تصحیح فرمایید و بدون شک نیز هنگام خواندن خود به خود دریافته اید:
در قسمت دوم مقاله در تحت عنوان «انقلاب بوسه ها علیه استفراغ انقلاب»
یک) پاراگراف سوم، سطر هشتم، کلمۀ "باشد" بعد از دو قلاب [...] افتاده است و "[...] باشد" صحیح است.
ب) پاراگراف پنجم، سطر سوم، شعار به این صورت درست است: «بی حجابی زن از بیغیرتی شوهر اوست!» متأسفانه کلمۀ "شوهر" جا افتاده است.
در عین حال در یکی دو مورد در عنوان رمان نیز دو حرف "ای" بعد از کلمۀ "بوسه" افتاده است. در بقیه موارد عنوان درست است: «برای بوسهای در بوداپست».
ف. فرشیم
تا آنجا که ممکن بود، تصحیح شد. درِ تصحیح کردن مطالب همیشه باز است.
دوست ارجمندم، پرتو خانم گرامی،
با تشکر از لطف شما و البته همۀ خطاهای ناشی از خود من بوده و می دانم که شما از ابتدا حد اکثر کوشش خود را به کار بردید که مطلب بدون خطا درج گردد. مجدداً سپاسگزار لطف تون هستم.
فرشیم.
ارسال یک نظر