در کارگاههای صنایع ظریف
هزار و یک جسم و
هزار و یک روح
عرضه میشوند
گونّار اکه لوف و چند شعر از او
۱٩٦٨- ۱٩۰٧
نویسنده و مترجم اسد رخساریان
"گونّار اکه لوف" از شاعران تغّزلی سوئد به شمار میرود. آثار او سرشار از حس ها و اندیشه هایی است که در زمان ما و در انسان معاصر جریان دارد. او در آغاز به سوررئالیست ها گرایش داشت، امّا به تدریج روشی خاص خود ابداع کرد که با احساس و اندیشه اش توازن داشت. اکه لوف با فرهنگهای گوناگونی از جمله ایرانی، عربی و ترکی آشنا بود. از ستایشگران معروف ابن عربی است و در دیوان خود شعری هم به نام او دارد. علاوه بر این در دیوان او نامها و کلمات فارسی، عربی و ترکی فراوان به چشم میخورد. از آن میان میتوان به منظومههایی مانند "تسبیح/ Tasbih" قصّۀ فاطعمه/ Sagam om Fateme " و قطعۀ "زخمِ دل/ Zakmi Dil " اشاره کرد. قطعۀ هفتم منظومۀ – تسبیح، میدانِ اصفهان، نام دارد. اکه لوف این میدان را بدون شک از رهگذر نوشته های جهانگردان و شاعران اروپایی – به احتمال فرانسویان- نام و نشان کرده است. شاید خوانندۀ آن تصوّر کند که نویسنده در آن میدان گشت و گذاری داشته است، امّا او هیچ گاه سفری به ایران نکرد. فقط در جوانی یک بار در نامه ای به مادر خود نوشته بود که دوست دارد یه ایران – دیار صوفیان- سفر کند. سفرهایش به کشورهای مختلف بخشی مهم از زندگینامه اش را تشکیل میدهد. در بهار ۱٩٦۵، در استانبول، ازمیر و ساردس از الهامی سرشار میشود که بعدها – به گفتۀ خود- اشعاری مینویسد که تحتِ تأثیر فرهنگ بیزانس، در او شکل گرفته بوده است. این اشعار را بعدها در کتابی به نام ”Diwan” انتشار داد.
گونّار اکه لوف در دههی چهل در دانشگاه اُپسالا، نزد هنریک ساموئل نیبری، همراه ویللی شیرکلوند و بو اوتاس زبان فارسی تحصیل کرد. او غزلهایی نیز از مولانا را به سوئدی برگردانده است که باید یادگارِ همان دوران باشد.
خیابان استکهلم
دختری بی ًآلایش
شهری دیگر
و اتاقی دیگر
در خانه ای دیگر
آنجا که هرگز نزیسته ای
و گوشه ای دیگر
آنجا که هرگز نایستادهای
و انتظار کسی را نبردهای.
دختری بی آلایش
با زبان و نگاهی دیگر
در زندگی خویش،
کاری دیگر
نامی دیگر
خیابانهایی دیگر
برای گشت و گذار.
خیابانهایی دیگر
برای اندیشیدن
به چیزی دیگر
که آدمی هرگز به دست نمیآرد.
در میدانِ اصفهان
در میدانِ اصفهان
در کارگاههای صنایع ظریف
هزار و یک جسم و
هزار و یک روح
عرضه میشوند
مانندِ برده ها.
و هزار و یک مشتری آنجاست
که رقم میزنند
هر جسم و روحی را
با رقمی.
ارواح، شبیه زنان و
اجسام، شبیه مردانند
و آن مرد تاجر نیکبخت بود
که سفرهایش را پی گرفت
با روحی
که درهمِشان آمیخت
و پاداشی داد به او
به خاطر ژرف بینیاش.
På torget i Isfahan
På torget I Isfahan, stod
på strader samlade
tusen och en kroppar
och tusen och en själar
utbjudna till salu
som slavar.
Där fanns också
ett tusen och en köpman
som bjud olika priser
allt efter själ och kropp.
Själarna liknade kvinnor
kropparan liknade män
och den köpman var lycklig
som kunde dra sina färder
med en själ
som smälte samman
och gav honom
lön för hans skarpsynhet.
محبوبِ من*
قطعۀ دوّم از منظومۀ تسبیح
شب در خاموشی فرو میرود
چنان که گویا همه در انتظار حادثهای هستند.
مرد نابینا پرسید:
محبوبِ من ستارگان چه میگویند؟
زن در جواب گفت:
- در جادّههای زمستان
من عالمی برف میبینم.
دوباره مرد پرسید:
ستارگان چه میگویند؟
- پرتوِ آنها میلرزد و چشمهاشان باز و بسته میشود
آنها پیامگذار توفانند و زمین لرزها.
باز هم سئوال شد
محبوبِ من ستارگان چه میگویند؟
- در چشمهای آنها آب موج میزند
اشک هایی که آذرخشها را پیش میرانند
و این نخستین بار نیست
انسانها بیسرپناهی در گریز
کنار آتش برنج،
خوابآلوده
درختهای مقدّسِ زیتون را برمی اندازند
تا در جوار آتش
دمی بیشتر خود را زنده نگه دارند.
*در ترجمه این شعر به جای Min älskade معادل محبوب من در سوئدی، از معادل عربی آن "Habibi " استفاده شده است.
چه کسی میآید
تو میپرسی چه کسی می آید
تو آرزوی آمدن کسی را به سر داری
نمیدانی آن که خواهد آمد
کسی جز خودِ تو نیست
امّا نه به سوی هیچ خداوندی
به سوی هیچ.
دریجههای پوچی بازماندهاند
و از وزش بادی به هم میخورند
آنجا چه چیزی هست؟
مرا تو چه هدیه خواهی داد؟
آه همیشه چیزی هست
اندکی غبار
اندکی پسلۀ بذر
چرخ رندهای خراب
چند تکّه آهنِ به جا مانده از آهنگرخانۀ قدیم
چه، شاید آنجا هم
هیچ گاه چیزی نبوده است.
تصویر تاریک
تصویر تاریک
در قابِ نقرهای
در بوسه باران، شکسته است
تصویرِ تاریک
در قابِ نقرهای
در بوسه باران، شکسته است
در قابِ نقرهای
تصویرِ تاریک
در بوسه باران شکسته است.
نقرۀ سفید
پیرامُنِ تصویر
در بوسه باران شکسته است
فلزِ حواشی تصویر
در بوسه باران شکسته است
زیرِ فلز
تصویرِ تاریک
شیار به شیار
در بوسه باران شکسته است
تاریکیِ چشمهای ما
در بوسه باران شکسته است
آرزوهای ما هرچه بوده است
در بوسه باران شکسته است
آنچه آرزویش نمیکنیم
در بوسه غرقه و
در بارانِ بوسه شکسته است.
آنچه بر باد دادهایم
در بوسه باران شکسته است
تمامی آنچه آرزو میکنیم
دیگر بار و دیگر بار
در بوسه غرقه است.
اشعار منثور
پس روز به پایان رسیده بود و سکوت، آمیخته با احساسِ آرامشِ بزرگی بود که تو از سایه روشنها به نزدِ من آمدی.
تو که آتش دلم را خاموش میکنی و تبِ هذیانیام را فرو مینشانی
و درمان میکنی زخمهای چاره ناپذیرم را.
آرزوست که دانهای شنی خاموش ساحل را
زیر تازیانۀ سیری ناپذیرِ دریا
به شکلِ موجها درمیآورد.
*
روی خاکها اثر ردِ پای تو را دیدم
و خزیدم از پیِ تو روی خاکستر و غبار
و سینهام را فشردم روی شنها و نشانهها
آن دو نشانۀ همیشه به یادماندنی.
*
پس بیدار میشوم در سحرگاهی که بوی باران میدهد
و بر آسمان نگاه میکنم
و قطراتِ شبنم را روی سینۀ چمن میبینم
و سرشار میشوم از احساسی
که بیهنگام میآید از هماهنگی و زیباییِ اشیا.
*
در بارانِ سپیده دمان
دنیا بیدار میشود به ناهنگام.
*
با حس کردنِ موجودِ درونیام
پس از گذشت میلیونها سال
خویشتن خویش را یافتهام
دوباره در انسانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر