«وقت
تنگ است،
حرفهایت را پاکنویس کن،
و روزنامههای خونی را دور بریز.»
حرفهایت را پاکنویس کن،
و روزنامههای خونی را دور بریز.»
پدرم
ملیحه تیره گل
یادم نیست کلاس
چندم بودم.
پدرم پرسید:
«اینها چیست؟»
و به کاغذهایم
دست کشید.
اما
دستهایش که
اهرمی بود برای هر سنگینی،
از خاطرهی
برداشتن خالی شد.
فقط گفت:
«وقت تنگ است،
حرفهایت را
پاکنویس کن،
و روزنامههای
خونی را دور بریز.»
***
یادم نیست کلاس اول دبستان بودم، یا
شب اول
بیمارستانی بود که خون و اکسیژن
از من، بر
آرامگاه پدرم میبارید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر