اِلمر
دیکتونیوس Elmer Diktonius
۱٩٦۱-۱٨٩٦
تو در
جنگل فلوت می زنی
و
جنگل ملودی آن را به باد می سپارد
و میشود
یک ارگ
و میشنود
انسان صدایی را
که می
گوید:
توفان
درگذر است!
اِلمر
رافائل دیکتونیوس در سال 1896 در خانوادهای خُرده پورژوا، در فنلاند به دنیا آمد.
پدرش صحّاف، مردی خوش اخلاق، خوش صدا و کتابخوانی حرفهای بود.
المر،
در هلسینگفوُرش* در یک مدرسهی فنلاندی شروع به تحصیل کرد. امّا از کلاس ششم به
بعد، اغلب از رفتن به مدرسه طفره میرفت. در سال ۱٩۱۲، پدرش فوت کرد و او در بوتیکی
که لوازم موسیقی میفروخت، به عنوان فروشنده به کار پرداخت. هم در آن زمان به طور
جدّی به یادگیری موسیقی – نواختن ویالون و آهنگ سازی- روی آورد و به زودی یک کلاس ارزان
قیمتِ موسیقی دایر کرد. در ۱٩۱۵، یکی از سوسیال دموکراتهای آن زمان در کلاس او نام
نویسی کرد.
این
مرد سیاسی و نمایندهی مجلس، از ادبیات و زیباییشناسی سخن میگفت. همین امر سببِ
دوستی او با معلّم جوانش که آرام، آرام شروع به نوشتن کرده بود، شد. دوستی آن ها
حتّی در زمان جنگ داخلی فنلاند، ۱٩۱٨، روالِ طبیعی خود را پیموده بود. این مرد،
کوزینن Kuusinen،
کمیسر مردم بود و نفوذ فراوان در دولت وقت داشت. همو بود که در سال ۱٩۲۱، نخستین
کتابِ دیکتونیوس "شعر من" را در استکهلم انتشار داد. در آن تاریخ خودِ
شاعر در سفر و دیدار از انترناسیونالیستهای اروپا در لندن و پاریس به سر می برد.
شعرهایی
که شاعر در این سفر سروده، حکایت از نوعِ بینش و گرایشهای فکری او دارد. فقر و بی
پناهی انسان در شهرهای بزرگ اروپا در اشعار او با تکان دهنده ترین تصویرها ارائه شده
اند.
دیکتونیوس
در ۱٩۲۲، به فنلاند بازگشت و بخشی از زندگانی خود را به فعالیّت های ادبی اختصاص
داد. در این دوره با روزنامه ی "کار" و نشریهی مدرنیستها ”Ultra” همکاری میکرد. هم در این دوره ازدواج کرد و
به شهر دیگری نقلِ مکان نمود و در آنجا در یک کافه به عنوان ویالونیست به کار مشغول
شد و در یک تابستان، طیِ چند هفته توانست نوشتن کتابِ ”Onnela” را به پایان برساند.
در ۱٩۲۵، با همسرش که میخواست موسیقی بخواند، یک
بار دیگر به پاریس سفر کرد. این سفر به تلخی به پایان رسید؛ جدایی.
در
ادبیات فنلاند و سوئد او از آن شاعرانی به حساب میآید که پیوسته به فرم های تازه
ی ادبی روی می آورند. در عین حال او در آزمایش هر نوع شکلِ ادبی با زبان شعریاش
رفتاری آزادانه در پیش می گیرد، چنان که از روی یک پرنسیپ تجربی، زبان را به حالِ
خود رها می سازد تا میوه ی خود را بپروراند. او شاعر طبیعت است و شعرش سرشار از
آهنگ ها و ملودیهای طبیعی است و موسیقی سرچشمهی الهام بسیاری از شعرهایش است.
در
شعر او کودک و دنیای کودکی جایگاهی ویژه به خود اختصاص داده است. مرگِ کودک در جنگها
و گرسنگی کودکان نه مسئلهی شعری او که انگیزهی وجدانی دردناکش بوده است، و چون
موجی انعکاسی در شعرهایش اوج و فرودها دارد.
*برگرفته
از نوشتۀ ” Tomas Warburton” بر برگزیدهای از شعر و نثر دیکتونیوس
**
Helsingfors
پایتخت فنلاند
سرانجام
سرانجام
یاد گرفتم
با
چشم گُلها ببینم
و
یاد گرفتم چنان حس کنم
که
گلها عشق میورزند.
و
هر چیزی به گُل نشست
بیرفت
و بازگشتی
و
آنچه در جنبش بود و
آنچه
نبود
چنان
بود که گویی پوشیده از گُل بود.
شر،
اندکی به جلوهگری برخاست
چون
اُرکیده ی جنگلی
و
گلهای ابدی نیکی
در
بسیط زمین به جنبش درآمدند
و
شکفتند
هنگام
که زن
دست
برد و گیسوانش را نوازش کرد
و
چشمهای بازماندهی مُرده
از
پرتوافشانی ستارگان
روشنی
گرفت.
و
شکوفا شد به سرانجام
تمام
چیزها.
باخ
تو
در جنگل فلوت می زنی
و
جنگل ملودی آن را به باد می سپارد
و
میشود یک ارگ
و
میشنود انسان صدایی را
که
می گوید:
توفان
درگذر است!
قصّهی
ستارگان
از
یک ستاره یک قصّه زاده شد
کودکی
به نجات دنیا برخاست
دانش
آموخت و نیکی فرا گرفت
خود
را قربانی بیچارگان نمود
و
عدالت آورد و راستی.
امّا
ستاره مُرد
قصّه
به سر رسید
کودک
صلیبِ خود را به چنگ آورد
و
ما برخاستیم-
با
شوربختی های کهنۀ مان از خواب.
آی
انسان
خوابِ
قصه ی ستارگان را
بدل
کن به حقیقتی ملموس!
کار
می
توانند آن ها
همه
چیز را از تو بگیرند
امّا
کارت را هرگز.
می
توانند تو را به تازیانه بربندند
امّا
کارت را هرگز.
می
توانند تربیت، تمدّن، هنر
و
دانایی ات را انکار کنند
امّا
کارت را هرگز.
می
توانند با تو چون حیوان رفتار کنند
گرسنگی
بدهند
مسخره
ات کنند
پوستت
را بکَنند
امّا
کارت را هرگز.
می
توانند تو را بکُشند
امّا
کارت را هرگز.
کار
از تو بیش می ارزد
به
خاطر بسپار و کار کن.
آن
ها که در کودکی مُردند
ما
همه در کودکی مُردیم
بی
آنکه از چیزی سر در بیاوریم
مرگ
چه قشنگ بود و چه اسرارآمیز
حالا
آن واژه را درک می کنیم
که
گربه ی ملوس چنگول داشت
مادر
می توانست گریه کند.
تا
ما پروازکنان به جانبِ خورشید آمدیم
و
آنک در روزهای دراز
بازی
می کنیم با پرتوهای خورشیدی
و
می گذاریم بروند
تا
تمامِ زندگی را گرم سازند.
گرسنگی
Hungern
گرسنگی
زیبا نیست.
گرسنگی
زشت نیست.
نیرویی
است جنونآمیز
و
سستی دیوانه وار.
او
را چشمهایی هست آتشناک،
کور،.
او
را اندامی است؛ آمیخته ی سرما در تمامِ اعضایش:
تبخون.
مغز
او میکوبد آب در هاون
هر
شب و هر روز
هر
شب و هر روز.
با
من او مدّت زمانی دراز
همراه
شد،
عاقبت
به هم بدرود گفتیم.
ولی
فراموش نخواهم کرد . .
او
عشق بزرگِ جوانی من بود.
آفوریسم
اگر
معنای هنر این بود که حس را بمیراند و ما را بر آن دارد که زندگی را فراموش کنیم،
کوبیدن یک ضربه ی چکُش بر فرقِ سر بهترین و ساده ترین هنرها بود.
***
همه
چیز در دنیای هنر امکانپذیر است، امّا همه چیز قابلِ استفاده نیست.
***
آنچه
را آدمی در آیینه ی هنر ستایش می کند، همیشه آن نیست که از ارزش والای آن برخوردار
است؛ دریغا که تصویر انعکاسی خویشتن خویش است که آدمی در آینه ی هنر برتری می
دهدش.
***
مردم زمانی به یک هنرمند علاقه پیدا می کنند که
احتمالاً یا از نظر جسمی مرده است یا روحی.
***
زمانی
خواهد رسید که همگان هنر را درک خواهند کرد، امّا هیچ زمانی نخواهد بود که یک اثر
هنری را همگان دریابند.
***
من
دو چیز را دوست می دارم: آتش و نان. ما چون آتش خواهیم سوخت تا خاکستر شویم. در
زندگی همه چیز را مثلِ نان خواهیم خورد، خوب را خواهیم بلعید و بد را به بیرون تُف
خواهیم کرد.
برای
زندگی و انسان چیزی نیکوتر از این دو نیست؛ آتش و نان.
***
قلب
با مغز می گوید: تو میفهمی، حس نمی کنی.
عکس
آن را مغز با قلب میگوید. من می خواهم با قلبم بفهمم و با مغزم حس کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر