اليوت يکشنبهيِ پيش شام پيشِ ما
بود و شعرَش را خواند. آوازيدَش، ترنّميدَش آهنگيدَش. زيباييِ بسيار و استحکامِ
بيان دارد: توازن؛ و تنِش. چه به هم ميپيونددِشان، درست نميدانم. امّا خواند تا
وقتيکه ناگزير شتابان رفت...
اسمَش است دِ وُيْسْت لَند...
ويرجينيا وولف
خاطراتِ روزانه، جمعه، 23 ژوئنِ 1922
تي. اس. اليوت
ارضِ باطله
[دِ وُيْسْت لَند]
1922
ترجمهاي از
محمود مسعودي
چاپِ يکم: نشرِ سيودو حرف،
2008، در 32 نسخه.
نشرِ الکترونيکيِ يکم: 2009.
نشرِ الکترونيکيِ دوم:
ويرايشِ پاياني، آوريلِ 2018.
نشرِ سيودو حرف
©
همهيِ حقوق برايِ محمود مسعودي محفوظ است.
گمان ميکنم
که امکانهايِ فنّيِ نشرِ دو زبانهيِ متن و ترجمهيِ آن چنانکه بايد در blogspot وجود ندارد. يعني از نظرِ صفحهبندي و
سطربندي و شمارهگذاريِ سطرهايِ انگليسي و فارسي نميتوان رويِ آن حساب کرد. اين
است که استثنائاً، تنها به خاطرِ عزيزِ خانمِ نوريعلايِ پُر مِهرَم، خودم را قانع
کردم که اين ترجمه بدونِ متنِ انگليسيِ آن به صورتِ تکست در «پرتو،» بازنشر شود.
پس يادآوَري ميکنم که يگانه مرجعِ قابلِ استناد و مجاز به بازنشر و بازچاپ، ويرايشِ
پايانيِ آوريلِ 2018 است که در 250 صفحه در وبلاگِ من، در «صفحهيِ ويژهيِ تي.
اس. اليوت» به شکلِ پيدياِف هست، و شاملِ متنِ دو زبانهيِ شعر و يادداشتهايِ
اليوت، مقدّمه و يادداشتهايِ من بر تقريباً سطرسطرِ ارضِ باطله همراه با
77 تصوير جالب و سودمند است. اگر هم روزي ارضِ باطله را بختِ آن بود که رنگِ
کاغذ به خود ببيند، چاپِ آن بر اساسِ همين نسخهيِ يادشده انجام خواهد شد، و آن
هم حتماً و حتماً مثلِ ديگر کتابهايِ چاپشدهيِ من به قطعِ موردِ علاقهيِ خودم،
يعني 18.5 در 13.5 سانتيمتر خواهد بود. البتّه فعلاً قحطي است. قحطيِ همه چيز.
امّا مهمتر
از همه: حرفِ ربطِ «و» را در همهجايِ همهيِ نوشتهها و ترجمههايِ من با پيوندِ
آوايي به کلمهيِ پيش از آن «ـــُـ» (o) تلفّظ
کنيد، جز در ابتدايِ سطر (به معنايِ مصراع)، و نيز پس از ويرگول، نقطويرگول،
نقطه، سه نقطه، و جز آن، که در اين موردها، بدونِ ضرورتِ افزودنِ زِبَر، بايد «وَ»
(va) خوانده شود. هرگونه استثنايِ ديگر نيز با
زِبَر (وَ) مشخّص ميشود. م.م.
اليوت نااميدي و آشفتگيِ هدفِ
زندگي در شهرِ ازدينجداشده را بيان ميکند، فروپاشيِ اوربْس اَئتِرنا [1]
(«شهرِ جاويدان») را. اين است درونمايهيِ بنيادينِ ارضِ باطله...
دانشنامهيِ بريتانيکا، 2008
فکر ميکنم
که يک شاعر ميتواند از مطالعهيِ موسيقي بهرهيِ بسيار ببرد: اينکه چه اندازه
شناختِ فنّيِ قالبِ موسيقايي مطلوب است، نميدانم؛ چراکه خودِ من چنين شناختِ فنّياي
ندارم. امّا به اعتقادِ من ويژگيهايي که از طريقِ آنها موسيقي به نزديکترين وجه
به شاعر مربوط ميشود، قوّهيِ درکِ ضربآهنگ و قوّهيِ درکِ ساختار است. فکر ميکنم
که برايِ يک شاعر بايد ممکن باشد که از خيلي نزديک با سنجشهايِ موسيقايي کار
کند: احتمال دارد که نتيجه ساختگي جلوه کند؛ امّا ميدانم که يک شعر، يا بخشي از
يک شعر، ممکن است پيش از آنکه در واژهها به بيان برسد، آمادگي داشته باشد که
ابتدا همچون ضربآهنگي ويژه واقعيّت بپذيرد، و نيز اينکه اين ضربآهنگ ميتواند
ايده و تصوير را پديد بياورَد؛ گمان هم نميکنم که اين تجربه خاصِّ من باشد.
استفاده از درونمايههايِ بازآيند همان اندازه برايِ شعر طبيعي است که برايِ
موسيقي. امکانهايِ عروضياي وجود دارند که حاملِ شباهتهايي با گسترشِ يک ملوديِ
اصلي به وسيلهيِ گروههايِ سازها اند؛ امکانهايِ گذارهايي که در يک شعر وجود
دارند، با موومانهايِ متفاوتِ يک سمفوني يا کوآرتِت قابلِ مقايسه اند؛ امکانهايِ
تنظيمِ کُنترپوانيِ موضوعـمضمون [محتوايِ اصلي] وجود دارد. در واقع بيشتر تويِ
اتاقِ کنسرت است که جوانهيِ يک شعر ميتواند به جنبش درآيد تا تويِ تالارِ اپرا.
بيش از اين نميتوانم بگويم.
تي. اس.
اليوت، موسيقيِ شعر، 1942
چندين منتقد به من افتخار داده اين شعر را به عنوانِ نقدِ جهانِ معاصر تفسير کرده اند، و آن را واقعاً همچون بخشِ مهمّي از نقدِ اجتماعي به حساب آورده اند. برايِ خودِ من، اين شعر فقط تسکينِ گلايهاي شخصي و کاملاً ناچيز عليهِ زندگي بود؛ فقط تأليفي از قرولندِ آهنگين است.
تي. اس. اليوت
ارضِ
باطله: چاپِ عکسي و تَرانوشتِ پيشنويسِ اصلي، ويراستهيِ
والري اليوت، نشرِ هارکورت، نيويورک، 1971، ص. 1.
دِ وُيْسْت لَند
ارضِ باطله
(1922)
«نام سيبيلام
کوييدِم کوميس اِگو ايپسه اُکوليس مِس وُيدي اين آمپولا پِندِره، اِت کوم ايلي
پوئِري ديکِرِِنت: سيبيلا تي ثِلِئيس؛ ريسپوندِبات ايلا: اَپُثانِئين
ثِلو.»
برايِ اِزرا پاند
سازندهيِ بهتر
1.
خاکسپاريِ مُردگان
آوريل نابهکارترين ماه است، گُشْن
ميدهد
از خاکِ مُرده ميرويانَد ياسها را،
به هم ميآميزد
خاطره و خواسته را، ميانگيزد
ريشههايِ لَخت را با بارانِ بهاران.
5 زمستان گرمِمان
نگهداشت، پوشانيد
زمين را به برفِ فراموشي، نوشانيد
معيشتي خُرد با غدّههايِ خُشکِ
ريشِگان.
تابستان غافلگيرِمان کرد، سر رسيد بر
درياچهيِ شْتارنبِرگِر
با شُرشُرِ رگبار؛ مانديم پايِ ستونهايِ
رَواق،
10 و تويِ آفتاب
باز راه افتاديم، تويِ هُفگارتَن،
و قهوه نوشيديم، يک ساعتي هم حرف زديم.
بين گار کايْنه روسين، شْتام آئوس
ليتائُن، اِشت دُيْچ.
و وقتي بچّه بوديم، مقيمِ قصرِ دوکِ
بزرگ،
مالِ پسرعمّهَم، او با سورتمه بُردَم
بيرون،
15 من ترس برَم
داشت. گفت، ماري،
ماري، محکم بگير. رفتيم سرازيري پايين.
تويِ کوهستان، آنجا احساس ميکني آزاد
اي.
چيز ميخوانم، بيشترِ شب را، زمستان هم
ميروم جنوب.
کدام اند ريشههايي که چنگ مياندازند،
کدام شاخهها رشد ميکنند
20 از اين آخالِ
سنگلاخ؟ پسرِ انسان،
تو نه گفتن تواني، نه گُمان بُردن، چه
تو تنها همين را ميشناسي،
تَلي از تمثالهايِ شکسته را، آنکجا
خورشيدَش سر ميکوبد،
آنکجا نه درختِ مردهَش سايه ميدهد،
نه جيرجيرکَش تسلاّ،
و نه سنگِ خُشکَش صدايِ آب. تنها
25 سايه هست به
زيرِ اين صخرهيِ سُرخ،
(بيا به زيرِ سايهيِ اين صخرهيِ
سُرخ)،
و من نشانَت خواهم داد چيزي متفاوت با
چه سايهيِ تو در صبح شَلنگاندازان از
پسِ تو
چه سايهيِ تو در غروب خيزان برايِِ
ديدارِ تو؛
30 من وحشت را در
مُشتي خاک نشانَت خواهم داد.
فْريش وِت دِر وينت
دِر هايمات تْسو،
ماين ايريش کينت،
وُ وايِلِست دو؟
35 «اوّلين بار تو
يک سالِ پيش بهِم سُنبل دادي؛
«صِدام کردند دخترِ سُنبل.»
ـــ امّا وقتيکه ديروقت از باغِ سُنبل
برگشتيم
با بغلهات پُر و موهات هم نمناک،
نتوانستم
حرفي بزنم، و چشمهام از سو افتادند،
40 نه زنده بودم
نه مُرده، و هيچي نميدانستم،
نگاهکنان به قلبِ روشنايي، به سکوت.
اُد اونت ليئَر داس ميئَر.
خانمِ سُسُستْريز، پيشبينِ شهير،
بدجوري چاييده بود، حالآنکه
45 بيناترين زنِ
اروپا ميدانندَش
با آن يک دست ورقِ لاکِردار. اين است،
گفت،
ورقِ شما، دريانوردِ غريقِ فِنيقي،
(آنها دُرهايي اند که چشمهاش بودند.
نگاه کنيد!)
اين خاتونخوشگله است، بانويِ صخرهها،
50 بانويِ موقعيّتهايِ
خطير.
اين است مردِ با سه چوبدست، اين هم
چرخِ اقبال،
و اين تاجرِ يکچشم است، اين ورق هم،
که سفيد است، چيزي است که او بر دوش
ميبرَد،
و من مجاز به ديدنِ آن نيستم. پيدا نميکنم
55 مردِ به دار
آويخته را. بترسيد از مردن در آب.
جمعيّتي ميبينم انبوه، گَردان
گِردبرگِرد در دايرهاي.
ازَتان ممنون ام. اگر خانمِ اِکوئيتُنِ
عزيز را ديديد،
بهِش بگوييد که زايْجه را من خودم ميآورم:
بايد حسابي محتاط بود اين روزها.
60 شهرِ ناراستين،
زيرِ مِهِ اُخراييِ يک صبحِ زمستان،
جمعيّتي بر پُلِ لندن روان بودند،
انبوه چندان،
که من گمان نميکردم مرگ هدر کرده باشد
آنچندان.
آهها، کوتاه و گاه از گاه، برکشيده
ميشدند،
65 و هر انسان به
پيشِ پاهايِ خود چشم دوخته بود.
روان بودند بر فرازِ شيب و بر نشيبِ
خيابانِ کينگ ويليام،
رو به آنجا که کليسايِ قدّيسه مريمِ
وولناث ساعتها را ميشمرْد
با صدايي مُرده بر ضربهيِ فرجامينِ
نُهم.
من آنجا کسي را ديدم که ميشناختم، و
صدازَنان بازَش داشتم «سْـتِتسان!
70 «تو که در
مايْلِي با من تويِ ناوگان بودي!
«آن جسدي که پارسال تويِ باغَت کاشتي،
«بنا کرده است جوانه زدن؟ شکوفه خواهد
داد امسال؟
«يا نکند يخبندانِ ناگهاني بسترَش را
بر هم زد؟
«اوه سگ را پس دور نگه دار، دوستِ
انسانهاست،
75 «وگرنه با
پنجولهاش باز ميکِشدَش بيرون!
«تو! هيپُکَخيت لِکتُغ! ــ مُن
سامْبْلَبْل، ــ مُن فْغِغ!»
2. دستي شطرنج
صندلي، که زن بر آن نشسته بود، مثلِ
اورنگي شعلهور،
تلألؤ داشت بر مرمر، آنجاکه آينه
ايستانده با پايههايِ کَندهکاريشده
به تاکهايِ باردار
80 که از لايِِ آنها
يک کودکِ زرّينِ عشق سرک ميکشيد
(يکي ديگر چشمهاش را با بالَش
پوشانده بود)
دو چندان ميکرد شعلههايِ شمعدانِ هفتشاخه
را
که بر ميز چنان نور ميتاباندند
که برقِ
جواهرهايِ زن به تلاقي با آن برميخاست
85 از دُرجهايِ
اطلسپوش، سرريز از فراوانيِ سرشار؛
در لولههايِ عاج و زُجاجِ رنگارنگ،
بيدرپوش، عطرهايِ ترکيبيِ غريبِ او
نهفته بودند،
صَمغ، ساييده، يا محلول ــ مختل و
مغشوش ميکرد
غرق ميکرد حِسها را در بوها؛
برانگيخته با هوا
90 که تازگي ميگرفت
از پنجره، اينهمه بر ميرفتند
تيزکُنان شعلههايِ کشيدهيِ شمعدان
را،
دودِشان را روانه ميکردند تا به
آسمانهيِ قابچين،
نقشها را در سقفِ صندوقبست برميانگيختند.
چوبهايِ عظيمِ دريايي، گُلميخهايِ
مِسين و مِس خورده،
95 سبز و نارنجي
ميسوختند، قابشده در سنگِ رنگين،
که در فروغِ اندوهبارَش دُلفيني
تراشيده شنا ميکرد.
بر نمايِ بخاريِ عتيقْ نمايان بود
چنانکه گويي پنجرهاي گشوده رو به
صحنِ درختزار
مسخِ فيلُمِل، از دستِ شاهِ ناهَنجار
100 آنهمه وقيحانه
بهعُنف؛ هنوز آنجا بلبل
همهيِ بيابان را پُر ميکرد با صدايِ
ديگر مصون از تجاوز
و هنوز او فرياد ميکشيد، و جهان باز
ادامه ميدهد،
«چَهچَه» به گوشهايِ موماندود.
کُندههايِ خشکيدهيِ ديگري نيز از
زمان
105 بر ديوارها
روايت ميشدند؛ شمايلهايِ خيره
به بيرون خميده، خَمان، به سکوت ميکشيدند
اتاقِ اينچنين محصور را.
پاهايِ کِشان صدا داد بر پلّکان.
زيرِ نورِ آتش، زيرِ بُرُس، موهايِ او
تيرهايِ
افشاندهيِ شرار
110 تافته ميشدند
در گفتار، سپس فرو مينشستند وحشيوار.
«اعصابَم خراب است امشب. بله، خراب.
بمان پيشَم.
«حرف بزن با من. آخر چرا هيچوقت حرف
نميزني؟ حرف بزن.
«داري به چي فکر ميکني؟ چه فکري؟ چي؟
«هيچوقت نميدانم داري چه فکري ميکني.
فکر کن.»
115 فکر ميکنم در
گذرِ موشها ايم
جاييکه انسانهايِ مرده استخوانهاشان
را درباختند.
«اين چه صدايي است؟»
باد زيرِ در.
«اين حالا ديگر چه صدايي است؟ آخر باد
دارد چه کار ميکند؟»
120 هيچي
باز هيچي.
«يعني
«هيچي نميداني؟ يعني هيچي نميبيني؟
يعني يادت نميآيد
«هيچي؟»
يادم ميآيد
125 آنها دُرهايي
اند که چشمهاش بودند.
«زنده اي، يا نه؟ هيچي تويِ کلّهت
نيست؟»
جُز
O O O Oدَت شِکسپيهِرييَن راگ ــ
ايتس سُ اِلِگَنت
130 سُ اينتَلِجَنت
«چه کار کنم حالا؟ چه کار ميتوانم بکنم؟
«ميزنم بيرون همينطور که هستم،
خيابانگردي ميکنم
«با موهايِ ريختهَم، همينجور. فردا
چه کار خواهيم کرد؟
«اصلاً هميشه چه کار ميکنيم؟»
135 آبِ
گرم در ساعتِ دَه.
و اگر باران بيايد، يک اتومبيلِ کوپه
در ساعتِ چهار.
و دستي شطرنج ميزنيم،
در حاليکه چشمهايِ بدونِ پلکِمان
را فشرده منتظرِ ضربهاي بر در ميمانيم.
ليل شوهرِش که اَ جِبّه بر ميگش، گفتم
ــ
140 حرفامو اصَن
نجوييده خودم رُک تو روش گفتم،
هَرّي آپ پليز ايتس تايم
الان که ديگه آلبرت داره برميگرده،
خودِتو يه خوده خوشگل کن.
ردخور نداره که ميخواد بدونه چيکار
کردهي با اون پولي که داد بهِت
واسه خودِت دندون بذاري. دادِش، خودم
بودم اونجا.
145 همهشونو بکِش
بيرون، ليل، يه دس خوشگلِش رو بذار،
گفتش، قسم ميخورم، اَصن نميکِشم
نيگات کنم.
گفتم تازه من هم نميکشم، اونوقتِش
فِک کن به حيوونکي آلبرت،
چار سال ئه که تويِ ارتش بوده، ديگه
به يه حالِ حسابي احتياج داره،
اگه هم تو بهِش نديْش، گفتم، ديگرون
هسّن اَ خداشون ئه.
150 گفتِش، اوه
هسّن. گفتم، چيزي تو اين مايهها.
گفتِش، اونوقتِش ميدونم ممنونِ کي
باشم، يه نيگايِ رُک هم ميندازه بهِم.
هَرّي آپ پليز ايتس تايم
گفتم، اگه خوشِت نميآد سنگاتو
باهاش وا بِکَن.
ديگرون بلد اَن دسچين کنن يکي هم گُلچين
اگهکه اَ تو برنميآد.
155 امّا اگه آلبرت
جيم شه، نميشه واسه اين بوده باشه که بهِت نگفته بودهَن.
بهِش گفتم، تو باس خجالت بکشي که
اِنقَد عتيقه ميزني.
(فقط هم با سيويک سالِش.)
گفتِش، دسِّ من که نيس، لبولوچهَش
هم آويزون،
گفتِش، همهَش از اون قُرصهايي ئه که
خوردم، واسه انداختنِش.
160 (درجا پنج تا پس
انداخته، چيزي نمونده بوده سرِ کاکُلزريِ آخري خودش بميره.)
دواخونهچي گفتِش خوب ميشه، امّا من
ديگه هيچوقت مثِّ اوّلَم نشدم.
گفتم، راسّي که نادون اي.
خب، اگه آلبرت راحتِت نميذاره، همين
ئه که هس، گفتم،
آخه پس ازدواج کردي که چي اگهکه بچّه
نميخواي؟
165 هَرّي آپ پليز
ايتس تايم
خب، اون يهشنبه آلبرت خونه بود، رونْدوديِ
خوک داشتن،
دعوتَم کردن شام خونهَشون يه تيکّه
با حالِش رو داغ نيش بکشم ــ
هَرّي آپ پليز ايتس تايم
هَرّي آپ پليز ايتس تايم
170 شبخِير بيل.
شبخِير لو. شبخِير مِي. شبخِير.
خدافِظ. شبخِير. شبخِير.
گود نايت، لِيديز، گود نايت، سوييت
لِيديز، گود نايت، گود نايت.
3. موعظهيِ آتش
درهمشکست خيمهيِ رود: آخرين انگشتانِ
برگ
چنگ انداخته فرو ميروند در ساحلِ
خيس. باد
175 سرزمينِ اُخرايي
را ميپيمايد، ناشِنفته. پريزادان رفته اند.
تِمْزِ دلنواز، آرام روان باش، تا که
من آوازم را به پايان آوَرم.
رود نه شيشههايِ خالي ميآوَرَد، نه
کاغذهايِ ساندويچ،
نه دستمالهايِ ابريشمي يا جعبههايِ
مقوّايي، نه تهسيگار
يا نشانههايي ديگر از شبهايِ
تابستان. پريزادان رفته اند.
180 و دوستانِشان،
وارثانِ عاطلِ مديرانِ شهر هم؛
رفته اند، نشانياي نگذاشته اند.
کنارِ آبهايِ لِمان نشستم و گريستم...
تِمْزِ دلنواز، آرام روان باش تا که
من آوازَم را به پايان آوَرم،
آرام روان باش، تِمْزِ دلنواز، چه من
نه بلند ميگويم نه دراز.
185 امّا پشتِ سرَم
در سوزي سرد ميشنوم
تقتقِ استخوانها را، با پراکندنِ
خندههايِ يواشکيِ گوشتاگوش.
موشي بهلَختي خزيد لايِ گياهان
طبلهيِ لجنيْش را کِشان بر ساحل
در همان هنگامکه من در کانالِ کُند
بودم به ماهيگيري مشغول
190 در غروبي
زمستاني حواليِ پشتِ گازسازي
غرقِ انديشهيِ کِشتيشکستگيِ اعليٰحضرت
برادرم
و مرگِ اعليٰٰحضرت پدرَم پيش از او.
تنهايِ سفيدِ لُخت بر زمينِ پستِ خيس
و استخوانهايِ افکنده در اتاقکِ پستِ
خشکِ زيرشيرواني،
195 به تقتق فقط با
پايْکوبيِ موش، سالتاسال.
امّا هر از گاهي پشتِ سرَم ميشنوم
صدايِ بوقها و موتورهايي را که خواهند
رسانيد
سوييني را در بهاران به خانمِ پورتِر.
آخ ماهِ تابان ميتابيد رويِ خانمِ پورتِر
200 و رويِ دخترِ او
آنها پروپاهاشان را تويِ آبِ جوشِشيرين
ميشورند
اِ اُ سِ ووآ دانفان، شانتان دان لَ
کوپُل!
تَهَتتُک تَهَتتُک تَهَتتُک
چَهچَه چَهچَه چَهچَه
205 آنهمه وقيحانه
بهعُنف.
تِرو
شهرِ ناراستين
زيرِ مِهِ اُخراييِ يک ظهرِ زمستان
آقايِ يوجِنِديس، تاجرِ ازميري
اصلاحنکرده، با جيبي پُر از کشمش
بهاـبيمهـکرايه، لندن: براتها
وقتِ رؤيت،
به فرانسهيِ عوامانه از من خواست
چاشتي بزنيم تويِ هتل کانُن سْتريت
پشتبندَش تعطيلِ آخرِ هفته را تويِ
متروپُل.
215 در ساعتِ بنفش،
که آنگاه چشمها و پشت
از ميزِ تحرير به بالا ميچرخند، که آنگاه
منتظر است ماشينِ انسان
همچون تاکسيِ تِپتِپکُنِ منتظِر،
من، تايرِسياس، گرچه کور و به تِپتِپ
ميانِ دو زندگي،
پيرمردي با ورچروکيدهپستانهايِ زنانه،
ميبينم من
220 در ساعتِ بنفش،
ساعتِ سرِ شب را که ميکوبد
رو به خانمان، و دريانورد را به خانه
ميآورَد از دريا،
ماشيننويس را به خانه وقتِ عصرانه، که
ميزِ صبحانهيِ خود را جمع کرده روشن ميکند
اجاقش را، و خوراکهايِ کنسروي ميچيند.
بيرونِ پنجره بهمخاطره پهن اند
225 زيرجامههايِ
در حالِ خشکيدنِ او که آخرين شعاعهايِ آفتاب لمسشان ميکند،
و رويِ کاناپه (شبْ تختِ او) تلنبار
است
جورابها، راحتيها، زيرپيراهنيها، و
سينهبندها.
من، تايرِسياس، پيرمردِ با نوکِ پستانِ
ورچروکيده،
صحنه را دريافته، و باقي را پيشگويي
کرده ام ــ
230 من نيز منتظِرِ
مهمانِ منتظَر ماندم.
او، آن جوانکِ کورَکي، وارد ميشود،
کارمندِ خردهپايِ بنگاهِ معاملاتِ
ملکي، با نگاهِ رکِّ گستاخ،
يکي از فرودَستان که اعتمادِ به نفس
چنان در او جا ميافتد
که کلاهِ سيلندرِ ابريشمي بر سرِ يک
نوکيسهيِ برادفوردي.
235 حالا وقت مناسب
است، چنين تخمين ميزند او،
شام پايان گرفته او بيحوصله است و
خسته،
با نوازشهايِ خود ميکوشد به جلب
کردنِ او
که نه دستِ رد ميخورند و نه هستند
خواسته.
برانگيخته و مصمّم، هجوم ميبرَد بهيکباره؛
240 روبهرو نميشوند
با مقاومتي دستهايِ جورنده؛
خودپسنديِ او به واکنش ندارد نيازي،
خوشآيندِ او هم ميآيد آن بياعتنايي.
(و من، تايرِسياس، خود از پيش همهيِ
اين را کشيده ام
که بر همين اين کاناپه يا تخت شد اجرا؛
245 مني که پايِ
ديوارِ شهرِ تبايْ نشسته ام
و گام برداشته ام در ميانِ فرودستترين
مُردهها.)
خاتمه را بوسهاي اربابمنشانه ارزاني
ميدارد،
و به راهِ خود ميرود کورمال، چه درمييابد
راهپلّه را بي چراغ...
برميگردد و دمي در آينه مينگرد،
250 نهچندان ملتفتِ
عاشقِ رفتهيِ خود؛
ذهنَش به خطورِ انديشهاي نيمرس راه
ميدهد:
«خوب حالا ديگر انجام شد: و خوشحال ام
که تمام شد.»
زنِ زيبا تن به بلاهت که ميدهد،
و در اتاقِ خود باز تنها به هر سو ميرود،
255 موهاش را با
دستي ماشينوار صاف ميکند،
و رويِ گرامافون صفحهاي ميگذارد.
«اين موسيقي به رويِ آبها به کنارِ من
خزيد»
و در طولِ سْتْراند، در امتدادِ
خيابانِ ملکه ويکتوريا.
اي شهر شهر، من ميشنوم گاهي
260 کنارِ کافهاي
در خيابانِ تِمْزِ پاييني
نالهيِ خوشِ ماندولين را
با قيلوقالي و وِروِري از داخل،
آنجاکه ماهيفروشها ظهرها يله ميدهند:
آنجاکه ديوارهايِ
کليسايِ شهيد ماگنوس محفوظ ميدارند
265 شُکوهِ گزارشناپذيرِ
سفيد و طلاييِ ايونيايي را.
عرق ميريزد رود
نفت و قير
کرجيها رانده ميشوند
با جزر و مدِّ در تغيير
270 بادبانهايِ
سُرخ
پَهن
پشت به باد و در اهتزاز بر دکلِ سنگين.
ميرانند کرجيها
الوارهايِ شناور را
275 فرودِ
راستهيِ گـرينويچ
فراسويِ جـزيرهيِ سـگها.
وايآلالا لايآ
والاّلا لايآلالا
اليزابت وَ لِستَر
280 پاروها
به ضربان
پاشنهيِ قايق بود به شکلِ
صدفي زراَندود
سرخ و زرين
تُندابِ کفآلود
285 موج
ميانداخت بر هر دو کرانهيِ رود
بادِ جنوبِ غربي
ميبُرد با رود پايين
دينگدانگِ ناقوسها را
برجهايِ سفيد
290 وايآلالا
لايآ
والاّلا لايآلالا
«ترامواها وَ درختهايِ خاکآلود.
هايبِري زاييد مرا. ريچمَند و کييو
ضايع کردند مرا. نزديکِ ريچمَند
زانوهام را بلند کردم
295 به پشت
خوابيده بر کفِ بلمي باريک.»
«پاهايِ من در مورگِيت اند، و قلبِ
من
زيرِ پاهايِ من. از پسِ واقعه
گريه کرد او. "شروعِ تازهاي"
داد وعده.
نظري ندادم. از چه ميشدم آزرده؟»
300 «بر ساحلِ شنيِ
مَرگِيت.
نميتوانم بپيوندم
هيچي را با هيچي.
ناخنهايِ شکستهيِ دستهايِ کثافت.
مردمِ من مردمِ فروتن که انتظار ندارند
305 هيچي.»
لا لا
به کارتاژ سپس آمدم من
به سوختن به سوختن به سوختن به سوختن
خداوندا تو بيرونَم ميکِشي
310 خداوندا تو ميکِشي
به سوختن
4. مردن در آب
فلِباسِ فِنيقي، يک مردهيِ پانزدهروزه،
فراموش کرد جيغِ مرغانِ نوروزي را،
تلاطمِ عميقِ بحرها
و بهره و زيان را.
315 جرياني
زيردريايي
پچپچکُنان گوشت از استخوانِ او
برچيد. هنگامکه او به فراز بود و به فرود
گذر کرد از گاههايِ پيري و جوانيِ خود
فرورَوان در گرداب.
جُهود يا ناجُهود
320 اِي تويي که
سُکّان ميچرخاني و جهتِ باد را مراقب اي،
فلِباس را نظر انداز، که روزگاري
زيبارو بود و بلندبالا بود همچون تو.
5. آنچه تُندَر گفت
از پسِ روشناييِ مشعلها سرخ بر چهرههايِ
عرقکرده
از پسِ سکوتِ يخين در باغها
از پسِ زجر در گذرهايِ سنگلاخ
325 فريادها و شيونها
زندان و کاخ و طنينِ
تُندَرِ بهاران بر فرازِ کوههايِ
دوردست
آنکه او زندگي ميکرد بمرده است اينک
ما که زندگي ميکرده ايم به مردن ايم
اينک
330 با اندکي طاقت
اينجا نه آب بلکه فقط صخره هست
صخره و نه هيچ آب و جادهاي شني
جادهيِ پيچانِ بررَفته ميانِ کوهها
که کوههايِ سنگ اند بدونِ آب
335 اگرکه آب بود
ميمانديم و ميشد نوشيد
ميانِ سنگِستان نميشود ماند يا
انديشيد
عرق خشک است و در شن اند پاها
فقط کاشکي آب بود ميانِ سنگِستان
کوهِ مُرده اين دهانِ با دندانهايِ
کرمخورده تُف نميتواند کرد حتّي
340 اينجا کسي نميتواند
نه بماند نه بيارامد نه بنشيند
سکوت هم در کوهها نيست حتّي
هيچ مگر تُندَرِ خشکِ سترونِ بي باران
تنهايي هم نيست در کوهها حتّي
هيچ مگر چهرههايِ قرمزِ بُقکرده که
پوزخند ميزنند و دندانقروچه ميروند
345 از لايِ درهايِ
خانههايِ گِلينِ ترکخورده
اگرکه آب بود
و نه صخره
اگرکه صخره بود
و آب هم
و آب
350 يک
چشمه
برکهاي ميانِ سنگِستان
اگرکه فقط صدايِ آب بود
نه زنجره
ياکه آوايِ علفِ خشک
355 بلکه
صدايِ آب بر صخره
آنجاکه توکايِ خالمَخالي ميخوانَد لايِ کاجها
چِکّهچيکّه چِکّهچيکّه چيکّه چيکّه چيکّه
آب نيست امّا
کيست آن سوّمي که همواره در کنارِ تو
راه ميسِپُرَد؟
360 تنها تو و من
ايم با هم وقتيکه ميشِمُرم
امّا فرارويِ راهِ سپيد را که مينگرم
همواره يکي ديگر است که در کنارِ تو
راه ميسِپُرَد
خرامان پوشيده به ردايي اُخرايي،
باشلُق بر سر
نميدانم آيا مرد يا زن
365 ـــ ولي آخر آن
کيست در آن سمتِ ديگرِ تو؟
چيست آن آوا اوجگرفته در هوا
نجوايِ ماتمِ مادرانه
کيستند آن ايلهايِ باشلُق بر سرِ
گردِ هم آينده
بر پهنهيِ دشتهايِ بيکرانه، سکندريخوران
بر زمينِ تَرَکخورده
370 مانده در حلقهيِ
فقط افقي درمانده
چيست آن شهرْ بر فرازِ کوهها
که در هوايِ بنفش تَرَک خورده دگر
گشته از هم ميپاشد
آن برجهايِ فروريزنده
اورشليم آتن اسکندريه
375 وين لندن
همه ناراستين
زني موهايِ سياهِ بلندَش را کشيد سخت
و بر آن تارها زخمه زد و نغمه ساخت
و در نورِ بنفشْ خفّاشهايِ با چهرهيِ
نوزادها
380 صفير کشيده به
هم کوفتند بالها
و بر سياهيگرفته ديواري سرازير به زير
خزيدند
و برجها در هوا سرنگون بودند
شمارشِ ساعتها را مينواختند ناقوسهايِ
يادبودها
و برميخاست آوايِ نداها از قناتهايِ
خالي و خشکيده چاهها
385 در اين گودالِ
تباهِ ميانِ کوهها
در مهتابِ بيرمق، خِشخِش ميکند علف
بر قبرهايِ فرو ريخته، گِردِ نمازخانه
نمازخانه هست خالي، فقط خانهيِ
باد.
پنجرهاي ندارد و در در نوسان است،
390 آسيب نميرسانَد
به کسي استخوانهايِ خشک.
تنهاوتنها خروسي ايستاد بر بام
قو قو ليقو قو قو ليقو
در برقِ صاعقه. تندبادي نمناک از پسِ
آن
ميآوَرَد باران
395 گَنگ گود رفته
بود، و برگهايِ پلاسيده
در انتظارِ باران بودند، درحاليکه
ابرهايِ سياه
در دوردست گِرد ميآمدند، بر فرازِ
هيماوانت.
جنگل قوز کرد، کِز کرد در سکوت.
پس آنگاه تُندَر سخن گفت
400 دا
داتا : چه داده ايم ما؟
يارِ من، خونِ تکاندهندهيِ قلبِ من
تهوّرِ سهمگينِ لحظهاي تسليم
که عمري احتياط پسَش نميتواند گرفت
هرگز
405 ما با همين، و
با همين تنها، وجود داشته ايم
همينيکه قرار نيست نه در آگهيهايِ
مرگِ ما از آن ياد شود
نه در خاطراتِ لاپوشانيشده با کارِ
عنکبوتِ بخشنده
نه در زيرِ مُهرومومِ گشوده به دستِ
دادستانِ تکيده
در اتاقهايِ خاليِ ما
410 دا
دايادْهْوام : من شنيده ام کليد
يکبار در در بچرخَد و تنها يکبار ميچرخد
به کليد فکر ميکنيم، هرکَس در زندانِ
خود
فکرکنان به کليد، هرکَس يک زندان را
تأييد ميکند
415 امّا سرِ شب،
شايعههايِ اثيرگونه
جانِ تازه ميدمند دَمي به کوريولانوسي
درهمشکسته
دا
دامياتا : قايق به موافقت بود
شادمانه، با دستِ در کارِ بادبان و
پارو آزموده
420 دريا آرام بود و
قلبِ تو لابد به موافقت بود
شادمانه، هم به آندَم که دعوت ميشد،
در تپشي مطيعانه
به دستهايِ مهارکننده
نشستم بر خشکي
به ماهيگيري، با دشتِ خشکَم به پشت
425 ميتوانم آيا
دستِ کم به اراضيِ خودم سروسامان بدهم؟
پُلِ لندن داره ميريزه داره ميريزه
داره ميريزه
پُي ساسکُزِ نِل فُکُ که لي اَفّينا
کوآندُ فيام کِئو کِليدُن ــ اوه چلچله چلچله
لُ پْخَنس دَکيتِن اَ لَ توغ اَبُلي
430 من بدين پارهها
شمع پايِ ويرانههايِ خود زده ام
وُآي دَن آيْل فيت يو. هيرونيموز مَد
اِگِين.
داتا. دايادْهْوام. دامياتا.
شَنتي شَنتي شَنتي
يادداشتها، (تي. اس. اليوت)
نه فقط عنوان، بلکه طرح و بسياري از نمادهايِ اتّفاقيِ شعر، از کتابِ از
آيين تا رُمانس (کمبريج [تصحيح و جايگزيني از والري اليوت در پانويس، ص. 147. م.م]) نوشتهيِ خانمِ
جِسي ل. وِستُن در بارهيِ افسانهيِ جامِ مقدّس القاء شده اند. بهراستي چنان بهشدّت
وامدار ام که کتابِ خانمِ وِستُن بهتر از يادداشتهايِ من روشنگرِ دشواريهايِ
شعر خواهد بود؛ و آن را (سوايِ اهميّتِ بهسزايِ خودِ کتاب) به هر کسي توصيه ميکنم
که ميانديشد چنين روشنگرياي به زحمتَش ميارزد. به اثرِ انسانشناسيِ ديگري
هم به طورِ کلّي مديون ام که بر نسلِ ما تأثير گذاشت؛ مقصودَم شاخهيِ زرّين
است؛ بهويژه از دو جلدِ اَدُنيس، اَتيس، اُزيريس بهره برده ام. آنهايي که با اين
کتاب آشنا اند، برخي از ارجاعهايِ آيينهايِ مربوط به گياهان را در اين شعر فوري
بهجا خواهند آورد.
1. خاکسپاريِ مردگان
سطرِ 20 ـ قس. کتابِ حِزقِيال، بابِ دوم، 1.
23 ـ قس. کتابِ جامعه، بابِ دوازدهم، 5.
31 ـ نک. تريستان وَ ايزولد، پردهيِ يک،
صحنهيِ 1.
42 ـ همانجا. پردهيِ سه، صحنهيِ 1.
46 ـ با ترکيبِ دقيقِ يک دست ورقِ تارو آشنا نيستم،
که بداهتاً از آن آغاز کردم و سپس به دلخواهِ خودم ادامه دادم. مردِ به دار
آويخته، از چهرههايِ سنّتيِ تارو، به دو لحاظ مناسبِ مقصودِ من بوده است: به سببِ
اينکه در ذهنِ من تداعيکنندهيِ خدايِ به دار آويختهيِ فرِيزِر است، و به اين
سبب که من آن را با شخصيّتِ باشلُق بر سر در گذرِ مريدان به سويِ اِمائوس [عِمْوَاس، نزديکِ اورشليم، مسيح پس از رستاخيز
به دو تن از مريدانِ خود در آنجا نمايان شد. م.م.] در بخشِ 5 ربط ميدهم. بعد دريانوردِ فنيقي و تاجر ظاهر ميشوند؛ همچنين
«جمعيّتي انبوه،» و مرگ در آب اجرا ميشود. مردِ با سه چوبدست (يک شخصيّتِ اصيلِ
ورقهايِ تارو) را دلبخواهانه با خودِ شاهِ ماهيگيرِ فرِيزِر ربط ميدهم.
60 ـ قس. بودلر [فرانسوي در متن]:
« شهرِ پُر ازدحام، شهرِ پُر از رؤيا،
آنجاکه روزِ روشن شبح سبز ميشود بر سرِ راهِ رهگذر.»
63 ـ قس. جهنّم، سه، 57ـ55 [ايتاليايي در متن]:
جرياني چنان دراز
از مردم، که هرگز نميتوانستم باور کنم
که مرگ اين همه انسان را هلاک کرده باشد.»
64 ـ قس. جهنّم، چهار، 27ـ25 [ترجمهاي (نامطمئن) از ايتاليايي]:
اينجا، صدايِ نُدبه نشنيدم هيچ
نه صدايِ شِکوه، فقط کشيدنِ آه
هوايِ جاوداني را مرتعش ميکرد.»
68 ـ پديدهاي که اغلب متوجّهِ آن شده ام.
74 ـ قس. مرثيه در شيطانِ سفيد اثرِ وبستر.
76 ـ نک. بودلر، مقدّمه بر گُلهايِ بدي.
2. دستي شطرنج
77 ـ قس. آنتوان وَ کلوپاترا، دو، 2، 1، سطرِ
190.
92 ـ آسمانهيِ قابچين. نک. اَنهئيد، 1، 726 [ترجمهاي (نامطمئن) از لاتين].
«مشعلهايِ روشن، آويخته از آسمانهيِ قابچينِ زرّين،
شب را به شعلههايِ خود فتح ميکنند.»
98 ـ صحنِ درختزار. نک. ميلتون، بهشتِ گمشده،
چهار. 140.
99 ـ نک. اُويد، مسخها، 6، فيلُمِلا.
100 ـ قس. بخشِ 3 [همين شعر. م.م.]، سطرِ 204.
115 ـ قس. بخشِ 3، سطرِ 195.
118 ـ قس. وِبستِر: «هنوز هم باد است زيرِ آن در؟»
126 ـ قس. بخشِ 1، سطرهايِ 37 و 48.
138 ـ قس. بازيِ شطرنج در از زنان
بپرهيزيد زنان، اثرِ ميدِلتُن.
3.
موعظهيِ آتش
176 ـ نک. سْپِنسِر، چکامه در پيشوازِ زفاف.
192 ـ قس. طوفان، يک، 2.
196 ـ قس. ماروِل، به معشوقهيِ خجالتيِ او.
197 ـ قس. دِي، مجلسِ زنبوران:
«وقتيکه ناگهان، گوش ميکنيد و ميشنويد،
«سروصدايِ بوقها و شکار را که به هم خواهند رسانيد
«اَکتيون را به دايانا در بهار،
آنجا که همگان پوستِ برهنهيِ او را خواهند ديد...»
199 ـ بيخبر ام از منشاءِ تصنيفي که اين سطرها از
آن گرفته شده است: از سيدنيِ استراليا به من گزارش شد.
202 ـ نک. وِرلِن، پارسيفال.
210 ـ کشمش با قيمتِ « حمل و بيمهيِ رايگان تا لندن» مظنّه زده ميشد، و صورتحسابِ محموله و
غيره ميبايستي در مقابلِ پرداختِ برات پس از رؤيت به خريدار واگذار ميشد. [نک. به يادداشتهايِ مترجم برايِ سطرِ 211]
218 ـ تايرِسياس اگرچه يک تماشاگرِ ساده است و
واقعاً «شخصيّت» نيست، با اينهمه مهمترين شخصِ شعر است و آنهايِ ديگر را او به
هم ميپيوندد. درست مثلِ تاجرِ يکچشم، کشمشفروش با دريانوردِ فنيقي يکي ميشود،
و اينيک چندان متمايز از فرديناند شاهزادهيِ ناپل نيست، همانگونه که زنها يک
زن اند، و هر دو سکس در تايرِسياس گِرد ميآيند. آنچه تايرِسياس ميبيند،
در حقيقت اساسِ شعر است. همهيِ بخشِ اُويد دارايِ اهميّتِ انسانشناختيِ بسيار
است [متن به لاتين، ترجمهاي
از انگليسي و فرانسه و لاتين. م.م.]:
گويند جووْ [ژوپيتر يا زئوس. م.م.] مستِ شراب روزي گفت با خواهر و همسرِ خود جونو بهمزاح، "شرط بندم
که شما مادهها کِيفِ بيشتر کنيد تا ما نرها"؛ او نپذيرفت و رفتند پس تا رايِ
تايرِسياسِ دانا دانند که او لذّتِ عشق را به هر دو جنس چشيده بود؛ چونکه او در
درختزاري سرسبز، از پسِ کوفتنِ چوبدستَش بر سرِ جفتي مارِ بزرگ که به هم بودند
پيچان و به گُشْنگيري مشغول، شده بود خود مسخ، وحشتا، از مرد به زن تا سرِ هفت
خزان؛ و به هنگامِ خزانِ هشتم، او که باز آن ماران را ديد، گفتِشان: «چو به چوبي
جنس دگر کردن ميتانيد، چوبِ ديگر زنمْتان تا باز بگردانيد.» کوفت و در دَم
خود دگرگشت به آن جنسِ نخستين و همان حالت که به دنيا آمده بود. آن روز که به رايَش
خواندند، او حق را داد به جووْ. گويند جونو دخترِ ساتورن شد بسي خشمگين از داوريِ
او، و به تاريکيِ جاويدان کرد محکوم چشمهايِ او. ساتورن، آن پدرِ توانايِ والا
امّا، تاوانِ کوريِ او را قدرتِ پيشگوييِ دادَش، هم کاستنِ رنجَش را احترامِ
بسيار بهجا آوَردَش.
221 ـ ميتواند نادقيقتر از شعرِ سافو به نظر
بيايد، امّا من ماهيگيرِ «ساحلنشين» يا «کرجيران» را در ذهن داشتم که سرِ شب به
خانه بر ميگردد.
253 ـ قس. گُلدسميث، ترانهيِ کشيشِ ويکفيلد.
257 ـ قس. طوفان، مثلِ پيشين.
264 ـ معماريِ داخليِ کليسايِ شهيد ماگنوس به
اعتقادِ من يکي از زيباترين معماريهايِ داخليِ ورِن [معمارِ انگليسي، 1723ـ1632. م.م.] است. نگاه کنيد به پيشنهادِ تخريبِ نوزده
کليسايِ شهر (پ. س. کينگ وَ پسر، با مسئوليّتِ محدود.).
266 ـ ترانهيِ (سه) دخترانِ تِمز اينجا آغاز ميشود.
آنها از سطرِ 292 تا سطرِ 306 بهتناوب سخن ميگويند. نک. گوتردامرونگ [غروبِ خدايان از واگنر]، سه، 1: دخترانِ راين.
279 ـ نک. فرود [تاريخنگارِ انگليسي، 1894ـ1818. م.م.]، اليزابت، جلدِ 1، فصلِ 4، نامهيِ دُ
کوآدرا به فيليپ شاهِ اسپانيا:
«بعد از ظهر در قايقي بوديم و به بازيهايِ رويِ آب مينگريستيم. (ملکه)
با لُرد رابرت و خودِ من در عرشهيِ پاشنهيِ کشتي تنها بود وقتيکه آنها بنا
کردند با هم چرتوپرت گفتن، و چنان پيش رفتند که لُرد رابرت سرانجام گفت، آن هم در
حضورِ من، که هيچ دليلي وجود ندارد که با هم ازدواج نکنند اگرکه ملکه خوشَش
بيايد.»
293 ـ قس. برزخ، 5. مصرعِ 133 [ترجمهاي (نامطمئن) از ايتاليايي]:
«يادَم آر، که من پيا ام؛
سييِنا ساختَم، مارِمّا شکستَم.»
307 ـ نک. اعترافاتِ قدّيس اُگوستين: «به
کارتاژ سپس من آمدم، آنجا پاتيلِ عشقهايِ گُجسته بر هر سويِ من به غُلغُل افتاد.»
308 ـ متنِ کاملِ موعظهيِ آتش از بودا از
نظرِ اهميّت، معادلِ موعظه بر تپّه [از مسيح. م.م.])، که اين سخنها از آن برگرفته شده است، به وسيلهيِ فقيد هِنري کلارک
وارِن [1899ـ1854. م.م.] ترجمه شده است و در کتابِ بوداگرايي وَ ترجمه
(در مجموعهيِ شرقيِ هاروارد) دستيافتني است. آقايِ وارِن يکي از بزرگترين پايهگذارانِ
مطالعاتِ بودايي در غرب بودند.
309 ـ باز هم از اعترافاتِ قدّيس اُگوستين.
باهمآييِ اين دو بازنمايِ زُهدباوري، همچون نقطهيِ اوجِ اين بخش از شعر،
اتّفاقي نيست.
5. آنچه تُندر گفت
در قسمتِ آغازينِ بخشِ 5 سه مضمون به کار آمده است: سفر به اِمائوس [عِمْوَاس، در انجيلِ لوقا،
24:13. م.م.]، پيشرَوي به سويِ
نمازخانهيِ مخاطرهآميز (نگاه کنيد به کتابِ خانمِ وِستُن)، و فروپاشيِ فعليِ
اروپايِ شرقي.
357 ـ مقصود توردوس آئونالاشکائه پالاّسياي يا
هِرميتتراش است که من صداش را در منطقهيِ کِبِک شنيدم. چَپمَن ميگويد (کتابِ راهنمايِ
پرندگانِ آمريکايِ شمالِ شرقي) «بهويژه در درختستانهايِ دوردست و بيشهزارهايِ
منزوي لانه ميکند... نغمههايِ او به سببِ درجهيِ صدا و تنوعِ آن نيست که جالب
است، بلکه به خاطرِ صافي و مطبوعيِ لحن و زيروبمهايِ عالي است که بيلنگه اند».
«آوايِ غلغلِ آب»َش بهحق موردِ تحسين است.
360 ـ سطرهايِ زير از گزارشِ يکي از سفرهايِ
اکتشافيِ قطبِ جنوب (يادَم نيست کدام، امّا فکر ميکنم که از سفرهايِ شاکلتُن)
الهام گرفته شده اند: روايت شده بود که گروهِ جستوجوگران، آنگاهکه از پا در آمده
بودند، همواره دچارِ وهم بودند که عضوِ ديگري هم هست که بايد به شمارش در آيد.
76ـ366 ـ قس. هرمن هس، نگاهي گذرا به بيسامانگي [ترجمهاي (نامطمئن) از آلماني]: «نيمي از اروپا، دستِ کم نيمي از اروپايِ شرقي،
ديگر بر جادهيِ رو به بيسامانگي قرار دارد، پيشرَوي به حالِ مستي و با توهّمِ
مقدّس در امتدادِ ورطه و آن هم آوازخوانان، آوازخوانان در حالتِ مستي و شوريدگي
همانگونه که ديميتري کارامازوف آواز ميخواند.
مردم از شنيدنِ اين آواز احساسِ توهين ميکنند ولي قدّيس و پيغمبر اشکريزان به
آن گوش ميدهند.»
401 ـ «داتا، دايادهْوام، دامياتا» (دِهِش کن، همدردي کن، مهار کن).
حکايتِ منظورِ تُندر در بريهادارانياکا ـ اوپانيشاد، پنج، 1، هست. ترجمهاي
نيز در شصت اپانيشاد از وِدا از دُسِن [شرقشناسِ آلماني، 1919ـ1845. م.م.] هست، ص. 489.
407 ـ قس. وبستِر، شيطانِ سفيد، پنج، 6:
...آنها باز با هم ازدواج خواهند کرد
پيش از آنکه کِرم به کفنَت رخنه کند، پيش از آنکه عنکبوت
حجابي نازک بر کتيبهيِ مزارِ تو بتند.
411 ـ قس. جهنّم، سيوسه، 46 [ترجمهاي (نامطمئن) از ايتاليايي]:
«و من شنودم که در بسته ميشد به زيرِ آن بُرجِ دِهشت.»
همچنين قس. ف. ه. برادلي، نمود و واقعيّت، ص. 346:
«حسيافتهايِ بيرونيِ من برايِ خودِ من کمتر از انديشهها يا احساسهايِ
من شخصي نيستند. تجربهيِ من در هر يک از اين موردها در دايرهيِ خودِ من صورت ميگيرد،
دايرهاي که رو به بيرون بسته است؛ و باوجودِ همهيِ عنصرهايِ همگونِ آن، خودِ
محيطِ آن برايِ آنچه برگردِ آن است ناشفّاف است... خلاصه آنکه جهان، درنظرگرفتهشده
همچون وجودي که در يک نفْس نمودار ميشود، برايِ هر فرد و برايِ همان نفْس ويژه و
خصوصي است.»
424 ـ نک. وِستُن، از آيين تا رُمانس؛ فصلِ دربارهيِ شاهِ
ماهيگير.
427 ـ نک. برزخ، بيستوشش، 148.
«اينک از شما خواهش ميکنم
که به وقتِ خود، با همان فضيلتي که شما را به بالايِ پلّهها راه مينمايد، دردِ
مرا به ياد آوريد.» و پنهان شد در آتش که پالودهشان ميکند.
428 ـ نک. شبزندهداريِ ونوس. قس. فيلُمِل در بخشهايِ 2 و 3.
429 ـ نک. ژِرار دو نِروال، سونِتِ بيچيزشده.
431 ـ نک. تراژديِ اسپانيايي اثرِ کيد.
433 ـ شَنتي.
چنانکه اينجا تکرار شده، پايانِ رسميِ هر اُپانيشاد است. «آرامشي که از حدِّ ادراک فراتر ميرود» ترجمهيِ
ضعيفي از معنادهيِ اين واژه است.
Siodo harf books
T. S. Eliot
The Waste Land
A Persian translation by
Mahmood Massoodi
2008 2018
© All rights reserved.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر