گرگی آمد به گرگِ دیگر گفت:
پناه بر عبید زاکانا
این همان هدیه̊ کز بهشت آمد و همان مهرِ حور و غلمانـا
این گذار است و در گذرگاهان بنـگر ارّابـه های چـرخـانـا
لحظه ای کُند می شود آهنگ لحظه ای هـم بتـر ز توفـانـا
آتشی بر شده که می خواهد فلـک ام ریـشِ خود بجنبـانـا
چــه نشستـی در ایــن بیـابـانـا
سگ نداند که صاحبِاو کیست
بَره و گوسفنـد هـم که حیـرانـا
تـو بـگو لا و لـو و عبـد و ابـو
تیـز کن، تیـز، چنگ و دنـدانا
پناه بر عبید زاکانا
اسد رخساریان
از قضــای فـلـک بـه دورانـا زد و شد سیّـدی چو سلطـانـا
سیّـدان نـاگهـان بـرآوردنـد سر زسوراخهاهمچو موشانا
به سر، عمّـامـه و عبـا دَر بَر عــربـده جـو، همه به میـدانـا
کژدم وُ ماروُ مورازآن سرها ریـختنـدی بـه مُلـکِ سـاسـانا
روبـهـانِ و شغـالهـا بسـتنـد عـهــدِ خـــدمت برای خلقـانـا
گرگی آمد به گرگِ دیگر گفت: چه نشستــی در ایـن بیـابــانـا
سگ نداند که صاحبِ او کیست بَره و گوسفنـد هم که حیـرانا
تـو بـگو لا و لو و عبـد و ابـو تیـز کن، تیـز، چنگ و دندانا
سـرنوشتِ زمـانه دیگر شـد بـه ســــر آمـد زمانِ شـاهـانـا
آش پختنــد روغنش بسیار نـخــود و لـوبـیـاش مـرجـانـا
هرکه خورد آششان دَمر افتاد بیسـر و بیصـدا به یـزدانـا
گفت شیری عجب هیاهویی دیـــد بُـزمـجّـههـا پـریشـــانـا
روز دیگر به بانگِ البوقی متّـهم شــد به کـفـر و بهتـانـا
نـر و مادّه، شیـرهـای دگـر الفـرار، یـا بـه بنــد و زندانـا
میخِشان را که خوب کوبیدند زهرشان ریخت توی فنجانـا
"قدرتِ مطلقه"بهرقص آمد هـم چـو شـمشیـرِ تیـزِ بُـرّانـا
سایه بر سایه اش خدا دیدند خاصه چشـمانِ دینفروشانـا
باز خفّاش ها پَر در آوردند جـغـدها هـــم کنـارِ ایشـــانـا
درِ میـخـانـه هـا همه بستند هــم دهـــانِ تـمـامِ مـستــانـا
شهر،شهرِفرنگ بودوُکنون مُفـــتِ چنـگِ تـمـامِ دزدانــا
گفته شد که"سروشِ"فلسفههم شـده "دبّاغِ" پوستِ شیطانـا
خلسه آورد و نشئگی افزود نیشِ زنبورِ شعر و عـرفـانا
هر غلط خواستند خود کردند سرِ آزادگان زدند و مـردانا
روضهخوانها وُ مُرده خورها هم بردرِ بُقعـهها رَجَزخوانا
اَجّـی وُ مَـجّـی وُ تَرّجـی لا زیــن عجایب همه هراسانـا
مملکت را هپل هپو کردند ملّت ام یکســره چپــو جانا
این همان تحفۀ حضرتِ غایب این همان تُخـمِ دین و ایمـانـااین همان هدیه̊ کز بهشت آمد و همان مهرِ حور و غلمانـا
این گذار است و در گذرگاهان بنـگر ارّابـه های چـرخـانـا
لحظه ای کُند می شود آهنگ لحظه ای هـم بتـر ز توفـانـا
آتشی بر شده که می خواهد فلـک ام ریـشِ خود بجنبـانـا
نقشهایـی چنان پدید اَستـی کهبخوانندشان مگر بهدستانا
تو بخوان رمز و رازهای دگر من رسیـدم بـه خـطِّ پـایـانـا.
اکتبر ٢۰۱۸
/ گوتنبرگ
بازنویسی
دوازده یانوآری ٢۰۱۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر