This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۷

مرد مُستَهلَک، داستان کوتاه، اثر ادگار الن پو، ترجمه و معرفی داستان از: ف. فرشیم،

داستان زیر را ادگار الن پو نوشته که به توصیف وجنات، وجدانیات و «برجستگی»‌های فرماندۀ واقعی انگلیسی-آمریکایی می‌پردازد، پس از کشتار و قلع و قمع بوگابوها و کیکاپوها. گویا، بوگابوها ساختۀ ذهن نویسنده‌اند، ولی کیکاپو‌ها در تحت عملیات مشعشع و ستایش‌آمیز تیمسار اسمیت به کلی نابود شدند.

کلامی کوتاه در معرفی مرد "مستهلک"، فریبرز فرشیم:

هرقدر در درون مجرای سیاه تاریخ سرمایه‌داری عقب‌تر می‌رویم و به سال‌های عصر کلاسیک و اوج گیری سرمایه‌داری "نجیب، شریف و ادکلنی" غربی نزدیک‌تر می‌شویم به چهرۀ کریه و نجاست وجود آن هم بیش‌تر پی می‌بریم. چنان پیشینه‌ای قاعدتا باید چنین فرزندان رذلی هم در زهدان خود پرورش داده باشد که در هرثانیه در چهارگوشۀ دنیای عقب‌مانده به واسطۀ عملیات استعماری و هجوم‌های امپریالیستی (و ظاهرا به قصد دفاع ارشاد و دفاع از حقوق بشر مجموعا به اندازۀ وزن یک بال پشه) بر بستر ناآگاهی و جهل مردمان بومی، جنگ‌های داخلی است که بر می‌افروزند و از نیروهای مرتجع، مخصوصا مذهبی، حمایت و مردمانی را از درون فاسد و متلاشی می کنند! و این همه اکنون بدون شک در دنبالۀ اهداف جنگ‌های جهانی اول است که خود ادامۀ جنگ‌های استعماری قبل از آن بود. چنان که افتاد و دانستیم و می‌افتد و خواهیم دانست.
در آن روزگار بانزاکت و آکنده از مجالس رقص اروپای غربی، بعد از آمریکو وسپوچی، گذار کریستف کلمب به آمریکای مرکزی و جنوبی افتاد. سرخپوستان آمریکا را هندی نامیدند. «تاینوس»‌ها یعنی جزیره‌نشینان «سان سالوادور» که بیگانگان را با مهر و محبت پذیرا می‌شدند، بنا به عادت قلب‌های مهربان خویش را  به همراه هدایایی به کریستف کلمب و یاران او تقدیم کردند. کریستف در نامه‌ای به دستگاه سلطنت اسپانیا نوشت: «این مردم به قدری ملایم، مهربان، درست کردار و سلیم‌النفس‌اند که من می‌توانم به «اعلیحضرتین» اطمینان بدهم که در دنیا ملتی بهتر از ایشان پیدا نمی‌شود. همنوعان خود را مانند کسان خود دوست دارند؛ گفتارشان همواره شیرین و ملایم و مهر‌آمیز و همراه با لبخند است. گرچه تقریباً لخت و پتی راه می‌روند، ولی رفتارشان شایسته و برازنده است.» برای طلاخواران و الماس‌پناهان اروپایی چه از این بهتر!؟ تقریبا در فاصلۀ دو صده پس از مهمان‌نوازی‌های مردم بومی، تمدن بزرگ (ولع الماس و طلا و برده و خون و جنون) سرخپوستان مهربان را تقریبا به کلی نابود کرد و فرهنگ سپید و معطر سرمایه‌داری همراه با گلولۀ داغ توپ و باروت در میان «اقوام وحشی» گسترش یافت.
در این میان نویسندگان تیزبین هم ماجرا را به نیش قلم هجو و تمسخر گرفتند و داستان‌هایی خلق کردند. قبلا مورد جالبی را از ژول ورن ترجمه کرده بودم به نام «جیل برالتار». داستان زیر را ادگار الن پو نوشته که به توصیف وجنات، وجدانیات و «برجستگی»‌های فرماندۀ واقعی انگلیسی-آمریکایی می‌پردازد، پس از کشتار و قلع و قمع بوگابوها و کیکاپوها. گویا، بوگابوها ساختۀ ذهن نویسنده‌اند، ولی کیکاپو‌ها در تحت عملیات مشعشع و ستایش‌آمیز تیمسار اسمیت به کلی نابود شدند. نام واقعی تیمسار اسمیت باید "ژنرال وینفیلد اسکات" باشد که از بستگان پدرخواندۀ ادگار بود. (نک. ویکی) ماجراهای پسزمینه به تاریخ واقعی سال‌های  ١٨١٢ و جنگ‌های داخلی فرشتگان پاکدامن مرگ علیه شیاطین لخت و پتی مهر و محبت باز می گردد، به جنگ‌های آمریکا و مکزیک و جنگ دخلی آمریکا!
در این داستان آلن پو از اصطلاحات مربوط به حوزۀ نظامی و نام گذاری‌های خاص و زبان اشرافی که مزین به عبارات فرانسوی بوده نیز استفاده کرده و برخی اشارات را در آن ها گنجانده است. ترجمۀ این داستان کار آسانی برایم نبود. سعی کردم به جای اصطلاحات فرانسوی از معادل‌ها عربی نزدیک و مفهوم برای خوانندۀ پارسی زبان سود جویم.
کاش خشت ترجمه را آینۀ روشن اصل اثر ندانید!

مرد مُستَهلَک
ادگار الن پو
ترجمه: ف. فرشیم.
اکنون که نیم جانم در گور گشته مدفون
ای چشم‌ها بگریید ریزان به رود چون خون
الآن نمی‌توانم به خاطر بیاورم که اولین بار کی و کجا با آن تیمسار سرتیپ افتخاری "جان ای بی سی اسمیت"، که مردی براستی خوش هیکل و خوش سیما بود، آشنا شدم. مطمئنم که یکی من را با آن مرد محترم آشنا کرده بود- شک ندارم. خوب یادم هست در یک مجلس عمومی بود که به مناسبت موضوع مهمی شکل گرفته بود- بله شک ندارم؛ یک جایی، همین دور و برها- در این مورد هم حس می‌کنم مطمئنم. و البته منِ مخبط نامش را فراموش کر‌ده‌ام. حقیقت این است که اثر مقدمۀ این دیدار و آشنایی در من مقداری ایجاد اضطراب و دستپاچگی مضحک کرد و باعث شد نتوانم به هیچ شکل دریافت روشن و مشخصی از زمان و مکان پیدا کنم – در مورد اضطرابم باید بگویم که این یک نقیصۀ ارثی خانوادگی است، و از دست من خارج است. مخصوصاً اندک اثری از هر چیز اسرار آمیزی – که نتوانم از ته و تویش درست و حسابی سر در بیاورم -  فوراً من را به حالت رقت انگیز عصبی می‌اندازد.
در مورد کل وجود این فرد و شخصیت او می‌شود گفت چیز چشم‌گیری – آری، چشم‌گیر، هرچند که این کلمه برای بیان مقصود رسایی کامل ندارد – وجود داشت که پرسش برانگیز بود. مع هذا، این که آن چیز چه بود، آن موقع نتوانستم دریابم. قدش احتمالاً حدود صد و هشتاد سانتی‌متر بود و حضور کاملاً برجسته و مشخصی در آن‌جا داشت. هالۀ خاصی در گرد تمام وجودش بود که حکایت از تولد و تخمۀ اعلای نسبش می‌کرد. سر پرمویش مایۀ افتخار بروتوس بود؛ - هیچ چیز نمی‌توانست براق‌تر و پُرپشت‌تر از موهای صافش باشد؛ سیاه و صاف؛ به رنگ ریش و سبیلِ ... ، بهتر است بگویم، بی‌رنگ و غیر قابل تصورش. حتماً متوجه هستید که نمی‌توانم از این قسمت‌های اخیر بدون شگفتی و شعف حرف بزنم؛ اگر بگویم که جذاب‌ترین ریش و سبیلی بودند که در زیر آفتاب عالمتاب پیدا می‌شد، غلو نکرده‌ام. و در هر حال این قسمت حلقه‌ای به گرد لب و دهان کاملا بی‌مانندش می‌زدند و گه گاه سایه روشنی به دور بخشی از آن ایجاد میکردند. در این‌جا بود که ردیف‌ترین، شفاف‌ترین و عالی‌ترین دندان‌های سپید ممکن را می‌شد مشاهده کرد. از میان این دندان‌ها بود که، هر از گاهِ مناسبی، ملودی توانای صدایی بسیار صاف و روشن به بیرون جاری می‌شد. در مورد چشم‌هایش نیز، این آشنای من، از موهبت فراوانی برخوردار بود. هر یک از این جفت چشم‌ها ارزشی برابر دو دستگاه بینایی داشت. رنگ چشم‌ها فندقی کامل و هردو بسیار بزرگ و درخشان بودند؛ حس و حال خاصی در آن‌ها بود و گه گاه به درستی چنان زاویۀ نگاهی ایجاد می کردند که  آبستن از معنا می‌شد.         
سینه و سر شانۀ ژنرال بی چون و چرا بهترین بالاتنه‌ای بود که تا آن زمان دیده بودم. هرگز نمی‌توان نقصی در تناسب شگفت‌انگیز آن پیدا کرد. این ویژگی کمیاب، تفوقی به یک جفت شانۀ عالی داده بود که سرخی شرم را به صورت مرمرین خدای جوانی و نیرومندی آپولوی فرودست تحمیل می‌کرد. من عاشق شانه‌های خوبم، و می‌توانم بگویم که هرگز شانه‌هایی به آن شکل، کامل، ندیده‌ام. دست‌ها و بازوها تناسبی تحسین ‌برانگیز و شکیل داشتند و اندام‌های پایینی هم کمتر از آنچه گفته شد عالی نبودند؛ اندام‌هایی بودند، به قدرت الهی، فوق‌العاده خوب و قوی. هیچ داوری در عالم و عرصۀ زیبایی اندام نمی‌توانست از تحسین آن پاها چشم پوشی کند؛ عضلانی بودند، نه کم و نه بیش‌ از حد، نه زمخت و نه لاغر. نمی‌شد قوس هیچ استخوان رانی را به اندازۀ آن زیبا تصور کرد؛ و بعد، برجستگی متین و زیبای استخوان خلفی ران که به طور کامل در هماهنگی با حفرۀ لگنی شکیل و متناسب با آن قرار داشت. خدایا، کاش دوست جوان و با استعداد مجسمه سازم، آقای "لبپرنمون" فقط پاهای آن تیمسار جان ای. بی. سی. اسمیت را دیده بود.
اما، اگرچه مردانی تا بدین حد خوش‌چهره وفور علت و علف را ندارند، نتوانستم خودم را قانع کنم که آن چیز چشم‌گیر که در این‌جا تلمیحاً به آن اشاره کرده‌ام – همان هالۀ غریب لااعرف ماذا، که در گرد این آشنای تازۀ من آویزان بود، همه در کنار هم، یا در واقع اصلاً، از مقولۀ موهبت بسیار عالی جسمانی باشد. شاید رد این نکته را باید در رفتار او پیدا می‌کردم – اما، باز هم نتوانستم وانمود و خودم را قانع کنم که در این مورد مثبت فکر می‌کنم. نوع خاصی نزاکت و خودداری، نه خشکی، در رفتارش، در حالت نگه‌داشتن سرش، بود – و اگر بتوانم این گونه وصف کنم، میزانی از سنجش یا، شاید، دقت گونیایی، که در هر حرکتش، در همۀ حالات و فیگورهای کوچک‌ترش موجود و مشهود بود، سنجش و توازنی که دست کم کمترین طعم و بویی در دنیای احساس، کم‌حرفی، یا حزم و احتیاط ندارد؛ اما در جنتلمن شریفی با آن بعد قطعی شخصیت چیزی بود که بدون شک مرتبط می‌شد به کم‌حرفی ناشی از حفظ فاصله و خودبرتردانی، به حس تحسین خویش، و به طور خلاصه، چیزی که مربوط است به سهم فراوان غرور و برتری مقام.
آن دوست مهربانی که من را به تیمسار اسمیت معرفی کرده بود، همان موقع، چند نکته در بارۀ او بیخ گوشم گفت. او مرد برجسته‌ای بود- بسیار برجسته – در حقیقت یکی از برجسته ترین مردان عصر خویش و مورد توجه و علاقۀ مخصوص خانم‌ها نیز – بویژه به خاطر شجاعتش که شهرت فراوان داشت.
دوستم صدایش را پایین‌تر آورد و با لحنی رازگونه، بر شگفتی و هیجانم افزود: "در اون مورد رقیب نداره – راستش رو بخوای یک متهور جون به کفه، جانباز آتشخوار و بری از هر خطا."
"جانباز آتشخوار، و بری از هر خطا. نشون داد  این رو؛ باید بگم که، به منظوری، در جنگ بزرگ و بسیار مهم مرداب در جنوب با سرخپوستان بوگابو و کیکاپو (در این جا دوستم انگشت سبابه‌اش را روی دماغش گذاشت و چشم‌هایش را مقداری گشاد کرد) خدایا رحمتت رو شکر! – خون و انفجار و نفیر و هرچه که بگی! اعجوبۀ عالم تهور– بدون شک شنیده‌ای؟ می‌دونی که این همون مَرده".
این‌جا بود که تیمسار، خودش، با گرفتن دست همراهم و کشیدن خویش به جلو، و در عین حال سر خم کردنی خشک، ولی  کامل، آن گونه که وصفش رفت، دخالت کرد و گفت: "هنوز زنده‌ای‌، در چه حالی؟ خب؛ چطوری؟ واقعاً، خیلی خوشحالم می‌بینمت!" بعد من فکر کردم (و هنوز هم می‌کنم) که هرگز صدایی صاف‌تر و تواناتر و نیز دندان‌هایی زیباتر از آن ندیده‌ بودم - اما ناچار باید بگویم از این که صحبتم با دوستم، درست در آن لحظه، قطع شد، بسیار متأسف شدم، چون که به خاطر صحبت درگوشی دوستم و اشارۀ ضمنی مذکور، توجّهم به شدت به این که قهرمان مبارزۀ بوگابو و کیکاپو چه کسی بوده، جلب و برانگیخته شده بود.
به هر حال، چیزی نگذشت که گفتگوی بسیار دلپذیر و مشعشع تیمسار سرتیپ افتخاری جان ای. بی. سی. اسمیت این دلخوری را به طور کامل زایل کرد. دوستم ما را فوراً ترک گفت، مدت نسبتاً زیادی اختلاط کردیم، و من نه تنها لذت بردم بل که حقیقتاً – هدایت شدم. هرگز سخن‌گویی بدان حد روان‌گو، یا مردی آگاه‌تر از او در زمینۀ اطلاعات عمومی ندیده بودم. مع‌هذا، با اتخاذ موضع فروتنی، از نزدیک شدن به موضوعی که من در آن هنگام دلم می‌خواست بدانم، خود داری کرد- مقصودم وضع رازآمیزی است که در جنگ بوگابو اتفاق افتاده بود – و من نیز به نوبۀ خود، بواسطۀ آنچه که آن را حس معقول نکته سنجی و ظرافت می‌دانم، از اشاره به موضوع اجتناب کردم، هرچند که در حقیقت بسیار تحریک شده بودم در آن باب صحبت کنم. نیز این گونه دریافتم که آن سرباز دلاور ترجیح می‌دهد سخن از موضوعات فلسفی مورد علاقهاش به میان آورد که مایۀ خوشحالیاش می‌شود، مخصوصاً در مورد پیشرفت سریع‌السیر و رژه‌مانند اختراعات مکانیکی. در حقیقت، موضوع او را به جایی هدایت می‌کرد که من نیز، و این موضوعی بود که او مرتب به آن اشاره می‌کرد. 
می‌گفت: "اصلا مطلقاً بی ماننده! ما مردمان شگفت انگیزی هستیم، و در دوران شگفت انگیزی هم زندگی می‌کنیم. چتر نجات، راه آهن، تلۀ آدم‌گیر و اسلحۀ فنری! قایق‌های بُخاریِ ما بر سطح همۀ دریاها شناورند، بالون‌های مسافرتی ناسو هم عن قریب مسافران رو، با کرایۀ مناسب یکطرفۀ بیست پوندی فقط، به طور مرتب بین لندن و تیمبوکتو جا به جا خواهند کرد؛ و چه کسی می‌تونه تأثیر عظیم این‌ اختراعات رو بر زندگی اجتماعی، بر هنر، بر تجارت و بر ادبیات  محاسبه کنه – که همه هم نتیجۀ مستقیم و آنی کاربست اصول عالی الکترومغناطیسه! تازه، بگذارید به شما اطمینان بدهم که این‌ها همۀ آن‌‌ها هم نیست. حقیقت اینه که این پیشرفت در اختراعات نقطۀ پایانی نداره. حیرت انگیزتر از همه – نبوغ‌آمیزترین‌شون-  و بگذارید اضافه کنم، آقایِ ... آقایِ ... فکر می‌کنم تامسون باشه اسمتون، بگذارید اضافه کنم، بگم مفیدترین شون، فی‌الواقع مفیدترین‌ نوآوری‌های مکانیکی، هر روز مثل قارچ از زمین بیرون می‌جهند، شاید به طور مَجازی‌تر بتونم بگم مثل – آها – مثل ملخ، آقای تامسون – در ارتباط با ما، برای ما و در اطراف ‌ما مثل ملخ – آره – آره – مثل ملخ پیدا می‌شوند!"     
البته اسم من تامسون نیست؛ اما نیازی هم نیست که بگویم تیمسار اسمیت را با اشتیاق و توجه فراوانی به او، به آن مرد، با تصوری عالی از قدرت کلامی‌اش، و حس عمیق ارزش گذاری نسبت به امتیازات امروزی زندگی در عصر اختراعات ماشینی ترک کردم. مع هذا، کنجکاوی من هنوز به تمامی و به قوت خود باقی و بی‌پاسخ مانده بود. عزم جزم کردم تحقیقات فوری خودم را در میان آشنایانی که تماسی با خود تیمسار سرتیپ داشته‌اند، شروع کنم، و مخصوصاً در مورد حوادث هولناکی که ژنرال در آن‌ها سهم برجسته‌ای داشته، به عبارتی، در خلال مبارزات بوگابو و کیکاپو، که فیها أخَذَ جزء خطیر، یعنی که سهمی مهم در جزئی از آن داشت، اطلاعاتی کسب کنم. 
در اولین فرصتی که پیش آمد، فرصتی که  قصةً خُفیة، که قصهاش هولناک است، و من ذرهای تردید نداشتم که آن را بقاپم، فرصتی بود که در کلیسای عالی‌جناب دکتر "گرررررُمپ" دست داد، و من، آنجا، در آن روز یکشنبه، و درست به هنگام اجرای مراسم، نه تنها نیمکت مناسبی پیدا کردم، بل که خودم را در کنار دوشیزه "تابیتا تی" یافتم که دوست نازنین ارزشمند و پرصحبتی بود. پس، نشستم و، بنا به دلایل فراوان، و به واسطۀ لطف و جذابیت بسیار زیاد موقعیت، به خودم تبریک گفتم. اگر فردی می‌توانست چیزی، هر چیزی، در مورد تیمسار سرتیپ افتخاری جان ای. بی. سی. اسمیت، بگوید، برایم روشن بود، و شک ندارم، که آن فرد دوشیزه تابیتا تی بود. چند علامت تلگرافی به هم دادیم و بعد خفیفاَ بارش پچ پچ‌های آراممان را شروع کردیم.         
در پاسخ به پرسش بسیار صمیمانه و جدی‌ام گفت: "اسمیت! ... اسمیت! چرا ژنرال جان ای بی سی نمی‌گید؟ ای وای، خیال می‌کردم همه چیز رو راجع به  او می‌دونید! زمانۀ عجیب خلاقی است! آن حادثۀ نفرت انگیز! – یک مشت بدذات نفرت انگیز، کیکاپوها! – مثل یک قهرمان جنگید – این اعجوبۀ شجاع – شهرت جاودانه. اسمیت! – تیمسار سرتییپ جان ای بی سی! – چرا، می‌دونی که، اینه همون آدم" ... .
"آدم"، این جا بود که دکتر گُرررررُمپ، با هرچه که صدا تو حلقش بود، پرید توی حرف و با صدای گرُمپ ضربه‌هایی که از منبر وعظ پایین می آمد و به گوش‌های ما نزدیک می‌شد، گفت: "مردی که زاده شد از زنی و ندارد زیست‌زمانی، جز اندکی؛ بر آمد و شکوفان شد، ولی، می‌چینندش چون گلی!" پریدم سر نیمکت، و از دو-دو نگاه‌های مقام روحانی، دریافتم که نمایش خشمی که، در کنار منبر، تا آن حد خطرناک گشته بود، به شدت در اثر نجواهای دوشیزه خانم و من شعله کشیده. نمی‌شد کاریش کرد؛ در نتیجه با رضایت خاطر فراوان جا زدم، و در قربانگاه سکوت حاکم، به استماع تتمۀ آن گفتار خطیر نشستم.
غروب روز بعد، خود را مشتری تقریباً دیرهنگامی در تئاتر رنتیپول یافتم. در این جا بود که احساس اطمینان کردم به صرف ورود به حجرۀ دوشیزگان آرابلا و میراندا کاگنوسنتی، دو نمونۀ عالی دوستی و دانایی، پاسخ کنجکاوی‌ام را فوراً خواهم یافت. اما، کلایمکس، آن تراژدین خوب، مشغول اجرای یاگو بود و تئاتر هم بسیار شلوغ. در نتیجه، مقداری برایم مشکل شد که مقصودم را به آن‌ها بفهمانم؛ مخصوصاً که حجرۀ ما جنب ردیف‌های کناره‌ای و کاملا مُشرِف بر صحنه بود.
دوشیزه آرابلا، بعد از این که بالاخره متوجه مقصودم از پرسش شد، گفت: "اسمیت؟ ... اسمیت؟ چرا نمی‌گید ژنرال جان ای بی سی؟"
میراندا، گفت، " قربون قدرت خدا برم؛" و فکورانه پرسید: "تا حالا آدمی خوش قد و بالاتر از او دیده اید؟"
"نه؛ هرگز خانم! ولی بگید، تعریف کنید" ...
"یا چنین مقام  بی‌مانندی؟"
"هرگز، قسم می‌خورم. ولی خواهش می‌کنم به من بگید."
"یا شاید همه‌اش ناشی از تأثیر لذت بخش صحنه‌آرایی است؟"
"ای وای، خانم!"
"یا فهم ظریف‌تر زیبایی‌های حقیقی شکسپیر؟ خوبی کنید و به اون پاهای زیبا نگاه کنید!"
"امان از دست شما!" و رویم را برگرداندم به سوی خواهرش.
"اسمیت؟ چرا نمی‌گید ژنرال جان ای بی سی؟ ماجرای هولناکی بود! نبود؟ -  اون بوگابوها، پست فطرت‌های هولناک، وحشی، و ... – ولی ما در زمانۀ عجیب خلاقی زندگی می‌کنیم. اسمیت! – آه بله! مرد بزرگ! -  یک جانباز شجاع –اعجوبۀ عالم تهور! هیچ وقت نشنیده‌اید! (این قسمت را با صدای بلند ادا کرد) خدای من! – چرا، همون آدمه - "
"--- نه مِهرگیاه،
و حتی نه تمام معجون‌های خواب آور عالم،
 تو را داروی آن خواب شیرین نخواهد شد
که دیروزت بود!" 
[اُتلّو پردۀ سوم، اکت سوم از قول یاگو گفته می‌شود-مترجم]
در این‌ لحظه کلایمکس توی گوشم غرّان شد، و در عین حال مرتب مشتش را به طرف صورتم می‌تکاند، طوری که نمی‌توانستم تحمل کنم، و تحمل هم نمی‌کردم. فوراً دوشیزگان کاگنوسنتی را ترک کردم و درجا رفتم پشت صحنه، و به آن مزوّر حقیر چنان مشتی زدم که مطمئنم تا پایان عمر فراموش نخواهد کرد.     
در مجلس مهمانی خانم کتلین اُ ̍ ترامپ، بیوۀ خواستنی و دوست داشتنی، اطمینان داشتم که نباید با دلخوری مشابه رو به رو شوم. لذا، هنوز کنار میز قمار، در کنار مهماندار خوشگلم، زیرم گرم نشده بود که آن پرسش‌های مهم را مطرح کردم  تا پاسخ‌‌ها منجر به مایۀ آرامش اساسی خاطرم شود.
همنشینم گفت: "اسمیت؟ چرا نمی‌گید ژنرال جان ای بی سی؟ ماجرای هولناکی بود! نبود؟ - گفتید الماس، درسته؟ - هیولاهای پست فطرت‌ هولناک، اون کیکاپوها! داریم حکم بازی می‌کنیم، اگر لطف کنید آقای تَتل – در هر حال، امروز عصر اختراعاته، یعنی می‌شه گفت که مخصوصاً عصر متعالی اختراعات مُحیّرُ العُقول، عصری عالی – معنا رو که متوجه هستید؟ - آه!  یک قهرمان نستوه – جانباز کامل! – خالِ دل؟ اصلا و ابداً آقای تتل! باورم نمی‌شه – نامدار نامیرا و هرچه بگویید - اعجوبۀ عالم تهور! هرگز نشنیده‌اید! – چرا، خدای من، مرد یعنی همین. کاملاً یک رجُل" - 
صدای خانم غریبه‌ای از آن سر میز جیغ‌کشان و پرسان بالا رفت: "رجُل؟ کاپیتان رجُل؟ دارین راجع به کاپیتان رجل و دوئل حرف می‌زنین؟ آه، من هم باید بشنوم – ادامه بدید خانم اُ ̍ ترامپ! ادامه بدید، همین حالا!" و خانم اُ ̍ ترامپ ادامه داد – راجع به یک کاپیتان رجُلی که یا گلوله خورده بود و یا به دارش زده بودند، و یا شاید هم هردو، هم گلوله و هم دار. بله! خانم اُ ̍ ترامپ، ادامه داد، و من – بند آوردم. هیچ امکان نداشت که آن روز عصر چیز بیش‌تری در ارتباط با تیمسار سرتیپ جان ای بی سی اسمیت، دستگیرم شود.  
با این حال، به خودم دلداری دادم که آن روز، دیگر موج بدبختی سراغم نخواهد آمد و عزمم را جزم کردم که برای کسب اطلاعات بیش‌تر با وارد کردن فشار جانانۀ دیگری پشت خانم پقوه، را که چرخنده باشد، پشت آن فرشتۀ کوچولوی افسونگر و ملیح را پایین آورم.
در آن احوال که به گرد هم چرخ می‌زدیم، چرخنده خانم در گامی رقص‌گونه به جلو گفت: "اسمیت؟ چرا نمی‌گید ژنرال جان ای بی سی اسمیت؟ ماجرای خطرناکی بود ماجرای اون بوگابوها، مگه نه؟ - موجودات وحشتناک، اون هندی‌ها – درست حرکت کنید؛ جداً جای خجالت داره - مردی با آن شجاعت عظیم – بیچاره – ولی خب عصر شگفتی‌آوری است – خدای من، نفسم بند می‌آد. یک جانباز کامل – اعجوبۀ عالم تهور – هرگز نه شنیده اید و نه دیده‌اید!- باور نمی‌کنید – باید بنشینم و روشن‌تون کنم – اسمیت! چرا، همون مرد! -
در اینجا داشتم به چرخنده خانم (پقوُه) صندلی نشان می‌دادم بنشنید که ناگهان دوشیزه بَسدان (بس-بلو)،  برافروخته، صدایش را بلند کرد: "هیچ کس تا حالا چنین چیزی شنیده؟ بدانید که اسمش "مردـ آرام"‌ـه (مان-فرد) نه مرد! و به هیچ وجه هم منظورم از مرد-‌آرام "مرد-‌ مستخدم "[خدمتکار] (من-فرایدی) نیست. در اینجا دوشیزه "بَسدان" اشارۀ آمرانه‌ای به من کرد؛ و، خواهی نخواهی، من هم افتخار پیدا کردم که چرخنده خانم را به منظور تصمیم گیری در مورد بحثی که مرتبط به عنوان درامی شاعرانه از لرد بایرون بود، ترک کنم. مع هذا، با این که به فوریت اعلام کردم عنوان درست مرد-خادم (یا جمعه‌مرد) است و به هیچ وجه هم مرد-آرام (مانفرد) نیست، وقتی که بازگشتم تا خانم بسدان را بیابم، پیدایش نکردم، و در نتیجه، با روحیه‌ی خصمانۀ بسیار تلخی علیه کل نوع بَسدان‌ها، عقب نشینی خودم را از خانه به مرحلۀ اجرا گذاشتم.   
مسائل اکنون دیگر صورتی واقعاً جدی پیدا کرده بود. مصمم شدم فوراً به یگانه دوستم، آقای تئودور پوشیده‌گو (سینیویت*) مراجعه کنم؛ - چون می‌دانستم که در آن جا اطلاعاتِ احتمالا مشخصی باید به دست آورم.  
"اسمیت؟" را با همان سبک و سیاق بیانی خاص و شناختۀ خودش بیان کرد؛ "اسمیت؟ - چرا نمی‌گی ژنراااا‌ل جان ای‌ی–بی‌ی – سی‌ی؟ ماجرای وحشیانه‌ای بود ماجرای کیکاپوووووها، مگر نه؟ عجیب! این طور فکر نمی‌کنی؟ - جان- با – ز – کا – مل، بسا افسوس! به شرفم سوگند! – عصر خلاق شگفت انگیزی است! اُع – جوبۀ تهور! راستی تا یادم نرفته، هیچ از کاپیتان مان خبر داری؟  
گفتم: "کاپیتان مان به د ... ک! لطفاً ماجرا را شرح بده!"    
"هوم! – آه، خب! – به قول عرب‌ها "هُما نفسان واحدة"، منظورم اینه که هردو یکسانند؛ اسمیت، هان! تیمسار سرتیپ جان – ای – بی – سی؟ عجب! (در اینجا آقای پ. فکر کرد که خوب است انگشتش را بگذارد کنار بینی‌اش) عجب، نمی‌خواهی که حالا واقعا، حقیقتاً و وجداناً بگی که هیچ چیزی راجع به ماجرای اسمیت نمی‌دونی، یعنی اون طور که من خبر دارم، هان؟ اسمیت؟ جان  ای  -   بی  -  سی؟ چرا، خدایا، پناه بر تو، بله همون مَ ررررد" - 
با کنجکاوی گفتم: " آقای پوشیده‌گو، اون همون مرده که نقاب به صورت داره؟"
با چهره‌ای حق به جانب، گفت: "نه ـه ـه! حتی اون که  تو ماه هم هست، نیست."  
این پاسخ را توهینی تند و تیز و مسلم  دانستم، و برای این که با قاطعیت به موضوع فیصله بدهم، به دوستم، آقای پوشیده‌گو، گفتم که علت رفتار غیرمؤدبانه و خالی از نجابتش را فوراً توضیح دهد و خانه را، سریعاً، با خشم ترک کردم.
با این حال، به هیچ وجه احساس دل‌سردی نمی‌کردم و میل نداشتم دست از کشف موضوع و اطلاعاتی که در پی‌اش بودم بردارم. هنوز منبعی بود که باید مرا به خویش می‌خواند. باید به سرچشمه مراجعه می‌کردم. باید فوراً به خود ژنرال سر می‌زدم، و به زبانی صریح، دارویی برای راز و درد دلم درخواست می‌کردم. آنجا دست کم دیگر نمی‌توانست جای مبهم گویی باشد. رک و پوست‌کنده، ساده و قاطع می‌پرسیدم –کوتاه ومختصر مثل یک استکان آب زلال  با ایجاز و دقت کلام تاسیتوس و منتسکیو.
وقتی که در زدم، هنوز زود بود و ژنرال داشت لباس می‌پوشید. اما، خواهش کردم و گفتم برای موضوعی فوری باید او را ببینم. خدمتکار پیر و سیاهی مرا بلافاصله به اتاق خواب او راهنمایی کرد و در خلال دیدارم در رکاب بود. بعد از ورود به اتاق، البته اطراف را نگاه کردم تا فرد ساکن اتاق را بیابم، ولی نتوانستم او را به فوریت تشخیص دهم. چیز بزرگ بغچه مانند عجیب و غریبی، کنار پای من، روی زمین افتاده بود، و چون آن روز سرکیف نبودم، با لگد از سر راهم دورش کردم ....  
... که ناگهان دیدم صدایی در آمد: "اِهم، اِهم! باید بگم مؤدب رفتار کنید!" صدا از بغچه بود، ضعیف‌ترین و مضحک‌ترین صدایی که تا آن موقع در عمرم شنیده بودم، چیزی شبیه به صدای سوت و جغجغه، انگار که عروسکی حرف بزند:
"اِهم! لازمه بگم کمی متین‌تر و مؤدب‌تر!
از ترس تقریباً فریادی کشیدم، و فوراً صاف دویدم به سوی دور‌ترین نقطۀ ته اتاق.  
صدای سوت بغچه دوباره درآمد: "خدای من، رفیق عزیز، چی – چی – چی – آخه – چی شده؟ مثل این که واقعاً منو به جا نمی‌آرید اصلاً."
هیچ نمی‌توانستم از این ماجرا سر در ‌آوردم- چه می‌توانستم بفهمم؟ سلانه سلانه چپیدم توی یک مبل یکنفره و، زل زدم به دهان و چشم‌ها، و منتظر نشستم تا سر از ماجرای عجیب در بیاورم. 
بلافاصله بغچه گفت: "اگرچه عجیبه که من رو نمی‌شناسید، این طور نیست؟" و دیدم که دارد روی کف اتاق کارهایی انجام می‌دهد و رشد غریبی می‌کند، بسیار شبیه به نقاشی روی یک لنگه جوراب. فقط یک پا پیدا بود.  
باز گفت: " عجیبه که من رو نشناسی، این طور نیست؟ پُمپی، پامو بیار!" و پُمپی خدمتکار یک پای خیلی بزرگ چوبی پوشیده در شلوار داد به بغچه، که به سرعت آن را پیچاند داخل خودش، و بعد بلند شد و صاف ایستاد جلوی من. لعنت بر شیطان! 
و آن چیز، گویی که با خود حرف بزند، ادامه داد: "واقعاً عملیات خونین و نفرت انگیزی بود، ولی خب، آدم باید با بوگابوها و کیکاپوها بجنگد، و فکر برداشتن خراشش را هم بکند، پمپی، محبت کن و آن بازو را بیار؛ ممنون.( برگشت طرف من و ادامه داد) تامس قطعاً بهترین کار رو در قسمت پای چوبی انجام می‌ده؛ در خیابان رِیس زندگی می‌کنه، شمارۀ هفتادونُه – صبر کن، کارتش را می‌دهم به‌ات؛ ولی اگرلازم باشه یک دست و بازوی همیشگی هم داشته باشی، دوست من، باید جداً اجازه بدهید سفارش‌تون را به بیشاپ بکنم." در این موقع پمپی یک بازو به آن چیز پیچاند.  
"می‌شه گفت که کار داغ و شاقی بود. هی، سگ، شونه‌هام رو بسُرون روی سینه‌ام. اندازۀ کوچکش بهترین شونه است ولی واسه سینه باید بری پیش داکرو"
فکر کردم: "سینه!"  
"پمپی، اون پوستیژ من رو آماده کرد‌ه‌ی؟ در هر حال، غِلـِفتی‌ کندن پوست سر با موی کاملِ رویش، کار سختی‌یه؛ ولی، خب، می‌شه چارۀ زخم به این بزرگی رو در دولُرمه پیدا کنی.
"زخم!"
"هی، تو، برزنگی، دندونام! واسه یه ردیف دندونِ اعلا بهتره صاف بری پیش پارملی ، قیمت‌هاش بالاست، ولی کارش دبشه و حرف نداره. اگرچه، وقتی رئیس بوگابوها با کونۀ تفنگ خوابوند بیخ گوشم و پرتم کرد پایین، چندتایی از درشت‌هاش رو قورت دادم."   
"کونۀ تفنگ! پرت کرد! باورم نمی‌شه!"
"آها، راستی، چشمام – بجنب جُعُلنق، پمپی، بپیچش تو! کیکاپوها خیلی هم تو کار درآوردن چشم دست و پا چلفتی نیستند؛ ولی دکتر ویلیامز، مردک شکم گنده، دست آخر کار منو راه انداخت: نمی‌تونی فکرش را هم بکنی که حالا چقدر با این چشم‌هایی که ساخته خوب می‌بینم."  
تازه الآن بود که خوب می‌فهمیدم آن چیزی که جلویم بود، خیلی هم با آشنای مورد نظرم، تیمسار سرتیپ جان ای بی سی اسمیت فرق نداره. باید اقرار کنم که عملیات پمپی تفاوتی چشمگیر در ظاهر شخصی آن مرد ایجاد کرده بود. اما، صدایش، مرا بسیار سردرگم کرده بود. مع هذا، حتی همین معمای ظاهری هم فوراً حل شد.   
ژنرال، فس‌فس کنان، سوت کشید "پمپی، چلغوز سیاه، منو که نمی‌خوای امروز بی‌ دک و دهن بفرستی بیرون!؟" 
مرد سیاهپوست در اینجا، غرو لُند کنان پوزشی را از دهان بیرون انداخت؛ رفت طرف آقایش، دهانش را با یک حالت خندۀ خیلی گل و گشاد، مثل اسب‌، باز کرد، و چیزی را با مهارت خیلی زیاد در درون آن ماشین‌گونۀ منحصر به فرد، جا انداخت و تنظیم کرد؛ اصلا نمی فهمیدم. وقتی که ماشین دوباره دهان باز کرد تا حرف بزند، صدایش به طور کامل همان ملودی توانای صاف و عالی را که هنگام آشنایی اولمان توجه مرا جلب کرده بود، پیدا کرده بود.    
ژنرال‌ با صدای بسیار شفافی که واقعا باعث شد از تغییر آن یکه بخورم، گفت: "م - - رِ این وحشیارو! سقف دهنم رو که خرد کردن هیچ، پنج انگشت از زبونم رو هم بریدن. ولی خب، "دهان و زبان"های بونفانتی آمریکایی نظیر نداره، به خاطر جنس اعلائی‌یه که توی این مایه دارند. می‌تونم با خیال راحت سفارش تو رو به اون‌ها بکنم – در اینجا ژنرال سری خم کرد – و به‌تون اطمینان می‌دم که خیلی خیلی از بابت این کار خوشحال می‌شم.""از محبت ژنرال به بهترین شکل تشکر کردم، و فوراً اجازۀ مرخصی از حضور گرفتم؛ حالا کاملاً فهمیده بودم که ماجرا چیست – همۀ معماهایی که تا آن موقع پیدا کردن پاسخ‌شان برایم دردسر ایجاد کرده بود بی کم و کاست حل شد. ماجرای روشنی بود. تیمسار افتخاری سرتیپ جان ای بی سی اسمیت همین مرد بود – مردی که به تمامی مستهلک شده بود.    

*-  Sinivate این کلمه شکل «کاکنی» یا بسیار عامیانۀ insinuate   است.

Sinivate, Theodore - H:3.268, "The Used Up," 1839: Mr. Theodore Sinivate, a character (cf. Cockney for insinuate). [P74:78]

هیچ نظری موجود نیست: